عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح خواجه ابو سهل عراقی گوید
کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲ - و او راست
همه نعیم سمر قند سر بسر دیدم
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده و نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده و نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را
چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را
مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را
ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را
ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را
ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را
تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟
تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را
چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را
مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را
ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را
ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را
ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را
تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟
تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را
به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را
چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را
به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را
اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را
مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را
ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را
مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را
چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را
به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را
چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را
به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را
اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را
مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را
ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را
مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را
چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بروز وصل زهجران یار می ترسم
اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم
درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست
زدشمنان برون از حصار می ترسم
چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست
ولی زچشم بد روزگار می ترسم
چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو
برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم
درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو
زباد سرد برآن لاله زار می ترسم
بقطع حبل تعلق که محکم افتادست
زحکم مبرم پروردگار می ترسم
هراس بنده زبازوی کام کار علیست
گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم
پیادکان حشم خود باسب می نرسند
زرخش رستم چابک سوار می ترسم
اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد
ولی زجارحه اندر بهار می ترسم
چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال
که من زکشتی دریا گذار می ترسم
ببوسه از دهن دوست مهره تریاک
بلب گرفته زدندان مار می ترسم
از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف
ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم
درین میان زجدایی چو سیف فرغانی
ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
اگر چه یافته ام گل زخار می ترسم
درون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیست
زدشمنان برون از حصار می ترسم
چو روی دوست اگر چند حال من نیکوست
ولی زچشم بد روزگار می ترسم
چو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سو
برآن عزیز چو چشم از غبار می ترسم
درین حدیقه که گل جا نکرد گرم درو
زباد سرد برآن لاله زار می ترسم
بقطع حبل تعلق که محکم افتادست
زحکم مبرم پروردگار می ترسم
هراس بنده زبازوی کام کار علیست
گمان مبر که من از ذوالفقار می ترسم
پیادکان حشم خود باسب می نرسند
زرخش رستم چابک سوار می ترسم
اگر چه رفت زمستان وشاخها گل کرد
ولی زجارحه اندر بهار می ترسم
چو بحر وموج ببینم چگونه باشد حال
که من زکشتی دریا گذار می ترسم
ببوسه از دهن دوست مهره تریاک
بلب گرفته زدندان مار می ترسم
از آنکه من غم او می خورم ندارم خوف
ازین که غم نخورد غمگسار می ترسم
درین میان زجدایی چو سیف فرغانی
ورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین
که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت
ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین
ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت
نه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت
بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر که اندر فراش عنین رفت
ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش
که از سرای برآید فغان که مسکین رفت
اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت
یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت
بدین عمل نتواند رهید در محشر
که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت
میان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت
وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت
ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان
متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت
سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت
بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین
بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت
چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت
بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که در طریق تنعم بکفش زرین رفت
گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت
امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت
ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت
ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت
بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت
مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت
زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود
بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت
دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش
چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین
که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت
ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین
ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت
نه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت
بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر که اندر فراش عنین رفت
ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش
که از سرای برآید فغان که مسکین رفت
اگر چه جامه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت
یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت
بدین عمل نتواند رهید در محشر
که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت
میان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت
وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت
ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان
متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت
سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت
بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین
بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت
چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت
بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که در طریق تنعم بکفش زرین رفت
گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت
امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت
ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت
ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت
بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت
مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت
زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود
بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت
دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش
چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم (که) به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم (که) به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶
گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خورد
همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر
هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد
چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز
چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد
کار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوست
کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد
نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست
همچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خورد
بر سر خوان قناعت شوربای عافیت
آنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خورد
رو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخور
نان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند
نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد
رو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشت
نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خورد
پاک دار آیینه دل روی جان بین اندرو
روی ننماید بکس آیینه زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد
اندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گل
وآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
یارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرست
سیف فرغانی که این ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست
یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر
هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد
چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز
چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد
کار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوست
کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد
نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست
همچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خورد
بر سر خوان قناعت شوربای عافیت
آنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خورد
رو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخور
نان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند
نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد
رو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشت
نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خورد
پاک دار آیینه دل روی جان بین اندرو
روی ننماید بکس آیینه زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد
اندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گل
وآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
یارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرست
سیف فرغانی که این ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست
یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
دین و دولت قرین یکدگرند
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
طالب سایه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراه
چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواری کند
بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند
بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند
بماء کرم سایل خویش را
چو گل در چمن چهره ناری کند
کسی را که حق داد بر خلق دست
نشاید که جز حق گزاری کند
بعدل ار تو یاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یاری کند
ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او در سحرگاه زاری کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند
تو محتاج سرگشته را دست گیر
که تا دولتت پایداری کند
که بر اسب دولت سواری کند
بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند
بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند
بماء کرم سایل خویش را
چو گل در چمن چهره ناری کند
کسی را که حق داد بر خلق دست
نشاید که جز حق گزاری کند
بعدل ار تو یاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یاری کند
ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او در سحرگاه زاری کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند
تو محتاج سرگشته را دست گیر
که تا دولتت پایداری کند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند
وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند
وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چو لحد پر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی رفت
بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیانست
ملک که دی و پریر از آن کیان بود
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمیراث از آن آدمیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که باصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی کرد هرکرا که توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من بزمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشهر و خانه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
ای شده از پی جامه ز لباس دین عور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور
طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور
طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور