عبارات مورد جستجو در ۴۸۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲ - در مقدمه شاهنامه فردوسی در توحید فرموده
روان را بدانش ستایش نمود
سخن را ترازوی دانش نمود
سپس خامه را با زبان جفت کرد
نی گنگ را داور گفت کرد
زبان هست چون خسروی باشکوه
ورا خامه دستور دانش پژوه
چنان چون ز دستور پیروز بخت
هویدا شود راز سالار تخت
شود خوانده از خامه راز زبان
ازیرا که باشد ورا ترجمان
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۵ - خطاب بمدرسه مزینیه بنات
ای مدرسه مزینیه
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۸ - حکایت
یکی روز شهزاده یی نوجوان
شکار افگنان شد بصحرا روان
بناگه غزال فریبنده یی
بفتراک شهزاده از پی سمند
بسرعت همی در نوردید راه
در آن راه کافتاد دور از سپاه
بباغی چو فردوس راهش فتاد
بدهقان پیری نگاهش فتاد
که بیلی بکف، خوی ز رخ می فشاند
به بستان نهالی ز نو می نشاند
شگفت آمد از وی ملک زاده را
چنین گفت آن مرد آزاده را
که: تا چند داری بدنیا هوس؟!
که افتادت اندر کشاکش نفس!
کنون بایدت رفت سوی بهشت
چه کوشی بدینگونه در کار کشت؟!
همانا درختی که می پروری
طمع داری از میوه اش برخوری؟!
کنون نخلت از بار غم خم گرفت!
شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت!
ز بخت سیه گشته مویت سفید
چرا نیستی از جهان ناامید؟!
چنین کت ز پیری جبین چین گرفت
خوری میوه ی این درخت ای شگفت؟!
چنین گفت دهقان که: این نیکبخت
بامید این می نشانم درخت
که از سایه اش سرفرازی کنم
که از میوه اش جان نوازی کنم
عجب نیست از گردش آسمان
که گردد یقین آنچه دارم گمان
چه خوش گفت دانای آموزگار
کز امید می گردد این روزگار
نبینی که مردم ز برنا و پیر
بعالم چه دانا چه دانش پذیر
بامید کشتی در آب افگنند
که خرگاه بر طرف ساحل زنند
بامید لشکر فراهم کنند
که آرایش مسند جم کنند
ملک زاده زین گفته آمد بخشم
بدهقان هم از خشم بگشاد چشم
که گر خوردی این میوه از اتفاق
زن اندر سرای من استی طلاق
بگفت این و با صید آن تاج بخش
بلشکر گه خود عنان داد رخش
چو بگذشت از آن عهد سالی چهار
جهان مشکبو شد ز باد بهار
ز لاله هوا گشت یاقوت بار
ز سبزه زمین شد زمرد نگار
ز میوه درختان همه سرگران
چو از تاب می سرو قد دلبران
درختان که دهقان آزاده کشت
چو سرکش درختان باغ بهشت
سراسر بگردون سرافراختند
برآورده و، سایه انداختند
مگر آن ملک زاده را با سپاه
دگر ره بآن باغ افتاد راه
درختان بسی دید پر برگ و بار
همان بیل بر دوش، دهقان زار
نشسته است در سایه ی آن درخت
کش آن روز کشتی ز نیروی بخت
بیاد آمدش حرف روز نخست
از آن سخت گیری عنان کرد سست
فرود آمد از رخش و دهقان بخواند
ز هرگونه با او حکایت براند
بگفت: ای جهاندیده دهقان پیر
که پروردی این روضه ی دلپذیر
کنون میوه ی این درختان کدام
بود بهتر ای پیر شیرین کلام؟!
چو نشناخت دهقان که شهزاده کیست
ندانست قصدش از آن حرف چیست
بگفتش که: تا کشتم این بوستان
شد این بوستان منزل دوستان
نچیدم یکی میوه هرگز ز شاخ
بخود ساختم تنگ عیش فراخ
تو خود خور که بادا گوارا تو را
شود تا نهان آشکارا تو را
بپرسید شهزاده کای هوشمند
مگر دیدی از میوه ی خود گزند؟!
بگفتش که نی، آزمودیم بس
گزندی ندیده است از این میوه کس
ولیکن ازین پیشتر چند سال
بروزی که میکشتم اینجا نهال
بیامد جوانی ندیده جهان
که بود آشکارا جهانش نهان
مگر حرص پنداشت کار مرا
که آزرد جان نزار مرا
ز بیدانشی راه بر من گرفت
بدینگونه سوگند خورد از شگفت
که شیرین کنم گر من از میوه کام
حرم در حریم وی استی حرام
پس از چندی از لطف پروردگار
درختی که خود کشتم، آورد بار
چو آن عهد وسوگندم آمد بیاد
بر از کشته ی خود نخوردم، مباد
که کامم به پیری چو حاصل شود
بر آن نوجوان کار مشکل شود
اگر میوه میخوردم این نغز پور
ز مردی و از مردمی بود دور
ملک زاده چون این حکایت شنفت
جوانمردی پیر را دید و گفت
که: من بودم ای پیر فرخنده بخت
که آزردمت دل بگفتار سخت
چو دانی ز آغاز نادان مرا
بعفو گنه ساز شادان مرا
که تا باشدم در کشاکش نفس
نیازارم از خود دل هیچکس
پس آنگه فشاندش بدامن درم
در افشان شد آن ابر بحر کرم
چنین گفت دهقان که: این نیک بخت
ازین به دگر بر نیارد درخت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
گر تو را نسبت است و دانش نیست
نزد دانا کم از خسی باشی
هیچ نسبت ورای دانش نیست
دانش آموز تا کسی باشی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۹ - این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
از سخن چون چاشنی بخشی به خوان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - ترتیب سور قرآنی
گر بترتیب ندانی سور قرآنی
«فاتحه » پس «بقره » باشد و «آل عمران »
پس از آنهاست «نسا»، «مائده »،«انعام »،«اعراف »
دگر«انفال »و دگر«توبه » و «یونس » میدان
پس از آن «هود» و دگر «یوسف » و «رعد»، «ابراهیم »
«حجر» و«نحل » و«اسری » و دگر«کهف » بخوان
بعد از آن سوره «مریم » بود آنگه «طه »
«انبیا» باشد و آنگاه بود«حج » پس از آن
«مؤمنون »،«نور» چو «فرقان »،«شعرا»،«نمل »و«قصص »
«عکنبوت » است و دگر سوره «روم » و «لقمان »
«سجده »،«احزاب »،«سبا»،«فاطر» و آنگه «یسن »
«صافات » است و دگر«ص » و «زمر»، «مؤمن » دان
«فصلت »،«شوری » و «زخرف » چو«دخان »،«جاثیه » بس
باشد «احقاف » و «محمد»، پس از آن «فتح » بخوان
بعد از آن سوره «حجرات » و دگر سوره «ق »
«ذاریات » و «طور» و «نجم » و «قمر» پس «رحمن »
«واقعه »، باز«حدید» است و دگر«قدسمع » است
«حشر» پس «ممتحنه »، «صف » و دگر«جمعه » بخوان
سوره «اهل نفاق » است و «تغابن » چو «طلاق »
هست «تحریم » و دگر «ملک » چو «نون » «حاقه » دان
پس «معارج » بود و«نوح » چون «جن »،مزمل
هست «مدثر» و آنگاه «قیامت »، «انسان »
«مرسلات » است و دگر «عم » که خوانی «نبأ»ش
«نازعات » و «عبس » و «کورت » آمد پس از آن
«انفطار» است و«مطفف » پس از آن «انشقت »
پس «بروج » است و دگر «طارق » و «اعلی » است بدان
«غاشیه »،«فجر»و «بلد»، «شمس »، دگر «لیل »و «ضحی »
پس «ألم نشرح » و «التین »،«علق » و «قدر» بخوان
سوره «لم یکن » است و پس از آن «زلزله » است
«عادیات » است و پس از «قارعه »، «الهیکم » دان
«عصر» و دیگر «همزة »، «فیل » و «قریش » و «ماعون »
«کوثر» آنگاه، که فرداست علی ساقی آن
«کافرون »،«نصر» و دگر «تبت » و «اخلاص » و«فلق »
بعد از آن «ناس » بیاموز که گردید آسان
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
در مبحث علم، تندخویی چه کنی؟
جنگ و جدل و درشت گویی چه کنی؟
این مجلس درس است، نه میدان قتال!
این حق جویی است، جنگ جویی چه کنی؟!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - در بنای مدرسه نواب سلطان
در زمان دولت خاقان عهد
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۱
از نهال سرکشی، بی عزتی حاصل شود
چون کند حاصل ترقی، قیمتش نازل شود
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱ - کتاب (ارکان مسلمانی)
از جمله:کیمیای سعادت
بسم الله الرحمن الرحیم
چون از معرفت عنوان مسلمانی فارغ شدی و خود را بدانستی و حق تعالی را بشناختی و دنیا و آخرت را بدانستی، به ارکان معاملت مسلمانی مشغول باید شد، چه از آن جمله معلوم شد که سعادت آدمی در شناخت حق تعالی است و در بندگی وی.
و اصل شناخت و معرفت از چهار عنوان حاصل شد و بندگی بدین چهار ربع حاصل شود:
یکی آن که خویشتن به عبادات آراسته داری و این رکن عبادات است.
دوم آن که زندگانی و حرکت و سکون خویش به ادب داری و این رکن معاملات است.
سوم آن که خویش را از اخلاق ناپسندیده پاک داری و این رکن مهلکات است.
چهارم آن که دل خویش به صفات پسندیده آراسته داری و این رکن منجیات است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۲ - رکن اول (در عبادات است)
(و آن ده اصل است)
اصل اول: در درست کردن اعتقاد اهل سنت
اصل دوم: در طلب علم
اصل سوم: در طهارت
اصل چهارم: در نماز
اصل پنجم: در زکات
اصل ششم: در روزه
اصل هفتم: در حج
اصل هشتم: در قرآن خواندن
اصل نهم: در ذکر و تسبیح
اصل دهم: دروردها و وقتها که عبادت راست
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۸ - تلاوت غافلان
بدان که هرکه قرآن آموخت درجه وی بزرگ است باید که حرکت قرآن نگاه دارد و خود را از کارهای ناشایست صیانت کند و در همه احوال خویش به ادب باشد و اگر نه، بیم آن بود که قرآن خصم وی باشد.
و رسول (ص) گفته است، «بیشتر منافقان امت من قرآن خوانان باشند» و بوسلیمان دارانی می گوید که «زبانیه در قرآن خوان مفسد زودتر آویزد از آن که در بت پرستان» و در توراه حق تعالی می گوید، «یابنده من! شرم نداری که اگر نامه برادری به تو رسد و تو در راه باشی، بایستی و به یک سو شوی یا بنشینی و یک حرف برخوانی و تامل کنی و این کتاب من نامه من است که به تو نوشته ام تا تامل کنی و بدان کار کنی و تو از آن اعراض همی کنی و بدان کار نکنی و اگر برخوانی تامل نکنی تا چیست؟»
و حسن بصری می گوید، «کسانی که پیش از شما بودند، قرآن را نامه ای دانستند از حق تعالی بدیشان رسیده است به شب تامل کردندی و روز بدان کار کردندی و شما درس کردن وی را عمل ساخته اید حرف و اعراب وی درست می کنید و فرمانهای وی را آسان همی گیرید».
و در جمله بباید دانست که مقصود از قرآن، خواندن وی نیست، بلکه مقصود کارکردن به وی است و خواندن برای یاد داشتن می باید و یادداشتن برای فرمان بردن کسی که فرمان نبرد و می خواند چون بنده ای بود که نامه خداوند وی به وی رسد و وی را کارها فرموده بود و وی بنشیند و به الحان نامه را می خواند و حرف درست می کند و از فرمان هیچ به جای نیارد، بی شک مستحق مشقت و عقوبت گردد.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۵ - استغفار
ابن مسعوف می گوید، رضی الله عنه، که در قرآن دو آیت است که هیچ کس گناهی نکند و این دو آیت برخواند و استغفار کند الا گناه وی بیامرزند. «والذین اذا فعلو فاحشه او ظلموا انفسهم، ذکرواالله، فاستغفرو الذنوبهم» الایه و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما.
و خدای تعالی رسول را گوید (ص) « فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان توابا » و بدین سبب رسول (ص) بسیار گفتی، « سبحانک اللم و بحمدک. اللهم اغفرلی: انک انت التواب الرحیم » و رسول گفت (ص) « هر که استغفار بسیار گوید، در هر اندوه که باشد فرح یابد و در هر تنگی که باشد خلاص یابد و روزی وی از آنجا که نه اندیشه به وی رسد » و گفت، « من روزی هفتاد بار استغفار و توبه می کنم » و چون وی چنین باشد، دیگران را معلوم باشد که هیچ وقت از این خالی نباید بود. و گفت، « هر که در آن وقت که بخسبد، سه بار بگوید، استغفر الله العظیم الذی لا اله الا هو الحی القیوم همه گناهان وی بیامرزند، اگر به بسیاری کف دریا بود و ریگ بیابان و برگ درختان و روزهای دنیا ». و گفت، « هیچ بنده گناهی نکند که طهارتی بکند نیکو و دو رکعت نماز کند و استغفار کند، الا آن گناه وی بیامرزند. »
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۵ - عقد اول (بیع است)
و علم بیع حاصل کردن فریضه است که هیچ کس را از این چاره نباشد. و عمر در بازار شدی و دره می زدی و می گفتی، «هیچ کس مباد که در این بازار معاملت کند پیش از آن که فقه بیع بیاموزد، اگر نه در ربوا افتد، اگر خواهد و اگر نی». و بدان که بیع را سه رکن است: یکی خریدار و فروختگار که آن را عاقد گویند، دوم آخریان و کالا که آن را معقول علیه گویند، سیم لفظ بیع.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱ - اصل اول
و ما در این فضل خوی نیکو بگوئیم پس حقیقت خوی نیکو پیدا کنیم که خوی نیکو به دست آوردن ممکن است به ریاضت پس طریق آن بگوییم که چیست پس علامت خوی بد بگوییم. پس تدبیر آن که کسی عیب خود بشناسد بگوییم. پس علامت خوی نیکو پیدا کنیم. پس طریق پروردن کودکان و تربیت ایشان بگوییم. پس را مجاهدت مرید اندر ابتدای این کار پیدا کنیم و فضل و ثواب خوی نیکو بگوییم، انشاءالله تعالی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته
اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود، این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان، دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد، و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت، و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم، بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید، اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان.
این نگارش نازیبا که تراست، اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت، همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه، فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند، در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست، و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را، اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود، بیت:
جائی که شتر بود به یک پول
خر قیمت واقعی ندارد
نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریائی گهرزاد هست و بودبانم، گنج ماندی و مارگزیدی، گل افکندی و خار درودی، هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد، دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید، آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم، هنوزت پای پویائی باز است و دست جویائی دراز. خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی، هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش، بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند، اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت روئی کودنی و زیرکی را در نفزائی و بر نکاهی، از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت، چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید، و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید، بیت:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاری است دشوار
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۹ - به دوستی نگاشته
بندگان بیگلربیگی پندارد از تیتال و چاچول بازی مرا ریشخندی می فرماید و همین مایه که هفته و ماهی خامه در انگشت آورد و خم اندر پشت، درویش نخست و شفیعای دوم خواهد گشت. سرکار مادرش که از در دیده و دانائی و بود و بینائی پیشوای روان پروران است و بیش دان هنر گستران، همی نامه و پیام دواند که فرزند مرا بهتر از دگران پاسداری کن و سخت تر از روزگار گذشته تیاقدار شیوه آموزگاری زی. و همچنین آزاده راستان شاهزاده راستین بهاء الدوله بارها در این کار کاربند سفارش های ژرف و استوار است. دو سال افزون همی رفت تا درین شمار و روش شب سپر و روزگذار. با این همه کوشندگی های پدر و جوشندگی های مادر ولابه درخواست من چون خدای نکرده خامه را چاک در زبان و نامه را خاک در دهان. در آب و گلش گوهر دانائی نیست و در جان و دلش فر بینائی. پهنه آموخت و اندوخت تنگ است و زبان و پای توانائی لال و لنگ. بار خدا را ستایش، فر و شکوه شاهزادگی هست، دید و دانش که سرمایه آزادگی است گو هرگز مباش، بیت:
اگر روزی به دانش بر فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۷ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
گرامی سرور فرشته گهر حاجی اسمعیل را نیکخواه و فزایش جوی و کام اندیش و ستایش گویم. این پارسی نگاری و پهلوی شماری یکباره ما را رسوا و زشت نام کرد هر جا خامی دانش باز و سردی بینش فروش سر از دبستانی بر کرد ندانسته و نسنجیده پاره پرندی در مشت و شکسته کلکی در انگشت آورده نوشته چه آورده ای، پشک چه پرورده ای؟ مشک آزمودم می گیرند که اینک می نگاریم و باز می سپاریم. بردن همان است و به دست پرستاران سپردن همان، روز به هفته و ماه نرسیده یا کاغذ پاره آهک و زرنیخ می سازند، یا کهنه سارش با بوی فروشان بازاری باز می پردازند.
درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است. سوگند توانم خورد، در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن، گشاده گریبان، ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم، این و آن را در آستین گذاشته، بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکند.اگر یک و دوئی از چنگ داروکشان گرمابه رست، دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند. اینک مردی درست کار، راست پیمان، راه سپار است. بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد، با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتائی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی، اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود.
گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشت.آسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست. یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین، و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن. چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای، و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش، سخن در بر، دهان در چین، هوس در گسل، سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان. از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گوئی پذیرای انجام دادن. یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش. اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد، خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزائی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۶
این نگارش خود بنا میزد که پر دخت ارنرست
دست صاحب بازوی صابی ترا در آستین
تهی از خوش سرائی دل جویان، و دل ربایی خوش گویان، این نامه را که تیمارها شست و روان ها جست، ازهمه نگارش های نخست درست تر نگاشته ای، و در پاره پرندی تنک مایه تاتارها به خرمن ها و خروارها نافه چینی و مشک چوچو انباشته ای. برآنم که اگر سالی هر شبانروز یکی نامه بنیاد افکنی، و روان از هر اندیشه جز پندار درست نگاری آزاد فرمایی.نگارشگری راستین خواهی شد و کلک شیوا سرودت بر دامانه نامه و گریبان مردمک گوهرهای خسروانی آستین خواهد افشاند.
نفرین بر این خاک که چه شایستگی های بزرگ مایه، و بایستگی های خورشید سایه، را خاک آسا پی سنگ و آب اندازد، و چون کرمک شب افروز برهنه از پیرایه فروغ و تاب گذارد، اگر چه هنر هنرمندکش و درویشی تراش است و خروش انگیز و روان خراش، ولی در یاسا و آئین خاکسار با گوهر دانش و دید آستانه نشینی و جگر خوردن هزار بار بهتر از دستوانه گزینی و شکر مزیدن، یاری روزگار اندوخت و آموخت، به اسیری شد و گرفتاری های زن و فرزند و خویش و پیوند ودیگر دردها و کرده ها بندنای و کمند پای دانشوری گشت. پاره ای پسرها را اگر پرستاری نمایند و راز آموزگاری سرایند دست در پایگاهی یارند انداخت و رخت بر دستگاهی توانند گسترد، که در انجمن ها زبان سود دهن ها نباشند و از پوزخند یاران ... بازیچه زنخ زدن ها نیایند.
زنهار زادگان را به خود بازممان و هیچ یک را در خورد پایه و مایه از فرو فزایش دانایی و بینایی بی سامان و ساز مخواه. رازی از باغ و دشت و راغ و کشت جندق رانده اند و این خزان زده شاخ بی برگ و بار را از شبستان تاریکی و تنهایی به گل گشت آن خرم گلستان خوانده. از سمنان بدین کام و هوس باره در زین و ستام کشیدم و از آن فرخنده بام بر یاد این فرخ تماشا در چنبر این دل شکن دام خزیدم مگر کاوش...