عبارات مورد جستجو در ۱۵۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۰
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری
بدان ای پسر که اگر اسفهسالار باشی با لشکر و رعیت محسن باش، هم از جانب خویش نکویی کن و هم از جانب خداوند خویش و از بهر رعیت نیکویی خواه و همیشه با هیبت باش و طریق لشکر شناختن و مصاف کشیدن سره بدان، روزی که مصافی افتد بر میمنه و میسره سالاران را جنگ آموز و در جنگ مردان آزموده و جهان دیده فرست و شجاعترین سالاری را با نیکترین قومی در جناح لشکر بایستان، که پشت لشکر آن قوم باشند که در جناح باشند؛ اگر چه ضعیف خصمی باشد او را بضعیفی منگر و دربار آن ضعیف همچنان احتیاط کن که در باب قوی کنی و در حرب دلیر مباش، که از دلیری لشکر را بر باد دهی و نیز چندان بد دل مباش، که از بد دلی خویش لشکر را منهزم گردانی و از جاسوس فرستادن تقصیر مکن و روز مصاف چون چشم بر لشکر خصم افکنی هر دو گروه روی بروی یک دیگر نهند خندهناک باش و بالشکر خویش همیگوی که: که باشند و چه اصل دارند ایشان؟ همین ساعت دمار ازیشان بر آریم و بیکبار لشکر پیش مبر و علامت علامت و فوج فوج سوار همیفرست، یکیک سالار را و یکیک سرهنگ را نام زد همیکن که: یا فلان تو برو با قوم خویش و کسی را که حملهٔ امیر را بشاید پیش خویش میدار و هر که جنگ نیک کند و کسی را بیفکند یا مجروح کند، یا سواری بگیرد، یا اسبی بیارد، یا سری بیآرد و خدمتی پسندیده کند او را باضعاف آن خدمت مراعات کن، از خلعت و زیادت معاش و در آن وقت در مال تصرف مکن و دون همت مباش، تا غرض تو بحاصل شود؛ چون این بوینند همه لشکر را آرزوی جنگ خیزد و هیچ کس در جنگ مقصر نباشد و فتحی بمراد برآید؛ اگر مقصود تو برین جمله حاصل شود فبها و نعمه و تو شتاب زدگی مکن و بر جای خویش باش و هیچ کوشش مکن، که چون جنگ با سفهسالار افتاد کار تنگ درآمده باشد؛ پس اگر جنگ با تو افتد صعب کوش و هزیمت در دل مگیر و مرگ را بکوش، که هر که مرگ اندر دل کرد از جای خویش نتوان گسست {و نگر تا از آن اسفهسالاران نباشی که عسجدی گوید، اندر فتح خوارزم سلطان محمود، بیت:
سفهسالار لشکرشان یکی لشکر شکن کآخر
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان}
و چون ظفر یافتی از پس هزیمتی بسیار مرو، که در رجعت بسیار خطاها افتد و نتوان دانست که حال چون باشد و امیر بزرگ رحمه الله هرگز پس هزیمتی نرفتی و کس را نگذاشتی رفتن، از بهر آنک طریق جنگ کس به ازو ندانستی و سلطان محمود نیز آن طریق داشتی و گفتی که: مردم منهزم چون درماند جانی را بزند و بایستد و چون رجعت کرد با وی نباید کوشید، تا خطایی نیفتد و چون بجنگ روی ناچاره بچشم سر راه درون رفتن میبینی همچنان در باطن بچشم دل و سر راه بیرون رفتن میباید دید، مگر همچنان باشد که تو خواهی و دیگر این یک سخن فراموش مکن، اگر چه جای دیگر گفتهام باز تکرار میکنم: بوقتی که مصاف افتد اگر چه جای تو تنگ باشد بمثل پس از تو بیک گام جای فراخ باشد زینهار که از گام باز پس نروی که اگر یک بدست باز پس روی در حال ترا هزیمت کنند؛ همیشه جهد آن کن که از جای خویش بیشتر روی و هرگز گامی باز پس مرو و چنان باید که در همه وقت لشکر تو بجان سر تو سوگند خورند و تو با لشکر خود سخی باش، پس اگر خلعت و صلت توفیری از پیش نتوان کردن بنان و نبیذ و سخن خوش تقصیر مکن، یک لقمه نان و یک قدح نبیذ بی لشکر خویش مخور، که آنچ نان کند زر و سیم و خلعت نکند و لشکر خویش را همیشه دل خوش دار، اگر خواهی تا جان از تو دریغ ندارند نان پاره ازیشان دریغ مدار؛ اگر چه همه کارها بتقدیر ایزد جل جلاله باز بسته است تو آنچ شرط تدبیرست همی کن بر طریق صواب، که آنچ تقدیرست خود میباشد. پس اگر خدای تعالی بر تو رحمت کند و ترا بپادشاهی رساند شرط پادشاهی نگاه دار و بر سیرت حمیده باش و عالی همت باش و سرکش.
سفهسالار لشکرشان یکی لشکر شکن کآخر
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان}
و چون ظفر یافتی از پس هزیمتی بسیار مرو، که در رجعت بسیار خطاها افتد و نتوان دانست که حال چون باشد و امیر بزرگ رحمه الله هرگز پس هزیمتی نرفتی و کس را نگذاشتی رفتن، از بهر آنک طریق جنگ کس به ازو ندانستی و سلطان محمود نیز آن طریق داشتی و گفتی که: مردم منهزم چون درماند جانی را بزند و بایستد و چون رجعت کرد با وی نباید کوشید، تا خطایی نیفتد و چون بجنگ روی ناچاره بچشم سر راه درون رفتن میبینی همچنان در باطن بچشم دل و سر راه بیرون رفتن میباید دید، مگر همچنان باشد که تو خواهی و دیگر این یک سخن فراموش مکن، اگر چه جای دیگر گفتهام باز تکرار میکنم: بوقتی که مصاف افتد اگر چه جای تو تنگ باشد بمثل پس از تو بیک گام جای فراخ باشد زینهار که از گام باز پس نروی که اگر یک بدست باز پس روی در حال ترا هزیمت کنند؛ همیشه جهد آن کن که از جای خویش بیشتر روی و هرگز گامی باز پس مرو و چنان باید که در همه وقت لشکر تو بجان سر تو سوگند خورند و تو با لشکر خود سخی باش، پس اگر خلعت و صلت توفیری از پیش نتوان کردن بنان و نبیذ و سخن خوش تقصیر مکن، یک لقمه نان و یک قدح نبیذ بی لشکر خویش مخور، که آنچ نان کند زر و سیم و خلعت نکند و لشکر خویش را همیشه دل خوش دار، اگر خواهی تا جان از تو دریغ ندارند نان پاره ازیشان دریغ مدار؛ اگر چه همه کارها بتقدیر ایزد جل جلاله باز بسته است تو آنچ شرط تدبیرست همی کن بر طریق صواب، که آنچ تقدیرست خود میباشد. پس اگر خدای تعالی بر تو رحمت کند و ترا بپادشاهی رساند شرط پادشاهی نگاه دار و بر سیرت حمیده باش و عالی همت باش و سرکش.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۳ - حکایت دو - ماکان فصار کاسمه
چون اسکافی را کار بالا گرفت در خدمت امیر نوح بن منصور متمکن گشت.
و ماکان کاکوی بری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقهٔ اطاعت بکشید و عمال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش بدست فرو گرفت و نیز از سامانیان یاد نکرد.
نوح بن منصور بترسید از آنکه او مردی سهمگین و کافی بود و بتدارک حال او مشغول گشت.
و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار بحرب او نامزد کرد که برود و آن فتنه را فرونشاند و آن شغل گران از پیش برگیرد بر آن وجه که مصلحت بیند که تاش عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چست درآمدی و چابک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مراد بازنگشته بود و از حربها هیچ شکسته نیامده بود و تا او زنده بود ملک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت.
پس درین واقعه امیر عظیم مشغول دل بود و پریشان خاطر.
کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت:
من ازین شغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد وجود هم و از دیالمه چون او کم افتاده است باید که با تاش موافقت کنی و هر چه درین واقعه از لشکرکشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو دهی و من بنشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر بمن گرم گردد و خصم شکسته دل شود باید که هر روز مسرعی با ملطفهٔ از آن تو بمن رسد و هر چه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده چنانکه تسلی خاطر آید.
اسکافی خدمت کرد و گفت فرمان بردارم.
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت و از جیحون عبر کرد با هفت هزار سوار و امیر با باقی لشکر در پی او بنشابور بیامد.
پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد و بکومش بیرون شد و روی بری نهاد با عزمی درست و حزمی تمام.
و ماکان با ده هزار مرد حربی زره پوشیده بر در ری نشسته بود و بری استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرود آمد.
و رسولان آمد و شد گرفتند بر هیچ قرار نگرفت که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هر جای فراهم آورده بود پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند.
و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراء النهر و خراسان از قلب حرکت کردند نیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت.
تاش بعد از آنکه از گرفتن و بستن و کشتن فارغ شد روی باسکافی کرد و گفت:
کبوتر بباید فرستاد بر مقدمه تا از پی او مسرع فرستاده شود اما جملهٔ وقائع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه بر همگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید.
پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت:
اما ما کان فصار کاسمه و السلام.
ازین ما مای نفی خواست و از کان فعل ماضی تا پارسی چنان بود که ماکان چون نام خویش شد یعنی نیست شد.
چون این کبوتر به امیر نوح بن منصور رسید ازین فتح چندان تعجب نکرد که ازین لفظ
و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت چنین کس فارغ دل باید تا بچنین نکتها برسد.
و ماکان کاکوی بری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقهٔ اطاعت بکشید و عمال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش بدست فرو گرفت و نیز از سامانیان یاد نکرد.
نوح بن منصور بترسید از آنکه او مردی سهمگین و کافی بود و بتدارک حال او مشغول گشت.
و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار بحرب او نامزد کرد که برود و آن فتنه را فرونشاند و آن شغل گران از پیش برگیرد بر آن وجه که مصلحت بیند که تاش عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چست درآمدی و چابک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مراد بازنگشته بود و از حربها هیچ شکسته نیامده بود و تا او زنده بود ملک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت.
پس درین واقعه امیر عظیم مشغول دل بود و پریشان خاطر.
کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت:
من ازین شغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد وجود هم و از دیالمه چون او کم افتاده است باید که با تاش موافقت کنی و هر چه درین واقعه از لشکرکشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو دهی و من بنشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر بمن گرم گردد و خصم شکسته دل شود باید که هر روز مسرعی با ملطفهٔ از آن تو بمن رسد و هر چه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده چنانکه تسلی خاطر آید.
اسکافی خدمت کرد و گفت فرمان بردارم.
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت و از جیحون عبر کرد با هفت هزار سوار و امیر با باقی لشکر در پی او بنشابور بیامد.
پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد و بکومش بیرون شد و روی بری نهاد با عزمی درست و حزمی تمام.
و ماکان با ده هزار مرد حربی زره پوشیده بر در ری نشسته بود و بری استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرود آمد.
و رسولان آمد و شد گرفتند بر هیچ قرار نگرفت که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هر جای فراهم آورده بود پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند.
و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراء النهر و خراسان از قلب حرکت کردند نیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت.
تاش بعد از آنکه از گرفتن و بستن و کشتن فارغ شد روی باسکافی کرد و گفت:
کبوتر بباید فرستاد بر مقدمه تا از پی او مسرع فرستاده شود اما جملهٔ وقائع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه بر همگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید.
پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت:
اما ما کان فصار کاسمه و السلام.
ازین ما مای نفی خواست و از کان فعل ماضی تا پارسی چنان بود که ماکان چون نام خویش شد یعنی نیست شد.
چون این کبوتر به امیر نوح بن منصور رسید ازین فتح چندان تعجب نکرد که ازین لفظ
و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت چنین کس فارغ دل باید تا بچنین نکتها برسد.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بیشمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی.
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
اردو کشی بمقدونیه و یونان
یکی نامه بهر سپهبد نوشت
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چوشیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را بیونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا بمقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس بهپیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد با هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چوشیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را بیونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا بمقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس بهپیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد با هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قصیده ای است در شکایت از هم وطنان نادان
آه ازین قوم بی حمیت و بی دین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۶
اگر انصاف باشد باز گویم
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۸ - خطاب به ولیعهد دولت قاهره، نایب السلطنة عباس میرزا طاب الله ثراه
نایب السلطنة بداند که: مقرب الخاقان قائم مقام را که بدربار دولت همایون فرستاده بود، وارد و از مطالب مصحوبی او استحضار حاصل آمد؛ عرض ها را کرد و عذرها را خواست و چون باز ابواب رحمت کریمانه باز بود بسمع قبول اصغا شد؛ و بعز اجابت مقرون گشت. فاستجبناله و نجیناه من الغم و عین الرضا عن کل عیب کلیله.
مقدار فضل و رأفت خدیوانه را خاصه درباره آن فرزند از این جا باید قیاس کرد که بعد از آن چه این دو سال در آن حدود حادث شد باز مطایای عطایاست که پی در پی از خزاین ری با کرورات سته در مرورات خمسه خواهد بود، و اینک تا عشر اول رجب بر وجه یقین بهشر قزوین خواهد رسید. کرم بین و لطف خداوندگار، خبط و خطائی چنان را که بذل و عطائی چنین پاداش باشد خدا داند و بس؛ که اگر مایة خدمت جزئی بنظر میرسید پایه نعمتهای کلی تا کجا منتهی میشد. و ان تعهدوا نعمه الله لا تحصوها.
بالجمله مبلغ پنج کرور از آن بابت بصیغه انعام است، و یک کرور برسم مساعده و وام. تا آن فرزند را بدقولی نزد مردمان غریب و بدنامی در ولایتهای بعید و غریب روی ندهد؛ و ضعنا عنک و زرک – الذی انقض ظهرک. علاوه بر آن خیل و سپاهی که برای تدبیر اعادی و تعمیر خرابی آن فرزند در همین دارالخلافه مجتمع شده اند هر روزه بر وجه استمرار، زاید برده هزار تومان نقد با کمال غبطه و تدقیق صرف جیره و علیق آنهاست و معلوم است معادل پنجاه هزار پیاده وسواه که از ممالک و عراق و اقصی بلاد خراسان و دشت قبچاق احضار بشود درین فصل زمستان که خلاف عادت سپاه کشی ایران است؛ وجه بالاپوش و مواجب و سایر خرجهای واجب آنها بر روی هم کمتر از نفری صد تومان و صد و پنجاه تومان نخواهد شد، سوای دو کرور علی حده که برای تدارک بیوتاب و مخارج و انعامات اتفاقیه این سفر تحویل و بامانت معتمدالدوله تفویض فرمودهایم و سودای دو کرور بقایا ومالیات امسله که بواسطه انقلابات این دو ساله بعضی تخفیف شده و بعضی تکلیف نشده بالتمام باقی محل و موقوف و لم یصل میباشد. این ها همه را که حساب کنی نقصان دخل ما و توفیر خرج دیوان اعلی درین طرف قافلانکوه علی العجاله از بیست کرور گذشته ست و حال آن که اغلب مصارفی که سابقاً از مداخل آن طرف میگذشت از قبیل مواجب سربازان همدان و غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن فرزند وسایر بالفعل از وجوه خاصه سرکار اقدس میگذر و بس؛ معهذا اندک انصافی ضروراست که همین قدر تحمل و تحمیل بس هست یا باز هم دنباله خواهد داشت.
بلی چندی قبل بر این که سیف الملوک میرزا، طلای مسکوک خزانه عامره را هشتاد کرور میگفت شاید که در خزانه خاطر آن فرزند باقی باشد، شایسته شأن و شوکت ما نیست که بگوییم نداریم و همچو حرفی بزبان بیاوریم، چرا که منعم هر نعمت و وهاب بی منت عم جوده و عز وجوده دست ما را بالاتر از هر دست، و هست ما را افزون تر از هر هست خواسته است.
قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی. پس با وصف آن اظهار نیستی کردن و عذر تنگدستی آوردن العیاذ بالله از کفران نعمت و انکار رحمت خواهد بود.
تشکرالله راجیا مستزیدا
انما الشکر موجب لازدیاد
فایادلنا تراها و اید فوق
ایدی الوری و فوق الایادی
اما اگر آن فرزند را شرفیابی آستانه اعلی، ان شاءالله تعالی مرزوق شود بچشم عبرت خواهد دید که چگونه یکبار آکنده ها را پراکنده گشته و اندوخته ها انداخته شده، خدا آگاه تر است که این ها همه را بپاس خاطر آن فرزند و آن که آواره و بی سامان ومورد طعن و توبیخ اخوان و اعوان و رجال و نسوان نشود متحمل شده ایم. آنچه داشتیم در راه تربیت و مرحمت آن فرزند گذاشتیم و نمیدانم بعد از آن که بفضل الله تعالی ممالک اذربایجان تخلیه شد و آن فرزند دوباره استقرار و استقلالی در آنجا حاصل کرد، خدمتی در ازای این همه نعمت ها تقدیم خواهد نمود از قبیل: استرضای مردم و استعداد لشکر و تحصیل دعای خیر و حسن سلوک با دولتهای همسایه که بر خلاف سابق مایة حصول نام نیک دولت باشد و خلاف دستورالعمل اولیای این حضرت نباشد؛ یا باز از یک طرف بحرف هر بی مایة بنای بر هم زنی با هر همسایه خواهد بود و از یک طرف حاجی آقا و حیدرعلی خان خواهد بود و جان و مال مردم آذربایجان و هر طرف فراشی و پیشخدمتی بحکم ولایتی و ظلم رعیتی خواهند پرداخت تا عاقبت بجائی رسد که این بار دیدیم و رسید
حکومت بدست کسانی خطاست
که از دستشان دست ها بر خداست
سهل است، بیا این بار بنا را بر انصاف بگذار، قلب خود را صاف کن و با خدای خود راحت باش و با پادشاه خود راست. برو و بندگان خدا و رعیتهای پادشاه را که سپرده تو باشد خوب راه ببر. درد عاجز را خود برس، حرف عارض را خود بپرس. نوکر هر چه امین باشد از آقای نوکر امین تر نیست؛ چه لازم که رأی خود را در رأی نوکر و چاکر مستهلک سازی وخود بالمره عاطل و مستدرک باشی، خواه قائم مقام باشد و خواه میرزا محمدعلی ومیرزا تقی یا دیگران که همگی آمر وناهی بودند و جملگی خاطر و ساهی شدند. هر گاه وسعت ظرف شان در خور پاسبانی ملکی و پاسداری خلقی بود خدا آنها را نوکر و محکوم نمیکرد و پادشاه آنها را والی میساخت. این نصایح مشفقانه و اوامر ملوکانه را وسیله نجات دارین بدار و بزودی مصالحه را بگذاران، زیاده بر این طول مده؛ حکم همان است که کردهایم وپول همین است که داده ایم، اگر صلح میجویند حاضر و آمادهایم، و اگر جنگ میخواهند تاهمه جا ایستادهایم.
لنا سلم لمن سالم و حرب لمن حربا. اگر کار بجنگ کشید فرزندی شجاع السلطنة با جیوش خراسان و جنود دارالمرز ودارالخلافه حاضرند، و محمدتقی میرزا با جمعیت خود در زرند و سپهدار با سپاه عراق در ساوه، و شیخعلی میرزا با سپاه خود و دستجات خمسه و قراگوزلو و شاهسون و مقدمه بحدود زنجان تعیین شده تا ده هزار سوار و سرباز همدان و کرمانشاهان و گروس و کردستان و غیره از سمت گروس مأمور است بامداد آن فرزند بیاید، هر نوع اجتماعی که از آذربایجان مقدور است هم آن فرزند در فکر باشد و در آن حدود مشغول جدال و جهاد شود.
عسی الله ان یاتی بالفتح والسلام
مقدار فضل و رأفت خدیوانه را خاصه درباره آن فرزند از این جا باید قیاس کرد که بعد از آن چه این دو سال در آن حدود حادث شد باز مطایای عطایاست که پی در پی از خزاین ری با کرورات سته در مرورات خمسه خواهد بود، و اینک تا عشر اول رجب بر وجه یقین بهشر قزوین خواهد رسید. کرم بین و لطف خداوندگار، خبط و خطائی چنان را که بذل و عطائی چنین پاداش باشد خدا داند و بس؛ که اگر مایة خدمت جزئی بنظر میرسید پایه نعمتهای کلی تا کجا منتهی میشد. و ان تعهدوا نعمه الله لا تحصوها.
بالجمله مبلغ پنج کرور از آن بابت بصیغه انعام است، و یک کرور برسم مساعده و وام. تا آن فرزند را بدقولی نزد مردمان غریب و بدنامی در ولایتهای بعید و غریب روی ندهد؛ و ضعنا عنک و زرک – الذی انقض ظهرک. علاوه بر آن خیل و سپاهی که برای تدبیر اعادی و تعمیر خرابی آن فرزند در همین دارالخلافه مجتمع شده اند هر روزه بر وجه استمرار، زاید برده هزار تومان نقد با کمال غبطه و تدقیق صرف جیره و علیق آنهاست و معلوم است معادل پنجاه هزار پیاده وسواه که از ممالک و عراق و اقصی بلاد خراسان و دشت قبچاق احضار بشود درین فصل زمستان که خلاف عادت سپاه کشی ایران است؛ وجه بالاپوش و مواجب و سایر خرجهای واجب آنها بر روی هم کمتر از نفری صد تومان و صد و پنجاه تومان نخواهد شد، سوای دو کرور علی حده که برای تدارک بیوتاب و مخارج و انعامات اتفاقیه این سفر تحویل و بامانت معتمدالدوله تفویض فرمودهایم و سودای دو کرور بقایا ومالیات امسله که بواسطه انقلابات این دو ساله بعضی تخفیف شده و بعضی تکلیف نشده بالتمام باقی محل و موقوف و لم یصل میباشد. این ها همه را که حساب کنی نقصان دخل ما و توفیر خرج دیوان اعلی درین طرف قافلانکوه علی العجاله از بیست کرور گذشته ست و حال آن که اغلب مصارفی که سابقاً از مداخل آن طرف میگذشت از قبیل مواجب سربازان همدان و غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن فرزند وسایر بالفعل از وجوه خاصه سرکار اقدس میگذر و بس؛ معهذا اندک انصافی ضروراست که همین قدر تحمل و تحمیل بس هست یا باز هم دنباله خواهد داشت.
بلی چندی قبل بر این که سیف الملوک میرزا، طلای مسکوک خزانه عامره را هشتاد کرور میگفت شاید که در خزانه خاطر آن فرزند باقی باشد، شایسته شأن و شوکت ما نیست که بگوییم نداریم و همچو حرفی بزبان بیاوریم، چرا که منعم هر نعمت و وهاب بی منت عم جوده و عز وجوده دست ما را بالاتر از هر دست، و هست ما را افزون تر از هر هست خواسته است.
قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی. پس با وصف آن اظهار نیستی کردن و عذر تنگدستی آوردن العیاذ بالله از کفران نعمت و انکار رحمت خواهد بود.
تشکرالله راجیا مستزیدا
انما الشکر موجب لازدیاد
فایادلنا تراها و اید فوق
ایدی الوری و فوق الایادی
اما اگر آن فرزند را شرفیابی آستانه اعلی، ان شاءالله تعالی مرزوق شود بچشم عبرت خواهد دید که چگونه یکبار آکنده ها را پراکنده گشته و اندوخته ها انداخته شده، خدا آگاه تر است که این ها همه را بپاس خاطر آن فرزند و آن که آواره و بی سامان ومورد طعن و توبیخ اخوان و اعوان و رجال و نسوان نشود متحمل شده ایم. آنچه داشتیم در راه تربیت و مرحمت آن فرزند گذاشتیم و نمیدانم بعد از آن که بفضل الله تعالی ممالک اذربایجان تخلیه شد و آن فرزند دوباره استقرار و استقلالی در آنجا حاصل کرد، خدمتی در ازای این همه نعمت ها تقدیم خواهد نمود از قبیل: استرضای مردم و استعداد لشکر و تحصیل دعای خیر و حسن سلوک با دولتهای همسایه که بر خلاف سابق مایة حصول نام نیک دولت باشد و خلاف دستورالعمل اولیای این حضرت نباشد؛ یا باز از یک طرف بحرف هر بی مایة بنای بر هم زنی با هر همسایه خواهد بود و از یک طرف حاجی آقا و حیدرعلی خان خواهد بود و جان و مال مردم آذربایجان و هر طرف فراشی و پیشخدمتی بحکم ولایتی و ظلم رعیتی خواهند پرداخت تا عاقبت بجائی رسد که این بار دیدیم و رسید
حکومت بدست کسانی خطاست
که از دستشان دست ها بر خداست
سهل است، بیا این بار بنا را بر انصاف بگذار، قلب خود را صاف کن و با خدای خود راحت باش و با پادشاه خود راست. برو و بندگان خدا و رعیتهای پادشاه را که سپرده تو باشد خوب راه ببر. درد عاجز را خود برس، حرف عارض را خود بپرس. نوکر هر چه امین باشد از آقای نوکر امین تر نیست؛ چه لازم که رأی خود را در رأی نوکر و چاکر مستهلک سازی وخود بالمره عاطل و مستدرک باشی، خواه قائم مقام باشد و خواه میرزا محمدعلی ومیرزا تقی یا دیگران که همگی آمر وناهی بودند و جملگی خاطر و ساهی شدند. هر گاه وسعت ظرف شان در خور پاسبانی ملکی و پاسداری خلقی بود خدا آنها را نوکر و محکوم نمیکرد و پادشاه آنها را والی میساخت. این نصایح مشفقانه و اوامر ملوکانه را وسیله نجات دارین بدار و بزودی مصالحه را بگذاران، زیاده بر این طول مده؛ حکم همان است که کردهایم وپول همین است که داده ایم، اگر صلح میجویند حاضر و آمادهایم، و اگر جنگ میخواهند تاهمه جا ایستادهایم.
لنا سلم لمن سالم و حرب لمن حربا. اگر کار بجنگ کشید فرزندی شجاع السلطنة با جیوش خراسان و جنود دارالمرز ودارالخلافه حاضرند، و محمدتقی میرزا با جمعیت خود در زرند و سپهدار با سپاه عراق در ساوه، و شیخعلی میرزا با سپاه خود و دستجات خمسه و قراگوزلو و شاهسون و مقدمه بحدود زنجان تعیین شده تا ده هزار سوار و سرباز همدان و کرمانشاهان و گروس و کردستان و غیره از سمت گروس مأمور است بامداد آن فرزند بیاید، هر نوع اجتماعی که از آذربایجان مقدور است هم آن فرزند در فکر باشد و در آن حدود مشغول جدال و جهاد شود.
عسی الله ان یاتی بالفتح والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۵ - نامه سرکار نایب السلطنة العلیه سال اول ورود خراسان
قربان خاکپای مبارکت شوم. فرمان واجب الاذعان مانند وحی ربانی نازل گردید، و فرق غلام فدوی را باوج فرقد رسانید، مضامین قضا آئین آن که مشعر بر تعیین افواج سپاه بود بر مراتب امید دولت خواهان و بیم بدسگالان افزود، حق سبحانه و تعالی سایه آفتاب خسروان را بر مفارق جهانیان پاینده بدارد و پرتو لطف و شعله قهر خدام درگاه آسمان جاه را بر مطیع و عاصی سوزنده تر و فروزنده تر گرداند.
انت الذی تنزل الاقدار منزلها
و تنقل الدهر من حال الی حال
و مارددت مدی طرف الی احد
الا قضیت بآجال و آمال
استفساری از گزارش احوال این فدوی و اوضاع این ولایت شده بود؛ شکر خدا و سایه خدا، اولا بر این غلام واجب است که: با همه ناقابلی مورد صدور خطاب و رجوع امور گشته، و ثانیاً بر کتایب سپاه لازم است که ببخت دارای دیهیم و تخت هر طرف که مأمورند منصورند، و ثالثاً بر عموم رعایا متحتم است که در ظل و پناه حضرت ظل الله هر جا هستند مصون و مأمونند.
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
هرات و بخارا و خوارزم هر سه در ششدر اضطرابند، که تا کجا بحکم همایون عزم شود و شعله رزم خیزد. تکه و سالور وساروق هر سه در چارموجه اضطرارند که تا چه وقت بقهر و قسر از عاج شوند، یا بسبی واسر تاراج تربت و بجنورد و خبوشان هر سه در پنجه اقتدارند، و کباسط کفیه الی الماء لیبلغ فاه رفتار داند و واذا ارادلله شیئا هیا اسبابه.
اگر اراده ازلی تعلق به تائید دولت همایون نداشت، سه دولت روس و انگلیس و عثمانی را بسلم و صلح دولت خاقانی اینطور طالب و مایل نمیگردد که بیک بار از سه سرحد عظیم به هیچ وجه اندیشة و بیم نماند و تمامی عساکر شاهنشاهی فارغ و بیکار بمانند و بی دل واپسی و نگرانی بکار این طرف پردازند. هیچ عقلی باور نمی کرد که سپاه شاهنشاه روح العالمین فداه این زمستان را با این غلا و قحط و وفور برف، ببهار برسانند و حال آن که همه یکسال و نیم سفر کشیده و از وضع و تدارک افتاده، فاقد یک فلس بودند و نرخ جنس در دو من یک ریال گویا بود، و هیچ جا پیدا نبود، همه بدخواهان خارجی و داخلی باین امید میزیستند که از بی معاشی پریشان شویم، ناگاه فضل و کرم الهی وبخت و اقبال شاهنشاهی امداد کرد و در حالتی که هیچ چیز نداشتیم انبارهای مملو از همه چیز در شهر و ارک ترشیز بدست آمد.
فانظروا والی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
دل های همگنان بامداد طالع خسروی خورسند وقوی گشت و بر عارف و عامی وطایع و طاغی بعلم یقین رسید که دعای ملهوفین این حدود مستجاب شده، و خداوند عزیز قهار دفع اشرار این سرزمین را بتیغ شاهنشاه دنیا و دین مقرر داشته، فضای آسمان است این و دیگر دیگرگون نخواهد شد.
مقرر فرموده بودند که غلام فدوی نوکر شاهنشاهی را بیکار نگذارد.
تصدقت گردم: بعد از آن که این جانثار در محروسه اصفهان از رکاب مبارک رخصت یافت، سپاهی که همراه فدوی بودند و جمعیتی که از یزد و کرمان ابوابجمع فرمودند، همواره یا مراحل بعیده را بپای خود پیاده پیموده اند، یا در محاصره قلاع و محاربه و نزاع بسر برده، با وجود سردی هوا و شدت برف و سرما، شب و روز در چادر و صحرا زیسته و در تنگ عیشی صابر و در جنگجوئی ثابت بوده تا حال اتفاق نیفتاده که بیکار باشند. حالا نیز منتظر برخاستن برف و رستن گیاهند که ان شاءالله تعالی تا هنگام رسیدن عساکر کلیه از عراق و آذربایجان باز در این جا بیکار نباشند و بعون الهی و طالع شاهنشاهی بهر سمت که مناسب تر افتد دست و بازوئی گشایند. تا چه کند قوت بازوی شاه
عسی الله ان یاتی بالفتح او بامر من عنده
ایام سلطنت و شاهنشاهی به کام باد.
انت الذی تنزل الاقدار منزلها
و تنقل الدهر من حال الی حال
و مارددت مدی طرف الی احد
الا قضیت بآجال و آمال
استفساری از گزارش احوال این فدوی و اوضاع این ولایت شده بود؛ شکر خدا و سایه خدا، اولا بر این غلام واجب است که: با همه ناقابلی مورد صدور خطاب و رجوع امور گشته، و ثانیاً بر کتایب سپاه لازم است که ببخت دارای دیهیم و تخت هر طرف که مأمورند منصورند، و ثالثاً بر عموم رعایا متحتم است که در ظل و پناه حضرت ظل الله هر جا هستند مصون و مأمونند.
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است
هرات و بخارا و خوارزم هر سه در ششدر اضطرابند، که تا کجا بحکم همایون عزم شود و شعله رزم خیزد. تکه و سالور وساروق هر سه در چارموجه اضطرارند که تا چه وقت بقهر و قسر از عاج شوند، یا بسبی واسر تاراج تربت و بجنورد و خبوشان هر سه در پنجه اقتدارند، و کباسط کفیه الی الماء لیبلغ فاه رفتار داند و واذا ارادلله شیئا هیا اسبابه.
اگر اراده ازلی تعلق به تائید دولت همایون نداشت، سه دولت روس و انگلیس و عثمانی را بسلم و صلح دولت خاقانی اینطور طالب و مایل نمیگردد که بیک بار از سه سرحد عظیم به هیچ وجه اندیشة و بیم نماند و تمامی عساکر شاهنشاهی فارغ و بیکار بمانند و بی دل واپسی و نگرانی بکار این طرف پردازند. هیچ عقلی باور نمی کرد که سپاه شاهنشاه روح العالمین فداه این زمستان را با این غلا و قحط و وفور برف، ببهار برسانند و حال آن که همه یکسال و نیم سفر کشیده و از وضع و تدارک افتاده، فاقد یک فلس بودند و نرخ جنس در دو من یک ریال گویا بود، و هیچ جا پیدا نبود، همه بدخواهان خارجی و داخلی باین امید میزیستند که از بی معاشی پریشان شویم، ناگاه فضل و کرم الهی وبخت و اقبال شاهنشاهی امداد کرد و در حالتی که هیچ چیز نداشتیم انبارهای مملو از همه چیز در شهر و ارک ترشیز بدست آمد.
فانظروا والی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
دل های همگنان بامداد طالع خسروی خورسند وقوی گشت و بر عارف و عامی وطایع و طاغی بعلم یقین رسید که دعای ملهوفین این حدود مستجاب شده، و خداوند عزیز قهار دفع اشرار این سرزمین را بتیغ شاهنشاه دنیا و دین مقرر داشته، فضای آسمان است این و دیگر دیگرگون نخواهد شد.
مقرر فرموده بودند که غلام فدوی نوکر شاهنشاهی را بیکار نگذارد.
تصدقت گردم: بعد از آن که این جانثار در محروسه اصفهان از رکاب مبارک رخصت یافت، سپاهی که همراه فدوی بودند و جمعیتی که از یزد و کرمان ابوابجمع فرمودند، همواره یا مراحل بعیده را بپای خود پیاده پیموده اند، یا در محاصره قلاع و محاربه و نزاع بسر برده، با وجود سردی هوا و شدت برف و سرما، شب و روز در چادر و صحرا زیسته و در تنگ عیشی صابر و در جنگجوئی ثابت بوده تا حال اتفاق نیفتاده که بیکار باشند. حالا نیز منتظر برخاستن برف و رستن گیاهند که ان شاءالله تعالی تا هنگام رسیدن عساکر کلیه از عراق و آذربایجان باز در این جا بیکار نباشند و بعون الهی و طالع شاهنشاهی بهر سمت که مناسب تر افتد دست و بازوئی گشایند. تا چه کند قوت بازوی شاه
عسی الله ان یاتی بالفتح او بامر من عنده
ایام سلطنت و شاهنشاهی به کام باد.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۸ - کاغذی است که قائم مقام در فتح قوچان به وقایع نگار نوشته
مخدوم بنده، عالم الغیب خداست. نه شما، از کجا آوردی این علم را و چه شد که تا قصیده فتحنامه رسید، حاصل شد. فحمداله ثم حمداله. خواهش کرده بودید که هر وقت فتح قوچان شود، ابتدا کاغذ فتحنامه را بشما بنویسم؛ با آن اعجاز که دیدم و ایمان که آوردم، قدرت تخلف کجا بود؟ سمعنا و اطعنا بلی. بحمدالله فتح قوچان حاصل و ایلخانی، باردو داخل و فضل خدا شما بمقصود واصل شدید.
دیگر خواهش کرده بودید که تفصیل عرض کنم، بلی بقدر مقدور بندگی میکنم. بعد از فتح امیرآباد سبب انتظار قشونها و حفظ حدود مشهد و نیشابور از اوزبک و افغان و هزاره و ترکمان، چند روزی در چناران و چندی در رادگان توقف شد و بعد ذلک منزل بمنزل تا سنگر نادر شاه که یک فسخی شهر است تشریف آورد و باستمالت و اتمام حجت پرداختند و چون مفید نشد و دانستند که لایومنوا حتی یروالعذاب الالیم، روز ۲۴ ربیع الاول سنه ۱۲۴۸ هجری از سنگر نادرشاه بدروازه شروان نقل و تحویل فرمودند و باز بامهال و توسط میرزا محمدرضا گذشت تا روز ۲۸، چهار فوج سرباز بسنگر مأمور شد و بعد از آن که روسی و نیشابوری و سمنانی رسیدند و اردوهای سپاه پیاپی آمدند بدین موجب در دوازده محل احتشاد شد.
سنگرهای دور قلعه از دروازه شیروان الی دروازه مشهد:
اول – سمنانی: از طرف دروازه شیروان. دویم – فوج خاصه. سیم – فوج تبریزی. چهارم – فوج ارس. پنجم – شقاقی. ششم – نیشابوری. هفتم – مراغه.
اردوها:
اول – اردوی نواب طهماسب میرزا در مقابل دروازه شیروان. دویم – اردوی صاحب اختیار بر سر راه مشهد و سبزوار و جوبن. سیم – اردوی والا در وسط. چهارم – اردوی ملک قاسم میرزا بر سر راه بجنورد وشیروان. پنجم – اردوی سهراب خان.
و حکم اردوهای سپاه بتوسط عالیجاه نور محمدخان بود لاغیر.
در خدمت شاهزاده آزاده محمد میرزا و حکم سنگرهای دور قلعه بتوسط اخوی محمدرضا خان لاغیر؛ در خدمت امیرزاده قهرمان میرزا و محل یورش در وسط سنگرها معین شد که مقابل فوج روس بود و هجده توپ بزرگ قلعه کوب در پشت سر آن سنگر جا داده بودند که از سه طرف برج و باره را خراب کند و شقاقی و تبریزی هم در راست و چپ روس بکار خندق انباشتن اشتغال داشتند و سنگر حسین پاشا سرهنگ مراغه بجائی رسید که ده قدم بدروازه ماند و سنگر تبریزی و مراغه کنار خندق بود. در زیر خندق با طپانچه و تفنگ و سرنیزه و کارد جنگ می کردند ودر توی خندق باشمخال و تفنگ و شبانروزی دو هزار و سه هزار خروار خاک و چوب و علف سنگ تا همه جا میرفت. از ۲۰ ربیع الاول تا امروز هم در تهدید و ترغیب خلق اطراف مضایقه نشد. کم کم یاغی های کوچک مثل: عشق آبادی، رادکانی بغمجی، ارداکی، اخلمدی بزور تدبیر و شمشیر، رعیت شدند تا آقایان دره جز هم کلا وارد اردو گردیدند و بخدمت کوشیدند و قلعه رادکان خاب و قلعه دره جز محمدآباد نام ساخلو نشین شد.
نظر بهمسایگی ترکمان، خرابی مصلحت نبود. رفته رفته اوزبک هم رفت و افغان را آوردیم ونواب صاحب اختیار بخدمت شتافت و نجفعلی خان آمد و بحمدالله در حول و حوش و خارج و داخل کسی نماند که محل استظهار قلعه گیان باشد، شب و روز هم خمپاره و توپ در کار بود و هیچ کس را مجال قرار نبود از ترس خمپاره حکام و مسجد سهل است، خانه قاضی رفتن هم بر خلق دشوار شده بود. آرام زن و مرد و بزرگ و کوچک قطع بود و چون خلق قوچان را بقوت جعفر قلیخان و هفتصد پیاده بجنوری نگهداشته بودند، همین که نجفعلی خان باردو آمد توقف جعفر قلیخان ممکن نبود و اگر از ارک در نمیآمد، شهر بافی نمیماند.
الغرض فضل خدا و توجه پادشاه و عزم و اقدام ولیعهد و کوشش و جانثاری چاکران دست بهم داد تا امروز که هجدهم ماه ربیع الثانی است رضا قلیخان ایلخانی را بمرتبه اهل قوچان و توپ و خمپاره پریشان کرد که بی اختیار خود را بچادرمخلص انداخت و مخلص فرزندی را مهماندار او کردم و شفاعتی از او در خاکپای ولیعهد شد و وقت ظهر رضا قلیخان بخاکپای ولیعهد روحی فداه مشرف شد و حال تحریر که چهار ساعت بغروب مانده، محمد حسین خان ایشک آقاسی میرود که سنگرها را باردو بیاورد و مستحفظ در دروازه و قلعه گذاشته شد. ان شاءالله تعالی نواب خسرو میرزا با پنجهزار آدم و توپخانه بکرمان و سرپرستی همشیره خود خواهد رفت. عریضه خاپای همایون را عالیجاه محمد طاهرخان خواهد آورد. لطفعلی خان دیوانه، آدم من همان ساعت که رضا قلیخان با من مصافحه کرد، بی کاغذ، اسب دوانده بدارالخلافه آمده است، لهذا این کاغذ را زود فرستادم که مبادا او را تکذیب کنند وچون کاغذ ندارد از اثبات قول خود بر نیاید جواب سایر فرمایشات شما را ان شاءالله تعالی بعد از این عرض خواهم کرد. حالا فرصت نمیشود. در باب فارس و کرمان دانسته باشید که از ضابطه ولیعهد تا امروز که کار قوچان نگذشته بود هیچ یک جرات نفس کشیدن نداشت، اما امروز شهرت دارد. والسلام
دیگر خواهش کرده بودید که تفصیل عرض کنم، بلی بقدر مقدور بندگی میکنم. بعد از فتح امیرآباد سبب انتظار قشونها و حفظ حدود مشهد و نیشابور از اوزبک و افغان و هزاره و ترکمان، چند روزی در چناران و چندی در رادگان توقف شد و بعد ذلک منزل بمنزل تا سنگر نادر شاه که یک فسخی شهر است تشریف آورد و باستمالت و اتمام حجت پرداختند و چون مفید نشد و دانستند که لایومنوا حتی یروالعذاب الالیم، روز ۲۴ ربیع الاول سنه ۱۲۴۸ هجری از سنگر نادرشاه بدروازه شروان نقل و تحویل فرمودند و باز بامهال و توسط میرزا محمدرضا گذشت تا روز ۲۸، چهار فوج سرباز بسنگر مأمور شد و بعد از آن که روسی و نیشابوری و سمنانی رسیدند و اردوهای سپاه پیاپی آمدند بدین موجب در دوازده محل احتشاد شد.
سنگرهای دور قلعه از دروازه شیروان الی دروازه مشهد:
اول – سمنانی: از طرف دروازه شیروان. دویم – فوج خاصه. سیم – فوج تبریزی. چهارم – فوج ارس. پنجم – شقاقی. ششم – نیشابوری. هفتم – مراغه.
اردوها:
اول – اردوی نواب طهماسب میرزا در مقابل دروازه شیروان. دویم – اردوی صاحب اختیار بر سر راه مشهد و سبزوار و جوبن. سیم – اردوی والا در وسط. چهارم – اردوی ملک قاسم میرزا بر سر راه بجنورد وشیروان. پنجم – اردوی سهراب خان.
و حکم اردوهای سپاه بتوسط عالیجاه نور محمدخان بود لاغیر.
در خدمت شاهزاده آزاده محمد میرزا و حکم سنگرهای دور قلعه بتوسط اخوی محمدرضا خان لاغیر؛ در خدمت امیرزاده قهرمان میرزا و محل یورش در وسط سنگرها معین شد که مقابل فوج روس بود و هجده توپ بزرگ قلعه کوب در پشت سر آن سنگر جا داده بودند که از سه طرف برج و باره را خراب کند و شقاقی و تبریزی هم در راست و چپ روس بکار خندق انباشتن اشتغال داشتند و سنگر حسین پاشا سرهنگ مراغه بجائی رسید که ده قدم بدروازه ماند و سنگر تبریزی و مراغه کنار خندق بود. در زیر خندق با طپانچه و تفنگ و سرنیزه و کارد جنگ می کردند ودر توی خندق باشمخال و تفنگ و شبانروزی دو هزار و سه هزار خروار خاک و چوب و علف سنگ تا همه جا میرفت. از ۲۰ ربیع الاول تا امروز هم در تهدید و ترغیب خلق اطراف مضایقه نشد. کم کم یاغی های کوچک مثل: عشق آبادی، رادکانی بغمجی، ارداکی، اخلمدی بزور تدبیر و شمشیر، رعیت شدند تا آقایان دره جز هم کلا وارد اردو گردیدند و بخدمت کوشیدند و قلعه رادکان خاب و قلعه دره جز محمدآباد نام ساخلو نشین شد.
نظر بهمسایگی ترکمان، خرابی مصلحت نبود. رفته رفته اوزبک هم رفت و افغان را آوردیم ونواب صاحب اختیار بخدمت شتافت و نجفعلی خان آمد و بحمدالله در حول و حوش و خارج و داخل کسی نماند که محل استظهار قلعه گیان باشد، شب و روز هم خمپاره و توپ در کار بود و هیچ کس را مجال قرار نبود از ترس خمپاره حکام و مسجد سهل است، خانه قاضی رفتن هم بر خلق دشوار شده بود. آرام زن و مرد و بزرگ و کوچک قطع بود و چون خلق قوچان را بقوت جعفر قلیخان و هفتصد پیاده بجنوری نگهداشته بودند، همین که نجفعلی خان باردو آمد توقف جعفر قلیخان ممکن نبود و اگر از ارک در نمیآمد، شهر بافی نمیماند.
الغرض فضل خدا و توجه پادشاه و عزم و اقدام ولیعهد و کوشش و جانثاری چاکران دست بهم داد تا امروز که هجدهم ماه ربیع الثانی است رضا قلیخان ایلخانی را بمرتبه اهل قوچان و توپ و خمپاره پریشان کرد که بی اختیار خود را بچادرمخلص انداخت و مخلص فرزندی را مهماندار او کردم و شفاعتی از او در خاکپای ولیعهد شد و وقت ظهر رضا قلیخان بخاکپای ولیعهد روحی فداه مشرف شد و حال تحریر که چهار ساعت بغروب مانده، محمد حسین خان ایشک آقاسی میرود که سنگرها را باردو بیاورد و مستحفظ در دروازه و قلعه گذاشته شد. ان شاءالله تعالی نواب خسرو میرزا با پنجهزار آدم و توپخانه بکرمان و سرپرستی همشیره خود خواهد رفت. عریضه خاپای همایون را عالیجاه محمد طاهرخان خواهد آورد. لطفعلی خان دیوانه، آدم من همان ساعت که رضا قلیخان با من مصافحه کرد، بی کاغذ، اسب دوانده بدارالخلافه آمده است، لهذا این کاغذ را زود فرستادم که مبادا او را تکذیب کنند وچون کاغذ ندارد از اثبات قول خود بر نیاید جواب سایر فرمایشات شما را ان شاءالله تعالی بعد از این عرض خواهم کرد. حالا فرصت نمیشود. در باب فارس و کرمان دانسته باشید که از ضابطه ولیعهد تا امروز که کار قوچان نگذشته بود هیچ یک جرات نفس کشیدن نداشت، اما امروز شهرت دارد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۱ - خطاب به امیر نظام
مقرب الخاقان محمدخان امیرنظام بداند که: مسطورات او مصحوب محمد صالح بیک چاپار رسید و از گزارش کردستانات اطلاع حاصل شد. حسن تدبیر آن عالیجاه وضرب شمشیر سرتیپ بر عالمی آشکار گردید و مجال انکار نماند. اما قطع ید، بل که حلقوم میر وقتی خواهد شد که ان شاءالله تعالی، کوی بدست آید یا رواندوز مفتوح شود و شک نداریم که هرگاه محمدخان سرتیپ را بهمان حالت در کردستانات بگذاریم وسرباز افشار را احضار رکاب نکنیم، این دو مطلب مع شیئی زاید بعمل خواهد آمد. اما همانا فرض تر زاین کار داریم.
خراسان را بحمدالله طوری از خودسر و سرکش پرداخته ایم که دشمن و بدخواه زبان انکار ندارد، چه جای دوست و نیکخواه. والحسن ما شهدت بالضراب. اگر هرات و مرو را بهمین حال بگذاریم و بیاییم مثل عمارتی است در نهایت خوبی و مرغوبی ساخته و آراسته که دو در، از دو طرف داشته باشد و هر که هرچه خواهد در آن بکند، آن عالیجاه پنج فوج تمام سرباز آزموده قدیمی در ولایت دارد، زیاده از یک فوج هم جدید در تبریز و قراجه داغ گرفته است، سواره کرد و ترک هم بقدر کفاف دارد و هیچ جا جز سمت کردستان آلودگی و احتیاط ندارد، خلاف ما که جز اوزبک و افغان، هزاره و ترکمان هزار درد بی درمان دیگر هم داریم که نوشتنی نیست.
فرزندی خسرو میرزا چون بسیار عجله در کارها داشت دانسته فرستادیم که ان شاءالله تعالی تا اوایل جوزا سه هزار تفنگ دار سرباز بعد از وضع اصناف والاغچی و شمشیردار و هزار سوار ه آن عالیجاه اعتماد کند تیپ خودمان باشند ان شاءالله تعالی بما برسد، حالا وضع غریبی شده که آن عالیجاه با ایلچی روس بطارم باید بیاید و خسرو میرزا به تبریز می رود و سرباز افشار درجولکای حریر است. نمیدانم این کار چگونه صورت پذیر است؟
حکایت چهارصد هزار تومان باقی آذربایجان که آن عالیجاه این قدر شرح وبسط داده بود ربط به آن عالیجاه نداشت، بل یکی از سخنان بود که میرزاهای خارج از دفتر برای عزل میرزا احمد از صاحب توجیهی میگفتند و عاقبت از سخنان دشمنان هیچ آسیب باو نرسید، هر چه رسید از یک دوست او بود.
آقا محمد حسن که دوستی پول چشم و گوش او را کور و کر کرده، با وجودی که بیگانه و خویش از پس و پیشش نگرانند برات صیغه تحویل صادر میکند و از شهر تبریز پول میگیرد.
فرزندی فریدون میرزا شفاعت میرزا علی فراهانی را در این وقت کرده است و جواب او این است که هر وقت محاسبه آقا محمدحسن را بپاکی و راستی نوشت و همان عیوب که تا به میرزا احمد محول بود عرض میکرد و تا بخودش محول کردیم مهر کردند و دهانش دوختند، آشکار و نمایان گفت آن وقت از سیئات آن کاغذ که به آقا محمدحسن نوشته بود و بدست افتاد میگذریم و حق این است که تحقیق و تنقیح محاسبه آقا محمد حسن کار امثال میرزا احمد نیست، کار میرزا محمدعلی است وسر رشته آن اوقات را هیچکدام از میرزاها مثل او ندارد و این خدمت را حکما بکفاره آن کاغذ باید بکند تا اعراض و انکار ما بقبول و التفات مبدل گردد.
ان الحسنات یذهبن اسیات کذالک. چون مقرب آن حضرت میرزا تقی سر رشته معاملات سنواتی ما و انگلیسها را دارد لاغیر، چنین میدانیم که هرچه در ایام عطلت و بیکاری بمطالعه دفاتر سالفه تحصیل علم کرده باشد حالا وقت آن است که در عمل آرد، چرا که نیت بی فعل و علم بی عمل از قبیل مضاربه بی سود و درخت بی ثمر است. العلم یهتف بالعمل والا؟ فارتحل.
آن عالیجاه عرض کرده بود که برای طلب کمل، فکری بفرمائیم، خود انصاف بده در خراسان که جز قحط و غلا و برف و سرما و جنگ و دعوا هیچ بهم نمیرسد، در آذربایجان اگر چیزی داریم خودت از ما آگاه تری. بلی، راهی که حالا بخاطر می رسد همین است که از یک طرف آصف الدوله و ملک الکتاب مسطورات را بکمل رسانند ومهلت خواهند که خسرو میرزا راه افتد و از یک طرف آن عالیجاه بعالیجاه میرزا تقی و میرزا محمدعلی تشویق و ترغیب نماید که از امثال این دو حساب چیزها بفضل خدا در آرند.
عالیجاه میرزا اسمعیل و میرزا احمد هم محاسبات توشقان ئیل و لوی ئیل را پس بدهند، البته بی باقی نخواهد بود.
دیگر هر وقت خسرو میرزا را با سپاه ان شاءالله فرستادی هرات را گرفتیم ایراد آن عالیجاه در امثال این قروض اشکال ندارد.
در باب ظل السلطان و معتمدالدوله مکرر فرموده ایم که سه هزار تومان قرض الحسنه را اگر ندادی البته البته بده. اما بیست هزار مال شاه است، به معتمدالدوله ربط ندارد. بخودش هم پیغام دادیم که مطالبه نکند. فرزندی طهماسب مرزا هم از گفتگوی او مستحضر است، احتمال دارد خواهم در آستانه همایون ملاقات کنی، خوا حرف بزنی لاشک بهتر و خوب تر می گذرانی. اسمعیل، آدم ظل السلطان هم هر چه حساب کهنه در خلخال دارد بایدپاک شود و ان شاءالله تعالی طوری برگردد که آه و ناله ظل السلطان از دارالخلافه تا این جا نرسد، اما از نو هیچ نباید داد، هرچه بدهیم از همدان و یزد ان شاءالله خواهیم داد. سیصد خروار غله که آصف الدوله نوشته ربط بدیوان ندارد. قائم مقام از تیولات گرمرود تعارفی کرده است، شاید آصف الدوله در باب حمل و نقل آن بدارخلافه خواهشی از آن عالیجاه کرده باشد، وجهی که باولاد مرحوم محمدخان ایروانی داده اید اگر همان است که از گروس برقرار بود، آن عالیجاه دانسته باشد که ما بعد از خواهش ها و توسط های خازن الدوله نصف مستمری حسینعلی خان را در وجه ورثه او برقرار کردیم و اگر از خوی است چنان در نظر داریم که جز آسیا و معاش جزئی به همشیره امیر اصلان خان نبود. بلی، برات انعامی شاید درکرمان و اصفهان بسایر اولاد محمدخان داده باشیم، این تفصیل را باین جهت مرقوم داشتیم که مکرر نشود، مثل مواجب سلیم بیک قبه که جزء مواجب سلطان احمد خانه است و او در همدان است و سلیم بیک در سراب جداگانه گرفته، در حقیقت خرجی مکرر شده. از میرزا حسین قزوینی مواخذه باید نمود.
در باب شقاقی که آقاجانی خانه بگرمرود تعیین شده و میرزا فتاح را در تبریز نگاهداشته و توشمالان را استقلال داده از جهانگیر خان عرض رضامندی نموده، بسیار بسیار خورسند و مشعوف شدیم و از این قرار بحمدالله کار بلوکات وایلات نقص و عیبی ندارد.
اما میرزا فتاح نوکر کارآمدی است؛ بیکار بودن او معنی ندارد. اینجا برای ما چند نفر امثال او و امامعلی سلطان و حاتم خان که عامل و رعیت دار و کسب و زراعت کرده؛ نفع و ضرر رعیتی و حاکمی را خوب فهمیده باشند، ضرور داریم. حالا که حاجی امامعلی در کار است و حاتم خان عذر لنگ دارد، میرزا فتاح را بی استخاره و استشاره روانه حضور کن، اما نه چنانکه بعد از چند سال عاملی کل شقاقی روز اول ورود رفعه تقاضای او برسد و روز دویم دواب در بهای علوفه و ملبوس در ازای ماکول و فوطه و قطیفه را بپول حمام برندارند؛ روز سیم عریان و جوعان. رضیت منالغنیمه بالایاب بگوید، خراسانی است که همه دیده اند. مشهد مقدس رضوی سلام الله علی راقدها یضرب الیه اکبادالابال، هر که میآید اگر چیزی دارد که بدهد چه بهتر و اگر خواهد آن بگیرد چنان برمی گردد که سلیمان پاشای دنبلی دو سه نفر دنبلی دو سه نفر دنبال انداخته باین هوس اورده بود، آخر بهزار ماجرا طوری کردیم تا طهران برسند و عجب تر از فرزند خودمان بهرام میرزا نمی شود ه خفافا و ثقالا نفرت کرد و بخفی حنین رجعت تا سایر آیندگان دستورالعمل گیرند.
تحریرا فی شهر شوال سنه ۱۲۴۸
خراسان را بحمدالله طوری از خودسر و سرکش پرداخته ایم که دشمن و بدخواه زبان انکار ندارد، چه جای دوست و نیکخواه. والحسن ما شهدت بالضراب. اگر هرات و مرو را بهمین حال بگذاریم و بیاییم مثل عمارتی است در نهایت خوبی و مرغوبی ساخته و آراسته که دو در، از دو طرف داشته باشد و هر که هرچه خواهد در آن بکند، آن عالیجاه پنج فوج تمام سرباز آزموده قدیمی در ولایت دارد، زیاده از یک فوج هم جدید در تبریز و قراجه داغ گرفته است، سواره کرد و ترک هم بقدر کفاف دارد و هیچ جا جز سمت کردستان آلودگی و احتیاط ندارد، خلاف ما که جز اوزبک و افغان، هزاره و ترکمان هزار درد بی درمان دیگر هم داریم که نوشتنی نیست.
فرزندی خسرو میرزا چون بسیار عجله در کارها داشت دانسته فرستادیم که ان شاءالله تعالی تا اوایل جوزا سه هزار تفنگ دار سرباز بعد از وضع اصناف والاغچی و شمشیردار و هزار سوار ه آن عالیجاه اعتماد کند تیپ خودمان باشند ان شاءالله تعالی بما برسد، حالا وضع غریبی شده که آن عالیجاه با ایلچی روس بطارم باید بیاید و خسرو میرزا به تبریز می رود و سرباز افشار درجولکای حریر است. نمیدانم این کار چگونه صورت پذیر است؟
حکایت چهارصد هزار تومان باقی آذربایجان که آن عالیجاه این قدر شرح وبسط داده بود ربط به آن عالیجاه نداشت، بل یکی از سخنان بود که میرزاهای خارج از دفتر برای عزل میرزا احمد از صاحب توجیهی میگفتند و عاقبت از سخنان دشمنان هیچ آسیب باو نرسید، هر چه رسید از یک دوست او بود.
آقا محمد حسن که دوستی پول چشم و گوش او را کور و کر کرده، با وجودی که بیگانه و خویش از پس و پیشش نگرانند برات صیغه تحویل صادر میکند و از شهر تبریز پول میگیرد.
فرزندی فریدون میرزا شفاعت میرزا علی فراهانی را در این وقت کرده است و جواب او این است که هر وقت محاسبه آقا محمدحسن را بپاکی و راستی نوشت و همان عیوب که تا به میرزا احمد محول بود عرض میکرد و تا بخودش محول کردیم مهر کردند و دهانش دوختند، آشکار و نمایان گفت آن وقت از سیئات آن کاغذ که به آقا محمدحسن نوشته بود و بدست افتاد میگذریم و حق این است که تحقیق و تنقیح محاسبه آقا محمد حسن کار امثال میرزا احمد نیست، کار میرزا محمدعلی است وسر رشته آن اوقات را هیچکدام از میرزاها مثل او ندارد و این خدمت را حکما بکفاره آن کاغذ باید بکند تا اعراض و انکار ما بقبول و التفات مبدل گردد.
ان الحسنات یذهبن اسیات کذالک. چون مقرب آن حضرت میرزا تقی سر رشته معاملات سنواتی ما و انگلیسها را دارد لاغیر، چنین میدانیم که هرچه در ایام عطلت و بیکاری بمطالعه دفاتر سالفه تحصیل علم کرده باشد حالا وقت آن است که در عمل آرد، چرا که نیت بی فعل و علم بی عمل از قبیل مضاربه بی سود و درخت بی ثمر است. العلم یهتف بالعمل والا؟ فارتحل.
آن عالیجاه عرض کرده بود که برای طلب کمل، فکری بفرمائیم، خود انصاف بده در خراسان که جز قحط و غلا و برف و سرما و جنگ و دعوا هیچ بهم نمیرسد، در آذربایجان اگر چیزی داریم خودت از ما آگاه تری. بلی، راهی که حالا بخاطر می رسد همین است که از یک طرف آصف الدوله و ملک الکتاب مسطورات را بکمل رسانند ومهلت خواهند که خسرو میرزا راه افتد و از یک طرف آن عالیجاه بعالیجاه میرزا تقی و میرزا محمدعلی تشویق و ترغیب نماید که از امثال این دو حساب چیزها بفضل خدا در آرند.
عالیجاه میرزا اسمعیل و میرزا احمد هم محاسبات توشقان ئیل و لوی ئیل را پس بدهند، البته بی باقی نخواهد بود.
دیگر هر وقت خسرو میرزا را با سپاه ان شاءالله فرستادی هرات را گرفتیم ایراد آن عالیجاه در امثال این قروض اشکال ندارد.
در باب ظل السلطان و معتمدالدوله مکرر فرموده ایم که سه هزار تومان قرض الحسنه را اگر ندادی البته البته بده. اما بیست هزار مال شاه است، به معتمدالدوله ربط ندارد. بخودش هم پیغام دادیم که مطالبه نکند. فرزندی طهماسب مرزا هم از گفتگوی او مستحضر است، احتمال دارد خواهم در آستانه همایون ملاقات کنی، خوا حرف بزنی لاشک بهتر و خوب تر می گذرانی. اسمعیل، آدم ظل السلطان هم هر چه حساب کهنه در خلخال دارد بایدپاک شود و ان شاءالله تعالی طوری برگردد که آه و ناله ظل السلطان از دارالخلافه تا این جا نرسد، اما از نو هیچ نباید داد، هرچه بدهیم از همدان و یزد ان شاءالله خواهیم داد. سیصد خروار غله که آصف الدوله نوشته ربط بدیوان ندارد. قائم مقام از تیولات گرمرود تعارفی کرده است، شاید آصف الدوله در باب حمل و نقل آن بدارخلافه خواهشی از آن عالیجاه کرده باشد، وجهی که باولاد مرحوم محمدخان ایروانی داده اید اگر همان است که از گروس برقرار بود، آن عالیجاه دانسته باشد که ما بعد از خواهش ها و توسط های خازن الدوله نصف مستمری حسینعلی خان را در وجه ورثه او برقرار کردیم و اگر از خوی است چنان در نظر داریم که جز آسیا و معاش جزئی به همشیره امیر اصلان خان نبود. بلی، برات انعامی شاید درکرمان و اصفهان بسایر اولاد محمدخان داده باشیم، این تفصیل را باین جهت مرقوم داشتیم که مکرر نشود، مثل مواجب سلیم بیک قبه که جزء مواجب سلطان احمد خانه است و او در همدان است و سلیم بیک در سراب جداگانه گرفته، در حقیقت خرجی مکرر شده. از میرزا حسین قزوینی مواخذه باید نمود.
در باب شقاقی که آقاجانی خانه بگرمرود تعیین شده و میرزا فتاح را در تبریز نگاهداشته و توشمالان را استقلال داده از جهانگیر خان عرض رضامندی نموده، بسیار بسیار خورسند و مشعوف شدیم و از این قرار بحمدالله کار بلوکات وایلات نقص و عیبی ندارد.
اما میرزا فتاح نوکر کارآمدی است؛ بیکار بودن او معنی ندارد. اینجا برای ما چند نفر امثال او و امامعلی سلطان و حاتم خان که عامل و رعیت دار و کسب و زراعت کرده؛ نفع و ضرر رعیتی و حاکمی را خوب فهمیده باشند، ضرور داریم. حالا که حاجی امامعلی در کار است و حاتم خان عذر لنگ دارد، میرزا فتاح را بی استخاره و استشاره روانه حضور کن، اما نه چنانکه بعد از چند سال عاملی کل شقاقی روز اول ورود رفعه تقاضای او برسد و روز دویم دواب در بهای علوفه و ملبوس در ازای ماکول و فوطه و قطیفه را بپول حمام برندارند؛ روز سیم عریان و جوعان. رضیت منالغنیمه بالایاب بگوید، خراسانی است که همه دیده اند. مشهد مقدس رضوی سلام الله علی راقدها یضرب الیه اکبادالابال، هر که میآید اگر چیزی دارد که بدهد چه بهتر و اگر خواهد آن بگیرد چنان برمی گردد که سلیمان پاشای دنبلی دو سه نفر دنبلی دو سه نفر دنبال انداخته باین هوس اورده بود، آخر بهزار ماجرا طوری کردیم تا طهران برسند و عجب تر از فرزند خودمان بهرام میرزا نمی شود ه خفافا و ثقالا نفرت کرد و بخفی حنین رجعت تا سایر آیندگان دستورالعمل گیرند.
تحریرا فی شهر شوال سنه ۱۲۴۸
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۱ - رقم باشی گری و تیول میرزا جعفرخان مهندس باشی
آنکه مهندس نظام قدر و محاسب مهام بشر که طاق نه رواق گردون بی قائم و ستون افراشته و تدبیر مصالح املاک بتدویر دوایر افلاک مقرر داشته، ذات اشرف ما را واسطه نظم دین و دولت ورابطه جمع شرع وشوکت کرد وضبط ثغور اسلام وجبر کسور انام را بعهدة اهتمام ما سپرده، بر ذمت همت ما بحکم شرع مطاع و فرمان واجب الاتباع، تمهید نظامی رایق و تجدید قراری لایق، که موجب رضای خالق و عصام خلایق شود؛ لازم آمد تا مقلدان شریعت غرا و متقلدان سیف غزا در اجتهاد ادآب جهاد مستبد، بر مقابله و مقاتله اعدای دین مستعد گشته؛ شوکت اسلام از صدمت خصام مصون و حوزه ملک از مداخلت شرک مصون آید. فعلی هذا هر که رموز قتال و رسوم جدال را بقانون نظام متین و آئین دین مبین بهتر و برتر داند و دارد و شرط جهاد و دفاع و ضبط بلاد و بقاع را بطرح و طرز سدید سزا و بجا آید و آرد، فزون از حد و حساب منظور نظر عاطفت نصاب آید. عالیجاه فطانت و فراست انتباه سلاله السادات العظام میرزا جعفر مهندس که در بدایت جوانی حسب الاشاره بتحصیل هندسی و ریاضی و تکمیل آداب نظام بمملکت انگلیس مأمور شد، پس از مدتی که حصول علم مأمور برا حایز بحضور باهرالنور ما فایز گشت، او را در علم و عمل بر وجه اتم و اکمل آزمودیم، فی الحقیقه در حساب و هندسه که بفنون ریاضی و تعیین قلعه و سنگر و ترتیب لشکر و معسکر کامل و ماهر بود و ذهن و قادش و فکر نقادش در حل اشکال ریاضی بر مفترعات اقلیدس و مخترعات بطلمیوس غالب و قاهر، در ازای این حسن تعلم بر همگنان تقدم یافته، مهندسین سرکار اشرف را باشی و خدمات شایسته از او ناشی گشته، مقرر داشتیم از این حسن تعلیم مستوجب مزید احسان و تکریم آید، متوجهات قریه فلان را در هذه السنه فلان بموجب تفصیل بتیول ابدی و سیور غال سرمدی عنایت فرمودیم الخ.
والسلام
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۵ - این نامة را قائم مقام از خراسان به آصف الدوله نوشته است
خداوندگارا، مرحمت شعارا: چون سابقا مصحوب آدم نواب بهمن میرزا عرض کرده بودم که حضرت ولیعهد روحی فداه خود یا معدودی سوار متعاقب ترکمانان غارتگر تشریف بردند؛ لهذا حامل عریضه را بچاپاری روانه حضور عالی ساخته واجب دانستم که خاطر عالی رااز دو رهگذر آسوده سازم:
اول آن که بحمدالله از اقبال روزافزون شاهنشاهی بخیر و عاقبت و فتح و نصرت برگشتند و یل اسیر اخترمه وافر آوردند سهل است، سردار آنها خان ولی نام که در جنگ نواب شجاع السلطنة و رکن الدوله هر دو بود بدام انتقام افتاد. از قضا همین ترکمانان در همان اوقات رستم خان چوله را اسیر کرده بود و امسال بحسن موقع اسیر همان رستم خان شد. از بس اذیت بخلق خراسان رسانده بود روزیکه موکب والا وارد شد و او را داخل اسراء میآوردند، زن و مرد و صغیر و کبیر از دروازه خیابان سفلی تا میدان ارک همه دور او جمع شده، کم مانده بود که از هجوم عام تلف شود. آن روز مثل عید نوروز بود برای مردم خراسان، و خدا را شکر که ضرب و صدمه معقولی درین ایلغار بآلامان های ترکمان رسید و اسیرهای خوب بدست آمد که هر چه هیمه کش و شترچران و کاروانی برده باشند ان شاءالله تعالی بدست میآید. حضرت ولیعهد روحی فداه هر یک از ملتزمین رکاب را که جزئی جلادت کرده بود بعد از مراجعت نوازش و ریزش کلی فرمودند حتی بامثال تقی گرگ که پوشاکش از پوست سگ پیس بتر بود قباهای زری اعلی و شال های کشمیری ممتاز و جبه های ماهوت زنجیره دار دادند. از پول و غله هم در این قحطی و نابودی هر طور بود مضایقه نشد.
ثانی آن که: اگر چه با آن همه اصرار و ابرام کمترین، یک تومان از طلب چند ساله سپاه بسطام و یک نفر از سواره و سپاه دارالمرز و سمنان نرساندید که از کار اینجا اطمینانی بهم رس و مثل شرفیابی چارمحال ورسیدن خبر بافق از دنبال نشود، اما فضل خداوند تعالی و بخت شاهنشاه روح العالمین فداه امداد کرد و همین ضرب که بآلامان ها رسید حساب خود را کردند و افاقه کامل حاصل شد. کمترین بسیار سعی کردم که خود تشریف نبرند والی خراسان را مأمور فرمایند اول بول فرمودند بعد نمیدانم چطور شد که خود هم با والی تشریف بدند باین سبب قدری تفاوت درین هنگام که خودعازمند و والی متوقف، بهم خواهد رسید، البته بندگان عالی تا حال امدادی مأمور داشته اید، همین که امداد برسد ان شاءالله تعالی هیچ عیب و نقص حاصل نمیشود.
کمترین لازم نمیدانم که در باب بسطامی که ساخلوند و سمنانی دامغانی و استرآبادی تجدید عرضی بکنم چرا که اگر عرایض سابقه تاثیر نکرده باشد، این اصرار حالا هم نمیکند. سنی ها همه از سرحد خوارزم و قزاق تا سیحون و پیشاور بخرابی دین و دولت اجماع کرده اند و در این حالت که آوازه مراجعت ولیعهد شایع میشود و قشوت غیرخراسانی این جا کم است، خود بهتر میدانید که امدادی لازم هست یا نه؟
حضرت ولیعهد روحی فداه آنچه مقدورشان بود در استحکام کار اینجا مضایقه نفرمودند؛ صالدات روس وسرباز شقاقی از بی پولی و بی نانی کم مانده بود متفرق شوند. بعد از عید بمشقتی که فوق آن امکان ندارد طوری ساکت کردند و بوعده متقاعد فرمودند اطمینان بهم رسید که ان شاءالله بعد از حرکت موکب والا، تا خبری از سرکار ولیعهد برسد بر سر خدمت خواهند ماند.
قشون خراسانی را هم سرکرده از خود تعیین کردند و قرار ملبوس و چادر و مواجب و سیورسات را مثل آذربایجانی دادند. توبچی ساخلو قلعه جات را از بلوکات کوهپایه مشهد جوانان خوب مستعد انتخاب نمودند و تا حال تحریر عریضه هیچ نقص نمانده، مگر اسب که درین زمستان بسیار کم مانده و بسیار مشکل است که عوض اسقاط توبخانه و غلامان و عملجات و سواره خراسانی آذربایجانی موجود شود؛ اما هر چه نوکرهای آزموده خوب دارند همه را این جا در خدمت والی میگذارند و هر یک را خدمتی فراخور حال رجوع فرموده اند که عمده آنها عالیجاه مخدوم معظم کامکار کشیکچی باشی دام مجده العالی است؛ و عالیجاهان میرزا موسی نایب و میرزا محمدعلی و میرزا حسن و از سپاهی سهراب خان سرتیپ و قاسم خان قدیمی و صمصام سرهنگ و از ساخلو، علی اصغر خان عجم و ابوالقاسم خان عرب بطوری غریب و وضعی عجب. مخلص زاده سرکار صادق چون اسمش با رسم مطابق است خدمت همگی را میکند و اختصاصی جداگانه بسرکار کشیکچی دارد که هیچ ربط باین عوالم مانحن فیه ندارد.
امیزادگان عظام سیف الملوک میزا و سیف الدوله میرزا، دیروز که سه شنبه بود وارد شدند. حضرت ولیعهد روحی فداه به نواب سیف الدوله میرزا زیاده مرحمت فرمودند، زودتر طلبیدند و چنان اتفاق افتاد که هر جا نوازشی باو میشد تأدیبی بامیرزاده بزرگ میفرمودند، باین سبب دیشب که کمترین در خدمتشان بودم، حرفی جز تنفر از دنیا و توجه بعقبی مذکور نمیشد و گویا فرمانی از شاهنشاه دارند که عزم عتباب فرمایند و میفرمودند ولیعهد تخلف از فرمان همایون نخواهد کرد. کمترین باقسام مختلفه عرض نصیحت کردم، اما تعجب است که امیرزاده بزرگ را با آن که مورد ضرب بود طوع العنان تر و سهل القیادتر از نواب سیف الدوله میرزا دیدم که مورد نوازش و التفات بود و معهذا دیشب میفرمود: نه خراسان میخواهم نه آذربایجان میروم، نه یزد میخواهم. پدرم مرا حکما فرستاد هرگز نمیآمدم.
از قراری که کمترین میفهمم نواب سیف الملوک میرزا چون بلطف و قهر ولیعهد روحی فداه عادت قدیم دارد و بنصیحت پذیرفتن از کمترین هم عمرها خود گرفته است، عنقریب بهمان مراتب اولی و پله های بالا میرسد و دنیا و آخترش همین توجه سرکار ولیعهد است و بس. خلاف نواب سیف الدوله میرزا که سخن هاش حالا با این عالم ها ربط ندارد آن هم ان شاءالله تعالی خوب خواهد شد. انگور نو آورده ترش طعم بود.
والسلام
اول آن که بحمدالله از اقبال روزافزون شاهنشاهی بخیر و عاقبت و فتح و نصرت برگشتند و یل اسیر اخترمه وافر آوردند سهل است، سردار آنها خان ولی نام که در جنگ نواب شجاع السلطنة و رکن الدوله هر دو بود بدام انتقام افتاد. از قضا همین ترکمانان در همان اوقات رستم خان چوله را اسیر کرده بود و امسال بحسن موقع اسیر همان رستم خان شد. از بس اذیت بخلق خراسان رسانده بود روزیکه موکب والا وارد شد و او را داخل اسراء میآوردند، زن و مرد و صغیر و کبیر از دروازه خیابان سفلی تا میدان ارک همه دور او جمع شده، کم مانده بود که از هجوم عام تلف شود. آن روز مثل عید نوروز بود برای مردم خراسان، و خدا را شکر که ضرب و صدمه معقولی درین ایلغار بآلامان های ترکمان رسید و اسیرهای خوب بدست آمد که هر چه هیمه کش و شترچران و کاروانی برده باشند ان شاءالله تعالی بدست میآید. حضرت ولیعهد روحی فداه هر یک از ملتزمین رکاب را که جزئی جلادت کرده بود بعد از مراجعت نوازش و ریزش کلی فرمودند حتی بامثال تقی گرگ که پوشاکش از پوست سگ پیس بتر بود قباهای زری اعلی و شال های کشمیری ممتاز و جبه های ماهوت زنجیره دار دادند. از پول و غله هم در این قحطی و نابودی هر طور بود مضایقه نشد.
ثانی آن که: اگر چه با آن همه اصرار و ابرام کمترین، یک تومان از طلب چند ساله سپاه بسطام و یک نفر از سواره و سپاه دارالمرز و سمنان نرساندید که از کار اینجا اطمینانی بهم رس و مثل شرفیابی چارمحال ورسیدن خبر بافق از دنبال نشود، اما فضل خداوند تعالی و بخت شاهنشاه روح العالمین فداه امداد کرد و همین ضرب که بآلامان ها رسید حساب خود را کردند و افاقه کامل حاصل شد. کمترین بسیار سعی کردم که خود تشریف نبرند والی خراسان را مأمور فرمایند اول بول فرمودند بعد نمیدانم چطور شد که خود هم با والی تشریف بدند باین سبب قدری تفاوت درین هنگام که خودعازمند و والی متوقف، بهم خواهد رسید، البته بندگان عالی تا حال امدادی مأمور داشته اید، همین که امداد برسد ان شاءالله تعالی هیچ عیب و نقص حاصل نمیشود.
کمترین لازم نمیدانم که در باب بسطامی که ساخلوند و سمنانی دامغانی و استرآبادی تجدید عرضی بکنم چرا که اگر عرایض سابقه تاثیر نکرده باشد، این اصرار حالا هم نمیکند. سنی ها همه از سرحد خوارزم و قزاق تا سیحون و پیشاور بخرابی دین و دولت اجماع کرده اند و در این حالت که آوازه مراجعت ولیعهد شایع میشود و قشوت غیرخراسانی این جا کم است، خود بهتر میدانید که امدادی لازم هست یا نه؟
حضرت ولیعهد روحی فداه آنچه مقدورشان بود در استحکام کار اینجا مضایقه نفرمودند؛ صالدات روس وسرباز شقاقی از بی پولی و بی نانی کم مانده بود متفرق شوند. بعد از عید بمشقتی که فوق آن امکان ندارد طوری ساکت کردند و بوعده متقاعد فرمودند اطمینان بهم رسید که ان شاءالله بعد از حرکت موکب والا، تا خبری از سرکار ولیعهد برسد بر سر خدمت خواهند ماند.
قشون خراسانی را هم سرکرده از خود تعیین کردند و قرار ملبوس و چادر و مواجب و سیورسات را مثل آذربایجانی دادند. توبچی ساخلو قلعه جات را از بلوکات کوهپایه مشهد جوانان خوب مستعد انتخاب نمودند و تا حال تحریر عریضه هیچ نقص نمانده، مگر اسب که درین زمستان بسیار کم مانده و بسیار مشکل است که عوض اسقاط توبخانه و غلامان و عملجات و سواره خراسانی آذربایجانی موجود شود؛ اما هر چه نوکرهای آزموده خوب دارند همه را این جا در خدمت والی میگذارند و هر یک را خدمتی فراخور حال رجوع فرموده اند که عمده آنها عالیجاه مخدوم معظم کامکار کشیکچی باشی دام مجده العالی است؛ و عالیجاهان میرزا موسی نایب و میرزا محمدعلی و میرزا حسن و از سپاهی سهراب خان سرتیپ و قاسم خان قدیمی و صمصام سرهنگ و از ساخلو، علی اصغر خان عجم و ابوالقاسم خان عرب بطوری غریب و وضعی عجب. مخلص زاده سرکار صادق چون اسمش با رسم مطابق است خدمت همگی را میکند و اختصاصی جداگانه بسرکار کشیکچی دارد که هیچ ربط باین عوالم مانحن فیه ندارد.
امیزادگان عظام سیف الملوک میزا و سیف الدوله میرزا، دیروز که سه شنبه بود وارد شدند. حضرت ولیعهد روحی فداه به نواب سیف الدوله میرزا زیاده مرحمت فرمودند، زودتر طلبیدند و چنان اتفاق افتاد که هر جا نوازشی باو میشد تأدیبی بامیرزاده بزرگ میفرمودند، باین سبب دیشب که کمترین در خدمتشان بودم، حرفی جز تنفر از دنیا و توجه بعقبی مذکور نمیشد و گویا فرمانی از شاهنشاه دارند که عزم عتباب فرمایند و میفرمودند ولیعهد تخلف از فرمان همایون نخواهد کرد. کمترین باقسام مختلفه عرض نصیحت کردم، اما تعجب است که امیرزاده بزرگ را با آن که مورد ضرب بود طوع العنان تر و سهل القیادتر از نواب سیف الدوله میرزا دیدم که مورد نوازش و التفات بود و معهذا دیشب میفرمود: نه خراسان میخواهم نه آذربایجان میروم، نه یزد میخواهم. پدرم مرا حکما فرستاد هرگز نمیآمدم.
از قراری که کمترین میفهمم نواب سیف الملوک میرزا چون بلطف و قهر ولیعهد روحی فداه عادت قدیم دارد و بنصیحت پذیرفتن از کمترین هم عمرها خود گرفته است، عنقریب بهمان مراتب اولی و پله های بالا میرسد و دنیا و آخترش همین توجه سرکار ولیعهد است و بس. خلاف نواب سیف الدوله میرزا که سخن هاش حالا با این عالم ها ربط ندارد آن هم ان شاءالله تعالی خوب خواهد شد. انگور نو آورده ترش طعم بود.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۰ - به محمدخان امیر نظام نوشته شده
مخدوم مشفق مهربان: برای اسباب قورخانه بعضی معطلی ها در خراسان هست که باز باید از تبریز حرسه الله العزیز انجام گیرد. حضرت ولیعهد روحی فداه تفصیل آن را از باقر سلطان و البرز گرفتند و در جوف این عریضه خدمت عالی فرستادم.
دیگر دانسته باشید که بعد از مرخصی افواج قاهره سپاه، چو شیری که چنگال و دندان ندارد اینجا مانده ایم. نواب خسرو میرزا بتحصیل ناب و مخلب آمده بسبب گرفتاری شما در طارم ومشغولی سرتیب بمهمات حریر بسیار اضطراب دارم که مبادا جواز برسد و جوها برسند و سپاه نرسد و بوقت کار نرسیم.
سپاهی که اول بهار برسد بال است و بعد از آن هر چه آید بار.
دیگر نمیدانم چه سری است که شتر آذربایجان هر چه بسر آوردیم همه مرد، حتی امسال پیران علی بیک که چهارصد و پنجاه داشت بالفعل پنجاه ندارد.
محمدعلی بیک خلچ هم هرچه در سال های دراز از زدی و دزد بگیری برده بود همه را بیک شش ماهه صاحب جمعی پسرش باخت.
در قمار عشق ای دل کی بود پریشانی، یعنی پشیمانی.
باری شما حالا شترهائی که دشی صاحب و توبچیان از خراسان بآنجا آورده اند متوجه شوید که تلف نشوند و بعد ازین قاطر بفرستید نه شتر. والسلام
دیگر دانسته باشید که بعد از مرخصی افواج قاهره سپاه، چو شیری که چنگال و دندان ندارد اینجا مانده ایم. نواب خسرو میرزا بتحصیل ناب و مخلب آمده بسبب گرفتاری شما در طارم ومشغولی سرتیب بمهمات حریر بسیار اضطراب دارم که مبادا جواز برسد و جوها برسند و سپاه نرسد و بوقت کار نرسیم.
سپاهی که اول بهار برسد بال است و بعد از آن هر چه آید بار.
دیگر نمیدانم چه سری است که شتر آذربایجان هر چه بسر آوردیم همه مرد، حتی امسال پیران علی بیک که چهارصد و پنجاه داشت بالفعل پنجاه ندارد.
محمدعلی بیک خلچ هم هرچه در سال های دراز از زدی و دزد بگیری برده بود همه را بیک شش ماهه صاحب جمعی پسرش باخت.
در قمار عشق ای دل کی بود پریشانی، یعنی پشیمانی.
باری شما حالا شترهائی که دشی صاحب و توبچیان از خراسان بآنجا آورده اند متوجه شوید که تلف نشوند و بعد ازین قاطر بفرستید نه شتر. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۳ - نامه ای از جانب سنی الجوانب به میرزا تقی آشتیانی
مقرب الخاقان میرزا محمدتقی بداند که روزیکه ما از دارالسلطنه تبریز بدارالخلافه طهران عازم بودیم، اغلب مردم این گمان ها را نداشتند و به هیچ خاطری نمیرسید که کار باین سیاق ها بگذرد و آن گاه تکلیف سفر بابان و زهاب را چطور هاشاق و ممالایطاق میدانستند و تصرف کرمانشاهان چگونه در نظرها مستبعد میآمد. معهذا محض یک کلمه حکم و فرمایش ما با سپاهی که فی الحقیقه اسم بلارسم بود آن عالیجاه با ثبات قلب اقدام بخدمت نمود و این طرز چاکری و نیکوبندگی آن عالیجاه چنان است که از نظر انور ما محو شود یا تلافی آن را وجهه همت خدیوانه نفرموده باشیم. از آن جمله اول عنایتی که فرمودیم این است که مهام سرحدات عراقین را با لرستان فیلی و شوشتر و دزفول و حویزه کلا بپیشکاری آن عالیجاه محول داشتیم و از خدای واحد رجا داریم که در هر حال ممد و معین باشد، وصیت شهامت برادر ارجمند بهرام میرزا را در آن حدود عماقریب رعب الفکن قلوب همسایگان سازد؛ از آن عالیجاه این است که بعد از نوروز فیروز سلطانی معسکر برادر ارجمند را بسمت هلیلان حرکت داده، سرباز و سواره کرمانشاهی را همانجا مجتمع و سربازان و توپچیان را کلا باختیار رآلنین معلم انگلیس محول سازد و چندان در آنجا اقامت شود که قشون های سواره و پیاده کردستان اردلان وارد شوند، بعد ذلک بفضل و کرم جناب اقدس الهی توکل کرده، عازم لرستان و عربستان گردد.
دیگر دستورالعمل رفتار برادر کامکار را از حالا دادن خلاف صواب میدانیم، همین قدر که او را در موارد عزم و رزم جسور و مقدم و آن عالیجاه را درمراتب احتیاط و حزم مجرب و ممتحن بجا آورده ایم کافی است. البته هر چه پیش آید هر روزه عرضه داشت خواهد شد و هر چه بخاطر اقدس رسد مقرر خواهیم داشت.
حسن خان فیلی را اگر مصلحت باشد که حاکم پشت کوه و پیش کوه هر دو بشود باعتماد آن عالیجاه مضایقه نمیفرماییم و همچنین هرگاه پشت کوه را تنها باو واگذار یا مثل ایالت اخوی محمدحسین میرزا از هر دو خارج و در بیابانها هائم و حیران راه برود. میرزا بزرگ قزوینی هم یک دو بار قاصد فرستاده، تعهد خدمت کرده بود چون تتبعی از اوضاع و احوال او نداشتیم جوابی جز عزیمت نصرالله میرزا بدارالخلافه ندادیم؛ اما به آن عالیجاه مقرر میداریم که چون بشهادت خط خودش زایدالوصف سفاک و بی باک است لم اک متخذ المضلین عضدا باید گفت. اما اگر الوار و اشرار آنجا را مستوجب داند که او را اسباب کار شناسد اجازت میدهیم که چندگاه با او راه برود، که هم ابلیس میباید هم آدم.
در باب سنقر: حق این است که عالیجاه کلبعلی خان از همه ایل و طایفه خود تجافی جسته بولیعهد مرحوم مغفور متوسل گردیده، در آذربایجان و خراسان و عراق آشکار و بی نفاق بخدمت حضور و رکاب پیوسته صدمه امسال بهار را هم خورد و باز در راه خدمت سخت تر ایستاد و از همسایگی کرمانشاه و عدوات امین الدوله و تحریکات اعاظم افشار باک نکرد حالا هم از دارالخلافه طهران بسمت قمشه و سمیرم مثل کسی که بعیش و عروسی برود؛ دو منزل یکی شتابد تا بروز جنگ خود را رساند و خودش و سوارش و سربازش منهای خدمت و دلیری و شجاعت کرد و علم حسنعلی میرزا را آنها در میدان گرفتند و علمدار را بدرک دواندند و از گردنه جانکی سرحد تا حوالی ایزد خواست در کوه و دره و برف و برد؛ دنبال قشون شکسته افتادند و زدند و خوردند و گوی سبقت از همگان بردند و همشیره سرکارکه خاطر او را بشدت میخواهیم در خانه اوست و در ازای این همه چیزی که باو افزوده ایم، همین حکومت سنقر است و بس.
بلی چون مزید اقتدار برادر ارجمند بهرام میرزا در نظر انور همایون است سقر و اسدآباد هر دو را با ابوالجمع او میفرماییم و فرمان نیابت بحاجی میرزا جانی مرحمت میفرماییم. باید برادر ارجمند گرامی مهمات متعلقه بافشار و سنقر و چاردولی را در غیبت عالی جاه کلبعلی خان کلا بحاجی رجوع کند و سوای پانصد رکابی سنقر که مأمور فارس است، اگر ممکن شود باز قدری سواره از آنجا بهلیلان بخواهد و لازمه تقویت بحاجی معزی الیه بکند و آن عالیجاه خود مخصوصا شروح مفصله مشعر بر خاطر جمعی عالیجاه کلبعلی خان بفارس بنویسد و برادر ارجمند لازمه مهربانی و مراوده بهمشیره سرکار بکند و همیشه از او باخبر باشد غربت باو اثر نکند و چون عالیجاهان میرزا فرج الله و میرزا هدایت الله دراول این دولت روزافزون منتهای خدمت و جانفشانی بظهور رسانیدند و نوکر قدیم ولیعهد مرحوم مغفور میباشند باید آن عالیجاه در آن همسایگی دایم از حال آنها غافل نشود و با آنها طوری مهربانی و مراوده نماید که از درگاه اقدس اعلی روز بروز امیدوارتر شوند و بیش از پیش بخدمت نیکوبندگی اقدام ورزند.
اما سه هزار تومان تنخواه برای امداد مخارج کرمانشاه باید حکما ببرادر ارجمند برسانند و آن عالیجاه خرج اندرون های اولاد شاهزاده مرحوم راهمان طور که داشتند بدهد، اما خرج گزاف عمله و اکره شاهزادگان لزوم ندارد و از اموال اخوی حشمه الدوله هر چه بکار سفر جنگ و سرحداری میآید تعلق بدولت قاره دارد و هر چه در اندرون است تعلق بخودش است. والسلام
تحریرا فی شهر ذی قعده سنه ۱۲۵۰
دیگر دستورالعمل رفتار برادر کامکار را از حالا دادن خلاف صواب میدانیم، همین قدر که او را در موارد عزم و رزم جسور و مقدم و آن عالیجاه را درمراتب احتیاط و حزم مجرب و ممتحن بجا آورده ایم کافی است. البته هر چه پیش آید هر روزه عرضه داشت خواهد شد و هر چه بخاطر اقدس رسد مقرر خواهیم داشت.
حسن خان فیلی را اگر مصلحت باشد که حاکم پشت کوه و پیش کوه هر دو بشود باعتماد آن عالیجاه مضایقه نمیفرماییم و همچنین هرگاه پشت کوه را تنها باو واگذار یا مثل ایالت اخوی محمدحسین میرزا از هر دو خارج و در بیابانها هائم و حیران راه برود. میرزا بزرگ قزوینی هم یک دو بار قاصد فرستاده، تعهد خدمت کرده بود چون تتبعی از اوضاع و احوال او نداشتیم جوابی جز عزیمت نصرالله میرزا بدارالخلافه ندادیم؛ اما به آن عالیجاه مقرر میداریم که چون بشهادت خط خودش زایدالوصف سفاک و بی باک است لم اک متخذ المضلین عضدا باید گفت. اما اگر الوار و اشرار آنجا را مستوجب داند که او را اسباب کار شناسد اجازت میدهیم که چندگاه با او راه برود، که هم ابلیس میباید هم آدم.
در باب سنقر: حق این است که عالیجاه کلبعلی خان از همه ایل و طایفه خود تجافی جسته بولیعهد مرحوم مغفور متوسل گردیده، در آذربایجان و خراسان و عراق آشکار و بی نفاق بخدمت حضور و رکاب پیوسته صدمه امسال بهار را هم خورد و باز در راه خدمت سخت تر ایستاد و از همسایگی کرمانشاه و عدوات امین الدوله و تحریکات اعاظم افشار باک نکرد حالا هم از دارالخلافه طهران بسمت قمشه و سمیرم مثل کسی که بعیش و عروسی برود؛ دو منزل یکی شتابد تا بروز جنگ خود را رساند و خودش و سوارش و سربازش منهای خدمت و دلیری و شجاعت کرد و علم حسنعلی میرزا را آنها در میدان گرفتند و علمدار را بدرک دواندند و از گردنه جانکی سرحد تا حوالی ایزد خواست در کوه و دره و برف و برد؛ دنبال قشون شکسته افتادند و زدند و خوردند و گوی سبقت از همگان بردند و همشیره سرکارکه خاطر او را بشدت میخواهیم در خانه اوست و در ازای این همه چیزی که باو افزوده ایم، همین حکومت سنقر است و بس.
بلی چون مزید اقتدار برادر ارجمند بهرام میرزا در نظر انور همایون است سقر و اسدآباد هر دو را با ابوالجمع او میفرماییم و فرمان نیابت بحاجی میرزا جانی مرحمت میفرماییم. باید برادر ارجمند گرامی مهمات متعلقه بافشار و سنقر و چاردولی را در غیبت عالی جاه کلبعلی خان کلا بحاجی رجوع کند و سوای پانصد رکابی سنقر که مأمور فارس است، اگر ممکن شود باز قدری سواره از آنجا بهلیلان بخواهد و لازمه تقویت بحاجی معزی الیه بکند و آن عالیجاه خود مخصوصا شروح مفصله مشعر بر خاطر جمعی عالیجاه کلبعلی خان بفارس بنویسد و برادر ارجمند لازمه مهربانی و مراوده بهمشیره سرکار بکند و همیشه از او باخبر باشد غربت باو اثر نکند و چون عالیجاهان میرزا فرج الله و میرزا هدایت الله دراول این دولت روزافزون منتهای خدمت و جانفشانی بظهور رسانیدند و نوکر قدیم ولیعهد مرحوم مغفور میباشند باید آن عالیجاه در آن همسایگی دایم از حال آنها غافل نشود و با آنها طوری مهربانی و مراوده نماید که از درگاه اقدس اعلی روز بروز امیدوارتر شوند و بیش از پیش بخدمت نیکوبندگی اقدام ورزند.
اما سه هزار تومان تنخواه برای امداد مخارج کرمانشاه باید حکما ببرادر ارجمند برسانند و آن عالیجاه خرج اندرون های اولاد شاهزاده مرحوم راهمان طور که داشتند بدهد، اما خرج گزاف عمله و اکره شاهزادگان لزوم ندارد و از اموال اخوی حشمه الدوله هر چه بکار سفر جنگ و سرحداری میآید تعلق بدولت قاره دارد و هر چه در اندرون است تعلق بخودش است. والسلام
تحریرا فی شهر ذی قعده سنه ۱۲۵۰
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۰ - خطاب به آصف الدوله
جناب مجدت و نجدت نصاب، جلالت و نبالت مآب، خالوی معظم مغزز عالی تبار آصف الدوله العلیه عالیه بداند که اولا در باب کار افغان اگر رأی مبارک شاهنشاهی بتسخیر هرات است باید چهاردسته شاهسون را با هزار نفر خمسه در اول بهار ان شاءالله روانه فرمایند که چهل پنجاه روز بعد از نوروز بما رسد. آن جناب هم قشون قلمرو را با چاردولی و گروسی برساند و خاطرجمع باشد که بعنایت خدا بی تشکیک مسخر و مفتوح خواهد شد و بیست هزار تومان تعهدی نواب غفران مآب که حسب الامر همایون بسپاه ظفرپناه باید برسد ان شاءالله تعالی خواهیم داد و اگر رأی مبارک همایون شاهنشاهی بمصالحه باشد همین طور که حجت از کامران و کل روسای اویماقات و خوانین افغان گرفته ایم؛ کاغذی مشعر بر قبول خواهیم داد و یک پسر کامران میرزا را با پسر وزیر و پسر میرصدیق قلعه بیگی و برادر شیرمحمد خان هزاره و پسر عطا محمدخان درانی بگرو خواهیم گرفت و سرحد را از این طرف تیر پل کوهسوی و از آن طرف پوزه کبوترخان قرار میدهم که قلعه غوریان در میانه خراب و بایر باشد هرگز آباد نشود و ایالات مروی و در جزینی و سایر هر ساله دویست سوار رکابی بعوض مالیات بدهند و اسیر و خانوار بسیاری که از خراسان بهرات رفته و در میان اویماقات هست هر جا سراغ کنیم اگر همه خوارزم و بخارا باشد باید حکما بیارند و رد نمایند و هر وقت ضرور شود از افغان قشون امداد بما بدهند که مواجب با خودشان و سیورسات با ما باشد.
بعد از ورود ارض اقدس محمدحسین خان هزاره را با ارباب قربان، آدم شیر محمد خان و آقا بیک کرانی قوشچی باشی که چند بار بشهر هرات و میان جمعیت اویماقات رفته معرفت و معروفیتی داشت روانه هرات کردیم و یار محمدخان وزیر را نگاه داشتیم که اگر فرمان اختیار نامة از دربار همایون برسد با قرارنامه صلحی که بهمین شروط است و از آن طرف حجت گرفته ایم بکمال امیدواری و سرافرازی روانه نمائیم و اگر مژدة امداد بهار برسد وزیر را از دست ندهیم. وکیل هرات وسرخیل جمشیدی و عباس خان فارسی و سایر افغان ها که بما متوسلند خرج بدهیم دل خوش و سرگرم بمانند تا پنجاهم بهار و سپاه امداد بفضل الهی و توجه شاهنشاهی برسد و امسال که چهار طرف هرات را مشکل نمیدانیم. چیزی که امسال باعث اشکال شد سفر خلاف فصل بود که اواخر تابستان قرار مراجعت نواب غفران مآب از دارالخلافه شد و همان وقت که ما را مأمور فرمودند سنبله بود که حاصل صحرا کلا بانبار قلعه رفته قشون گرسنه بودند ودشمن سیر و از اردوی ما تا جائی که آبادانی خراسان باشد کمتر از شصت و هفتاد فرسخ نبود. آوردن ذخیره سهل است، قورخانه و جبه خانه و پاافزار و ملبوس سرباز صعوبت داشت، اسب سواره از بودن سرما ونبودن خوراک طوری ناتوان میشد که اگر رستم بود از کار میافتاد.
اما چون امسال در هرات زردی و سرما بحاصل شتوی و سیفی زده و قشون ما و خودشان خرابی بسیار به باغات و شلتوک و آذوقه دهات کرده و بالفعل قحط و غلای آنجا بمرتبه کمال است، هرگاه چهل پنجاه روز از بهار گذشته ان شاءالله قصد آنجا شود که حاصل گرمسیرات بدست سکنه آنجا نیفتد محال است که تاب بیارند و برخلاف امسال به عون الله المتعال سیری یا فشون پادشاهی و گرسنگی با یاغی دولت خواهد بود. بتاج و تخت همایون سوگند که با وصف قضیه نواب غفران مآب اگر امید جو و نان بود و بیم سرما و باران نبود محال بود که هرات نگرفته مراجعت کنیم، خصوصا آخر بار که قشون امداد رسد و سوار اویماقات پاشید و هر چه افغان بود یا بغور و قندهار گریخت یا بتنگنای قلعه خزید و فارس های هرات کلا بمیل و رغبت و شوق و ارادت ملتجی شدند و متعهد بودند که با تفنگچی و بیل دار خود بمارپیچ و کوره خندق را پر کنند و سرباز را براهنمائی و بمیل خودشان داخل قلعه نمایند، قشون ما هم تا نزدیکی قلعه رفته بود واحدی را قدرت نوبد که سر برآرد، چه جای آن که خیال ستیز و آویز کند. بلی تقدیر سبحانی و گردش آسمانی این طور اقتضا کرد و سال آینده علی الظاهر این طور است که مرقوم داشتیم اما زمام کار در دست خداست.
چه داند کسی غیر پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
المرء یدبروالله یقدر، یفعل الله مایشاء ویحکم ما یرید، رأی همایون شاهنشاهی مهبط انوار فیوضات الهی است، هر چه بر زبان وحی ترجمان جاری شود ان جناب بزودی زود ما را آگاه سازد، اختیارنامه را طوری بنویسد که در حقیقت اعتبارنامه ما باشد. والسلام
بعد از ورود ارض اقدس محمدحسین خان هزاره را با ارباب قربان، آدم شیر محمد خان و آقا بیک کرانی قوشچی باشی که چند بار بشهر هرات و میان جمعیت اویماقات رفته معرفت و معروفیتی داشت روانه هرات کردیم و یار محمدخان وزیر را نگاه داشتیم که اگر فرمان اختیار نامة از دربار همایون برسد با قرارنامه صلحی که بهمین شروط است و از آن طرف حجت گرفته ایم بکمال امیدواری و سرافرازی روانه نمائیم و اگر مژدة امداد بهار برسد وزیر را از دست ندهیم. وکیل هرات وسرخیل جمشیدی و عباس خان فارسی و سایر افغان ها که بما متوسلند خرج بدهیم دل خوش و سرگرم بمانند تا پنجاهم بهار و سپاه امداد بفضل الهی و توجه شاهنشاهی برسد و امسال که چهار طرف هرات را مشکل نمیدانیم. چیزی که امسال باعث اشکال شد سفر خلاف فصل بود که اواخر تابستان قرار مراجعت نواب غفران مآب از دارالخلافه شد و همان وقت که ما را مأمور فرمودند سنبله بود که حاصل صحرا کلا بانبار قلعه رفته قشون گرسنه بودند ودشمن سیر و از اردوی ما تا جائی که آبادانی خراسان باشد کمتر از شصت و هفتاد فرسخ نبود. آوردن ذخیره سهل است، قورخانه و جبه خانه و پاافزار و ملبوس سرباز صعوبت داشت، اسب سواره از بودن سرما ونبودن خوراک طوری ناتوان میشد که اگر رستم بود از کار میافتاد.
اما چون امسال در هرات زردی و سرما بحاصل شتوی و سیفی زده و قشون ما و خودشان خرابی بسیار به باغات و شلتوک و آذوقه دهات کرده و بالفعل قحط و غلای آنجا بمرتبه کمال است، هرگاه چهل پنجاه روز از بهار گذشته ان شاءالله قصد آنجا شود که حاصل گرمسیرات بدست سکنه آنجا نیفتد محال است که تاب بیارند و برخلاف امسال به عون الله المتعال سیری یا فشون پادشاهی و گرسنگی با یاغی دولت خواهد بود. بتاج و تخت همایون سوگند که با وصف قضیه نواب غفران مآب اگر امید جو و نان بود و بیم سرما و باران نبود محال بود که هرات نگرفته مراجعت کنیم، خصوصا آخر بار که قشون امداد رسد و سوار اویماقات پاشید و هر چه افغان بود یا بغور و قندهار گریخت یا بتنگنای قلعه خزید و فارس های هرات کلا بمیل و رغبت و شوق و ارادت ملتجی شدند و متعهد بودند که با تفنگچی و بیل دار خود بمارپیچ و کوره خندق را پر کنند و سرباز را براهنمائی و بمیل خودشان داخل قلعه نمایند، قشون ما هم تا نزدیکی قلعه رفته بود واحدی را قدرت نوبد که سر برآرد، چه جای آن که خیال ستیز و آویز کند. بلی تقدیر سبحانی و گردش آسمانی این طور اقتضا کرد و سال آینده علی الظاهر این طور است که مرقوم داشتیم اما زمام کار در دست خداست.
چه داند کسی غیر پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
المرء یدبروالله یقدر، یفعل الله مایشاء ویحکم ما یرید، رأی همایون شاهنشاهی مهبط انوار فیوضات الهی است، هر چه بر زبان وحی ترجمان جاری شود ان جناب بزودی زود ما را آگاه سازد، اختیارنامه را طوری بنویسد که در حقیقت اعتبارنامه ما باشد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۳ - خطاب به پسرش میرزا محمد
فرزند: در آهوان که بنه اردو رسید شنیدم تعریف و تحسین بسیاری از اسب؟ و شکار اندازی تو میکرده اند. قطع نظر از این که اگر بمیرم کسی غیر از تو ندارم عیال مرا پرستاری کند؛ در واقع و نفس الامر تعریف و تحسین تو این است که رقم و کاغذ و نامة را خوب نویسی و محاسبه را خوب برسی و کار در خانه صاحب کار را طوری راه اندازی که مردم بخوشنودی از آن در خانه برگردند.
اگر عبدالله میرزا بشوی، یا بهرام گور، یا قابوس و شمگیر، هنر تو نیست ضررتست. عباس بیک را در خلوت خدمت سرکار والا ببر، گزارش دارالخلافه را عرض کند. عباس بیک همان است که سبزوار آمد؛ فرمان شاه و خلعت زنده جان میرزا را آورد.
لطفعلی را امشب ان شاءالله بتهران میفرستم، آقاجان بماند نزد فراش باشی در سمنان تا کاغذهای من برسد و ببرد به خراسان. کاغذها که نوشتم بنویسی و بمحمد ولی خان بدهی بفرستد، محمد ولیخان هنوز نفرستاده است، کاغذهائی که خان جان زند از مشهد میآورد البته زود بمن برسان که ان شاءالله اطمینان حاصل کنم، فراشباشی برخلاف محمد ولیخان منتهای یگانگی منظور داشت باید از جانب والاکمال مرحمت باو و محمدتقی بیک برادر مصطفی قلیخان بشود.
شال پیدا کن و خوب باشد و قبای ملبوس مخصوص آقامحمد حسن موجود کند بهر دو بده. اگر داشته باشید که بکدخدایان هم خلعت بدهید بسیار بسیار خوب است و اگر بد شود ندهی بهتر است. سیورسات ده خروار نان و ده خروار جو دو روزه در سمنان میدهند، رسد لاسگرد را هم هر چه از سمنان بگیری بقشون بدهی بهتر است. فراش باشی این طور خواهش داشت اما لاسگردی دوازده خروار جو موجود دارند، نان هم هفت هشت خروار گویا داشته باشند؛ تو هر چه فراش باشی بگوید مناط مدانش و مگذار قشون بی حسابی در شهر یا در حاصل صحرا بکند؛ تفاوت وجود من نمیخواهم معلوم مردم بشود. دعای زیاده ازحد بعالیجاه اخوی محمد علیخان برسان و او رادر این باب بکار بدار. طهران که میآیید امر عمله خلوت مشکل ترین کارهاست، اول بسرکار شاهزاده عرض کن؛ نقد یک ماهه شان را به آقامحمدحسن بسیپار و کاغذ خاطرجمعی ازو بمن بفرست که بدانم که ان شاءالله تعالی امرشان بقرض نگذرد و خودش باید هر جا شاهزاده برود همراه باشد.
ملک یاور را بقاسم علی بسپار، و علی یلداش را بقاسم خان. اما حاجی آقا را شاهزاده بفرماید که در جزو ازین دو نفر کاغذ در آن باب بگیرد؛ یعنی از قاسم خان و قاسم علی.
از سرهنگ مصلحت کن که فوج کنار شهر بماند خاطر جمع است یا کمال آباد برود؟ بگو هرچه بگوئی همان را میکنم و نیک و بد را از تو خواهم دید. حاجی آقا در باب مهدی خان با سرهنگ حرف بزند چون سرهنگ و مهدی خان پر جوانند، به شاهزاده عرض کن محرم تر از حاجی آقا کسی را ندارید و این حرف را باید خودتان بمردم نزنید.
خسرو میرزا قابل آن نیست که خود اسم او را ببرید. درست همین است که حاجی آقا را خیلکی بلطف و مرحمت خود امیدوار سازید و این خدمت را باو رجوع کنید.
در باب صاین قلعه باید بفرمائید که امیر در تبریز کرده بود؛ ما چون خود رفتنی بودیم عمل او را برهم نزدیم. ماکو را بجهانگیر میرزا داده؛ محمد باقرخان که مرده، قراچه داغ را هم داد و ستد مالیات بسلطان مراد میرزا گذاشته. این ها همه را باید برهم زد انشاالله. اما چون رفتنی هستیم چه لازم که از حالا جار بکشیم. والسلام
اگر عبدالله میرزا بشوی، یا بهرام گور، یا قابوس و شمگیر، هنر تو نیست ضررتست. عباس بیک را در خلوت خدمت سرکار والا ببر، گزارش دارالخلافه را عرض کند. عباس بیک همان است که سبزوار آمد؛ فرمان شاه و خلعت زنده جان میرزا را آورد.
لطفعلی را امشب ان شاءالله بتهران میفرستم، آقاجان بماند نزد فراش باشی در سمنان تا کاغذهای من برسد و ببرد به خراسان. کاغذها که نوشتم بنویسی و بمحمد ولی خان بدهی بفرستد، محمد ولیخان هنوز نفرستاده است، کاغذهائی که خان جان زند از مشهد میآورد البته زود بمن برسان که ان شاءالله اطمینان حاصل کنم، فراشباشی برخلاف محمد ولیخان منتهای یگانگی منظور داشت باید از جانب والاکمال مرحمت باو و محمدتقی بیک برادر مصطفی قلیخان بشود.
شال پیدا کن و خوب باشد و قبای ملبوس مخصوص آقامحمد حسن موجود کند بهر دو بده. اگر داشته باشید که بکدخدایان هم خلعت بدهید بسیار بسیار خوب است و اگر بد شود ندهی بهتر است. سیورسات ده خروار نان و ده خروار جو دو روزه در سمنان میدهند، رسد لاسگرد را هم هر چه از سمنان بگیری بقشون بدهی بهتر است. فراش باشی این طور خواهش داشت اما لاسگردی دوازده خروار جو موجود دارند، نان هم هفت هشت خروار گویا داشته باشند؛ تو هر چه فراش باشی بگوید مناط مدانش و مگذار قشون بی حسابی در شهر یا در حاصل صحرا بکند؛ تفاوت وجود من نمیخواهم معلوم مردم بشود. دعای زیاده ازحد بعالیجاه اخوی محمد علیخان برسان و او رادر این باب بکار بدار. طهران که میآیید امر عمله خلوت مشکل ترین کارهاست، اول بسرکار شاهزاده عرض کن؛ نقد یک ماهه شان را به آقامحمدحسن بسیپار و کاغذ خاطرجمعی ازو بمن بفرست که بدانم که ان شاءالله تعالی امرشان بقرض نگذرد و خودش باید هر جا شاهزاده برود همراه باشد.
ملک یاور را بقاسم علی بسپار، و علی یلداش را بقاسم خان. اما حاجی آقا را شاهزاده بفرماید که در جزو ازین دو نفر کاغذ در آن باب بگیرد؛ یعنی از قاسم خان و قاسم علی.
از سرهنگ مصلحت کن که فوج کنار شهر بماند خاطر جمع است یا کمال آباد برود؟ بگو هرچه بگوئی همان را میکنم و نیک و بد را از تو خواهم دید. حاجی آقا در باب مهدی خان با سرهنگ حرف بزند چون سرهنگ و مهدی خان پر جوانند، به شاهزاده عرض کن محرم تر از حاجی آقا کسی را ندارید و این حرف را باید خودتان بمردم نزنید.
خسرو میرزا قابل آن نیست که خود اسم او را ببرید. درست همین است که حاجی آقا را خیلکی بلطف و مرحمت خود امیدوار سازید و این خدمت را باو رجوع کنید.
در باب صاین قلعه باید بفرمائید که امیر در تبریز کرده بود؛ ما چون خود رفتنی بودیم عمل او را برهم نزدیم. ماکو را بجهانگیر میرزا داده؛ محمد باقرخان که مرده، قراچه داغ را هم داد و ستد مالیات بسلطان مراد میرزا گذاشته. این ها همه را باید برهم زد انشاالله. اما چون رفتنی هستیم چه لازم که از حالا جار بکشیم. والسلام