عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۵ - نامه نوشتن ابن زیاد به ابن سعد وتحریص نمودن او را در جنگ با امام(ع)
یکی نامه بنوشت پر سر زنش
به بن سعد زشت اختر بدمنش
که آگاه گشتم تو را من زکار
که هر شب ابا شاه یثرب دیار
بسازی پی آشتی انجمن
همانا بگشتی ز پیمان من
نجویی تو با شاه اگر کارزار
سپه را به فرمانبری واگذار
که باشد زمن شمر سردارشان
دهد چنگ و نیرو به پیکارشان
وگرنه درگفتگو بسته دار
مزن جز درکوشش وکارزار
شنیدم که آن نامه را شمر دون
گرفت و روان شد ز کوفه بیرون
زکین تا کند گرم هنگامه را
به بن سعد دون داد آن نامه را
به بن سعد زشت اختر بدمنش
که آگاه گشتم تو را من زکار
که هر شب ابا شاه یثرب دیار
بسازی پی آشتی انجمن
همانا بگشتی ز پیمان من
نجویی تو با شاه اگر کارزار
سپه را به فرمانبری واگذار
که باشد زمن شمر سردارشان
دهد چنگ و نیرو به پیکارشان
وگرنه درگفتگو بسته دار
مزن جز درکوشش وکارزار
شنیدم که آن نامه را شمر دون
گرفت و روان شد ز کوفه بیرون
زکین تا کند گرم هنگامه را
به بن سعد دون داد آن نامه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۶ - آوردن شمر ملعون نامه ی ابن زیاد را به کربلا
بد اختر برآشفت و با شمرگفت
که ای اهرمن آمده با تو جفت
تو این آتش فتنه افرختی
که تا حشر از آن عالمی سوختی
به نام من آوردی این ننگ را
نهشتی به صلح آورم جنگ را
کجا سبط فرخنده نام رسول
کند بیعت شاه شامی قبول؟
میان هر که با او پی جنگ بست
دل احمد و مرتضی راشکست
بدو گفت شم تبه روزگار
همان دون و دد فطرت نابکار
گرت باشد اندیشه و واهمه
ز رزم گزین زاده ی فاطمه
سپهداری این سپاه گشن
به من واگذار و برو –زی وطن
بدو گفت اهریمن از روی طیش
که جز من نشاید سپهدار جیش
به ناپاکرایی من از تو –برم
به کین گستری کی ز تو کمترم؟
خود این زشت کردار دارم قبول
کنم رزم با نور چشم رسول
بگفت این و با لشگر کینه جوی
سوی خرگه شاه بنهاد روی
خروشید کوس و بلرزید دشت
غبار زمین ز آسمان درگذشت
سر بانوان خواهر شهریار
چو بشنید غوغای اسب و سوار
ز برج سراپرده چون آفتاب
خرامید سوی شه کامیاب
بدید آن شهنشاه جن و بشر
به زانو نهاده سر تا جور
غنوده است و عباس نزدش به پای
چو حیدر به نزد رسول خدای
همی گفت زار وهمی ریخت آب
ز مژگان به رخسار چون آفتاب
که ای بخت خوابیده بیدار شو
هیاهوی رزم آوران راشنو
تو بخت منی چند مانی به خواب؟
یکی وارهان مر مرا زاضطراب
بود فتنه بیدار و تو گرم خواب
یکی سر بر آر ای شه کامیاب
ز افغان خواهر سر از خواب ناز
برآورد دارای مرز حجاز
بدو گفت کای پرده گی خواهرم
به جا مانده از مهربان مادرم
کنون دید چشم روانم به خواب
رخ پاک پیغمبر و بوتراب
حسن نیز با مهربان مادرم
که پرورد مانند جان دربرم
مرا گفت پیغمبر بی قرین
که مهمان مایی به خلد برین
چو بانو چنین از برادر شنید
سرشکش به سیمای سیمین چکید
به سر بر خورشان همی خاک ریخت
به تابنده مه عقد پروین گسیخت
بدو گفت دارای پیروزمند
که ای غمزده خواهر مستمند
ره ناله از دل مفرمای باز
به درد و غم اندر-بسوز و بساز
صبوری بجوی از خدای جهان
که باشد دراین پرده رازی نهان
که ای اهرمن آمده با تو جفت
تو این آتش فتنه افرختی
که تا حشر از آن عالمی سوختی
به نام من آوردی این ننگ را
نهشتی به صلح آورم جنگ را
کجا سبط فرخنده نام رسول
کند بیعت شاه شامی قبول؟
میان هر که با او پی جنگ بست
دل احمد و مرتضی راشکست
بدو گفت شم تبه روزگار
همان دون و دد فطرت نابکار
گرت باشد اندیشه و واهمه
ز رزم گزین زاده ی فاطمه
سپهداری این سپاه گشن
به من واگذار و برو –زی وطن
بدو گفت اهریمن از روی طیش
که جز من نشاید سپهدار جیش
به ناپاکرایی من از تو –برم
به کین گستری کی ز تو کمترم؟
خود این زشت کردار دارم قبول
کنم رزم با نور چشم رسول
بگفت این و با لشگر کینه جوی
سوی خرگه شاه بنهاد روی
خروشید کوس و بلرزید دشت
غبار زمین ز آسمان درگذشت
سر بانوان خواهر شهریار
چو بشنید غوغای اسب و سوار
ز برج سراپرده چون آفتاب
خرامید سوی شه کامیاب
بدید آن شهنشاه جن و بشر
به زانو نهاده سر تا جور
غنوده است و عباس نزدش به پای
چو حیدر به نزد رسول خدای
همی گفت زار وهمی ریخت آب
ز مژگان به رخسار چون آفتاب
که ای بخت خوابیده بیدار شو
هیاهوی رزم آوران راشنو
تو بخت منی چند مانی به خواب؟
یکی وارهان مر مرا زاضطراب
بود فتنه بیدار و تو گرم خواب
یکی سر بر آر ای شه کامیاب
ز افغان خواهر سر از خواب ناز
برآورد دارای مرز حجاز
بدو گفت کای پرده گی خواهرم
به جا مانده از مهربان مادرم
کنون دید چشم روانم به خواب
رخ پاک پیغمبر و بوتراب
حسن نیز با مهربان مادرم
که پرورد مانند جان دربرم
مرا گفت پیغمبر بی قرین
که مهمان مایی به خلد برین
چو بانو چنین از برادر شنید
سرشکش به سیمای سیمین چکید
به سر بر خورشان همی خاک ریخت
به تابنده مه عقد پروین گسیخت
بدو گفت دارای پیروزمند
که ای غمزده خواهر مستمند
ره ناله از دل مفرمای باز
به درد و غم اندر-بسوز و بساز
صبوری بجوی از خدای جهان
که باشد دراین پرده رازی نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۷ - فرستادن امام انام حضرت عباس علیه اسلام رابرای مهلت خواستن ازمخالفین
چو گفت این ابولفضل (ع) راپیش خواند
بدان سرفراز این چنین راز راند
که زی لشگر کوفه شو رهسپار
ببین تا چه جویند از این کارزار؟
تنی بیست از یاوران را ببر
به همراه ای یادگار پدر
سپهبد برفت و ببرد آن سران
چنین گفت با لشگر کافران
که بهر چه زینسان دلیر آمدید؟
سوی بیشه ی شرزه شیر آمدید؟
بگفتند آن فرقه ی پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
که گردن به گفتار او در دهید
سراسر به فرمان او سر نهید
شما را دهد میر ما زینهار
وگرنه گرایید زی کارزار
بدان تیره هوشان بی نام و ننگ
چنین گفت سالار پیروز جنگ
بمانید لختی که با شهریار
بگویم من این گفت نا استوار
بگفت این و آن شبل شیر خدای
روان شد سوی شاه فرمانروای
پیام سپه را بدو باز گفت
بدو خسرو دین چنین راز گفت:
برو بازگو کامشب از من عنان
بپیچید تا با خدای جهان
به زاری درود و نماز آورم
به بدرود لختی نیاز آورم
کنم با شما چون که فردا شود
همه آنچه فرمان یزدان بود
سپهبد بیامد بگفت و عمر
نپذرفت فرمان آن تا جور
همی راه پیکار می جست باز
همی خواست باز آورد ترکتاز
سپه کاین بدیدند تیغ زبان
کشیدند بردشمن بد گمان
که اف باد بردین و ایمان تو
تفو باد برعهد و پیمان تو
به فرزند دارای آخر زمان
چرا می نبخشی یک امشب امان؟
که بگذارد ازبهر داور نماز
سراید شبی راز با بی نیاز
چنان شد که از گرد خرگاه شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
سپه را عمر چون دگرگونه دید
از آن کوشش کین عنان درکشید
بدان سرفراز این چنین راز راند
که زی لشگر کوفه شو رهسپار
ببین تا چه جویند از این کارزار؟
تنی بیست از یاوران را ببر
به همراه ای یادگار پدر
سپهبد برفت و ببرد آن سران
چنین گفت با لشگر کافران
که بهر چه زینسان دلیر آمدید؟
سوی بیشه ی شرزه شیر آمدید؟
بگفتند آن فرقه ی پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
که گردن به گفتار او در دهید
سراسر به فرمان او سر نهید
شما را دهد میر ما زینهار
وگرنه گرایید زی کارزار
بدان تیره هوشان بی نام و ننگ
چنین گفت سالار پیروز جنگ
بمانید لختی که با شهریار
بگویم من این گفت نا استوار
بگفت این و آن شبل شیر خدای
روان شد سوی شاه فرمانروای
پیام سپه را بدو باز گفت
بدو خسرو دین چنین راز گفت:
برو بازگو کامشب از من عنان
بپیچید تا با خدای جهان
به زاری درود و نماز آورم
به بدرود لختی نیاز آورم
کنم با شما چون که فردا شود
همه آنچه فرمان یزدان بود
سپهبد بیامد بگفت و عمر
نپذرفت فرمان آن تا جور
همی راه پیکار می جست باز
همی خواست باز آورد ترکتاز
سپه کاین بدیدند تیغ زبان
کشیدند بردشمن بد گمان
که اف باد بردین و ایمان تو
تفو باد برعهد و پیمان تو
به فرزند دارای آخر زمان
چرا می نبخشی یک امشب امان؟
که بگذارد ازبهر داور نماز
سراید شبی راز با بی نیاز
چنان شد که از گرد خرگاه شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
سپه را عمر چون دگرگونه دید
از آن کوشش کین عنان درکشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۲ - فرستادن امام(ع)درشب عاشورا شاهزاده علی اکبر را با جمعی دیگر به آوردن آب
چو ازکار یاران بپرداخت شاه
بفرمود تا خیمه و بارگاه
پس و پشت هم برکنند استوار
که دشمن برایشان نیارد گذار
ودیگر یکی کنده فرمود شاه
بکندند برگرد آن خیمه گاه
مرآن کنده را پر زهیزم نمود
پس آنگه به فرزند فرخ سرود
که از یاوران سی سوار بکار
پیاده دو ده مرد هامون سپار
ببر با خود ای شیر دشت نبرد
به گرمی رسان سوی ماآب سرد
دمان شاهزاده سوی رود رفت
هم مشک ها کرد پر آب و تفت
سوی خرگه شاه شد بی گزند
به همراه یاران پیروزمند
شهنشه به یاران خود آب داد
سپس گفت: ای نامداران راد
بشویید ازین آب روشن دهان
که هست آخرین قوتتان درجهان
بسازید ازین آب غسل و وضو
بسایید پیش خداوند رو
بشویید رخت بر خویشتن
که باشد شما را به جای کفن
در آن شب گزین سبط شاه حجاز
گهی در دعا بود و گاهی نماز
بفرمود تا خیمه و بارگاه
پس و پشت هم برکنند استوار
که دشمن برایشان نیارد گذار
ودیگر یکی کنده فرمود شاه
بکندند برگرد آن خیمه گاه
مرآن کنده را پر زهیزم نمود
پس آنگه به فرزند فرخ سرود
که از یاوران سی سوار بکار
پیاده دو ده مرد هامون سپار
ببر با خود ای شیر دشت نبرد
به گرمی رسان سوی ماآب سرد
دمان شاهزاده سوی رود رفت
هم مشک ها کرد پر آب و تفت
سوی خرگه شاه شد بی گزند
به همراه یاران پیروزمند
شهنشه به یاران خود آب داد
سپس گفت: ای نامداران راد
بشویید ازین آب روشن دهان
که هست آخرین قوتتان درجهان
بسازید ازین آب غسل و وضو
بسایید پیش خداوند رو
بشویید رخت بر خویشتن
که باشد شما را به جای کفن
در آن شب گزین سبط شاه حجاز
گهی در دعا بود و گاهی نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۳ - آمدن سی و دو سوار از لشگر مخالف در شب عاشورا به یاری امام(ع)
گهی با خداوند خو راز راند
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۵ - ذکر روایت حضرت زینب سلام الله علیها در کیفیت شب عاشورا
یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۶ - دربیان روایت ابن نما منقول از هلال بن نافع
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳ - دربرآمدن آفتاب روز غم اندوز عاشورا وصف آرایی هردو لشگر دربرابر یکدیگر گوید
سپیده چو زین چرخ پیروز گون
عیان گشت خور چون یکی طشت خون
ستاره چو خون ریخت از دیده چرخ
جهان از همه خون فلک داد برخ
زنو دست صباغ این کهنه دن
که او را بود پیشه دستان و فن
درآن روز آهنگ نیرنگ کرد
زخون کرته ی خاک را رنگ کرد
هوا گشت بر گونه ی آذرخش
زمین شد به کردار کان بدخش
سپاه خدا سجده پرداختند
یکی نامور انجمن ساختند
برایشان یکی خطبه برخواند شاه
که ای نامداران ناورد خواه
به رزم اندرین روز پای آورید
همان امر یزدان به جای آورید
گواهی دهم کشته گردید زار
شما اندرین روز و این کارزار
نماند بجز سیدالساجدین
که باشد پس از من مرا جانشین
بگفتند یاران فرخ تبار
که هستیم بر عهد خود استوار
زچرخ برین جبرئیل امین
بزد بانگ بر لشگر شاه دین
که ای لشگر پاک پروردگار
بیایید بر باره گی ها سوار
بلی آن سپه جیش یزدان بدند
که از مردن خویش شادان بدند
زگردنده گردون چو شه رابه گوش
رسید از خجسته سروش این خروش
به حکم خداوند جان آفرین
بیاراست لشگر به میدان کین
سی و دو سرافراز جنگی سوار
پیاده چهل مرد خنجر گذار
همین بود یاران فرخنده شاه
دریغا از آن خسرکم سپاه
شهنشه چو زینت به لشگر بداد
علم را به دست برادر بداد
ابر میمنه رایتی برفراشت
زهیر سرافراز را برگماشت
ابر میسره بود بافر و زیب
خردمند پور مظاهر حبیب
خود آن دادگر داور رهنمای
چو ایمان به قلب سپه کرد جای
وزان پس یکی آتش افروختند
همای هیزم کنده را سوختند
پر آتش شد آن کنده برجای آب
که دشمن نیارد به خرگه شتاب
وزان سوی سالار تاریک تن
بیاراست لشگرگه خویشتن
ز دروازه ی کوفه تا کربلا
درفش سپه گشت پرچم گشا
ستاده به سرغین کوس و بنه
کجا عمرو حجاج در میمنه
گزین کرد بن سعد تاری تنا
ابر میسره شمر ذی الجوشنا
درفش سپه را همان بدنژاد
به دست ورید غلامش بداد
سواران که بودند با تیغ و خود
سپهدارشان عروه ی قیس بود
پیاده سپه را شبث بود سر
که نفرین یزدان بدان بدگهر
درآن دشت بیننده تا کرد کار
پس و پشت هم بود ترک و سوار
همه بد گهر زاده ی تیره هوش
سپردار و خنجر زن و درع پوش
ز موج سواران زرینه زین
چو دریای سیماب جنبان زمین
بلا راست گفتی یکی میغ بود
که باران او نیزه و تیغ بود
چو آراست کار سران سپاه
چنین گفت بن سعد بی فر و جاه
که ای لشگر کوفه جنگ آورید
به سالار دین کارتنگ آوردید
عیان گشت خور چون یکی طشت خون
ستاره چو خون ریخت از دیده چرخ
جهان از همه خون فلک داد برخ
زنو دست صباغ این کهنه دن
که او را بود پیشه دستان و فن
درآن روز آهنگ نیرنگ کرد
زخون کرته ی خاک را رنگ کرد
هوا گشت بر گونه ی آذرخش
زمین شد به کردار کان بدخش
سپاه خدا سجده پرداختند
یکی نامور انجمن ساختند
برایشان یکی خطبه برخواند شاه
که ای نامداران ناورد خواه
به رزم اندرین روز پای آورید
همان امر یزدان به جای آورید
گواهی دهم کشته گردید زار
شما اندرین روز و این کارزار
نماند بجز سیدالساجدین
که باشد پس از من مرا جانشین
بگفتند یاران فرخ تبار
که هستیم بر عهد خود استوار
زچرخ برین جبرئیل امین
بزد بانگ بر لشگر شاه دین
که ای لشگر پاک پروردگار
بیایید بر باره گی ها سوار
بلی آن سپه جیش یزدان بدند
که از مردن خویش شادان بدند
زگردنده گردون چو شه رابه گوش
رسید از خجسته سروش این خروش
به حکم خداوند جان آفرین
بیاراست لشگر به میدان کین
سی و دو سرافراز جنگی سوار
پیاده چهل مرد خنجر گذار
همین بود یاران فرخنده شاه
دریغا از آن خسرکم سپاه
شهنشه چو زینت به لشگر بداد
علم را به دست برادر بداد
ابر میمنه رایتی برفراشت
زهیر سرافراز را برگماشت
ابر میسره بود بافر و زیب
خردمند پور مظاهر حبیب
خود آن دادگر داور رهنمای
چو ایمان به قلب سپه کرد جای
وزان پس یکی آتش افروختند
همای هیزم کنده را سوختند
پر آتش شد آن کنده برجای آب
که دشمن نیارد به خرگه شتاب
وزان سوی سالار تاریک تن
بیاراست لشگرگه خویشتن
ز دروازه ی کوفه تا کربلا
درفش سپه گشت پرچم گشا
ستاده به سرغین کوس و بنه
کجا عمرو حجاج در میمنه
گزین کرد بن سعد تاری تنا
ابر میسره شمر ذی الجوشنا
درفش سپه را همان بدنژاد
به دست ورید غلامش بداد
سواران که بودند با تیغ و خود
سپهدارشان عروه ی قیس بود
پیاده سپه را شبث بود سر
که نفرین یزدان بدان بدگهر
درآن دشت بیننده تا کرد کار
پس و پشت هم بود ترک و سوار
همه بد گهر زاده ی تیره هوش
سپردار و خنجر زن و درع پوش
ز موج سواران زرینه زین
چو دریای سیماب جنبان زمین
بلا راست گفتی یکی میغ بود
که باران او نیزه و تیغ بود
چو آراست کار سران سپاه
چنین گفت بن سعد بی فر و جاه
که ای لشگر کوفه جنگ آورید
به سالار دین کارتنگ آوردید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴ - در ذکر رفتن جناب بریربن خضیر به اذن امام به میدان
بریر خضیر آن یل سرفراز بیاورد
بیاورد بر داور دین نماز
چنین گفت بد از درود و سلام
که ای تاجور سبط خیرالانام
بفرمای تا سوی کوفی سپاه
روم ای جهانداور دین پناه
بسی خوب گفتار نغز آورم
که شاید خروشان به مغز آورم
ببخشید دستوری اش شهریار
بر لشگر آمد مرآن نامدار
خدا را چو لختی ستایش نمود
خداوند را هم نیایش نمود
به لشگرگه کوفه آزاد داد
که ای بیوفا قوم ناپاکزاد
بترسید از خشم جان آفرین
همان کردگار جهان آفرین
همین شد که با او شماراست جنگ
براو برزکین راه بستید تنگ
پسر دختر شاه بطحا بود
فروغ جهان بین زهرا بود
دراین سرزمین میهمان شماست
به مهمان چنین جوروکین کی رواست؟
بگویید بامن که با شاه دین
چه اندیشه دارید دراین زمین
بگفتند با او نبرد آوریم
سر تاجدارش به گرد آوریم
ویا سوی کوفه مراو را بریم
به فرزند مرجانه اش بسپریم
که هرچ آن بخواهد بدو آن کند
اگر بگسلد یا که پیمان کند
به لشگرچنین گفت آن موتمن
بمانید ره بسپرد زی وطن
دل آسوده ماند درآن سرزمین
سر تربت سیدالمرسلین
بدو نامه ها بر نوشتید باز
که شاها بیا زی عراق از حجاز
که خود پیشوایی نداریم ما
تویی مقتدا و تویی رهنما
سزد گر یکی رای فرخ نهی
به مهمانی ما همی رخ نهی
هم اکنون که آن شاه دنیا و دین
به همراه آل رسول امین
شما را به مهمانی از مرز خویش
ره کوفه از مهر بگرفته پیش
بدو آب شیرین فرو بسته اید
زعهدی که بستید بگسسته اید
برآنید فرزند مرجانه را
همان از خداوند بیگانه را
نمایید فرمانروا برشهی
کز اوی است فرمان و فرماندهی
مخواهید او را سرافکنده گی
نشاید خداوند را بنده گی
سخن های شایسته گفتا بسی
نپذرفت گفتار او را کسی
چنین گفت آن مهتر تیغزن
که ای بی وفایان پیمانشکن
شما را خداوند نفرین کند
به دیگر سر دوزخ آیین کند
نمودند آن لشگر تیره بخت
بدو بر یکی تیر باران سخت
چو این دید آن پیر پیروز روز
بزد بانگ کای لشگر کینه توز
به اندرزتان بی درنگ آمدم
نه سوی شما بهر جنگ آمدم
نفرموده جنگم خداوند دین
و گرنه نترسم ز پیکان کین
وزان پس بیامد برشه بگفت
سراسر سخن ها که گفت و شنفت
بیاورد بر داور دین نماز
چنین گفت بد از درود و سلام
که ای تاجور سبط خیرالانام
بفرمای تا سوی کوفی سپاه
روم ای جهانداور دین پناه
بسی خوب گفتار نغز آورم
که شاید خروشان به مغز آورم
ببخشید دستوری اش شهریار
بر لشگر آمد مرآن نامدار
خدا را چو لختی ستایش نمود
خداوند را هم نیایش نمود
به لشگرگه کوفه آزاد داد
که ای بیوفا قوم ناپاکزاد
بترسید از خشم جان آفرین
همان کردگار جهان آفرین
همین شد که با او شماراست جنگ
براو برزکین راه بستید تنگ
پسر دختر شاه بطحا بود
فروغ جهان بین زهرا بود
دراین سرزمین میهمان شماست
به مهمان چنین جوروکین کی رواست؟
بگویید بامن که با شاه دین
چه اندیشه دارید دراین زمین
بگفتند با او نبرد آوریم
سر تاجدارش به گرد آوریم
ویا سوی کوفه مراو را بریم
به فرزند مرجانه اش بسپریم
که هرچ آن بخواهد بدو آن کند
اگر بگسلد یا که پیمان کند
به لشگرچنین گفت آن موتمن
بمانید ره بسپرد زی وطن
دل آسوده ماند درآن سرزمین
سر تربت سیدالمرسلین
بدو نامه ها بر نوشتید باز
که شاها بیا زی عراق از حجاز
که خود پیشوایی نداریم ما
تویی مقتدا و تویی رهنما
سزد گر یکی رای فرخ نهی
به مهمانی ما همی رخ نهی
هم اکنون که آن شاه دنیا و دین
به همراه آل رسول امین
شما را به مهمانی از مرز خویش
ره کوفه از مهر بگرفته پیش
بدو آب شیرین فرو بسته اید
زعهدی که بستید بگسسته اید
برآنید فرزند مرجانه را
همان از خداوند بیگانه را
نمایید فرمانروا برشهی
کز اوی است فرمان و فرماندهی
مخواهید او را سرافکنده گی
نشاید خداوند را بنده گی
سخن های شایسته گفتا بسی
نپذرفت گفتار او را کسی
چنین گفت آن مهتر تیغزن
که ای بی وفایان پیمانشکن
شما را خداوند نفرین کند
به دیگر سر دوزخ آیین کند
نمودند آن لشگر تیره بخت
بدو بر یکی تیر باران سخت
چو این دید آن پیر پیروز روز
بزد بانگ کای لشگر کینه توز
به اندرزتان بی درنگ آمدم
نه سوی شما بهر جنگ آمدم
نفرموده جنگم خداوند دین
و گرنه نترسم ز پیکان کین
وزان پس بیامد برشه بگفت
سراسر سخن ها که گفت و شنفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵ - به میدان رفتن حضرت امام علیه السلام و اتمام حجت فرمودن او
بیاراست فرزند پاک بتول
سروبربه دستار و رخت رسول
نشست از بر اسب فرخ نیا
چو دادار بر کرسی کبریا
برافکند اسب نبی زی سپاه
درآمد به میدان آوردگاه
چو او را بدیدند اهل عراق
نبی (ع) بود گفتی به پشت براق
وزان پس دردرج گوهر گشود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بگفتا که ای قوم پرخاشگر
مرا می شناسید جد و پدر
همان بانوی خلد مادر مرا
حسن (ع) نام گستر برادر مرا
همان جده ام مام پاک بتول (ع)
که کرداو نخست این بهین دین قبول
همان حمزه و جعفر اعمام من
همان دودمان نکونام من
ودیگر شناسید کاین برگ و ساز
که هست این زمان پیکرم راطراز
ودیگر همین باره ی راهوار
که بر کوهه ی آنم اکنون سوار
همانا ندانید در حق من
چنین گفت پیغمبر ذوالمنن
که باشد مراین نورس خوش سرشت
بزرگ جوانان اهل بهشت
منم عین نور او مرا نور عین
حسین است از من منم از حسین
اگر بر دل او رسد نیش غم
به جان و تن من رسیده ستم
کنونم که از عمر پنجاه و هفت
به داد و دهش در زمانه برفت
آیا تیره دل مردم بد سگال
چه کردم که دانید خونم حلال؟
که را کشته ام من به زخم درشت؟
که درکیفرم زار بایست کشت؟
به جز من نباشد کنون در جهان
کسی پور پیغمبر مهربان
چو شه کرد حجت به ایشان تمام
بگفتند آن قوم بی ننگ و نام
که دانیم شاها نژاد تو را
همان دوده ی پاکزاد تو را
نداریم لیکن زتو باز دست
که تا بر تو ناریم از کین شکست
ویا سر به فرمان دارای شام
نهی ای خداوند فرخنده نام
بدیشان چنین گفت آن شهریار
که ای دشمنان خداوندگار
بداندیش مردی تبه روزگار
که نفرین بدو باد از کردگار
مرا خوار خواهد بر خویشتن
و یا کشتنم اندر این انجمن
بود تا که شمشیر بردست من
پسندم کجا خواری خویشتن
بود تا که پیچان سنانم به مشت
محال است کارم به بدخواه پشت
اگر چند دانم درین کارزار
من و یاوران کشته گردیم زار
ولی سرمپیچم ز حکم قضا
به هرچ آن خدا خواست هستم رضا
خبر داده جدم رسول امین
که من کشته گردم درین سرزمین
چو من رفتم از این سپنجی سرای
بیاید یکی مرد پاکیزه رای
نماند که بدخواه من درجهان
زید زنده جان آشکار و نهان
سروبربه دستار و رخت رسول
نشست از بر اسب فرخ نیا
چو دادار بر کرسی کبریا
برافکند اسب نبی زی سپاه
درآمد به میدان آوردگاه
چو او را بدیدند اهل عراق
نبی (ع) بود گفتی به پشت براق
وزان پس دردرج گوهر گشود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بگفتا که ای قوم پرخاشگر
مرا می شناسید جد و پدر
همان بانوی خلد مادر مرا
حسن (ع) نام گستر برادر مرا
همان جده ام مام پاک بتول (ع)
که کرداو نخست این بهین دین قبول
همان حمزه و جعفر اعمام من
همان دودمان نکونام من
ودیگر شناسید کاین برگ و ساز
که هست این زمان پیکرم راطراز
ودیگر همین باره ی راهوار
که بر کوهه ی آنم اکنون سوار
همانا ندانید در حق من
چنین گفت پیغمبر ذوالمنن
که باشد مراین نورس خوش سرشت
بزرگ جوانان اهل بهشت
منم عین نور او مرا نور عین
حسین است از من منم از حسین
اگر بر دل او رسد نیش غم
به جان و تن من رسیده ستم
کنونم که از عمر پنجاه و هفت
به داد و دهش در زمانه برفت
آیا تیره دل مردم بد سگال
چه کردم که دانید خونم حلال؟
که را کشته ام من به زخم درشت؟
که درکیفرم زار بایست کشت؟
به جز من نباشد کنون در جهان
کسی پور پیغمبر مهربان
چو شه کرد حجت به ایشان تمام
بگفتند آن قوم بی ننگ و نام
که دانیم شاها نژاد تو را
همان دوده ی پاکزاد تو را
نداریم لیکن زتو باز دست
که تا بر تو ناریم از کین شکست
ویا سر به فرمان دارای شام
نهی ای خداوند فرخنده نام
بدیشان چنین گفت آن شهریار
که ای دشمنان خداوندگار
بداندیش مردی تبه روزگار
که نفرین بدو باد از کردگار
مرا خوار خواهد بر خویشتن
و یا کشتنم اندر این انجمن
بود تا که شمشیر بردست من
پسندم کجا خواری خویشتن
بود تا که پیچان سنانم به مشت
محال است کارم به بدخواه پشت
اگر چند دانم درین کارزار
من و یاوران کشته گردیم زار
ولی سرمپیچم ز حکم قضا
به هرچ آن خدا خواست هستم رضا
خبر داده جدم رسول امین
که من کشته گردم درین سرزمین
چو من رفتم از این سپنجی سرای
بیاید یکی مرد پاکیزه رای
نماند که بدخواه من درجهان
زید زنده جان آشکار و نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶ - گفتگوی امام علیه السلام با عمربن سعد ملعون
چو لختی به ایشان چنین راز راند
عمر زاده ی سعد را پیش خواند
نپذرفت بدخواه فرمان شاه
بگفتند با او سران سپاه
برو تا ببینم بر چیست کار
چه خواهد زتو شاه بثرب دیار
به ناچار دژخیم بد خو عمر
روان شد بر سبط خیرالبشر
بدو شاه فرمود کای نابکار
بداندیش و بدخواه پروردگار
مرا رشته ی عمر خواهی تو طی
که ابن زیادت دهد ملک ری
به پروردگار سپهر و زمین
به دل آرزویی ندارم جز این
که از تیغ بدخواه بی سر شوم
فدای ره پاک داور شوم
چو کشتی مرا بینم ای نابکار
بسی نگذرانی که درکوفه - زار
بیفتد سر بی خرد از تنت
به دوزخ شود یار اهریمنت
به پیکر زنندت همی بی درنگ
به بازیچه اطفال خاشاک و سنگ
جهان تا جهان است نفرین تو راست
به دیگر سرا دوزخ شود آیین تو راست
ازآن پس عمر رفت از رزمگاه
شهنشه هم آمد به سوی سپاه
به لشگر چو برگشت آن کینه خواه
مرا گفت باشید یکسره گواه
برپور مرجانه کاول خدنگ
فکندم سوی شاه من بی درنگ
بگفت این و بگشاد تیری زشست
سوی خرگه شاه بالا و پست
سپه کاین بدیدند زان تیره بخت
یکی تیر باران نمودند سخت
تو گفتی خروشنده ابری چو قیر
بیامد ببارید باران تیر
خروش زه چرخ از آن پهندشت
زنه باره ی چرخ گردون گذشت
سپاه شه دین هم ازبهر جنگ
به میدان نهادند رخ بی درنگ
زدو رویه لشگر درآن کارزار
نمودند بریکدگر کار زار
همی تیغ راندند برترک هم
همی دم دمیدند درکاو دم
زنعل سبک پویه اسب نبرد
زمین بر سپهر اندرون شد چو گرد
ز زخم گران گرزه ی آهنین
خم افتاد بریال گاو زمین
ز یاران اسلام پنجاه مرد
ز پای اندر افتاد درآن نبرد
کسی نیز از آن رزم رخ برنکاشت
که برتن ز بدخواه زخمی نداشت
هم ازلشگر کوفه بسیار تن
روان شد به مهمانی اهرمن
چو از روز یک لخت آمد بپای
زدو رویه مردان رزم آزمای
پرازخون بروچنگ و رخسار و موی
سوی مرکز خود نهادند روی
عمر زاده ی سعد را پیش خواند
نپذرفت بدخواه فرمان شاه
بگفتند با او سران سپاه
برو تا ببینم بر چیست کار
چه خواهد زتو شاه بثرب دیار
به ناچار دژخیم بد خو عمر
روان شد بر سبط خیرالبشر
بدو شاه فرمود کای نابکار
بداندیش و بدخواه پروردگار
مرا رشته ی عمر خواهی تو طی
که ابن زیادت دهد ملک ری
به پروردگار سپهر و زمین
به دل آرزویی ندارم جز این
که از تیغ بدخواه بی سر شوم
فدای ره پاک داور شوم
چو کشتی مرا بینم ای نابکار
بسی نگذرانی که درکوفه - زار
بیفتد سر بی خرد از تنت
به دوزخ شود یار اهریمنت
به پیکر زنندت همی بی درنگ
به بازیچه اطفال خاشاک و سنگ
جهان تا جهان است نفرین تو راست
به دیگر سرا دوزخ شود آیین تو راست
ازآن پس عمر رفت از رزمگاه
شهنشه هم آمد به سوی سپاه
به لشگر چو برگشت آن کینه خواه
مرا گفت باشید یکسره گواه
برپور مرجانه کاول خدنگ
فکندم سوی شاه من بی درنگ
بگفت این و بگشاد تیری زشست
سوی خرگه شاه بالا و پست
سپه کاین بدیدند زان تیره بخت
یکی تیر باران نمودند سخت
تو گفتی خروشنده ابری چو قیر
بیامد ببارید باران تیر
خروش زه چرخ از آن پهندشت
زنه باره ی چرخ گردون گذشت
سپاه شه دین هم ازبهر جنگ
به میدان نهادند رخ بی درنگ
زدو رویه لشگر درآن کارزار
نمودند بریکدگر کار زار
همی تیغ راندند برترک هم
همی دم دمیدند درکاو دم
زنعل سبک پویه اسب نبرد
زمین بر سپهر اندرون شد چو گرد
ز زخم گران گرزه ی آهنین
خم افتاد بریال گاو زمین
ز یاران اسلام پنجاه مرد
ز پای اندر افتاد درآن نبرد
کسی نیز از آن رزم رخ برنکاشت
که برتن ز بدخواه زخمی نداشت
هم ازلشگر کوفه بسیار تن
روان شد به مهمانی اهرمن
چو از روز یک لخت آمد بپای
زدو رویه مردان رزم آزمای
پرازخون بروچنگ و رخسار و موی
سوی مرکز خود نهادند روی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰ - به میدان رفتن حر نبرد آزمون و برگشتن به خدمت امام علیه السلام
پس از نزد آن داده جان بازگشت
روان سوی شاه سرافراز گشت
به پای تکاور نهادش جبین
بگفت: ای خداوند دنیا و دین
تودانی پسر کشته راتاب نیست
نخواهد پس ازمرگ فرزند زیست
نخستین منت بستم ای شاه راه
من آوردمت سوی این رزمگاه
همی خواهم آزاد سازی مرا
دل ازهر غمی شاد سازی مرا
که اول شهید رکابت شوم
ز سر داده گان جنابت شوم
به جان سرافراز پاکان خویش
به فر و شکوه نیاکان خویش
دلم مشکن ای تاجور شهریار
نبرد سپه را به من واگذار
به رخ چشم مهرش شهنشه گشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
برآمد به زین آن سوار نبرد
زهامون به گردون برانگیخت گرد
چو از دور یال هژیر دمان
به چشم آمدش دشمن بد گمان
زمین پر ز دریای جوشنده دید
همه رزمگه شیر کوشنده دید
سپهبد چو دید آن سپه رااز دور
چوشیری که چشم افکند سوی گور
به ایشان خروشید و از خشم گفت
که ای لشگر شوم با دیو جفت
سپهدار حر ریاحی منم
که سر پنجه با شیر گردون زنم
منم مرد مهمان نواز عرب
به مردانگی یکه تاز عرب
من آنم که بختم ز غم شاد کرد
مرا شهریار من آزاد کرد
درآن دم که جز جوشنم برگ نیست
هماورد را چاره جز مرگ نیست
چو بر دسته ی تیغ دست آورم
سرترک ترک فلک بردرم
به شیر ار برم حمله بی جان شود
وگر اژدها نیز پیچان شود
به کین چرمه ام چون بپوید همی
سر سرکشان گور جوید همی
زآب دم تیغ من زیر گرد
بگردد بسی آسیای نبرد
وزان نامجوتر نبینی سوار
که باشد سنان مرا پایدار
سرنیزه ام جان ستاند همی
دم تیغ من سر فشاند همی
اگرهست مردی بیاید به جنگ
ببیند که چونم بود تیغ و چنگ
یکی مرد سالار ناپاکرای
به لشگر درش بود رزم آزمای
ددی بود صفوان ورا نام زشت
بداندیش و پتیاره و بد سرشت
زره دار و خنجر زن و تیغ باز
کمان کش سنان افکن و اسب تاز
سپر بند و ترکش کش و گرد گیر
دژم خوی و ناپاک رای و شریر
بدو گفت بن سعد:کای نامجوی
برو با جوان ریاحی بگوی
که از ما چرا روی برتافتی؟
چه دیدی که آن سوی بشتافتی؟
به مکر و فریبش به سوی من آر
وگرنه سر آور بدو روزگار
برون تاخت عفریت پیکر هیون
که نیروی بازو کند آزمون
بیامد به حر دلاور بگفت:
کت اندرز من باید اکنون شنفت
تو بودی یلی بخرد و هوشیار
شدی با عدوی یزید از چه یار؟
نمودی چا با حسین آشتی؟
ز فرمانده ی کوفه رخ کاشتی
ز گفتار او شد سپهبد دژم
بسو از غضب دست و دندان به هم
بدو گفت: کای زشت نا پاکخوی
فرو بندلختی دم از گفتگوی
ستمگر یزید بداندیش کیست؟
عبیدالله شوم بد گیش کیست؟
چه مرداست بن سعد پتیاره زاد
که نام و نشانش به گیتی مباد
مراگویی از راست ره باز گرد
که ازحق به اهریمن انباز کرد
کس از پور پیغمبر نامدار
کشددست بهر یکی نابکار؟
که بدکار و شوم و زنازاده است
ره حق پرستی زکف داده است
ازیدر مپیمای دیگر سخن
به رزم آمدی جنگ را ساز کن
هم اکنون به تو خورد خواهد دریغ
سرو پیکر و جوشن و خود وتیغ
ستمگر چو این دید با ترکتاز
سنان کرد سوی دلاور دراز
سپهند چو شیر ژیان بی درنگ
بزد نیزه بر نیزه ی مرد جنگ
شکست آن سنان رازهم بند بند
پس آنگه به چالاکی آن ارجمند
همان نیزه کش بد به دست استوار
بزد بر تهیگاه تازی سوار
گرفتش زین و زدش برزمین
بدو گفت سالار دین آفرین
بردار سه بودش یک از یک بتر
همه پر دل و گرد و پرخاشگر
به یک ره سوی پهنه درتاختند
به فرخ سپهدار تیغ آختند
ریاحی نسب مردناورد جوی
بدان هر سه با تیغ بنهاد روی
یکی را بزد چنگ و از زین ربود
بینداخت سوی سپهر کبود
به کتف دگر یک چنان تیغ راند
که نیمش بر پشت توسن بماند
دگر یک زبیم دلاور گریخت
سپهبد ز پی رفت و خونش بریخت
پس آنگاه از پهنه شد سوی شاه
درون پر نیایش زبن عذر خواه
شهنشه بدو گفت: کای پاکزاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
بچم سوی پیکار و دلشاد باش
چو نام خود از دوزخ آزاد باش
روان سوی شاه سرافراز گشت
به پای تکاور نهادش جبین
بگفت: ای خداوند دنیا و دین
تودانی پسر کشته راتاب نیست
نخواهد پس ازمرگ فرزند زیست
نخستین منت بستم ای شاه راه
من آوردمت سوی این رزمگاه
همی خواهم آزاد سازی مرا
دل ازهر غمی شاد سازی مرا
که اول شهید رکابت شوم
ز سر داده گان جنابت شوم
به جان سرافراز پاکان خویش
به فر و شکوه نیاکان خویش
دلم مشکن ای تاجور شهریار
نبرد سپه را به من واگذار
به رخ چشم مهرش شهنشه گشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
برآمد به زین آن سوار نبرد
زهامون به گردون برانگیخت گرد
چو از دور یال هژیر دمان
به چشم آمدش دشمن بد گمان
زمین پر ز دریای جوشنده دید
همه رزمگه شیر کوشنده دید
سپهبد چو دید آن سپه رااز دور
چوشیری که چشم افکند سوی گور
به ایشان خروشید و از خشم گفت
که ای لشگر شوم با دیو جفت
سپهدار حر ریاحی منم
که سر پنجه با شیر گردون زنم
منم مرد مهمان نواز عرب
به مردانگی یکه تاز عرب
من آنم که بختم ز غم شاد کرد
مرا شهریار من آزاد کرد
درآن دم که جز جوشنم برگ نیست
هماورد را چاره جز مرگ نیست
چو بر دسته ی تیغ دست آورم
سرترک ترک فلک بردرم
به شیر ار برم حمله بی جان شود
وگر اژدها نیز پیچان شود
به کین چرمه ام چون بپوید همی
سر سرکشان گور جوید همی
زآب دم تیغ من زیر گرد
بگردد بسی آسیای نبرد
وزان نامجوتر نبینی سوار
که باشد سنان مرا پایدار
سرنیزه ام جان ستاند همی
دم تیغ من سر فشاند همی
اگرهست مردی بیاید به جنگ
ببیند که چونم بود تیغ و چنگ
یکی مرد سالار ناپاکرای
به لشگر درش بود رزم آزمای
ددی بود صفوان ورا نام زشت
بداندیش و پتیاره و بد سرشت
زره دار و خنجر زن و تیغ باز
کمان کش سنان افکن و اسب تاز
سپر بند و ترکش کش و گرد گیر
دژم خوی و ناپاک رای و شریر
بدو گفت بن سعد:کای نامجوی
برو با جوان ریاحی بگوی
که از ما چرا روی برتافتی؟
چه دیدی که آن سوی بشتافتی؟
به مکر و فریبش به سوی من آر
وگرنه سر آور بدو روزگار
برون تاخت عفریت پیکر هیون
که نیروی بازو کند آزمون
بیامد به حر دلاور بگفت:
کت اندرز من باید اکنون شنفت
تو بودی یلی بخرد و هوشیار
شدی با عدوی یزید از چه یار؟
نمودی چا با حسین آشتی؟
ز فرمانده ی کوفه رخ کاشتی
ز گفتار او شد سپهبد دژم
بسو از غضب دست و دندان به هم
بدو گفت: کای زشت نا پاکخوی
فرو بندلختی دم از گفتگوی
ستمگر یزید بداندیش کیست؟
عبیدالله شوم بد گیش کیست؟
چه مرداست بن سعد پتیاره زاد
که نام و نشانش به گیتی مباد
مراگویی از راست ره باز گرد
که ازحق به اهریمن انباز کرد
کس از پور پیغمبر نامدار
کشددست بهر یکی نابکار؟
که بدکار و شوم و زنازاده است
ره حق پرستی زکف داده است
ازیدر مپیمای دیگر سخن
به رزم آمدی جنگ را ساز کن
هم اکنون به تو خورد خواهد دریغ
سرو پیکر و جوشن و خود وتیغ
ستمگر چو این دید با ترکتاز
سنان کرد سوی دلاور دراز
سپهند چو شیر ژیان بی درنگ
بزد نیزه بر نیزه ی مرد جنگ
شکست آن سنان رازهم بند بند
پس آنگه به چالاکی آن ارجمند
همان نیزه کش بد به دست استوار
بزد بر تهیگاه تازی سوار
گرفتش زین و زدش برزمین
بدو گفت سالار دین آفرین
بردار سه بودش یک از یک بتر
همه پر دل و گرد و پرخاشگر
به یک ره سوی پهنه درتاختند
به فرخ سپهدار تیغ آختند
ریاحی نسب مردناورد جوی
بدان هر سه با تیغ بنهاد روی
یکی را بزد چنگ و از زین ربود
بینداخت سوی سپهر کبود
به کتف دگر یک چنان تیغ راند
که نیمش بر پشت توسن بماند
دگر یک زبیم دلاور گریخت
سپهبد ز پی رفت و خونش بریخت
پس آنگاه از پهنه شد سوی شاه
درون پر نیایش زبن عذر خواه
شهنشه بدو گفت: کای پاکزاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
بچم سوی پیکار و دلشاد باش
چو نام خود از دوزخ آزاد باش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۱ - رفتن حر به درخیام حرم
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۵ - در بیان کشته شدن سالم و یسار غلامان ابن زیاد به دست عبدالله ابن عمیر و شهادت آن جناب
زکار جوان چون بپرداخت شاه
خروش آمد از پهنه ی رزمگاه
بدید آن جهانداور سوگوار
به میدان دو تن شوم تازی سوار
که هر دو خروشان ز یاران شاه
همآورد خواهند در رزمگاه
بدند آن دو بد اختر پرفساد
غلامان ناپاک ابن زیاد
یکی نام اوسالم نابکار
دگر یک بدی نام زشتش یسار
بریر خضیر و حبیب گزین
بگفتند با شاه دنیا ودین
که مارا روان کن سوی کارزار
به جنگ دو تن بنده ی نابکار
بفرمود فرزند پاک بتول (ع)
که ای یاوران خدا ورسول
شما خواجه گان را روانیست جنگ
به همراه دو بنده ی تیره رنگ
به ناگه دلیری عمیری نژاد
که عبدالله او را پدر نام داد
براند از صف لشکر شه سمند
به پای فلک سای او سرفکند
مرا گفت بخش ای جهان شهریار
یکی رخصت رزم این دو سوار
بدو گفت شه آفرین برتو باد
خدا و رسول از تو باشند شاد
برافکن تکاور سوی کارزار
شوند این دو بردست تو کشته زار
دلاور دمان سوی میدان بتاخت
درفش دلیری به کیوان فراخت
غلامان بگفتند کای نامدار
بکن نام خود رابه ما آشکار
منم گفت عبدالله بن عمیر
کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر
بگفتند برگرد و ایدر مایست
نبرد تو ما را سزاوار نیست
مگر سوی میدان شتابد بریر
ویا پور قین دلاور زهیر
برآشفت نام آور تیغ زن
بگفت ای سپاهان پر مکر و فن
شما را چه یارای این گفت و گوی
که رزم بزرگان کنید آرزوی
شنید این چو ناپاک گوهر یسار
بزد اسب و شد حمله ور بر سوار
یکی نیزه افکند سوی دلیر
به چالاکی آن نام بردار شیر
بزد تیغ و یک پای اورا فکند
بیافتاد بد خود یسار از سمند
بدو تاخت جنگی یل نیکنام
که تا روز عمرش رساند به شام
بزد بانگ از لشگر شاه دین
بدو بر زیاران یکی کای کزین
زشمشیر سالم خبردار باش
که زهر آب داده است هشیارباش
بگفتار او مرد بسپرد هوش
چو شیر دژ آگاه شد پرخروش
بزد تیغ کین بر میان یسار
تنش رابه دونیم افکند خوار
به ناگاه سالم بدو حمله کرد
بیفکند شمشیر کین سوی مرد
به پیش بلارک یل تیغ زن
سپر کرد دست چب خویشتن
قلم کرد انگشت اورا پرند
چو این دید عبد الله ارجمند
بزد تیغ خونریز به گردنش
سربی خرد دور کرد از تنش
غلامان فرزند مرجانه چون
بدیدند او را نگون از هیون
ز لشگر نهادند رو سوی مرد
به ایشان نهنگ دمان حمله کرد
فزون از شمر کشت اسب وسوار
سرانجام شده کشته درکارزار
به نزد نبی از جهان کرد روی
درود از خدا برتن و جان اوی
خروش آمد از پهنه ی رزمگاه
بدید آن جهانداور سوگوار
به میدان دو تن شوم تازی سوار
که هر دو خروشان ز یاران شاه
همآورد خواهند در رزمگاه
بدند آن دو بد اختر پرفساد
غلامان ناپاک ابن زیاد
یکی نام اوسالم نابکار
دگر یک بدی نام زشتش یسار
بریر خضیر و حبیب گزین
بگفتند با شاه دنیا ودین
که مارا روان کن سوی کارزار
به جنگ دو تن بنده ی نابکار
بفرمود فرزند پاک بتول (ع)
که ای یاوران خدا ورسول
شما خواجه گان را روانیست جنگ
به همراه دو بنده ی تیره رنگ
به ناگه دلیری عمیری نژاد
که عبدالله او را پدر نام داد
براند از صف لشکر شه سمند
به پای فلک سای او سرفکند
مرا گفت بخش ای جهان شهریار
یکی رخصت رزم این دو سوار
بدو گفت شه آفرین برتو باد
خدا و رسول از تو باشند شاد
برافکن تکاور سوی کارزار
شوند این دو بردست تو کشته زار
دلاور دمان سوی میدان بتاخت
درفش دلیری به کیوان فراخت
غلامان بگفتند کای نامدار
بکن نام خود رابه ما آشکار
منم گفت عبدالله بن عمیر
کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر
بگفتند برگرد و ایدر مایست
نبرد تو ما را سزاوار نیست
مگر سوی میدان شتابد بریر
ویا پور قین دلاور زهیر
برآشفت نام آور تیغ زن
بگفت ای سپاهان پر مکر و فن
شما را چه یارای این گفت و گوی
که رزم بزرگان کنید آرزوی
شنید این چو ناپاک گوهر یسار
بزد اسب و شد حمله ور بر سوار
یکی نیزه افکند سوی دلیر
به چالاکی آن نام بردار شیر
بزد تیغ و یک پای اورا فکند
بیافتاد بد خود یسار از سمند
بدو تاخت جنگی یل نیکنام
که تا روز عمرش رساند به شام
بزد بانگ از لشگر شاه دین
بدو بر زیاران یکی کای کزین
زشمشیر سالم خبردار باش
که زهر آب داده است هشیارباش
بگفتار او مرد بسپرد هوش
چو شیر دژ آگاه شد پرخروش
بزد تیغ کین بر میان یسار
تنش رابه دونیم افکند خوار
به ناگاه سالم بدو حمله کرد
بیفکند شمشیر کین سوی مرد
به پیش بلارک یل تیغ زن
سپر کرد دست چب خویشتن
قلم کرد انگشت اورا پرند
چو این دید عبد الله ارجمند
بزد تیغ خونریز به گردنش
سربی خرد دور کرد از تنش
غلامان فرزند مرجانه چون
بدیدند او را نگون از هیون
ز لشگر نهادند رو سوی مرد
به ایشان نهنگ دمان حمله کرد
فزون از شمر کشت اسب وسوار
سرانجام شده کشته درکارزار
به نزد نبی از جهان کرد روی
درود از خدا برتن و جان اوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۶ - شهادت جناب بریر بن خضیر همدانی رحمه الله علیه
بگویم کنون داستان بریر
که بد پور فرخ نژاد خضیر
علی را همی جنگ ها در رکاب
ابا دشمنان کرده آن کامیاب
براو گرچه بگذشته بسیار سال
نبود از جوانان کس اورا همال
ستایش چه گویم کسی را که اوی
شد ازخون خود بهر دین سرخ روی
ز دامان آن مهتر پارسای
بود دست مدحتگری نارسای
پس از رزم عبدالله بن عمیر
چنین گفت با شه بریر خضیر
که ای رانده جد تو برعرش رخش
مرانیز دستوری رزم بخش
به ناچار آن داور دین پناه
فرستاد او را به آوردگاه
بیامد به میدان سرافراز مرد
رجز خواند و بردشمنان حمله کرد
سه ده مرد از لشکر دیو زاد
بکشت وبیامد به میدان ستاد
یکی مرد بد گوهر ازباب ومام
که او بد یزید بن معقل به نام
به همرزمی پیر کا فور موی
چو دیو دژم از سپه کرد روی
چو آمد بدو گفت کاندر جهان
برآنم که هستی تو از گمرهان
بدو پیر چون رعد بر زد خروش
که ای سست بنیاد نا پاک هوش
بیا تا بهم هردو پیمان کنیم
پس آنگاه رو سوی یزدان کنیم
بخواهیم از کردگار جهان
که هر یک زما باشد از گمرهان
دراین دشت پیکار بی جان شود
به دوزخ بردیو مهمان شود
برآشفت از آن گفته ناپاک مرد
ابا تیغ برنامجو حمله کرد
بزد تیغ برترک پاکیزه خوی
نشد کارگر تیغ بر ترک اوی
دلاور چو این دید بازو فراخت
به یک زخم تیغش به دونیم ساخت
پس آنگاه از پهنه ی رزمگاه
بریر سرافراز شد سوی شاه
بدان رزم مردانه کو کرده بود
فراوان خداوند دینش ستود
بدو گفت کای پیر فرخ سرشت
ز دادار بادت نوید بهشت
برو سوی میدان که پروردگار
کنادت به روز جزا رستگار
بریر این چو از داور دین شنید
به میدان شد و تیغ کین برکشید
فراوان سرافکند وتن کرد پست
به شمشیر مغز دلیران بخست
به ناگه بحیر ابن اوس از کمین
بدان شیر دل تاخت با تیغ کین
بزد تیغ وافتاد از زین سوار
بغلتید بر خاک وبرگشت کار
سرآمد بدان مرد حق نیز روز
برفت از جهان پیر گیتی فروز
روانش چو زین دامگه رسته شد
به پیغمبر پاک (ص) پیوسته شد
چو آگه شد از مرگ او شهریار
برآن کشته ی خویش بگریست زار
سپس گفت آن داور اهل خیر
چه شایسته مردی بدی ای بریر
بی اندازه بادا به دیگر سرای
ترا برتن و جان درود از خدای
که بد پور فرخ نژاد خضیر
علی را همی جنگ ها در رکاب
ابا دشمنان کرده آن کامیاب
براو گرچه بگذشته بسیار سال
نبود از جوانان کس اورا همال
ستایش چه گویم کسی را که اوی
شد ازخون خود بهر دین سرخ روی
ز دامان آن مهتر پارسای
بود دست مدحتگری نارسای
پس از رزم عبدالله بن عمیر
چنین گفت با شه بریر خضیر
که ای رانده جد تو برعرش رخش
مرانیز دستوری رزم بخش
به ناچار آن داور دین پناه
فرستاد او را به آوردگاه
بیامد به میدان سرافراز مرد
رجز خواند و بردشمنان حمله کرد
سه ده مرد از لشکر دیو زاد
بکشت وبیامد به میدان ستاد
یکی مرد بد گوهر ازباب ومام
که او بد یزید بن معقل به نام
به همرزمی پیر کا فور موی
چو دیو دژم از سپه کرد روی
چو آمد بدو گفت کاندر جهان
برآنم که هستی تو از گمرهان
بدو پیر چون رعد بر زد خروش
که ای سست بنیاد نا پاک هوش
بیا تا بهم هردو پیمان کنیم
پس آنگاه رو سوی یزدان کنیم
بخواهیم از کردگار جهان
که هر یک زما باشد از گمرهان
دراین دشت پیکار بی جان شود
به دوزخ بردیو مهمان شود
برآشفت از آن گفته ناپاک مرد
ابا تیغ برنامجو حمله کرد
بزد تیغ برترک پاکیزه خوی
نشد کارگر تیغ بر ترک اوی
دلاور چو این دید بازو فراخت
به یک زخم تیغش به دونیم ساخت
پس آنگاه از پهنه ی رزمگاه
بریر سرافراز شد سوی شاه
بدان رزم مردانه کو کرده بود
فراوان خداوند دینش ستود
بدو گفت کای پیر فرخ سرشت
ز دادار بادت نوید بهشت
برو سوی میدان که پروردگار
کنادت به روز جزا رستگار
بریر این چو از داور دین شنید
به میدان شد و تیغ کین برکشید
فراوان سرافکند وتن کرد پست
به شمشیر مغز دلیران بخست
به ناگه بحیر ابن اوس از کمین
بدان شیر دل تاخت با تیغ کین
بزد تیغ وافتاد از زین سوار
بغلتید بر خاک وبرگشت کار
سرآمد بدان مرد حق نیز روز
برفت از جهان پیر گیتی فروز
روانش چو زین دامگه رسته شد
به پیغمبر پاک (ص) پیوسته شد
چو آگه شد از مرگ او شهریار
برآن کشته ی خویش بگریست زار
سپس گفت آن داور اهل خیر
چه شایسته مردی بدی ای بریر
بی اندازه بادا به دیگر سرای
ترا برتن و جان درود از خدای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۹ - به میدان رفتن جناب وهب و مبارزت و شهادت آن بزرگوار
شد ازبهر رزم آن پسندیده کیش
زره پوش چون از گهر تیغ خویش
تن خود سراپا درآهن نهفت
برآمد به رخش جهانپوی و گفت
که ای رهسپر چرمه ی تیز هوش
به سوی سوارت فرادار گوش
یکی گرم جولان شو اندر نبرد
ز هامون به گردون برانگیز کرد
ممان تا سواران نا هوشمند
بتازند در پهنه زی من سمند
برآور چو مرغان دراین دشت پر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
کنون گرچه در زیر زینی مرا
ابر زین ازین پس نبینی مرا
مرا چون ز زین افکند بدسگال
زخونم کنی سرخ رخسار ویال
مرا کشته بگذار وزین رزمگاه
برو سر بنه برسم اسب شاه
بدان دادگر داور مهربان
رسان مژده ی مرگ من بی زبان
بگو گر سوار من افتاد پست
تراباد بر زین یکران نشست
وزان پس به همخوابه و مام من
رسان از بر شاه پیغام من
بگو شد وهب کشته درکارزار
بگریید درسوگ او زار زار
بگفت این وزی پهنه توسن براند
به تازی زبان این رجز باز خواند
امیری حسین ونعم الامیر
له لمعه کالسراج المنیر
چراغ هدایت امیر من است
که در دین حق دستگیر من است
اگر پرتو افکن شود روی شاه
نه خورشید پاید نه تابنده ماه
نداند رما هر که نام ونسب
بگویم منم شیر جنگی وهب
منم شیر و شیر اوژن و شیرزاد
سگ شیر حق مرد کلبی نژاد
به مردی ظفر همعنان من است
اجل درزبان سنان من است
بجنبد چو پر کلاهم زباد
بداندیش من آرد ازمرگ یاد
به دست من ار بنگرد گاوسار
فتد برسر شیر گردون دوار
هم ایدون ببینید جنگ مرا
همان بند و فتراک و چنگ مرا
چه پیل دم آهنج نزدم چه مور
چه شیر دژ آهنگ پیشم چه گور
به نخجیر بد خواه ناهوشمند
مرا دانه و دام تیغ و کمند
به سر چون نهم ترک درکارزار
نماند سری درجهان ترک دار
چو گفت این زدشمن هماورد خواست
به چرخ ازسم باره اش گرد خاست
هر آنکس که گشتی بدو روبروی
شدی سوی دوزخ به شمشیر اوی
چو بسیاری از نامداران فکند
میان سپه راند تازی سمند
به خشم آستین برزد آهنگ را
برآورد دست یلی جنگ را
یکی آتش از تیغ کین برفروخت
کز وکوفیان را چو خاشاک سوخت
فغان در چپ افکند و شیون به راست
براو آفرین ازدو لشگر بخاست
دلاور نبرد آزمودن گرفت
شهنشه مراو را ستودن گرفت
همی خواست با میمنه و میسره
کند کار یکرویه ویکسره
ورا ناگه ازمادر و نوعروس
به یاد آمد و خورد لختی فسوس
سوی خیمه از پهنه آن سرفراز
عنان تکاور بگرداند باز
بیامد به نزدیک مادر بگفت
که ای با خرد گشته جان تو جفت
دلت گشت خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود گردم که سر
ببازی به راه شه تاجور
ز نزدیک مادر به درد و محن
به نزدیک همخوابه شدتیغ زن
دگر باره بدرود او کرد و رفت
به میدان وزد برصف خصم تفت
گهی با سنان گاه با تیغ تیز
در افکند در کوفیان رستخیز
سواری ز لشگر بر او بربتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
زبس رزم کرد آن یل حق پرست
به هم نیزه و تیغ او درشکست
سپه کاین بدیدند ازو همگروه
گرفتند گرد یل پرشکوه
بدان مرد فرزانه ی نیکبخت
یکی تیر باران نمودند سخت
ز پیکان پران تن بی همال
به کردار مرغان برآورد بال
تنش بر لب تیغ می داد بوس
بدانسان که داماد برنو عروس
به ناگه دو مرد بد اختر بدوی
فکندند اسب ستیز از دو سوی
دو دستش به تیغ از یمین ویسار
فکندند در پهنه ی کارزار
جوان گشت چون نا امید ازدو ست
ززین بر زمین اندر افتاد پست
سواری ز پشت سمند اوفتاد
که انباز او چرخ نارد به یاد
یکی تازه داماد کز سوک آن
سیه پوش شد حجله ی آسمان
زره پوش چون از گهر تیغ خویش
تن خود سراپا درآهن نهفت
برآمد به رخش جهانپوی و گفت
که ای رهسپر چرمه ی تیز هوش
به سوی سوارت فرادار گوش
یکی گرم جولان شو اندر نبرد
ز هامون به گردون برانگیز کرد
ممان تا سواران نا هوشمند
بتازند در پهنه زی من سمند
برآور چو مرغان دراین دشت پر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
کنون گرچه در زیر زینی مرا
ابر زین ازین پس نبینی مرا
مرا چون ز زین افکند بدسگال
زخونم کنی سرخ رخسار ویال
مرا کشته بگذار وزین رزمگاه
برو سر بنه برسم اسب شاه
بدان دادگر داور مهربان
رسان مژده ی مرگ من بی زبان
بگو گر سوار من افتاد پست
تراباد بر زین یکران نشست
وزان پس به همخوابه و مام من
رسان از بر شاه پیغام من
بگو شد وهب کشته درکارزار
بگریید درسوگ او زار زار
بگفت این وزی پهنه توسن براند
به تازی زبان این رجز باز خواند
امیری حسین ونعم الامیر
له لمعه کالسراج المنیر
چراغ هدایت امیر من است
که در دین حق دستگیر من است
اگر پرتو افکن شود روی شاه
نه خورشید پاید نه تابنده ماه
نداند رما هر که نام ونسب
بگویم منم شیر جنگی وهب
منم شیر و شیر اوژن و شیرزاد
سگ شیر حق مرد کلبی نژاد
به مردی ظفر همعنان من است
اجل درزبان سنان من است
بجنبد چو پر کلاهم زباد
بداندیش من آرد ازمرگ یاد
به دست من ار بنگرد گاوسار
فتد برسر شیر گردون دوار
هم ایدون ببینید جنگ مرا
همان بند و فتراک و چنگ مرا
چه پیل دم آهنج نزدم چه مور
چه شیر دژ آهنگ پیشم چه گور
به نخجیر بد خواه ناهوشمند
مرا دانه و دام تیغ و کمند
به سر چون نهم ترک درکارزار
نماند سری درجهان ترک دار
چو گفت این زدشمن هماورد خواست
به چرخ ازسم باره اش گرد خاست
هر آنکس که گشتی بدو روبروی
شدی سوی دوزخ به شمشیر اوی
چو بسیاری از نامداران فکند
میان سپه راند تازی سمند
به خشم آستین برزد آهنگ را
برآورد دست یلی جنگ را
یکی آتش از تیغ کین برفروخت
کز وکوفیان را چو خاشاک سوخت
فغان در چپ افکند و شیون به راست
براو آفرین ازدو لشگر بخاست
دلاور نبرد آزمودن گرفت
شهنشه مراو را ستودن گرفت
همی خواست با میمنه و میسره
کند کار یکرویه ویکسره
ورا ناگه ازمادر و نوعروس
به یاد آمد و خورد لختی فسوس
سوی خیمه از پهنه آن سرفراز
عنان تکاور بگرداند باز
بیامد به نزدیک مادر بگفت
که ای با خرد گشته جان تو جفت
دلت گشت خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود گردم که سر
ببازی به راه شه تاجور
ز نزدیک مادر به درد و محن
به نزدیک همخوابه شدتیغ زن
دگر باره بدرود او کرد و رفت
به میدان وزد برصف خصم تفت
گهی با سنان گاه با تیغ تیز
در افکند در کوفیان رستخیز
سواری ز لشگر بر او بربتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
زبس رزم کرد آن یل حق پرست
به هم نیزه و تیغ او درشکست
سپه کاین بدیدند ازو همگروه
گرفتند گرد یل پرشکوه
بدان مرد فرزانه ی نیکبخت
یکی تیر باران نمودند سخت
ز پیکان پران تن بی همال
به کردار مرغان برآورد بال
تنش بر لب تیغ می داد بوس
بدانسان که داماد برنو عروس
به ناگه دو مرد بد اختر بدوی
فکندند اسب ستیز از دو سوی
دو دستش به تیغ از یمین ویسار
فکندند در پهنه ی کارزار
جوان گشت چون نا امید ازدو ست
ززین بر زمین اندر افتاد پست
سواری ز پشت سمند اوفتاد
که انباز او چرخ نارد به یاد
یکی تازه داماد کز سوک آن
سیه پوش شد حجله ی آسمان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۲ - ذکر شهادت عمروبن خالد صید اوی رحمه الله علیه
وهب کشته شد چون به میدان کین
ز یاران شاهنشه راستین
گه عمر بن خالد آمد فراز
که در یاری شه شود رزمساز
مرآن پر هنر نامدار سترگ
ز صیداویان بود مردی بزرگ
سواری تنومند و شمشیر زن
قوی پنجه و پر دل و صف شکن
زشه خواست دستوری و شد به جنگ
ز خون دست و تیغ یکی کردرنگ
سواران بسیار از زین فکند
نگون گشت خود هم ززین و سمند
قدم سرخ رو سوی میدان نهاد
بدو رحمت از داور پاک باد
چو او کشته شد پور نام آورش
که خالد بدی نام نیک اخترش
به جنگ اندر آویخت با آن سپاه
سرو جان خود کرد قربان شاه
پس آمد دمان سعد بن حنظله
به پیگار چون شرزه شیر یله
بکشت و بیانداخت مردان چند
به تیغ از دلیران بسی سر – فکند
هم آخر به تیغ ستم شد شهید
درودش رساد از خدای مجید
پس از عمرو و عبدالله پاکزاد
برفت و روان شاه دین را بداد
پس از او به شاهنشه خسروان
ببخشید وقاص مالک روان
پس از وی به خلد برین بست بار
شریح ابن عبدالله نامدار
فردی بر روانشان ز یزدان رساد
که بودند فرخنده و پاکزاد
سر و جان به دادار بفروختند
عوض گنج رمت بیاندوختند
ز یاران شاهنشه راستین
گه عمر بن خالد آمد فراز
که در یاری شه شود رزمساز
مرآن پر هنر نامدار سترگ
ز صیداویان بود مردی بزرگ
سواری تنومند و شمشیر زن
قوی پنجه و پر دل و صف شکن
زشه خواست دستوری و شد به جنگ
ز خون دست و تیغ یکی کردرنگ
سواران بسیار از زین فکند
نگون گشت خود هم ززین و سمند
قدم سرخ رو سوی میدان نهاد
بدو رحمت از داور پاک باد
چو او کشته شد پور نام آورش
که خالد بدی نام نیک اخترش
به جنگ اندر آویخت با آن سپاه
سرو جان خود کرد قربان شاه
پس آمد دمان سعد بن حنظله
به پیگار چون شرزه شیر یله
بکشت و بیانداخت مردان چند
به تیغ از دلیران بسی سر – فکند
هم آخر به تیغ ستم شد شهید
درودش رساد از خدای مجید
پس از عمرو و عبدالله پاکزاد
برفت و روان شاه دین را بداد
پس از او به شاهنشه خسروان
ببخشید وقاص مالک روان
پس از وی به خلد برین بست بار
شریح ابن عبدالله نامدار
فردی بر روانشان ز یزدان رساد
که بودند فرخنده و پاکزاد
سر و جان به دادار بفروختند
عوض گنج رمت بیاندوختند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۵ - ذکرشهادت جناب هلال ابن نافع علیه السلام
به بست ازپی جنگ با کوفیان
هلال ابن نافع- کمر بر میان
هلالی به سیمای بدر تمام
نزاده چو او پوری از هیچ مام
هلالی نه خورشید رخشنده ای
به آوردگه شیر درنده ای
به مردانگی آن یل پاکرای
بدی دست پرورد شیر خدای
خدنگ افکنی همچو آن پاکزاد
نبود از دلیران تازی نژاد
به فرمان شاهنشه دین هلال
دمان سوی میدان بیا فراخت بال
به لشکر چو رعد از بر کوهسار
خروشید و فرمود آن نامدار
هلال است اگر چه مرانام پاک
چو بدرم به چرخ یلی تابناک
به جانم زعشق حسین است شور
بودرزم وسوگم به از بزم وسور
چو گفت این برانگیخت اسب یلی
بزد بر سپه نیزه ی پر دلی
یکی هم به نزد آمدش قیس نام
زره نارسیده بدو چند گام
دلاور خدنگی به زه برنهاد
سپر برسر آورد آن بد نهاد
رها گشت پیکان ز شست سوار
گذشت از سپر ناوک آبدار
گذر کرد از پشت ناپاکخوی
به خاک زمین رفت تا سرو فرو
پس آنگاه بارید تیرازکمان
بدان قوم زشت اختر بدگمان
درآن تیر باران یل تیغ زن
ز لشکر بیانداخت هفتاد تن
چو رفت آنچه بود از خدنگش به کار
کشید ازمیان تیغ دشمن شکار
فراوان از آن کینه گستر سپاه
بیافکند برخاک آوردگاه
چو از رزم او لشکر آمد ستوه
بدو ناگهان تاختند آن گروه
گرفتند گردش کران تا کران
زدندش به تن زخم های گران
سرانجام کردند خیل شریر
به فرمان او را اسیر
ببردندش آن جوق اهریمنا
شکسته دو بازوی و خسته تنا
کشان سوی پر کین سپهدار خویش
چو دیدش – به خشم آمد آن زشت کیش
بفرمود تا بر گرفتند سر
به شمشیرش از پیکر نامور
به مینو روانش برآسود شاد
فراوان درودش زدادار باد
هلال ابن نافع- کمر بر میان
هلالی به سیمای بدر تمام
نزاده چو او پوری از هیچ مام
هلالی نه خورشید رخشنده ای
به آوردگه شیر درنده ای
به مردانگی آن یل پاکرای
بدی دست پرورد شیر خدای
خدنگ افکنی همچو آن پاکزاد
نبود از دلیران تازی نژاد
به فرمان شاهنشه دین هلال
دمان سوی میدان بیا فراخت بال
به لشکر چو رعد از بر کوهسار
خروشید و فرمود آن نامدار
هلال است اگر چه مرانام پاک
چو بدرم به چرخ یلی تابناک
به جانم زعشق حسین است شور
بودرزم وسوگم به از بزم وسور
چو گفت این برانگیخت اسب یلی
بزد بر سپه نیزه ی پر دلی
یکی هم به نزد آمدش قیس نام
زره نارسیده بدو چند گام
دلاور خدنگی به زه برنهاد
سپر برسر آورد آن بد نهاد
رها گشت پیکان ز شست سوار
گذشت از سپر ناوک آبدار
گذر کرد از پشت ناپاکخوی
به خاک زمین رفت تا سرو فرو
پس آنگاه بارید تیرازکمان
بدان قوم زشت اختر بدگمان
درآن تیر باران یل تیغ زن
ز لشکر بیانداخت هفتاد تن
چو رفت آنچه بود از خدنگش به کار
کشید ازمیان تیغ دشمن شکار
فراوان از آن کینه گستر سپاه
بیافکند برخاک آوردگاه
چو از رزم او لشکر آمد ستوه
بدو ناگهان تاختند آن گروه
گرفتند گردش کران تا کران
زدندش به تن زخم های گران
سرانجام کردند خیل شریر
به فرمان او را اسیر
ببردندش آن جوق اهریمنا
شکسته دو بازوی و خسته تنا
کشان سوی پر کین سپهدار خویش
چو دیدش – به خشم آمد آن زشت کیش
بفرمود تا بر گرفتند سر
به شمشیرش از پیکر نامور
به مینو روانش برآسود شاد
فراوان درودش زدادار باد