عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید
چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان
بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان
هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان
خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستان
گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان
بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟
زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟
که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟
سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان
چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان
خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان
که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان
هزار دستان امروز درخراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان
چه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان
ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان
از آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زر
سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن
هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیان
به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان
برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی
ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسان
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران
رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی
خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان
سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان
به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای
به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان
رسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان
زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان
دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان
نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر
نه در مروت اودیده هیچکس نقصان
به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان
ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان
ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان
که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان
ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن
همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
ز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگان
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان
سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان
هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار
به خرمی بگذار وتو جاودانه بمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان
تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار تو به شکن
بازگشتی بکرد توبه من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چوتازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبه مرا ترسم
چه توان کرد گوبرو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لاله سرخ و باده روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن وگل به باغ چشم دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده خواران گل پرست شمن
هر درختی چونوش لب صنمیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چوخر، شد زدست و بر درسن
ای دل سوخته به آتش عشق
مرمرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مرمرا نکنی
پیش صاحب به کامه دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان تجاره توسن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش که کن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستانرا به تخت گاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کندو گمان ببرد عدو
کاندرآن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آن چگونه سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت وسعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی را نهالها زختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا تراسدای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچه نازنین کند قربان
گر چه سردست باد را زنهار
نرسد زومگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
باده چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجه عمید بخوان
خواجه بوسهل داد پرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده زخانه خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
ز ایران را و شاعران برخوان
چشم او پر زمال ونعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همی کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته ای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیز ترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گوید
بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان
هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان
چو روی خویش بپوشید روز من بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن
هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان
مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان
هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران
هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو
ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان
هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان
به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان
هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان
دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان
هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف
به که نماید همواره کوه گردد کان
هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان
نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان
هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان
اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان
هر آینه چوستاره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانه اقران
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان
هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان
بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان
صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان
هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان
هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان
سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان
هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان
فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان
همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان
خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان
هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین و شاخ
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو راهمی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را بر کشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند ازبلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت برآن کس که او
رحمت کندبر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر ست ورای وتدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او وامراو طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
اوآتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گرمایه فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
بانهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موال نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل ویاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه موبد ست
تا بت پرستی پیشه برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادئات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکر
بوستانیست روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن
این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن
تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن
هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید
با کاروان حله برفتم ز سیستان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان
جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان
بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان
تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
. . .
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران
تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید
تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه
جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه
زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد
دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه
باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکر گاه
بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه
شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماه
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه
گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه
آفرین کردم بر شاه فراوان وسزید
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضد دولت سالار سپاه
آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی
از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه
بر او مال بهم کردن منکر گنهیست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه
هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد
من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه
تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان
مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه
با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله
فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه
دست رادان جهان کوته کرد از رادی
که کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاه
بکندهر چه شه ایران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواه
میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر
که همه شیران باشند بر او روباه
همه میران جهاندیده کزو یاد کنند
خاک بوسند و بیالاینداز خاک جباه
مهترین میر مبارز که به او نامه کند
بر نویسد ز بر نامه که: «عبده » و «فداه »
شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر
به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه
هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند
زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه
سپه آرای تو رو کردچون هنگام نبرد
رویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاه
جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش
لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه
از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستی او را به وفا چندین راه
نهمت او همه اینست که از روی زمین
بکند نام عدوی تو و نام بدخواه
دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه
عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب
همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه
آزرانیست پناهی به جز ازدرگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه
خادم او ز سرشوق جهان بی منت
چاکر او زبن گوش فلک بی اکراه
تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین
تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه
تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه
به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله
فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه
دولت اورا به همه کام و هوا راهنمای
ایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
از پی تهنیت روز نو آمد برشاه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه
در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه
ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه
گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه
ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه
اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه
بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در تحریض به حرکت هندو تسخیر کشمیر گوید
هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود روی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی
از مجلس ما مردم دوروی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسوگل دو روی و دگر سوگل یک روی
تا این گل دو روی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بو عمرو تواندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید وهنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تامن بوم از بدعت واز کفر جهان شوی
کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلداندر سفرهند
به چون به حضر در کف من دسته شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد
بردیده من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم
ور قلعه او ز آهن چینی بودو روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند دراو جز زن بیشوی
تاکافر یابم نکنم قصد مسلمان
تاگنگ بود نگذرم از وادی آموی
از دولت مادوست همی نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید، گوموی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود گوید
ای باد بهاری خبر از یار چه داری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو باز لفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر اوراست
از آمل و از ساری تازان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شای و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری
افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده بردر تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)
بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
بافر شهنشاهی وبا زیب سواری
پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم
باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل
برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی
ای داده ترا هر چه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار
با جعد سمر قندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۵ - همو راست
نوبهارآمدو بشکفت بیکبار جهان
بر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهان
تاز خواب خوش بگشاد گل سوری شم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان
پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تابه کران
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بودورنه من این لفظ نیارم به زبان
گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگر باره بدین روز رسیدن نتوان
خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان