عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۹
خوش بگو اللّه و اسم ذات بین
معنیش در صورت و آیات بین
جمله مرآتند ها و هو و هی
یک حقیقت در دو سه مرآت بین
شاه نعمت‌الله ولی : متفرقات
هو علی
ظاهر و باطن ار کنی طاهر
پاک باشی به باطن و ظاهر
قرة العین همدم ما شو
سعی کن همچو جد و آبا شو
این دوئی خیال را بگذار
ای یگانه بیا و یکتا شو
صورت و معنی همه دریاب
می و جامند همچو آب و حباب
در همه آینه یکی بنگر
آن یکی نیز بی شکی بنگر
متخلق به خلق او می باش
گنج اخلاق بر همه می باش
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بیخودی خدا یابی
دُرد دردش بنوش و درمان جو
جان به جانان سپار و جانان جو
در همه شی جمال اسما بین
با همه اسم یک مسما بین
گر خیالش به خواب می بینی
تو به خوابی حجاب می بینی
ماه دیدی در آفتاب نگر
آفتابی به ماهتاب نگر
گفته ام من تو را خلیل الله
خوش خلیلی اگر شوی آگاه
گر ز باطل تمام وارستی
حق شناسی به حق چو پیوستی
جبر تند و قدر بود ویران
مرکب خود میانشان می ران
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید این جا نایستی بگذر
در ولایت ولی کامل جو
عمر داری ز عمر حاصل جو
جام گیتی نما به دست آور
دامن اولیا بدست آور
گر ز اسرار حق شدی آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
تابع دین جد خود می باش
هر چه بینی به این و آن می باش
هر که حق را به عین او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چون هویت یکیست اسما را
به هویت یکی بود اسما
دو نظر عالمیست چون سایه
سایه بنگر به نور همسایه
صفت و ذات و اسم را میدان
سه یکی و یکی به سه میدان
یک وجود است اگر خبر داری
عین او بین اگر نظر داری
در ظهور است مظهر و مظهر
نیک دریاب باطن و ظاهر
نور و او را به نور او بنگر
در همه آینه نکو بنگر
ابدا علم از خدا می جو
چون بیابی به طالبان می گو
سخن عارفان خوشی می خوان
معنیش همچو عارفان می دان
یک حقیقت به اسم بسیار است
یک هویت هزار آثار است
کثرت و وحدت این چنین گفتم
دُر توحید را نکو سفتم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۲۲
در محبت ودود باید بود
حضرت مصطفا چنین فرمود
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۲
ملکوتست عالم ارواح
نیز غیب مضاف می ‌خوانند
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۴۱
نشان اهل دوزخ نیز چار است
هم از قول نبی آن روح اعظم
محمود شبستری : کنز الحقایق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که می‌بینم عیانش
به گفتن در نمی‌گنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت این‌ست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را می‌رسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش می‌دانند بی شک
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حقیقت اسلام فرماید
چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان
چنان دان فرق از اسلام و ایمان
بدان کاسلام باشد حکم ظاهر
بود ایمان نصیب جان طاهر
تو شرح صدر از اسلام می‌دان
که مکتوب است اندر قلب ایمان
مسلمانی به دنیا سود دارد
بود ز دهر هرکه او بهبود دارد
مسلمانی همین قول زبان‌ست
چو گفتی خون و مالت در امان‌ست
ولی در آخرت ایمان‌ست در کار
برو مومن شو ای مسلم دگر بار
اگر با تو کسی بد کرد بد کرد
تو عفوش کن که او بر جان خود کرد
چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار
شدی مسلم همین معنی نگه دار
در اسلام باشد سوی دنیا
در ایمان بود در کوی عقبی
ورای هر دوان راهی‌ است برتر
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر
به علم ار بگذری از اسلام و ایمان
یقین اندر رسی در ملک ایقان
یقین گردد تو را سر خدائی
نجوئی بعد از این او وی جدائی
اگر امروز بشناسی یقینی
یقین می‌دان که فردا هم به بینی
کسی کاینجا نیست از معرفت بار
نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار
ز تن بگذر برو در عالم جان
که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا به کلی فقد گردد
بهشت نسیه حالی نقد گردد
بهشتی نه که می‌جویند هر کس
بهشتی کاندرو حق باشد و بس
بهشت عامیان پر نان و آب‌ست
به صورت آدمی لیکن دواب است
که جان آدمی زنده به علم است
کدامین علم انکش بار حلم است
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
کسی کز چشم دل گشته است اعمی
وی از اموات می‌دان نی ز احیا
حیات عاریت را نیست مقدار
حیات اصلی از مردی به دست آر
مرا زین کشف سرّ این بود مقصود
که بنمایم مقام پاک محمود
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حج و ارکان آن گوید
هر آن امری که فرمودت به جای آر
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بت‌های پندار
چو ابریشم شو از استرک بی‌زار
فدا کن جان و دل که این‌ست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را این‌ها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حق‌ست
حجر را بوسه ده کان دست حق‌ست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که این‌ست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در پیدایش نفس و صفت آن
چنین گفتند دانایان اسرار
که چون حق کرد نور خویش اظهار
ز عکس نور او شد عکس عالم
که خوانندش حکیمان روح اعظم
ز روح اعظم و از امر اعلی
پدید آمد به خلقت عقل اولی
حدیث از سید سادات نقل‌ست
که مخلوق نخست از امر عقل‌ست
به امر از عقل کرد او نفس پیدا
چنان کز جنب آدم شخص حوا
از آن پس عرش و کرسی و سموات
که باشد اندر او چندین علامات
ز نور و ظلمت و افلاک و انجم
ز ارکان و موالید و ز مردم
چو صورت بست ازین بس نفس انسان
جدا کردش به نطق از جمع حیوان
ز حق نفس‌ت بدین ترتیب و مقدار
به چندین واسطه آمد پدیدار
ازو بهتر نیامد هیچ موجود
ز موجودات او بوده است مقصود
کسی کو محرم سر خدا نیست
امانت را بدو دادن روا نیست
در این معنی سخن گفتند حالی
ولیکن من نگویم جز مثالی
مثالت گر نکو مفهوم گردد
تو را سرّس از آن معلوم گردد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق مراتب نفس
چو می‌خواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش می‌دان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حکت و موعظت
تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه می‌دار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بی‌خبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشته‌وش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز می‌دار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار می‌کن
مسلمانی خود اظهار می‌کن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز می‌خواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش می‌دار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو می‌دانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حسب حال و ختم کتاب گوید
سخن در سینه زین بسیار دارم
نمی‌گویم که عمری کار دارم
چو در کار است با گفتار کردار
پی کردار کرد و ترک گفتار
نه گفتار است تنها جمله کارم
که از کردار دارم هرچه دارم
برای غیر این گفتار بوده است
وگرنه کار من کردار بوده است
بگویم چیست کارم ترک دنیا
بگویم چیست بارم میل عقبی
گرفتم ترک دنیا کارم این بود
ببستم بار عقبی بارم این بود
ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
سر و کارم کنون با دوست افتاد
ازین پس کار من یکتاست با دوست
یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست
بر این معنی سخن را ختم کردم
که ختم است این سخن بر من که مردم
چنان مردی که الحق مرد باشد
که از عقبی و دنیا فرد باشد
تو هم گر وارهی همدرد گردی
یقین دانم به معنی مرد گردی
اگر ار خلق بُرّی با خود آئی
ز خود بًرّی از آن پس با خدائی
برای دوست کم کن دشمنی را
به حق دوستی بفکن منی را
مجو از بهر نفس خود مرادش
که گردد از مراد افزون عنادش
ولی چون کم شود از دل مرادت
کند در نامرادی دوست شادت
مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی هست میلش سوی عقبی
ارادت بعد از این بر سوی حق کن
مریدی گر کنی بر این نسق کن
اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
به مردی روی خود سوی خدا آر
چه می‌خواهی بری در معرفت گوی
خدا بین و خدا دان و خدا گوی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل معرفت
به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه می‌زند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بی‌کُحل آشنایی او
بی‌خبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل وحدت و شرح عظمت
احدست و شمار از او معزول
صمدست و نیاز ازو مخذول
آن احد نی که عقل داند و فهم
و آن صمد نی که حس شناسد و وهم
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بدو سقط نبوَد
هرگز اندر یکی غلط نبوَد
تا ترا در درون شمار و شکیست
چه یکی دان چه دو که هردو یکیست
به چراگاه دیو بر ز یقین
چه و چند و چرا و چون را هین
نه بزرگیش هست از افزونی
ذات او بر ز چندی و چونی
از پی بحث طالب عاجز
هل و من گفتن اندرو جایز
کس نگفته صفات مبدع هو
چند و چون و چرا چه و کی و کو
ید او قدرتست و وجه بقاش
آمدن حکمش و نزول عطاش
قدمینش جلال قهر و خطر
اصبعینش نفاذ حکم و قدر
هستها تحت قدرت اویند
همه با او و او همی جویند
جنبش نور سوی نور بود
نور کی ز آفتاب دور بود
با وجودش ازل پریر آمد
به گه آمد ولیک دیر آمد
در ازل بسته کی بود علمش
یک غلامست خانه‌زاد ازلش
از ابد دور دار وهم و گمان
که ابد از ازل گرفت نشان
کی مکان باشدش ز بیش و ز کم
که مکان خود مکان ندارد هم
خلق را زین صفت جهانی ساخت
تا زبهر خود آشیانی ساخت
با مکان آفرین مکان چه کند
آسمان گر بر آسمان چه کند
آسمان دی نبود امروز است
باز فردا نباشد او نوزست
در نوردد ز پیش ستر دخان
یوم نطوی السماء رو برخوان
عارفان چون دم از قدیم زنند
ها و هو را میان دو نیم زنند
نه به ارکان ثبات اوقاتش
نه مکان جای هستی ذاتش
ای که در بند صورت و نقشی
بستهٔ استوی علی العرشی
صورت از مُحدثات خالی نیست
در خورِ عزّ لایزالی نیست
زانکه نقاش بود و نقش نبود
استوی بود و عرش و فرش نبود
استوی از میان جان می‌خوان
ذات او بستهٔ جهات مدان
کاستوی آیتی ز قرآنست
گفتن لامکان ز ایمانست
عرش چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بی‌خبر است
در صحیفهٔ کلام مسطور است
نقش و آواز و شکل ازو دور است
ینزل الله هست در اخبار
آمد و شد تو اعتقاد مدار
رقم عرش بهر تشریف است
نسبت کعبه بهر تعریفست
لامکان گوی کاصل دین این است
سر بجنبان که جای تحسین است
دشمنی حسین از آن جستست
که علی لفظ لامکان گفتست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل اندر صفا و اخلاص
پس چو مطلوب نبود اندر جای
سوی او کی بود سفرت از پای
سوی حق شاهراه نفس و نَفَس
آینهٔ دل زدودن آمد و بس
آینهٔ دل ز زنگ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
صیقل آینه یقین شماست
چیست محض صفاء دین شماست
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
گرچه در آینه به شکل بوی
آنکه در آینه بود نه توی
دگری تو چو آینه دگرست
آینه از صورت تو بی‌خبرست
آینهٔ صورت از صفت دور است
کان پذیرای صورت از نور است
نور خود زآفتاب نبریده‌ست
عیب در آینه است و در دیده‌ست
هرکه اندر حجاب جاویدست
مثل او چو بوم و خورشیدست
گر ز خورشید بوم بی‌نیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست
نور خورشید در جهان فاشست
آفت از ضعف چشم خفاشست
تو نبینی جز از خیال و حواس
چون نه‌ای خط و سطح و نقطه‌شناس
تو در این راه معرفت غلطی
سال و مه مانده در حدیث بطی
گوید آنکس درین مقام فضول
که تجلی نداند او ز حلول
گرت باید که بر دهد دیدار
آینه کژ مدار و روشن‌دار
کافتابی که نیست نور دریغ
آبگینت نماید اندر میغ
یوسفی از فرشته نیکوتر
دیو رویی نماید از خنجر
حق ز باطل معاینه نکند
خنجرت کار آینه نکند
صورت خود در آینهٔ دل خویش
به توان دید از آن که در گِل خویش
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رستی
زانکه گِل مُظلمست و دل روشن
گِل تو گاخنست و دل گلشن
هرچه روی دلت مصفاتر
زو تجلی ترا مهیاتر
نه چو زامت فزونش بود اخلاص
گشت بوبکر در تجلّی خاص
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌المُجاهدة
چون تو از بود خویش گشتی نیست
کمر جهد بند و در ره ایست
چون کمر بسته ایستادی تو
تاج بر فرق دل نهادی تو
تاج اقبال بر سرِ دل نه
پای ادبار بر خور و گل نه
گرت باید که سست گردد زه
اولا پوستین به گازر ده
گرچه غافل برین عمل خندد
لیک عاقل جز این بنپسندد
پوستین باز کن که تا در شاه
پوستین در بسی است اندر راه
به نخستین قدم که زد آدم
پوستینش درید گرگ ستم
نه چو قابیل تشنه شد به جفا
داد هابیل پوستین به فنا
نه چو ادریس پوستین بفکند
درِ فردوس را ندید به بند
چون خلیل از ستاره و مه و خور
پوستینها درید بی‌غم خور
شب او همچو روز روشن شد
نار نمرود تازه گلشن شد
به سلیمان نگر که از سرِ داد
پوستین امل به گازر داد
جن و انس و طیور و مور و ملخ
در بُن آب قلزم و سرِ شخ
روی او را همه رفیع شدند
رای او را همه مطیع شدند
ز آتش دل چو سوخت آب نهاد
خاک بر دوش باد چرخ نهاد
چون کلیم کریم غم پرورد
رخ به مدین نهاد با غم و درد
پوستین را ز روی مزدوری
برکشید از نهاد رنجوری
کرده ده سال چاکری شعیب
تا گشادند بر دلش درِ غیب
دست او همچو چشم بینا شد
پای او تاج فرق سینا شد
روح چون دم ز بحر روحانی
زد و پذ رفت لطف ربانی
پوستین را به اولین منزل
بفرستید سوی گازر دل
دل چو او را فر آلهی داد
هم به خردیش پادشاهی داد
گشت بی‌او به قدرت ازلی
از ثناء خفی و لطف جلی
تن ابرص از او چو سایهٔ فرش
چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش
هرکه چون او به نام جوید ننگ
از یکی خُم برآورد ده رنگ
پشک با او چو مشک شد بویا
زنده کردار مردگان گویا
گل دل را زلطف جان سر کرد
دل گل را ز دست جان درکرد
چون دکان را به مهر کرد قضا
دست تقدیر در نشیب فنا
ماند عالم پر از هوا و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس
شحنه‌ای را ز بهر دفع ستم
بفرستاد اندرین عالم
چون شد از آسمان دل ظاهر
هم به جان مست و هم به تن ظاهر
پوستین خود نداشت در ره دین
پس چه دادی به گازران زمین
از فنا چون سوی بقا آمد
زینت و زیب این فنا آمد
هرکه گشت از برای او خاموش
سخن او حیات باشد و نوش
گر نگوید ز کاهلی نبود
ور بگوید ز جاهلی نبود
دیدی ای خواجهٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به
در خموشی نبوده لهو اندیش
گاه گفتن نبوده لغو پریش
بسته از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
روز و شب را به مسطر انصاف
تسویت داده به ز هرچه گزاف
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
تو در این گفت من مدار شکی
باز کن دیده بر گمار یکی
در رهش خوانده عاشقان بر جان
آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن
آن سفیهان که دزد و طرّارند
عقل را بهر ره زدن دارند
صُنع او عدل و حکمتست و جلی
ملک او قهر و عزتست و خفی
پیکر آب و گل ز قهرش عور
لعبت چشم و دل ز کنهش کور
عقل آلوده از پی دیدار
اَرَنی گوی گشته موسی‌وار
چون برون آمد از تجلی پیک
گفت در گوش او که تبت اِلیک
صفت ذات او به علم بدان
نام پاکش هزار و یک برخوان
وصف او زیر علم نیکو نیست
هرچه در گوشت آمد آن او نیست
نقطه و خط و سطح با صفتش
هست چون جسم و بُعد و شش جهتش
مُبدع آن سه از ورای مکان
خالق این سه از درون زمان
هیچ عاقل درو نبیند عیب
او بداند درون عالم غیب
مطّلع بر ضمائر و اسرار
نوز ناکرده بر دل تو گذار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت مرغ با گبر
آن بنشنیده‌ای که بی‌نم ابر
مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشه‌ای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیه‌گاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیه‌گه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی باب‌دان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تجرید گوید
هرکه خواهد ولایت تجرید
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دون‌همت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمه‌ای خرسند
قصه کم‌گوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفته‌ای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شده‌ست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش‌ساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره‌ است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعة‌الصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بی‌تو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
در مناجات پیر شبلی گفت
که برون آی از حدیث نهفت
گفت گر زانکه نبوَدم دوری
بدهدم در حدیث دستوری
لمن‌الملک گوید او به صواب
بدهم مر ورا به صدق جواب
گویم الیوم مملکت آنراست
که ز دی و پریر می‌آراست
یوم و غد ملکت ای به ما بر چیر
هست آنرا که بود دی و پریر
تیغ قهر تو سرافرازان را
سر برد پس به سر دهد جان را
نوش دان بهر سود و سودا را
حربهٔ آفتاب حربا را
هرچه جز حق چو زان گرفتی خشم
جبرئیلت نیاید اندر چشم
زانکه از حرف لا همی به آله
کس نداند که چند باشد راه
راه تا با خودی هزاران سال
بروی روز و شب یمین و شمال
پس به آخر چو چشم باز کنی
کار بر خویشتن دراز کنی
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس
بی‌خود از هیچ آیی اندر کار
یابی اندر دو دم بدین در بار
زین مسافت دو دست عقل تهیست
وان مسافت خدای داند چیست
ای سکندر در این ره آفات
همچو خضر نبی درین ظلمات
زیر پای آر گوهر کانت
تا به دست آید آب حیوانت
با دل و جان نباشدت یزدان
هر دو نبود ترا هم این و هم آن
نفس را سال و ماه کوفته دار
مرده انگارش و به جا بگذار
چو تو فارغ شدی ز نفس لئیم
برسیدی به خلد و ناز و نعیم
بیم و امید را به جای بمان
چه کنی ننگ مالک و رضوان
نیست را مسجد و کنشت یکیست
سایه را دوزخ و بهشت یکیست
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
فر و دین هر دو پردهٔ در اوست
هستی دوست پیش دیدهٔ دوست
پردهٔ بارگاه اویی اوست