عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۷
در بیان تجلی آن ولی اکبر به قابلیت و استعداد فرزند دلبند خود علی اصغر و با دست مبارکش به میدان بردن و بدرجهی رفیعهی شهادت رسانیدن و مختصری از مراتب و شئونات آن امام زادهی بزرگوار علیه السلام:
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه میآرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
میکند با مهرهی دل، ششدری
همتی میدارم از ساقی مراد
وز در میخانه میجویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسهی پرداخته
مایهیی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایهی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمهیی، خلد از رخ زیبندهاش
آیتی، کوثر ز شکر خندهاش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمهی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشکهای پر ز خون
میکند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستنست
ورنداری، دست از وی شستنست
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه میآرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
میکند با مهرهی دل، ششدری
همتی میدارم از ساقی مراد
وز در میخانه میجویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسهی پرداخته
مایهیی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایهی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمهیی، خلد از رخ زیبندهاش
آیتی، کوثر ز شکر خندهاش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمهی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشکهای پر ز خون
میکند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستنست
ورنداری، دست از وی شستنست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - ایضا له
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۱ - بحر طویل
بند اول
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنیآدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت امالخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من میرسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبهکار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بیباکی و گستاخی و بیدینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بیشرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانهاش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که میبود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بیکس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریهکنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیتالحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمیکرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روحالامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخبخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانهاش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانهنشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بیکینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بیدین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روحالامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینهوری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بیشرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستمپیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهانبار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لمیلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیهنامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بیشبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بیکسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت ربتعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بیکس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بیکس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بیسر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس میشوم یزید بن معاویهاش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر میبادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنیآدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت امالخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من میرسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبهکار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بیباکی و گستاخی و بیدینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بیشرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانهاش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که میبود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بیکس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریهکنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیتالحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمیکرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روحالامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخبخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانهاش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانهنشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بیکینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بیدین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روحالامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینهوری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بیشرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستمپیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهانبار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لمیلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیهنامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بیشبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بیکسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت ربتعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بیکس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بیکس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بیسر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس میشوم یزید بن معاویهاش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر میبادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
از مهر علی بر دل هر کس اثری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح عینالله الناصره امیرالمومنین(ع)
عمر در منقبت حیدر کرار گذاشت
حبذا زندگی من که در این کار گذشت
سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ
بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
شوهر فاطمه طاهره داماد رسول
که ز جان در مدد احمد مختار گذشت
دهن خویشتن آلوده لذات نکرد
خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت
بست در تربیت جان نظر از الفت تن
بتمنای رخ یار اغیار گذشت
ای امیری که شده برق تن خرمن کفر
هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت
منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم
گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت
میکند شکر که رفته ز جهنم به بهشت
هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت
عمرو را بود گر انکار یداللهی تو
خورد چون چاشتی تیغ توزانکار گذشت
خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار
چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت
یا علی سوی سف کرببلا کن گذری
تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت
آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان
بسر کشته عباس علمدار گذشت
گفت ای پشت و پناه سپه بیسردار
خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت
زندگی بیتونه تنها به حسین گشت حرام
آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت
کمرم خم شد از این غصه و خو نشد جگرم
تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت
شد سوی شام مهیای اسیری زینب
روز آسودگی عابد بیمار گذشت
خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر
آب را کرد فراموش وز اصرار گذشت
خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)
به عزا داری شاهنشه بییار گذشت
حبذا زندگی من که در این کار گذشت
سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ
بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
شوهر فاطمه طاهره داماد رسول
که ز جان در مدد احمد مختار گذشت
دهن خویشتن آلوده لذات نکرد
خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت
بست در تربیت جان نظر از الفت تن
بتمنای رخ یار اغیار گذشت
ای امیری که شده برق تن خرمن کفر
هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت
منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم
گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت
میکند شکر که رفته ز جهنم به بهشت
هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت
عمرو را بود گر انکار یداللهی تو
خورد چون چاشتی تیغ توزانکار گذشت
خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار
چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت
یا علی سوی سف کرببلا کن گذری
تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت
آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان
بسر کشته عباس علمدار گذشت
گفت ای پشت و پناه سپه بیسردار
خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت
زندگی بیتونه تنها به حسین گشت حرام
آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت
کمرم خم شد از این غصه و خو نشد جگرم
تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت
شد سوی شام مهیای اسیری زینب
روز آسودگی عابد بیمار گذشت
خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر
آب را کرد فراموش وز اصرار گذشت
خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)
به عزا داری شاهنشه بییار گذشت
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
هر که را فیض ازل از بخت برخوردار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شاه اولیاء(ع)
روز ایجاد که حق خلقت دنیا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
هر که را خواهند در حشمت سلیمانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه اولیاء(ع)
در لوح چون قلم به سخن ابتدا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - قصیده در مدح شاه ولایت امیر مومنان(ع)
هر دم خدنک آفت صیاد روزگار
شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار
این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت
اندر کف کسی نگذارددگر مهار
مغرور کیف عشرت جام جهان مشو
کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار
زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین
کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار
دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف
میداشت قدر و رتبه بر آفریدگار
هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او
نوشند گمرهان طریقش به اختیار
گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن
بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار
بنگر چسان به خاک گران سر نهادهاند
بیمونس و برادر و بییار و غمگسار
سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران
خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار
حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف
نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار
آرام جان و روح روان قوت بدن
سرمشق گل طراوت مل رونق بهار
از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک
وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار
اندر جبین نوشته ببین آیتی متین
از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار
چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب
کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار
کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم
رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار
سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان
بر مقدم علی اسد الله کن نثار
سر خدا وصی نبی معنی نبی
کان سخا محیط عطا دست کردگار
دریای جود و فلک وجود و بحار فیض
یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار
شمشیر عدل مهد مروت مکان علم
مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار
زوج بتول فر قبول آیت وصول
نور ازل فروغ ابد اصل افتخار
سر منشا محبت و سر دفتر وفا
سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار
کهف همم چراغ حرم قبله امم
غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار
فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور
سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار
بنیان شرع و پشت ولایت از او درست
تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار
حصن حیات باره هستی حصار جان
گنجور عمر و میوه قلب امیدوار
از نعمت جهان شده راضی بنان جو
وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار
مرد دغا و صف شکن عرصه قتال
میر مصاف و کارکن روزگار زار
صمصام برق و شعله آتش فشان او
رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار
یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید
اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار
در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ
در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار
ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود
باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار
ای نور لایزال بدین عز و احتشام
وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار
در کربلا گذار نکردی چرا دمی
کاورد زینب بسوی قتلگه گذار
در ناله همچون طایر پر بسته در قفس
وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار
هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون
هر جا گذر نمود سری از بدن کنار
افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین
در بر کشید جسم برادر به اضطرار
لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد
لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار
پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول
ای بیکفن فتاده بیغسل و بیمزار
این بود یاوری تو با کودکان خرد
این بد برادری تو با خواهر فکار
کوسینه که مخزن سر اله بود
کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار
این است سینه تو و یا مشت استخوان
این است پیکر تو و یا خاک رهگذر
آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد
این جسم پاره را به سُم اسبها چکار
زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش
رو کرد در مدینه به جد بزرگوار
کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا
هنگامه شمار ببین ظلم بیشمغار
دین تو در میان و حسینیت شهید خصم
نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار
از تربت رسول نیامد جواب و کرد
رو جانب بقیع که ای مادر فکار
یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر
یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار
اما فرامشت نشود وقت آمدن
اول برای زینب خود معجری بیار
محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان
رو در نجف نمود به باب بزرگوار
بابا در این زمین دل کافر به حال ما
سوزد نداری از چه گذاری در این دیار
هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز
هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار
ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما
وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار
با مادرم سفارش معجر نمودهام
اکنون بود برای حسینت کفن بکار
(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم
بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار
شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار
این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت
اندر کف کسی نگذارددگر مهار
مغرور کیف عشرت جام جهان مشو
کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار
زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین
کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار
دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف
میداشت قدر و رتبه بر آفریدگار
هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او
نوشند گمرهان طریقش به اختیار
گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن
بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار
بنگر چسان به خاک گران سر نهادهاند
بیمونس و برادر و بییار و غمگسار
سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران
خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار
حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف
نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار
آرام جان و روح روان قوت بدن
سرمشق گل طراوت مل رونق بهار
از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک
وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار
اندر جبین نوشته ببین آیتی متین
از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار
چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب
کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار
کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم
رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار
سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان
بر مقدم علی اسد الله کن نثار
سر خدا وصی نبی معنی نبی
کان سخا محیط عطا دست کردگار
دریای جود و فلک وجود و بحار فیض
یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار
شمشیر عدل مهد مروت مکان علم
مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار
زوج بتول فر قبول آیت وصول
نور ازل فروغ ابد اصل افتخار
سر منشا محبت و سر دفتر وفا
سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار
کهف همم چراغ حرم قبله امم
غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار
فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور
سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار
بنیان شرع و پشت ولایت از او درست
تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار
حصن حیات باره هستی حصار جان
گنجور عمر و میوه قلب امیدوار
از نعمت جهان شده راضی بنان جو
وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار
مرد دغا و صف شکن عرصه قتال
میر مصاف و کارکن روزگار زار
صمصام برق و شعله آتش فشان او
رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار
یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید
اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار
در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ
در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار
ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود
باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار
ای نور لایزال بدین عز و احتشام
وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار
در کربلا گذار نکردی چرا دمی
کاورد زینب بسوی قتلگه گذار
در ناله همچون طایر پر بسته در قفس
وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار
هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون
هر جا گذر نمود سری از بدن کنار
افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین
در بر کشید جسم برادر به اضطرار
لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد
لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار
پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول
ای بیکفن فتاده بیغسل و بیمزار
این بود یاوری تو با کودکان خرد
این بد برادری تو با خواهر فکار
کوسینه که مخزن سر اله بود
کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار
این است سینه تو و یا مشت استخوان
این است پیکر تو و یا خاک رهگذر
آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد
این جسم پاره را به سُم اسبها چکار
زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش
رو کرد در مدینه به جد بزرگوار
کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا
هنگامه شمار ببین ظلم بیشمغار
دین تو در میان و حسینیت شهید خصم
نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار
از تربت رسول نیامد جواب و کرد
رو جانب بقیع که ای مادر فکار
یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر
یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار
اما فرامشت نشود وقت آمدن
اول برای زینب خود معجری بیار
محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان
رو در نجف نمود به باب بزرگوار
بابا در این زمین دل کافر به حال ما
سوزد نداری از چه گذاری در این دیار
هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز
هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار
ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما
وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار
با مادرم سفارش معجر نمودهام
اکنون بود برای حسینت کفن بکار
(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم
بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح خواجه قنبر(ع)
باید ای خامه بپرداخت ز نو دفتر دیگر
تا بسر بر نهم از مدح علی افسر دیگر
حجت بالغه ایزد منان که بکبهان
نیست اثنی عشری را به جز او سرور دیگر
اذن واعیه حق وصی احمد مکی
که نبدختم رسل را به جز او یاور دیگر
شوهر دختر پیغمبر خاتم که به عالم
بهر این زوجه و آن زوج نبد همسر دیگر
اولین مطلع و دیباچه خلقت که نباشد
به علوم نبوی غیر جنابش در دیگر
طلعت پرده نشین صمد لم یزلی را
نیست در کشور امکان به از او مظهر دیگر
به همه خلق بگویید ز هفتاد و دو منسب
که مرا نیست به جز شیر خدا رهبر دیگر
بسکه دیدم ز علی کار خدایی و شنیدم
بسکه هر لحظه عیان شد رخش از منظر دیگر
شده نزدیک کنم کفر به اقوال نصیری
خلق گیرم که شمارند مرا کافر دیگر
یا علی از چه نکردی گذری سوی حسینت
آن زمان کو نبدش غیر خدا یاور دیگر
به زمین سود جبین گفت وی از گفته جودی
کاش میبود مرا بر تن خونین سر دیگر
لب عطشان و دل سوخته و دیده گریان
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه وزیر سم مرکب
بود از بهر حسین صد سر و صد پیکر دیگر
بهر قربان شدن کوی تو اندر راه امت
داشتم کاش در این دشت بلا اکبر دیگر
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا بار دیگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من انگشتر دیگر
ساربان تا که جدا از طمع بند نمودی
کاش دست دگرم بودی و بند زر دیگر
سنگباران بنمودند سرم را بسرنی
کاش چون کوفه و چو نشام بدی کشور دیگر
تا سرم را بنهادی سر خاکستر مطبخ
کاش چون خولی دیگر بدی و کافر دیگر
تا ز کوفه بره شام برندش به اسیری
همچو زینب بدی ای کاش مرا خواه دیگر
شامیان تا بنمایند طمع بهر کنیزی
کاش میبود یکی فاطمهام دختر دیگر
شرح سازند مر شمه از دفتر (صامت)
که به هر گوشه ز نو گشته بپا محشر دیگر
تا بسر بر نهم از مدح علی افسر دیگر
حجت بالغه ایزد منان که بکبهان
نیست اثنی عشری را به جز او سرور دیگر
اذن واعیه حق وصی احمد مکی
که نبدختم رسل را به جز او یاور دیگر
شوهر دختر پیغمبر خاتم که به عالم
بهر این زوجه و آن زوج نبد همسر دیگر
اولین مطلع و دیباچه خلقت که نباشد
به علوم نبوی غیر جنابش در دیگر
طلعت پرده نشین صمد لم یزلی را
نیست در کشور امکان به از او مظهر دیگر
به همه خلق بگویید ز هفتاد و دو منسب
که مرا نیست به جز شیر خدا رهبر دیگر
بسکه دیدم ز علی کار خدایی و شنیدم
بسکه هر لحظه عیان شد رخش از منظر دیگر
شده نزدیک کنم کفر به اقوال نصیری
خلق گیرم که شمارند مرا کافر دیگر
یا علی از چه نکردی گذری سوی حسینت
آن زمان کو نبدش غیر خدا یاور دیگر
به زمین سود جبین گفت وی از گفته جودی
کاش میبود مرا بر تن خونین سر دیگر
لب عطشان و دل سوخته و دیده گریان
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه وزیر سم مرکب
بود از بهر حسین صد سر و صد پیکر دیگر
بهر قربان شدن کوی تو اندر راه امت
داشتم کاش در این دشت بلا اکبر دیگر
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا بار دیگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من انگشتر دیگر
ساربان تا که جدا از طمع بند نمودی
کاش دست دگرم بودی و بند زر دیگر
سنگباران بنمودند سرم را بسرنی
کاش چون کوفه و چو نشام بدی کشور دیگر
تا سرم را بنهادی سر خاکستر مطبخ
کاش چون خولی دیگر بدی و کافر دیگر
تا ز کوفه بره شام برندش به اسیری
همچو زینب بدی ای کاش مرا خواه دیگر
شامیان تا بنمایند طمع بهر کنیزی
کاش میبود یکی فاطمهام دختر دیگر
شرح سازند مر شمه از دفتر (صامت)
که به هر گوشه ز نو گشته بپا محشر دیگر
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خامس آل عبا حضرت ابی عبدالله (ارواحنا فداه)
شاهنشهی که پوشید پیرایه از وجودش
بر قدخود ز هستی کونین و هر چه بودش
حزب اللهی که آمد اندر سپهر تعظیم
چرخ فلک خیامش خیل ملک جنودش
باب الله کهی باشد جبریل را در او راه
هم باعث هبوطش هم مایه صعودش
ثار اللهی که چون زد بر سر گل شهادت
خود خونبهای خونش شد خالق و دودش
وجه اللهی که او را از کثرت محبت
اندر حسین منی ختم رسل ستودش
روح اللهی که کردند این روسیاه امت
ظلمی بر او که عیسی نادیده از یهودش
گر عرش را نمیکرد قنداقهاش مزین
اینسان به سرفرازی کی تبه میفزودش
از بس وسیع باشد دریای رحمت او
غواص فهم مشکل پیدا کند حدودش
خاکی که آورد باد از کوی زائرانش
کحل الجواهر است آن باید بده سودش
از فیض تربت اوست فرش ار به عرش نازد
ورنه چه سربلندی زین مشت خاک بودش
جنات قرب عدنش گردد اگر میسر
کس را چه احتیاجست بر جنت و خلودش
هستند ریزهخوارش در طرف خوان نعمت
شیث و شعیب و شعیا الیاس و خضر و هوددش
دوران سفله پرور با آن عزیز داور
پیمان دوستی بست اما شکست زودش
شاه شهید را بود دایم پی شکستن
تا آن زمان که آورد در کربلا فرودش
کوفی به میهمانی او را طلب نمودند
لب تشنه سربریدند آن فرقه عنودش
گیرم تمام عالم دریای آب میبود
جز العطش در آن دشت بهر حسین چه بودش
آن ظالمی که میکرد دعوی دین ندانم
پس چون عمود دین را میزد بسر عمودش
پرواز حق نکردند وز سنگ کین شکستند
آن جبهه را که میبود در خاک در سجودش
هنگام دادن جان هر چند العطش کرد
یک تن خداپرستی فریادرسنبودش
جای کفن ز جسمش از بعد قتل بردند
آن جامه را که زهرا تابید تار و پودش
بر خیمه وی افکند شمر شریر آتش
آنان که تیره و تار شد نه فلک ز دودش
انگشتری وانگشت بر بجدل لعین داد
محروم تا نگردد آن بیحیا ز جودش
آن شب که شد سرش را جا در تنور خولی
زهرا به عرش میرفت فریاد روی رودش
زینب که از جلالت محسود عالمی بود
بر کوفه تیر طعنه از دل زدی حسودش
گر کوفه بود یا شام هر روز صبح تا شام
چون عندلیب میبود نام حسین سرودش
با آن همه محبت کو با سکینهاش بود
چون بود اگر که میدید آن عارض کبودش
شاهی که بهر حرمت نهی شراب میکرد
در بزم شرب دادند اهل زنا ورودش
فردا که نزد داور دعوی برد به محشر
لعل لب پر از خون کافی است بر شهودش
از دور زندگانی (صامت) ندید کامی
کاین ماتم دمادم سیر از جهان نمودش
بر قدخود ز هستی کونین و هر چه بودش
حزب اللهی که آمد اندر سپهر تعظیم
چرخ فلک خیامش خیل ملک جنودش
باب الله کهی باشد جبریل را در او راه
هم باعث هبوطش هم مایه صعودش
ثار اللهی که چون زد بر سر گل شهادت
خود خونبهای خونش شد خالق و دودش
وجه اللهی که او را از کثرت محبت
اندر حسین منی ختم رسل ستودش
روح اللهی که کردند این روسیاه امت
ظلمی بر او که عیسی نادیده از یهودش
گر عرش را نمیکرد قنداقهاش مزین
اینسان به سرفرازی کی تبه میفزودش
از بس وسیع باشد دریای رحمت او
غواص فهم مشکل پیدا کند حدودش
خاکی که آورد باد از کوی زائرانش
کحل الجواهر است آن باید بده سودش
از فیض تربت اوست فرش ار به عرش نازد
ورنه چه سربلندی زین مشت خاک بودش
جنات قرب عدنش گردد اگر میسر
کس را چه احتیاجست بر جنت و خلودش
هستند ریزهخوارش در طرف خوان نعمت
شیث و شعیب و شعیا الیاس و خضر و هوددش
دوران سفله پرور با آن عزیز داور
پیمان دوستی بست اما شکست زودش
شاه شهید را بود دایم پی شکستن
تا آن زمان که آورد در کربلا فرودش
کوفی به میهمانی او را طلب نمودند
لب تشنه سربریدند آن فرقه عنودش
گیرم تمام عالم دریای آب میبود
جز العطش در آن دشت بهر حسین چه بودش
آن ظالمی که میکرد دعوی دین ندانم
پس چون عمود دین را میزد بسر عمودش
پرواز حق نکردند وز سنگ کین شکستند
آن جبهه را که میبود در خاک در سجودش
هنگام دادن جان هر چند العطش کرد
یک تن خداپرستی فریادرسنبودش
جای کفن ز جسمش از بعد قتل بردند
آن جامه را که زهرا تابید تار و پودش
بر خیمه وی افکند شمر شریر آتش
آنان که تیره و تار شد نه فلک ز دودش
انگشتری وانگشت بر بجدل لعین داد
محروم تا نگردد آن بیحیا ز جودش
آن شب که شد سرش را جا در تنور خولی
زهرا به عرش میرفت فریاد روی رودش
زینب که از جلالت محسود عالمی بود
بر کوفه تیر طعنه از دل زدی حسودش
گر کوفه بود یا شام هر روز صبح تا شام
چون عندلیب میبود نام حسین سرودش
با آن همه محبت کو با سکینهاش بود
چون بود اگر که میدید آن عارض کبودش
شاهی که بهر حرمت نهی شراب میکرد
در بزم شرب دادند اهل زنا ورودش
فردا که نزد داور دعوی برد به محشر
لعل لب پر از خون کافی است بر شهودش
از دور زندگانی (صامت) ندید کامی
کاین ماتم دمادم سیر از جهان نمودش
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳ - رفتن حضرت اباعبدالله الحسین به دیدن امام حسن(ع)
روایت است که یک روز نور چشم نبی
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفههای جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگدلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمیکند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بییاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا مینماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بیشیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بیکسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفههای جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگدلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمیکند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بییاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا مینماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بیشیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بیکسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۵ - حکایت سفینه غلام
چنین شده است روایت بر وضه الانوار
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۶ - سئوال از ملک الموت
شنیدهام که خدای مهیمن معبود
زمانی از ملک الموت این سئوال نمود
که ای تو قابض روح تمام خلق جهان
ز جن و انس و سیاه و سفید و پیر و جوان
از آن زمان که به این امر گشته ای مامور
گذشته بر تو از این کار بس سنین و شهور
به فوق عرش ز هر خانمان بری شیون
شوند بسته فتراک تو چه مردوچه زن
دمی شده است که سوزد دلت به حال کسی
که برکشی ز دل تنگ آشیان نفسی
چنین به درگه پروردگار رب جلیل
نمود عرض به معجز و نیاز عزرائیل
که ای خدا دل من درد و جای پرخون است
که حد گفتن وی از حساب بیرون است
اول به ماتم طفل صغیر خون جگر
که نبودش بدم مرگ مادر و پدری
یتیم چون بکشاکشز دادن جانست
مرا مصیبت بیرون و رحد امکانست
دوم کسی که غریبست و از وطن مهجور
ز یار و یاور و اهل دیار باشد دور
نه مونسی که شود رازدار و دلجویش
نه همدمی که دهد دل به مرحمت سویش
غریب را نکند هیچ کس گذر بسرش
مگر غریب دگر در وطن برد خبرش
فغان که بازمرا در دل اضطراب افتاد
به یاد شام همان کشور خراب افتاد
قسم به ذات خدا کودک یتیم حسین
همان ستمکش محزون الیم حسین
به غیر درد یتیمی مگر غریب نبود
همان ستمکش محزون و غم نصیب نبود
ستمکش دو جان دختری رقیه بنام
در آن زمان که مکان داشت در خرابه شام
نبود ورد زبانش به غیر نام پدر
غذای روز شبش اشک چشم و لخت جگر
یزید شد چه خبردار از تب و تابش
روانه کرد به تسکین وی سر بابش
سر پدر به طبق نزد وی چو بنهادند
ستم رسیده زنان خود ز دیده بگشادند
چون آن صغیر گرفت از سر طبق سرپوش
سر پدر به طبق دید از سرش شد هوش
به هوش آمد و آن سر گرفت بر سینه
زبان گشود پی شکوههای دیرینه
که ای جناب پدر تاکنون کجا بودی
چرا ز دختر دلبند خود جدا بودی
تو بودی آنکه مرا بود جا در آغوشت
چگونه گشت به کلی ز من فراموشت
به همرهت علی اصغر چرا نیامده است
برادرم علی اکبر چرا نیامده است
تو زنده باشی و باشد عذار من نیلی
ز دست شمر لعین تا یکی خورم سیلی
پدر به شام نباشد مگر دگر خانه
که دادهاند به ما جا به کنج ویرانه
به صدقه مرد و زن کوفیان بیپروا
به ما دهند همی نان پاره و خرما
ز اهل شام همین نیست ای پدر گلهام
نظاره کن به کف پای پر ز آبلهام
بروی خار مغیلان بسی دویدم من
جفای کوفی و شامی همی کشیدم من
بدان رسید که از درد بیمدد کاری
نهان شدم به تعب زیر بته خاری
ز خاک بستر و خشمت و خرابهام بالین
عجب یتیم نوازی کند یزید لعین
لب مرار عطش و قحط آب گشته کبود
لب مارک تو از چه باب گشته کبود
گمانم این لب و دندان همچو مروارید
کبود گشته پدرجان ز ضرب چوب یزید
چو با پدر کمی از درد دل اشاره نمود
خرابه را ز تف آه پر ستاره نمود
ز روی سینه او سر به یک طرف غلطید
به خاک روی یتیمی نهاد و آه کشید
فغان و آه که (صامت) به وقت جان دادن
بدی به گردن آن طفل بیگناه رسن
زمانی از ملک الموت این سئوال نمود
که ای تو قابض روح تمام خلق جهان
ز جن و انس و سیاه و سفید و پیر و جوان
از آن زمان که به این امر گشته ای مامور
گذشته بر تو از این کار بس سنین و شهور
به فوق عرش ز هر خانمان بری شیون
شوند بسته فتراک تو چه مردوچه زن
دمی شده است که سوزد دلت به حال کسی
که برکشی ز دل تنگ آشیان نفسی
چنین به درگه پروردگار رب جلیل
نمود عرض به معجز و نیاز عزرائیل
که ای خدا دل من درد و جای پرخون است
که حد گفتن وی از حساب بیرون است
اول به ماتم طفل صغیر خون جگر
که نبودش بدم مرگ مادر و پدری
یتیم چون بکشاکشز دادن جانست
مرا مصیبت بیرون و رحد امکانست
دوم کسی که غریبست و از وطن مهجور
ز یار و یاور و اهل دیار باشد دور
نه مونسی که شود رازدار و دلجویش
نه همدمی که دهد دل به مرحمت سویش
غریب را نکند هیچ کس گذر بسرش
مگر غریب دگر در وطن برد خبرش
فغان که بازمرا در دل اضطراب افتاد
به یاد شام همان کشور خراب افتاد
قسم به ذات خدا کودک یتیم حسین
همان ستمکش محزون الیم حسین
به غیر درد یتیمی مگر غریب نبود
همان ستمکش محزون و غم نصیب نبود
ستمکش دو جان دختری رقیه بنام
در آن زمان که مکان داشت در خرابه شام
نبود ورد زبانش به غیر نام پدر
غذای روز شبش اشک چشم و لخت جگر
یزید شد چه خبردار از تب و تابش
روانه کرد به تسکین وی سر بابش
سر پدر به طبق نزد وی چو بنهادند
ستم رسیده زنان خود ز دیده بگشادند
چون آن صغیر گرفت از سر طبق سرپوش
سر پدر به طبق دید از سرش شد هوش
به هوش آمد و آن سر گرفت بر سینه
زبان گشود پی شکوههای دیرینه
که ای جناب پدر تاکنون کجا بودی
چرا ز دختر دلبند خود جدا بودی
تو بودی آنکه مرا بود جا در آغوشت
چگونه گشت به کلی ز من فراموشت
به همرهت علی اصغر چرا نیامده است
برادرم علی اکبر چرا نیامده است
تو زنده باشی و باشد عذار من نیلی
ز دست شمر لعین تا یکی خورم سیلی
پدر به شام نباشد مگر دگر خانه
که دادهاند به ما جا به کنج ویرانه
به صدقه مرد و زن کوفیان بیپروا
به ما دهند همی نان پاره و خرما
ز اهل شام همین نیست ای پدر گلهام
نظاره کن به کف پای پر ز آبلهام
بروی خار مغیلان بسی دویدم من
جفای کوفی و شامی همی کشیدم من
بدان رسید که از درد بیمدد کاری
نهان شدم به تعب زیر بته خاری
ز خاک بستر و خشمت و خرابهام بالین
عجب یتیم نوازی کند یزید لعین
لب مرار عطش و قحط آب گشته کبود
لب مارک تو از چه باب گشته کبود
گمانم این لب و دندان همچو مروارید
کبود گشته پدرجان ز ضرب چوب یزید
چو با پدر کمی از درد دل اشاره نمود
خرابه را ز تف آه پر ستاره نمود
ز روی سینه او سر به یک طرف غلطید
به خاک روی یتیمی نهاد و آه کشید
فغان و آه که (صامت) به وقت جان دادن
بدی به گردن آن طفل بیگناه رسن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۸ - شکوه و زینب (ع) سر قبر مادر
روایت است که چون عترت رسولالله
سوی مدینه رسیدند با خروش ز راه
خمیده زینب بیغمگسار گشت روان
میان روضه مادر به ناله و افغان
سلام کرد به حسرت فکند سر در پیش
زبان حال به مادر بگفت با دل ریش
که ای ستمکش ایام چشم تو روشن
که زینبت ز سفر آمده است سوی وطن
سری بر آر ز خاک و به پرس احوالم
نظاره کن که چسان گشته است اقبالم
ز من بپرس که زینب چه شد برادر تو
ز داغ کیست که گشته سیاه معجر تو
ز کربلا تو چرا بیبرادر آمدهای
چنین شکسته دل و خاک بر سر آمدهای
برم ز کوفه و یا کربلا به نزد تو نام
و یا ز شام و یزید لعین بدفرجام
به کربلا ز ستم سوختند خانه ما
بباد داد فلک خاک آشیانه ما
مرا به گوشه زندان همین نه ماوا داد
به کوفه حکم به قتلم نمود ابن زیاد
میان کوفه ندیدی چسان ز آتش دل
زدم ز غصه سر خد به چوبه محمل
که شد ز خون سرم روی و موی من رنگین
روانه شد ز سرم همچو سیل خون به زمین
ز کوفه تا به سوی شام در برابر من
به پیش محمل من بد سر برادر من
شدم چو وارد اشم خراب ای مادر
خرابه منزل ما بود و خاک ره بستر
کسی که مونس و غمخوار و همدم ما بود
مدام سنگ و نی و چوب سخت اعدا بود
تمام کوچه و بازرا شام آئین بست
یزید دون به سر تخت زرنگار نشست
به بزم عام طلب کرد آن لعین غیور
سر برهنه من و اهل بیت را به حضور
چنان نمود جفای یزید مدهوشم
که شد ز شمر و صفت کربلا فراموششم
به پیش دیده من آن ستمگر کونین
بزد به چوب ستم بر لب و دهان حسین
گذشته زین همه یک سرخ مو به بزم یزید
ز خاندان نبوت کنیز میطلبید
بس است (صامت) افسرده زین عزا بگذر
که از سرکش دو چشمت سیاه شد دفتر
سوی مدینه رسیدند با خروش ز راه
خمیده زینب بیغمگسار گشت روان
میان روضه مادر به ناله و افغان
سلام کرد به حسرت فکند سر در پیش
زبان حال به مادر بگفت با دل ریش
که ای ستمکش ایام چشم تو روشن
که زینبت ز سفر آمده است سوی وطن
سری بر آر ز خاک و به پرس احوالم
نظاره کن که چسان گشته است اقبالم
ز من بپرس که زینب چه شد برادر تو
ز داغ کیست که گشته سیاه معجر تو
ز کربلا تو چرا بیبرادر آمدهای
چنین شکسته دل و خاک بر سر آمدهای
برم ز کوفه و یا کربلا به نزد تو نام
و یا ز شام و یزید لعین بدفرجام
به کربلا ز ستم سوختند خانه ما
بباد داد فلک خاک آشیانه ما
مرا به گوشه زندان همین نه ماوا داد
به کوفه حکم به قتلم نمود ابن زیاد
میان کوفه ندیدی چسان ز آتش دل
زدم ز غصه سر خد به چوبه محمل
که شد ز خون سرم روی و موی من رنگین
روانه شد ز سرم همچو سیل خون به زمین
ز کوفه تا به سوی شام در برابر من
به پیش محمل من بد سر برادر من
شدم چو وارد اشم خراب ای مادر
خرابه منزل ما بود و خاک ره بستر
کسی که مونس و غمخوار و همدم ما بود
مدام سنگ و نی و چوب سخت اعدا بود
تمام کوچه و بازرا شام آئین بست
یزید دون به سر تخت زرنگار نشست
به بزم عام طلب کرد آن لعین غیور
سر برهنه من و اهل بیت را به حضور
چنان نمود جفای یزید مدهوشم
که شد ز شمر و صفت کربلا فراموششم
به پیش دیده من آن ستمگر کونین
بزد به چوب ستم بر لب و دهان حسین
گذشته زین همه یک سرخ مو به بزم یزید
ز خاندان نبوت کنیز میطلبید
بس است (صامت) افسرده زین عزا بگذر
که از سرکش دو چشمت سیاه شد دفتر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۹ - فروختن برادران، حضرت یوسف را به غلامی
کشت چون از کید اخوان در بدر
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - در بیان قیامت و گریز به مصیبت
چنین شده است خیر مستفاد از اخبار
که روز حشر چو از امر قادر قهار
ز جن و انس و سباع و هوام و وحش و طیور
پی محاسبه گردند یک به یک محشور
ز جوشن و غلغله و اضطراب اهل حساب
زمین حشر بلرزد چو لجه سیماب
پی سزا و جزای امور بیکم و کاست
پرد جریده اعمال خلق از چپ و راست
ز آفتاب بسر مغزها به جوش آید
بالتهاب زمین قلب در خروش آید
عرق شود ز عروق و عظام در جریان
چنانکه محو کند نام قلزم و عمان
به پایه «لمن الملک» خوشتن دادار
دهد منادی «الله واحد القهار»
یکی ز مظلمه خلق مضطرب جانش
گرفته سخت به کف مدعی گریبانش
یکی به مجلس جاوید خبث در عرصات
بهانه جوی به ترک ادای خمس و زکوت
یکی ز اکل ربا آکل سموم حمیم
یکی به هاویه در بحث اخذ مال یتیم
به اجر کرده ز فجار ز جرت فساق
رود به قید سلاسل ز هر طرف اعناق
شوند قاتل و مقتول دادخواه به هم
دهند هر طرفی نسبت گناه به هم
پیمبران سلف جمله وانفسا گوی
همه ز عاقبت خود به بحر فکر فروی
ز هول روز جزا امتان شیخ و صبی
زنند حلقه به دور محدم عربی(ص)
به عذر امت بیچاره احمد مختار
کند حکایت وا امتا به لب تکرار
که ناگهان به صف حشر انقلاب افتد
درون هالک و ناجی به انقلاب افتد
به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا
لوای قافله سالار دشت کرب بلا
به هیئتی که جگرها ز خوف خون گردد
عنان حوصله از دستها برون گردد
بود مقدمه آن قوه را به شیون و شین
شهید راه خدا حضرت امام حسین
ز نشئه می سر بازی وفا سر مست
سربریده پرخون گرفته بر سر دست
هزار پاره تن انورش ز ضربت تیر
به دست دیگر وی دست شمر شریر
نهاده از عقب راس آن سپهر اساس
به روی دست ملک دست حضرت عباس
شهید گشته و بیدست کز تنش ز عناد
دو دست در لب شط از برای آب افتاد
علی اکبر غمناک و قاسم داماد
کفن به گردن و سرها بدست با فریاد
گرفته حجت کبرای شاه تشنه جگر
به روی دست سر پر ز خون علی اصغر
ز جای ناوک پیکان و خنجر پاره
زند معاینه خون موج همچو فواره
به یک طرف اسرای دیار کوفه و شام
کنند زیر و زبر از هجوم صف قیام
همه به سینه سوزان و ناله جان کاه
زنند حلقه به دور لوای عدل اله
دوباره شور عظیمی دگر بپا آید
به گوش مرد و زن حشر این ندا آید
که چشم خویش بپوشید ابیض واسود
که میرسد به صف حشر دختر احمد
ز دوزخی و بهشتی شود بلند خروش
رسد چو فاطمه دراعه حسن بر دوش
به دوش دیگر آن غم رسیده محزون
هزار پاره و سوراخ جامه پر خون
چه جامهای که نظاره همان جامه
فتد به عرش تزلزل به شور و هنگامه
به کف عمامه پرخون حیدر صفدر
شکسته پهلوی مجروح وی ز ضربت در
زند به قائمه عرش دست را محکم
کشد خروش که یا عدل و یا حکیم احکم
به جوش آورد از فرط ناله و زاری
پی محاکمه دریای قهر قهاری
ز رستگار و خطا پوی و بنده و آزاد
تمام را طمع مغفرت رود از یاد
به نزد ختم رسل با دلی ز درد غمین
ز روی عجز کند روی جبرئیل امین
که ای پیمبر رحمت به ما ترحم کن
خموش فاطمه را یک دم از تظلم کن
کزین معامله ترسم که حضرت عزت
کشد قلم ز غضب بر جریده رحمت
به نزد فاطم رو آورد رسول امم
که ای غریق یم غصه وی سفینه غم
نه وقت کیفر و هنگامه گداختن است
قیامت آمده و موسم نواخت است
بیا به همره بابت که نیست جای درنگ
شده است عرصه محشر با متانم تننک
شوند فاطمه و مصطفی بهم همراه
کنند روی شفاعت به سوی عرش اله
چنین به فاطمه آید خطاب از داور
نمیکنم به ثواب و عقاب خلق نظر
مگر دمی که تو از حشر هر که را خواهی
بری بخلد و شفاعت کنی به دلخواهی
مهیمنا به جلال شفیعه محشر
ببخش و عفو کن از امتان پیغمبر
بر آر حاجت پنهان (صامت) ای غفار
چه حاجتم به بیان انت و اقف الاسرار
که روز حشر چو از امر قادر قهار
ز جن و انس و سباع و هوام و وحش و طیور
پی محاسبه گردند یک به یک محشور
ز جوشن و غلغله و اضطراب اهل حساب
زمین حشر بلرزد چو لجه سیماب
پی سزا و جزای امور بیکم و کاست
پرد جریده اعمال خلق از چپ و راست
ز آفتاب بسر مغزها به جوش آید
بالتهاب زمین قلب در خروش آید
عرق شود ز عروق و عظام در جریان
چنانکه محو کند نام قلزم و عمان
به پایه «لمن الملک» خوشتن دادار
دهد منادی «الله واحد القهار»
یکی ز مظلمه خلق مضطرب جانش
گرفته سخت به کف مدعی گریبانش
یکی به مجلس جاوید خبث در عرصات
بهانه جوی به ترک ادای خمس و زکوت
یکی ز اکل ربا آکل سموم حمیم
یکی به هاویه در بحث اخذ مال یتیم
به اجر کرده ز فجار ز جرت فساق
رود به قید سلاسل ز هر طرف اعناق
شوند قاتل و مقتول دادخواه به هم
دهند هر طرفی نسبت گناه به هم
پیمبران سلف جمله وانفسا گوی
همه ز عاقبت خود به بحر فکر فروی
ز هول روز جزا امتان شیخ و صبی
زنند حلقه به دور محدم عربی(ص)
به عذر امت بیچاره احمد مختار
کند حکایت وا امتا به لب تکرار
که ناگهان به صف حشر انقلاب افتد
درون هالک و ناجی به انقلاب افتد
به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا
لوای قافله سالار دشت کرب بلا
به هیئتی که جگرها ز خوف خون گردد
عنان حوصله از دستها برون گردد
بود مقدمه آن قوه را به شیون و شین
شهید راه خدا حضرت امام حسین
ز نشئه می سر بازی وفا سر مست
سربریده پرخون گرفته بر سر دست
هزار پاره تن انورش ز ضربت تیر
به دست دیگر وی دست شمر شریر
نهاده از عقب راس آن سپهر اساس
به روی دست ملک دست حضرت عباس
شهید گشته و بیدست کز تنش ز عناد
دو دست در لب شط از برای آب افتاد
علی اکبر غمناک و قاسم داماد
کفن به گردن و سرها بدست با فریاد
گرفته حجت کبرای شاه تشنه جگر
به روی دست سر پر ز خون علی اصغر
ز جای ناوک پیکان و خنجر پاره
زند معاینه خون موج همچو فواره
به یک طرف اسرای دیار کوفه و شام
کنند زیر و زبر از هجوم صف قیام
همه به سینه سوزان و ناله جان کاه
زنند حلقه به دور لوای عدل اله
دوباره شور عظیمی دگر بپا آید
به گوش مرد و زن حشر این ندا آید
که چشم خویش بپوشید ابیض واسود
که میرسد به صف حشر دختر احمد
ز دوزخی و بهشتی شود بلند خروش
رسد چو فاطمه دراعه حسن بر دوش
به دوش دیگر آن غم رسیده محزون
هزار پاره و سوراخ جامه پر خون
چه جامهای که نظاره همان جامه
فتد به عرش تزلزل به شور و هنگامه
به کف عمامه پرخون حیدر صفدر
شکسته پهلوی مجروح وی ز ضربت در
زند به قائمه عرش دست را محکم
کشد خروش که یا عدل و یا حکیم احکم
به جوش آورد از فرط ناله و زاری
پی محاکمه دریای قهر قهاری
ز رستگار و خطا پوی و بنده و آزاد
تمام را طمع مغفرت رود از یاد
به نزد ختم رسل با دلی ز درد غمین
ز روی عجز کند روی جبرئیل امین
که ای پیمبر رحمت به ما ترحم کن
خموش فاطمه را یک دم از تظلم کن
کزین معامله ترسم که حضرت عزت
کشد قلم ز غضب بر جریده رحمت
به نزد فاطم رو آورد رسول امم
که ای غریق یم غصه وی سفینه غم
نه وقت کیفر و هنگامه گداختن است
قیامت آمده و موسم نواخت است
بیا به همره بابت که نیست جای درنگ
شده است عرصه محشر با متانم تننک
شوند فاطمه و مصطفی بهم همراه
کنند روی شفاعت به سوی عرش اله
چنین به فاطمه آید خطاب از داور
نمیکنم به ثواب و عقاب خلق نظر
مگر دمی که تو از حشر هر که را خواهی
بری بخلد و شفاعت کنی به دلخواهی
مهیمنا به جلال شفیعه محشر
ببخش و عفو کن از امتان پیغمبر
بر آر حاجت پنهان (صامت) ای غفار
چه حاجتم به بیان انت و اقف الاسرار
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - در بیان اذان گفتن بلال
کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - روایت معراج
روایتست که ختم رسل شب معراج
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک