عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس
چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد
که همبالای سرو بوستان شد
شد آگنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش
سر زلفش به گل بر سایه گسترد
به ناز دل نیازی را بپرورد
پراگنده شده در شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش
به نامه سرزنش کرده فراوان
که چون تو نیست بد مهتی به گیهان
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آن کس که وی را دایگانست
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار او یک روز نازی
به من دادی ورا آنگه که زادی
سزای دخترت چیزی ندادی
کنون بر رُست پیش من به صدناز
به پرواز اندر آمد بچهء باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
به کام خود یکی انباز گیرد
بپروردم ورا چونانکه بایست
به هر رنگی و هر بویی که شایست
به دیباها و زیورهای بسیار
ز رخت و طبل هر بزاز و عطار
همی نپسندد اکنون آنچه ماراست
و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست
چو بیند جامهای سخت نیکو
بگویدهر یکی را چند آهو
که زردست این سزای نابکاران
کبودست این سزای سوکواران
سفیدست این سزای گنده پیران
دو رنگست این سزاوار دبیران
چو بر خیزد ز خواب بامدادی
ز من خواهد حریر استاربادی
چون باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد پرند بهمن چین
شبانگه خواهدم دو رویه دیبا
ندیمان از پری رویان زیبا
کم از هشتاد زن پیشش نبایند
که کمتر زین ندیمی را نشایند
هر آن گاهی که با ایشان خورد نان
همه زرّینه خواهد کاسی و خوان
اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته افست بر نهاده
پرستش را به پیشش ایستاده
که من زین بیش او را بر نتابم
همان چیزی که می خواهد نیابم
که باشم من که دارم رخت شاهان
به کام خویش و کام نیک خواهان
چو این نامه بخوانی هر چه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره نور یک خور
چو آمد نامهء دایه به شهرو
به نامه در سخنها دید نیکو
به نیکی یافت آگاهی ز دختر
که هم رویش نکو بود و هم اختر
به مژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زرّ و گهر داد
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر
پس آنگه چون بود شاهانه آیین
فرستادش فراوان مهد زرّین
به پیش مهدش اندر خادمانی
به بالا هر یکی چون نردبانی
شدند از راه سوی ویس شادان
ز خوزان آوریدندش به همدان
چو مادر دید روی دخترش را
سهی بالا و نیکو پیکرش را
خجسته نام یزدان را فرو خواند
بسی زرّ و بسی گوهر بر افشاند
چو او را پیش خود بر گاه بشناخت
رخش از ماه تابان باز نشناخت
گل رخسار گانش را بیاراست
بنفشه زلفکانش را بپیراست
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد
به دیباهای زربفتش بسر افروخت
بخور عود و مشکش زیر بر سوخت
چنان کرد آن نگار دلستان را
که باد نوبهاری بوستان را
چنان اراست آن ماه زمین را
که مانی صورت ارژنگ چین را
چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را
که نقاشان چین باغ ارم را
چنان بایسته کرد آن بافرین را
که در فردوس رصوان حور عین را
اگر چه صورتی باشد بی آهو
به چشم هر که بیند سخت نیکو
چو آرایش کنند او را فراوان
به زرّ و گوهر و دیبای الوان
شود بی شکّ ز آرایش نکوتر
چنان کز گونه گردد سرخ تر زر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش برهوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزی شمردند
به جای خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روی گل فام
همی تابید صد زهره زهره بام
ز بس رامشگران و رود سازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همی آمد ز دیدن
به جان خویشی و شادی از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونه گون بود
سرای شاه خود دانی که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
صز بس نفش وشی چون شوشتر بود
ز بس سرو چون غاتفر بودص
سرایی از فراخی چون جهانی
بلند ایوان او چون آسمانی
ستورش بود گفتی پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبی همچو بخت نیک روزان
ز زیبایی چو روی دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روی ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزی نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثاری آمده پیش
چو کوهی تودهء گوهر زده پیش
همی کرد و همی خورد و همی داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زاری روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهی بگریستی بر یاد شهرو
گهی ناله زدی بر درد ویرو
گهی خاموش خون از دیده راندی
گهی چون بیدلان فریاد خواندی
نه لب را بر سخن گفتن گشادی
نه مر گوینده را پاسخ بدادی
تو گفتی در رسیدی هر زمانی
از انده جان او را کاروانی
تنش همچون قصیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
بگرد ویس همچون سو کواران
بسی لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهی که موبد را بدیدی
به جای جامه تن را بر دریدی
نه گفتاری که او گفتی شنودی
نه روی خوب خود او را ننودی
نگارین روی در دیوار کردی
به رخ بر دیده را خونبار کردی
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزی شهنشاه
چو باغی بود روی ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته مهکم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان
خوشا جایا بر و بوم خراسان
درو باش و جهان را می خور آسان
زبان پهلوی هر کام شناسد
خواسان آن بود کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد خود آید
عراق و پارس را خور زو بر آید
خراسان را بود معنی خور آیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست
زمین و آب و خاکش هر سه پاکست
به خاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نیسان
روان اندر هوای او بنازد
که آب و باد او با این بسازد
تو گفتی رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتی دیگر آمد
چو نیک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سیمتن ویس
نشسته چون سلیمان بود و بلقیس
نگه کرد آن شکفته دشت و در دید
جهان چون روی ویس سیمبر دید
به ناز و خنده آن بت روی را گفت
جهان بنگر که چون روی تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
همیدون بوستان و رودبارش
زر اندر زر شکفته باغ در باغ
ز خوبی و خوشی وی را که وراغ
نگویی تا کدامین خوشتر ای ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویم آسمانستی پر اختر
زمین مرو پنداری بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کضور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم بر داشت
کجا در مهر چون شیران جگرداشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودی
تو نام ویس از آن گیهان شنودی
چو بینم روی رامین گاه و بی گاه
مرا چه مرو باشد جای و چه ماه
گلستانم بود بی او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرمیدی
تو تا اکنون مرا زنده ندیدی
ترا از بهر رامین می پرستم
که دل در مهر آن بی مهر بستم
منم چون باغبان اندر پی گل
پرستم خار گل را بر پی گل
شهنشه چون شنید این سخت پاسخ
پدید آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخی چشم او چون ارغوان شد
به زردی روی او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کینه شد چون بید لرزان
چو از کین خواستی او را بکشتی
خرد با مهر بر کین چیره گشتی
چو تندی هوش را اندام دادی
خرد تندیش را آرام دادی
چو گشتی آتش تیزیش سر کش
زدی دست قصا آبی بر آتش
چو نیکو بود روی خواست یزدان
به زشتی شاه ازو چون بستدی جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهی بر او چیر
جهد از پای پیل و از دم شیر
چنان چون ویس بت پیکر همی جست
قصا دست بلا بر وی همی بست
چو گنجی بود در بندی نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
کآشفته باد خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه به جز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سی و اند
نزادست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناسایست زاده
بلایه دایگانی شیر داده
ازیشان خود تو از جمشید زادی
تو نیز آن گوهرت بر باد دادی
کنون سه راه در پیشت نهادست
به هر جایی که خواهی ره گشادست
یکی گرگان دگر راه دماوند
سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهی که خواهی
رفیقت سحتی و رهبر تباهی
همیشه بادت از پس چاهت از پیش
همه راهت ز نان و آب درویش
کهش پر برف باد و دشت پر مار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى
اگر چه یافت رامین مرزبانی
به درگاه برادر پهلوانی
دلش بی ویس با فرمان و شاهی
به سختی بود چود بی آب ماهی
بگشت او گرد مرز پادشایی
گرفته رای فرمانش روایی
به هر شهری و هر جایی گذر کرد
بدان را از جهان زیر و زبر کرد
چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بُد در حد ساری
رفیق و جفت کبگ کوهساری
ز بس بی خوردن و خوشی در آمل
تو گفتی بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش
ز بیم تیغ او در مرز گوراب
همی با شیر بیشه خورد گور آب
نشسته با سپاهی در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا ری و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختی
همه کس شادمان از نیکبختی
زمانه از نیاز آزاد گشته
ولایت چون نهشت آباد گشته
حسودان از جهان دل بر گرفته
درختان از سعادت بر گرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامین گرد مرز خویش بر گشت
چنان مآمد که بر گوراب بگذشت
سر افرازان چو شاپور و رفیدا
در آن کشور به نام نیک پیدا
یکایک ساختندش میهمانی
ستوده بزمهای خسروانی
سحر گاهانهمه به شکار رفتند
به گاه نیم روزان می گرفتند
گهی در صید گه با تیر و خنجر
گهی در بزمگه با رود و ساغر
گهی شیران گرفتند از نیستان
کهی جام نبید اندر گلستان
بدین خوبی که گفتم روزگاری
بسر بردند در عیش و شکاری
دل رامین به هشیاری و مستی
چو ناز آگنده بود از درد و سستی
گر او تیری به نخچیری فگندی
هوای دل برو تیری فگندی
به شب کز دوستان تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
بدین سان بود حالش تا یکی روز
به ره بر دید خورشید دل افروز
نگاری نوبهاری غمگساری
ستمگاری به دل بردن سواری
به خوبی پادشایی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دلگشایی
به دو رخ بوستانی گلستانی
میان گلستان شکر ستانی
دو زلفش خوانده نقش هر گسونی
گرفته تاب هر جیمی و نونی
لبش گشته شفای هر گزندی
ببرده آب هر شهدی و قندی
دهان تنگ چون میمی عقیقین
درو دندان بسان وین سیمین
به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر
یکی چون گل که بر وی مشک بیزد
یکی چون در که در وی باده ریزد
زره را در میان پروین فگنده
کمان را توزهء مشکین فگنده
یکی بر سنبلش گشته زره گر
یکی بر نرگسش گشته کمان ور
رهی گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قداو را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجیر دلبر
یکی را چشمهء نوش آب داده
یکی را دست فتنه تاب داده
ز برف و شیر و خون و می راخانی
ز قند و نوش و شهد و در دهانی
یکی را بر کران مشکین جراره
یکی را بر میان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سیم
چو اندر آب روشن ماهی شیم
به سر بر افسری از مشک و عنبر
فرازش افسری از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پای گیسوی
به بوی مشک و رنگ جان جادوی
چنان آویخته شب از شباهنگ
و یا از مشک بر مه بسته اورنگ
بنا گوشش چو دیبای پر از گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل
برین سان تن گدازی دل نوازی
خوش آوازی سرافرازی بنازی
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش
نگاری بود بنگاریده دادار
بت ارایش نگاریده دگر بار
تنش دیبا و در پوشیده دیبا
رخش زیبا و بنگاریده زیبا
ز پس زیور جو گنجی پر ز زیور
ز بس گوهر چو کانی پر ز گوهر
همی باریدش از مر غول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به یک فرسنگ او را روشنایی
همی شد با نسیم آشنایی
مهش از تاج و مهر از روی تابان
سهیل از گردن و پروین ز دندان
ز خوشی همچو شاهی و جوانی
ز شیرینی چو کام و زندگانی
ز خوبی همچو باغ نوبهاری
ز گُشی چون گوزن مرغزاری
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چین و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین
چو رامین دید آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتی دید خورشید جهان تاب
که از دیدار او چشمش گرفت آب
دو پایش سست شد خیره فرومند
ز سستی تیرها از دست بفشاند
نبودش دیده را دیدار باور
که بت بیند همی یا ماه یا خور
بهشتست این که دیدم یا بهارست
بهشتی حور یا چینی نگارست
به باغ دلبری آزاده سروست
به دشت خرمی نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ایشان
ویا چون اخترند او ماه ایشان
درین آندیشه بود آزاده رامین
که آمد نزد او آن سرو سیمین
تو گفتی بود دیرین دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت ای جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آی
غمین گشتی یکی ساعت بیاسای
ز ما بپذیر یک شب میهمانی
که داریمت به ناز و شادمانی
می گلگونت ارم روشن و خوش
که دارد بوی مشک و رنگ آتش
ز بیشه شنبلید آرمت خود روی
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی
ز بیشه مرغ و دُراخ بهاری
ز کوه آرمت کبگ کوهساری
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو دیبای ملون
گرامی دارمت چون جان شیرین
که خود میهمان داریم چونین
جهان افروز رامین گفت ای ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بداری یا ندادی
چه نامی وز کدامین جایگاهی
مرا خواهی به جفتی یا نخواهی
اگر با تو کسی پیوند جوید
ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قندست
نگویی تا ازان قندی به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به چان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوی
سروش دلکش آن حور پری روی
نه آنم من که پوشیدست نامم
کسی را گفت باید من کدامم
که مهر از هیچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر بابا رفیدا
درین کشور به نام نیک پیدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربایگان را پهلوانست
مرا مادر به زیر گل بزادست
گل خوشبوی نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که این از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوی گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب حستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست این نکویی مادر آورد
مرا داید به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورین سینه سیمین
به نر می قاقم و بر بوی نسرین
چه پرسی از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامین شهنشه را برادر
که مهر ویس با جانت برابر
تو بشکیبی ز دیدارش به گوراب
اگر هر گز شکیبد ماهی از آب
جدا مانی تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباگی
گر از زنگی شود شسته سیاهی
دلت بستست بر وی دایهء پیر
به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانی که از وی باز گردی
و با یار دگر آنباز گردی
چو زو نشکیبی او را باش تنها
تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین
به دل مر بیدلی را کرد نفرین
کجا از بیدلی گشت او علامت
شنید از هر که در گیتی ملامت
دگر باره به نرمی گفت با ماه
سخنهایی که برد او را دل از راه
بدو گفت ای نگار سرو بالا
بت خورشید چهر ماه سیما
مکن مرد بلا دیده ملامت
ز یزدان خواه تا یابد سلامت
همه کار خدای از خلق رازست
قصا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قصا بر من مگر چونین نبشتست
مکن یاد گذشته کار گیهان
که کار رفته را در یافت نتوان
اگر فرمان بری ماه دو هفته
نباشی یاد گیر از کار رفته
ز دی نندیشی و امروز بینی
مرا از هر که بینی بر گژینی
به نیکی مر مرا انباز گردی
به انبای مرا دمساز گردی
تو باشی آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من یابم از تو کامگاری
بیابی تو ز من کامی که داری
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گیتی هر چه دارم
و گر جانم بخوانی پیشت آرم
سراین را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهی که یابم از تو پیوند
خورم بر راستی پیش تو سوگند
که تا باشد به گیتی کوه و صحرا
رود جیحون و دجله سوی دریا
ز چشمه آب خیزد زاب ماهی
نماید خور فروغ و شب سیاهی
بتابد مهر و ماه آسمانی
ببالد زاد سرو بوستانی
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران
تو با من باشی و من با تو جاوید
به مهر یکدگر داریم اومید
نگیرم جز تو یاری را در آغوش
کنم آن را که دیدستم فراموش
نبود از ویس نیکوتر مرا یار
به دو گیتی شدم زو نیز بیزار
جوابش داد خورشید گل اندام
منه راما مرا از جادوی دام
نه آنم من که در دام تو آیم
چنین بی رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایی
نه خودکامی و نه فرمان روایی
نه میدانی پر از آشوب لشکر
نه ایوانی پر از دینار و گوهر
مرا کامیست از تو گر بیابم
سر از فرمان و رایت بر نتابم
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانی
وفای من بسر بردن توانی
نیابی در جهان چون من یکی یار
وفا ورز و وفا جوی و وفادار
نباید مر ترا مرز خراسان
هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربانست
کجا چیز کسان زان کسانست
بکن پیمان که نه مهرش پرستی
نه پیغامش دهی نه کس فرستی
اگر با من کنی زین گونه پیمان
تن ما را سر باشد یکی جان
چو بشنید این سحن رامین از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه
گرفتش دست و بردش سوی خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهی صد جام در پایش فشاندند
به گاه زر نگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند
زمین در عنبر سارا گرفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن ویس از کردهء خویش
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو و گل بباغ
ز شهرآرای چون بگذشت یک ماه
بسوی باغ شد یکماه آن شاه
برون از شهر باغی داشت خسرو
که در خوبی بهشتش بود پس رو
کشیده سی چمن، در روضهٔ او
فگنده گل، عرق در حوضهٔ او
چه حوضی، روشنی آفتابش
گلابی در عرق اِستاده آبش
بهرسوی چمن آب روان بود
ریاحین چمن سیراب ازان بود
کشیده سر بسر در سرو آزاد
ببسته ره بزیر بید و شمشاد
همی چندان که بالای چمن بود
چنار و سرو و بید و نارون بود
چنان پربار بودی شاخساران
که بروی بسته بودی راه باران
ز بس چستی شاخ دل گزینش
ندیدی آسمان روی زمینش
کنار چویبارش سبز خط بود
میان او بسی طاوس و بط بود
بپیش باغ قصری چون بهشتی
ز نقره خشتی از زرنیز خشتی
نهاده تخت زرّینش ز هر سوی
بگرد حوض و ایوان روی در روی
ز صد در جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس و اکسون فگنده
ز هر در ساخته چندان تجمّل
که نتوان کرد شرح آن تجمّل
سرایی بود ایوان برکشیده
سر او تا بکیوان برکشیده
بپیش درش از فیروزه، تختی
مرصّع کرده از یاقوت لختی
مشبّک قبّهٔ زرّین والا
که مشک ریزه باریدی ز بالا
بهر ساعت نثار مشک کردی
نه زان بودی کزان خوی خشک کردی
کنارش را خراج هفت اقلیم
میانش خشتی از زر خشتی از سیم
نه چندان فرش و بستر بود و جامه
که شرحش نقش داند کرد خامه
سرایی چون نگارستان چین بود
سرای گل ز بهر خلوت این بود
نشسته گل چو ماهی بر سر تخت
ستاده ماهرویان در بر تخت
یکی تاج مرصّع بر سر او
یکی دیبای ازرق در بر او
هزاران سرو بر پای ایستاده
خرد بر پای ایشان سر نهاده
جهان راستی بازلفشان پیچ
جهان جادویی با چشمشان هیچ
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده در راه
همه در پیش گل بر پای مانده
بدیده روی گل بر جای مانده
شبانگاهی درآمد شاهزاده
بگلرخ گفت هین ای ماه زاده
میی در ده که فردا هست نوروز
بباید ساختن جشنی دل افروز
کنون باری بیا تا امشبی خوش
بهم جشنی بسازیم ای پریوش
همه روی زمین آب زلالست
همه روی هوا باد شمالست
بروی دشت افگن دیده ای دوست
که مغز پسته بیرون آمد از پوست
ز سنگ خاره آتش جست بیرون
سر کهسار شد از لاله پرخون
جهان تازهست و ایام بهارست
سماعی خوش شرابی خوشگوارست
درین موسم تماشا ناگزیرست
که با زاری مرغ آواز زیرست
درین بودند با هم آن دو سرمست
که روز از شب گریزان رخت بر بست
فرود آمد شه خورشید ناگاه
ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه
شه زرّینه رخ فرزینه رفتار
پیاده شد ز اسپ پیل کردار
ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود
چو ابروی مه نو روی بنمود
سیه پوشان شب لشکر کشیده
ز ماهی تا بمه سر بر کشیده
برفتن روز شبدیزی نموده
گذشته روز و شب تیزی نموده
عطار نیشابوری : خسرونامه
عشرت كردن گل و خسرو باهم
شبی خوشتر ز نوروز جوانی
می صافی چو آب زندگانی
گل و خسرو فتاده هر دو سرمست
بکش آورده پای و زلف در دست
سیه پوشیده زلف شبروگل
شده شب همچو روز از پرتو گل
رخ چون روز آن دُرّ شب افروز
شب تاریک روشن کرده چون روز
زمین از بوی مویش مشک خورده
شکر با قند او لب خشک کرده
بخوزستان شکر از خندهٔ او
تبرزد در سپاهان بندهٔ او
گل سیرابش آتش درگرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
جهانی دل فتاده خرقه او
خرد در گوش کرده حلقه او
چو سروی ماه گلرخ سر فگنده
مهی در سر، سری در برفگنده
سر زلفش ز مشک تر زده آب
ز تاب روی گل گشته سیه تاب
قدح در حلق گل گشته شفق ریز
شده گل چون قدح ازمی عرق ریز
چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی
ز خجلت باغ، زاری در گرفتی
وگر شعر سیه بر سر فگندی
مه و خورشید را درسر فگندی
وگر آن نازنین با جام بودی
بگردون بر،‌نفیر عام بودی
شکر از لعل گل در یوزه گر بود
بنفشه خرقه پوش آن شکر بود
زمی رنگ رخ آن ماه میتافت
بتنهایی همه بر شاه میتافت
چو برخاست از نشست مسند آن ماه
دل خلوت نشین برخاست از راه
گل سرمست چون برخاست از جای
شهش گفت اوفتادم مست درپای
چو برخیزی تو، بنشیند سلامت
چو بنشینی تو، برخیزد قیامت
دل خسرو بخون پیوستهٔ تست
ازانم همچو خون دل بستهٔ تست
یک امشب ده بدست خود شرابم
کز آبادی حسنت بس خرابم
هوای دست یازی دارم امشب
سرگردن فرازی دارم امشب
دو زلف چون دو هندوی زره پوش
منه در ترکتازی بر سر دوش
دمی با من می گلرنگ در کش
مباش ای سیمبر چون زلف سرکش
بگفت این وز لعلش گلشکر ساخت
دو دست خویش در گردش کمر ساخت
ز رشک شه فغان برخاست از ماه
که شاهد بود شاهد بازی شاه
گل تر هندوی زلفش ببازی
درآورده بدست ترکتازی
گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده
شکر برگل قصب بر مه فگنده
میی بستد ز دست شاه گلروی
میی چون روی او گلرنگ و گلبوی
شکر میریخت، نازی تلخ میکرد
بشیرینی شرابی تلخ میخورد
بشکّر شیر رز را بوسه میداد
بجرعه خاک را سنبوسه میداد
زبان بگشاد خسرو شاه سرمست
بگل گفت ای ز مستی رفته از دست
چو تو مستی ز لب می ده بمستان
دمی بنشین که در خوابند مستان
که خواهد یافتن زین به زمانی
سر سَر دِه بده در ده زمانی
مکن دل ناخوش از قلّاشی ما
دمی خوش باش،‌در خوش باشی ما
بزاری میسراید مرغ شبگیر
بیار ای مرغ زرّین نالهٔ‌زیر
چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست
بخدمت پیش شه شد باده بردست
ز قدّش سروبن تشویر میخورد
ز چشمش نرگس تر تیر میخورد
چو سرو آزاد کرد قدّ اوبود
مقر آمد بپیش قدّ او زود
فشانان آستین میشد بر شاه
گریبانش گرفته دامنماه
بمشکین زلف روی حضرتش رفت
مبارکباد عید عشرتش گفت
شه و گل مانده با هم هر دو تنها
بمستی گام زن گرد چمنها
مشام از بوی می پر مشک کرده
ببوسه هر دو لب تر خشک کرده
ز می بیخود دل خونخوارهٔ‌گل
فروزان آتش از رخسارهٔ گل
چو شد از می گل لعلش در آتش
ز می شد گفتهیی نعلش درآتش
ز شوق سرخی رخسارهٔ ماه
سیه شد دیدهٔ‌خونخوارهٔ شاه
بر گل رفت شه دستی بدل بر
که تا با گل کند دستی بگل در
گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد
مرا از دست بیداد تو فریاد
ترا بر من چو حاصل باقیی نیست
بگیر این می که چون گل ساقیی نیست
دگر ره بازم آوردی عتابی
نماندت گوییا باقی حسابی
ز چشمت مستم و از باده هم مست
بدار آخر ازین مست دژم دست
دل گلرخ ز نرگس پاره داری
که تو خود نرگس این کاره داری
خطی چون مشک عنبر ناک داری
سخن چون زهر و لب تریاک داری
مکن چندین بشهوت میل، حالی
که شهوت بگذرد چون سیل، حالی
ازان چیزی که یک دم بیش نبود
اگر نوشی بود جز نیش نبود
رها کن شهوت اندر ذوق مستی
زمانی دور شو از هرچه هستی
چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت
بگرد مفرش زنگار گون دشت
ز عالم دلخوشی داری جهانی
چو گل خوش باش از عالم زمانی
شه از گفتار گل از دست شد مست
ز پا افتاد مست و رفت از دست
دلش بیهوش شد از خواب نوشین
که دل پرجوش داشت ازتاب دوشین
چو طفل صبح بر روی زمانه
برانداخت از دهن شیرشبانه
چو طفلان دست از بر تنگ بگشاد
جُلیل از چهرهٔ گلرنگ بگشاد
سر از گهوارهٔ گردون بدر کرد
بخندید و جهانی پر شکر کرد
چو طاوس عروس خضر خضرا
علم زد بر سر این چتر مینا
برامد از حمل چون چتر زربفت
جهان را سال سیم افشان بسر رفت
چو این طاوس زرّین در حمل شد
زمانه با زر رکنی بدل شد
همه کهسارها از لاله جوشید
همه صحرا ز سبزه حلّه پوشید
تو گفتی ذرّه ذرّه خاک صحرا
نهفت از سبزه زیر گرد خضرا
هوا را آب خضر از سر درآمد
زمین را گنج قارون با سرآمد
چمن از دست گل پیمانه میخورد
صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد
کنار جوی از سبزه سپر بست
میان کوه از لاله کمربست
چمن گفتی دبیرستان همی داشت
که چندین طفل در بستان همی داشت
هزاران گل چو طفلان نوشکفته
ز برگ سبز، لوحی بر گرفته
صبا چون جلوهشان دادی بصدروح
نهادی هر یکی انگشت بر لوح
جهان پیرانه سر گفتی جوان شد
زمین از سبزه همچون آسمان شد
هزاران لعبت زنگار جامه
شدند از شاخها پرّان چو نامه
هزاران طرفه جادوی کرشمه
شده شینابگر بر روی چشمه
هزاران تیز چشم سرمه کرده
برون میآمدند از زیر پرده
هزاران طفل خرد شیرخواره
برآورند سر از گاهواره
بزاری عندلیب از گل سخنجوی
گل از گهواره چون عیسی سخنگوی
ز شاخ سرو طوطی شکرخوار
برآورده فغان از شکریار
چمن از هر طرف چون نخل بندان
نموده لعبتان آب دندان
چمن مرواحه ساز از پرّ طاوس
شده روح صبا چون روح محبوس
چمن از دست گل سر جوش خورده
مسطّح حلقهها در گوش کرده
به دم مشّاطهٔ باد سحرگاه
زده بر نوعروسان چمن راه
صبای تند در عالم دمیده
جُلیل سبز گل، در هم دریده
سه لب کرده دو لب خندان بیکبار
لب کشت و لب جوی و لب یار
جهان جانفروز افروخته شمع
بهشتی حلّه پوش از هر سویی جمع
چو سنبل خاک را زنجیر مویی
چو سوسن باغ را آزاده رویی
ز روی کوه لاله خنجر افراز
ز جرم ابر ژاله ناوک انداز
بنفشه خرقهٔ‌فیروزه در بر
گل زرد افسر زر بفت بر سر
بنفشه جلوه کرده پرّ طاوس
شکوفه در نثار و در زمین بوس
بنفشه سر گران از بس خرابی
کشیده لاله در خارا عتابی
بنفشه طفل بود از ناتوانی
ولی نامد ازو رنگ جوانی
بنفشه بر مثال خرقه پوشان
سرآورده بزانو چون خموشان
بنفشه خرقه میپوشد بطامات
ولی نیلوفرست اهل کرامات
که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب
سجاده بازافگندست برآب
چو آب از باد نوروزی گره یافت
ز روی آب، نیلوفر زره یافت
چو خورشیدش بتفت و تاب افگند
زره برداشت سپر بر آب افگند
برامد ارغوان همچون تبرخون
فرو میریخت گفتی از جگر، خون
سراسر پیرهن در خون کشیده
زبانها از قفا بیرون کشیده
تنش در دام، کافورنهانی
شده چون پنبه، مویش در جوانی
چه، کز روز جوانی پیر میزاد
ولی کش ابرهر دم شیرمیداد
چو چشم چشمهها گرینده شد باز
دهان یاسمین از خنده شد باز
چو شد خندان، پدید آمد زبانش
زبان بگشاد و پیدا شد دهانش
برامد لاله همچون عود و مجمر
برون آتش، درون عود معنبر
بسان شعلهٔ‌آتش بر افروخت
بران آتش دلش چون عود میسوخت
درآمد پای کوبان بلبل مست
که گل درجلوه میآید بصد دست
چو بلبل بر سر گل نوحه گر شد
گل از پیکان برون آمد سپر شد
همی کز مهد زنگاری جدا شد
بیک شبنم کلاه او قبا شد
گل نازک چو در دست صبا ماند
برای دفع او بر خود دعا خواند
چوگل خواندی دعابستان شنیدی
صبا ازدم دعا را در دمیدی
چوشد پیکان گل از خون دل، پر
کف ابرش نثاری کرد از دُر
چو دُر بستد، نمود از کف زر زرد
بمرد باغبان گفت از سر درد
که زر بستان و دُر از ناتوانی
مرا یک هفته ده آخر امانی
بآخر مرد، آن دُرّو زر ساو
نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو
چو گل در بار کم عمری فتادی
بزاری بانگ بر قمری فتادی
ز گل قمری خوش الحان همی خواند
همه شب ق و القرآن همی خواند
چو موسیقار درس عاشقان گفت
چو موسی بلبل عاشق برآشفت
ز مستی طوف در گلزار میکرد
همه شب آن سبق تکرار میکرد
زبان بگشاد چون داود بلبل
زبور عشق خود، میخواند بر گل
چو گل از صد زبان تکبیر گفتی
ز گلبن فاخته تفسیر گفتی
همه شب فاخته میگفت یاحی
من از سر شاخ طوبی دورتاکی
چوسار از سرو گفتی سرگذشتی
صریر نعره زن از سر گذشتی
چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی
دگر بلبل جوابش بازدادی
بنعره بلبلان دُردانه سفتند
همه شب تا بروز افسانه گفتند
ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست
هزاران مرغ رنگارنگ برخاست
ندانم تا کرا باغی چنان بود
وگر بود آنچنان بر آسمان بود
عطار نیشابوری : باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
شمارهٔ ۲
آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت
دیو از بیمش جهان به یک گام گرفت
از هیبت او زلزله در خاک افتاد
وز دِرّهٔ او زلزله آرام گرفت
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۴۷
زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد
بی مهر از آن است که هندوی افتاد
زان گشت چنین شکسته کز غارت جان
از بس که شتاب کرد بر روی افتاد
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۸
چون شور ز گل در دل بلبل افتاد
در هر رگ او هزار غلغل افتاد
از باد صبا شور ز عالم برخاست
وز گریهٔ ابر خنده بر گل افتاد
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۸
حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمی‌دانند حقیقت معنی آن
تو معنی می‌طلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو می‌باید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش می‌باش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتب‌ها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمی‌آورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
بر جمال تو هست خالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۰
از آبله جرب تن من
شاخی است که غنچه گشت بارش
هر عضوی و صد هزار غنچه
هر غنچه و صد هزار خارش
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۵
زاهد بگ آفتاب سلاطین شرق و غرب
دارای تاج بخش و خدیو جهان ستان
ای در جبین صبح نمایت چو آفتاب
انوار سروری ز صباح صبی عیان
حلم تو در ثبات گر و بسته در زمین
عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
آبی است رمح و تیغ تو کان آب خصم را
گاهی ز سینه می‌گذرد گاهی از میان
برتافته است پنجه بخت تو دست چرخ
فی‌الجمله خود چه پنجه زند پیر با جوان
با چرخ اگر به زور کند دست با کمر
بخت تو آورد به زمین پشت آسمان
شاها به مرکبی تو مرا وعده داده‌ای
خواهم تکاوری ز جناب خدایگان
چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو
چون دولتت جوان و چو حکم تو بس روان
کام است اسب نیکرو علی رغم بدسگال
تو کام بخش بادی و من بنده کامران
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا
با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون
خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم
می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را
می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!
وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!
سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین
بازگردانی افق را نیز ننماید قفا
دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست
در کشید از استقامت، خط به خط استوا
غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما
رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب
سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها
در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است
بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا
در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا
گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند
وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا
تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال
گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا
طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا
کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا
هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا
هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت
گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشید چشم روشنایی از سها
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من
زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من
این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا
من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی
لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا
هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما
در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند
آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است
دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار
در ثبات و پایداری درد آرد پای ما
نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد
هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا
درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت
خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا
اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا
گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا
مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد
لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب
صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب
آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه این رایت گیتی گشا
باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان
ای قبله سعادت و ای کعبه صفا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا
از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذات‌العماد را به جناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ می‌زنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشه‌های کنگره‌ات، پاسبان به شب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض بماند چنان حقیر
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسید
گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لودکت الجبال، او انشقت السما
چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش
چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقایی وانگه خضر بقا
خورشید ذره‌وار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان
این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا
در زیر طاق صفه‌ات، ارکان دولتمند
همچون ستون ستاده به یک پای دایما
خرم‌تر از خورنقی و خوشتر از سریر
وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پدید صفایی میان ما
بازار خود ز سایه او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا
از شرم این سواد که او جان عالم است
تبریز در میانه خوی زد مراغه‌ها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود، زینت و بها
در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع
بر روی صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطه‌ای است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکین دم خطا
یا حبذا عراق که، از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف
گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا
ماهی تنان و ماهر خان در میان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا
روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال
در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در میان آب
پیدا شود هزار صفا در میان ما
بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سایه بر سر او سایه خدا
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالا نشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک
نویین خصم بند خدیو جهان گشا
گر در میان تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی
ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار
وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا
سلطان کبریای تو را روز عرض و بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
دولت تو را چو سایه دوان است در قفا
رای منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو و وین شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابه‌اش
تحریر کرده « دام لک العز و البقا »
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس
باز این منم که دیده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطه‌ای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فی‌الجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو می‌رود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینه‌ای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند می‌خورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کرده‌ام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دل‌آرای ظفر جلوه‌گر آمد
بی‌درد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بی‌سپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح شاه دوندی
ای زمین آستانت آسمان ملک و دین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین
طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک
رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین
بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار
اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین
بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق
سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین
آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب
بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین
جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم
خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین
هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت
جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین
تا شود جاروب این در پیش فراشان تو
بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین
خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت
تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین
حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم
در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)
جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت
حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین
هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب
تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین
اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش
تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین
سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت
پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین
گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر
در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین
اسمان مزدور کار اوست زان زین استین
می رود هر شب درستی مغربی در استان
تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد
صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)
سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست
آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین
ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست
منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)
مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر
عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین
ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک
وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین
گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین
حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه
پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین
خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان
باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین
هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک
از غبار تیر مشک روی مرات یقین
پادشاها بنده از بحر نثار اورده است
دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین
در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان
طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین
رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو
رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین
جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد
جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین
برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد
شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۶ - بهار
بهاران که خندان شدی نسترن
چو مینا شدی دشت و مینو چمن
هوا فرش ز نگاری افراختی
سمن برگ و بلبل نوا ساختی
چو طفلان نو، دایه روزگار
نشاندی گل و سرو را بر کنار
فسان کردی آغاز بلبل به شب
دمیدی فسون باد در زیر لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشته‌ای رودی آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه می‌گفت بلبل به شب؟
که گل خنده می‌کرد در زیر لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدی
وز آن دل همه بوی جان آمدی
به شادی همه روز و شب دوستان
زدندی می لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هوای زنگار و نشاط شراب
کسی را که حاصل بود هر سه چار
تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتی چراغ
سرا پرده گل زدندی به باغ
بیاراستی بزمشان نای و نوش
به می بودشان چشم و برنای گوش
چو کردندی از باغ عزم شکار
بر آهو شدی کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمدیشان به شست
روان گوزن آمدیشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذیر
هزار آهو از پی همه شیر گیر
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پی کپک رفتی فراز
به پیش عقاب آمدی کبک باز
زسودای بط باز رفتی ز دست
به ابروی کبکان شدی پای بست
ز بسیاری کبک و دراج و غاز
گرفتی به دندان سر انگشت باز
بر ایشان گذشتی سه مه روزگار
بدین شادمانی و عشرت بهار