عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که‌ شد چو تو سرگشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاه‌تر از روزگار ایرانی
به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی‌، ای اردشیر ساسانی
ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی
بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی
شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
که پیچید تا بامدادان به‌ درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
تهنیت فتح آذربایجان
فلق لیل‌الفراق‌، وریح وصل تفوح
وصاح دیک‌الصباح‌، فقم لاجل‌الصبوح
زان می گلگون بیار، نهفته از عهد نوح
کوکب برج ظفر گوهر درج فتوح
نیرو بخشای تن‌، راحت‌افزای روح
نه‌ جان که انباز جان‌، نه‌ خون که‌ همرنگ خون
خیزکه آزادوار روز و شبان می‌زنیم
هرکه کند منع می تاخته بروی زنیم
بر فرس پردلی بار دگر هی زنیم
ز آذر آبادگان یکسره بر ری زنیم
از می‌فتح و ظفر جام پیاپی زنیم
به یاد سالار دین‌، به رغم بدخواه دون
حضرت ستارخان‌، سپهبد نامدار
امیر نصرت پژوه‌، هژبر دشمن شکار
پیل دمان روز رزم‌، شیر ژیان وقت کار
تیغش مغفر شکاف‌، تیرش خفتان کذار
آنکه بهٔک دار وگیر، آنکه ز یک گیر ودار
کرد ز خون عدو دشت و دمن لاله گون
عین‌الدوله که بود دیدهٔ شه سوی او
پشت ستبدادیان گرم ز بازوی او
شاه به اسب و سوار فزود نیروی او
کرد به تبریز رخ جیش جهان جوی او
پر شد صحرا و دشت از تک اردوی او
بر شد گرد سپاه بر فلک نیلگون
رسید و آغاز کار خواست به نیرنگ و رنگ
به حلیه آرد شتاب‌، به کوشش آرد درنگ
دید چو نیرنگ او نیک نبخشید رنگ
با سپه و تیپ ‌و توپ به‌ جنگ بگشود چنگ
نیز ز سوی دگر تاخت به میدان جنگ
دلیر فرخ‌نژاد، امیر والا شئون
فدائیان وطن هریک چون قسوره
فوجی در میمنه‌، فوجی در میسره
مرکز پیکار را گشت اجل دایره
گشت ز شلیک توپ کار عدو یکسره
جمله هزیمت شدند جانب کوه و دره
گرفته راه فرار، شکسته پای سکون
مژده که بالا گرفت دولت ستارخان
شهره آفاق شد صولت ستارخان
کوس جلالت نواخت نصرت ستارخان
بار دگر در رسید نوبت ستارخان
سر به فلک برکشید رایت ستارخان
رایت بیداد و جورگشت از او سرنگون
کسان که کار جهان بهر خدا کرده‌اند
رایتی از معدلت بر سرپا کرده‌اند
حکم به حق رانده‌اندکار به جاکرده‌اند
وآنانک از عدل و داد روی فراکرده‌اند
جمله خطا رفته‌اند، جمله خطا کرده‌اند
فلاتوجه لهم دعهم فهم خاطئون
زین گره بی‌خرد چشم نکوئی مدار
کشان ز بی‌دانشی گشته تبه روزگار
باش کزینان کشد قهر خدایی دمار
شعلهٔ قهر خدا زود شود آشکار
حامی ملت رسید با سپهی بی‌شمار
سازد این قوم را یکسره خار و زبون
ای گره شه‌پرست روی به راه آورند
روی به راه آورید پشت به شاه آورید
لشکر ملت رسید، عذرگناه آورید
درکنف لطفشان جمله پناه آورید
عذر جنایات را ز جان گواه آورید
فلیستجیبوا لکم ان کنتم صادقون
زودا! زودا!که عدل منظره بالا زند
حضرت ستارخان خیمه به صحرا زند
پای تقدم نهد کوس معادا زند
توپ شرر بار او لطمه بر اعدا زند
کوکب اقبال سر از افق ما زند
اختر بخت عدو زود شود واژگون
همت ستارخان چون به وطن یار شد
باقر خانش ز جان یار وفادار شد
در همه‌جا یار او ایزد ستار شد
این یک سالار شد آن یک سردار شد
زبن سر و سالار، کار محکم و ستوار شد
عمر عدوگشت کم فر وطن شد فزون
صورت کبر و نفاق شد ز تو پیراسته
صفحهٔ تاربخ دهر شد زتو آراسته
بنشست از تیغ تو فتنهٔ برخاسته
قوت خصم تورا روز و شبان کاسته
این همه فر و جلال برتو خدا خواسته
می‌نتوان با خدای دم زدن از چند و چون
تا تو گرفتی قبول از علمای نجف
فر تو پیشی گرفت از امرای سلف
نصرت و اقبال و جاه پیش تو بربست صف
گشته به تیر بلا سینهٔ خصمت هدف
دوران‌ دوران تو است شاد زی و لاتخف
ان الله معک فی ای وقت تکون
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
وطن در خطر است
مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خانه‌ات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوس‌افسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بی‌خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق‌؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق‌؟
به کجا رفت پس آن عهد و چه‌شد آن میثاق‌؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔ‌من درخطراست
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکه‌باهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بی‌وطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی‌ وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی ‌وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی‌ وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن‌ خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر می‌گویم
بارها گفته‌ام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ای ایرانی خفتی و بگذشت بسی
برخیز و به کار خویش بنگر نفسی
ور کشته‌ شوی جز این مبادت هوسی
کاین خانه از آن توست نی زان کسی
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ سوم
به‌به از این عهد دل‌افروز نو
عصر نو و شاه نو و روز نو
پادشها! از پس ده قرن سال
قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال
تاج کیان تا به تو خسرو رسید
چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید
از خود ایران ملکی تازه خاست
تازه گر از وی‌ شود ایران‌،‌ رواست
پادشها! مدح و ثنا می کنم
هرچه کنی بنده دعا می کنم
رشتهٔ فکرم به کف شه بود
شاه از افکار من آگه بود
گر چو نی‌ام شه بنوازد خوشست
زان که ‌چو نی ‌نغمهٔ ‌من ‌دلکش‌ است
ور دهدم تار صفت گوشمال
پاره شود رشته و آرد ملال
تا که چمن سبز شود در بهار
سرخ بود روی تو ای شهریار
از تو بسی خیر به ملت رسد
نعمت امنیت و صحت رسد
دولت نو داری و بخت جوان
داد و دهش کن چو انوشیروان
تختگه جم به تو فرخنده باد
دولت و اقبال تو پاینده باد
تا شود این ملک‌، همایون به ‌تو
نو شود آزادی و قانون به تو
عرصهٔ این ملک به قانون کنی
سرحد آن دجله و جیحون کنی
خاتمه بخشی بدِ ایام را
تازه کنی اول اسلام را
ملک خراسان زتو خُرّم شود
وسعت دیرینش مسلم شود
مملکت دلکش آذرگشسب
از توکند عزت دیرینه کسب
وصل شود در همه مازندران
شهر و ده و خانه‌، کران تاکران
شهر ستخر از تو به رونق شود
ساخته چون قصر خورنق شود
بند چو شاپور به کارون کشی
جسر چو محمود به‌ جیحون کشی
کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان
گشته به ‌وصفت ‌همگی یک ‌زبان
نقشهٔ آثار تو والا شئون
نقش شود برکمر بیستون
زنده شود دین قویم نبی
ختم شود دورهٔ لامذهبی
فارسی از جهد تو احیا شود
وحدت ملی ز تو پیدا شود
کارکنان کشف معادن کنند
کوه کنان کوه ز جا برکنند
خاک وطن جمله زراعت شود
کار وطن جهد و قناعت شود
دشت دهد حاصل مرغوب خوب
کوه شود حامل‌ محصول چوب
باغ شود کوه ز محصول نغز
کوه شود باغ ز اشجار سبز
کشف شود در قطعات شمال
زر و مس و آهن و نفت و ذغال
کوه سکاوند به ما جان دهد
نوبت دیگر زر رویان‌ دهد
حاصل در حاصل‌، دشت و دره
دکان در دکان‌، کبک و بره
اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل
صادر ما وافر و وارد قلیل
در همه جا کارگران گرم کار
کارگران خرم و بیکاره خوار
یک ترن از شرق بیفتد به راه
وصل کند هند به بحر سیاه
یک ترن از غرب شود سوت‌زن
وصل کند دجله به رود تجن
و از در بوشهر قطاری دگر
وصل کند فارس به بحر خزر
قوت ما قوت رستم شود
هیئت ما هیئت آدم شود
راست نشینیم و بپوییم راست
راست نیوشیم و بگوییم راست
دفع اجانب را، جدّی شویم
لازم اگر شد، متعدی شویم
قصد تعدی و تجاوز به خصم
شرط بود گاه تبارز به خصم
حس تجاوز چو نمایان شود
فعل دفاع وطن آسان شود
تازه شود عهد خوش باستان
نوبت پاکان رسد و راستان
نو شود اعیاد و رسوم کهن
خلق به هر جشن کنند انجمن
تازه شود جشن خوش مهرگان
آن که شد از غفلت ترک از میان
آتش جشن سده روشن شود
شهر ز بهمنجنه گلشن شود
روز چو با ماه برابر شدی
بودی جشنی و مکرر شدی
این همه اعیاد از ایران گریخت
بس که‌وطن‌ سینه‌ زد و اشک ریخت
پادشها! عیش وطن عیش تست
بهر وطن‌عیش‌وخوشی کن درست
گوی که اعیاد کهن نو کنند
یاد ز عهد جم و خسرو کنند
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
سرود ملی در ماهور (۱۲۶۹ خ)
ایران ـ هنگام کار است
برخیز و ببین - ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین - ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست
خون‌ها شده پامال و آزادیش خونبهاست
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد
که چه غوغا خواهد کرد
حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد
که چه با ما خواهد کرد
آه چه محنت‌ها که کشیدی ایران
آه به کام دل نرسیدی‌، جز غم ندیدی ایران
*
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران
جامی بده به یاد وطنم -‌ سلامت ایران
ایران‌، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی
خیزکه روز فتح و ظفر شد -‌ ایران
خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد -‌ ایران
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران
غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران
جز همت و غیرت‌، درمان دردی کجا؟
جز فخر و شهامت‌، دشمن نوردی کجا
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
عز و شرف به همت والا باید خواست
به تقلا باید خواست
فتح و ظفر به‌ دست توانا باید خواست
به‌ مدارا باید خواست
کیست که مژده‌ای برساند ما را
کیست که جرعه‌ای بچشاند ما را
وز غم رهاند ما را
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
*‌
گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری
بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری
خواری‌، خارا و خوشترم از گل بهاری
خیزکه روز فتح و ظفر شد -‌ ایران
خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد -‌ ایران
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
کلاه گوشه اقبال ماست بی کلهی
گذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ما
خزینه گهر ما معانی رنگین
بریدن از دو جهان است تیغ جرأت ما
ز نور جبهه ما می شود جگرها آب
ز داغ عشق بود آفتاب رایت ما
چو صبح، حق نفس بر جهانیان داریم
نمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ما
هزار تیغ زبان را نمود جوهردار
دگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟
چو نوبهار، بود از معانی رنگین
تمام روی زمین، زیر بار نعمت ما
دهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلق
وگرنه مهر خموشی است جام عشرت ما
زیادتی نکند هیچ لفظ بر معنی
ز راست خانگی خامه عدالت ما
ز مهر و ماه نداریم روشنایی چشم
ز نور فطرت ما روشن است خلوت ما
گرفته بود چمن را فسردگی صائب
شدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۰
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۹
چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم
در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم
تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم
از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم
محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم
بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم
چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم
بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم
نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم
چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم
نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۹
خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن
این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
امروز جهان بهار از ایران ملکست
میدان همه پر نگار از ایران ملکست
رامش چو گلی به بار از ایران ملکست
افروخته شه کنار از ایران ملکست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای شاه شبانگاه تو شبگیر شود
تدبیر تو همگوشه تقدیر شود
پیش تو جهان ملک جهانگیر شود
ایران ملک تو پیش تو پیر شود
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
آنی که جهانی ز تو سامان گیرد
اقبال تو را سپهر در جان گیرد
بس زود ملک جهان خراسان گیرد
وایران ملک تو ملک ایران گیرد
رهی معیری : چند قطعه
وطن
زنده باد آن کس که هست از جان هوادار وطن
هم وطن غمخوار او هم اوست غمخوار وطن
دکتری فهمیده باید دست در درمان زند
تا ز نو بهبود یابد حال بیمار وطن
هرکه دور از میهن خود در دیار غربت است
از برایش سرمه چشم است دیدار وطن
تا خس و خار خیانت را نسازی ریشه کن
کی مصفا میشود بهر تو گلزار وطن
پیکر مام وطن دانی چرا خم گشته است
زان که مشتی اجنبی خواهند، سربار وطن
به که در فکر وطن، باشیم و فکر کار او
پیش از آن کز دستها بیرون رود کار وطن
رهی معیری : چند قطعه
شور وطن
هرکه را بر سر ز سودای وطن افسر بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۰ - از خون جوانان وطن لاله دمیده
عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمه‌ای بر این تصنیف، آورده‌است:
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!