عبارات مورد جستجو در ۲۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۳
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۵
به دشت کربلا سلطان دین را چون گذار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۸
تنهای یاوران همه در خاک و خون طپان
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۵
سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمیرسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بیترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
میمیرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است