عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ماتشنگی به دجله و جیحون نمی دهیم
یک العطش به صد قدح خون نمی دهیم
آب حیات از لب ما می چکد ولی
صد چشمه زهر هست که بیرون نمی دهیم
شد رام تازیانهٔ ما توسن جنون
دیگر عنان فتنه به گردون نمی دهیم
اهل زمانه را هوس آب خضر و بس
کس را خبر از چاشنی خون نمی دهیم
بیداری از طبیعت موزون به ما رسید
کز بیم دل به قامت موزون نمی دهیم
دیوانه است عرفی و معموره دشمنی
ویرانه را به ملک فریدون نمی دهیم
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۵
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست
آینه پاک دار و دل خالی
که نظرگاه خاص حضرت اوست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
تورکون دیلی
تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته کلی دیل اولماز
اؤزگه دیله قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز
اؤز شعرینی فارسا – عربه قاتماسا شاعیر
شعری اوخویانلار ، ائشیدنلر کسیل اولماز
فارس شاعری چوخ سؤزلرینی بیزدن آپارمیش
« صابیر » کیمی بیر سفره لی شاعیر پخیل اولماز
تورکون مثلی ، فولکلوری دونیادا تک دیر
خان یورقانی ، کند ایچره مثل دیر ، میتیل اولماز
آذر قوشونو ، قیصر رومی اسیر ائتمیش
کسری سؤزودور بیر بئله تاریخ ناغیل اولماز
پیشمیش کیمی شعرین ده گرک داد دوزو اولسون
کند اهلی بیلرلر کی دوشابسیز خشیل اولماز
سؤزلرده جواهیر کیمی دیر ، اصلی بدلدن
تشخیص وئره ن اولسا بو قدیر زیر – زیبیل اولماز
شاعیر اولابیلمزسن ، آنان دوغماسا شاعیر
مس سن ، آبالام ، هر ساری کؤینک قیزیل اولماز
چوخ قیسسا بوی اولسان اولیسان جن کیمی شئیطان
چوق دا اوزون اولما ، کی اوزوندا عاغیل اولماز
مندن ده نه ظالیم چیخار ، اوغلوم ، نه قیصاص چی
بیر دفعه بونی قان کی ایپکدن قزیل اولماز
آزاد قوی اوغول عشقی طبیعتده بولونسون
داغ – داشدا دوغولموش ده لی جیران حمیل اولماز
انسان اودی دوتسون بو ذلیل خلقین الیندن
الله هی سئوه رسن ، بئله انسان ذلیل اولماز
چوق دا کی سرابین سویی وار یاغ – بالی واردیر
باش عرشه ده چاتدیرسا ، سراب اردبیل اولماز
ملت غمی اولسا ، بو جوجوقلار چؤپه دؤنمه ز
اربابلاریمیزدان دا قارینلار طبیل اولماز
دوز واختا دولار تاختا – طاباق ادویه ایله
اونداکی ننه م سانجیلانار زنجفیل اولماز
بو « شهریار » ین طبعی کیمی چیممه لی چشمه
کوثر اولا بیلسه دئمیرم ، سلسبیل اولماز
۱۳۴۸
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایمان ایله گئتدی
یغدی خیر و برکت سفره سین ، احسانیله گئتدی
امن - امانلیق دا یوکون باغلادی ، ایمانیله گئتدی
بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد
او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی
( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی
آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی
مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد
سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان
آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی
دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت
ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی
وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی آخوندا
آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی
دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون
آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی
بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ
حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی
بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران
دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی
ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما
اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی
یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین
نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی
هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش
یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی
سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن
گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟
ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ
شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی
هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «به حکم استدعای تو قیام کردم و بر تمام کردن مرادت از این کتاب عزمی تمام کردم»، مراد از آن این بود که مرا اهل سؤال دیدی و واقعهٔ خود از من پرسیدی و این کتاب از من اندر خواستی، و مرادت از آن فایده بود؛ لامَحاله بر من واجب شد حق سؤال تو گزاردن. و چون اندر حال به تمامی حق سؤالت نرسیدم، عزمی تمام ببایست و نیتی که تمام کنم تا اندر حال ابتدای کتاب و نیت تمام کردن آن، حکم جواب آن را ادا کرده باشم. و قصد بنده چون به ابتدای عمل وی به نیت مقرون بود، اگرچه وی را اندر آن عمل خلل پدیدار آید، بنده بر آن معذور باشد؛ و از آن بود که پیغامبرصلی اللّه علیه و سلم گفت: «نیّةُ المؤمِن خیرٌ مِنْ عَمَلِه. نیت کردن به ابتدای عمل بهتر از ابتدا کردن بی نیت.»
و نیت را اندر کارها سلطان عظیم است و برهان صادق؛ که بنده به یک نیت از حکمی به حکم دیگر شود، بی از آن که بر ظاهرش هیچ تأثیر پدیدار آید، چنان‌که یک چندی بی نیت روزه کسی گرسنه باشد، وی را بدان هیچ ثواب نباشد، و چون به دل نیت روزه کند از مقربان گردد بی از آن که بر ظاهرش اثری پدیدار آید. و نیز چون مسافری که به شهری درآید و مدتی بباشد، مقیم نگردد تا نیت اقامت نکند و چون نیت اقامت کرد مقیم گردد و مانند این بسیار است. پس نیت خیرات اندر ابتدای عمل، گزاردن حق آن باشد. واللّه اعلم.

هجویری : باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
اما علمای این طریقت را اندر فقر و صفوت خلاف است. به نزدیک گروهی فقر تمام‌تر از صفوت و به نزدیک گروهی صفوت تمام‌تر.
آنان که فقر را مقدم بر صفوت کنند، گویند: «فقر فنای کل بود و انقطاع اسرار و صفوت مقامی است از مقامات آن چون فنا حاصل آمد مقامات جمله ناچیز گردد.» و این مسأله به فقر و غنا باز گردد و پیش از این در این سخن رفته است.
و باز آنان که صفوت را مقدم نهند، گویند: «فقر شیء موجود است اسم پذیر، و صفوت صفاست از کل موجودات و صفا عین فنا بود و فقر عین غنا. پس فقرا از اسامی مقامات است و صفوت از اسامی کمال.»
و اندر این، سخن دراز گشته است در این زمانه و هر کسی بر وجه تعجب عبارتی می‌کنند و بر یک‌دیگر قولی غریب می‌آرند و اندر تقدیم و تأخیر فقرو صفوت خلاف است و عبارت مجرد نه فقر است و نه صفوت به اتفاق. پس از عبارت مذهبی برساختند و طبع را از ادراک معانی بپرداختند، و حدیث حق بینداخت. نفی هوی را نفی عین می‌خوانند و اثبات مراد را اثبات عین می‌دانند. پس موجود و مفقود و منفی و مثبت جمله ایشانند به قیام نفس و هوای خود؛ و طریقت منزه است ازترهات مدعیان.
و در جمله اولیا به محلی برسند که محل نماند و درجه و مقامات فانی گردد و عبارت از آن معنی منقطع؛ چنان‌که نه شرب ماند و نه ذوق، و نه قمع و نه قهر و نه صَحْو و نه محو. آنگاه ایشان نامی طلبند ضرورتی تا بر آن معنی پوشند که اندر تحت اسم نیاید و مستعمل صفت نگردد. آنگاه هر کسی نامی را که معظم‌تر باشد به نزدیک ایشان بر آن معنی پوشند و اندر آن اصل تقدیم و تأخیر روا نباشد که کسی گوید که آن مقدم یا این؛ که تقدیم و تأخیر اندر تسمیات واجب کند. پس گروهی را نام فقر مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛ از آن‌چه تعلقشان به گذاردش و تواضع بود و گروهی را نام صفوت مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛از آن‌چه به رفع کدورات و فنای آفات نزدیک بود و مرادشان از این دو تسمیه اعلام خواستند و نشان از آن معنی که عبارت از آن منقطع بود و با یک‌دیگر اندر آن به اشارت سخن می‌گفتند و کشف وجود خود را با تمام اعلام کردند؛ مر این گروه را خلاف نیفتاد اگر عبارت فقر آرند یا صفوت. باز اهل عبارت و ارباب اللسان را که از تحقیق آن معنی بی‌خبر بودند اندر مجرد عبارت سخن رفت، یکی را مقدم کردند و یکر را مؤخر و این هر دو عبارت بود. پس آن گروه رفتند با تحقیق معانی و این گروه ماندند در ظلمت عبارت.
و در جمله چون کسی را آن معنی حاصل بود و مر آن را قبلهٔ دل خود گردانیده باشد، اگر او را فقیر خوانند یا صوفی، هر دو نام اضطراری باشد مر آن معنی را که اندر تحت اسم نیاید.
و این خلاف ازوقت ابوالحسن سمعون باز است رحمة اللّه علیه که وی چون اندر کشفی بودی که تعلق به بقا داشتی، فقر را بر صفوت مقدم نهادی؛ و باز چون اندر محلی بودی که تعلق به فنا داشتی، صفوت را بر فقر مقدم داشتی. ارباب معانی آن وقت او را گفتند که: «چرا چنین می‌گویی؟» گفت: «طبع را اندر فنا و نگونساری شُربی تمام است و اندر بقا و علو نیز همچنان. چون من اندر محلی باشم که تعلق آن به فنا باشد، صفوت را مقدم گویم بر فقر و چون اندر محلی باشم که تعلق آن به بقا باشد، فقر را مقدم گویم بر صفوت؛ که فقر نام فناست و صفوت از آن بقا تا اندر بقا رؤیت بقا از خود فانی گردانم و اندر فنا رؤیت فنا، تا طبعم از فنا فنا باشد و از بقا فنا باشد.
و این سخنان از روی عبارت خوب است، اما فنا را فنا باشد و بقا را فنا نه. هر باقیی که آن فانی شود از خود فانی بود و هر فانیی که آن باقی شود از خود باقی بود و فنا اسمی است که مبالغت اندر آن محال باشد تا کسی گوید که: «فنا فنا گردد.» که این مبالغت از نفی اثر وجود آن معنی توان کرد اندر فنا، و تا اثری مانده است هنوز فنا نیست؛ و چون فنا حاصل آمد فنای فنا هیچ چیز نباشد به‌جز تعجب اندر عبارتی بی معنی و این ترهات ارباب اللسان است اندر وقت پرستش عبارت. وما را از این جنس سخنانی است اندر کتاب فنا و بقا و آن اندر وقت هوس کودکی و تیزگی احوال کرده‌ایم؛ اما اندر این کتاب به حکم احتیاط احکام آن بیاریم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
این است فرق میان فقر و صفوت معنوی؛ اما صفوت و فقر معاملتی از روی تجرید دنیا و تخلی دست از آن، آن خود چیزی دیگر است و حقیقت آن به فقر و مسکنت باز گردد.
و گروهی از مشایخ رحمهم اللّه گفته‌اند که: فقیر فاضل‌تر از مسکین؛ از آن‌چه خدای عزّ و جلّ فرمود: «لِلْفُقَراءِ الَّذین أُحصِرُوا فی سَبیلِ اللّه (۲۷۳/البقره)»؛ از آن‌چه مسکین صاحب معلوم بود و فقیر تارک معلوم. فقر عزّ باشد و مسکنت ذل، و صاحب معلوم اندر طریقت ذلیل باشد؛ که پیغمبر علیه السّلام گفت: «تَعِسَ عبدُ الدّرهمِ وتَعِسَ عبدُ الدّینارِ و تعسَ عبدُ الخمیصة و القطیعة.» و تار ک المعلوم عزیز باشد؛ که اعتماد صاحب المعلوم بر معلوم بود و اعتماد بی معلوم بر خداوند، تعالی. و چون صاحب معلوم را شغلی افتد به معلوم رود، و چون تارک معلوم را شغلی افتد به خداوند تعالی رود.
و باز گروهی گفته‌اند که: مسکین فاضل‌تر؛ از آن‌چه پیغمبر گفت، علیه السّلام:«اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أمِتْنی مسکیناً و احشُرْنی فی زُمرةِ المساکینِ.» چون پیغمبر علیه السّلام مسکنه را یاد کرد گفت که: «یارب، به مرگ و زندگانی مرا از مساکین دار»، و چون فقر را یاد کرد گفت: «کادَ الفقرُ أَنْ یکونَ کُفراً.» و فقیر آن بود که متعلق سببی بود و مسکین آن که منقطع الاسباب باشد و اندر شریعت به نزدیک گروهی از فقها فقیر صاحب بُلغه بودو مسکین مجرد و به نزدیک گروهی مسکین صاحب بلغه بود و فقیر مجرد. پس این‌جا اهل مقامات مسکین را صوفی خوانند و این اختلاف به اختلاف فقها رضی اللّه عنهم متصل است. به نزدیک آن که فقیر مجرد بود و مسکین صاحب بلغه، فقر فاضل‌تر از صفوت و به نزدیک آن که مسکین مجرد بود و فقیر صاحب بلغه، صفوت فاضل تر از فقر.
این است احکام اختلاف ایشان اندر فقر و صفوت بر سبیل اختصار و اللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و پیش از این در ذکر ابوالحسن نوری رحمةاللّه علیه گفته بودم که ایشان دوازده گروه‌اند. دو از ایشان مردوداند و ده مقبول، و هر صنفی را از ایشان معاملتی خوب و طریقی ستوده است اندر مجاهدات و ادبی لطیف اندر مشاهدات و هرچند که اندر مجاهدات و مشاهدات و ریاضات مختلف‌اند، اندر اصول و فروع شرع موافق و متفق‌اند. و ابویزید رضی اللّه عنه گفت: «إختلافُ العُلَماءِ رَحْمةٌ إلّا فی تجریدِ التّوحیدِ.» و موافق این خبری مشهور است.
و حقیقت تصوّف میان اخبار مشایخ است از روی حقیقت، و مقسوم از روی مجاز و رسوم.پس من بر سبیل اختصار و ایجاز، سخن اندر بیان آن مقسوم گردانم و اندر اصل مذهب، هر یک را بساطی بگسترانم تا طالب را علم آن حاصل شود و علما را سلاح بود و مریدان را صلاح و م حبان را فلاح و عقلا را نَجاح، و خداوندان مروت را تنبیه، و مرا ثواب دو جهانی. و باللّهِ العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّه و نعمَ الرَفیقُ.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تاجگذاری
به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را
ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را
الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش
فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را
ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده
ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را
به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته
به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را
خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد
به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را
حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت
پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را
شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب
به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را
کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی
به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را
رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود
که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را
شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی
به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را
تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو
دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را
تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی
به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را
توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در
تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را
کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده
ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را
رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش
نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را
درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت
همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را
ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم
که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - آمال شاعر
فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند
ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند
ورگویی ما آذر و اسپند نداربم
آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ دلبند؟
غم‌نیست گر این‌خانه تهی‌از همه کالاست
عشق است و وفا نادره کالای خردمند
هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو
لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند
هرچند گرفتارم، آزادم آزاد
هرچند تهیدستم‌، خرسندم خرسند
بربسته‌ام از هرچه به جز چهر تو، دیده
بگسسته‌ام از هرچه به جز مهر تو، پیوند
ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ
یک دسته گل سوری برسروبرومند
جز یاد تو از نای من آواز نیاید
هرچند نمایند جدا بند من از بند
گر بر ستخوان‌بندم‌،‌چون‌نی‌مگراز ضعف
یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند
ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم
وان بند بپایید به ما تا مه اسفند
گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو
امسال بیاساییم از لطف خداوند
برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان
از لاله و نسرین به بهشتست همانند
درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد
وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند
صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر
صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند
صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز
بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند
بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر
مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند
یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد
یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند
فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد
همراه‌، گل سرخ بسی فره و اورند
برگیر می لعل از آن پیش که در باغ
برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند
صبح ‌است‌ و گلان‌ دیده گمارند به‌ خورشید
چون سوی بت نوش‌لبی‌، شیفته‌ای چند
ما نیز نیایش‌، بر خورشید گزاربم
خوشا که نیایش بر خورشید گزارند
آنگه که برون آید و از اوج بتابد
و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند
زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز
چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند
چون خیمهٔ زربفت شود باز چو تابد
مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند
یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون
بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند
*‌
*‌
شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته
از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند
مرغان سخن پارسی آغاز نهادند
از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند
هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد
زردشت بیاراستش از حکمت و از پند
گر فر کیان باز به ما روی نماید
بیرون رود از کشور ما خواری و آفند
وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما
آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند
آباد شود بار دگر کشور دارا
و آراسته گردند و باندام و خوش آیند
آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله
و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند
هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر
هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند
دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین
دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند
از چهرهٔ کان‌ها فتد آن پردهٔ اهمال
چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند
بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید
چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند
صد قافله داخل شود از رهگذر روم
صد قافله بیرون رود از رهگذر هند
بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه
هر کشتی غرنده‌، چو شیر نر ارغند
از علم و صناعت شود این دوره گرامی
وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند
بار دگر افتد به سر این قو‌م کهن را
آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند
آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست
از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند
دوران جوانمردی و آزادی و رادی
با دید شود چون شود این ملک برومند
ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک
از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند
پیشه‌ور و صنعتگر و دهقان و کدیور
ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند
پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم
چونان که گوارنده شود آب در آوند
گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی
عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند
بر کار شود مردم دانشور پرکار
نابود شود این گره لافزن رند
ور زان که نمانم من و آن روز نبینم
این چامه بماناد بدین طرفه پساوند
آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال
از دیده خود بیند، بر خلق خداوند
چون گنده‌دهان کز خرد و فهم ‌به ‌دور است
گویدکه مگر کام همه خلق کندگند
آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند
فکر دگری چون و خیال دگری چند؟
این خواندن افکار بود کار حکیمان
بقال‌، گزر داند و جزار جگربند
شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی
«‌زردشت گر آتش را بستاید در زند»
این شعر به آیین لبیبی است که فرمود
« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان‌جا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم‌انگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن‌، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ‌، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به‌ دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - سرود مدرسه
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم
ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم
کار ما ورزش‌ است و ‌خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم
چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم
مستی و کارهای بی‌معنی
کار ما نیست زانکه انسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم
پارسی‌زاده‌ایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم
همه از یک‌نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم
اول اندر میان مدرسه‌ایم
بعد از آن در میان میدانیم
می‌نمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم
پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم
همه‌ پاکیم و راستگو‌ی‌ و شریف
بی‌خبر از دروغ و بهتانیم
گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم
همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم
ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم
در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم
کار ما صنعت‌ است و علم‌ و عمل
کارهای دگر نمی‌دانیم
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می‌خوانیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - دین و دولت
مژده‌ که بگرفت جای از بر تخت کیان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
نابغهٔ راستین‌، قائد ایران زمین
پادشه بی‌قرین‌، خسرو صاحبقران
شیردل و پیل‌تن‌، یکه‌سوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
مهر ز برجیس‌خواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان
فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان
خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان
باش که از فر بخت‌، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان
سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان
از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم‌، تا در هندوستان
پرتو انصاف و عدل‌، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل‌، خاسته تا آسمان
بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان
کوش به سرّ و علن‌، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن‌، بدرقهٔ کاروان
شاه بود ناگزیر، در همه حال‌، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان
پاک وزیری صمیم، قاعده‌دان و کریم
در همه جا مستقیم‌، بر همه کس مهربان
نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوش‌صفت و باتمیز، باخرد وکاردان
چشم طمع دوخته‌، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته‌، از فترات جهان
بی‌طمعی پیشه‌اش‌، مهر شد اندیشه‌اش
تا نزند تیشه‌اش‌، ربشهٔ امن و امان
مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان
لیک همه‌حق‌پرست‌، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان
نه همه شورش‌طلب‌، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب‌، نه همه بی‌خانمان
خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان
شد چو یکی‌ زبن ‌دو سست نیست‌ تعادل درست
کار ترازو نخست‌، شد به دوکفه روان
مسئلهٔ انتخاب‌، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب‌، سعی بفرما در آن
ملت و دلشادیش‌، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان
عامه چو شد دین‌تباه‌، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه‌، دشمن دین را بران
دولت و دین هم نواست‌، ملت بی‌دین خطاست
زانکه در اصل بقاست‌، دولت و دین توأمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت
خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان
کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
چون شب تمام گردد روزی شود پدید
چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
تاربخ روزگار سراسر بخوانده‌ام
زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
قرنی‌دو چون گذشت به بدبخت کشوری
پیدا شود ز غیب یکی صاحب‌قران
گوبند هر به الف برآید الف قدی
خود راستست و نیست خم‌ و پیچی اندر آن
چون نقش‌های گنجفه در طالع ملل
پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان
در هر قمار سود و زیان با تناسب است
وندر حیات جامعه پیداست این نشان
درباست زندگانی اقوام و اندرو
پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان
باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش
آری شگفتی آرد هر صفحه‌ای از آن
بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم
تاربخ ملک ایران از عهد باستان
یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر
ایران و «‌بیورسب‌» در آن شد خدایگان
ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه
بگرفت ز اشک خونین‌، رخسار ارغوان
صاحب‌قران ملی ناگه برون شتافت
چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان
بربست کاوه یکسره بازارهای شهر
برکف گرفت رایت منصورکاویان
لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت
فرزند آبتین را با طالع جوان
روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک
ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان
ناگه رشادت پسر زال زر بداد
از ترکتاز دشمن‌، این ملک را امان
آمد زکوهسار دماوند، کیقباد
شدکشور از قدومش چون روضه جنان
روزی دگر تسلط شورشگران گرفت
از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران
بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی
بهر خراب ایران گشتند توأمان
هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند
دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان
ناگاه گشت « کورش‌» والاگهر پدید
در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان
گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند
سر بر سپهر سود مهین رایت کیان
جانش اگرچه در ره این مملکت برفت
از او رسید دشمن این مملکت به جان
روز دگر به دعوی شهزادگی‌، نهاد
هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان
نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت
کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان
کامد یکی فریشته در پیش «‌داریوش‌»
گفتش برون خرام که هنگام تست هان
سردار نامدار برآمد بر اسب و راند
توسن گه سپیده به میدان امتحان
پیش سپاه‌، شیهه کشید اسب دولتش
یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان
تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت
ایران چو عهد « کورش‌» دارای عز و شان
شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت
از قیروان مسخر او تا به قیروان
شد داستانش نقش به کهسار بیستون
تا بیستون بجاست بجایست داستان
روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان
اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند
از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان
یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید
اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان
از شهر «‌اشک‌آباد» آمد برون و راند
بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان
یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر
یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران‌
زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت
آن سوز و سوگواری از یاد مردمان
چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید
در پهنهٔ مصاف‌، جگرگاه اردوان
بر سیرت هخامنشی دولت بخاست
گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان
ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ
نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان
روز دگر ز نیزه گذاران بادیه
جست آتشی به مکمن شیران نیستان
سالی دویست بر سر این آسیای دهر
از خون بیگناهان شد جوی‌ها روان
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید
یعقوب لیث‌، شیر بیابان سیستان
آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد
سهم عرب برون ز دل قوم آریان
پور وصیف سگزی و بسام خارجی
گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان
تا چار قرن‌، خلق خراسان و نیمروز
کردند سعی و تازه شد آثار باستان
افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن
آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان
فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت
بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان
آنک به خاندان عجم کرد خدمتی
کان هیچگه نمی‌رود از یاد خاندان
ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
وانگه ز تیره‌بختی خوارزمشه‌، نهاد
چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان
بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند
خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان
جست از میان تودهٔ خاکستر وطن
ناگاه برق و گشت منور از او زمان
اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت
ایران جلال و شوکت رفته به رایگان
وانگه که شد ز سستی آل‌صفی‌، بلند
در زیر تیغ افغان‌، افغان از اصفهان
روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل
ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان
محمود سیستانی از سیستان گرفت
تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان
آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری
وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان
و امروز باز نو شده این دولت کهن
بعد از قیام نادر و جهد کریم‌خان
یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی
کس را نبود تخت جم و کاخ کی‌، مکان
ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی
وز بی‌خیالی شه و دربار ناتوان
قانون خراب و ابتر و قانون‌گذار کور
بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان
القصه نیست مردم این ملک را سپس
بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان
فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی
شاهی که هست بر همه فرمان او روان
شاها خدای بر گلهٔ خلق‌، مر تو را
چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان
آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه
کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان
تفریح خلق در گرو زحمت شه است
دژ بغنود چو باشد بیدار دیده‌بان
اقرار می‌کنم که در این عهد و روزگار
هرگز شهی به از تو نداده است امتحان
چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک
اندر ولایت طبرستان و دیلمان
تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو
چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران
تو با قلیل مایه سپه‌، تاختی به رشت
کرده سپر به پیش اجانب تن و روان
زان بیشه‌های صعب گذشتی به رزمگاه
کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان
مرداب‌های موحش و آن سنگلاخ‌ها
بگذاشتی‌، چو تیر که پرگیرد ازکمان
اندر میان دشمن رفتی و آمدند
از هر طرف سپاهی بسته به کین میان
جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز
بر دشمنان خانگی و خصم بی‌امان
کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت
گردنکشان و دزدان گشتند بی‌نشان
جاماسب گفته است به جاماسبنامه در
یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان
هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند
همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان
از بهر دفع آنان بیرون شود یکی
مانند تو از ایران در آخرالزمان
آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه
وایران دوباره گردد چون‌ عهد باستان
مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو
خوی نژاد ایران با صدق هم‌عنان
جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه
از من به یاد دار و بر این فال خوش بران
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر
آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل
تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین
آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال
تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین
نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک
ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین
شد د‌رفش کاویانی باز برپا تاکشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین
جز بدو هرگزکجا در «‌طابران‌» پیدا شدی
فره‌ای کز خسروان در «‌خاوران‌» بودی دفین
قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است
بی‌نسب مردم نجوید نام پور آتبین‌ ‍
خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است
ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین
نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت
وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین
دفترگشتاسب را میرچغانی‌ زنده کرد
کارنامهٔ روستم را احمد سهل‌ گزین
بازش اندر طون گردآورد «‌بومنصور»‌ راد
داستانی شد به شیرینی همال انگبین
پس برون آمد ز «‌پاز» طوس برنا شاعری
هم‌ خردمندی حکیم و هم‌ سخن سنجی وزین
بود دهقان‌ زاده‌ای دانشوری‌ خوانده کتاب
وز «‌شعوبی‌» مردمش درگوش درهای ثمین‌
زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ
بود اقلیم خراسان‌، رزمگاه آن و این
نوز اقوام «‌غز» از آمویه ناکرده گذر
نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین
بویهٔ نام‌آوری را هرطرف آزاده‌ای
زنده کرده نام کیکاوس و نام گی‌پشین
کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس
گفت‌ هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین
پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری
شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین
خود به کام‌ خویش و گنج‌ خویش کرد این شاهکار
نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین
ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق
وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین
دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ‌
با زمین هموار شد زین گردباد آتشین
نیمه‌ای بخش «‌قدرخان‌» گشت‌ تا آن‌ روی آب
بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین
صدمت‌ آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ
ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین
کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند
همرهان غمگسار و دوستان نازنین
گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را
لیکنش برکست‌ اگر شد سست عزم آهنین
بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت
ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین
وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد
دستواره نال‌تر بود و نگشت او را معین
سربه‌سر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر
داشت‌ مسکین طمع جوز افروشه‌ از نال جوین
پانزده سال دگر در طوس دستان‌ساز شد
کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین
سال‌ فردوسی به‌ هفتاد یک انجامید و ساخت
هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین
زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست
هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین
مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان
کاندرو پاینده نی‌، رنج و غم و آه و انین
گرچه‌ خورد از گنج‌ خویش و برنخورد از رنج‌خویش
لیک‌ماند ازخویش گنجی بی‌عدیل و بی‌قرین
بی گمان دانسته‌بود از پیش کایرانی گروه
دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین
وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست
زانکه بود او را دل‌اندر قبضه ی روح‌الامین
دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت
وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین
بی‌نسب مردم به قرآن و به دین آوبختند
تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین
خاندان‌های ملوک آربانی را ز بن
برفکند آسیب‌آنان چون دمنده بومهین‌
سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس
غور و غرشستان‌، ری وگرگان و جی و ماربین
هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد
کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین
دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی
گشت‌ضایع چون به‌زهدان در، تبه گشته جنین
سعی آل فرخان‌، و آل یسار و آل لیث
بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین
دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان
رنج‌های بلعمی و آن فاضلان تیزبین
این‌همه یک‌سر تبه گشتی به‌دست آوبز شرع
زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین
شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ
باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین
جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر
همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین
لاجرم بی‌رغیت آن مهتران برتافتی
فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین
وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف
خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین
گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس
اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین
نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند
از برش افشانده گرد نیستی‌، چرخ برین
خسروان غور را در غارت غزنی فتاد
آن گهر در دست و بستردند گردش باستین‌
هرکه یک‌ ره خواند،‌شد سرمست‌جاویدان‌،که بود
باستانی باده اندر خسروانی ساتکین
جز مگر داغ دل‌، از پیشینگان برجا نماند
مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین
لیک بر آن داغ‌ها فردوسی طوسی نهاد
مرهمی کرده به‌آب غیرت وهمت عجین
از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان
تا بدان خرم کنند این قوم دل‌های حزین
تا برافروزند روزی بابکانی دوده را
وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین
آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت‌» و آنچه کرد
اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین
زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین
معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت
وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین
با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند
این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین
ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد
ای سخن‌هایت به سوی راستی حبلی متین
با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند
آزمندان بخیل و تاجداران ضنین
نک تو برجا بانگ‌زن مانند شیر مرغزار
و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین
تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست
آن کزو آشوب‌، لاغرگشت و آرامش‌، سمین
تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو
راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین
شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام
وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین
نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان
فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین
هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر
آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین
این هزارهٔ تو همانا جنبش «‌هوشیدر» است‌
کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین
باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند
تا بخزران‌، وز لب اروند تا دریای چین‌
باش تا آید («‌پشوتن‌»‌ همره بهرام‌شاه‌
پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین
باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد
این هماوندان و بی‌مرگان‌ ز بهر داد و دین
باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی
وز هنرمندی سیاهی‌ها بشوید زین نگین
محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان
همچنان کز جامه‌، شوخی بسترد زخم‌کدین
خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم
راست چون انگشت «‌ازهر» در میان زولفین
این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار
تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین
کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد
زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین
همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»
گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین
تا عیان‌، در استواری هست بالای خبر
تا گمان‌، در پایداری نیست همتای یقین
باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان
باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴ - تهران قبل از کودتا
ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی
چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی
صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
گشت ایران ویران و شد آباد ده ری
طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
ای ایران برخیز که شد عزت ری طی
شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی
نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت
مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و لاشی
درباری ننگین و گدا و متملق
اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی
اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس
احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی
مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف
آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی
نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
نه رابطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده‌، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵ - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد
بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش‌ بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش‌ جشن ‌برپا شد جهان‌ پرشور و غوغا شد
سرودی عالم‌آرا شد حدیث شأن فردوسی
به‌ زینت‌ بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به‌ شهرستان فردوسی
بمان کز همت‌ خسرو درین‌ حکمت‌ سرای ‌نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
به‌تاریخش‌ «‌بهار»‌ آمد مدیحت‌خوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«‌به‌دنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی‌»
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
شام ایران روز باد
عیدنوروزاست هر روزی به ما نوروز باد
شام ایران روز باد
پنجمین سال حیات ما به ما فیروز باد
روز ما بهروز باد
برق‌تیغ ماجهان پرداز و دشمن‌سوز باد
جیش ما کین توز باد
سال استقلال ما را باد آغاز بهار
با نسیم افتخار
یاد باد آن نوبهار رفته وان پژمرده باغ
وآن خزان‌تیز چنگ
وان همه محنت که بر بلبل رسید از جور زاغ
در ره ناموس و ننگ
وان ز خون نوجوانان برکران باغ و راغ
لاله های‌رنگ رنگ
وان ز قد راد مردان درکنار جوببار
سروهای خاکسار
یاد باد آن باغبان کزکینه آتش درفکند
در فضای این چمن
وان نسیم مهرگان کامد و از بیخ کند
لاله و سرو سمن
آن یکی بر هرزه کرد انباز رنج سخت‌، بند
گلبنان ممتحن
وان‌دگر بر خیره کرد آوبز چوب خشک دار
میوه‌های خوشگوار
بر کران گلشن تبریز آتش درگرفت
از نسیم جور شاه
کشت از آن آتش که ناگه اندران کشور گرفت
خون مسکینان تباه
چون ز مردی و دلیری ره برآن لشکر گرفت
لشگر مشروطه‌خواه
لشکر همسایه ناگه سر برآورد ازکنار
با هزاران گیر و دار
کاین منم افشرده پا اندر ره صلح و وداد
نیست‌ازمن‌ خوف‌ و بیم
آمدستم تا ببندم ره بر آشوب و فساد
بر طریق مستقیم
اله اله ز آن تطاول‌، اله اله زان عناد
ای خداوند کریم
این‌چه جوراست و عداوت این‌چه بغض‌است ونقار
زبن کروه بار بار
اندک اندک زین بهانه سوی قزوین کرد روی
وحشیانه‌جیش‌روس‌
در شمال ملک ما افتاد ز ایشان های و هوی
ای‌درپغ‌وای‌فسوس‌
درخراسان هم در آن هنگامه روس خیره‌پوی
ازستم‌بنواخت کوس‌
حامی اشرار شد و افکند در مشهد شرار
نی نهان‌، بل آشکار
یاد بادا آن مه خرداد و آن جان باختن
در ره ناموس و دین
وان به سوی قبهٔ الاسلام توپ انداختن
بر عناد مسلمین
قومی از بی‌دانشی کار وطن را ساختن
نیز قومی در کمین
تا که میدانی به دست آرند در آن گیر و دار
غافل‌ازانجام کار
غافل از این کاسمان هر روز بازی‌ها کند
برخلاف رای مرد
ملت بیدار دل‌، گردن فرازی‌ها کند
روز پیکار و نبرد
کردگار دادگستر, کارسازی‌ها کند
بر مرام اهل درد
تاکه اهل درد راگردد زمانه سازگار
چرخ، ‌رام ‌و بخت، ‌یار
یاد باد و شاد باد آن سرو آزاد وطن
حضرت ستارخان
آن که داد از رادی و مردانگی داد وطن
اندر آذربایجان
راد باقرخان کزو شد سخت بنیاد وطن
شاد بادا جاودان
یاد بادا ملت تبریز و آن مردان کار
مایه‌های افتخار
یاد باد آن جیش گیلان وآن همه غرنده شیر
وان یورش های بزرگ
وان مهین سردار اسعد وان سپهدار دلیر
وان جوانان سترگ
یادباد آن در سفارتخانه از جان گشته سیر
چون ز شیر آشفته گرگ
وان حمایت پیشگان همسایگان دوستار
بوده او را در جوار
یاد بادا آن طبیب روسی عیسی نفس
وان رحیم دردمند
وان دوای روح‌پرورکش نباشد دسترس
جزکه‌بیماری نژند
وان شفای عاجل و جنگ‌آوری‌های سپس
وآن‌همه رنج وگزند
وان بهانه جستن و آوردن اندر آن دیار
لشکروحشی‌شعار
اینک اینک سال نوشد آفرین بر سال نو
هم بر این اقبال نو
سال نو هردم زند بر ملک ایران فال نو
دل کند آمال نو
ماضی ماکهنه شد بنگر به استقبال نو
فر و استقلال نو
فر و استقلال نو باشد در استقبال کار
منت از پروردگار
هم‌جواران را به‌ما انصاف کاری هست نیست
رو بکن کار دگر
قوم مغرب را بر اهل شرق یاری هست نیست
رو بجو یار دگر
خو‌د خریداری برین افغان و زاری هست نیست
رو به بازار دگر
زان که کس را دل به حال کس نمی‌سوزد، بهار
کار باید کرد کار
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمه‌ای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانی‌اند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود به‌شریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله‌، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی‌ سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه ‌قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک‌ و ت روباطن‌ و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعرب‌و،‌ترک‌به‌جایش نشست
مست بیامد، کت دیوانه‌بست
بست‌عرب‌دست‌عجم‌را به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس‌، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک‌ رقاب
پی‌سپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بی‌بدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ‌ما
داد یکی دین گرامی به ‌ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم‌، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت ‌تنش‌ زآتش‌ دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت‌
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوب‌تر از نام‌ نکو هیچ نیست
از پس آن‌، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ ‌سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بی‌خردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بی‌اثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن داده‌ام
درس نو این است که من داده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۰
به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.
به هر کار گستاخ نتوان بدن
به هرچیز و هرکس‌ نشاید زدن
میانه به هر چیز و هرکار باش
نه گستاخ باش و نه‌ بستار باش