عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - فی المدیحه
ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بیجاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ابوالیسر
ربود جان و دل من بزلف غالیه فام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آنچه هست اندر دل من نیست کسرا در دل آن
از جفا و جور این نامهربان سنگین دلان
هرکه من با او بسازم گردد او ناسازگار
آنکه من زو مهر جویم گردد او نامهربان
آنکسی کز من بود نازش مرا خواهد نیاز
وآنکسی کز من بود سودش مرا خواهد زیان
کرد تیر من بمانند کمان ترکی که هست
تیر با بالای او گوئی بمانند کمان
گر بپیچد جعد او بر سیم غلطد سنبله
ور بتابد زلف او بر لاله گردد صولجان
گر گمان جفت یقین خواهی نگه کن آن دهن
ور نهان جفت عیان خواهی نگه کن آنمیان
آن یکی هست آن گمان کو را سخن دارد یقین
وین یکی هست آن نهان کو را کمر دارد عیان
گر ندانی ناردان با نار سوزان ساخته
دو رخش را ناردان و دو لبشرا ناردان
هستم از طبع وفا دائم برنج اندر جفا
هستم از طبع هوا دائم نوان اندر هوان
روی زرد و اشک سرخ و رنج بیش و کار کم
چشم تر و کام خشک و صبر پیر و غم جوان
بر من و بلبل رسید از گردش گردون ستم
او ز مهر گل نژند و من ز مهر وی نوان
من بتیمار نگارم او بتیمار بهار
من باندوه فراقم او باندوه خزان
شد نگار یاسمن بو از من و زو یاسمن
شد بهار ارغوان رو از من و زو ارغوان
من بجای خویش بینم ناسزا را یادگار
او بجای خویش بیند زاغرا در بوستان
من ز جور مهر او اندوه مند و هم نژند
او ز جور مهر و آذر مستمند و ناتوان
من بفریاد و فغان اندوه بگسارم همی
او ندارد تاب آن کآمد بفریاد و فغان
تا سپاه اندر جهان آورد آذر ماه ازو
دیگر آئین شد هوا و دیگر آئین شد جهان
کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت
تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان
آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر
آبگیر اکنون بدان نوع است کانگاه آسمان
فرشهای خسروی بربود باد کوهسار
نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان
گر نیاید آتش از بالا سوی پستی بطبع
ور بطبع آهن نیاید بر سر آب روان
چون همی افتد ز گردون شمعها بر کوهسار
چون همی دارد ز ره بر سر فکنده ناودان
از هوا کافور بارد بر چمن ابر بلند
از چمن دینار بارد بر هوا باد بزان
نار بگرفته است جای ارغوان لعل پوش
زاغ بگرفته است جای بلبلان زند خوان
شاخ زرین گشته از رنگ و فروغ باد رنگ
مرز مشگین کشته از بوی و نسیم ضمیران
نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف
کرده برنا رنگ باغ او را همانا پاسبان
این چو زرین جام او را سیم پخته بر کنار
وآن چو زر پخته او را سیم خام اندر میان
رخ ز باده سرخ کن گر زرد شد روی زمین
خانه ز آتش گرم کن گر سرد شد طبع زمان
این ربوده عکس آن و آن ربوده رنگ این
رنگ این در جان نشان و عکس آن از جان نشان
این ترا از معجز موسی دهد دائم خبر
و آن ترا از حجت عیسی دهد دائم نشان
بام گردد در دو دیده همچو شام از رنگ این
شام گردد بر دو دیده همچو بام از عکس آن
مر هوا را بوی آن دارد بمشگ اندر عجین
مر زمین را عکس این دارد بزر اندر نهان
این ببالا بر شود بشتاب همچون لاله برگ
آن بکام اندر شود بد رنگ همچون زعفران
این بنورانی چو چشم اوستاد کامگار
وآن بنیکوئی چو خوی او ستاد کامران
بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد
با نشاط بی قیاس و با بقای بیکران
از پی جاهش همی باید فلک را انس انس
از پی جانش همی باید جهانرا جان جان
گر کند نسبت بطبع او زمین گردد سبک
ور کند نسبت بحلم او هوا گردد گران
آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او
آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان
از پی زائر گشاده دارد او پیوسته گنج
وز پی مهمان نهاده دارد او همواره خوان
بدسگالشرا بود خون دل اندر جایگاه
دشمنانشرا بود درد و غم اندر دودمان
تیغ او دارد بکوشش دشمنانرا سوگوار
کف او دارد ببخشش دوستانرا شادمان
گر بگویم داستان فضل او از صد یکی
بر پذیرفتن نباشد عقل کس همداستان
هر که او با دولت میمون او گردد قرین
آسمان با دولت و تایید او دارد قرآن
گردد از کینش جنان بر مؤمنان همچون سقر
گردد از مهرش سقر بر کافران همچون جنان
وانکه نتوان بیزبان گفتن ثنا و مدح او
مرد هان مردمان را چاره نبود از زبان
تا بیارایند دفتر از ثنا و مدح او
مرزبان مردمان را خامه باشد ترجمان
خفتنش بر شاخ سرو و رفتنش بر عاج سیم
نقش او زرد و زریر و خوردن او مشک و بان
روش روشن همچو آتش سرش تیره همچو دود
شخص او در دست جود و علم او بر دل قران؟
خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن
رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان؟
هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر
هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان
خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست
بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان
ای بپیشت میهمان چون زی دگر کس خواسته
زی تو باشد خواسته چون زی دگرکس میهمان
روز کوشیدن بتیغ تیز هستی کان کین
روز بخشیدن بکف راد هستی کین کان
گر بخواب اندر ببیند نیزه تو شیر نر
چون شود بیدار در چشمش بود نوک سنان
از نهیب خنجر زهر آبدارت روز جنگ
زهر گردد مغز دشمن در میان استخوان
ای بکف راد راه مکرمترا رهنمون
وی بنوک کلک فضل فضلها را ترجمان
من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام
من رهیرا هست هر جا نان کاینجا هست نان
سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی
بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان
تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار
تا نپاید باز با تیهو بهم در آشیان
برنگردد هرگز از تو دولت فرخنده فر
بر نتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان
تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد ببال
تا فلک پاید بپای و تا زمین ماند بمان
از جفا و جور این نامهربان سنگین دلان
هرکه من با او بسازم گردد او ناسازگار
آنکه من زو مهر جویم گردد او نامهربان
آنکسی کز من بود نازش مرا خواهد نیاز
وآنکسی کز من بود سودش مرا خواهد زیان
کرد تیر من بمانند کمان ترکی که هست
تیر با بالای او گوئی بمانند کمان
گر بپیچد جعد او بر سیم غلطد سنبله
ور بتابد زلف او بر لاله گردد صولجان
گر گمان جفت یقین خواهی نگه کن آن دهن
ور نهان جفت عیان خواهی نگه کن آنمیان
آن یکی هست آن گمان کو را سخن دارد یقین
وین یکی هست آن نهان کو را کمر دارد عیان
گر ندانی ناردان با نار سوزان ساخته
دو رخش را ناردان و دو لبشرا ناردان
هستم از طبع وفا دائم برنج اندر جفا
هستم از طبع هوا دائم نوان اندر هوان
روی زرد و اشک سرخ و رنج بیش و کار کم
چشم تر و کام خشک و صبر پیر و غم جوان
بر من و بلبل رسید از گردش گردون ستم
او ز مهر گل نژند و من ز مهر وی نوان
من بتیمار نگارم او بتیمار بهار
من باندوه فراقم او باندوه خزان
شد نگار یاسمن بو از من و زو یاسمن
شد بهار ارغوان رو از من و زو ارغوان
من بجای خویش بینم ناسزا را یادگار
او بجای خویش بیند زاغرا در بوستان
من ز جور مهر او اندوه مند و هم نژند
او ز جور مهر و آذر مستمند و ناتوان
من بفریاد و فغان اندوه بگسارم همی
او ندارد تاب آن کآمد بفریاد و فغان
تا سپاه اندر جهان آورد آذر ماه ازو
دیگر آئین شد هوا و دیگر آئین شد جهان
کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت
تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان
آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر
آبگیر اکنون بدان نوع است کانگاه آسمان
فرشهای خسروی بربود باد کوهسار
نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان
گر نیاید آتش از بالا سوی پستی بطبع
ور بطبع آهن نیاید بر سر آب روان
چون همی افتد ز گردون شمعها بر کوهسار
چون همی دارد ز ره بر سر فکنده ناودان
از هوا کافور بارد بر چمن ابر بلند
از چمن دینار بارد بر هوا باد بزان
نار بگرفته است جای ارغوان لعل پوش
زاغ بگرفته است جای بلبلان زند خوان
شاخ زرین گشته از رنگ و فروغ باد رنگ
مرز مشگین کشته از بوی و نسیم ضمیران
نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف
کرده برنا رنگ باغ او را همانا پاسبان
این چو زرین جام او را سیم پخته بر کنار
وآن چو زر پخته او را سیم خام اندر میان
رخ ز باده سرخ کن گر زرد شد روی زمین
خانه ز آتش گرم کن گر سرد شد طبع زمان
این ربوده عکس آن و آن ربوده رنگ این
رنگ این در جان نشان و عکس آن از جان نشان
این ترا از معجز موسی دهد دائم خبر
و آن ترا از حجت عیسی دهد دائم نشان
بام گردد در دو دیده همچو شام از رنگ این
شام گردد بر دو دیده همچو بام از عکس آن
مر هوا را بوی آن دارد بمشگ اندر عجین
مر زمین را عکس این دارد بزر اندر نهان
این ببالا بر شود بشتاب همچون لاله برگ
آن بکام اندر شود بد رنگ همچون زعفران
این بنورانی چو چشم اوستاد کامگار
وآن بنیکوئی چو خوی او ستاد کامران
بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد
با نشاط بی قیاس و با بقای بیکران
از پی جاهش همی باید فلک را انس انس
از پی جانش همی باید جهانرا جان جان
گر کند نسبت بطبع او زمین گردد سبک
ور کند نسبت بحلم او هوا گردد گران
آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او
آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان
از پی زائر گشاده دارد او پیوسته گنج
وز پی مهمان نهاده دارد او همواره خوان
بدسگالشرا بود خون دل اندر جایگاه
دشمنانشرا بود درد و غم اندر دودمان
تیغ او دارد بکوشش دشمنانرا سوگوار
کف او دارد ببخشش دوستانرا شادمان
گر بگویم داستان فضل او از صد یکی
بر پذیرفتن نباشد عقل کس همداستان
هر که او با دولت میمون او گردد قرین
آسمان با دولت و تایید او دارد قرآن
گردد از کینش جنان بر مؤمنان همچون سقر
گردد از مهرش سقر بر کافران همچون جنان
وانکه نتوان بیزبان گفتن ثنا و مدح او
مرد هان مردمان را چاره نبود از زبان
تا بیارایند دفتر از ثنا و مدح او
مرزبان مردمان را خامه باشد ترجمان
خفتنش بر شاخ سرو و رفتنش بر عاج سیم
نقش او زرد و زریر و خوردن او مشک و بان
روش روشن همچو آتش سرش تیره همچو دود
شخص او در دست جود و علم او بر دل قران؟
خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن
رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان؟
هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر
هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان
خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست
بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان
ای بپیشت میهمان چون زی دگر کس خواسته
زی تو باشد خواسته چون زی دگرکس میهمان
روز کوشیدن بتیغ تیز هستی کان کین
روز بخشیدن بکف راد هستی کین کان
گر بخواب اندر ببیند نیزه تو شیر نر
چون شود بیدار در چشمش بود نوک سنان
از نهیب خنجر زهر آبدارت روز جنگ
زهر گردد مغز دشمن در میان استخوان
ای بکف راد راه مکرمترا رهنمون
وی بنوک کلک فضل فضلها را ترجمان
من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام
من رهیرا هست هر جا نان کاینجا هست نان
سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی
بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان
تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار
تا نپاید باز با تیهو بهم در آشیان
برنگردد هرگز از تو دولت فرخنده فر
بر نتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان
تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد ببال
تا فلک پاید بپای و تا زمین ماند بمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان
بت پیمان شکن دائم شکسته زلف چون پیمان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
بچین زلف دام دل برنک روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دو ریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان
بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران
که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران
توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان
ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره باران شود در دریم عمان
بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
بچین زلف دام دل برنک روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دو ریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان
بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران
که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران
توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان
ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره باران شود در دریم عمان
بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان
دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح ابومنصور وهسودان
گر نگار من دو زلف خویش بسپارد بمن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح ابونصر مملان
هوا همی بنکارد بحله روی چمن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من
هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه
صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر شته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
بروی آب بر آورد این هزار شکن
هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا
ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی نازنده چون بعقل روان
بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او
بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
بجود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من
هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه
صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر شته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
بروی آب بر آورد این هزار شکن
هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا
ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی نازنده چون بعقل روان
بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او
بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
بجود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - فی المدیحه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب بفکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من ترا خواهد از هر حسابی
دل من ترا خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را بصد شهریاری
بجز مردمی کردنش نیست شغلی
بجز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته در آید قطاری
اگر تف تیغش بجیحون در افتد
ز جیحون بگردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا بر آید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین ازان شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشکر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
و گر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
بجز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کومی کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب بفکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من ترا خواهد از هر حسابی
دل من ترا خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را بصد شهریاری
بجز مردمی کردنش نیست شغلی
بجز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته در آید قطاری
اگر تف تیغش بجیحون در افتد
ز جیحون بگردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا بر آید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین ازان شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشکر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
و گر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
بجز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کومی کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
دماری تو ای چشم و دل را دماری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری