عبارات مورد جستجو در ۴۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۱ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۳ - ایضاً
آمد بر من خادمکی همچو دو پیکر
ز آهن زده بر خود گرهی سخت میانش
دارد دو سر و یک دهن اما دهنش را
نی رسته دندان بوی اندر نه زبانش
وین طرفه که بی آنکه نماید سر دندان
پاره کند آنرا که در آید بدهانش
بی روح و روانست ولی کار بری جلد
دارد ذکر اما کس و کونست عیانش
تا در نکنی در کس و کون وی انگشت
در کار نیاید تن بی روح و روانش
ز آهن زده بر خود گرهی سخت میانش
دارد دو سر و یک دهن اما دهنش را
نی رسته دندان بوی اندر نه زبانش
وین طرفه که بی آنکه نماید سر دندان
پاره کند آنرا که در آید بدهانش
بی روح و روانست ولی کار بری جلد
دارد ذکر اما کس و کونست عیانش
تا در نکنی در کس و کون وی انگشت
در کار نیاید تن بی روح و روانش
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۹
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۲۰
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
اهلی شیرازی : لغزها
لغز میر کریم الدین
اهلی شیرازی : لغزها
لغز قفل
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲۴
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱
چیست نامی بلند همچو سپهر
کز حروفش چهار ارکان خاست
دو نقط دارد آن و بی نقط است
چون مفید و لبید بی کم و کاست
به حساب جمل چو بشماری
درج چرخ ازو توانی یافت
عدد اوست روز سال تمام
زان چو چرخ و زمانه کامرواست
اولش عاشر تهجی دان
ثانی او دو خمس اول راست
ثالثش ثمن ثانی آمده باز
رابعش بین هر دو عید خداست
باد عمرش چو جان و دین باقی
که از او دین قوی و جان داناست
کز حروفش چهار ارکان خاست
دو نقط دارد آن و بی نقط است
چون مفید و لبید بی کم و کاست
به حساب جمل چو بشماری
درج چرخ ازو توانی یافت
عدد اوست روز سال تمام
زان چو چرخ و زمانه کامرواست
اولش عاشر تهجی دان
ثانی او دو خمس اول راست
ثالثش ثمن ثانی آمده باز
رابعش بین هر دو عید خداست
باد عمرش چو جان و دین باقی
که از او دین قوی و جان داناست
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۲
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۳
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۴
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۶
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۹
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۰
دلبری دارم و هر کس که بود همنامش
دولتی گردد و از بخت برآید کامش
پنج حرف است و شمارش صد و پنجاه بود
به حساب جمل ار جمع کنی ارقامش
چار از آن هست یکی جامه دیبای نفیس
که مهین همه افلاک بود همنامش
قلب گردان و بر او ثلث ز اصلش بفزای
نه در آغاز ولی در وسط و انجامش
گر ندانست کسی ماند ز وصلش محروم
وانکه دانست فتد مرغ هوا در دامش
دولتی گردد و از بخت برآید کامش
پنج حرف است و شمارش صد و پنجاه بود
به حساب جمل ار جمع کنی ارقامش
چار از آن هست یکی جامه دیبای نفیس
که مهین همه افلاک بود همنامش
قلب گردان و بر او ثلث ز اصلش بفزای
نه در آغاز ولی در وسط و انجامش
گر ندانست کسی ماند ز وصلش محروم
وانکه دانست فتد مرغ هوا در دامش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۸ - درجفر
بکن هرچه داری ز یزدان سؤال
بتاریخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماری هم از نقطه هایش بر آر
برابر کن این دو عدد را به هم
که یک نقطه نه بیش گردد نه کم
پس از هر یک از آن عددها که هست
بیاور حروفاتشان را به دست
به روشندلی چون رخ آینه
بگیر آن حروفات را بینه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگیر ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گیر
وزآنها عددها وسیط و صغیر
صغیر آنکه از یک الی نه بود
وسیط آنکه صددر شمرده شود
کن این دوعدد را یکی درشمار
که مقصود ازین میشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظیره حروفی که پیدا شود
جواب تورا صاف گویا شود
بتاریخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماری هم از نقطه هایش بر آر
برابر کن این دو عدد را به هم
که یک نقطه نه بیش گردد نه کم
پس از هر یک از آن عددها که هست
بیاور حروفاتشان را به دست
به روشندلی چون رخ آینه
بگیر آن حروفات را بینه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگیر ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گیر
وزآنها عددها وسیط و صغیر
صغیر آنکه از یک الی نه بود
وسیط آنکه صددر شمرده شود
کن این دوعدد را یکی درشمار
که مقصود ازین میشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظیره حروفی که پیدا شود
جواب تورا صاف گویا شود
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - معما
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
جانا شب دوش مرغکی غالیه فام
از بهر وفایی چه خوش افتاده به دام
یک پشت، دو هفت گردن و یازده رو
دو چار سر و دو شش قدم و هفت اندام
دو شهپر و سیزده دم و شش منقار
نه ناخن هم چو خنجر و شازده نام
سه اختر و یک پاره مه و چار هلال
با پنج در و ده صدفش، بود به کام
ای دوست! اگر این مرغ تو دانستی چیست
این مرغ «وفایی» ز وفا باد حرام
از بهر وفایی چه خوش افتاده به دام
یک پشت، دو هفت گردن و یازده رو
دو چار سر و دو شش قدم و هفت اندام
دو شهپر و سیزده دم و شش منقار
نه ناخن هم چو خنجر و شازده نام
سه اختر و یک پاره مه و چار هلال
با پنج در و ده صدفش، بود به کام
ای دوست! اگر این مرغ تو دانستی چیست
این مرغ «وفایی» ز وفا باد حرام