عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد
باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو
جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب
کز کجا اومیدوارم کرده بود؟
وز کجا افشاند بر من سیم و سود؟
این چه حکمت بود که قبله‌ی مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد؟
تا شتابان در ضلالت می‌شدم
هر دم از مطلب جداتر می‌بدم
باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود
گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند
تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا
تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا
اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی
نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده
گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجز و برهان چرا نازل شدی؟
خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه
کی کند قاضی تقاضای گواه؟
معجزه همچون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بی‌شکی
طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت
معجزه می‌داد حق و می‌نواخت
مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزه‌ی موسی کند
تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دل‌ها برکند
عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود
لشکر آرد اوبگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل
ایمنی امت موسی شود
او به تحت‌الارض و هامون دررود
گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی؟
آمد و در سبط افکند او گداز
که بدان که امن در خوف است راز
آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود
نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا
نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش
نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا
عارفان زآنند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون
امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید
امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی
آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند
اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار
هی میاویزید من عیسی نی ام
من امیرم بر جهودان خوش‌پی ام
زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط‌ جو
چند لشکر می‌رود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد
چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنی‌ها و ظفر آید به پیش
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت
تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند
تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند
وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبه‌ام آتش زنند؟
عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده
مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده
او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر
از چی است این؟ از عنایات قدر
از جهاز ابرهه‌ی همچون دده
آن فقیران عرب توانگر شده
او گمان برده که لشکر می‌کشید
بهر اهل بیت او زر می‌کشید
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو به زن کردی که ای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید
رو پی مرغ شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام؟
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمه‌‌ست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت خانه‌ی تو زهر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وان صدور از صادران فرسوده‌اند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت برآر
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست؟
گفت خانه‌ی این کنیزک بس تهی‌ست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنی‌ست
امشب ار امکان بود آن جا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زده‌ست
خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وآنگهانی از چه لب؟
چند با آدم بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۹ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید الی آخره
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آن که آزادت کند
بند رقیت ز پایت برکند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب
بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بی‌نطق خوش بر تافته‌ست
هر زبان نطق از فر ما یافته‌ست
نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکرای ثقات
پس نبات دیگراست اندر نبات
عکس آن این جاست ذل من قنع
اندرین طور است عز من طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیه‌السلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را
حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب
بر که رحم آمد ترا از هر کئیب؟
گفت بر جمله دلم سوزد به درد
لیک ترسم امر را اهمال کرد
تا بگویم کاشکی یزدان مرا
در عوض قربان کند بهر فتی
گفت بر کی بیش‌تررحم آمدت؟
از که دل پر سوز و بریان‌تر شدت؟
گفت روزی کشتی‌یی بر موج تیز
من شکستم ز امر تا شد ریز ریز
پس بگفتی قبض کن جان همه
جز زنی و غیر طفلی زان رمه
هر دو بر یک تخته‌یی درماندند
تخته را آن موج‌ها می‌راندند
باز گفتی جان مادر قبض کن
طفل را بگذار تنها ز امر کن
چون ز مادر بسکلیدم طفل را
خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا
بس بدیدم دود ماتم‌های زفت
تلخی آن طفل از فکرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خویش
موج را گفتم فکن در بیشه‌ایش
بیشه‌یی پر سوسن و ریحان و گل
پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل
چشمه‌های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا
اندر آن روضه فکنده صد نوا
بسترش کردم ز برگ نسترن
کرده او را ایمن از صدمه‌ی فتن
گفته من خورشید را کو را مگز
باد را گفته برو آهسته وز
ابر را گفته برو باران مریز
برق را گفته برو مگرای تیز
زین چمن ای دی مبرآن اعتدال
پنجه‌ای بهمن برین روضه ممال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۷ - رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی
حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نوزاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمت‌هاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن
کی به گفت اندر بگنجد فن من؟
داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر
داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم؟
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه
تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه
شکر او آن بود ای بنده‌ی جلیل
که شد او نمرود و سوزندهی خلیل
هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم
چون که صاحب ملک و اقبال نوم؟
لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت
هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی
این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند
رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال
صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را
که منجم گفته کندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط
کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش
از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب؟
دیگران را گر ام و اب شد حجاب
او ز ما یابید گوهرها به جیب
گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟
در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
زین سبب می‌گویم این بنده‌ی فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر
گر معلم گشت این سگ هم سگ است
باش ذلت نفسه کو بدرگ است
فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی
تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌یی هم‌پای دوست
جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست؟
ذکر نفس عادیان کآلت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت
قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳ - در استدلال نظر و توفیق شناخت
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک؟
در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست
چه می‌خواهند ازین محمل کشیدن
چه می‌جویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب، آن را بیارام؟
قبا بسته چو گل در تازه روئی
پرستش را کمر بستند، گوئی
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد که: ای نظامی!
مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را می‌پرستند
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده ی خود را طلبکار
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه‌ای را در نبندی؟
چو ابراهیم با بت عشق می باز!
ولی بتخانه را از بت بپرداز!
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی، رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهیست
طلسم بسته را با رنج‌یابی
چو بگشائی بزیرش گنج یابی
طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش
مبین در نقش گردون! که آن خیال است
گشودن بند این مشکل، محال است
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زاین نقش‌ها در دادی آواز
ازاین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش، چه شاید دیدن از دور؟
درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست
بلی در طبع هر داننده‌ای هست
که با گردنده گرداننده‌ای هست
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردنده همان گیر
اگر چه از خلل یابی درستش
نگردد تا نگردانی نخستش
چو گرداند ورا دست خردمند
بدان گردش بماند ساعتی چند
همیدون دور گردون زاین قیاسست
شناسد هر که او گردون شناسست
اگر نارد نمودار خدائی
در اسطرلاب فکرت روشنائی
نه زابرو جستن آید نامه ی نو
نه از آثار ناخن جامه ی نو
بدو جوئی بیابی از شبه نور
نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور
ز هر نقشی که بنمود او جمالی
گرفتند اختران زان نقش فالی
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده
ز گردشهای این چرخ سبک رو
همان آید کزان سنگ و از آن جو
مگو ز ارکان پدید آیند مردم
چنان کار کان پدید آیند از انجم
که قدرت را حوالت کرده باشی
حوالت را به آلت کرده باشی
اگر تکوین به آلت شد حوالت
چه آلت بود در تکوین آلت
اگر چه آب و خاک و باد و آتش
کنند آمد شدی با یکدیگر خوش
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید
نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد
چو خود را قبله سازد خود پرستد
ز خود برگشتن است ایزد پرستی
ندارد روز با شب هم نشستی
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴ - آمرزش خواستن
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تو را نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که مامانیم و هویی
ز بخشایش فرو مگذار مویی
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه ی تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز
به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمت های خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد
رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می‌زنم دست
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
به هر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را
به کس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم
محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش
چراغ افروز چشم اهل بینش
طراز کار گاه آفرینش
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سر خیل انبیا را
مرقع بر کش نر ماده‌ای چند
شفاعت خواه کار افتاده‌ای چند
ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی
یتیمان را نوازش در نسیمش
از آنجا نام شد در یتیمش
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم
سرای شرع را چون چار حد بست
بنا بر چار دیوار ابد بست
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش پیروی داد
اساس شرع او ختم جهانست
شریعت‌ها بدو منسوخ از آنست
جوانمردی رحیم و تند چون شیر
زبانش گه کلید و گاه شمشیر
ایازی خاص و از خاصان گزیده
ز مسعودی به محمودی رسیده
خدایش تیغ نصرت داده در چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگ دل کرد
چو گل بر آبروی دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلک را داده سروش سبز پوشی
عمامش باد را عنبر فروشی
زده در موکب سلطان سوارش
به نوبت پنج نوبت چار یارش
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سر معراج
ز چاهی برده مهدی را به انجم
ز خاکی کرده دیوی را به مردم
خلیل از خیل تاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش
برنج و راحتش در کوه و غاری
حرم ماری و محرم سوسماری
گهی دندان بدست سنگ داده
گهی لب بر سر سنگی نهاده
لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ
که دارد لعل و گوهر جای در سنگ
سر دندان کنش را زیر چنبر
فلک دندان کنان آورده بر در
بصر در خواب و دل در استقامت
زبانش امتی گو تا قیامت
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم
به خدمت کرده‌ام بسیار تقصیر
چه تدبیر ای نبی‌الله چه تدبیر
کنم درخواستی زان روضه پاک
که یک خواهش کنی در کار این خاک
برآری دست از آن بردیمانی
نمائی دست برد آنگه که دانی
کالهی بر نظامی کار بگشای
ز نفس کافرش زنار بگشای
دلش در مخزن آسایش آور
بر آن بخشودنی بخشایش آور
اگر چه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکرانست
بیامرزش روان آمرزی آخر
خدای رایگان آمرزی آخر
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷ - در ستایش طغرل ارسلان
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در می‌گشادم
بنای این عمارت می‌نهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بی‌توشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج
به شکر نعمت ما می‌برد رنج
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکی‌تر از خاک
کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکنده‌تر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست
گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بی‌فرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۹ - رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوت‌های گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۸ - در نبوت پیغمبر اکرم
سخن چون شد به معصومان حوالت
ملک پرسیدش از تاج رسالت
که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟
به نسبت دین او با دین ما چیست؟
جوابش داد کان حرف الهی
برونست از سپیدی و سیاهی
به گنبد در کنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آواز آن مرد
نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش
که نقشند این دو او شاگرد نقاش
کند بالای این نه پرده پرواز
نیم زان پرده چون گویم از این راز
مکن بازی شها با دین تازی
که دین حق است و با حق نیست بازی
بجوشید از نهیب اندام پرویز
چو اندام کباب از آتش تیز
ولی چون بخت پیروزی نبودش
صلای احمدی روزی نبودش
چو شیرین دیدکان دیرینه استاد
در گنج سخن بر شاه بگشاد
ثنا گفتش که‌ای پیر یگانه
ندیده چون توئی چشم زمانه
چو بر خسرو گشادی گنج کانی
نصیبی ده مرا نیز ار توانی
کلیدی کن نه زنجیری در این بند
فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۶ - در خواب دیدن خسرو پیغمبر اکرم را
چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
کزان آمد خلل در کار پرویز
که از شبها شبی روشن چو مهتاب
جمال مصطفی را دید در خواب
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی
به چربی گفت با او کای جوانمرد
ره اسلام گیر از کفر برگرد
جوابش داد تا بی‌سر نگردم
ازین آیین که دارم برنگردم
سوار تند از آنجا شد روانه
به تندی زد بر او یک تازیانه
ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد
چو آتش دودی از مغزش بر آمد
سه ماه از ترسناکی بود بیمار
نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار
یکی روز از خمار تلخ شد تیز
به خلوت گفت شیرین را که برخیز
بیا تا در جواهرخانه و گنج
ببینیم آنچه از خاطر برد رنج
ز عطر و جوهر و ابریشمینه
بسنجیم آنچه باشد از خزینه
وزان بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم
سوی گنجینه رفتند آن دو همرای
ندیدند از جواهر بر زمین جای
خریطه بر خریطه بسته زنجیر
ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر
چهل خانه که او را گنج دان بود
یکی زان آشکارا ده نهان بود
به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند
متاعی را که ظاهر بود دیدند
دیگرها را بنسخت راز جستند
ز گنجوران کلیدش باز جستند
کلید و نسخه پیش آورد گنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور
چو شه گنجی که پنهان بود دیدش
همان با قفل هر گنجی کلیدش
کلیدی در میان دید از زر ناب
چو شمعی روشن از بس رونق و تاب
ز مردم باز جست آن گنج را در
که قفل آن کلیدش نیست در بر
نشان دادند و چون آگاه شد شاه
زمین را داد کندن بر نشانگاه
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا
درو در بسته صندوقی ز مرمر
بر آن صندوق سنگین قفلی از زر
به فرمان شه آن در برگشادند
درون قفل را بیرون نهادند
طلسمی یافتند از سیم ساده
برو یکپاره لوح از زر نهاده
بر آن لوح زر از سیم سرشته
زر اندر سیم ترکیبی نوشته
طلب کردند پیری کان فرو خواند
شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند
چو آن ترکیب را کردند خارش
گزارنده چنین کردش گزارش
که شاهی کاردشیر بابکان بود
به چستی پیشوای چابکان بود
ز راز انجم و گردون خبر داشت
در احکام فلک نیکو نظر داشت
ز هفت اختر چنین آورد بیرون
که در چندین قران از دور گردون
بدین پیکر پدید آید نشانی
در اقلیم عرب صاحب قرانی
سخن گوی و دلیر و خوب کردار
امین و راست عهد و راست گفتار
به معجز گوش مالد اختران را
بدین خاتم بود پیغمبران را
ز ملتها برآرد پادشائی
به شرع او رسد ملت خدائی
کسی را پادشاهی خویش باشد
که حکم شرع او در پیش باشد
بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد صلح او سود
چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد
به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب
سواری بود کان شب دید در خواب
چنان در کالبد جوشید جانش
که بیرون ریخت مغز از استخوانش
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیدست اینچنین مرد
همه گفتند کاین تمثال منظور
که دل را دیده بخشد دیده را نور
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک
محمد کایزد از خلقش گزید است
زبانش قفل عالم را کلید است
برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ
از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ
چو شیرین دید شه را جوش در مغز
پریشان پیکرش زان پیکر نغز
به شه گفت ای به دانائی و رادی
طراز تاج و تخت کیقبادی
در این پیکر که پیش از ما نهفتند
سخن دانی که بیهوده نگفتند
به چندین سال پیش از ما بدین کار
رصد بستند و کردند این نمودار
چنین پیغمبری صاحب ولایت
کزو پیشینه کردند این ولایت
به خاصه حجتی دارد الهی
دهد بر دین او حجت گواهی
ره و رسمی چنین بازی نباشد
برو جای سرافرازی نباشد
اگر بر دین او رغبت کند شاه
نماند خار و خاشاکش درین راه
ز باد افراه ایزد رسته گردد
به اقبال ابد پیوسته گردد
برو نام نکو خواهی بماند
همان در نسل او شاهی بماند
به شیرین گفت خسرو راست گوئی
بدین حجت اثر پیداست گوئی
ولی ز آنجا که یزدان آفرید است
نیاکان مرا ملت پدید است
ره و رسم نیاکان چون گذارم
ز شاهان گذشته شرم دارم
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نوآیین آنکه بخت او را نوازد
در آن دوران که دولت رام او بود
ز مشرق تا به مغرب نام او بود
رسول ما به حجت‌های قاهر
نبوت در جهان می‌کرد ظاهر
گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی
گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی
گهی با سنگ خارا راز می‌گفت
گهی سنگش حکایت باز می‌گفت
شکوهش کوه را بنیاد می‌کند
بروت خاک را چون باد می‌کند
عطایش گنج را ناچیز می‌کرد
نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد
خلایق را ز دعوت جام می‌داد
بهر کشور صلای عام می‌داد
بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را بر کشید از نقطه خالی
چو از نقش نجاشی باز پرداخت
به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۷ - نامه نبشتن پیغمبر به خسرو
خداوندی که خلاق‌الوجود است
وجودش تا ابد فیاض جود است
قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد
تصرف با صفاتش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالی بسوزد
اگر هر زاهدی کاندر جهانست
به دوزخ در کشد حکمش روانست
و گر هر عاصیی کو هست غمناک
فرستد در بهشت از کیستش باک
خداوندیش را علت سبب نیست
ده و گیر از خداوندان عجب نیست
به یک پشه کشد پیل افسری را
به موری بر دهد پیغمبری را
ز سیمرغی برد قلاب کاری
دهد پروانه‌ای را قلب داری
سپاس او را کن ار صاحب سپاسی
شناسائی بس آن کو را شناسی
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان
بهر دعوی که بنمائی اله اوست
بهر معنی که خواهی پادشاه اوست
ز قدرت در گذر قدرت قضا راست
تو فرمانرانی و فرمان خدا راست
خدائی ناید از مشتی پرستار
خدائی را خدا آمد سزاوار
تو ای عاجز که خسرو نام داری
و گر کیخسروی صد جام داری
چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟
ز دست مرگ جان چون برد خواهی
که می‌داند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس
اگر بی مرگ بودی پادشائی
بسا دعوی که رفتی در خدائی
مبین در خود که خود بین را بصر نیست
خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
ز خود بگذر که در قانون مقدار
حساب آفرینش هست بسیار
زمین از آفرینش هست گردی
وز او این ربع مسکون آبخوردی
عراق از ربع مسکون است بهری
وزان بهره مداین هست شهری
در آن شهر آدمی باشد بهر باب
توئی زان آدمی یک شخص در خواب
قیاسی باز گیر از راه بینش
حد و مقدار خود از آفرینش
ببین تا پیش تعظیم الهی
چه دارد آفرینش جز تباهی
به ترکیبی کز این سان پایمال است
خداوندی طلب کردن محال است
گواهی ده که عالم را خدائیست
نه بر جای و نه حاجتمند جائیست
خدائی کآدمی را سروری داد
مرا بر آدمی پیغمبری داد
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشت شرع بین دوزخ رها کن
چو طاووسان تماشا کن درین باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ
مجوسی را مجس پردود باشد
کسی کآتش کند نمرود باشد
در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش
چو نامه ختم شد صاحب نوردش
به عنوان محمد ختم کردش
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز
چو قاصد عرضه کرد آن نامه ی نو
بجوشید از سیاست خون خسرو
به هر حرفی کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند
ز تیزی گشت هر مویش سنانی
ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی
چو عنوان گاه عالم تاب را دید
تو گفتی سگ گزیده آب را دید
خطی دید از سواد هیبت‌انگیز
نوشته کز محمد سوی پرویز
غرور پادشاهی بردش از راه
که گستاخی که یارد با چو من شاه
که را زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالای نامم؟
رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد
ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد
درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه بلکه نام خویشتن را
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی
از آن آتش که آن دود تهی داد
چراغ آگهان را آگهی داد
ز گرمی آن چراغ گردن افراز
دعا را داد چون پروانه پرواز
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری در افتاد
ز معجزهای شرع مصطفائی
بر او آشفته گشت آن پادشائی
سریرش را سپهر از زیر برداشت
پسر در کشتنش شمشیر برداشت
بر آمد ناگه از گردون طراقی
ز ایوانش فرو افتاد طاقی
پلی بر دجله ز آهن بود بسته
در آمد سیل و آن پل شد گسسته
پدید آمد سمومی آتش انگیز
نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز
تبه شد لشگرش در حرب ذیقار
عقابش را کبوتر زد به منقار
در آمد مردی از در چوب در دست
به خشم آن چوب را بگرفت و بشکست
بدو گفتا من آن پولاد دستم
که دینت را بدین خواری شکستم
در آن دولت ز معجزهای مختار
بسی عبرت چنین آمد پدیدار
تو آن سنگین دلان را بین که دیدند
به تایید الهی نگرویدند
اگر چه شمع دین دودی ندارد
چو چشم اعمی بود سودی ندارد
هدایت چون بدینسان راند آیت
بدان ماندند محروم از عنایت
زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید
زهی گردن کشی کز بیم تاجش
کشد هر گردنی طوق خراجش
زهی ترکی که میر هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است
زهی بدری که او در خاک خفته است
زمین تا آسمان نورش گرفته است
زهی سلطان سواری کافرینش
ز خاک او کشد طغرای بینش
زهی سر خیل سرهنگان اسرار
سخن را تا قیامت نوبتی دار
سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک
شبانگه چار بالش زد بر افلاک
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۸ - معراج پیغمبر
شبی رخ تافته زین دیر فانی
به خلوت در سرای ام هانی
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور
نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لکام و رانش از داغ
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر
چو دریائی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش
قوی پشت و گران نعل و سبک خیز
بدیدن تیز بین و در شدن تیز
وشاق تنگ چشم هفت خرگاه
بد آن ختلی شده پیش شهنشاه
چو مرغی از مدینه بر پریده
به اقصی الغایت اقصی رسیده
نموده انبیا را قبله خویش
به تفضیل امانت رفته در پیش
چو کرده پیشوائی انبیا را
گرفته پیش راه کبریا را
برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان
ازین گردابه چون باد بهشتی
به ساحل گاه قطب آورده کشتی
فلک را قلب در عقرب دریده
اسد را دست بر جبهت کشیده
مجره که کشان پیش براقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش
کمان را استخوان بر گنج کرده
ترازو را سعادت سنج کرده
رحم بر مادران دهر بسته
ز حیض دختران نعش رسته
ز رفعت تاج داده مشتری را
ربوده ز آفتاب انگشتری را
به دفع نزلیان آسمان گیر
ز جعبه داده جوزا را یکی تیر
چو یوسف شربتی دردلو خورده
چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده
ثریا در رکابش مانده مدهوش
به سرهنگی حمایل بسته بر دوش
به زیرش نسر طایر پر فشانده
وزو چون نسر واقع باز مانده
ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ
نهاده چشم خود را مهر مازاغ
چو بیرون رفت از آن میدان خضرا
رکاب افشاند از صحرا به صحرا
بدان پرندگی طاوس اخضر
فکند از سرعتش هم بال و هم پر
چو جبریل از رکابش باز پس گشت
عنان بر زد ز میکائیل بگذشت
سرافیل آمد و بر پر نشاندش
به هودج خانه رفرف رساندش
ز رفرف بر رف طوبی علم زد
وز آنجا بر سر سدره قدم زد
جریده بر جریده نقش می‌خواند
بیابان در بیابان رخش می‌راند
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش
فرس بیرون جهان از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین
قدم برقع ز روی خویش برداشت
حجاب کاینات از پیش برداشت
جهت را جعد بر جبهت شکستند
مکان را نیز برقع باز بستند
محمد در مکان بی‌مکانی
پدید آمد نشان بی‌نشانی
کلام سرمدی بی‌نقل بشنید
خداوند جهان را بی‌جهت دید
به هر عضوی تنش رقصی در آورد
ز هر موئی دلش چشمی بر آورد
و زان دیدن که حیرت حاصلش بود
دلش در چشم و چشمش در دلش بود
خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه
هر آن حاجت که مقصود است در خواه
سرای فضل بود از بخل خالی
برات گنج رحمت خواست حالی
گنه کاران امت را دعا کرد
خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد
چو پوشید از کرامت خلعت خاص
بیامد باز پس با گنج اخلاص
گلی شد سرو قدری بود کامد
هلالی رفت و بدری بود کامد
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامه آزادی آورد
ز ما بر جان چون او نازنینی
پیاپی باد هر دم آفرینی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز؟
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلندبینان
در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی
بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
می‌کوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفته‌ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم
وین تعبیه‌ها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم
بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشته‌ای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده ی سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده ی خزاین جود
مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت
عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی
نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات
زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده
هم نوابخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار
و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند
تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه
دو سراپرده ی سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند
هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست
بی‌خودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای
چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه
همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم
با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج
به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست
همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید؟
که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستاره‌شناس
که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقه‌های نجوم
با یکایک نهفته‌های علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق بی‌نیازم کن
نان من بی‌میانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی
من نمی‌خواستم تو می‌دادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی جهان مراست همه
من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی
در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو می‌جویم
سخن آن به که با تو می‌گویم
راز گویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناه‌پرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲ - در نعت پیغمبر اکرم
نقطه خط اولین پرگار
خاتم آخر آفرینش کار
نوبر باغ هفت چرخ کهن
دره‌التاج عقل و تاج سخن
کیست جز خواجه مؤید رای
احمد مرسل آن رسول خدای
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه
پنج نوبت زن شریعت پاک
چار بالش نه ولایت خاک
همه هستی طفیل و او مقصود
او محمد رسالتش محمود
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود و دیگران همه درد
و آخرین دور کاسمان راند
خطبه خاتمت هم او خواند
امر و نهیش به راستی موقوف
نهی او منکر امر او معروف
آنکه از فقر فخر داشت نه رنج
چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
وانک ازو سایه گشت روی سپید
چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
ملک را قایم الهی بود
قایم انداز پادشاهی بود
هرکه برخاست می‌فکندش پست
وانکه افتاد می‌گرفتش دست
با نکو گوهران نکو می‌کرد
قهر بد گوهران هم او می‌کرد
تیغ از اینسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی
مرهمش دل نواز تنگ دلان
آهنش پای‌بند سنگدلان
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال
گرچه ایزد گزید از دهرش
وین جهان آفرید از بهرش
چشم او را که مهر ما زاغست
روضه گاهی برون ازین باغست
حکم هفصد هزار ساله شمار
تابع حکم او به هفت هزار
حلقه‌داران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه به گوش
چار یارش گزین به اصل و به فرع
چار دیوار گنج خانه شرع
ز آفرین بود نور بینش او
کافرینها بر آفرینش او
با چنان جان که هر دمش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست
آن جسد را حیات ازین جانست
همه تختند و او سلیمانست
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطب‌تر ز نخل خشک افشاند
معجزش خار خشک را رطبست
رطبش خار دشمن این عجبست
کرده ناخن برای انگشتش
سیب مه را دو نیم در مشتش
سیب را گر ز قطع بیم کند
ناخنه روشنان دو نیم کند
آفرین کردش آفریننده
کین گزین بود و او گزیننده
باد بیش از مدار چرخ کبود
بر گزیننده و گزیده درود
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفرینندهٔ هر چه هست
توئی برترین دانش‌آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست
خرد را تو روشن بصر کرده‌ای
چراغ هدایت تو بر کرده‌ای
توئی کاسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشن‌تر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهر فروشان تو دادی کلید
جواهر تو بخشی دل سنگ را
تو در روی جوهر کشی رنگ را
نبارد هوا تا نگوئی ببار
زمین ناورد تا نگوئی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زان که یاری گری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه ی یکدگر
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست
به هرچ آفریدی و بستی طراز
نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز
چنان آفریدی زمین و زمان
همان گردش انجم و آسمان
که چندان که اندیشه گردد بلند
سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را
به مردم تو آراستی خاک را
توئی گوهر آمای چار آخشیج
مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند
در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری
که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد در نیابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگ‌سار
نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی
نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو
ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند
به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر
توئی یاوری ده توئی دستگیر
اگر پای پیلست اگر پر مور
به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک
به موری ز ماری برآری هلاک
چوبرداری از رهگذر دود را
خورد پشه‌ای مغز نمرود را
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای
گهی آشنائی ز بیگانه‌ای
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
که را زهره آنکه از بیم تو
گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست
که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز
که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک
تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من اندیشه نیست
جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی
به آمرزش تو که ره یافتی
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد
تو بریادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بی‌نیاز
پرستنده‌ای کز ره بندگی
کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست
حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید
ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام
که بد را حوالت به خود کرده‌ام
ز توست اولین نقش را سرگذشت
به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند
ندارم روا با تو از خویشتن
که گویم تو باز گویم که من
گر آسوده گر ناتوان میزیم
چنان که آفریدی چنان میزیم
امیدم چنانست از آن بارگاه
که چون من شوم دور ازین کارگاه
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش
دگرگونه گردم ز ترکیب خویش
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من
ز غیب آن نمودارش آری بدست
کزین غایب آگاه باشد که هست
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دل‌گشای
تو نیزار شود مهد من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رایم به تو
که خرم دل آیم چو آیم به تو
همه همرهان تا به در با منند
چون من رفتم این دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست اگر دست و پای
ز من باز مانند یک یک به جای
توئی آنکه تا من منم با منی
درین در مبادم تهی دامنی
درین ره که سر بر دری میزنم
به امید تاجی سری میزنم
سری کان ندارم ازین در دریغ
به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ
به حکمی که آن در ازل رانده‌ای
نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای
ولیکن به خواهش من حکم کش
کنم زین سخنها دل خویش خوش
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب
دعائی کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
درین عاجزی چون نخوانم تو را
بلی کار تو بنده پروردنست
مرا کار با بندگی کردنست
شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد
که آبادیم را همه باد برد
توئی کز شکستم رهائی دهی
وگر بشکنی مومیائی دهی
در این نیم‌شب کز تو جویم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنهٔ رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبوری ده آنگاه رنج
بلائی که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار ای بیداد دور
گرم در بلائی کنی مبتلا
نخستم صبوری ده آنگه بلا
گرم بشکنی ور نهی در نورد
کفی خاک خواهی ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگی
نیفتم برون با تو از بندگی
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نیستی
توئی آنکه بر یک قرار ایستی
پژوهنده را یاوه زان شد کلید
کز اندازه خویشتن در تو دید
کسی کز تو در تو نظاره کند
ورقهای بیهوده پاره کند
نشاید تو را جز به تو یافتن
عنان باید از هر دری تافتن
نظر تا بدین جاست منزل شناس
کزین بگذری در دل آید هراس
سپردم به تو مایهٔ خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲ - مناجات به درگاه باری عز شأنه
بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست
چو کردی چراغ مرا نور دار
ز من باد مشعل کشان دور دار
به کشتن چو دادی تنومندیم
تو ده ز آنچه کشتم برومندیم
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مپیچان عنان من از راه بخت
ازین سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من این رودبار
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا که آفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت
قضای تو این نقش در من نبشت
خداوند مائی و ما بنده‌ایم
به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را
مرا هست بینش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو
تو را بینم از هر چه پرداخته است
که هستی تو سازنده و او ساخته است
همه صورتی پیش فرهنگ و رای
به نقاش صورت بود رهنمای
بسی منزل آمد ز من تا به تو
نشاید تو را یافت الا به تو
اساسی که در آسمان و زمیست
به اندازهٔ فکرت آدمیست
شود فکرت اندازه را رهنمون
سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پایه‌ای دست چندان رسد
که آن پایه را حد به پایان رسد
چو پایان پذیرد حد کاینات
نماند در اندیشه دیگر جهات
نیندیشد اندیشه افزون ازین
تو هستی نه این بلکه بیرون ازین
بر آن دارم ای مصلحت خواه من
که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشی و من رستگار
جز این نیستم چاره‌ای در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
نویسم خطی زین نیایشگری
مسجل به امضای پیغمبری
گواهی درو از که؟ از چار یار
که صد آفرین باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خونی رهان
چو تعویذ بر بازوی خود نهان
در آن داوریگاه چون تیغ تیز
که هم رستخیز است و هم رسته خیز
چو پران شود نامه‌ها سوی مرد
من آن نامه را بر گشایم نورد
نمایم که چون حکم رانی درست
بر این حکم ران وان دیگر حکم تست
امیدم به تو هست از اندازه بیش
مکن ناامیدم ز درگاه خویش
ز خود گر چه مرکب برون رانده‌ام
به راه تو در نیم‌ره مانده‌ام
فرود آر مهدم به درگاه خویش
مگردان سر رشته از راه خویش
ز من کاهش و جان فزون ز تو
نشان جستن از من نمودن ز تو
چو بازار من بی من آراستی
بدان رسم و آیین که می‌خواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم
نصیبی ده از گنج بخشایشم
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودن نخست
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چون که بنواختی
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندرین پای بند
چو دادیم ناموس نام آوران
بده دادم ای داور داوران
سری را که بر سر نهادی کلاه
مبند از درپای هر خاک راه
دلی را که شد بر درت راز دار
ز دریوزهٔ هر دری باز دار
نکو کن چو کردار خودکار من
مکن کار با من به کردار من
نظامی بدین بارگاه رفیع
نیارد به جز مصطفی را شفیع
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳ - در نعت خواجه کاینات
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
گرانمایه‌تر تاج آزادگان
گرامی‌تر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست
به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست
فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید
شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع
زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور
ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر
تن از آب حیوان سیه پوش‌تر
فلک بر زمین چار طاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او
مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته
به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد
به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم به‌هم دوختند
وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او
به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست
هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار
گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را
گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش
غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایه‌ای
وز آن نردبان آسمان پایه‌ای