عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
شاها چو دلت در صف تدبیر آید
او را مدد از عالم تقدیر آید
تیغ تو جهان‌گرفت آری شک نیست
آن راکه تو برکشی جهانگیر آید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تیغ ملک شرق خداوند جهان
شیری است تنش به جمله چنگال و دهان
چون ناخن او باز شود با دندان
در ناخن سرگیرد و در دندان جان
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ
زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوه‌گاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبل‌صفت نوایِ او زدندی و بلبله‌وار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهاده‌اند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون می‌افتد، از همه او لایق‌تر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من می‌طلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بی‌شکوه باشد و هم دشمنِ من بی‌هراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردم‌پرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ پادشاه با منجّم
شهریار گفت : شنیدم که بزمینِ بابل رسمی قدیم بود و قاعدهٔ مستمرّ که زمامِ عزل و تولیتِ پادشاه بدستِ رعیّت بودی. هر وقت که یکی از را خواستندی و قرعهٔ اختیار برو افتادی، بپادشاهیِ خویش بنشاندندی و چون نخواستندی ، معزول شدی . یکی را بپادشاهی نشانده بودند و هر آنچ تعظیم و تفخیمِ کار و ترویجِ بازار او بود ، بجای آورده و دوستیِ دولتِ او چون دل در سینه و نور دردیده گرفته تا هرچ بایست از اسبابِ فراغت و آسانی و تمتّع و کامرانی جمله او را ساخته کردند. روزی چنانک عادتِ ایشان بود ، برئ متغیّر شدند و تغییرِ پادشاهی او کردند و دیگری را بر جای او بنشاندند. مرد که لذّتِ سروری و پادشاهی چشیده بود و بر جهانیان دستِ حکم و مهتری یافته ، از غصّهٔ آن محنت بضرورت در گوشهٔ نشست و میگفت :
کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا
وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ
آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد ، طالعِ وقت شناخته بودمی و باختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده ، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری باختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّزان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست. بمنجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت ، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان بتفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر باعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر بشاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی ؛ گفتی برغواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس می‌بینند . او را بخواند و گفت : روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدامست و سالِ عمر چندست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید ؟ گفت : مرا عمر یکسال بیش نیست . منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارتست، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت : اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند ، پس مرا بیش از یکسال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی بپلنگ آورد که تو چه میگوئی؟ گفت : کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را بکمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد ، مبادا که سیلابِ سطوت بسرِما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان بآتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانت‌اند بدستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.
هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت
اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ
رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسم‌شناس ، سخن گزار ، هنرور ، بآلت که بکفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.
وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا
لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ
چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پارهٔ از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و بافسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بی‌خبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرمائیم و بر سرِ ایشان بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان بنوعی برتافتن.
عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ
بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ
فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ
وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ
ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه می‌گوئی. گفت : من از پیش‌اندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی حال پیش آید، در آن باید کوشید که بچربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مرخصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویش‌سازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی بروباه آورد که ازین اقسام اختیار کدامست. گفت : کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت ؛ لکن پیشِ دشمن بی‌باک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن بچند سبب لازم میشود و بچند موجب واجب آید : یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، بعجزِ اِدّا کند یا از آنک لشکر بوقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که بدعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک‌ و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست ، پیش دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن ، چه هرک مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و بکار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد ، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر گیر رسید. ملک گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستان خسرو با مرد زشت‌روی
شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت‌روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراسته‌تر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّق‌زنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّ‌اصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربه‌تر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گره‌ز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچ‌یک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفته‌اند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش می‌چرید و می‌چمید و در آن ریاضِ راحت بی‌ریاضتِ هیچ بار کلفت می‌بود و بالفتِ شیر پیوند می‌گرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او می‌خورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاک‌روشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق می‌کرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات می‌نمود و چون او را چنان فربه و آگنده‌بال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمی‌گنجید، خرس را دندان طمع تیز می‌شد و زیر زبان می‌گفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
تیغ تو که بنده می کند شاهانرا
آورد بسی براه گمراهانرا
در دست تو یک قطرۀ آبست و لیک
آبیست ز سر گذشته بدخواهانرا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دردیست اجل که نیست درمان او را
بر شاه و وزیر هست فرمان او را
شاهی که بحکم دوش کرمان می خورد
امروز همی خورند کرمان او را
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
تیغ تو که همچو مرگ مردم خوارست
بر پایۀ تخت سلطنت مسمارست
گر گوهر آب دار در بحر بود
در بحر کف تو آب گوهر دارست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
پیوسته کمان دولتت بر زه باد
روز تو ز روز و شبت از شب به باد
تا عالم و آب و خاک بر جای بود
بر روی زمین حکم تو فرمان ده باد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۳
ای حکم ترا نهاده سرها گردن
در جنبر طاعتت فلک را گردن
این طرفه که دریای کفت را از تیغ
آبیست بداندیش ترا تا گردن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۲
تیغت که اجل همی بپرهیزد ازو
گر ره یابد زمانه بگریزد ازو
از ابر کفت بر سر دشمن بارد
آن قطره که طوفان بلاخیزد ازو
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضاً له
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله ایضاً فیه
فلک جنابا در آرزوی حضرت تو
بسی بگشت بسرآسمان عالم کرد
کنایت از قلم تست مرغک دانا
عبارت از سخن تست گنج بادآورد
تویی که گر نبود سایۀ تو یک ذرّه
سایه روی شود آفتاب سایه نورد
نهیب زخم تو دیدست خصم ازین قبلست
که خانه خانه گریزان بود چو مهرۀ نرد
لقای تو سبب امن و راحت خلقتست
من این قضیّه بدانسته ام بعکس و بطرد
ز آتش جگرست آب چشم دشمن تو
چنانکه از دل گرمست صبح را دم سرد
اگر بدو رسد الماس خاطر تیزت
شود هراینه قسمت پذیر جوهر فرد
کفایتت بسرکلک کارهایی کرد
که تیغ رستم دستان نکرد روز نبرد
مرا زمانه اگر پی کند بسان قلم
بسر بخدمتت ارنیستم نباشم مرد
وراز قبول تو باد عنایتی جهدم
بخاک پای تو کز آسمان برآرم گرد
چو مر هم از تو بود درد پای کی دارد؟
چو پرسش از تو بود غم کجا بود در خورد؟
ندید روی بهی تا ندید روی ترا
رهی که همچو بهمی بد ز درد با رخ زرد
بگرد پای رهی دست درد هم نرسد
کنونکه پرسش تو سایه بر سرم گسترد
برفته بود سراپای من ز دست ولیک
گشادگیّ دو دست تو پای بندم کرد
ز دست پای تو درد آن قفای محکم یافت
که پای بنده ز دست عنای او میخورد
ببرد درد سر خویش درد پای از من
کنونکه عاطفتت پای در میان آورد
چنانکه پای من از درد بر سر آمده بود
بفّر دولتت از پای اندر آمد درد
نصیب خانۀ خصم تو باد بردابرد
رسیل موکب جاه تو باد بردابرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
از این بشارت خرْم که ناگهان آمد
هزار جان غمی گشته شادمان آمد
گمان بری که سوی جان خستگان فراق
صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
که افتاب شریعت بطالع مسعود
باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
خدایگان افاضل که موکب او را
ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت
زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد
زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار
ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد
ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست
که رزق را سر انگشت او ضمان آمد
عدوش عاقبت کار سر نگون افتد
ز جام دشمنی او چو سر گران آمد
بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد
که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد
سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد
درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟
میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را
که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد
زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی
چو پسته خندان از بخت کامران آمد
ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ
برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد
شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد
که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد
اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم
رواست، کو ز لطافت همه روان آمد
وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد
چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد
بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر
همای وار بدین دولت آشیان آمد
چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت
درست گشت که این قبلۀ جهان آمد
باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود
ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد
ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد
بخاندان شهنشاه خاندان آمد
پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر
که در جهان فتّوت خدایگان آمد
سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی
که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد
شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد
حریم درگه او کعبۀ امان آمد
مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست
ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد
اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش
چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟
زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو
بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد
ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست
ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد
بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست
که در اداء پیامت همه زبان آمد
چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا
نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد
همای قدر ترا از جوارح دشمن
هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد
بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت
دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد
همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ
ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد
طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش
چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد
ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست
بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد
بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک
بجان تو که مرا سخت رایگان آمد
زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار
بزینهار از آن دست در فشان آمد
از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست
که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد
بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی
سریع سیرتر از جمله اختران آمد
هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین
فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد
بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم
که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد
مسلّمست ترا میزبانی عالم
که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد
بلند همّت صدری که چرخ با عظمت
فتاده بر در او همچو آستان آمد
بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت
ز نکبتی که برین دولت جوان آمد
عیار نقد کمال بزرگواری را
ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد
اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود
که کان فضل و کرم در جهان همان آمد
چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن
خرابه هم وطن گنج شایگان آمد
چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است
همه سعادت و اقبال را نشان آمد
دماغ بود حسود ترا جهانگیری
گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد
بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری
خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد
چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند
کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟
خدائیست همه کار تو عدو پنداشت
که با خدای به تلبیس بر توان آمد
شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع
چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد
چو نیک نیک ازین حال می براندیشم
تبارک الله خصم تو همچنان آمد
سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را
مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد
نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت
سخن غرض بد و از لب همی فغان آمد
ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز باد سرد لبم نیز هم بجان آمد
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل
که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد
ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند
که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد
چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد
بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد
بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف
دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد
قرین جاه شما باد اقتران مسعود
چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - وقال ایضا یمدح الاتابک الاعظم سعد بن زنگی طاب ثراواه اوان استخلاصه من المواخذه
ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند
روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند
جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند
نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند
حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند
بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند
ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند
اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند
اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند
سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟
درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند
اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند
تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند
سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند
برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند
گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند
از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند
هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند
هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند
تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - الهزلیّات والاهاجی و الشّکایة وله فی هجو ضیاءالّدین المزدقانی
تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند
تیزی که روزگار بدو امتحان کند
تیزی که مردگان همه از بیم درریند
گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند
تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند
تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور
تیزش از دماغ زحل خون روان کند
تیزی که رازهای تجاویف جانور
بانگ بلند او بفصاحت بیان کند
تیزی که برزنخ بشکافد بسحر موی
در معرضی که دعوی زخم زبان کند
تیزی که گر بد بینی کهسار بر شود
ارکانش از تخلخل چون موشدان کند
تیزی که در بهار اگر دم بر آورد
رنگ زریر بر دورخ ارغوان کند
تیزی گه شمّه یی ز نسیم معطّرش
هشیار را چو مستان خیزان فتان کند
تیزی که چو کواکب منقّضه گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند
تیزی که برشود بفلک همجو گردباد
پس راه کهکشان چو ره گه کشان کند
تیزی که خرمن مه تابان دهد بباد
گرچه نفخه یی زهبوبش عیان کند
تیزی که بر سپهر بمیرد چراغ روز
گراوپفی بقصد سوی نیّران کند
تیزی که بانگ رعد بود جفت ساز او
در زیر لب چو دندنه ناتوان کند
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم بر شدن بدماغ جهان کند
تیزی که همچو تیر سحرگاهی از نفوذ
آسان گذار بر سپر آسمان کند
تیزی که بادهای مخالف وزان شود
در بحراگر عزیمت هندوستان کند
تیزی که بگسلد همه افزار لنگرش
هر کشتیی که او طلب بادبان کند
تیزی که هر کجا که یکی پشم توده دید
حالی چو مرغ کور در او آشیان کند
تیزی که جیب صبح بدرّد صدای او
وقت سحر که نغمگکی دلستان کند
تیزی که همچو صاعقه از بیخ برکند
هر ریش کهنه یی که تشبّث بدان کند
تیزی که گر تبیره زنش بانگ بشنود
بر بوق وگاودم ز غضب سرگران کند
تیزی که گر عنان بنسیم صبا دهد
حالی جعل نشاط گل و گلستان کند
تیزی که از چنار همی گوزتر دمد
گر فی المثل گذار سوی بوستان کند
تیزی که ناف آهو چون کون سگ شود
گر بر دیار چین گذری ناگهان کند
تیزی که کور گردد از وچشم روشنان
گر با هشام چرخ بلند اقتران کند
تیزی چنان دراز نفس کامتداد آن
در بینی زمین و زمان ریسمان کند
تیزی که چون سموم بهر کس که باز خورد
از وی بموی اربجهد موزیان کند
تیزی که طاس چرخ بگیرد طنین او
تیزی که نای زهره زبادش فغان کند
تیزی که بر کبوتر دم کش سبق برد
تیزی که قاقیا بتر از ماکیان کند
تیزی که بر بروت هر آنکس که بگذرد
خراورهاش حشو شکم در دهان کند
تیزی که بر نبات زنخندان چو بروزد
از ریختن حکایت برگ خزان کند
تیزی که باشد استرۀ تیزش آرزو
هر ریش کو مجاورتش یک زمان کند
تیزی که گر خر نرش آواز بشنود
شرم آیدش که بار دگر عان عان کند
تیزی که خاص از جهت مغز احمقان
از گند و گوه لخلخه رایگان کند
تیزی که چون گذشت ز خلوت سرای خاص
میدان بار عام ز ریش فلان کند
تیزی که ز اصفهان چو کند عزم مزدقان
مبداء دم زدن ز در گوز دان کند
تیزی چنین که گفتم و امثال این هزار
دزریش آنکه دشمنی شاعران کند
این اختیار کس نکند پس اگر کند
آن خرس روی خر صفت گاوبان کند
گرگ کهن، ضیاءمضّل آنکه چربکش
اغراء گوسفند بخون شبان کند
آن سرد مسخر، که بهنگام ظرف و لطف
فصل تموز را بدمی مهرگان کند
گر دست او بچشمۀ خورشید در شود
چیزی ز تیرگّی شبش در میان کند
در عمر اگر حدیثی گوید چو تیر راست
تضریبکی چو پیکان پیوند آن کند
گر ظاهرا نماید با تو تملّقی
آن دم ازو بترس که قصدت بجان کند
سرمایۀ دروغ و نفاقست و کبر و بخل
بس سودها که خلق برین اهریان کند
از مهر آفتاب کند سرد ذرّه را
گر در خیال رای بتضریبشان کند
از همرهیّ سایۀ خود منقطع شود
هرک اختیار صحبت آن بدگمان کند
از یکدگر بتیغ قطعیت جدا شوند
گر یک نفس مجالست فرقدان کند
پیوند آن کس از زن و فرزند بگسلد
کورا بعمر خویش شبی میهمان کند
خون ریزش افکند گهر و تیغ را بهم
چون او بخبث تیغ زبانرا فسان کند
ناخن بقصد گوشت برآرد ز پوست سر
گر او بگاه فکر نظر در بنان کند
با ثروتی چنان که با فلاک بر رسد
از سیم خویش گر بمثل نردبان کند
انبان زر بخانه رها کرده می رود
تا بهر لقمه زخمت بر پاسبان کند
مسکین زنش زبیم نیارد شکست نان
از بیم آنکه خواجه امامش لعان کند
گوید که آشکاره عبادت ریا بود
زیر زکات مال ز سایل نهان کند
در معرضی که یافت مجال سعایتی
آن لطفها که در حق پیر وجوان کند
هر ساده دل که داد بدو رست اعتماد
طرّاردیده یی که چه با ترکمان کند
جولاهه ییست همسر او در سرای او
کوکسوت شریف ورا پود وتان کند
گر شعر بافئی کند از تار ریش او
کون پوش مرکبان جهان پلهوان کند
علم خلاف گوید فنّ منست لیک
باشد خلاف علم هر آنچ او بیان کند
خطّش زریش گنده تر و نطقش از بیان
پس قدح بر ائمّۀ بسیار دان کند
گه گه که در افادت علمی کند شروع
تا همچو خویش خر کره را درس خوان کند
الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش
باشد چوسنده کو گذر از ناودان کند
الحق خوش آیدم که ریم در دهان او
خاصه چو دعوی نسب و خاندان کند
ای بی حافظ شرم نداری که چون تویی
بر اهل فضل بیشی در اصفهان کند
آزرده آنکه از تو نگشتست نان تست
دیگر همه کس از تو امان الامان کند
بر چون منی مزاحمت ای سفلۀ خسیس
آنکس کند که او زسلامت کران کند
خصمّی شاعران نه متاعی بود و لیک
ریش بزرگ، مردم را قلتبان کند
از گفت و گوی کون خران مردگاوریش
گر محترز نشیند واجب همان کند
آن بز گرفتن تو و روباه بازیت
روزی ترا نوالۀ شیر ژیان کند
خروارکی دو جو بر بودی ولی ببین
تا این هجا کرای دوخر زعفران کند
آن جوخری دگر خورد و شعر من ترا
بر روی روزگار یکی داستان کند
پرهیز کن ز تیغ زبانی که هجو او
در سینه ها نیابت نوک سنان کند
پرپشت و گردن از چه کشد باروزرخلق
آن کوشکم زخوان کسان پر زنان کند
آنکس که وصف تیز بدین سان کند ببین
تا وصف سنده یی چو تو خود بر چه سان کند
تا دامن قیامت هر کس که این بخواند
بر جان تو وظایف نفرین روان کند
تا با کسی که دوست بود مزدقانیی
قصدش بجاه و مال و بخان و بمان کند
بادا سقیم در وطن خود بعجز وذل
هر مفسدی که نسبت بامزدقان کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضاً یمدحه
امروز هر نثار که کمتر زجان بود
نه در خور جلالت این آستان بود
گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست
گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود
زیرا که بازگشت روان سوی کالبد
چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود
صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان
چون آفتاب دولت او کامران بود
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
اقبال هرکجا که بود ایرمان بود
حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن
مهر تو آتشیست که در مغز جان بود
در معرض تجلّی ابکار خاطرات
خجلت همه نسیب گل و گلستان بود
برداشتست رسم تدنّق ز روزگار
بر جود تو ترازو از آن سرگران بود
در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو
لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود
خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر
همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود
بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار
دایم زبان گشاده و بسته میان بود
ما را حکایت از صدف و بحر می کنند
کلک گهرفشان تو چون در بنان بود
برهان قاطعست در ابطال او حسام
در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود
رای تو بشکل برآورد پیش عقل
زان صبح خیره خند دریده دهان بود
ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست
کز سینه تا دهانش تموز و خزان بود
با جان دشمنان تو دارند نسبتی
در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود
چشم ستاره از مژه جاروب سازدش
بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود
ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم
تا حزم کار آگه تو دیده بان بود
ما از وصول راتب ارزاق فارغیم
تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود
از آرزوی مدحت تو اهل فضل را
در سینه همچو لاله دلی پر زبان بود
دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته
خشم تو در معاطف دشمن چنان بود
کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت
جانرا بهربها که خری رایگان بود
تنگ آمدست جان عدو در حصار تن
بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود
صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور
دولت که افت خیز بود جاودان بود
در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست
مغز لطیف تعبیه در استخوان بود
مه چون نهار کرد مشارالیه گشت
زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود
داند خرت که غایت جاهست و احتشام
آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود
لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت
آنرا که تکیه گه ز بر آسمان بود
خورشید را نظر بهمه جانبی رسید
اقبال را گذر به همه آشیان بود
بر زر نه از طریق جفا بند می نهند
گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود
شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟
آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟
در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست
از بند نیشکر نه غرض امتحان بود
بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟
بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟
باشد که درگرفت نوازند چنگ را
باری نوای او ز خوشی دلستان بود
گل دسته بسته بوسه رباید ز دلبران
با خار همبرست چون در بوستان بود
پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟
یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟
تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست
تشدید بر حروف نه بهر هوان بود
بر پای باز، بند ملوکست گه گهی
زان جای او همیشه زبر دستشان بود
دیریست تا برابری زر همی کند
آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود
او را چنان بلند شد دست اقتدار
کوپای بوس خواجۀ صاحب قرآن بود
بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان
محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود
آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد
تاریکی جهان همه تأثیر آن بود
در حضرتت که راحت جانهاست خلق را
از محنت گذشته فغان این زمان بود
کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد
آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود
دست سپهر پیر چه کارست بر شکست
جایی که پایمردی بخت جوان بود
صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان
تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود
تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری
گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود
جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ
آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود
در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل
بررغم آنکه دشمن این خاندان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - و له ایضاً یمدحه
هرکه اوقوّت سخن خواهدبود
ازدرخسروزمن خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد
گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد
ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد
ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد
چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد