عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
همه لذت، همه شهوت، همگی رد شده ای
پیش ازین نیک بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت که درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما بصفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اکنون شیخی
که بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق ترا همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرین مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شک نیست که ناگه بوصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاک و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سرمستان باش
چونکه در قاعده عشق مسرمد شده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
هر لحظه مرا میرسد انوار تجلی
با نور تجلی چه زند معجز عیسی؟
یاران طریقت، همه دلشاد بمانید
کز طور برآمد دولت موسی
گر دیده جانت بگشایند ببینی
صد موسی حیرت زده بر طور تجلی
گر زانکه رسد بوی حقیقت بمشامت
حقا که بیک جو نخری ملکت کسری
از جام محبت همه مستان خرابند
ما از دل و از جان شده دردی کش لیلی
دلها همه آشفته و شوریده و شیدا
بر جان چو رسد بوی تو از عالم معنی
ای جان و جهان، وصف تو پاکست و معلی
از قاسم بی دل مطلب توبه و تقوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۳
قاسمم، قاسم انوار، که اسرار ازل
نیست پوشیده ز من، خلق چه دانند مرا؟
همه دانم، بخدا و همه دانم او را
همه دانند که اندر همه دانند مرا
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
تجلی می کند شاهد پس از چندین عجب بر ما
ولی از کثرت پرده کماهی دیدنش نتوان
ورای پرده قاسم را بحق راهیست پنهانی
که می بیند بفضل حق ازل را با ابد یکسان
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ما را ز عنایتش جمیلست جمال
عالم همه تشنه اند و ما آب زلال
ما اهل کمالیم وز ما هر نفسی
صدگونه تحیتست بر اهل کمال
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
هرچند ترا از اهل ایمان دارم
در معنی این مسئله برهان دارم
گر عشق خدانباشدت در دل و جان
من کافرم،ار ترا مسلمان دارم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
آن کس که ز یار خود بریدست منم
آن کس که ز زهر غم چشیدست منم
آن کس که مراد دل ندیدست منم
وآن کس که ز دل بجان رسیدست منم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
بودیم درین عالم فانی رفتیم
زین ملک بملک جاودانی رفتیم
گشتیم ز ملکت تن خود بیزار
از ملکت تن بملک جانی رفتیم
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۱
ال یار عزیز ابله که: جان با دینه دور
مسجد دسار و باردم که بوکن آینه در
مسنددن جماعت سوردی که: شیخ آدینه در
دیدم نه سوره سیر که هیچ آدینه در
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۵ - فایده درین باب
آن همایون طایر فرخنده فال
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۵ - قسم ابواب
قسم ابواب هم ده آمده است
داند آن کس که بر ره آمده است
حزن و خوفست،بعد ازان اشفاق
پس خشوعست، بی سبیل نفاق
بعد از آنست منزل اخبات
پس ازان زهد میکنند اثبات
پس ورع،پس تبتلست و رجا
بعد ازان رغبتست منزل ما
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۶ - قسم معاملات
پس کنم در معاملات شروع
باتو گویم همه اصول و فروع
اول آن رعایتست بدان
پس ترا در مراقبه است مکان
بعد ازان حسرت آمد و اخلاص
که طریق سلامتست و خلاص
پس بتهذیب و استقامت رو
بعد ازان بر در توکل شو
بعد ازاین هست منزل تفویض
پس ثقة باشد،ای رفیق مفیض
پس ازین سر بر آری از تسلیم
تا بیاسایی از عذاب الیم
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۱۱ - قسم ولایات
بعد ازین قسمت ولایاتست
داند آن کس که در مقاماتست
لحظه و وقت،پس صفا و سرور
سر و نفسست و غربت از خود دور
غرق و هیبت،تمکن و آنگاه
بعد ازین بر حقایق آمد راه
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۱۳ - قسم نهایات
معرفت،پس بقای جان باشد
پس فنا ملک جاودان باشد
پس بتحقیق میشود مشهور
پس بتلبیس می شود مستور
پس وجودست و بعد ازان تجرید
هست تفرید و جمع،پس توحید
قاسمی یار آنکه دین دارد
هرکه دین داشت محض این دارد
صلوات خدای بر احمد
بر روان صحابه امجد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
بی غنچه و لاله داغ پیدا
بی نقش قدم سراغ پیدا
از چشمه طور می خورد آب
پیداست ز چشم داغ پیدا
عشق است نهان و آشکارا
کی می شود از چراغ پیدا
در زاویه های خاک پنهان
در آینه های داغ پیدا
شد باده شور در سرما
بی ساقی و بی ایاغ پیدا
شد کعبه اسیر در ره دل
بی رهبر و بی سراغ پیدا