عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۹ - ذکر منصور عباسی
و در اثنای وصابت پسر خویش امیرالمومنین مهدی را رضی الله عنهما می‌گفت: ای پسر، نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند، و کار هم تنگ مگیر که برمند، عطایی برسم می‌ده در حد اقتصاد و منعی نیکو بی تنگ خویی می‌فرمای؛ عرصه امید بریشان فراخ می‌دار و عنان عطا تنگ می‌گیر.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱ - باب شیر و گاو
*رای هند فرمود برهمن را که: بیان کن از جهت من مثل دو تن که با یک دیگر دوستی دارند و بتضریب نمام خاین بنای آن خلل پذیرد و بعداوت و مفارقت کشد.
برهمن گفت: هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هراینه میان ایشان جدایی افتد. و از نظایر و اخوات آن آنست که:
بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند. و دست اسراف بمال او دراز کردند. پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که: ای فرزندان، اهل دنیا جویان سه رتبت‌اند و بدان نرسند مگر بچهار خصلت. اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و، رفت منزلت و، رسیدن بثواب آخرت، و آن چهار که بوسیلت آن بدین اغراض توان رسید الفغدن مال است از وجه پسندیده و، حسن قیام در نگاه داست، و انفاق در ا«چه بصلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد، و صیانت نفس از حوادث آفات، آن قدر که در امکان آید. و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد. برای آنچه هر که از کسب اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را د رعهد خویش تواند داشت؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود. چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد؛ و اگر در حفظ و تثمیر آن جد نماید و خرج بی وجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد، و اگر ومواضع حقوق را به امساک نامرعی گذراد بمنزلت درویشی باشد از لذات نعمت محروم، و با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد، چون حوضی که پیوسته در وی آب می‌اید و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد، لابد از جوانب راه جوید و بترابد یا رخنه ای بزرگ افتد و تمامی آن چیز ناچیز گردد.
پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نیکو بشناخت. و برادر مهتر ایشان روی بتجارت آورد و سفر دوردست اختیار کرد. و با وی دو گاو بود یکی را شنزبه نام و دیگر را نندبه. و در راه خلابی پیش آمد شنزبه درانب بماند. بحیلت او را بیرون آوردند، حالی طاقت حرکت نداشت، بازرگان مردی را برای تعهد او بگذاشت تا وی را تیمار می‌دارد، چون قوت گیرد بر اثر وی ببرد. مزدور یک روز ببود، ملول گشت، شنزبه را بر جای رها کرد و برفت و بازرگان را گفت: سقط شد.
شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد. و در طلب چراخور می‌پویید تا بمرغزاری رسید آراسته بانواع نبات و اصناف ریاحین. از رشک اورضوان انگشت غیرت گزیده و در نظاره او آسمان چشم حیرت گشاده
بهرسو یکی آب دان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب
چو زنگی که بستر زجوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند
شنزبه آن را بپسندید که گفته اند:
و اذا انتهیت الی السلامة فی مداک فلا تجاوز
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۰
چون شیر سخن دمنه بشنود معجب شد، پنداشت که نصیحتی خواهد کرد، روی بنزدیکان خویش آورد و گفت: مردم هنرمند با مروت اگرچه خامل منزلت و بسیار خصم باشد بعقل و مروت خویش پیدا آید در میان قوم، چنانکه فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهدکه پست سوزد به ارتفاع گراید. دمنه بدین سخن شاد شد و دانست که افسون او در گوش شیر موثر آمد، گفت: واجب است بر کافه خدم و حشم ملک که آنچه ایشان را فراز آید از نصیحت باز نمایند و مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند، که ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و براندازه رای و روییت و اخلاص و مناصحت هریک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاعی نتواند گرفت و در اصطناع ایشان مثال نتواند داد. چه دانه مادام که در پرده خاک نهان است هیچ کس در پروردن او سعی ننماید، چون نقاب خاک از چهره خویش بگشاد و روی زمطن را زطر زمردین بست معلوم گردد که چیست، لاشک آن را بپرورند و از ثمرت آن منفعت گیرندو هرکه هست براندازه تربطت ازو فایده توان گرفت. و عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است، چنانکه گفته اند:
من همچو خار و خاکم، تو آفتاب و ابر
گلها ولالها دهم ار تربیت کنی
و از حقوق رعیت بر ملک آنست که هریک را بر مقدار مروت و یک دلی و نصیحت بدرجه ای رساند، و بهوا در مراتب تقدیم و تاخیر نفرماید، وکسانی را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر کافیان هنرمند و داهطان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد، که دو کار از عزایم پادشاهان غریب نماید: حلیت سر بر پای بستن، و پیرایه پای بر سر آویختن. و یاقوت و مروارید را در سرب و ارزیز نشاندن دران تحقیر جواهر نباشد لکن عقل فرماینده بنزدیک اهل خرد مطعون گردد. و انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرت است، و نفاذ کار با اهل بصیرت و فهم تواند بود نه به انبوهی انصار و اعوان. وهرکه یاقوت با خویشتن دارد گران بار نگردد و بدان هر غرض حاصل آید. وآنکه سنگ در کیسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چیزی نیابد. و مرد دانا حقیر نشمرد صاحب مروت را اگرچه خامل منزلت باشد، چه پی از میان خاک برگیرند و ازو زینها سازند و مرکب ملوک شود و کمانها راست کنند و بصحبت دست ملوک و اشراف عزیز گردد. و نشاید که پادشاه خردمندان را بخمول اسلاف فروگذارد و بی هنران را بوسایل موروث، بی هنر مکتسب، اصطناع فرماید بل که تربیت پادشاه بر قدر منفعت باید که در صلاح ملک از هریک بیند، چه اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. و هیچ کس بمردم از ذات او نزدیک تر نیست، چون بعضی ازان معلول شود بداروهایی علاج کنند که از راههای دور و شهرهای بیگانه آرند. و موش مردمان را همسرایه و هم خانه است، چون موذی می‌باشد او را از خانه بیرون می‌فرستند و در هلاک او سعی واجب می‌بینند. و باز اگرچه وحشی وغریب است چون بدو حاجت و ازو منفعت است باکرامی هرچه تمامتر او را بدست آرند و ازدست ملوک برای او مرکبی سازند.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۷
شیر گفت: بمجرد گمان بی وضوح یقین نزدیکان خود را مهجور گردانیدن و در ابطال ایشان سعی پیوستن خود را در عذاب داشتن است و تیشه برپای خویش زدن، و پادشاه را در همه معانی خاصه در اقامت حدود و در امضای ابواب سیاست؛ تامل و تثبت واجب است.
دمنه گفت: فرمان ملک راست. اما هرگاه که این غدار مکار بیاید آماده و ساخته باید بود تا فرصتی نیابد. و اگربهتر نگریسته شود خبث عقیدت او در طلعت کژ و صورت نازیباش مشاهدت افتد، که تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است، و پوشانیدن آن بر اهل تمییز متعذر.
و علامت کژی باطن او آنست که متلون و متغیر پیش آید و چپ و راست می‌نگرد و پس و پیش سره می‌کند، جنگ را می‌بسیجد
بر بسته میان و در زده ناوک
بگشاده عنان و در چده دامن
شیر گفت: صواب همین است. و اگر از این علامات چیزی مشاهده افتد شبهت زایل گردد. چون دمنه از اغرای شیر بپرداخت و دانست که بدم او آتش فتنه از آن جانب بالا گرفت خواست که گاو را ببیند و او را هم بر باد نشاند، و بفرمان شیر رود تا از بدگمانی دور باشد، گفت: یکی شنزبه را بینم و از مضمون ضمیر او تنسمی کنم؟ شیر اجازت کرد.
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۱
ملک وزیر سوم را پرسید که: را تو چه بیند؟ گفت: آن اولی تر که او را باقی گذاشته آید وبجای او بانعام فرمود، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد. و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یک دیگر جدا کردن و بنوعی میان ایشان دو گروهی افگندن. که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود. ملک پرسید که: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۸
آورده‌اند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند، و در کار خویش متحیر گشت، که نه بی قوت زندگانی صورت می‌بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می‌شد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی.
و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد.
گذشته را بازنتوان آورد، و تدبیر مستقبل از مهمات است،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید. و مرا فضول از سر بیرون می‌باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد. وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت، که احوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست.
نی پای همیشه در رکابت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
وانگاه بر کران چشمه ای رفته که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند، و خویشتن چون اندوه ناکی ساخته بر طرفی بیفگند. غوکی پرسید که: ترا غمناک می‌بینم ! گفت: کیست بغم خوردن از من سزاوارتر، که مادت حیات من از شکار غوک بود، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت. آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که: بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت؟ گفت: قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند. من براثر او درآمدم، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر، آسیب من به انگشت او رسید، پنداشتم غوک است، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و برجای سرد شد. زاهد از سوز فرزند در عقب من می‌دویدو لعنت می‌کرد و می‌گفت: از پروردگار می‌خواهم تا تو را ذلیل گرداند ومرکب ملک غوکان شوی، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند. و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را این باب موافق افتاد، وخود را دران شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد. بر وی می‌نشست وبدان مباهات می‌نمود. چون یکچندی بگذشت مار گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم. گفت: بلی، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می‌شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد.
و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود. و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره. و از اینجا گفته‌اند «خرد به که مردی ». که یک کس اگر چه توانا ودلیر باشد، و در روی مصافی رود ده تن را، یا غایت آن بیست را، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتی آبادان را در هم زند و زیر و زبر کند. و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد.
و آب بالطف و نرمی خویش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ برکند که بیش قرار نگیرد. قال النبی علیه السلام: «ما کان الرفق فی شیء قط الا زانه، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه. » و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد: آتش و بیماری و دشمن و وام. و این کار به اصابت رای وفر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت.
برد تیغت ز نایبات شکوه
داد رایت بحادثات سکون
و گفته‌اند «اگر دو تن در طلب کاری وکفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که بفضیلت مروت مخصوص است؛ و اگر دران برابر آیند آن که ثابت عزیمتست، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه یار و معین بسیار دارد، واگر دران نیز تفاوتی نتوان یافت آنکه سعادت ذات و قوت بخت او راجح است. »
پیش سپاه تست زبخت تو پیشرو
بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان
و حکما گویند که «هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و ازدهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد، و زندگانی را بوحشت از پیش رانده، خاصه ملکی از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می‌شناسد و وجوه تدارک آن می‌بیند، و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد باس و سیاست مهمل نگذارد. »
و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم وعزم ملک میسر می‌گردد، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت وهدایت رای ملک می‌فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می‌دارد.
ملک گفت: کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود.
و در هر کاری که اعتماد برمضا و نفاذ تو کرده ام آثار ونتایج آن چنین ظاهر گشته است.
و هرکه زمام مهمات بوزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد.
بهرچه روی نهم یا بهر چه رای کنم
قوی است دست مرا تا تو دست یار منی
و معجزتر آیتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی. گفت: اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس نموده ام، و مآثر ملکانه را د رهمه ابواب امام و پیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته، که ملک را، بحمدالله و منه، اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت ومهابت و شجاعت جمع است.
نصرالله منشی : باب الزاهد والضیف
بخش ۳ - حکایت زاغی که خواست خرامیدن کبک بیاموزد
آورده‌اند که زاغی کبگی را دید که می‌رفت. خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می‌بگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفته‌اند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۱ - باب زرگر و سیاح
رای گفت: شنودم مثل حلم و تفضیل آن بر دیگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهان داران. اکنون بازگوید داستان ملوک در معنی اصطناع بخدمتگاران و ترجیح جانب صواب در استخدام ایشان، تا مقرر گردد که کدام طایفه قدر تربیت نیکوتر شناسند و شکر آن بسزاتر گزارند. برهمن جواب داد که:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایده ای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت، در دلها جای گیرد، و بیک تگ بطوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است، رای گفت: چگونه است آن؟
گفت:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ملک داری همه به تدبیر است
گر چه تدبیر هم به تقدیر است
هر که تأخیر کرد در تدبیر
عاقبت کار او به تقصیر است
سخن نوجوان دگر باشد
این نصیحت ز گفتهٔ پیر است
پادشاهی که می‌کند تدبیر
شاه صاحبقران جهانگیر است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فی تقلیدالملک
کس به تدبیر سفله ملک نراند
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بی‌خرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بی‌اصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بی‌تدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بی‌خطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بی‌خرد مرد همچو غول و ددست
بی‌نوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستوده‌خوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی به‌بر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بی‌سر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
*‌
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*‌
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟
پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟
*‌
*‌
جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!
*‌
*‌
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*‌
*
‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد
*
*
‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!
*
*
‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*‌
*‌
کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
اندیشه مکن به کارها در بسیار
کاندیشه بسیار بپیچاند کار
کاری که به رویت آید آسان بگزار
ور نتوانی به کاردانان بسپار
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهران‌به گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بی‌رحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمی‌آوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدار‌خوارِ مردم‌کش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیع‌العذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفته‌اند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاه‌داری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفته‌اند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بی‌قوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سخت‌تر بندی، او آسان‌تر فرو می‌گشاید و چندانک درو بیشتر می‌پیوندی، او از تو بیشتر می‌گسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بی‌شایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بی‌استخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمی‌شنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دم‌زدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمی‌زاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفته‌اند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت می‌باید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچ‌یک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگه‌دار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک می‌خواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نه‌بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگ‌ریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این ده‌گانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّت‌اند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرت‌اند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بی‌فاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین می‌فرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجب‌الاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوب‌پاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد می‌نماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم می‌نهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمت‌آمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچه‌کار بوده‌ام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸ - ایضا له
خواجه مختص ز بس که مختصرست
چشم بیننده غافل آمد از و
از دو گز جامه کسوتی ببرید
یک گز و نیم فاضل آمد ازو
مختصر را چو مختصر کردند
مختص الملک حاصل آمد ازو
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
هر دم ز تو عمر می کَنَد بیخ و بنی
جز وعده به فردا نشناسی سخنی
دیروز تو را که هست فردا، امروز
بنگر که چه کرده ای که فردا نکنی
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب دهم: اندر خویشتن‌داری و ترتیب خوردن و آداب آن
بدان ای پسر که مردم عامه را در شغلهاء خویش ترتیب و اوقات پدید نیست و بوقت و ناوقت ننگرند و خردمندان و بزرگان هر کاری را از آن خود وقتی دارند، بیست و چهار ساعت شباروزی را بر کارهاء خویش ببخشند، میان هر کاری وقتی نهاده و حد و اندازه پدید کرده، تا کارهاء ایشان بیک دیگر نیآمیزد و خدمت‌گاران ایشان را نیز معلوم بود که بهر وقت بچه کار مشغول باید بودن، تا شغلهاء ایشان همه بر نظام باشد. اما اول تجربت طعام خوردنی، بدانک عادت مردمان بازاری چنان است که طعام بیشتر بشب خورند و آن سخت زیان دارد، دایم با تخمه باشند و مردمان لشکری پیشه را عادت چنانست که وقت و نا وقت ننگرند، هر گاه کی یابند بخورند و این عادت ستورانست که هر گاه که علف یابند بخورند و مردمان محتشم و خاص در شباروزی یک‌بار خورند و این طریق خویشتن داری است ولکن مرد ضعیف گردد و بی‌قوت، پس چنان باید که مردم محتشم بامداد خلوت بکند و آنگاه بیرون آید و بکدخدائی خویش مشغول شود تا نماز پیشین بکند، آنقدر نیز که راتب باشد رسیده باشد و آن کسان که با تو طعام خورند حاضر فرمای کردن تا با تو طعام خورند، اما طعام بشتاب مخور، آهسته باش، با سر خوان با مردمان حدیث همی کن، چنانک در شرط اسلام است ولکن سر در پیش افکنده دار و در لقمهٔ مردمان منگر.
حکایت: شنودم که وقتی صاحب { اسماعیل بن} عباد نان می‌خورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمهٔ از کاسه برداشت، مویی در آن لقمهٔ او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن. مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود که: باز آریتش. صاحب پرسید که: یا فلان، نان ناخورده از خوان چرا برخاستی؟ مرد گفت: مرا نان آنکس نشاید خورد که موی در لقمهٔ من بربیند. صاحب سخت خجل شد از آنسخن.
اما بخویشتن مشغول باش و لختی درنگ همی‌کن، آنگاه بعد از آن کاسه فرمای آوردن و رسم محتشمان دو گونه است: بعضی نخست کاسهٔ خویش فرمایند نهادن و آنگاه از آن دیگران و بعضی نخست کاسهٔ دیگران نهند و آنگاه از آن خویش و این طریق کرم است و آن طریق سیاست و فرمای تا کاسهٔ ملون نهند، یکی ترش و یکی شیرین؛ چنان کن که چون از خوان برخیزند بسیار خوار و کم خوار همه سیر باشند و اگر پیش تو خوردنی بود و پیش دیگران نبود از پیش خود به پیش دیگران فرست و بر سر نان ترش‌روی مباش و با خوانسالار بخیره جنگ مکن که فلان خوردنی نیک است و فلان بد است، که آن سخن زمانی دیگر گفته آید. چون ترتیب نان خوردن دانسته شد ترتیب شراب خوردن را بدان که آنرا هم نهادی و رسمی علی حده هست تا کارهاء او مرتب باشد.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن
ای پسر، اگر برده خری هشیار باش، که آدمی خریدن علمی است دشوار، که بسیار بندهٔ نیکو بود که چون بعلم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جملهٔ بازرگانی هاست، بدانک برده خریدن علم آن از جملهٔ فیلسوفی است، که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبرترین شناخت آدمی است، کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است، که بکمال او هر کسی نرسد الا پیغامبری مرسل، کی بفراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن، اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم، بقدر طاقت خویش، تا معلوم شود: بدانک در شرای ممالیک سه شرط است: یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست، دیگر آنک از علتهاء نهان و آشکارا آگه شدن بعلامت، سه دیگر دانستن جنسها و عیب و هنر هر چیزی. اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن، از آنک بندگان را مشتری از هر گونه باشد، کسی بود که بر وی نگرد و بتن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد بتن و اطراف نگرد، نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم؛ اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او باوقات بینی، اول در چشم و ابروی او نگاه کن، و آنگاه در بینی و لب و دندان، پس در موی او نگر، که خدای عزوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهادست و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوست روی و موی سر را مزین این همه گردانید، از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید؛ چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی، چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و باطراف وی مشغول مباش. پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و بمذهب من ملیح بی‌نیکوئی به که نیکوی بی‌ملاحت و گفته‌اند که: بنده از بهر کاری باید، بباید دانست که بچه فراست باید خریدن بعلامت او، هر بندهٔ که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود بدرازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه موی و سیاه ابرو و گشاده چشم و ابرو و بینی و باریک میان و فربه سرین باید که باشد و گرد زنخدان و سرخ لب و سپید دندان و هموار دندان و همه اعضا در خور این که گفتم؛ هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوش‌خو و وفادار و لطیف طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست قامت باید، معتدل موی و معتدل گوشت، سپیدی لعل فام، پهن کف، گشاده میان انگشتان، پهن پیشانی، شهلا چشم، گشاده روی، بی‌حد خنده‌ناک روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی بهر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود، خاصه بر پشت و باریک انگشتان، نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود، که هیچ نتواند آموختن، اما باید که نرم گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنگ پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه، شهلا چشم، زیر پای او هموار؛ این چنین غلام هر پیشهٔ که دقیق بود زود آموزد، خاصه خنیاگری و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر موی بود و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت مفاصل، کشیده عروق، رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن کف و فراخ سینه و کتف، ستبر گردن؛ اگر او اصلع بود به باشد و تهی شکم و بر چده سرین و عصبها و ساق پای وی چون میرود برکشیده میشود بر بالا و در هم کشیده روی بباید؛ باید که سیاه چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه پوست و ترش روی و درشت پوست و خشک اندام و تنگ موی و باریک آواز و باریک پای و ستبر لب و پخج بینی و کوتاه انگشت، منحدب قامت و باریک گردن، چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید، اما نشاید که سفید پوست بود و سرخ گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود، که چنین کس با زن دوست بود، یا قواده بود و علامت غلامی که بی‌شرم بود عوانی و ستور بانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلکهای چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود بسرخی، دراز لب بود و دندان و فراخ دهن بود، چنین غلام سخت بی‌شرم و ناپاک بود و بی‌ادب و شریر و بلا جوی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاک‌روی و پاک‌تن و باریک دست و پای بود و شهلا چشمی که بکبودی گراید و تمام قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده، چنین غلام این کارها را شاید، اما بشرطی که گفتم، از جنس خبر باید داشت، چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن، یاد کنیم: بدانک ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جملهٔ ایشان از همه بد خوتر قبچاق و غز بود و از همه خوش‌خوتر و بعشرت‌ فرمان‌بردار تر ختنی و خلخی و تبتی بود و از همه شجاع‌تر و دلیرتر ترقای بود و تاتاری و یغمائی و جگلی؛ آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکش‌تر و کاهل‌تر و سازنده‌تر چگلی بود و بجمع معلوم کند که از ترک نیکوئی بتفضیل و زشت بی‌تفضیل نخیزد و هندو بضد اینست، چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی پهن و چشمها تنگ و پخج بینی و لب و دندان نه نیکو، چون یک یک را بنگری بذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را بجمع نگری صورتی بود سخت نیکو و صورت هندوان بخلاف اینست: چون یک یک را بنگری هر یک بذات خویش نیکو نماید ولیکن چون بجمع بنگری چون صورت ترکان ننماید؛ اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفائی و جمالی هست که هندو را نباشد، اما بطراوت دست از همه جنسها برده‌اند، لاجرم از ترک هر چه خوبتر باشد بغایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کندخاطر باشند و نادان و شغب‌ناک باشند و ناراضی و بی‌انصاف و بدمست، می‌بهانه و باآشوب و پرزیان باشند و بشب سخت بددل باشند و آن شجاعت که بروز دارند بشب ندارند و سخت‌دل باشند، اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بی‌ریا و ظاهر دشمن و متعصب بهرکاری که بوی سپاری و نرم اندام باشند بعشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست؛ سقلابی و روسی و آلانی قریب بطبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبارتر باشند و در میان ایشان چند عیب، اما آلانی بشب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوستر بود اگر بفعل نزدیک‌تر بود، لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بی‌فرمانی و نهان‌کاری و بی‌شکیبائی و کیدکاری و سست‌کاری و خداوند دشمنی و بی‌وفائی و گریزی، اما هنرش آن باشد که نرم اندام باشد و مطبوع باشد و گرم مغز و آهسته کار و درشت زبان و دلیر و راه‌بر و یادگیر و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راه‌بر و سست طبع و کاهل و زودخشم و خداوند ‌‌دشمن و گریزپای و حریص و دینار دوست و هنرش آن بود کی خویشتن دار و مهربان و خوش بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکوخوی و زبان نگاه دار بود، اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بی‌فرمان و بیهوده‌گوی و دروغ‌زن و کفردوست و بددل و بی‌قوت و خداوند دشمن و سرتاپای بعیب نزدیک‌تر بود که بهنر، ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند، اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیخته‌اند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشه‌ور بخلاف یک دیگر پیوند نکند، چنانک بقال دختر ببقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن ببرهمن، پس درجهٔ ایشان، هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد، کتاب از حال خود بگردد؛ اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بی‌عیب ترند و حبشی از نوبی به بود که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه السلام. این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک، اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن بعلامات و آن‌چنان است که در وقت خریدن غافل مباش و بیک نظر راضی مباش، که باول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید؛ دیگر آنک چهرهٔ آدمی پیوسته برنگ خود نباشد: گاه بخوبی گراید و گاه بزشتی و نیک نگاه کن در همه اندام، تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد، تا چند روز بخواهد آمدن، آن را علامتها بود، چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش، دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استقصا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاه‌تر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده، نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد، پس اگر دارد درد جگر و سبزر باشد؛ چون این علتها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی، از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندانها تا بر تو مخرقه نکنند، آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانهٔ تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی گوی مخر که عجمی را بخری بخوی خویش توانی برآوردن و پارسی گوی را نتوانی و بوقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را بعرض پیش خویش مخواه که از غلبهٔ شهوت در آن وقت زشت بچشم تو خوب نماید، نخست تسکین شهوت کن و آنگاه بخریدن مشغول شو و آن بندهٔ که بجای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد، یا فروختن خواهد، یا بدل دشمن تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منت ندارد که خود جای دیگر هم‌چنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند، که باندک مایه نیک داشت تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش، مگذار که پیوسته محتاج درم باشند؛ که بضرورت طلب درم روند و بندهٔ قیمتی خر که گوهر هر کسی باندازهٔ قیمت وی بود و آن بندهٔ که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زن بسیار شوی و بندهٔ بسیار خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده بحقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش، که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده، که از هر دو شادمانه نباشی و اگر بنده بعمدا کاهلی کند و بقصد در خدمت تقصیر کند نه بسهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی بهیچ حال جلد و روزبه نشود، زود فروش که خفته را ببانگی بیدار توان کرد و تن زده را ببانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم عیالی دوم توانگری است، خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار، که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادر خواندن گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر خواندگان گردند، که آفت آن بزرگ باشد؛ بر بنده و آزاد خویش بار بطاقت او نه، تا از بی‌طاقتی بی‌فرمانی نکند و خود را بانصاف آراسته دار، تا آراستهٔ آراستگان باشی؛ بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجهٔ خویش را داند و بندهٔ نخاس فرسوده مخر، که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار، بندهٔ که بهر وقت و بهر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد، دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود بدیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد بحاصل آید.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیست و چهارم: اندر خانه و عقار خریدن
اما ای پسر بدان و آگاه باش که اگر ضیعت و خانه خواهی خرید هر چه خواهی از خرید و فروخت حد شرع درو نگاه دار، هر چه بخری در وقت کاسدی بخر و در وقت روایی فروش و سود طلب کن و عیب مدار که گفته‌اند: بباید جمید اگر بخواهی خرید، و از مکاس کردن غافل مباش که مکاس و نفیر یک نیمه از تجارت است، اما آنچ نخری باندازهٔ سود و زیان باید خرید؛ اگر خواهی که مفلس نگردی از سود ناکرده خرج مکن، اگر خواهی که بر مایه زیان نکنی از سودی که عاقبت آن زیان خواهد بود بپرهیز و اگر خواهی که با خواستهٔ بسیار باشی و درویش مباشی حسود و آزمند مباش و در همه کار ها صبور باش، که صابری دوام عاقلیست و اندر همه کارها از صلاح خویشتن غافل مباش، که غافلی دوم احمقی است. چون کار بر تو پوشیده شود و در شغل بر تو بسته شود زود بر سر رشته شو و صبور باش تا روی کار پدید آید، هیچ کار از شتاب زدگی نیکو نشود؛ چون بر سر بیع رسیدی اگر خواهی که خوانه خری در کویی خر که مردم مصلح باشند و بکنارهٔ شهر مخر و اندرین باره مخر و از بهر ارزانی خانهٔ ویران مخر و اول همسایه نگر که گفته‌اند: الجار ثم الدار.
بزرجمهر حکیم گوید که: چهار چیز بلای بزرگ است: اول همسایهٔ بد، دوم عیال بسیار، سیوم زن ناسازگار، چهارم تنگ‌دستی و بهمسایهٔ علویان البته مخر و از آن دانشمندان و خادمان مخر و جهد کن تا در آن کوی خری که توانگرتر تو باشی، اما همسایه مصلح گزین و چون خانه خریدی همسایه را حق و حرمت دار، که چنین گفته‌اند: الجار احق و با مردمان کوی و محلت نیکو زندگانی کن و بیماران را پرسیدن رو و خداوندان تعزیت را بتعزیت و بجنازهٔ مردگان رو و بهر شغل که همسایه را باشد با وی موافقت کن، اگر شادی بود با وی شادی کن و بطاقت خویش هدیه فرست، یا خوردنی یا داشتنی، تا محتشم ترین کوی تو باشی و کودکان کوی و محلت را بپرس و بنواز و پیران کوی را بپرس و حرمت دار و در مسجد کوی جماعت بپای دار و ماه رمضان بشمع و قندیل فرستادن تقصیر مکن، که مردمان با هر کسی آن راه دارند که ایشان با مردمان دارند و بدانک هر چه مردم را باید از نیک و بد از ورزیدهٔ خود یا بدکی باشد، پس ناکردنی مکن و ناگفتنی مگوی، که هر آن کس آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید؛ اما وطن خویش تا توانی در شهر های بزرگ ساز و اندر آن شهر باش که ترا سازوار تر باشد؛ خانه چنان خر که بام تو از دیگر بامها بلندتر بود، تا چشم مردمان بر خانه تو نیفتد، لکن تو رنج نگرستن از همسایه دور دار و اگر ضیعت خری بی‌همسایه و بی‌معدن مخر و هر چه خری بفراخ سال خر و تا ضیعت بی‌مقسوم و بی‌شبهت یابی با مقسوم و باشبهت مخر و خواستهٔ بی‌مخاطره ضیعت را شناس اما چون ضیعت خری پیوسته در اندیشهٔ عمارت ضیعت باش، هر روز عمارتی نو همی‌کن، تا هر وقت دخلی بنوی همی‌یابی؛ البته از عمارت کردن ضیاع و عقار میآسای، که ضیاع بدخل عزیز بود، که اگر بی‌دخل روا باشد چنان دان که جمله بیابانها ضیاع تست و دخل را جز بعمارت نتوان یافت.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشهٔ نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون بحقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه‌ورانست و زیرکان گویند که: اصل بازرگانی بر جهل نهاده‌اند و فرع آن بر عقل، چنانک گفته‌اند: لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی‌خردان اندی جهان تباه شدی و مقصودم ازین سخن آنست که: هر که بطمع افزونی از شرق بغرب رود و بکوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد، از دزد و صعلوک و حیوان مردم‌خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} بایشان رساند و بمردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز ببازرگانی نباشد و چنین کارهاء مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است: یکی معامله و یکی مسافره، معامله مقیمان را بود که متاع کاسد بطمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش‌بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد، بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدامست؛ بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی‌باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند، تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد، چه بسیار دوستی بسبب اندک‌مایه سود زیان تباه شدست و بر طمع بیشی بنسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد، {چنانکه من گویم، رباعی:
گفتم که اگر دور شوم من ز برش
دیگر نکشد مگر دلم دردسرش
تا گشتم دور دورم از خواب و خورش
بسیار زیان باشد اندک نگرش}
و در اسراف است تا از تصرف بباید از سود مال بتوان خورد، از مایه نباید خوردن، که بزرگترین زیانی بازرگان را از مایه خوردن است و بهترین متاعی آن را دان که برطل و ثمن بخرند و بدرم سنگ فروشند و بدترین متاعی بخلاف این دان و از خریدن غله بامید سود بپرهیز، که غله فروش مادام بد بود و بد نیت باشد و تمام‌ترین دیانتی آنست که بر خرید دروغ نگوید، که کافر و مسلمان را بر خریده دروغ گفتن ناپسند بود، چنانک من در آن دو بیتی گویم، بیت:
ای در دل من فکنده عشق تو فروغ
بر گردن من نهاده تیمار تو یوغ
عشق تو بجان و دل خریدستم من
دانی بخریده بر نگویند دروغ
باید که بیع ناکرده هیچ چیز از دست ندهد و در معامله شرم ندارد، که زیرکان گفته‌اند که: شرم روزی را بکاهد و محابا کردن از بیشی عادت نکند ولیکن بی‌مروتی نیز طریقت نکند، که متصرفان این صناعت گفته‌اند که: اصل بازرگانی تصرفست و مروت، نی تصرف مال نگاه دارد و مروت جاه؟ چنانک در حکایت شنیدم:
حکایت: شنودم که روزی بازرگانی بود، بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد. چون معامله بپایان رسید میان بازرگان و بیاع بحساب قراضهٔ زر خلاف شد؛ بیاع گفت: ترا بر من دیناری زرست. بازرگان گفت: دیناری و قراضهٔ است. بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می‌نمود و فریاد همی‌کرد و از قول خود بهیچ گونه باز نمی‌گشت، تا بیاع دلتنگ شد و دیناری و قراضهٔ ببازرگان داد، بازرگان بستاند و برفت؛ هر که آن میدید مرد بازرگان را ملامت میکرد؛ شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت: ای خواجه، شاگردانه بده. بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد. کودک بازگشت. بیاع گفت: ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می‌دیدی که چه میکرد، در میان جماعتی و شرم نمی‌داشت، تو طمع کردی که ترا چیزی دهد؟ کودک زر باستاد نمود، مرد عاجز گشت، با خود گفت: سبحان الله! این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است، برو ظنی نمی‌توان برد بخطا، این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا. بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت: یا شیخ، چیزی عجب دیدم از تو، یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله بشاگرد من بخشیدی، آن صداع چه بود و این سخاوت چیست؟ مرد گفت: ای خواجه، از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر بیک درم مغبون گردم چنان بود که نیمهٔ عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی‌مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشم، پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل.
اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز بسرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند، مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان، نخست بخوان و آنگاه برسان، که بسیار بلاها در نامهٔ سر بسته باشد، نتوان دانست که حال چون باشد، اما بر نامهٔ نیازمندان زنهار مخور و بهر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و بخبر تهنیت تقصیر مکن و بی‌همراه براه بیرون مشو، و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح داران مرو و منشین، که صعلوک اول قصد سلاح دار کند، اگر بیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد، مگر که بصلاح باشد، که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا براه پیش آید او را بتازه رویی سلام کن و خویشتن را بمضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن، ولیکن بلطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی‌زاد و توشه براه بیرون مشو و بتابستان بی‌جامهٔ زمستان مرو، اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری: با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا بسرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن، تا اگر وقتی بضرورت رنجی رسد آسا‌ن‌تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش، که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گوی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی بنسیه ستاند و داد مکن، پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن: با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان، هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را بهر وقت میآزمای و آزموده بناآزموده مده و معتمدی بدست آید، که در مثل است که: دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را بمردم آزمای، پس بخویشتن، که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید؛ اما هر کرا آزمایی بکردار آزمای نه بگفتار و گنجشگی نقد به که طاوسی بنسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین، که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که بطمع اندک سرمایهٔ بسیار بباد دهی و اگر بر خشکی واقعهٔ افتد که مال بشود مگر جان بماند، در دریا هر دو را بیم بود، مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که بجمع آید و بجمع بشود، ولکن از بهر آثار تعجب را یک‌بار در نشینی روا بود، بوقت توانگری، که رسول گفته است، صلى‌الله علیه و سلم: ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و بوقت ستد و داد بی‌مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله بدست کسان باز مده، که گفته اند که: بدست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیانهای خویش جمله همیشه شمار کرده دار و بدست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن، تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار، تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معاملهٔ خود باز می پرس و مطالعه همی کن، تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کردست، غلط سوی اوست، کان خیانت با خود کردست.
حکایت: مردی بود گوسفنددار و رمهای بسیار داشت و او را شبانی بود، بغایت پارسا و مصلح، هر روز شیر گوسفندان چندانک بودی، خود را از سود و زیان و کم بیش، هم چندانک بحاصل کردی، بنزدیک خداوندان گوسفندان بردی؛ آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و بشبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت میکرد و پند میداد که: ای خواجه، با مسلمانان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود، مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می‌کرد، تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود، ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد، [بیت:
گفتی آن آب قطره قطره همه
جمع شد ناگه و ببرد رمه}
و یکروز شبان بشهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی‌شیر، مرد پرسید که: چرا شیر نیاوردی؟ شبان گفت: ای خواجه، ترا گفتم که: آب بر شیر میآمیز، که خیانت باشد، فرمان من نکردی، اکنون آن آبها که همه بنرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند.
و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز، که هر که بیک‌بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن، که بزرگترین طراری راستی است؛ نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن، چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی، چون گویی راست گوی، تا حق تعالی بر معاملهٔ تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش، چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق بدست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار بشهری نرفته باشی با نامهٔ محتشمی رو بتعرف خویش، اگر بکار آید، و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی‌نماز و بی‌باک سفر مکن، که گفته‌اند: الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و بشرط و پیمان مفروش، تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار، که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی بیک‌بار بوقت نوقان جمله بخری، از هر چه ترا بکار آید، دو چندان که در سال بکار شود بخر، پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود، از هر چیزی نیمی بفروش، از آنچ خریده باشی، تا آن یک‌سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی ببخل منسوب نکند، که این از جملهٔ کدخدایی است؛ چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی، تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد، پس اگر چارهٔ زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن، همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی. پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمندتر و شریف‌تر از علم طب نیست که رسول گفته است، صلی‌الله علیه و سلم: العلم علمان علم الادیان و علم الابدان.