عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
گل اگر پرده نشین است چه جای گله است؟
خار این بادیه در پرده صد آبله است
هر که گردید سبکروح، نماند به زمین
بوی گل را نفس باد صبا راحله است
رشته جان سراسیمه مشتاقان است
هر طرف موج سرایی که درین مرحله است
نیست در باده کمی میکده عرفان را
این قدر هست که منصور تنک حوصله است
می دهد هر جرس از آبله پر خون یاد
چشم خونبار که یارب پی این قافله است؟
محنت روی زمین با دل من دارد کار
خار صد بادیه را چشم بر این آبله است
نفس آگاه دلان عاجز شیطان نشود
سگ کم از شیر نباشد چو شبان با گله است
چون نباشد به سر زلف سخن سوگندش؟
صائب از حلقه به گوشان همین سلسله است
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت کلمه طیبه لااله الاالله که مفتاح گنج سعادت و مصباح کنج عبادت است
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهای گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره تخته تو سیاه
حرف خوان صحیفه خود باش
هر چه زاید بشوی یا بتراش
دلت آیینه خدای نماست
روی آیینه تو تیره چراست
صیقلی وار صیقلی می زن
باشد آیینه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی در او نموده شود
صیقل آن اگر نه ای آگاه
نیست جز لااله الاالله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه ای زین دوایر پر کار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب درین فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر می زند ز جیب بقا
می برد بر قدش قبای فنا
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
می برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
باشد این میوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسیار
کرسی لا مثلثیست صغیر
اندر او مضمحل جهان کبیر
هر که روی از وجود محدث تافت
ره به کنجی ازان مثلث یافت
عقل داند ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
بوحنیفه که در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرع هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسی که زد جامی
شد ز مستی زبون هر خامی
زین مثلث کسی که یک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگنای رخنه لا
جستی افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تیرگی عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کلید گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طی
دهد الا ز جام وحدت می
آن رهاند ز نقش بیش و کمت
وین رساند به وحدت قدمت
تا نسازی حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دایم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آیی از حجاب دویی
مرتفع گردد از میانه دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پرده نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یابد استیلا
هم ز «لا» وارهی هم از «الا»
نفی و اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریت یکی گردد
خواب و بیداریت یکی گردد
دیده ظاهر تو بر دگران
دیده باطنت به حق نگران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جان‌ها فدای مقدم مردان پاک‌باز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آن‌ها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آورده‌اند با دو سخن قصه‌ای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یک‌باره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دل‌نواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹۸
الهی اقرار کردم به مفلسی و هیچ کسی، ای یگانه که از هر چیز مقدّسی، چه شود اگر مفلسی را در نفس آخر به فریاد رسی؟
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ذاکر حق که دل روشنت از بیداریست
همدم صبح سحر خیز و خنک جان و تنت
گر تو در ذکری و فکری شده زانسان مشغول
که دگر باد نیاید زمن و حال منت
من هم از فکر نیم خالی و از ذکر دمی
گو بذکر توام و گاه بفکر دهنت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
این ملک به مالک گدا بازگذار
خود را به تو تسلیم و رضا بازگذار
تاکی به چرا و چون دهی عمر به باد
ای بنده خدایی به خدا بازگذار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۴ - در بیان آنکه چون شیخ صلاح الدین زرکوب قدس اللّه سره العزیز رحلت کرد خلافت به چلبی حسام الدین ابن اخی ترک رسید
بود راضی وی از حسام الدین
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زان شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
ماه چون شد نهان بابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب کای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
چون ستاره است شه حسام الحق
زانکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چونکه ترا
میرسانند هر یکی بخدا
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چونکه رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زانکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را بجای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پ ر بنهید
همه امرش ز دل بجا آرید
مهر او را درون جان کارید
دستگیر شماست در علام
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
هر کرا کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو برکار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
هر کرا نیست سر سرش دهد او
هر کرا نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هرکه او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او بدست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
زان عطا کو دهد بمقبولان
نرسد شمه ‌ ای بمخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه میدارد
در درونشان چه تخم میکارد
میبردشان فراز عرش برین
میدهد شان هزار گنج دفین
میکند شان ز راه جان آگاه
میدهدشان بمنزل دل راه
عالم غیب را همی بینند
میوه هاش بهشت می چینند
چشمۀ حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را بخویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
بنمودند بس کرامتها
آشکارا و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا به ف ت طبق
و اهل روی زمین که خلقان ‌ اند
از خدا بیخبر چو حیوان اند
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت بچرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
خلق عالم برند درس و سبق
همه ز ایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمۀ وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
زاسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی گشاد و چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
پروردشان بخواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد بدل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
اینچنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت باین چه می ماند
آن بلند این به پست میراند
آن بود همچو مهر و این چوسها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یارب
گرچه تو با منی بروز و بشب
مینمائی بمن از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی باولیای کبار
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
خویشتن را بما چنان بنما
که نمودی باهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
بگدا گنج شایگان بخشیم
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر میخور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چونکه جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
هرکه یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بیشک
نیست چیزی در او بجز آن یک
شرح او را بحرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است ازدل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
گشته بودند با ادب جمله
زان نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زان خطر اقرار
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان بهم بودند
کامران جمله بی ستم بودند


جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
به دنیا پشت پا زن تا شه روی زمین باشی
وز آن دل کز جهانش کنده ای صاحب نگین باشی
قضا را نیست پروایی ز شادی و غم دلها
چرا تا می توان خرسند بود، اندوهگین باشی؟
در اندام تو صورت بسته از بس معنی خوبی
به هر کس برخوری چون شعر رنگین دلنشین باشی
نمی آیی برون از عهدهٔ یک سجدهٔ شکرش
به رنگ ماه نو از پای تا سر گر جبین باشی
دوایی از شراب کهنه نیکوتر نمی باشد
اگر زاهد تو در فکر علاج درد دین باشی
به آسانی شکارانداز صید مدعا گردی
اگر جویا توانی خویشتن را در کمین باشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۶ - رجوع به تتمه حکایت خلیل الرحمن
چونکه گفتند این سخن را قدسیان
گفت با ایشان سخن حی جهان
تن اگر چه زاده ی خاک و گل است
جان او از صقع عزت نازل است
گر تنش از عالم سفلی بود
جان او از ذروه ی اعلی بود
گر مخمر شد تنش از خاک پست
جان او از عالم امرمنست
گر غباری جسم او زین طارم است
جان او موجی ز یم اعظم است
تن اگرچه جسم ناسوتی بود
جان او فرزند لاهوتی بود
جان چه سباحی است این تن مشک باد
بر سر مشکش نشانده اوستاد
تا درین قلزم بیاموزد شنا
هم به سباحان شود او آشنا
مشک را منگر ببین سباح را
بنگر آن سباح چون تمساح را
کار تن نبود بغیر از خورد و خواب
طاعت آمد شغل جان مستطاب
بنگرید این طاعت روز و شبش
ناله های زار یا رب یاربش
اهل عالم جمله در کفر و نفاق
او به توحید خدای فرد طاق
آسمان سرگشته ی سودای او
قدسیان پرشور از صهبای او
خلعت خلت ز جان آمد به تن
خلعت تن شد قبا و پیرهن
بندگی و طاعت جان خلیل
کرد او را لایق نام خلیل
هست جان از عالم امر خدا
هم فزاید طاعتش عز و بها
چونکه طاعت با خلوص آمد قرین
روح با معبود آمد همنشین
بنده گر گیرد در این ره راحله
از عمل در طاعت و در نافله
می دهد او را به بزم قرب جای
تا نبیند نشنود جز از خدای
جان بود مس بندگی اکسیر او
هم خلوص آن بوته تدبیر او
چون ز بوته پاک و خالص شد برون
گوید او یا لیت قومی یعملون
پاک گشتم من کنون از غش و غل
بازگشتم سوی رب عزوجل
قطره ای بودم سوی دریا شدم
سوی آن دریای بی پهنا شدم
ذره ای بودم شدم پس آفتاب
آفتابی در سپهر مستطاب
چونکه آمد جان ابراهیم جفت
با خلوصش غنچه خلت شگفت
از خلوص او خلعت خلت گرفت
وز محبت افسر عزت گرفت
ای محبت من ندانم چیستی
نشئه ی صهبای روحانیستی
از محبت جسم خاکی جان شود
جان از آن خورشید نورافشان شود
از محبت پور آذر شد خلیل
گشت آذر بهر او چون سلسبیل
زان میان گفتند فوجی از ملک
کاش می بودی عیارش را محک
تا شدی پیدا که باشد آن نماز
از ره اخلاص یا راه نیاز
طاعت او بهر شکر نعمت است
یا ز اخلاص است و صدق نیت است
می پرستد خویش را اندر عمل
یا خدای خویش را عزوجل
طاعتی کز بهر امید است و بیم
خودپرستی باشد ای مرد سلیم
طاعت مزدور مجبور است آن
از خدا جویی بسی دور است آن
طاعت احرار جو ای مرد حر
تا ازین جو آوری مرجان و در
طاعت آن باشد که کرد آن شیرمرد
آن به ملک بندگی یکتا و فرد
گفت الهی گر عبادت می کنم
نی ز بهر نار و جنت می کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خاتم از دست اهرمن بستان
خویشتن را ز ما و من بستان
یکنفس از خدا بسوی خدا
خویشتن را ز خویشتن بستان
تا بکی دل اسیر تن داری
دل خود را ز دست تن بستان
از بتی دلفریب و تازه جوان
ساغری زان می کهن بستان
بنه این دل بخاک و صد دل پاک
عوض از دست پیر من بستان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب
فیاض لاهیجی : مثنویات
در توحید و تفسیر بسم‌الله
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش نهالی‌ست ز باغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجستة دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرف‌ها
قطرة آبی پر ازو ظرف‌ها
چیست الف هستی بی‌رسم و اسم
هر چه جز او، اسم،‌چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هر چه تعیّن همه بی‌بن نگر
نیست تعیّن به جز از اعتبار
لایتعیّن چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیدة کوته‌نظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بی‌رنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاک‌کنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسم‌الله و قرآن بجو
نیست جز او هر چه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هر چه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسم‌اللّهست
بسم‌الله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر می‌شکنی این طلسم
گر تو ز بسم‌الله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هر چه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی می‌کشد
عقل هم از پی قدمی می‌کشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمة لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم ز طلسم ویست
هست کن هر چه برون و درون
هستی از اطلاق و تعیّن برون
نادره معمارِ سرایِ وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمه‌کش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامة طفلان باغ
گونه ده جلوة زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمه‌کش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوه‌فروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئة مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمه‌سای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که برآرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانة گُل را که بر آرد به آب؟
خیمة گردون که زند بی‌طناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطرة نیسان که کند درّ ناب؟
پنجة مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزلة تب لرزة جرم زمین
طرفه برآمیخت ز نیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصة جولان اوست
صیقلی آینة سینه‌ها
عکس نماینده آئینه‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳
یارب از پیمانه ی صحبت شرابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵ - البرق
بود برق آن ضیائی کاولین کار
شود لامع بعبد از شرق انوار
کشاند سوی قرب حضرت او را
دهد در سیر فی‌الله نصرت او را
شود هم موجب طی مراحل
شود تا در مقام قرب داخل
ز ظلمت خواندش بر عالم نور
کند بروی هویدا رمز مستور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
قیام بالله آمد استقامت
بقا بعد از فنا را در اقامت
عبورش بر منازل باز و برراه
عن‌الله سیر او بالله فی‌الله
بحق در حق ز حق سیرش مدام است
بخلع هر رسومی در مقام است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۰ - القوامع
قوامع ترک میل و آروزهاست
که طبع و نفس سرکش را تقاضاست
شود مرعبد فارغ از هواها
هم ازوی قمع میل و مدعاها
خوداین ز امداد اسماء الهی است
هم از تایید حق و عون شاهیست
که بهر عبد در سیر الی الله
رسد پیک عنایت گاه و بیگاه
پس آن امداد اسماء الهی
کند قمع هواها را کماهی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۱ - مشارق الصبح
مشارق بالاضافه صبح صادق
تجلیات اسماء راست لایق
همان اسرار غیبی را مفاتح
تجلی ذات را مشکوه واضح
امام خمینی : رباعیات
پناه
فریادرس ناله درویش تویی
آرامی بخش این دل ریش تویی
طوفان فزاینده مرا غرق نمود
یادآور راه کشتی خویش، تویی