عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای تخت را خجسته تر از تاج گاه را
وی ملک را فریضه تر از نور ماه را
ای نقش بند دولت بند قبای تو
فر همای داد به سربر کلاه را
روزی که بر نشینی تاج سپیده دم
گیرد پناه سایه ی چتر سیاه را
تخت تو چرخ باد که تاجی سپهر را
روی تو لعل باد که پشتی سپاه را
سوسن گواه دولت تست و خوش این که چرخ
وه نی کره زرین بار و گواه را؟
تا روز حشر جز تو که هستی فرشته ای
مردم مباد دیده ی این بارگاه را
یارب پناه دولت و دینش تو کرده ای
اندر پناه خویش بدار این پناه را
چندان که ممکن است نگهدار و عمر ده
سلطان یمین دولت بهرام شاه را
وی ملک را فریضه تر از نور ماه را
ای نقش بند دولت بند قبای تو
فر همای داد به سربر کلاه را
روزی که بر نشینی تاج سپیده دم
گیرد پناه سایه ی چتر سیاه را
تخت تو چرخ باد که تاجی سپهر را
روی تو لعل باد که پشتی سپاه را
سوسن گواه دولت تست و خوش این که چرخ
وه نی کره زرین بار و گواه را؟
تا روز حشر جز تو که هستی فرشته ای
مردم مباد دیده ی این بارگاه را
یارب پناه دولت و دینش تو کرده ای
اندر پناه خویش بدار این پناه را
چندان که ممکن است نگهدار و عمر ده
سلطان یمین دولت بهرام شاه را
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
صورت جود و کرم قوت خیل و حشم
حیلت زر و درم حجت دیهیم و گاه
دولت و دین را یمین ملت خود را امین
فخر ملوک زمین سلطان بهرام شاه
بخت چو پیشت دوید مدح ز دولت شنید
فاتحه خواند و دمید بر تو و بر بارگاه
ملک دگر دار امید زانکه بدادت نوید
صبح ز تاج سپید شام ز چتر سیاه
یافت ز مدحت مگر سوسن زرین کمر
یافت ز رویت مگر نرگس زرین کلاه
تا که بود ماه و مهر بادی از اقبال و عمر
تخت تو روی سپهر بخت تو پشت و پناه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
صورت جود و کرم قوت خیل و حشم
حیلت زر و درم حجت دیهیم و گاه
دولت و دین را یمین ملت خود را امین
فخر ملوک زمین سلطان بهرام شاه
بخت چو پیشت دوید مدح ز دولت شنید
فاتحه خواند و دمید بر تو و بر بارگاه
ملک دگر دار امید زانکه بدادت نوید
صبح ز تاج سپید شام ز چتر سیاه
یافت ز مدحت مگر سوسن زرین کمر
یافت ز رویت مگر نرگس زرین کلاه
تا که بود ماه و مهر بادی از اقبال و عمر
تخت تو روی سپهر بخت تو پشت و پناه
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - درصفت بارگاه گوید
مشرق خورشید عدل است این همایون بارگاه
ملک و دین را تا ابد در ظل او بادا پناه
کوس ملت زد چو زد انصاف در صحنش حکم
جفت دولت شد چو کرد اقبال در طاقش نگاه
هم نشیب مرکزش را فرق قارون تکیه جای
هم فراز کنگره اش را پای عیسی تکیه گاه
شاه را دولتست و مردم چشم پری
چون سلاطین از مژه رو بد همی آن بارگاه
شاه و لشکر را چو دیدی در دلت آمد که کرد
عکس یک خورشید روشن صد هزاران جرم ماه
حجت میدان و زین و خلعت تاج و کلاه
دولت چترو کلاه و حجت دیهیم و گاه
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
خسرو خسرو نسب برهان حق بهرام شاه
اندرین کعبه که از ایوان کسری برتر است
آن چنان بادا که هم در دولت جاوید شاه
اختران را خدمتی بینند و مه را پیش رو
چرخ را سیمین کمر خورشید را زرین کلاه
ملک و دین را تا ابد در ظل او بادا پناه
کوس ملت زد چو زد انصاف در صحنش حکم
جفت دولت شد چو کرد اقبال در طاقش نگاه
هم نشیب مرکزش را فرق قارون تکیه جای
هم فراز کنگره اش را پای عیسی تکیه گاه
شاه را دولتست و مردم چشم پری
چون سلاطین از مژه رو بد همی آن بارگاه
شاه و لشکر را چو دیدی در دلت آمد که کرد
عکس یک خورشید روشن صد هزاران جرم ماه
حجت میدان و زین و خلعت تاج و کلاه
دولت چترو کلاه و حجت دیهیم و گاه
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
خسرو خسرو نسب برهان حق بهرام شاه
اندرین کعبه که از ایوان کسری برتر است
آن چنان بادا که هم در دولت جاوید شاه
اختران را خدمتی بینند و مه را پیش رو
چرخ را سیمین کمر خورشید را زرین کلاه
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۴
شاه جهان گذشت و ما همچنان خموش
کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش
ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار
وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش
ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف
وی مملکت چو شام ببر موی تا به گوش
ای سکه بی عیار بماندی در آن مپیچ
وی خطبه از خطاب فتادی در آن مکوش
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وان ترکش مکوکب شه باز کن زدوش
ای تاج عقد ملک چو بگسست خاک خور
وی تخت جام شاه چو بشکست زهر نوش
ای چتر کسوت سیه اکنون سپید گشت
چون تیغ شه تو نیز کبودی طلب بپوش
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاها مگر به عرصه میدان شتافتی
یا از برای انس به بستان شتافتی
یا چون نظام دادی ملک عراق را
بهر قرار ملک خراسان شتافتی
دست ستم ملوک جهان برگشاده اند
ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی
می بایدت که گنج زمین را دهی به باد
ای شاه زیر خاک مگر زان شتافتی
ای شیر مرد مطلق بر عادت قدیم
مانا که سوی بیشه شیران شتافتی
یا بر نشاط گوی ربودن به مرغزار
با قامت خمیده چو چوگان شتافتی
نی نی بخواند ناگه سلطان محمدت
هم در زمان به روضه رضوان شتافتی
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
ای بوده خسروان را همچون پیامبری
پرورده بندگان را همچون برادری
هر دیده از وفات تو گریان چو چشمه ای
هرسینه از فراق تو سوزان چو مجمری
از حسرت تو چیست جهان پای در گلی
در ماتم تو کیست فلک خاک بر سری
دی از تو سور بود به هر جا و مجلسی
و امروز ماتمی است بهر شهر و کشوری
گوهر اگر ز خاک برآرند ای عجب
در خاک چون نهاد فلک چون تو گوهری
دردا که دهر لشکر عمر تو بر شکست
ای بارها شکسته به یک حمله لشکری
این طرفه کز وفات پسر شد پدر یتیم
اندر فراق خسرو چون شاه سنجری
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک بر گذشت
ای آفتاب رفتی و ماهی گذاشتی
وی پادشه گذشتی و شاهی گذاشتی
ای نوش کرده زهر گیاهی ز باغ عمر
الحق خجسته مهر گیاهی گذاشتی
ای رفته همچو یوسف بر تخت مملکت
اقبال را ز هجر به چاهی گذاشتی
رفتی و به هر شاه ملکشاه روز به
الحق ستوده سنت و راهی گذاشتی
تابنده تر ز ماه شهی بر گماشتی
افزون تر از ستاره سپاهی گذاشتی
وانگه چو رکن دولت و دین خاصبک برای
بهر سپاه و شاه پناهی گذاشتی
بر دعویی که چون تو نبودست هیچ شاه
چون امت رسول گواهی گذاشتی
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاه جهان ملک شه محمود را شناس
صاحب قران ملکشه محمود را شناس
سلطان غیاث دولت و دین جان پاک بود
آرام جان ملکشه محمود را شناس
شاهان و خسروان همه کان بوده اند و پس
یاقوت کان ملکشه محمود را شناس
پیش از یقین ملکشه محمود را شمر
بیش از گمان ملکشه محمود را شناس
هر کام و آرزو که سلاطین نتیجه اند
در جمله آن ملکشه محمود را شناس
در ملک و عز و دولت و جاه ابد همی
تو جاودان ملکشه محمود را شناس
کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش
ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار
وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش
ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف
وی مملکت چو شام ببر موی تا به گوش
ای سکه بی عیار بماندی در آن مپیچ
وی خطبه از خطاب فتادی در آن مکوش
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وان ترکش مکوکب شه باز کن زدوش
ای تاج عقد ملک چو بگسست خاک خور
وی تخت جام شاه چو بشکست زهر نوش
ای چتر کسوت سیه اکنون سپید گشت
چون تیغ شه تو نیز کبودی طلب بپوش
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاها مگر به عرصه میدان شتافتی
یا از برای انس به بستان شتافتی
یا چون نظام دادی ملک عراق را
بهر قرار ملک خراسان شتافتی
دست ستم ملوک جهان برگشاده اند
ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی
می بایدت که گنج زمین را دهی به باد
ای شاه زیر خاک مگر زان شتافتی
ای شیر مرد مطلق بر عادت قدیم
مانا که سوی بیشه شیران شتافتی
یا بر نشاط گوی ربودن به مرغزار
با قامت خمیده چو چوگان شتافتی
نی نی بخواند ناگه سلطان محمدت
هم در زمان به روضه رضوان شتافتی
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
ای بوده خسروان را همچون پیامبری
پرورده بندگان را همچون برادری
هر دیده از وفات تو گریان چو چشمه ای
هرسینه از فراق تو سوزان چو مجمری
از حسرت تو چیست جهان پای در گلی
در ماتم تو کیست فلک خاک بر سری
دی از تو سور بود به هر جا و مجلسی
و امروز ماتمی است بهر شهر و کشوری
گوهر اگر ز خاک برآرند ای عجب
در خاک چون نهاد فلک چون تو گوهری
دردا که دهر لشکر عمر تو بر شکست
ای بارها شکسته به یک حمله لشکری
این طرفه کز وفات پسر شد پدر یتیم
اندر فراق خسرو چون شاه سنجری
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک بر گذشت
ای آفتاب رفتی و ماهی گذاشتی
وی پادشه گذشتی و شاهی گذاشتی
ای نوش کرده زهر گیاهی ز باغ عمر
الحق خجسته مهر گیاهی گذاشتی
ای رفته همچو یوسف بر تخت مملکت
اقبال را ز هجر به چاهی گذاشتی
رفتی و به هر شاه ملکشاه روز به
الحق ستوده سنت و راهی گذاشتی
تابنده تر ز ماه شهی بر گماشتی
افزون تر از ستاره سپاهی گذاشتی
وانگه چو رکن دولت و دین خاصبک برای
بهر سپاه و شاه پناهی گذاشتی
بر دعویی که چون تو نبودست هیچ شاه
چون امت رسول گواهی گذاشتی
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاه جهان ملک شه محمود را شناس
صاحب قران ملکشه محمود را شناس
سلطان غیاث دولت و دین جان پاک بود
آرام جان ملکشه محمود را شناس
شاهان و خسروان همه کان بوده اند و پس
یاقوت کان ملکشه محمود را شناس
پیش از یقین ملکشه محمود را شمر
بیش از گمان ملکشه محمود را شناس
هر کام و آرزو که سلاطین نتیجه اند
در جمله آن ملکشه محمود را شناس
در ملک و عز و دولت و جاه ابد همی
تو جاودان ملکشه محمود را شناس
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح دولت و اقبال دولتشاه بن بهرام شاه
لاغری کامید اهل شرک را لاغر کند
بهر او از شهپر خود نسر طایر پر کند
رهبر احداث شد زان کارها برهم زند
همره تقدیر شد زان حالها دیگر کند
هر کرا تیغی بود برکف حنا برکف کند
هر کرا خودیست برسردامنی برسر کند
هر زمانی روی سیم خصم گردد زرد از او
کیمیا دارد مگر زان سیمها را زر کند
از جگرها چشمه بگشاید ز رگها جوی خون
هیچ چیزش درجهان داند که او ابتر کند
کی بود ممکن که هرگز سر به دیوار آیدش
کاهنین دیوار اگر بیند هم از وی درکند
برگشاده چشم و بنهاده ز سر بر دیده گوش
تا کجا خود دشمن شاه جهان سر برکند
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
عاشق قدحم که کس نشناسد او را از هلال
تا نیاید در مکینش باز نپذیرد کمال
گرچه روزش پی نهد با بندگانش درکمین
ورچه شکلش کم بود با دوستان جوید وصال
استخوان فتح را فرخنده چون فر همای
تا ثباتش فتنه را افکنده در وهم زوال
شد مگر زو تیره ماه نو که تا بد ماه ماه
یا دهد قوس قزح را رنگ کاید سال سال
عقلش ار رنگین قبا دارد بود حق الیقین
خلقش ار سیمین کمر خواند بود خیرالمقال
بشکفد گل در زمان برسینه دشمن چو او
در دلش ناگه ز خار تیز بنشاند نهال
گر ندیدی نیم چرخی در کف ماه تمام
بنگرش در دست آن کو هست ملت را جلال
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
خسروی کو را به لطف خود همی حق برکشد
خاکپایش چرخ چون در چشم خود اندر کشد
تیر سوی خصم او هدیه همی پیکان برد
تیغ پیش دست او تحفه همی گوهر کشد
بوی عدلش چون بیابد شرع دل بر جان نهد
پر تیرش چون ببیند کفر سر در برکشد
همچو موران در زمین و چون کلنگان در هوا
دشمنش بازیچه باشد اگر صف برکشد
فتنه نندیشد که در خم تیر اندازد نبیند
کفر نگریزد که سوسن در چمن خنجر کشد
کار کار او ولی از خویش حالی بایدش
آن چنان غره که گوئی غاشیه اش اختر کشد
شکل کار اوست با حاسد بعینه آن چنانک
با سلیمان ملک و هدهد منت افسر کشد
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
شهریارا هر کجا هستم به فرمان توام
خاک بوس درگهت چون نقش ایوان توام
گرچه هفت اختر به هفت اقلیم ننماید چو من
چون چهار ارکان من اندر چار حد زان توام
دامن خورشید اگر شب بر ندارد گو مدار
چون من اندر ظل خورشید گریبان توام
هر دمی باید که جانی باشدت پیوند جان
گرچه باید کرد جان خویش بر جان توام
چون گیا در مدحت اینک سر به سر گشتم زبان
تا بدانی شاکر دست چو باران توام
عمر باقی یافتی زین مدح جان افزای من
ای خضر دولت به حجت آب حیوان توام
بر من آن داری که برحسان ز احسان جد من
لاجرم گرچه حسن نامست حسان توام
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
پیکری کو فتح و نصرت را به حق جان آمده است
رشک رخش رستم و تخت سلیمان آمده است
زخم نعلش نقشبند مرکز خاکی شده است
گرد سمش توتیای چشم کیوان آمده است
شکل او گویست زان پایش چو چوگانی بود
دست اوتیراست از آن گوشش چو پیکان آمده است
از نکوئی چشم ازو برداشت نتوان ساعتی
چشم بد دور است نیکو صورتی کان آمده است
هست چون کشتی و گردد آتشین دریا سراب
آیت است این خود که آتش اصل طوفان آمده است
بی چهار ارکان نباشد یک زمان عالم به پای
عالم است اینک از آن با چار ارکان آمده است
نی غلط کردم براق است او ولیکن از بهشت
بهر عز شاه هندستان به فرمان آمده است
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
گوهر خاکی که آمد آسمان هم رنگ او
شد بریده پای خصم از گام همچون خنگ او
در نیام تنگ و تاریک ارچه محبوسش کنی
وهم هم بیرون نیارد وقت تنگاتنگ او
صبحدم روی افق رنگین اگر گردد سزد
زانکه تیغ صبح رنگ آرد چنان از رنگ او
از گریبان نیام او چو آرد سر بخشم
بر فلک مریخ دامن برکشد از جنگ او
بس گران سنگ است هرگز صلح نپذیرد برزم
تا بد اندیشان در این بدهند جان هم سنگ او
از دل سنگ آید او بیرون عجب نبود اگر
سال و مه باشد به دلهای چو سنگ آهنگ او
او چو در چنگ جلال دولت آید روز کار
در دلم ناید که فتنه جان برد از چنگ او
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
ای به حق یاریگرم انصاف حق یار تو باد
مردی و آزادمردی تا ابد کار تو باد
دل به صد پاره عدو زان تیر دل دوزت که هست
در تنش خون خشک زاب تیغ خون خوار تو باد
بخت و دولت همچو دین خود مایل ذات تواند
فتح و نصرت همچو من مشتاق دیوار تو باد
مملکت ثابت ز عزم چرخ پیمای تو گشت
فتنه خفته از نسیم عدل بیدار تو باد
چرخ دوار ار بفرمانت نگردد ساعتی
نیم چرخ تو بدست چرخ دوار تو باد
عالمی کردی بنا و ساختی در وی مقام
عالمی در عالمی ایزد نگهدار تو باد
ای شده کردار خوبت پایمرد عالمی
دستگیر تو به روز حشر کردار تو باد
بهر او از شهپر خود نسر طایر پر کند
رهبر احداث شد زان کارها برهم زند
همره تقدیر شد زان حالها دیگر کند
هر کرا تیغی بود برکف حنا برکف کند
هر کرا خودیست برسردامنی برسر کند
هر زمانی روی سیم خصم گردد زرد از او
کیمیا دارد مگر زان سیمها را زر کند
از جگرها چشمه بگشاید ز رگها جوی خون
هیچ چیزش درجهان داند که او ابتر کند
کی بود ممکن که هرگز سر به دیوار آیدش
کاهنین دیوار اگر بیند هم از وی درکند
برگشاده چشم و بنهاده ز سر بر دیده گوش
تا کجا خود دشمن شاه جهان سر برکند
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
عاشق قدحم که کس نشناسد او را از هلال
تا نیاید در مکینش باز نپذیرد کمال
گرچه روزش پی نهد با بندگانش درکمین
ورچه شکلش کم بود با دوستان جوید وصال
استخوان فتح را فرخنده چون فر همای
تا ثباتش فتنه را افکنده در وهم زوال
شد مگر زو تیره ماه نو که تا بد ماه ماه
یا دهد قوس قزح را رنگ کاید سال سال
عقلش ار رنگین قبا دارد بود حق الیقین
خلقش ار سیمین کمر خواند بود خیرالمقال
بشکفد گل در زمان برسینه دشمن چو او
در دلش ناگه ز خار تیز بنشاند نهال
گر ندیدی نیم چرخی در کف ماه تمام
بنگرش در دست آن کو هست ملت را جلال
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
خسروی کو را به لطف خود همی حق برکشد
خاکپایش چرخ چون در چشم خود اندر کشد
تیر سوی خصم او هدیه همی پیکان برد
تیغ پیش دست او تحفه همی گوهر کشد
بوی عدلش چون بیابد شرع دل بر جان نهد
پر تیرش چون ببیند کفر سر در برکشد
همچو موران در زمین و چون کلنگان در هوا
دشمنش بازیچه باشد اگر صف برکشد
فتنه نندیشد که در خم تیر اندازد نبیند
کفر نگریزد که سوسن در چمن خنجر کشد
کار کار او ولی از خویش حالی بایدش
آن چنان غره که گوئی غاشیه اش اختر کشد
شکل کار اوست با حاسد بعینه آن چنانک
با سلیمان ملک و هدهد منت افسر کشد
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
شهریارا هر کجا هستم به فرمان توام
خاک بوس درگهت چون نقش ایوان توام
گرچه هفت اختر به هفت اقلیم ننماید چو من
چون چهار ارکان من اندر چار حد زان توام
دامن خورشید اگر شب بر ندارد گو مدار
چون من اندر ظل خورشید گریبان توام
هر دمی باید که جانی باشدت پیوند جان
گرچه باید کرد جان خویش بر جان توام
چون گیا در مدحت اینک سر به سر گشتم زبان
تا بدانی شاکر دست چو باران توام
عمر باقی یافتی زین مدح جان افزای من
ای خضر دولت به حجت آب حیوان توام
بر من آن داری که برحسان ز احسان جد من
لاجرم گرچه حسن نامست حسان توام
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
پیکری کو فتح و نصرت را به حق جان آمده است
رشک رخش رستم و تخت سلیمان آمده است
زخم نعلش نقشبند مرکز خاکی شده است
گرد سمش توتیای چشم کیوان آمده است
شکل او گویست زان پایش چو چوگانی بود
دست اوتیراست از آن گوشش چو پیکان آمده است
از نکوئی چشم ازو برداشت نتوان ساعتی
چشم بد دور است نیکو صورتی کان آمده است
هست چون کشتی و گردد آتشین دریا سراب
آیت است این خود که آتش اصل طوفان آمده است
بی چهار ارکان نباشد یک زمان عالم به پای
عالم است اینک از آن با چار ارکان آمده است
نی غلط کردم براق است او ولیکن از بهشت
بهر عز شاه هندستان به فرمان آمده است
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
گوهر خاکی که آمد آسمان هم رنگ او
شد بریده پای خصم از گام همچون خنگ او
در نیام تنگ و تاریک ارچه محبوسش کنی
وهم هم بیرون نیارد وقت تنگاتنگ او
صبحدم روی افق رنگین اگر گردد سزد
زانکه تیغ صبح رنگ آرد چنان از رنگ او
از گریبان نیام او چو آرد سر بخشم
بر فلک مریخ دامن برکشد از جنگ او
بس گران سنگ است هرگز صلح نپذیرد برزم
تا بد اندیشان در این بدهند جان هم سنگ او
از دل سنگ آید او بیرون عجب نبود اگر
سال و مه باشد به دلهای چو سنگ آهنگ او
او چو در چنگ جلال دولت آید روز کار
در دلم ناید که فتنه جان برد از چنگ او
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
ای به حق یاریگرم انصاف حق یار تو باد
مردی و آزادمردی تا ابد کار تو باد
دل به صد پاره عدو زان تیر دل دوزت که هست
در تنش خون خشک زاب تیغ خون خوار تو باد
بخت و دولت همچو دین خود مایل ذات تواند
فتح و نصرت همچو من مشتاق دیوار تو باد
مملکت ثابت ز عزم چرخ پیمای تو گشت
فتنه خفته از نسیم عدل بیدار تو باد
چرخ دوار ار بفرمانت نگردد ساعتی
نیم چرخ تو بدست چرخ دوار تو باد
عالمی کردی بنا و ساختی در وی مقام
عالمی در عالمی ایزد نگهدار تو باد
ای شده کردار خوبت پایمرد عالمی
دستگیر تو به روز حشر کردار تو باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد
که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد
مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد
دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد
دل تمامی اهل عراق لرزان شد
چو آفتاب برون آمدی فکندی نور
عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد
قدم بحله نهادی چراغ دولت تو
ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد
برای عرض کشیدی در آن فضای شریف
چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد
ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور
توجه تو بلایی باهل عصیان شد
علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو
فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد
کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو
نه در حصار گرفتار بند و زندان شد
اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی
هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد
بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو
گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد
مخالفان تو تکیه بر آب می کردند
که صد راه شود سد راه ایشان شد
ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات
بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد
هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت
گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد
کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند
که از صلابت اهل غزا مسلمان شد
بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری
که از ظهور محمد بدل به ایمان شد
بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت
شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد
مقررست که این فتحهای بی رحمت
ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد
معین است که دارد همیشه دست بفتح
کسی که بنده درگاه شاه مردان شد
امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک
که چاکر در او هم ملک هم انسان شد
امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست
وسیله که ز حق مستحق غفران شد
بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف
ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد
که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد
مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد
دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد
دل تمامی اهل عراق لرزان شد
چو آفتاب برون آمدی فکندی نور
عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد
قدم بحله نهادی چراغ دولت تو
ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد
برای عرض کشیدی در آن فضای شریف
چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد
ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور
توجه تو بلایی باهل عصیان شد
علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو
فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد
کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو
نه در حصار گرفتار بند و زندان شد
اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی
هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد
بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو
گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد
مخالفان تو تکیه بر آب می کردند
که صد راه شود سد راه ایشان شد
ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات
بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد
هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت
گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد
کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند
که از صلابت اهل غزا مسلمان شد
بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری
که از ظهور محمد بدل به ایمان شد
بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت
شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد
مقررست که این فتحهای بی رحمت
ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد
معین است که دارد همیشه دست بفتح
کسی که بنده درگاه شاه مردان شد
امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک
که چاکر در او هم ملک هم انسان شد
امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست
وسیله که ز حق مستحق غفران شد
بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف
ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
هر که در بزم بلا جام توکل در کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
این بیان شرک امر و کمال عزت است
ای که می گویی علی را در نبوت نیست دخل
مشرک امر نبوت نیست حفظ ملت است
شهرتی دارد که چون می رفت از دنیا رسول
گفت بهر حفظ دین مستخلف من عترت است
عترت است آن فرقه اشرف که تا روز ابد
موجب ابقای دین و مظهر هر حکمت است
هر کرا می بینم از آل نبی آل علیست
آن دو عالی قدر را عترت محل شرکت است
این بیان شرک امر و کمال عزت است
ای که می گویی علی را در نبوت نیست دخل
مشرک امر نبوت نیست حفظ ملت است
شهرتی دارد که چون می رفت از دنیا رسول
گفت بهر حفظ دین مستخلف من عترت است
عترت است آن فرقه اشرف که تا روز ابد
موجب ابقای دین و مظهر هر حکمت است
هر کرا می بینم از آل نبی آل علیست
آن دو عالی قدر را عترت محل شرکت است
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۰ - ماده تاریخ قتل فضل الله
شرق و غرب از فتنه یأجوج چون شد پرفساد
تی و میم و واو و ری قد کان جبارا عنید
مظهر لطف الهی، هادی انس و ملک
آن که مثلش کس ندید و هم نخواهد نیز دید
چون به ظلم از ملک شروانش طلب کردند و رفت
بر در آلینجه بود آن نطفه شمر و یزید
خوک و خرس و دیو و دد، مردود ملعون نجس
بد فعال و بد سیر بدبخت و مردار پلید
مستحق لعنت حق، مشرک ملعون سگ
آن که نامش بود میران شاه شیطان مرید
روز آدینه که بد عید مساکین از قضا
سادس ماهی که خوانندش به تازی ذوالقعید
رفته از تاریخ هجرت بود ذال و صاد و واو
قل کفی بالله یعنی فضل یزدان شد شهید
تی و میم و واو و ری قد کان جبارا عنید
مظهر لطف الهی، هادی انس و ملک
آن که مثلش کس ندید و هم نخواهد نیز دید
چون به ظلم از ملک شروانش طلب کردند و رفت
بر در آلینجه بود آن نطفه شمر و یزید
خوک و خرس و دیو و دد، مردود ملعون نجس
بد فعال و بد سیر بدبخت و مردار پلید
مستحق لعنت حق، مشرک ملعون سگ
آن که نامش بود میران شاه شیطان مرید
روز آدینه که بد عید مساکین از قضا
سادس ماهی که خوانندش به تازی ذوالقعید
رفته از تاریخ هجرت بود ذال و صاد و واو
قل کفی بالله یعنی فضل یزدان شد شهید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱ - در برانگیختن ایرانیان و وطن پرستان بر ضد تقسیم ایران فرماید
چند کشی جور این سپهر کهن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - احزاب سیاسی
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در هنگام ورود سپاه روس تزاری به خراسان و آذربایجان و بدار آویختن احرار ایران فرماید
بامدادان خیل مرغان در چمن با عندلیب
نغمه خوان گشتند با لحنی خوش و صوتی عجیب
شور و فریاد و فغان در صحن باغ انداختند
از صغیر و از نفیر و از هدیر و از نعیب
داستان آمد فراز از حال بدبختان که دهر
کرده با ایشان همی ابرو ترش صورت مهیب
آن کبوتر گفت بدبخت است آن دلداده ای
کو بماند دور از محبوب و مهجور از حبیب
گفت قمری سخت تر زین روزگار عاشقی است
کو ببیند دامن معشوقه در دست رقیب
فاخته گفتا ازین بدبخت تر دانم بدهر
حال بیماری که عزرائیل شد او را طبیب
گفت طوطی زین بتر طفلی است کش مادر پدر
هر دو تن مردند و شد از مال ایشان بی نصیب
آن چکاوک گفت لاوالله که شد بدبخت تر
مادری کز خون فرزندان کند گیسو خضیب
گفت تیهو وای بر مردی کش ایام شباب
در غنی بگذشت و آمد تنگدستی در مشیب
گفت صلصل وای بر روزی که وام خود به خشم
سفله ی نوکیسه خواهد از جوانمردی نجیب
گفت دراج الله الله مرگ سهل است ار شود
همدم و همراز بی مغزان خردمندی لبیب
گفت هدهد زین بتر باشد مسلمانی که دید
شرع مختل امر مهمل حق معطل دین غریب
عندلیبش گفت خوش گفتی بویژه کاین زمان
چیره بر توحید تثلیث است و بر فرقان صلیب
جملگی گفتند زین بدتر نه درد است نه وزر
انه داء عضال انه یوم عصیب
ای مسلمانان گر اینتان روز و اینتان روزگار
نامی از اسلام در گیتی نماند عنقریب
ای دریغا کار پیران با جوانان اوفتاد
فاتقوا یا قوم یوما یجعل الولدان شیب
حکم تربیع صلیب اندر کف تثلیثیان
اندرین بزم مسدس داستانی شد غریب
کاین صلیب چارپر در زیر هر پر عالمی
خفته دارد راست پنداری جهان کشتن ربیب
از دهان توپ و از مهمان بی دعوت شنو
پاسخ دعوات خود از ناله امن یجیب
بسکه از دکان خود سرمایه خوردی ای فقیه
بسکه بر آیات حق پیرایه بستی ای خطیب
خیمه ات منهوب شد عقل از هوی مغلوب شد
پیکرت مصلوب شد تن از صلیب آمد سلیب
پیشوایان در دبستان ناشده مفتی شدند
همچو انگوری که اندر غورگی گردد زبیب
ای کتاب الله ناطق دست برکش ز آستین
رایت نصر من الله گیر با فتح قریب
شوله بین از نیش عقرب آخته خونین سنان
ذات کرسی را نگر نازنده بر کف الخضیب
داشتم کاسی لطیف و پر می از خم حیات
ساختم روضی خصیب و پر گل از غصن رطیب
جای می زهر است وز قوم اندر آن کاس لطیف
جای گل شیح است و قیصوم اندر آن روض خصیب
ای خوشا دوران اصحاب رسول نامدار
کز شمیم کلکشان بر آسمان شد بوی طیب
حبذا عصر بنی مروان و آن شیخان فحل
چون قتیبه چون معلب معن و غضبان و شبیب
یاد ایام بنی العباس و آن میران راد
جعفر و یحیی و طاهر فضل و کافور و حضیب
بود لف قاسم چو قاضی احمد بن بودؤاد
ابن عیسی شیخ اربیل و ابوطاهر نقیب
زیب اندام خلافت بد ز میراث نبی
چتر و توقیع و نگین عمامه و برد و قضیب
آل حمدان در یمن آل دمس اندر عراق
در خراسان آل لیث و آل سامان حسیب
آن صلاح الدین که فرمانش ز حلق آویختند
چون کشیشان را صلیب اطفال را عودالصلیب
عالمان اندلس اعرابی و بن عبد رب
ابن زیدون ابن عبدون و لسان الدین خطیب
فاتحان آل عثمان تاجداران صفی
نادر افشار و شاه زند و خوی مستطیب
شوکت اسلام از ایشان بود در گیتی بپای
ظالمان زایشان پریشان روز و بی دینان کئیب
از صلیب امروز با فرقانیان رفت آنچه کرد
در عراق و شوش و اصطخر از ستم پور فلیب
کرد ایرانی بدور وی سلب ثوب الحداد
جسمشان مصلوب و مقلوب از صلیب اندر قلیب
تک حواری باصحابه غرب با مشرق خصیم
کعبه با بیت المقدس خاچ با فرقان رقیب
گریه بر اسلام دارد ناله بر اسلامیان
با دلی پرآتش و جانی نوان خدی تریب
مشتری در آسمان جبریل در عرش برین
مصطفی در جنت الفردوس و قائم در مغیب
گر همی خواهی که اسلام آید از خواری برون
جان فدا کن گریه را حاصل چه باشد ای ادیب
نغمه خوان گشتند با لحنی خوش و صوتی عجیب
شور و فریاد و فغان در صحن باغ انداختند
از صغیر و از نفیر و از هدیر و از نعیب
داستان آمد فراز از حال بدبختان که دهر
کرده با ایشان همی ابرو ترش صورت مهیب
آن کبوتر گفت بدبخت است آن دلداده ای
کو بماند دور از محبوب و مهجور از حبیب
گفت قمری سخت تر زین روزگار عاشقی است
کو ببیند دامن معشوقه در دست رقیب
فاخته گفتا ازین بدبخت تر دانم بدهر
حال بیماری که عزرائیل شد او را طبیب
گفت طوطی زین بتر طفلی است کش مادر پدر
هر دو تن مردند و شد از مال ایشان بی نصیب
آن چکاوک گفت لاوالله که شد بدبخت تر
مادری کز خون فرزندان کند گیسو خضیب
گفت تیهو وای بر مردی کش ایام شباب
در غنی بگذشت و آمد تنگدستی در مشیب
گفت صلصل وای بر روزی که وام خود به خشم
سفله ی نوکیسه خواهد از جوانمردی نجیب
گفت دراج الله الله مرگ سهل است ار شود
همدم و همراز بی مغزان خردمندی لبیب
گفت هدهد زین بتر باشد مسلمانی که دید
شرع مختل امر مهمل حق معطل دین غریب
عندلیبش گفت خوش گفتی بویژه کاین زمان
چیره بر توحید تثلیث است و بر فرقان صلیب
جملگی گفتند زین بدتر نه درد است نه وزر
انه داء عضال انه یوم عصیب
ای مسلمانان گر اینتان روز و اینتان روزگار
نامی از اسلام در گیتی نماند عنقریب
ای دریغا کار پیران با جوانان اوفتاد
فاتقوا یا قوم یوما یجعل الولدان شیب
حکم تربیع صلیب اندر کف تثلیثیان
اندرین بزم مسدس داستانی شد غریب
کاین صلیب چارپر در زیر هر پر عالمی
خفته دارد راست پنداری جهان کشتن ربیب
از دهان توپ و از مهمان بی دعوت شنو
پاسخ دعوات خود از ناله امن یجیب
بسکه از دکان خود سرمایه خوردی ای فقیه
بسکه بر آیات حق پیرایه بستی ای خطیب
خیمه ات منهوب شد عقل از هوی مغلوب شد
پیکرت مصلوب شد تن از صلیب آمد سلیب
پیشوایان در دبستان ناشده مفتی شدند
همچو انگوری که اندر غورگی گردد زبیب
ای کتاب الله ناطق دست برکش ز آستین
رایت نصر من الله گیر با فتح قریب
شوله بین از نیش عقرب آخته خونین سنان
ذات کرسی را نگر نازنده بر کف الخضیب
داشتم کاسی لطیف و پر می از خم حیات
ساختم روضی خصیب و پر گل از غصن رطیب
جای می زهر است وز قوم اندر آن کاس لطیف
جای گل شیح است و قیصوم اندر آن روض خصیب
ای خوشا دوران اصحاب رسول نامدار
کز شمیم کلکشان بر آسمان شد بوی طیب
حبذا عصر بنی مروان و آن شیخان فحل
چون قتیبه چون معلب معن و غضبان و شبیب
یاد ایام بنی العباس و آن میران راد
جعفر و یحیی و طاهر فضل و کافور و حضیب
بود لف قاسم چو قاضی احمد بن بودؤاد
ابن عیسی شیخ اربیل و ابوطاهر نقیب
زیب اندام خلافت بد ز میراث نبی
چتر و توقیع و نگین عمامه و برد و قضیب
آل حمدان در یمن آل دمس اندر عراق
در خراسان آل لیث و آل سامان حسیب
آن صلاح الدین که فرمانش ز حلق آویختند
چون کشیشان را صلیب اطفال را عودالصلیب
عالمان اندلس اعرابی و بن عبد رب
ابن زیدون ابن عبدون و لسان الدین خطیب
فاتحان آل عثمان تاجداران صفی
نادر افشار و شاه زند و خوی مستطیب
شوکت اسلام از ایشان بود در گیتی بپای
ظالمان زایشان پریشان روز و بی دینان کئیب
از صلیب امروز با فرقانیان رفت آنچه کرد
در عراق و شوش و اصطخر از ستم پور فلیب
کرد ایرانی بدور وی سلب ثوب الحداد
جسمشان مصلوب و مقلوب از صلیب اندر قلیب
تک حواری باصحابه غرب با مشرق خصیم
کعبه با بیت المقدس خاچ با فرقان رقیب
گریه بر اسلام دارد ناله بر اسلامیان
با دلی پرآتش و جانی نوان خدی تریب
مشتری در آسمان جبریل در عرش برین
مصطفی در جنت الفردوس و قائم در مغیب
گر همی خواهی که اسلام آید از خواری برون
جان فدا کن گریه را حاصل چه باشد ای ادیب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
کای شه والاگهر وی مه مالکرقاب
ای پدر نامجوی ای ملک کامیاب
از من و مریخ جو باقی این گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بیاب
ما بزمین اقربیم آگه از این مطلبیم
همدو و هم مشربیم همسفر و همرکاب
گرچه زمین از تو زاد وز تو بپای ایستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاک و آب
من طمع آدمی دیده ام اندر زمی
هیچ ندارد کمی از کرم بوتراب
جنس بشر بسکه پست سیم و زرش دیده بست
کله اش از بنگ مست عقل پریش از شراب
بسکه فرومایه است دشمن همسایه است
جهل ورا دایه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هیچ نجوید قرار
حرمت همساده را هیچ نداند نصاب
نی دل خود نرم کرد نی ز کس آزرم کرد
نی ز خدا شرم کرد نی ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همی کند پشم و پوست
ز پیله و عنکبوت همی بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاک سکه چو بر زر زنند
روی گدایان ز بیم گردد چون زر ناب
شاهد دولت چو کرد دست در آغوش کس
بر رخ و گیسو کند خون شهیدان خضاب
زهر چو این قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از این گفتگو احسنت از این خطاب
آنچه سرودی یقین هست به صحت قرین
لیک شد اندر زمین دعوت ما مستجاب
آدمیان ابلهند یکسره دور از رهند
هیچ ندیدم دهند فرق گناه از ثواب
گر به اروپا روی بنگری آنجا عیان
شوکت کیخسروی حشمت افراسیاب
مردم آن سرزمین یکسره خورد و بزرگ
بنده و آزاد و شاه مرد و زن وشیخ و شاب
از پی تسخیر ملک پا به رکاب اندرند
ریخته خون کسان روز و شب اندر رکاب
در پلتیک زمین غرقه چنان کز فلک
بی خبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ این شده است لیک بود آسیا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسیاب
چین چو یکی زنده پیل بریده خرطوم و گوش
هند چو شیری کز آن شکسته چنگال و ناب
ژاپن روئینه تن کرده قبا پیرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
کشور ایران که بود حد طبیعی آن
از بر شط العرب تا چمن فاریاب
تاخت بریتانیا از حد عمان برون
روس ز رود ارس ترک ز دشت زهاب
لیک از آن پس که شد بدر رخش در محاق
رفته ز سلخ مشیب سوی هلال شباب
پارلمانی کنون گشته در آنجا بپای
کز اثرش شد پدید شور و شر و انقلاب
شور وکالت ز بس بر سر مردم فتاد
یکسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر یکی از گوشه ای رفته پی توشه ای
در طلب خوشه ای رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و کاستن سیم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رای گرفتن به زور
دوستی اندر حضور دشمنی اندر غیاب
گردن هم بشکنند ریشه هم بر کنند
بر کتف هم زنند در سر این انتخاب
نیست کسی را مجال تا سوی ما بنگرد
کامده اند از هنر عاری و صفرالوطاب
چون سخن اینجا رسید جمله بپا خواستند
کنگره برج دلو ریخت ز هم شد خراب
ای پدر نامجوی ای ملک کامیاب
از من و مریخ جو باقی این گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بیاب
ما بزمین اقربیم آگه از این مطلبیم
همدو و هم مشربیم همسفر و همرکاب
گرچه زمین از تو زاد وز تو بپای ایستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاک و آب
من طمع آدمی دیده ام اندر زمی
هیچ ندارد کمی از کرم بوتراب
جنس بشر بسکه پست سیم و زرش دیده بست
کله اش از بنگ مست عقل پریش از شراب
بسکه فرومایه است دشمن همسایه است
جهل ورا دایه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هیچ نجوید قرار
حرمت همساده را هیچ نداند نصاب
نی دل خود نرم کرد نی ز کس آزرم کرد
نی ز خدا شرم کرد نی ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همی کند پشم و پوست
ز پیله و عنکبوت همی بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاک سکه چو بر زر زنند
روی گدایان ز بیم گردد چون زر ناب
شاهد دولت چو کرد دست در آغوش کس
بر رخ و گیسو کند خون شهیدان خضاب
زهر چو این قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از این گفتگو احسنت از این خطاب
آنچه سرودی یقین هست به صحت قرین
لیک شد اندر زمین دعوت ما مستجاب
آدمیان ابلهند یکسره دور از رهند
هیچ ندیدم دهند فرق گناه از ثواب
گر به اروپا روی بنگری آنجا عیان
شوکت کیخسروی حشمت افراسیاب
مردم آن سرزمین یکسره خورد و بزرگ
بنده و آزاد و شاه مرد و زن وشیخ و شاب
از پی تسخیر ملک پا به رکاب اندرند
ریخته خون کسان روز و شب اندر رکاب
در پلتیک زمین غرقه چنان کز فلک
بی خبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ این شده است لیک بود آسیا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسیاب
چین چو یکی زنده پیل بریده خرطوم و گوش
هند چو شیری کز آن شکسته چنگال و ناب
ژاپن روئینه تن کرده قبا پیرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
کشور ایران که بود حد طبیعی آن
از بر شط العرب تا چمن فاریاب
تاخت بریتانیا از حد عمان برون
روس ز رود ارس ترک ز دشت زهاب
لیک از آن پس که شد بدر رخش در محاق
رفته ز سلخ مشیب سوی هلال شباب
پارلمانی کنون گشته در آنجا بپای
کز اثرش شد پدید شور و شر و انقلاب
شور وکالت ز بس بر سر مردم فتاد
یکسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر یکی از گوشه ای رفته پی توشه ای
در طلب خوشه ای رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و کاستن سیم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رای گرفتن به زور
دوستی اندر حضور دشمنی اندر غیاب
گردن هم بشکنند ریشه هم بر کنند
بر کتف هم زنند در سر این انتخاب
نیست کسی را مجال تا سوی ما بنگرد
کامده اند از هنر عاری و صفرالوطاب
چون سخن اینجا رسید جمله بپا خواستند
کنگره برج دلو ریخت ز هم شد خراب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - چکامه
در سه موقع کار نتوان با تهور یا شتاب
گر بکوشش رستمی یا در نبرد افراسیاب
آن یکی چون سیلی از کهسار آید در نشیب
خانه ها ویران کند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پیلی در هوای ماده پیل
جنبش آرد با نشاط و پویه گیرد با شتاب
سومین چون عامه در ملکی پی کین تو ختن
متفق باشند از خرد و کبیر و شیخ و شاب
رستم و افراسیاب آنجا فرو مانند لیک
مرد با فرهنگ داند چاره کردن با صواب
خامه را باید درین هنگام هشتن بر زمین
تیغ را باید در اینموقع نهفتن در قراب
ساختن کلکی که گنگی می نیابد در بیان
آختن تیغی که کندی می نبیند در ضراب
چون سکندر تاخت در ایران به کاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشی در کتاب
کان سپهداران یونانی بر او طاغی شدند
بسکه بودند از سفر خسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشیر آخت نه لشکر کشید و نه گرفت
خامه در کف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر این لحظه با ایرانیان مهر افکنم
به که با یونانیان جویم ره خشم و عتاب
زانک در کوشش حریف عامه نتواند شدن
آنکه کوشد با پلنگ کوهسار و شیر غاب
خواند اسپهدار ایران را و ویرا برنشاند
در صف میران و بر خود ساختش نایب مناب
هم قبای رومیان را ساخت از پیکر برون
هم پرستاران رومی را برون کرد از قباب
پیکر از دیبای شوشتر داد زیور چون سپهر
سر ز دیهیم کیان آراست همچون آفتاب
گفت ایرانی نژادستم ازین پس مر مرا
نه بروم است آشنائی نه بیونان انتساب
عار دارم زانکه با زنهار خواران خو کنم
یا چو در شد بسته جویم از لئیمان فتح باب
چون چنین فرمود از رشک رقابت رومیان
سر همی سودند بر پای شه مالک رقاب
مرد کافی را ز دانش اینچنین باشد نصیب
عقل دانا را به گیتی اینقدر باشد نصاب
ای امیری نامه اسکندری منسوخ شد
چون حدیث سعد و سلمی قصه دعد و رباب
کهنه شد آن داستانها کز تواریخ فرنگ
خوانده ای یا از نگارستان و از تبرالمذاب
چند گوئی از سکندر شمه از کار میر
باز خوان تا جمله گویند انه شیئی عجاب
خیره سازد معجزات میر اولوالالباب را
کاین جهان یکسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأی تو هرگز نماند در حجاب
ناف هفته بود و چارم از ربیع دومین
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
گر بکوشش رستمی یا در نبرد افراسیاب
آن یکی چون سیلی از کهسار آید در نشیب
خانه ها ویران کند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پیلی در هوای ماده پیل
جنبش آرد با نشاط و پویه گیرد با شتاب
سومین چون عامه در ملکی پی کین تو ختن
متفق باشند از خرد و کبیر و شیخ و شاب
رستم و افراسیاب آنجا فرو مانند لیک
مرد با فرهنگ داند چاره کردن با صواب
خامه را باید درین هنگام هشتن بر زمین
تیغ را باید در اینموقع نهفتن در قراب
ساختن کلکی که گنگی می نیابد در بیان
آختن تیغی که کندی می نبیند در ضراب
چون سکندر تاخت در ایران به کاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشی در کتاب
کان سپهداران یونانی بر او طاغی شدند
بسکه بودند از سفر خسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشیر آخت نه لشکر کشید و نه گرفت
خامه در کف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر این لحظه با ایرانیان مهر افکنم
به که با یونانیان جویم ره خشم و عتاب
زانک در کوشش حریف عامه نتواند شدن
آنکه کوشد با پلنگ کوهسار و شیر غاب
خواند اسپهدار ایران را و ویرا برنشاند
در صف میران و بر خود ساختش نایب مناب
هم قبای رومیان را ساخت از پیکر برون
هم پرستاران رومی را برون کرد از قباب
پیکر از دیبای شوشتر داد زیور چون سپهر
سر ز دیهیم کیان آراست همچون آفتاب
گفت ایرانی نژادستم ازین پس مر مرا
نه بروم است آشنائی نه بیونان انتساب
عار دارم زانکه با زنهار خواران خو کنم
یا چو در شد بسته جویم از لئیمان فتح باب
چون چنین فرمود از رشک رقابت رومیان
سر همی سودند بر پای شه مالک رقاب
مرد کافی را ز دانش اینچنین باشد نصیب
عقل دانا را به گیتی اینقدر باشد نصاب
ای امیری نامه اسکندری منسوخ شد
چون حدیث سعد و سلمی قصه دعد و رباب
کهنه شد آن داستانها کز تواریخ فرنگ
خوانده ای یا از نگارستان و از تبرالمذاب
چند گوئی از سکندر شمه از کار میر
باز خوان تا جمله گویند انه شیئی عجاب
خیره سازد معجزات میر اولوالالباب را
کاین جهان یکسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأی تو هرگز نماند در حجاب
ناف هفته بود و چارم از ربیع دومین
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زاد فی الطنبور اخری نغمه یعنی ز نو
مردم تبریز لحنی ساختند اندر رباب
چند تن اهریمن آسا در لباس مردمان
کادمی صورت بدند اما بسیرت چون دواب
قحط نان را کرده دستاویز از بی دانشی
از بزرگان قدر بردند از کریمان فرو آب
از جوان و پیر و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سیل از کوهساران یا چو باران از سحاب
سوقیان بستند دکانها و در ره تاختند
پاره ای از بیم جان برخی بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه ی فرزند موسی در شدند
و آهنین حصنی فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و واویلاه و یا للمستغاث
برکشیدند از دل و کردند روی از خون خضاب
آن یکی گفتی مرا دی خون دل بودی طعام
وان دگر گفتی مرا نک اشک چشمستی شراب
آن یکی گفتا عیالم را ز غم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را کباب
آن یکی گفتا دریغا نی خدنگی راست رو
وان دگر گفتا شگفتا نی دعائی مستجاب
تا کند جا در دو چشم محتکر مانند تیر
تا شود زه در گلوی مستبد همچون طناب
آن یکی گفتا خدایا از تو می خواهم فرج
و ان دگر گفتا کریما از تو جویم فتح باب
آن یکی گفتا که ایزد خانمانشان برکند
وان دگر گفتا که حق انبارشان سازد خراب
آن یکی گفتا که اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا که از درگاه ایزد رخ متاب
چون به میر کامیاب این قصه را منهی رساند
سخت پژمان شد درون پاک میر کامیاب
خواند سالاری بحضرت چست و فرمودش برو
نزد این بیدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزین و امنیت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه کردند این عمل را ارتکاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چست
چند تن مرد گزین کان قوم کردند انتخاب
میر با ایشان بهنجاری خوش و طرزی نکو
هم زبانی مهربان فرمود از رافت خطاب
کای غلط کاران چرا جستید آیین خطا
وی دغل بازان چرا جستید از راه صواب
تا به کی در دل هوس دارید و اندر سینه کین
تا به کی در سر خمار آرید و اندر دیده خواب
پیش ما هر کار را باد افره و پاداشی است
در حق کافر عقاب و در حق شاکر ثواب
هان و هان زی شکر بشتابید و کفران بس کنید
رخ متابید از صواب و تن مکاهید از عقاب
خود همی دانید من آسایش این خلق را
آنچنان جویم که بر راحت گزیدستم عذاب
تا رعیت را تن آسانی بود در مملکت
نه تن آسانی گزیدم هیچ بهر خورد و خواب
شرم دارید از خدا وز پادشا وز خویشتن
کاندرین دنیا سیه روئید و در عقبی مصاب
بازگردید و مبیزید آب اندر کفچلیز
پند گیرید و مپیمائید با گز ماهتاب
تا فشانم بی توانی سیم و زرگر شد عزیز
تا دهم بی مزد و منت آب و نان گر نیست یاب
در کف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوی تشنه آب
گر پذیرفتید گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسیاب
چون شنودند این حدیث از میر آن بیدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعی نشد بیچاره ماندند و خموش
قول مطبوعی نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پیمان را بر این هنجار کردند استوار
که خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بیان کردند با اصحاب خویش
آنچه شد در حضرت میر از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند این سخن
هست اندر گوش ما همچون مس و روی مذاب
گرچه میدانیم سر پیچیدن از فرمان میر
آنچنان باشد که آیی از فرات اندر سراب
وانکه با فرمان او خاضع شود طوبی له
کش بود در هر دو گیتی عاقبت حسن المآب
لیک ما اینجا پی غوغا نمودیم اجتماع
هر که نی غوغا طلب جوید ز یاران اجتناب
پیشوای ما غرابستی و ما چون بوم شوم
می بتازیم اندران موقع که فرماید غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بکم عمی گشتند از قضا شرالدواب
روز دیگر تاختند از بقعه مینو نشان
سوی شارستان چو باد از روزن و آب از تکاب
هر کجا بد زالی از غوغا بماند اندر نهیب
هر کجا شد مالی از یغما برفت اندر نهاب
تاختند اینسان ز نادانی بکاخی کش خدای
بود مردی محتشم از خاندان بوتراب
اختری رخشنده از برج نزار بن معد
گوهری تابنده از درج قصی بن کلاب
عالمی فحل و مدقق سیدی راد و کریم
آگه از هر راز مکنون رازدان از هر کتاب
جامع المعقول والمنقول کز تعلیم وی
بهره یابد خواجه طوس و حکیم فاریاب
آن نظام الملة البیضا که نام و نامه اش
هم رفیع است از فلک هم اشهر است از آفتاب
چون از این هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقیبان گفت تا محکم فرو بستند باب
نامه یزدان بکف بگرفت و گفت ای گمرهان
شرمی از این صحف منزل، خوفی از یوم الحساب
نان اگر خواهید اینک گسترانم خوان جود
مال اگر جوئید اینک برفشانم زر ناب
خاندانم را میفروزید آتش در درون
کودکانم را میندازید اندر اضطراب
پاسخش گفتند کاندر ز تو ننیوشیم از آنک
میخ آهن را نشاید کوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه دیو آشناست
کی شود دیگر ز افسون حکیمان پندیاب
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت
خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
این خیال از مغزتان آنگه برون خواهد شدن
که رود ماخولیا از بنگ و مستی از شراب
باری از بس خیرگی کردند و سرپیچیدگی
شد دل آن سید والاگهر در پیچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهریمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
برنشد پاسی که از دود و بخار و گرد و خون
آبنوسین گشت روی چرخ و صندلگون تراب
قصه بر میر مهین بردند کاذر بایگان
این زمان از شورش و غوغا همی گردد خراب
ای معین المله برهان جان گیتی را ز غم
ای شبان گله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ای میر زوتر در علاج اندر گرای
همتی ای خواجه زوتر زی صلاح اندر شتاب
مملکت را چاره موج فتنه چون بر هم زند
کشتی نوح است فضیلت من تولی عنه خاب
میر دریا دل چو این بشنید از جا جست و برد
دست مردی بر عنان و پای همت در رکاب
در میان آنجماعت راند توسن مردوار
چون خلیل الله در آتش یا کلیم الله در آب
دید شهری در هیاهو کشوری در گیر و دار
دید خلقی در تزلزل عالمی در انقلاب
جهل خواند در فضا انی مشیر للفتن
سنگ گوید در هوا انی نذیر للکلاب
از در و دیوار خون بارد همی در کوچه ها
چون بگاه فرودین سیل از جبال اندر شعاب
میر غیرتمند از این رفتار ناهنجار ریخت
بر جبین از شرم خوی چون بر گل سوری گلاب
خواست تا کیفر دهد آنشوربختان را ز تیغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار دیگر برگشود از درج مروارید قفل
برفشاند از گوهر آگین لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود ای سفیهان تا بکی
نوعروس عار را در کوچه بردن بی نقاب
باده از افیون نشاید خورد و من از سلع و عشر
اترج از زیتون نشاید بر دو قند از صبر و صاب
هیچ دیدستید نیلوفر بروید از کرفس
یا شنیدستید سیسنبر برآید از سداب
عیب باشد بر رعیت شغل و کار رهزنان
زشت باشد در کهولت ذکر ایام شباب
گرنه بردارید دست از شور و غوغا عنقریب
بر سر دریای خون خواهید بودن چون حباب
ور شما اندر شمر بیشید ما را باک نیست
کز هزاران گوسپند ایدون نترسد یک قصاب
از هزاران گوره خر یک شیر کی پروا کند
وز هزاران صعوه کی اندیشه دارد یک عقاب
چون بیابان شد حدیث میر اعظم آن گروه
هر یکی گفتا بخود الموت ای لی الآن طاب
زان سپس از هم پراکندند عقد اتفاق
کامروی چون بادبیزن بود و آنان چون ذباب
جملگی رفتند و میر از بهر حفظ آن سرای
چند تن بگماشت هم زاسپاهیان هم زاحتساب
گفت چونان کز حضورم این سرا محفوظ ماند
هم بدینسان بادیش محفوظ ماند در غیاب
پس در ایوان رفت و بر مسند نشست و رای زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و این ایاب
نه بشب می نوش کرد و نه سحرگه آرمید
زآنکه از این هر دو باشد ملک و دولت را ذهاب
شکل اهرن داشت اندر دیده اش حور بهشت
طعم حنظل داد اندر ساغرش شهد رضاب
نیم شب آن سید والاگهر تصمیم داد
عزم رفتن را چو باز از آشیان ضیغم زغاب
گفت اگر شب در رکاب نهضت آرم پای عزم
به که اندر روز ریزم خون مردم در رکاب
چون بشد وی پاسبانان جملگی در ره شدند
زانکه چون شهباز و شاهین نی نپوشد کس نکاب
بامدادان خلق نیز آگه شدند از اینک تاخت
آن شریف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم از خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتی توارت بالحجاب
شد بیغما گوهرین قندیل وبلورین قمطر
گشت غارت خلخی دیبا و صقلابی ثیاب
نه بجا سیمینه کرسی ماند و نه زرین بساط
نه قدور راسیات و نه جفان کالجواب
از وزیر خلوت سلطان وکیل الملک راد
وز علاء الملک و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجی که کردند اذخار
شد به یغمای ستم مالی که کردند انتخاب
نه به بستان ماندشان شاخ و نه در اشکوب تیر
نه در ایوان ماندشان خاک و نه در تالاب آب
خانه آنسان شد که از بالا ندانی زیرگاه
باربند آنسان که نشناسی جدارش را ز باب
ذکر احلاس و پلاس و دیگ و دیگ افزار را
برنهم کاینان نگنجند از فزونی در حساب
بار بار اندر بیا کندند دیبای ختن
کیل کیل اندر بپیمودند لؤلؤی خوشاب
سیم صافی با تبنکر زر تابان با تبنک
عنبر سارا بزنبیل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت در و اندر خریطه در و لعل
آنکه سنگ اندر خریطه داشت خاک اندر جراب
با کتابی کی کند کاری که کردن این گروه
با گرامی زاده من عنده علم الکتاب
نز خیال عامه بود این کاربل کز راستی
فارس رام رمی من ذی سلم سهما اصاب
کا دریغا کآشیان باز و بنگاه تذرو
گشت پر شود از نوای جغد و آوای غراب
ای دریغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بیداد بخت النصر سنگین دل خراب
ای دریغا خیمه زد بهرام در ایوان مه
ای دریغا دست کیوان چیره شد بر آفتاب
منهیان رفتند دربار ولیعهد ملک
کاشکارا شد کنون در وعد ساعت اقتراب
کار سخت افتاده است ایشه علاجی کن که رفت
خانه فرزند پیغمبر به باد انتهاب
دیبه کیخسروی از طحلب آورده است غوک
عنکبوتان خام رستم می ببافند از لعاب
این قضایا فصل کن ای حکمتت گسترده فاش
همچو داود پیمبر مسند فصل الخطاب
شد چو این بشنید فورا خامه و دفتر گرفت
بیخت بر سیمین ورق از کلک زرین مشگناب
بر امیر کامران بنوشت توقیعی که هان
صارم کین را بباید بر کشیدن از قراب
آن سری کز چنبر مالکر قاب آید برون
هست بادافراه او در کیش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشکن ز شیربیشه یشک
هان و هان مهلت مده برکن ز گرگ خیره ناب
جویهای خرد را مگذار دریائی شوند
که نه با کشتی از آن شاید گذر نه با شتاب
کن ز روئین دیگ و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
جانهاشان را هلاک و خانه هاشانرا خراب
قول کس منیوش در این داستان از هیچ روی
عذر کس مپذیر در این ماجرا از هیچ باب
پایهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بکوب و خانه هاشانرا بکاب
میر اعظم ایدالله تعالی نصرته
بوسه زد توقیع و بر سر هشت و دردم با شتاب
تیر چرخ و توپ و کشگنجیر و روئین دیگ خواست
هم علمها با طراز و هم کمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائیان
زان تگرگ آتشین کو بارد از روئین سحاب
زین بلا دیگر خبر گشتند و در سوک آمدند
مهتران شهر و سادات قریش از شیخ و شاب
با زنان و کودکان و سالخوردان عاجزان
جمعی افزون از شمار و خلقی افزون از حساب
کرده پیران دژم از اشک عارض لاله رنگ
کرده زالان نژند از خون دل گیسوخضاب
کودکان با ناخن از رخ برگشوده جوی خون
نوعروسان در گلو افکنده از گیسو طناب
جملگی مصحف بکف رفتند در دربار شه
هر یکی را گشته جاری از بصر خونین زهاب
آن یکی گفتا شها از بی دلان دل بر مگیر
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان باردار
خستگان اندر فراش و کودکان در مهد خواب
بیگناهان را بتقصیر گنهکاران مسوز
سالخوردان را ببادافراه بر نایان متاب
تو هژیری پوستین از گرگ باید برکنی
کار قصاب است کندن گوسپندان را اهاب
تنگنای شهر و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
الله الله دور از انصاف است و بیرون از صواب
زاری مردم چو دید آنشاه بخشود از کرم
بر دل پیران فرتوت و زنان دل کباب
مردم تبریز لحنی ساختند اندر رباب
چند تن اهریمن آسا در لباس مردمان
کادمی صورت بدند اما بسیرت چون دواب
قحط نان را کرده دستاویز از بی دانشی
از بزرگان قدر بردند از کریمان فرو آب
از جوان و پیر و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سیل از کوهساران یا چو باران از سحاب
سوقیان بستند دکانها و در ره تاختند
پاره ای از بیم جان برخی بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه ی فرزند موسی در شدند
و آهنین حصنی فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و واویلاه و یا للمستغاث
برکشیدند از دل و کردند روی از خون خضاب
آن یکی گفتی مرا دی خون دل بودی طعام
وان دگر گفتی مرا نک اشک چشمستی شراب
آن یکی گفتا عیالم را ز غم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را کباب
آن یکی گفتا دریغا نی خدنگی راست رو
وان دگر گفتا شگفتا نی دعائی مستجاب
تا کند جا در دو چشم محتکر مانند تیر
تا شود زه در گلوی مستبد همچون طناب
آن یکی گفتا خدایا از تو می خواهم فرج
و ان دگر گفتا کریما از تو جویم فتح باب
آن یکی گفتا که ایزد خانمانشان برکند
وان دگر گفتا که حق انبارشان سازد خراب
آن یکی گفتا که اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا که از درگاه ایزد رخ متاب
چون به میر کامیاب این قصه را منهی رساند
سخت پژمان شد درون پاک میر کامیاب
خواند سالاری بحضرت چست و فرمودش برو
نزد این بیدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزین و امنیت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه کردند این عمل را ارتکاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چست
چند تن مرد گزین کان قوم کردند انتخاب
میر با ایشان بهنجاری خوش و طرزی نکو
هم زبانی مهربان فرمود از رافت خطاب
کای غلط کاران چرا جستید آیین خطا
وی دغل بازان چرا جستید از راه صواب
تا به کی در دل هوس دارید و اندر سینه کین
تا به کی در سر خمار آرید و اندر دیده خواب
پیش ما هر کار را باد افره و پاداشی است
در حق کافر عقاب و در حق شاکر ثواب
هان و هان زی شکر بشتابید و کفران بس کنید
رخ متابید از صواب و تن مکاهید از عقاب
خود همی دانید من آسایش این خلق را
آنچنان جویم که بر راحت گزیدستم عذاب
تا رعیت را تن آسانی بود در مملکت
نه تن آسانی گزیدم هیچ بهر خورد و خواب
شرم دارید از خدا وز پادشا وز خویشتن
کاندرین دنیا سیه روئید و در عقبی مصاب
بازگردید و مبیزید آب اندر کفچلیز
پند گیرید و مپیمائید با گز ماهتاب
تا فشانم بی توانی سیم و زرگر شد عزیز
تا دهم بی مزد و منت آب و نان گر نیست یاب
در کف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوی تشنه آب
گر پذیرفتید گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسیاب
چون شنودند این حدیث از میر آن بیدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعی نشد بیچاره ماندند و خموش
قول مطبوعی نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پیمان را بر این هنجار کردند استوار
که خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بیان کردند با اصحاب خویش
آنچه شد در حضرت میر از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند این سخن
هست اندر گوش ما همچون مس و روی مذاب
گرچه میدانیم سر پیچیدن از فرمان میر
آنچنان باشد که آیی از فرات اندر سراب
وانکه با فرمان او خاضع شود طوبی له
کش بود در هر دو گیتی عاقبت حسن المآب
لیک ما اینجا پی غوغا نمودیم اجتماع
هر که نی غوغا طلب جوید ز یاران اجتناب
پیشوای ما غرابستی و ما چون بوم شوم
می بتازیم اندران موقع که فرماید غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بکم عمی گشتند از قضا شرالدواب
روز دیگر تاختند از بقعه مینو نشان
سوی شارستان چو باد از روزن و آب از تکاب
هر کجا بد زالی از غوغا بماند اندر نهیب
هر کجا شد مالی از یغما برفت اندر نهاب
تاختند اینسان ز نادانی بکاخی کش خدای
بود مردی محتشم از خاندان بوتراب
اختری رخشنده از برج نزار بن معد
گوهری تابنده از درج قصی بن کلاب
عالمی فحل و مدقق سیدی راد و کریم
آگه از هر راز مکنون رازدان از هر کتاب
جامع المعقول والمنقول کز تعلیم وی
بهره یابد خواجه طوس و حکیم فاریاب
آن نظام الملة البیضا که نام و نامه اش
هم رفیع است از فلک هم اشهر است از آفتاب
چون از این هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقیبان گفت تا محکم فرو بستند باب
نامه یزدان بکف بگرفت و گفت ای گمرهان
شرمی از این صحف منزل، خوفی از یوم الحساب
نان اگر خواهید اینک گسترانم خوان جود
مال اگر جوئید اینک برفشانم زر ناب
خاندانم را میفروزید آتش در درون
کودکانم را میندازید اندر اضطراب
پاسخش گفتند کاندر ز تو ننیوشیم از آنک
میخ آهن را نشاید کوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه دیو آشناست
کی شود دیگر ز افسون حکیمان پندیاب
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت
خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
این خیال از مغزتان آنگه برون خواهد شدن
که رود ماخولیا از بنگ و مستی از شراب
باری از بس خیرگی کردند و سرپیچیدگی
شد دل آن سید والاگهر در پیچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهریمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
برنشد پاسی که از دود و بخار و گرد و خون
آبنوسین گشت روی چرخ و صندلگون تراب
قصه بر میر مهین بردند کاذر بایگان
این زمان از شورش و غوغا همی گردد خراب
ای معین المله برهان جان گیتی را ز غم
ای شبان گله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ای میر زوتر در علاج اندر گرای
همتی ای خواجه زوتر زی صلاح اندر شتاب
مملکت را چاره موج فتنه چون بر هم زند
کشتی نوح است فضیلت من تولی عنه خاب
میر دریا دل چو این بشنید از جا جست و برد
دست مردی بر عنان و پای همت در رکاب
در میان آنجماعت راند توسن مردوار
چون خلیل الله در آتش یا کلیم الله در آب
دید شهری در هیاهو کشوری در گیر و دار
دید خلقی در تزلزل عالمی در انقلاب
جهل خواند در فضا انی مشیر للفتن
سنگ گوید در هوا انی نذیر للکلاب
از در و دیوار خون بارد همی در کوچه ها
چون بگاه فرودین سیل از جبال اندر شعاب
میر غیرتمند از این رفتار ناهنجار ریخت
بر جبین از شرم خوی چون بر گل سوری گلاب
خواست تا کیفر دهد آنشوربختان را ز تیغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار دیگر برگشود از درج مروارید قفل
برفشاند از گوهر آگین لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود ای سفیهان تا بکی
نوعروس عار را در کوچه بردن بی نقاب
باده از افیون نشاید خورد و من از سلع و عشر
اترج از زیتون نشاید بر دو قند از صبر و صاب
هیچ دیدستید نیلوفر بروید از کرفس
یا شنیدستید سیسنبر برآید از سداب
عیب باشد بر رعیت شغل و کار رهزنان
زشت باشد در کهولت ذکر ایام شباب
گرنه بردارید دست از شور و غوغا عنقریب
بر سر دریای خون خواهید بودن چون حباب
ور شما اندر شمر بیشید ما را باک نیست
کز هزاران گوسپند ایدون نترسد یک قصاب
از هزاران گوره خر یک شیر کی پروا کند
وز هزاران صعوه کی اندیشه دارد یک عقاب
چون بیابان شد حدیث میر اعظم آن گروه
هر یکی گفتا بخود الموت ای لی الآن طاب
زان سپس از هم پراکندند عقد اتفاق
کامروی چون بادبیزن بود و آنان چون ذباب
جملگی رفتند و میر از بهر حفظ آن سرای
چند تن بگماشت هم زاسپاهیان هم زاحتساب
گفت چونان کز حضورم این سرا محفوظ ماند
هم بدینسان بادیش محفوظ ماند در غیاب
پس در ایوان رفت و بر مسند نشست و رای زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و این ایاب
نه بشب می نوش کرد و نه سحرگه آرمید
زآنکه از این هر دو باشد ملک و دولت را ذهاب
شکل اهرن داشت اندر دیده اش حور بهشت
طعم حنظل داد اندر ساغرش شهد رضاب
نیم شب آن سید والاگهر تصمیم داد
عزم رفتن را چو باز از آشیان ضیغم زغاب
گفت اگر شب در رکاب نهضت آرم پای عزم
به که اندر روز ریزم خون مردم در رکاب
چون بشد وی پاسبانان جملگی در ره شدند
زانکه چون شهباز و شاهین نی نپوشد کس نکاب
بامدادان خلق نیز آگه شدند از اینک تاخت
آن شریف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم از خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتی توارت بالحجاب
شد بیغما گوهرین قندیل وبلورین قمطر
گشت غارت خلخی دیبا و صقلابی ثیاب
نه بجا سیمینه کرسی ماند و نه زرین بساط
نه قدور راسیات و نه جفان کالجواب
از وزیر خلوت سلطان وکیل الملک راد
وز علاء الملک و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجی که کردند اذخار
شد به یغمای ستم مالی که کردند انتخاب
نه به بستان ماندشان شاخ و نه در اشکوب تیر
نه در ایوان ماندشان خاک و نه در تالاب آب
خانه آنسان شد که از بالا ندانی زیرگاه
باربند آنسان که نشناسی جدارش را ز باب
ذکر احلاس و پلاس و دیگ و دیگ افزار را
برنهم کاینان نگنجند از فزونی در حساب
بار بار اندر بیا کندند دیبای ختن
کیل کیل اندر بپیمودند لؤلؤی خوشاب
سیم صافی با تبنکر زر تابان با تبنک
عنبر سارا بزنبیل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت در و اندر خریطه در و لعل
آنکه سنگ اندر خریطه داشت خاک اندر جراب
با کتابی کی کند کاری که کردن این گروه
با گرامی زاده من عنده علم الکتاب
نز خیال عامه بود این کاربل کز راستی
فارس رام رمی من ذی سلم سهما اصاب
کا دریغا کآشیان باز و بنگاه تذرو
گشت پر شود از نوای جغد و آوای غراب
ای دریغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بیداد بخت النصر سنگین دل خراب
ای دریغا خیمه زد بهرام در ایوان مه
ای دریغا دست کیوان چیره شد بر آفتاب
منهیان رفتند دربار ولیعهد ملک
کاشکارا شد کنون در وعد ساعت اقتراب
کار سخت افتاده است ایشه علاجی کن که رفت
خانه فرزند پیغمبر به باد انتهاب
دیبه کیخسروی از طحلب آورده است غوک
عنکبوتان خام رستم می ببافند از لعاب
این قضایا فصل کن ای حکمتت گسترده فاش
همچو داود پیمبر مسند فصل الخطاب
شد چو این بشنید فورا خامه و دفتر گرفت
بیخت بر سیمین ورق از کلک زرین مشگناب
بر امیر کامران بنوشت توقیعی که هان
صارم کین را بباید بر کشیدن از قراب
آن سری کز چنبر مالکر قاب آید برون
هست بادافراه او در کیش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشکن ز شیربیشه یشک
هان و هان مهلت مده برکن ز گرگ خیره ناب
جویهای خرد را مگذار دریائی شوند
که نه با کشتی از آن شاید گذر نه با شتاب
کن ز روئین دیگ و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
جانهاشان را هلاک و خانه هاشانرا خراب
قول کس منیوش در این داستان از هیچ روی
عذر کس مپذیر در این ماجرا از هیچ باب
پایهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بکوب و خانه هاشانرا بکاب
میر اعظم ایدالله تعالی نصرته
بوسه زد توقیع و بر سر هشت و دردم با شتاب
تیر چرخ و توپ و کشگنجیر و روئین دیگ خواست
هم علمها با طراز و هم کمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائیان
زان تگرگ آتشین کو بارد از روئین سحاب
زین بلا دیگر خبر گشتند و در سوک آمدند
مهتران شهر و سادات قریش از شیخ و شاب
با زنان و کودکان و سالخوردان عاجزان
جمعی افزون از شمار و خلقی افزون از حساب
کرده پیران دژم از اشک عارض لاله رنگ
کرده زالان نژند از خون دل گیسوخضاب
کودکان با ناخن از رخ برگشوده جوی خون
نوعروسان در گلو افکنده از گیسو طناب
جملگی مصحف بکف رفتند در دربار شه
هر یکی را گشته جاری از بصر خونین زهاب
آن یکی گفتا شها از بی دلان دل بر مگیر
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان باردار
خستگان اندر فراش و کودکان در مهد خواب
بیگناهان را بتقصیر گنهکاران مسوز
سالخوردان را ببادافراه بر نایان متاب
تو هژیری پوستین از گرگ باید برکنی
کار قصاب است کندن گوسپندان را اهاب
تنگنای شهر و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
الله الله دور از انصاف است و بیرون از صواب
زاری مردم چو دید آنشاه بخشود از کرم
بر دل پیران فرتوت و زنان دل کباب