عبارات مورد جستجو در ۲۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۷
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۷ - سخن گفتن خانه با صاحبخانه
یکی روز از سر عیش و فراخی
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۷
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۰ - تاریخ مجموعه یی
نهج البلاغه : خطبه ها
شگفتى آفرينش پديده ها
و من خطبة له عليهالسلام في عجيب صنعة الكون وَ كَانَ مِنِ اِقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ اَلْبَحْرِ اَلزَّاخِرِ اَلْمُتَرَاكِمِ اَلْمُتَقَاصِفِ يَبَساً جَامِداً
ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَمَاوَاتٍ بَعْدَ اِرْتِتَاقِهَا فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ وَ قَامَتْ عَلَى حَدِّهِ
وَ أَرْسَى أَرْضاً يَحْمِلُهَا اَلْأَخْضَرُ اَلْمُثْعَنْجِرُ وَ اَلْقَمْقَامُ اَلْمُسَخَّرُ قَدْ ذَلَّ لِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ وَ وَقَفَ اَلْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ
وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا وَ نُشُوزَ مُتُونِهَا وَ أَطْوَادِهَا فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَاتِهَا فَمَضَتْ رُءُوسُهَا فِي اَلْهَوَاءِ وَ رَسَتْ أُصُولُهَا فِي اَلْمَاءِ
فَأَنْهَدَ جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا وَ أَسَاخَ قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا فَأَشْهَقَ قِلاَلَهَا وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا وَ جَعَلَهَا لِلْأَرْضِ عِمَاداً وَ أَرَّزَهَا فِيهَا أَوْتَاداً
فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مِنْ أَنْ تَمِيدَ بِأَهْلِهَا أَوْ تَسِيخَ بِحِمْلِهَا أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا
فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً فَوْقَ بَحْرٍ لُجِّيٍّ رَاكِدٍ لاَ يَجْرِي وَ قَائِمٍ لاَ يَسْرِي
تُكَرْكِرُهُ اَلرِّيَاحُ اَلْعَوَاصِفُ وَ تَمْخُضُهُ اَلْغَمَامُ اَلذَّوَارِفُ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشىٰ
ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَمَاوَاتٍ بَعْدَ اِرْتِتَاقِهَا فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ وَ قَامَتْ عَلَى حَدِّهِ
وَ أَرْسَى أَرْضاً يَحْمِلُهَا اَلْأَخْضَرُ اَلْمُثْعَنْجِرُ وَ اَلْقَمْقَامُ اَلْمُسَخَّرُ قَدْ ذَلَّ لِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ وَ وَقَفَ اَلْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ
وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا وَ نُشُوزَ مُتُونِهَا وَ أَطْوَادِهَا فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَاتِهَا فَمَضَتْ رُءُوسُهَا فِي اَلْهَوَاءِ وَ رَسَتْ أُصُولُهَا فِي اَلْمَاءِ
فَأَنْهَدَ جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا وَ أَسَاخَ قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا فَأَشْهَقَ قِلاَلَهَا وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا وَ جَعَلَهَا لِلْأَرْضِ عِمَاداً وَ أَرَّزَهَا فِيهَا أَوْتَاداً
فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مِنْ أَنْ تَمِيدَ بِأَهْلِهَا أَوْ تَسِيخَ بِحِمْلِهَا أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا
فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً فَوْقَ بَحْرٍ لُجِّيٍّ رَاكِدٍ لاَ يَجْرِي وَ قَائِمٍ لاَ يَسْرِي
تُكَرْكِرُهُ اَلرِّيَاحُ اَلْعَوَاصِفُ وَ تَمْخُضُهُ اَلْغَمَامُ اَلذَّوَارِفُ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشىٰ