عبارات مورد جستجو در ۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳۴
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تیره‌گیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸۰
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت شده‌ای میدانی
دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰۸
غم را دیدم گرفته جام دردی
گفتم که غما خبر بود رخ زردی
گفتا چکنم که شادیی آوردی
بازار مرا خراب و کاسد کردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳۹
گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد
گفتا زانرو که در درین دربستی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۴
گفتم:‌به غمم قیام کی بود ترا
گفتا: غم من تمام کی بود ترا
گفتم‌:همه نام وننگ شد در سر تو
گفت: این همه ننگ و نام کی بود ترا
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۵
گفتم: ز خط تو بوی خون میآید
وز خطّ تو عقل در جنون میآید
گفتا که خط از برای زر میآرم
گفتم که زر از سنگ برون میآید
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۰
با گل گفتم: چو چشم آن میدارم
کز خندهٔ تو گشاده گردد کارم
گل گفت: چو ابر گرید آید زارم
کز خندیدن ریختن آرد بارم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون برآمد جان باقی از خلیل
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر فرعون ابلیس لعین
یک کف پر ریگ برداشت از زمین
پس نمود آن ریگ مروارید باز
بعد از آنش ریگ گردانید باز
گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز
گفت ازین من میندانم هیچ چیز
پس زفان بگشاد ابلیس لعین
گفت تو با این سرو ریشی چنین
زشتم آید گر گدائی میکنی
از چه دعوی خدائی میکنی
هر زمان ریشی مرصع بر نهی
تخت خواهی تاج اقرع بر نهی
با چنین ریشی چو گردی گرم تو
اینت ریش آخر نداری شرم تو
با چنین قدرت درین افکندگی
می فرا نپذیردم در بندگی
چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش
در خدائی کی پذیرندت خموش
نفس کافر را که در هر ساعتش
آزمایش میکنم در طاعتش
غرقهٔ بهر خطر میبینمش
هر نفس از بد بتر میبینمش
آنچه با من این سگ شوم آن کند
کافرم گر کافر روم آن کند
نیست چون من خویش دشمن هیچکس
بیخبر تر کیست از من هیچکس
آنچه بر من میرود بر کس نرفت
این سر افرازی هنوز از پس نرفت
دولتم چون خشک میغی بود و بس
حاصل از عمرم دریغی بود و بس
تن که یک درد مرا مرهم نکرد
همچو موئی گشت و موئی کم نکرد
ای دریغا جان بتن در باختیم
قیمت جان ذرهٔ نشناختیم
تشنه میمیریم در طوفان همه
وانک آب از چشمهٔ حیوان همه
هم زمان عیش را سوری نماند
هم چراغ عمر را نوری نماند
درد را مرهم کجا خواهیم کرد
عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد
خون شد آهن زانکه این دردش بخاست
دل که از خونست چون آهن چراست
تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر
کی توان گفتن ترا مرد ای پسر
هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست
با گل غیب خدایش کار نیست
میروی چون کافر درویش او
کی توان شد این چنین در پیش او
چون زدین و دل تهی داری سرای
چون روی بی دین و دل پیش خدای
چون ترا در خانه جای ماتمست
در چنین جائی دلت چون خرمست
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
غافلی میشد بصحرا روز برف
دید مردی را ز مردان شگرف
برف میرفت آن بزرگ و میگذشت
دانه میپاشید در صحرا ودشت
برف در گرمی چو آتش میفشاند
مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند
غافل او را گفت ای بس بی خبر
نیست وقت کشت این ناید ببر
در چنین فصلی که کارد دانهٔ
ور کسی کارد بود دیوانهٔ
مرد گفتش این چه گویم زشت نیست
کشت اینست و جزین خود کشت نیست
وقت کشت من کنونست ای پسر
گر تو نشناسی جنونست ای پسر
این زمین کاین تخم افکندم درو
از سرشکم آب میبندم درو
آن درو چون وقتش آید من کنم
وان زمین را گاو در خرمن کنم
تا بکی از خام بودن سوز کو
چند از تاریکی شب روز کو
ای نمازت نانمازی آمده
پاک بازی تو بازی آمده
چون نماز تو چنین پرتفرقهست
ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
دوش آن بت شوخ دلربا گفت به چشم:
با دل که نیایی بر ما، گفت: به چشم
اما به چه رو توانم آمد پیشت
اول تو به ما رهی نما، گفت: به چشم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید
ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
رهی معیری : چند قطعه
نابینا و ستمگر
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟
به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من بی قرار آرزوئی
دل من بی قرار آرزوئی
درون سینهٔ من های و هوئی
سخن ای همنشین از من چه خواهی
که من با خویش دارم گفتگوئی
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۱
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونه‌ای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پای بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
پیرمردی ز نزع مینالید
پیر زن صندلش همی‌مالید
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
خواری ‌ست به هرکج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ‌ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در ستایش میرزا آقاخان صدراعظم
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم‌ که بار یافت هزاران به‌ گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار
گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم
گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار
گفتم ‌غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس ‌که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان‌ که برآید ز انتظار
گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه ‌کزین ‌کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام
گفتا اگر چنینست این بوس و این ‌کنار
گفتم‌ که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بی‌کنار
گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون
گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار
گفتم ‌که بر َیسارش ‌گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم‌ که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد
گفتا پیادگان را لطفش ‌کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۵
یکی از حاضران گفت: آنچه دمنه می‌گوید از وجه تعظیم ملک نیست، اما می‌خواهد که بدین کلمات بلا از خود دفع کند. دمنه گفت: کیست بنصیحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هرکه خود را در مقام حاجت فروگذارد و در صیانت ذات خویش اهتمام ننماید دیگران را در وی امیدی نماند. و سخن تو دلیل است بر قصور فهم و وفور جهل تو. و تا گمان نبری که این تمویهات بر رای ملک پوشیده ماند !که چون تاملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود، که رای او کارهای عمری بشبی پردازد و لشکرهای گران باشارتی مقهور کند.
ز رایش ار نظری یابد آفتاب بصدق
که خواند یارد صبح نخست را کاذب؟
مادر شیر گفت: از سوابق مرک و غدر تو چندن عجب نمی دارم که از این مواعظت دراین حال و بیان امثل در هر باب. دمنه گفت: این جای مواعظتست اگر در محل قبول نشیند، و هنگام مثل است اگر بسمع خرد استماع افتد. مادر شیر گفت: ای غدار، هنوز امید می‌داری که بشعوذه و مکر خلاص یابی؟ دمنه گفت: اگر کسی نیکویی را ببدی و خیر را بشر مقابله روا دارد من باری وعده را بانجاز و عهد را بوفا رسانیدم. ملک داند که هیچ خاین را پیش او دلیری سخن گفتن نباشد، و اگر در حق من این روا دارد مضرت آن هم بجانب او باز گردد. و گفته‌اند «هرکه در کارها مسارعت نماید و از فواید تامل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسید که بگرم شکمی تعجیل روا داشت تا میان دوست و غلام فرق نتوانست کرد. » شیر پرسید:چگونه؟
گفت: