عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده - حسد مذموم و حرام
بدان که حسد، یا آدمی را بر آن می دارد که اظهار آن را کند در حق محسود، و افعال و اقوال ناپسند اظهار سازد و زبان به غیبت و بدگوئی او گشاید و تکبر و برتری بر او نماید، به نحوی که حسد او ظاهر شود یا خود را از اظهار آن نگاه دارد و از آثار و افعالی که دلالت کند بر حسد اجتناب نماید، اما در باطن زوال نعمت او را طالب، و به مصیبت و الم او راغب است و از این جهت هم مطلقا بر خود خشمناک نیست.
و شکی نیست که این هر دو قسم، حرام و مذموم، و صاحب آن در شرع و عقل معاتب و ملوم است و نفس شخص، در هر دو صورت بیمار، و به ظلمت و کدورت گرفتار است.
بلی در قسم اول، علاوه بر ابتلای او به مرض حسد، معاصی دیگر نیز از او صادر می گردد، که مادامی که حلیت از محسود حاصل نکند از مظلمه و وبال آنها مستخلص نمی شود.
و اما در قسم دوم، از این نوع مظلمه خالی است و علاوه بر اینکه آثار حسد از او به ظهور نمی رسد، بر خود نیز خشمناک باشد و اتصاف خود را به این صفت مکروه داشته باشد و اگر گاهی اثر حسد از او بر سبیل سهو، بی اختیار ظاهر شود، در مقام عتاب خود برآید در این صورت، مطلقا بر او گناهی نخواهد بود و غضب او بر خود، مقابله با حسدی که در باطن او هست خواهد نمود و نورانیت این، مکافات ظلمت آن را خواهد کرد.
و اما بر اصل میل قلبی به زوال نعمت از غیر، معصیتی متربت نمی شود، زیرا که آن اغلب از تحت اختیار بیرون است و تغییر دادن طبع، و رسانیدن آن به مرتبه ای که نیکی و بدی کردن نسبت به او مساوی، و بلا و نعمت و رنج و راحت در نزد او یکسان باشد، کار هر کسی نیست و مرتبه ای نیست که هر کسی به آن تواند رسید.
بلی کسانی هستند که انوار معرفت پروردگار بر در و دیوار خانه دل ایشان پرتو افکنده، و اشعه لمعات محبت انس او بر ساحت نفسشان تابیده، و به یاد او یاد همه چیزی را فراموش کرده.
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که یاد خویش گم شد از ضمیرم
از مشاهده جمال ازل واله و مدهوش، و از باده محبت محبوب حقیقی، مست و بیهوش .
حریفان خلوت سرای الست
به یک باده تا نفخه صور مست
به ربط خاص جمیع مخلوقات خالق آگاه گشته، و نسبت به آفرینش را به آفریننده پی برده، و یقین نموده اند که جمیع موجودات، رشحه ای از رشحات وجود یک کس، و همه کاینات، قطره ای از درای وجود آن ذات اقدسند تمامت زادگان کارخانه وجود را یک دایه پروریده و همه اطفال سرای آفرینش، از یک پستان شیر مکیده تشنه لبان عالم کون را آبخورش از یک چشمه رحمت و برهنگان بادیه امکان را خلعت وجود از یک کسوت است و این طایفه را چون ترقی در مرتبه ای حاصل شده بسا باشد به جائی رسند که تمامت عالم را به نظر دوستی و رحمت ببینند و همه را به چشم بندگی یک مولی نظر کنند و گویند:
صلح کل کردیم با خیل بشر
تو به ما بد می کن و نیکی نگر
هیچ کس را به چشم بدی نگاه نمی کنند و اگر چه از او هزار گونه بلیه به ایشان رسد، زیرا که به هر که می نگرند از خودی او غافل، و نسبت او را به مبدأ کل ملاحظه می کنند.
و به این سبب هر چه از او بر ایشان وارد می شود راضی و بر خود پسندند چون هر که را دوستی است همچنان که به بلای او شاد است، به هر چه از منسوبان او به او برسد نیز خشنود است.
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت نهم - مذمت عیبجوئی کردن
و این، از علامت خباثت نفس و عیب ناک بودن صاحب آن است، چون هر عیب طالب داری اظهار عیوب مردم است بلکه هر که در آیات و اخبار ائمه اطهار سلام الله علیهم تتبع داشته باشد، بر او معلوم می شود که هر که در صدد عیبجوئی مردم و رسوا کردن ایشان است، خبیث ترین افراد انسان، و رذل ترین ایشان است.
خداوند عالم جل شأنه می فرماید: «ان الذین یحبون أن تشیع الفاحشه فی الذین آمنوا لهم عذاب ألیم» یعنی «به درستی که کسانی که دوست دارند اعمال ناشایست از مومنین ظاهر گردد، از برای ایشان آمده است عذاب دردناک» از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «هر که ظاهر کند عمل ناشایست کسی را، مثل آن است که خود به جای آورده باشد و هر که سرزنش کند مومنی را به چیزی، نمیرد تا خود به آن مبتلا گردد».
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد باز گردد
روزی آن سرور بر منبر برآمد، و به صدای بسیار بلند که زنان در خانه های خود می شنیدند، فرمود: «یا معشر من اسلم بلسانه و لم یسلم بقلبه» یعنی: ای گروهی که به زبان، اسلام آورده اید، و دل شما از مسلمانی خالی است، تجسس لغزشها و عیوب مسلمین را نکنید درستی که به هر که در صدد و عیبجوئی مسلمانان باشد، خدا عیبجوئی او را می کند و هر که خدا عیبجوئی او را کند او را رسوا می گرداند» و از حضرت امام محمد باقر مروی است که «نزدیکترین حالات بنده به کفر، آن است که با مردی در دین برادر باشند و بدیها و لغزشهای او را بشمارد و نگاهدارد، که روزی او را به آنها سرزنش نماید» و احمق کسی که خود به هزار عیب آلوده و سر تا پای او را معصیت فرو گرفته و خود از آن چشم می پوشد و زبان به عیوب دیگران می گشاید و اگر هیچ عیبی از برای او نباشد، همین صفت عیبجوئی بالاترین معایب است، و از خباثت باطن او مردم را خبر می دهد پس، باید اول عیب خود را دید، و بعد از آن چشم به دیگران گشود.
حضرت باقر علیه السلام فرمود که «همین قدر کافی است در عیب آدمی، که از خود کور باشد و به مردم بینا باشد یا سرزنش کند دیگری را به چیزی که خود نمی تواند ترک آن را کرد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت چهاردهم - مراء و جدال و مخاصمه
و «مراء و جدال» عبارت است از: اعتراض کردن بر سخن غیر، و اظهار نقص و خلل آن در لفظ یا در معنی، به قصد پست کردن و اهانت رسانیدن به آن شخص، و اظهار زیرکی و فطانت، بدون باعث دینی و فایده آخرت است.
و «خصومت» نیز نوعی از جدال است و آن، جدال و لجاج کردن در سخن است به جهت رسیدن به مالی، یا مقصودی دیگر اما مراء و جدال، از اخلاق مذمومه و صفات رذیله است، خواه در مسائل علمیه باشد یا غیر اینها و خواه اعتراض به حق باشد یا باطل مگر اینکه متعلق به مسائل دینیه باشد و غرض و قصد، فهمیدن یا فهمانیدن حق باشد، که در این صورت، ضرر ندارد و آن را مراء و جدال نگویند، بلکه ارشاد و هدایت نامند.
و علامت آن، آن است که تو را مضایقه نباشد از آنکه مطلب حق از جانب غیر تو ظاهر شود و علامت مجادله آن است که اگر سخن حق بر زبان آن طرف جاری شود ترا ناخوش آید و خواهی آنچه تو می گوئی صحیح باشد و آن را به طریق جدال بر خصم تمام کنی و نقص و خلل کلام او را ظاهر سازی همچنان که مذکور شد اولی مذموم نیست، بلکه ممدوح و نتیجه قوت معرفت و بزرگی نفس است ولی دومی مذموم و منهی عنه، و باعث هیجان غضب، و حصول حقد و حسد است از هر دو جانب.
و بسا باشد که موجب تشکیک و شبهه خود یا دیگران در اعتقادات حقه شود و از این جهت است که حق سبحانه و تعالی نهی از آن فرموده است که «و اذا رایت الذین یخوضون فی آیاتنا فأعرض عنهم حتی یخوضوا فی حدیث غیره»، «إنکم إذا مثلهم» خلاصه معنی آنکه هرگاه ببینی کسانی را که فرو می روند در آیات ما و مشغول نکته گیری بر آنها می شوند، از ایشان کناره کنید تا مشغول حدیثی دیگر شوند که اگر چنین نکنی تو نیز مثل ایشان خواهی بود.
و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «حقیقت ایمان بنده کامل نمی شود مگر وقتی که مراء و جدال را ترک کند اگر چه حق با او باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «هرگز مجادله و مراء مکن با صاحب حلمی، و نه با سفیهی، چون صاحب حلم، دشمن تو می شود و سفیه، تو را اذیت می رساند» و فرمود که «زنهار، حذر کنید از مراء و جدال، که باعث عداوت و کشف عیوب می گردد» و این صفت مذمومه به کثرت مجادله کردن و غالب شدن بر خصم خواه به حق و خواه به باطل قوت می گیرد، تا می رسد به جائی که صاحب آن مثل سگ گیرنده دائم راغب است که با هر کس درافتد و همیشه در پی آن است که سخنی از کسی بشنود و در آن دخل و تصرف کند، و از آن لذت یابد خصوصا در مجمعی که بعضی از ضعفاء العقول باشند، و این خلق خبیث را کمالی دانند و صاحب آن را به آن ستایش کنند و گویند: فلان شخص، حراف و جدلی و تیز بحث است، و کسی او را ملزم نمی تواند کرد و به این شاد می شود غافل از اینکه این، از خباثتی است که در باطن او جای دارد.
و اما خصومت، که لجاج کردن در کلام است از جهت استیفای مطلب و مقصود خود، آن نیز چون مراء و جدال، مذموم و بد، و غائله آن بی حد است ابتدای اکثر شرور وفتن، و مصدر انواع رنج و محن است.
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هرگز جبرئیل به نزد من نیامد مگر مرا موعظه کرد و آخر کلامش این بود که زنهار، احتراز کن از لجاج و تنگ گیری بر مردم، که آن عیب آدمی را ظاهر، و عزت او را تمام می کند» و فرمود که «دشمن ترین مردم در نزد خدا، لجوج خصومت کن است» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «بر شما باد حذر کردن از مراء و خصومت، که اینها دلها را بیمار می کند و بر برادران، نفاق می رویاند» و از امام به حق ناطق، جعفر بن محمد الصادق مروی است که «از خصومت احتراز کنید که آن، دل را مشغول و گرفتار می کند و باعث کینه و نفاق می گردد» و شک در این نیست که اکثر فتنه ها و ناخوشیها از خصومت برخاسته.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل سوم - معالجه اجمالی غیبت
بدان که از برای مرض غیبت کردن دو نوع معالجه است: یکی بر سبیل اجمال و دیگری تفصیل.
اما معالجه آن بر سبیل اجمال آن است که دیده بصیرت بگشایی و ساعتی در آیات قرآنیه و احادیث متکثره که در باب مذمت این صفت خبیثه وارد شده تتبع نمایی و از غضب حق سبحانه و تعالی و عذاب روز جزا یادآوری و بعد از آن، مفاسد دنیویه آن را به نظردرآوری، زیرا گاه است که غیبت آن کسی را که می کنی به او برسد و این منشأ بغض و عداوت او گردد و در مقام اهانت یا غیبت یا اذیت تو برآید و بسا باشد که امر به جائی منجر شود که چاره آن نتوان کرد پس از اینها تأمل کنی که اگر کسی غیبت تو را در نزد غیر بکند چگونه آزرده و خشمناک خواهی شد و مقتضای شرف ذات و نجابت طبع آن است که راضی نباشی در حق غیر، آنچه از برای خود نپسندی و بعد از همه اینها متوجه زبان خود باشی و مراقب احوال آن«شوی که آن را به غیبت نگشائی و هر سخنی که خواهی بگوئی ابتدا در آن تأمل کنی اگر آن را متضمن غیبتی یافتی خود را از آن نگاهداری تا عادت کنی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت نوزدهم - حب جاه، شهرت، و ریاست
و حقیقت «جاه»، تسخیر قلوب مردم و مالک شدن دلهای ایشان است همچنان که مالداری، تسخیر اعیان و درهم و دینار و ضیاع و عقار و غلام و کنیز و امثال آنها است و در وقتی که دلها مسخر کسی می گردند که اعتقاد صفت کمالی در حق آن کس نماید، خواه آن صفت کمال واقعی باشد چون علم و عبادت و تقوی و زهد و شجاعت و سخاوت و امثال اینها یا اینکه به اعتقاد مردم و خیال ایشان آن را کمال تصور نموده باشند چون: سلطنت و ولایت و منصب و ریاست پو غنا و مال و حسن و جمال و امثال اینها.
پس هر شخصی که مردم او را متصف به صفتی دانند که به گمان ایشان از صفت کمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ایشان قدر و عظمت داشته باشد دلهای ایشان مسخر او می شود و به آن قدر اطاعت و متابعت او می کنند، زیرا مردم پیوسته تابع گمان و اعتقاد خود هستند، پس به این سبب، چنانچه صاحب مال، مالک غلام و کنیز می شود، صاحب جاه نیز مالک مردم آزاد می شود، چون با تسخیر دلهای ایشان، همه به منزله بندگان، مطیع فرمان آدمی می باشند بلکه اطاعت آزادگان تمام تر و بهتر است، زیرا که اطاعت بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسلیم و رضا است و از این جهت است که محبت جاه، بالاتر و بیشتر است از محبت مال علاوه بر این، از برای جاه، فوایدی دیگر هست که از برای مال نیست چون به سبب جاه، شخصی عظیم گردد، و آوازه کمالات او منتشر شود، و مدح و ثنای او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال در نظر او حقیر می گردد و مال را فدای جاه می کند، مگر مردی که بسیار لئیم الطبع و خسیس النفس باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اسباب مدح و خوش آمدگویی
و بدان که از برای حب مدح و خوش آمدگویی چند سبب است:
اول: برخوردن به کمال خود، زیرا مرتبه کمال در نزد هر کسی محبوب، و فی نفسه کمال از برای هر نفسی مطلوب است پس هرگاه کسی به کمالی از خود برمی خورد و لذت می برد و به نشاط می آید، و مدح و ثنای مردم باعث آن می شود که آن شخص به کمالی از خود برمی خورد و به این جهت اگر این مدح از شخصی خبیر دانا که حراف و لاف زن نباشد صادر شده باشد لذت آن اعظم و ابتهاج به آن بیشتر است و اگر آن مدح، صادر از شخص نادان حراف چرب گوئی باشد این قدر لذت نمی بخشد و بسا باشد که آدمی به کمال خود برخورد باشد و لیکن به آن ملتفت نباشد و از مدح دیگران به آن ملتفت شود به این جهت لذت یابد و از این قبیل است مدح به صفاتی که ظاهر و محسوس است، چون سفیدی رخسار و اعتدال قامت و حسن صورت و نسبت بلند و امثال اینها.
دوم: آن است که مدح و ثنا، دلالت می کند بر اینکه دل آن شخص ثناگوی، مسخر و مایل ممدوح شده و مرید و معتقد او گردیده و تسخیر قلوب، موجب لذت و نشاط و سرور و انبساط است و از این جهت هرگاه شخص عظیم الشأن و صاحب اقتداری که تسخیر دل او باعث حصول فواید شود مدح کسی را گوید از آن نشاط عظیم حاصل می شود، به خلاف مدح گفتن کسی که بی اعتبار و حقیر باشد.
سوم: آن است که ذکر اوصاف حمیده و مدح کردن کسی باعث صید دلهای دیگران نیز می شود، خصوصا هرگاه ثناگو کسی باشد که مردم به قول او اعتماد داشته باشند.
چهارم: آن است که مدح کردن کسی تو را دلالت می کند بر اینکه از برای تو در نزد او حشمت و هیبتی، و تو را در دل او وقع و مهابتی است که بی اختیار زبان او به مدح تو جاری است و این است سبب در لذت بردن از خوش آمد گویی کسانی که آدمی می داند که آنچه ایشان می گویند اعتقاد ندارند و کسی هم از ایشان قبول نمی کند و از آنچه گفتیم اسباب کراهت از مذمت نیز معلوم شد و خوش آمدن از مدح و ثنا به جهت هر یک از این اسباب که بوده باشد از امراض نفس انسانی و علامت نقصان است مگر اینکه نشاط و سرور از مدح و ثنا به سبب اول بوده باشد که آدمی به واسطه مدح دیگری برخورد به اتصاف خود به کمالی که مشکوک فیه از برای او بود، و به جهت اتصاف خود به این کمال، و حصول چنین صفتی از حضرت ذوالجلال شاد گردد، زیرا این لذت و سرور مذموم نیست ولیکن فی الحقیقه این لذت از مدح و ثنا نیست، بلکه از کمال خود است و به این جهت است که اکثر علمای اخلاق همه اقسام محبت مدح و ثنا را از صفات رذیله گرفته اند و هیچ قسمی را استثناء نکرده اند علاوه بر این، نشاط به کمالی که خاتمه آن معلوم نیست و آدمی نمی داند که آیا آن واسطه نجات خواهد بود یا واسطه هلاک، نیست مگر از جهل و نادانی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
معالجه کراهت از مذمت
و اما علاج کراهت از مذمت نیز از آنچه مذکور شد، معلوم می شود و خلاصه آن، آنکه آن شخص که تو را مذمت می کند اگر در آن مذمت صادق است، و غرض او پند و نصیحت است، پس چه جای کراهت و دشمنی است بلکه سزاوار آن است که از مذمت او شاد شوی و او را دوست خود دانی و سعی کنی در ازاله آن صفت مذمومه از خود و چه قبیح است که کسی عداوت کند با کسی که او را هدایت و نصیحت می کند.
به نزد من آن کس نکو خواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
و اگر قصد او ایذا و نکوهش تو است باز سزاوار نیست که تو آن را مکروه شماری و بغض آن شخص را به خود راه دهی، زیرا اگر تو به آن عیب جاهل بودی او تو را آگاهانید و اگر غافل بودی تو را متذکر ساخت و اگر متذکر آن بودی، قبح آن را به تو نموده به هر تقدیر نفع او به تو رسیده نه ضرر و اگر در آن مذمتی که کرده دروغ گفته باشد و تو از آن بری باشی، پس اولا، بدان که مذمت و افترای او کفاره گناهان تو است و به عوض آن ثوابهای او از نامه اعمالش به دیوان تو نقل می شود، و چه از این بهتر که بی آنکه زحمتی کشی گناهان تو ساقط، و ثواب از برای تو حاصل می شود، و آنکه مذمت تو را کرده مورد غضب الهی گردد علاوه بر این، به تجربه ثابت، و اخبار و آثار شاهد است بر اینکه هر که میان خود و خدا از عیبی خالی باشد، به عیب گوئی دیگران مرتبه او ساقط نمی شود و مذمت کسی به او ضرر نمی رساند چنان که مشهور است که: «سر بی گناه، به پای دار نمی رود» بلکه، غالب آن است که آن عیب گو در نظرها بی وقع، و در میان مردم رسوا می گردد.
آری، کسی که خداوند عالم او را پاک داند، به عیب گفتن ناپاکی، معیوب نمی شود و از مذمت دیگران پست و مذموم نمی گردد و آن ذم و پستی به مذمت کننده راجع می شود.
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
ای بریده آن لب و حلق و دهان
کان کند پف سوی ماه آسمان
تف به رویش بازگردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
و آنچه مذکور شد معالجه علمی است.
اما علاج عملی آنکه چون کسی مدح او را گوید روی از آن گرداند و سخن او را قطع کند، بلکه با او درشتی و نکوهش کند، و آنچه مقصود او است به عمل نیاورد و در خصوص مذمت کننده، بر خلاف این، رفتار کند تا به تدریج این صفت نقص، از او زایل شود و مدح و ذم در نظر او مساوی گردد به این معنی که از راه قوت نفس، و بصیرت در دین، هیچ یک از مدح و ذم و نیک و بد در وی تأثیر نکند، نه از راه جهل و حماقت و بی دینی و بی حمیتی، چنانچه بعضی از اجلاف و اوباش و اجامره بازار هستند و چنین شخصی در این ازمنه، وجود «عنقا» دارد و بسا باشد که کسی دعوی این حالت کند و از روی ریا و تدلیس، عوام الناس را بفریبد و چنان نماید که مدح و ذم در نظر او مساوی است، و حال اینکه چنین نیست، بلکه گاه باشد که بر خود آن شخص مشتبه شود و صاحب این حالت را علاماتی است، مانند اینکه: همنشینی و اختلاط با مرد بدگوی، بر وی گرانتر نباشد از اختلاط و همنشینی با مرد مدح گوی و سعی و نشاطاش در قضای حوائج ثانی بیشتر نباشد از سعی در قضای حوائج اول و ذلت و عزت هیچ یک در نظر او تفاوت نداشته باشد و بالجمله در جمیع جهات مساوی باشند و بسا باشد که آدمی از این مرتبه ترقی کند و مدح و ثنا را مکروه، و مذمت خود را دوست داشته باشی و این صفت، اگر چه نادر الوجود است و لیکن تحصیل آن ممکن است، زیرا کسی که عاقل، و بر نفس خود مهربان باشد و بداند که مدح گوئی، دین او را تباه می کند و پشت او را می شکند البته آن را مکروه دارد و مدح گو را دشمن می گردد و چون دانست که مذمت او، او را به عیوبش آگاه می کند و باعث رفع درجات، و محو سیئات او می گردد، لامحاله مذمت خود را راغب، و بدگو را دوست می دارد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غرور و اعظان
طایفه چهارم: واعظانند و اهل غرور و غفلت ایشان نیز بسیار است بعضی از اینها از احوال نفس و صفات آن، و از خوف و رجا و توکل و رضا و صبر و شکر و غیره سخن می گوید، و چنان می پندارد که با گفتن اینها و خواندن خلق با اینها، خود نیز متصف به آنها می گردد، و حال آنکه در آن صفات از پایه ادنای عامی ترقی ننموده است.
بر همه درس توکل می کند
در هوا او پشه را رگ می زند
و چنان گمان می کند که غرض او از وعظ، اصلاح مردم است، نه امر دیگر و حال آنکه اگر واعظی دیگر یافت شود که از برای اصلاح خلق بهتر باشد، و مردم رو به او آورند، این بیچاره از غصه و حسد نزدیک به مردن می رسد و اگر یکی مدح و ثنای آن واعظ دیگر را کند، این با آن مدح کننده دشمن می گردد.
و گروهی دیگر خود را مشغول قصه خوانی و نقالی ساخته، و شطح و طاماتی چند پرداخته، و در کلمات، سجع و قافیه به هم انداخته، سعی در تحصیل قصه های غریبه و احادیث عجیبه می نمایند و طالب آنند که مستمعان، صداها به گریه بلند کنند، و صیحه ها بکشند، و بر سر و صورت خود بزنند و از شنیدن کلمات او حرکات شوقیه نمایند و از انواع این امور لذت می برند و بسا باشد که احادیث کاذبه جعل کنند و قصه های دروغ بر هم بافند از برای رقت عوام و شوق و میل ایشان و شکی نیست که امثال این اشخاص، شیاطین انس اند و خود گمراهند و مردمان را نیز گمراه می کنند و سزاوار وعظ و ارشاد نیست، مگر کسی که قصد او بجز هدایت مردم نباشد و طمع او از خلق بالکلیه منقطع شده باشد و مدح و ذم در نظر او یکسان باشد نه از مذمت ایشان مضایقه داشته باشد بعد از آنکه در نزد خدا ممدوح باشد و نه به مدح ایشان شاد شود، و اگر چه حال خود را نزد خدا نداند و چنانچه واعظی دیگر پیدا شود که در ارشاد مردم و هدایت ایشان معین و مددکار او باشد، نهایت فرح و سرور از برای او حاصل گردد و با نظر حقارت و پستی به هیچ یک از بندگان خدا ننگرد بلکه احتمال دهد که هر کس از او بهتر باشد، زیرا به وطن هر کس و خاتمه امور، خدا داناتر است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اقسام توبه کنندگان
بدان که توبه کنندگان از جهت وفای به توبه و عدم آن بر چند قسم اند:
اول آنکه از همه معاصی توبه کند و به توبه خود تا آخر عمر ثابت بماند، و دیگر از او گناهی سر نزند مگر خطاهای بسیار جزئیه که غیر معصوم خالی از آنها نیست و چنین توبه، توبه نصوح است و صاحب نفس مطمئنه است.
دوم آنکه از گناهان کبیره توبه کند و اصول طاعات و عبادات را به جا آورد اما خالی از همه گناهان نباشد و گاهی هفوه یا از روی سهو و غفلت، نه به محض عمد و قصد تمام، گناهانی چند از او صادر گردد و چون به گناهی چند اقدام نماید ملامت نفس خود کند، و تأسف و ندامت بسیار خورد و ثانیا عزم کند که دیگر پیرامون مثل آن نگردد و قرار دهد که از آنچه باعث گناه می شود اجتناب لازم داند و صاحب آن، صاحب نفس لوامه است و خیر او بر شرش غالب است و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به آن اشاره فرموده است مجمل آنچه را که گفته است این است که «خوبان شما کسانی هستند که بسیار به فتنه می افتند و بسیار توبه می کنند و چنین شخصی از درجه اعتبار توبه ساقط نیست».
سوم آنکه توبه کند و مدتی بر توبه خود ثابت و مستقیم باشد و پس از مدتی در بعضی از گناهان شیطان و نفس اماره بر او غالب شوند و از دفع آنها از خود عاجز شود، و از روی عمد و قصد مرتکب آن گردد و اما با وجود این، مواظبت بر طاعات نماید و اگر گناهانی را که قدرت بر آن نداشته باشد تارک باشد و همچنین در بعضی گناهان، عنان نفس خود را بگیرد و بعد از ارتکاب آن گناه هم قصد توبه از آن را بکند و بگوید: امروز و فردا توبه از آن خواهم کرد و لیکن نفس، هر روز او را فریب دهد و گوید: فردا توبه کن و به این سبب، توبه او تأخیر افتد و صاحب این درجه را صاحب نفس مسئوله خوانند و امید نجات به چنین شخصی نیز هست.
چهارم آنکه توبه کند و مدتی بر آن ثابت باشد بعد از آن توبه خود را بشکند و به لجه گناهان فرو رود و از یاد توبه در رود و مطلقا ندامت و پشیمانی از گناهانی را که می کند نداشته باشد و صاحب این، صاحب نفس اماره است و شر او بر خیرش غالب است و از درجه توبه کنندگان ساقط است.
و مخفی نماند که هرگاه از گناهی که کرده پشیمان شود و توبه کند و لیکن به نفس، اعتماد نداشته باشد که دیگر امر به گناه نکند و عود به آن ننماید، و خاطر جمع از خود نباشد، نباید به این سبب از توبه باز ایستد و چنان گمان کند که توبه او فایده نمی بخشد، زیرا این فریب شیطان است و از کجا می داند که دیگر متمکن از آن معصیت خواهد شد شاید پیش از آن با توبه از دنیا برود و باید قصد او این باشد که دیگر عود نکند و از خدا استعانت جوید اگر به این قصد وفا کرد به مطلب خود رسیده و اگر نفس بر او غالب شد گناهان سابق او آمرزیده شده و از آنها خلاصی یافته و به غیر از این، گناهی که بعد از این توبه مرتکب شده بر او چیزی نیست، واین از مطالب عظیمه و فواید جلیله است پس نباید خوف از شکستن توبه، کسی را از توبه باز دارد، بلکه باید مبادرت به توبه نماید و اگر بعد به گناه عود کند باز دفعه توبه کند و ازعقب آن حسنه به جا آورد که محو آثار آن گناه را بکند.
و در بعضی از اخبار وارد شده که «اگر کسی درعقب گناه، هشت امر به جا آورد امیدوار به عفو آن گناه باشد: عزم بر توبه آن داشته باشد و شایق باشد که دیگر مرتکب آن نگردد و از عقاب بر آن خایف باشد و به آمرزش آن امیدوار باشد و بعد از آن گناه، دو رکعت نماز کند و بعد از آن، هفتاد مرتبه استغفار کند و صد مرتبه بگوید: «سبحان الله العظیم و بحمده» و چیزی تصدق کند و یک روز، روزه بگیرد» و در بعضی از اخبار وارد شده که «بعد از گناه، وضوی کامل بگیرد و داخل مسجد شود و دو رکعت نماز کند و در بعضی روایات چهار رکعت رسیده».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
کراهت و تنفر طبع
صفت بیست و هفتم: کراهت است که عبارت است از تنفر طبع از چیزی که دریافتن آن، سبب المی و تعبی گردد و چون کراهت، قوت گیرد آن را مشقت گویند و کراهت، یا از چیزی است که میل و شوق و محبت به آن شرعا و عقلا ممدوح و مستحسن است یا از چیزی است که چنین نیست و آنچه از اخلاق است قسم اول است نه دوم بلکه بعضی از اقسام دوم از صفات فاضله است.
و ضد کراهت، محبت است و آن عبارت است از میل و رغبت طبع به چیزی که دریافتن آن سبب لذت و راحت باشد پس کراهت و محبت هر چیزی لازم دارد معرفت و ادراک آن چیز را و بدون معرفت آن، اگر چه فی الجمله باشد کراهت و محبت متصور نیست از این جهت است که صفت محبت و کراهت در جمادات، چون سنگ و کلوخ و در و دیوار نیست، زیرا که آنها را ادراک نیست.
پس هر چیزی که ادراک آن مخالف طبع باشد و طبع را از آن المی باشد آن چیز را مکروه می گویند و هر چیزی که در ادراک آن لذتی و راحتی باشد آن چیز را محبوب نامند و چیزی که در آن هیچ تأثیری نکند و موجب هیچ یک از الم و راحت نگردد آن نه محبوب است و نه مکروه و چون دانستی که هر یک از کراهت و محبت، فرع ادارک و فهمیدن، و تابع آنند.
پس بدان که ادراک آدمی بر چند وجه است: زیرا که موجودات یا محسوساتند یا غیر محسوسات و محسوسات بر پنج نوعند: اول: آنچه به چشم ادراک می شود، چون صورتهای حسنه و آب روان و سبزه و روشنایی و لذت و راحت آدمی از ادراک اینها نه دیدن است.
دوم: آنچه به گوش ادراک می شود، چون آوازهای خوب و نغمه های موزون لذت و راحت یافتن از اینها به شنیدن است سوم: آنچه به قوه شامه ادراک می شود، چون بویهای خوش و نسیمهای معطر و لذت از اینها به بوییدن است چهارم: آنچه به قوه ذائقه فهمیده می شود، چون طعامهای لذیذه و راحت از اینها به چشیدن حاصل می شود پنجم: آنچه ادراک آن به قوه لامسه تحقق می یابد، چون نرمی و نازکی و لذت از اینها به ملامست و مباشرت هم می رسد.
و حصول الم و تعب نیز از این پنج قوه به ادراک خلاف آنچه مذکور شد، متحقق می شود.
و اما غیر محسوسات بر دو نوعند: یکی آنکه به حواس باطنه ادراک می شود، چون صور جزئیه خیالیه و وهمیه دیگری آنکه به قوه عاقله و نفس باطنه تعقل آنها می شود، مثل ادراک معانی کلیه و ذوات مجرده و معارف حقه.
و از قبیل غیر محسوسات است ادراک اخلاق و صفات پسندیده و آداب حسنه که انسان از آنها لذتی می یابد و صاحب آنها را دوست می دارد و به این سبب است محبت بنده، خدا را، زیرا به قوه عقل، ادراک وجود و صفات کمال و نعوت جلال او را می نماید و آن ادراک، موجب لذت و فرح و سرور می گردد.
و شکی نیست که لذات خیالیه و وهمیه، اشد و اعلی از لذات حسیه هستند و به این جهت است لذتی که آدمی از صورت جمیلی که در خواب دید اقوی است از آنکه مثل آن را در بیداری ببیند و به این سبب، لذت ریاست و شهرت از سایر حسیه اقوی است و آدمی بسیاری از لذات حسیه را به جهت وصول به ریاست، ترک می کند.
و اما لذات عقلیه به مراتب شتی از لذات حسیه و خیالیه و وهمیه بالاترند و نظر به اینکه هر چه لذت و راحت در آن بیشتر، آن چیز محبوبتر است لهذا محبت عقلیه بسیار از سایر انواع محبت شدیدتر و بالاتر می شود و همچنین است کراهت:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اسباب محبت و اقسام آن
بدان که محبت ممکن نمی شود مگر به سببی از اسباب، و نظر به اینکه از برای آن، اسباب بسیار و علتهای مختلفه است، پس به این جهت دوستی نیز به اقسام بسیار منقسم می شود:
اول: محبت انسان وجود و بقای خود را و آن اشد اقسام محبت و اقوای همه است، زیرا محبت چیزی، حاصل نمی شود مگر به سبب ملایمت آن چیز با طبع، و معرفت آن، و اتحاد میان محب و محبوب و شکی نیست که هیچ چیز ملایم و موافق تر به کسی از خود او نیست و معرفت او به هیچ چیز اقوای از معرفت خود نیست.
و اتحاد میان هیچ دو چیز بیشتر از اتحاد میان آدمی و خودش نیست پس به این جهت، هر کسی خود را از همه چیز دوست تر دارد و معنی دوستی خود و دوستی دوام وجود خود کراهت تلف آن است و به این جهت، هر کسی که غافل از حقیقت مرگ است، مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن هم المی به او نرسد مثل اینکه در خواب بمیرد، زیرا که گمان می کند که مرگ موجب معدوم شدن اوست، یا معدوم شدن بعضی از او و همچنان که دوام وجود خود در نزد هر کسی محبوب است، همچنین کمال وجود نیز مطلوب است و حقیقت آن نیز راجع به محبت خود او است، زیرا فقد کمال، نوعی نقص است در وجود و هر نقصی عدم است پس فقد کمال، عدم نوعی از وجود خود است بلکه تحقیق آن است که محبوب در هیچ موضعی نیست مگر وجود و همه صفات کمالیه راجع اند به وجود، همچنان که صفات نقایص راجع اند به عدم و چون هر فردی از افراد موجودات را نحو خاصی است از وجود، و تمامیت نحو وجودش به وجود بعض صفات کمالیه است، از برای آنکه آنها نیز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودی مرکب است از وجودات متعدده و اگر یکی از آنها مفقود شود گویا بعضی از أجزای وجود او مفقود شده و از اینجا روشن می شود که هر موجودی که در وجود اقوی و نحو وجود آن اتم و اکمل است، مراتب وجود آن از حیثیت عدد و شدت و قوت بیشتر است و صفات کمالیه آن اقوی و اکثر است چون وجود واجب اتم و اکمل همه موجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس خود، و باعث قیام سایر وجودات است پس جامع همه مراتب وجود است و محیط به کل خواهد بود.
و مخفی نماند که یک سبب محبت اولاد نیز راجع به این قسم است یعنی: به جهت محبت بقای خود است، زیرا می بینیم که آدمی فرزند خود را دوست دارد و به جهت او متحمل مشقتهای بی حد می شود، اگر چه نفعی و لذتی از آن فرزند به او نرسد و این به جهت آن است که هر کسی فرزند را خلیفه و جانشین خود در وجود می داند و چنین می داند که بقای فرزند، نوع بقایی است از برای خود او پس به جهت محبت مفرطی که به بقای خود دارد و از بقای دائمی خود قطع طمع کرده است آن کسی را که قائم مقام بقای خود است نیز دوست دارد و همچنین یک باعث محبت خویشان و اقربا و قبیله و عشیره نیز محبت کمال خود است، چون خود را به واسطه ایشان عزیز و قوی می یابد، زیرا که عشیره آدمی به منزله بال و پر اوست.
دوم: محبت داشتن به غیر خود است به سبب حصول لذت جسمیه حیوانیه از آن مثل دوستی زن و مرد یکدیگر را به جهت جماع و مباشرت و دوستی انسان اطعمه لذیذه، و لباسهای فاخره و امثال اینها را و ضابطه در این قسم حصول لذت جسمیه است و این نوع از محبت، زود هم می رسد و زود هم تمام می شود، زیرا به استیفای آن لذت، محبت زایل می گردد، و پست ترین و ضعیف ترین مراتب محبت است.
سوم: محبت آدمی به غیر است به جهت احسان و نفعی که از او عاید می شود، چون انسان بنده احسان است و طبع هر کسی بر این مجبول است که هر که احسان به او می کند او را دوست داشته باشد و با هر که بدی به او می نماید او را دشمن داشته باشد.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا مگردان از برای فاجری بر من احسان و نعمتی که به این سبب دل من او را دوست داشته باشد» و ضابطه کلیه در این قسم، حصول نفع و احسان است و محبوب در این قسم و در قسم ثانی فی الحقیقه منتهی می شود به قسم اول، زیرا که محبت کمال خود، سبب محبت لذتهای خود می شود، چون آن را باعث کمال وجود خود تصور می نماید و محبت به لذت، سبب محبت احسان می گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خود می شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص که احسان می کند می گردد و به این جهت به کم شدن احسان او، محبت کم می شود و به زوال او، زایل می گردد.
چهارم: کسی چیزی را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چیز و خود آن، بدون اینکه به سوای ذات او منظوری داشته بلکه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس .
و این محبت حقیقی است که اعتماد به او می شاید مثل محبت جمال و حسن، زیرا حسن و جمال به خودی خود محبوبند و ادراک آنها عین لذت است و چنین گمان نکنی که دوستی صورتهای جمیله نیست مگر از روی شهوت و قصد مجامعت و مقدمات آن، زیرا که اگر چه گاهی آدمی صورت جمیله را به این جهت محبت می دارد و لیکن خود ادراک نفس جمال نیز لذتی است روحانی که به خودی خود محبوب است و از این جهت است که آدمی محبت به سبزه، و آب روان می دارد نه به جهت اینکه سبزه را بخورد و آب را بیاشامد، یا به غیر از مجرد دیدن و تماشا حظی دیگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را شکفتگی و نشاط از دیدن سبزه و آب جاری روی می داد و هر طبع مستقیم و قلب سلیمی از تماشای گل و غنچه و لاله و شکوفه و مرغان خوش رنگ و آب، لذت می یابد و آنها را دوست دارد بلکه بسا باشد که غمهای خود را به آنها تسلی می دهد بدون اینکه قصد حظی دیگر از اینها داشته باشد.
و بدان که حسن و جمال، تخصیص ندارد به چیزی که به چشم دیده شود، زیرا می بینیم که می گویند: این آواز حسن است و حال آنکه آن را به چشم نمی توان دید و همچنین اختصاص ندارد به چیزی که به حواس ظاهره ادراک آن توان کرد بلکه می گویند: فلان خلق، حسن است و فلان علم حسن است و هیچ یک را به حس ظاهره درک نمی توان نمود بلکه حسن اینها و امثال اینها به عقل ادراک می شود و آدمی بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد و از این جهت است که قلوب سلیمه مجبولند بر محبت انبیا و اولیا و ائمه هدی علیه السلام اگر چه به شرف لقای ایشان مشرف نگشته باشند و بسا باشد که محبت آدمی به صاحب مذهب و دین خود، به جایی رسد که جمیع اموال خود را در یاری مذهب او صرف کند بلکه اگر کسی در مقام طعن صاحب مذهب او برآید از تن و جان خود می گذرد و در برابر او جان خود را به خطر می اندازد و حال اینکه گاه است هرگز مشاهده صورت آن صاحب مذهب را نکرده و کلام او را نشنیده بلکه سبب حب او امری که عقل او فهمیده از کمالات نفسانیه و صفات قدسیه او و نشر خیرات و افاضه او در عالم و به این سبب که چون صفت شجاعت علی علیه السلام در اقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذکور و عدالت انوشیروان در کتب مسطور، دلها بی اختیار ایشان را دوست دارند و حال اینکه نه صورت ایشان را دیده اند و نه لذتی از ایشان فهمیده اند و قاعده کلیه آن است که هر که را دیده باطن از دیده ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حیوانیتش غالب است لذت محبت او به محاسن عقلیه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراک می شود.
بلی چقدر تفاوت است میان کسی که نقش دیواری را به جهت حسن ظاهری او دوست داشته باشد و کسی که سید انبیا و مرسلین را به جهت جمال باطنی محبت داشته باشد.
پنجم: محبت میان دو نفر که مناسبت معنویه پنهانی با یکدیگر داشته باشند گو هیچ یک به وجه مناسبت برنخورند و بسیار می شود که دو کس یکدیگر را به نهایت دوست می دارند بدون ملاحظه جمالی یا طمع جاه و مالی، بلکه به مجرد مناسبت ارواح ایشان است.
چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
ششم: محبت کسی با دیگری که میان ایشان در بعضی مواضع اجتماع و الفت حاصل شده مثل سفرهای دور و دراز و کشتی نشستن و امثال اینها و این یکی از حکمتهای امر به نماز جمعه و جماعت و عید است، زیرا الفت و اجتماع در این مواقع با نیت خالص، سبب حصول انس و محبت با یکدیگر می گردد.
هفتم: محبت آدمی با یکدیگر که مناسبت ظاهریه در میان ایشان است، چون محبت طفل با طفل و پیر با پیر و تاجر با تاجر و امثال اینها.
هشتم: محبت هرعلتی از برای معلول خود و محبت هر صانعی از برای مصنوع خود و محبت معلول و مصنوع از برای علت و صانع خود و باعث این محبت آن است که چون هر معلول و مصنوعی رشحه ای است از علت و صانع، و نمونه ای است که از او تراوش نموده و مناسبت به او دارد و از جنس و سنخ اوست پس معلول و مصنوع، علت و صانع را دوست دارد، از آنجا که آن را اصل خود و به منزله کل خود می بیند و هر چه علیت و معلولیت او اقوی، و درک ایشان بیشتر شده باشد، دوستی و محبت ایشان اشد است.
پس بالاترین اقسام محبت، محبتی است که خداوند عالم نسبت به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتی است که اهل معرفت از بندگان او نسبت به آن جناب دارند و آن نیز یک سبب است در محبت پدر و مادر از برای فرزند، و محبت فرزند از برای پدر و مادر، زیرا ایشان سبب ظاهری وجود فرزندند و پدر و مادر را به منزله خود می بیند، و او را نسخه خود می پندارند که طبیعت از صورت او به صورت فرزند نقل نموده و از این جهت هر کمالی که از برای خود می خواهد بالاتر از آن را از برای فرزند خود می طلبد و از ترجیح فرزند بر خود شاد می گردد و همچنین یک سبب محبت میان معلم و شاگرد همین است، زیرا معلم سبب حیات روحانی تعلم است و صورت انسانیه حقیقیه را معلم به او افاضه نموده همچنان که پدر صورت انسانیه ظاهریه را باعث شده است پس معلم، والد روحانی متعلم است و به قدری که روح بر جسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است و بنابراین، باید محبت معلم کمتر از محبت موجد حقیقی که پروردگار است بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.
و در حدیث وارد است که «پدران تو سه نفرند: یکی آنکه تو را متولد کرده و آنکه و را تعلیم داده و آنکه دخترش را به تو تزویج کرده و بهترین این سه پدر، آن است که تو را تعلیم نموده».
«از اسکندر ذوالقرنین پرسیدند که پدرت را دوست تر داری یا معلمت را؟ گفت: معلم را، زیرا که سبب حیات.
باقی من است و پدر سبب حیات فانی» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «هر که تعلیم حرفی به من نمود مرا بنده خود کرده است» و از آنجا که معلم اول و استاد اکمل، سید رسل و خلفاء راشدین آن جنابند، پس باید محبت آنها از جمیع اقسام محبت، سوای محبت پروردگار بالاتر و شدیدتر باشد.
و از این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مومن نیست هیچ یک از شما تا من در نزد او دوست تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم».
نهم: محبت دو نفر است که با هم در یک علت شریک اند و معلول یک علت، و مصنوع یک صانع اند، مثل محبت برادران با یکدیگر، و محبت شاگردان یک معلم با هم .
و این، سبب محبت خویشان است با یکدیگر و هر چه نزدیکتر است محبت بیشتر است و از این جهت محبت برادران بیشتر است از محبت عموزادگان و هر که خدا را شناخت و همه موجودات محبت می رساند از جهت شرکت در آفرینش.
و بسا باشد که در میان دو نفر بیشتر اسباب محبت هم رسد و به این سبب، محبت زیاد می شود و گاه است در یک طرف، بعضی اسباب محبت هست و در یک طرف دیگر نیست و به این جهت دوستی از یک طرف است.
و مخفی نماند که اکثر اقسام محبت که مذکور شد فطری و طبیعی است و به اختیار آدمی نیست و احتیاج به کسب و تحصیل ندارد، مثل محبت دو نفر که میان ایشان مناسب است و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عکس آن، و محبت جمال و کمال، و محبت خود و غیر اینها پس هر که در این اقسام محبت، ناقص باشد به همان قدر فطرت او معیوب، و جبلت او فاسد است و محبت به اختیار و کسب، کم و نادرست، مثل محبت به احسان و انعام و بعضی محبت معلم و متعلم را کسبی گرفته اند و فی الحقیقه، آن نیز راجع به فطری و طبیعی است و بعد از آنکه محبت، طبیعی شد اتحادی که میان محب و محبوب است و از مقتضیات محبت است نیز طبیعی خواهد بود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید مخالطه با مردم
و اما فواید مخالطه با مردم مثل تعلیم و تعلم و کسب مسایل و تحصیل اخلاق حسنه از متصفین به آنها و استماع مواعظ و نصایح و ادراک ثواب و حضور جمعه و جماعت و تشییع جنایز و عیادت مریض و تحصیل معیشت عیال و زیارت برادران و قضای حوایج محتاجان و رفع ظلم از مظلومان و شاد کردن دل مومنان و نفع رسانیدن به مسلمانان و خلاصی از نظر داشتن به دست مردمان و تحمل ایذا و اذیت مردم و رسیدن به ثواب تواضع و فروتنی و امثال اینها.
و مخفی نماند که حکم مطلق به ترجیح یکی از این دو بر دیگری خطاست، زیرا که چگونه می توان گفت که عزلت و گوشه نشینی بهتر است از برای شخص جاهلی که هیچ از اصول و فروع خود را یاد نگرفته و از علم اخلاق چیزی به گوش او نخورده، و فرق میان خوب و بد نکرده، و می تواند اینها را از مخالطه با علما و نیکان فراگیرد؟ و چگونه می توان گفت که آمد و شد با مردم بهتر است از برای کسی که ضروریات علم و عمل خود را تحصیل کرده و به مرتبه ابتهاج رسیده و لذت طاعت مناجات با پروردگار را یافته به جهت قناعت و اندک مایه از احتیاج به مردم فارغ شده و برآمد و شد او با مردم فایده دنینه مترتب نگردد و یا مظنه مفاسد در آن باشد و از نیت خود در اعمال و حصول مبطلات عمل مطمئن نباشد؟ پس صحیح آن است که بگوییم افضل بودن عزلت و الفت نسبت به اشخاص و احوال و زمان و مکان، تفاوت می کند و باید هر شخصی نگاه به حال خود کند و به همنشین خود و به نیت خود در عزلت یا در الفت و بر آنچه بر اینها مترتب می شود از فواید و مفاسد و اینها را با یکدیگر موازنه نماید و بسا باشد که از برای بعضی کناره گیری از همه مردم و عزلت تام، افضل باشد و از برای بعضی دیگر آمد و شد با همه کس و الفت تام با ایشان و از برای دیگری میانه روی و دوری از بعضی و الفت با بعضی.
و حاصل آنکه کسی که از نفس خود مطمئن نباشد که مخالطه با مردم آن را فاسد نسازد و از آمد و شد ایشان اخلاق ردیه از برای او هم نرسد خلوت و تنهایی از برای او افضل است بلکه هر که از قدر ضروری از کسب علم و عمل خود فارغ شود لا محاله ابتدا خلوت و تنهایی از برای او افضل است تا نفس خود را به اخلاق حسنه بیاراید و از مفاسد اختلاط با مردم ایمن شود و بعد از آن اگر در اختلاط با ایشان فایده بیند اختلاط کند.
و همچنین کسی که به مقام انس با پروردگار رسید و مرتبه استغراق از برای او حاصل شد و هنوز نفس او به مقامی نرسیده که با وجود مخالطه با مردم، انس و استغراق را از دست ندهد و آمد و شد با ایشان مانع امر او نشود، خلوت و عزلت از برای او بهتر، زیرا از فواید مخالطه با مردم هیچ نیست که با این، مقاومت تواند کرد.
و به این جهت بود که بسیاری از دوستان خدا کنج خلوت را گزیده و در خود را به روی خلق بسته اند و به آشنایی یک کس از همه بیگانه شده اند و در گوشه تنهایی سر به خود فرو برده می گویند:
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله از یار نخواهند
اویس قرنی گوید که «احدی را نیافتم که پروردگار خود را بشناسد و با غیر او انس گیرد» یکی از بزرگان گوید که «چون صبح را می بینم می گویم «أنا لله و انا الیه راجعون» که دیگر باید با مردم ملاقات کنم» شخصی از نیکان حکایت می کند که «در ولایتی عابدی را دیدم که از قله کوهی بیرون آمد، چون مرا دید در پس درختی پنهان شد به نزد او رفتم و گفتم: سبحان الله بخل می کنی که من تو را ببینم؟ گفت: ای مرد من روزگار طویلی است که در این کوه پنهان شده ام و علاج دل خود را می کنم که از یاد دنیا و اهل آن فراموش کند و عمر خود را در این کار تمام کردم و در این، بسیار تعب کشیدم و از خدا مسئلت کردم، تا دل من ساکن شد و به خلوت و تنهایی خو گرفت.
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
چون تو را دیدم ترسیدم که مثل اول شوم و پناه می گیرم به خدا از شر تو پس صیحه زد و گفت: «وا غماه من طول المکث فی الدنیا» یعنی «آه از طول مکث در دنیا» پس روی خود را از من گردانید و گفت: پاک و منزه است خداوندی که چندان لذت خلوت و تنهایی و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانید که نعیم بهشت و حوران پاکیزه سرشت را از یاد ایشان برده» حکیمی گوید که «آدمی از تنهایی وحشت می کند به جهت اینکه خود از کمال، و آنچه به آن شاد شود خالی است، پس می خواهد که به اختلاط مردم کسب شادی و فرح کند و چون که ذات خود آدمی شریف شد و کمال از برای او حاصل شد طالب تنهایی می شود که از خود تحصیل سرور و شادی کند» و از این روست که گفته اند: «الا ستیناس بالناس من علامات الافلاس» یعنی «انس گرفتن با مردم، نشان تهیدستی و بی مایگی است».
پس کسی که از برای او میسر باشد که به دوام یاد خدا انس به او تحصیل کند و به مواظبت فکر، معرفت خود را زیاد نماید، تنهایی و خلوت از برای او بسیار بهتر است از جمیع فوایدی که از اختلاط مردم حاصل می شود، زیرا فایده همه عبادات، و ثمره همه مجاهدات این است که دوستی خدا حاصل شود و آدمی با انس به خدا و معرفت او بمیرد و محبت حاصل نمی شود مگر یه انس به خدا و انس هم نمی رسد مگر به دوام ذکر و معرفت هم نمی رسد مگر به فکر و شرط این، اطمینان خاطر و فراغ دل است و فراغ بال موقوف است به تنهایی و فرار از مردم.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز
از این دیو مردم که دیو و ددند
حذر کن که همصحبتان بدند
و چنان تصور نکنی که منافاتی میان اختلاط با مردم و انس به خدا نیست، از آن راه که پیغمبران و اوصیای ایشان با وجود استغراق از شهود و محو انس، مخلوط با مردمان بودند، زیرا که هر کسی استعداد جمع میان این اختلاط ظاهری با مردم و اقبال باطنی به خدا را ندارد بلکه آن موقوف است به قوت نبوت و ولایت پس هر ضعیف نفسی طمع در این مرتبه نمی تواند کرد.
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نشود هر سری
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
هر کس که چو گل در این چمن یکرنگ است
با خار به پیش باغبان هم سنگ است
دل تنگی غنچه در چمن تنها نیست
بر هر که نظر کنی چو من دلتنگ است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۵
تنها نه منم غمین برای دل خویش
کس نیست که نیست مبتلای دل خویش
آن را که تو شادکام می پنداری
او داند و درد بی دوای دل خویش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
با دشمن و دوست گر شدی نرم چو موم
چون نقش نگین شوی مکن شرم چو موم
با خصم هماره باش سرسخت چو سنگ
با دوست همیشه باش دل نرم چو موم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۰
آثار محن از در و دیوار ببین
فریاد ز کاردار و بیکار ببین
هر دسته ای از مردم این کشور را
سرگشته اضطراب افکار ببین
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آنی که دل من از تو خرم گردد
روی تو همی چراغ عالم گردد
چون از سختی دلم پر از غم گردد
چون بنگرمت غم از دلم کم گردد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
آن دل که هزار کامکاری کرده است
برمرکب کامها سواری کرده است
امروز براو نظاره میباید کرد
تا عشق براو چه دست یاری کرده است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
زلفی ز برای عقل سوزی داری
عمری ز برای کینه توزی داری
وانگاه امید نیکروزی داری
رو کز دل خود تمام روزی داری
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۰
از کلام و خنده دشنام و گله، ضرب و کنایت
شور و شیرین تند و تلخ و ترش و تیز است آن زبانش