عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عدالت و فضیلت آن
و مخفی نماند که ضد ظلم به این معنی، عدالت به معنی اخص است و آن عبارت است از بازداشتن خود از ستم به مردمان، و دفع ظلم دیگران به قدر امکان از ایشان و نگاهداشتن هر کسی را بر حق خود.
و همچنان که اشاره به آن شده غالبا مراد از عدالتی که در اخبار و آیات ذکر می شود، این معنی است و شرافت این صفت از حیز وصف بیرون، و فضیلت آن از حد شرح و بیان افزون است تاجی است وهاج، که تارک مبارک هر پادشاهی به آن مزین گشت به منصب والای ظل اللهی سرافراز می گردد و خلعتی است پرقیمت، که قامت هر سلطانی به آن آراسته شد از میان همه خلایق به مرتبه جلیله عالم پناهی ممتاز می شود و در دار الضرب عنایت پروردگار، این سکه مبارکه را به نام نامی هر نامداری زدند تا قیام قیامت نام نیک او زینت بخش صفحه روزگار، و در دفتر خانه مکرمت آفریدگار، این توقیع وقیع را به اسم سامی هر کامکاری رقم کردند، ابد الدهر اسم همایون او دره التاج تارک سلاطین ذوی الاقتدار است.
و چگونه شرافت صفتی را بیان توان نمود که انتظام نظام بنی نوع انسان که اشرف انواع اکوان است به آن منوط، و قوام سلسله هستی بنی آدم، که افضل ابنای عالم است به آن مربوط چه حضرت خداوند متعال، و پادشاه لم یزل و لا یزال، عز شأنه، و عظم سلطانه چون به معماری قدرت کامله، و سرکاری حکمت شامله، در مرز و بوم عالم امکان، شهرستان هستی را بنا نهاد و به محصلی امر «کن»، صحرانشینان بادیه عدم را به آنجا کوچانید هر طایفه را در جهتی، و هر قومی را در محلی جای داد و در محله بالا، هفت گنبد لاجوردی سموات سبع را افراشته، خیل افلاکیان را در آنجا مقام فرمود و در محله سفلی، خانه هفت طبقه ارضین را بنا کرده، فرقه خاکیان را در آنجا سکنی داده، و به جهت بنی نوع انسان که با هر دو طایفه آشنا و مربوط، و با هر دو فرقه منسوب و مخلوط است، محله وسطی را تعیین و در آنجا از عناصر اربع، درهای چهار باغ گذارد صحن و ساحت ربع مسکون و چهار جوی دریاچه سبعه ابحر را طرح ریخته آدم أبو البشر را با ایل و الوس به آنجا فرستاد و جمله مادیات را به خدمت ایشان مأمور ساخت خورشید درخشان را به رتبه خوان سالاری سرافراز، و ماه تابان را به منصب مشعلداری ممتاز، ابر آزادی را راویه سقائی بر دوش نهاد، و باد بهاری را جاروب فراشی به دست داد.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
و این طایفه را چون جامه حیاتشان تار و پود شهوات بافته، و تار حیاتشان به رشته طول امل تافته است و این معنی هر یکی را در تحصیل مراد به ارتکاب صد گونه فساد داعی، و از تحریف شان از جاده مستقیم انصاف ساعی است و از این جهت ناپاکان بی باک را بر مال عجزه، چشم طمع باز، و اقویا را به گریبان ضعفا دست تعدی دراز می گردد و به این سبب امر معیشت تباه، و دست از دامن مقصود که تعمیر خانه آخرت است کوتاه می شود لهذا ناچار است از سرکرده مطاعی، و فرماندهی لازم الاتباعی، که فقراء و زیردستان در کنف حمایتش از شر اشرار ایمن و محفوظ، و در سر سفره عدالتش از نعمت آسوده گی بهره مند و محفوظ باشند.
و بنابراین، حضرت حکیم علی الاطلاق از غایت مرحمت و اشفاق بر خلق، هر کشوری سروری، و بر اهل هر دیاری سالاری گماشته و سررشته نظام مهام هر جماعتی را در کف کفایت صاحب دولتی گذاشته، که شب و روز با دیده محبت بیدار نگاهبان اوضاع روزگار بوده و نگذارد که دست تعدی جور کیشان، گونه احوال درویشان را به ناخن ستم خراشد و زور بازوی زبردستی اهل فساد، به تیشه بیداد نخل مراد زیردستان را درهم تراشد.
پس سلاطین عدالت شعار، و خواقین معدلت آثار از جانب مالک الملک برای رفع ستم و پاسبانی عرض و مال اهل عالم، معین گشته، از کافه خلایق ممتاز، و از این جهت به شرف خطاب ظل اللهی سرافراز گردیده اند، تا امر معاش و معاد زمره عباد در انتظام، و سلسله حیاتشان را قوام بوده باشد.
و از این جهت در آیات بسیار و اخبار بی شمار، امر به عدل و داد و مدح و ترغیب بر آن شده، چنان که حضرت پروردگار جل شأنه می فرماید: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان» یعنی «به درستی که پروردگار، امر می کند به عدالت و نیکوئی با یکدیگر کردن و دیگر می فرماید: «ان الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل» یعنی «به درستی که خدا امر می فرماید شما را که امانتهای مردم را به صاحبانش رد نمائید و چون در میان مردم حکم کنید به عدل و راستی حکم نمایید» و از حضرت فخر کاینات، مروی است که «عدالت کردن در یک ساعت بهتر است از عبادت هفتاد سال، که جمیع روزهای آن را روزه بدارد و همه شبهای آن را به عبادت و طاعت احیا نماید» و نیز آن حضرت فرموده که «هر صاحب تسلطی داخل صبح شود و قصد ظلم با احدی نداشته باشد حق تعالی جمیع گناهان او را می آمرزد» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «هیچ ثوابی نزد خدای عظیم تر نیست از ثواب سلطانی که به صفت عدل موصوف، و مردی که شیوه او نیکوئی و معروف باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «عدالت در کام پادشاهی که شیرینی آن را یافته باشد از شهد و شکر شیرین تر، و در مشامش از مشک اذفر و عنبر خوشبوتر است» و نیز از آن سرور مأثور است که «پادشاه عادل، بی حساب داخل بهشت گردد» .
گویند: «یکی از سلاطین را شوق طواف خانه خدا و گذاردن حج بر خاطر غلبه کرد، عازم سفر حجاز گردید، چون ارکان دولت بر این داعیه مطلع گشته عرض کردند که اگر با حشم و سپاه عزیمت این راه نمائید تهیه اسباب آن معتذر، و اگر مخفف توجه فرمائید خطر کلی متصور است علاوه بر اینکه چون مملکت از وجود پادشاه خالی گردد، انواع خلل در بنیان ملک حاصل گردد و رعیت پایمال شوند سلطان گفت: چون این سفر میسر نمی شود چه کنم که ثواب حج دریابم؟ گفتند: در این ولایت عالمی هست که سالها مجاور حرم بوده و ادراک سعادت چندین حج نموده، شاید ثواب حجی از او توان خرید سلطان خود به نزد آن عالم رفته و فیض صحبت او را دریافته، اظهار مطلب نمود عالم گفت: ثواب حجهای خود را به تو می فروشم سلطان گفت: هر حجی به چند؟ گفت: ثواب هر قدمی که در آن زده ام به تمام دنیا سلطان گفت: من زیاده از قدری اندک از دنیا ندارم و آن خود بهای یک قدم نمی شود، پس این سودا چگونه میسر می شود؟ عالم گفت: آسان است، ساعتی که در دیوان دادخواهی به عدالت پردازی، و کار بیچارگان سازی و در دیوان دادخواهی، به عدالت پردازی ثواب آن را به من ده تا من ثواب شصت حج خود را به تو ارزانی دارم و در این معامله هنوز من صرفه برده خواهم بود» و اگر کسی دیده بصیرت بگشاید و به نظر حقیقت بنگرد می بیند که لذت سلطنت و حکمرانی، و شیرینی شهریاری و فرماندهی، در عدل و دادخواهی و کرم و فریادرسی است.
عدل و کرم خسروی است، ورنه گدائی بود
بهر دو ویرانه ده، طبل و علم داشتن
گویند وقتی که اسکندر ذوالقرنین عزم جهانگیری نمود، آثار تفکر از ناصیه خاطرش پیدا، و غبار تکدر از آئینه ضمیرش هویدا می گردید ارسطو که وزیر آن حضرت بود و ظهیر آن دولت، در مقام استفسار برآمده عرض کرد: منت خدای را که امور ملک و سلطنت منتظم است و خزائن موفور، و ممالک معمور، سبب گرفتگی خاطر مبارک چیست؟ فرمود: هر چه به نظر تأمل می نگرم این عمر کوتاه و عرصه محقر دنیا را قابل آن نمی بینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و مرا شرم می آید که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این چه شک که این محقر کالا، نه در خور همت والا است، سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را هم ضمیمه ممالک محروسه گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهت همت فرمایید و چنانچه به ضرب تیغ جهانگشا، ملک دنیا را به قبضه اقتدار درمی آوری، به برکت عدل عالم آرا، دارالملک جهان بقا را نیز مسخر گردانی».
خلاصه اینکه فواید بسیار اخرویه و مثوبات جزیله صفت خجسته عدل و دادخواهی بالاترین فواید و از فواضل باقیان صالحات است.
گر عدل کردی در این ملک و مال
به مال و به ملکی رسی بی زوال
خدا مهربان است و بس دادگر
ببخشا و بخشایش حق نگر
و همچنان که اشاره به آن شده غالبا مراد از عدالتی که در اخبار و آیات ذکر می شود، این معنی است و شرافت این صفت از حیز وصف بیرون، و فضیلت آن از حد شرح و بیان افزون است تاجی است وهاج، که تارک مبارک هر پادشاهی به آن مزین گشت به منصب والای ظل اللهی سرافراز می گردد و خلعتی است پرقیمت، که قامت هر سلطانی به آن آراسته شد از میان همه خلایق به مرتبه جلیله عالم پناهی ممتاز می شود و در دار الضرب عنایت پروردگار، این سکه مبارکه را به نام نامی هر نامداری زدند تا قیام قیامت نام نیک او زینت بخش صفحه روزگار، و در دفتر خانه مکرمت آفریدگار، این توقیع وقیع را به اسم سامی هر کامکاری رقم کردند، ابد الدهر اسم همایون او دره التاج تارک سلاطین ذوی الاقتدار است.
و چگونه شرافت صفتی را بیان توان نمود که انتظام نظام بنی نوع انسان که اشرف انواع اکوان است به آن منوط، و قوام سلسله هستی بنی آدم، که افضل ابنای عالم است به آن مربوط چه حضرت خداوند متعال، و پادشاه لم یزل و لا یزال، عز شأنه، و عظم سلطانه چون به معماری قدرت کامله، و سرکاری حکمت شامله، در مرز و بوم عالم امکان، شهرستان هستی را بنا نهاد و به محصلی امر «کن»، صحرانشینان بادیه عدم را به آنجا کوچانید هر طایفه را در جهتی، و هر قومی را در محلی جای داد و در محله بالا، هفت گنبد لاجوردی سموات سبع را افراشته، خیل افلاکیان را در آنجا مقام فرمود و در محله سفلی، خانه هفت طبقه ارضین را بنا کرده، فرقه خاکیان را در آنجا سکنی داده، و به جهت بنی نوع انسان که با هر دو طایفه آشنا و مربوط، و با هر دو فرقه منسوب و مخلوط است، محله وسطی را تعیین و در آنجا از عناصر اربع، درهای چهار باغ گذارد صحن و ساحت ربع مسکون و چهار جوی دریاچه سبعه ابحر را طرح ریخته آدم أبو البشر را با ایل و الوس به آنجا فرستاد و جمله مادیات را به خدمت ایشان مأمور ساخت خورشید درخشان را به رتبه خوان سالاری سرافراز، و ماه تابان را به منصب مشعلداری ممتاز، ابر آزادی را راویه سقائی بر دوش نهاد، و باد بهاری را جاروب فراشی به دست داد.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
و این طایفه را چون جامه حیاتشان تار و پود شهوات بافته، و تار حیاتشان به رشته طول امل تافته است و این معنی هر یکی را در تحصیل مراد به ارتکاب صد گونه فساد داعی، و از تحریف شان از جاده مستقیم انصاف ساعی است و از این جهت ناپاکان بی باک را بر مال عجزه، چشم طمع باز، و اقویا را به گریبان ضعفا دست تعدی دراز می گردد و به این سبب امر معیشت تباه، و دست از دامن مقصود که تعمیر خانه آخرت است کوتاه می شود لهذا ناچار است از سرکرده مطاعی، و فرماندهی لازم الاتباعی، که فقراء و زیردستان در کنف حمایتش از شر اشرار ایمن و محفوظ، و در سر سفره عدالتش از نعمت آسوده گی بهره مند و محفوظ باشند.
و بنابراین، حضرت حکیم علی الاطلاق از غایت مرحمت و اشفاق بر خلق، هر کشوری سروری، و بر اهل هر دیاری سالاری گماشته و سررشته نظام مهام هر جماعتی را در کف کفایت صاحب دولتی گذاشته، که شب و روز با دیده محبت بیدار نگاهبان اوضاع روزگار بوده و نگذارد که دست تعدی جور کیشان، گونه احوال درویشان را به ناخن ستم خراشد و زور بازوی زبردستی اهل فساد، به تیشه بیداد نخل مراد زیردستان را درهم تراشد.
پس سلاطین عدالت شعار، و خواقین معدلت آثار از جانب مالک الملک برای رفع ستم و پاسبانی عرض و مال اهل عالم، معین گشته، از کافه خلایق ممتاز، و از این جهت به شرف خطاب ظل اللهی سرافراز گردیده اند، تا امر معاش و معاد زمره عباد در انتظام، و سلسله حیاتشان را قوام بوده باشد.
و از این جهت در آیات بسیار و اخبار بی شمار، امر به عدل و داد و مدح و ترغیب بر آن شده، چنان که حضرت پروردگار جل شأنه می فرماید: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان» یعنی «به درستی که پروردگار، امر می کند به عدالت و نیکوئی با یکدیگر کردن و دیگر می فرماید: «ان الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل» یعنی «به درستی که خدا امر می فرماید شما را که امانتهای مردم را به صاحبانش رد نمائید و چون در میان مردم حکم کنید به عدل و راستی حکم نمایید» و از حضرت فخر کاینات، مروی است که «عدالت کردن در یک ساعت بهتر است از عبادت هفتاد سال، که جمیع روزهای آن را روزه بدارد و همه شبهای آن را به عبادت و طاعت احیا نماید» و نیز آن حضرت فرموده که «هر صاحب تسلطی داخل صبح شود و قصد ظلم با احدی نداشته باشد حق تعالی جمیع گناهان او را می آمرزد» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «هیچ ثوابی نزد خدای عظیم تر نیست از ثواب سلطانی که به صفت عدل موصوف، و مردی که شیوه او نیکوئی و معروف باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «عدالت در کام پادشاهی که شیرینی آن را یافته باشد از شهد و شکر شیرین تر، و در مشامش از مشک اذفر و عنبر خوشبوتر است» و نیز از آن سرور مأثور است که «پادشاه عادل، بی حساب داخل بهشت گردد» .
گویند: «یکی از سلاطین را شوق طواف خانه خدا و گذاردن حج بر خاطر غلبه کرد، عازم سفر حجاز گردید، چون ارکان دولت بر این داعیه مطلع گشته عرض کردند که اگر با حشم و سپاه عزیمت این راه نمائید تهیه اسباب آن معتذر، و اگر مخفف توجه فرمائید خطر کلی متصور است علاوه بر اینکه چون مملکت از وجود پادشاه خالی گردد، انواع خلل در بنیان ملک حاصل گردد و رعیت پایمال شوند سلطان گفت: چون این سفر میسر نمی شود چه کنم که ثواب حج دریابم؟ گفتند: در این ولایت عالمی هست که سالها مجاور حرم بوده و ادراک سعادت چندین حج نموده، شاید ثواب حجی از او توان خرید سلطان خود به نزد آن عالم رفته و فیض صحبت او را دریافته، اظهار مطلب نمود عالم گفت: ثواب حجهای خود را به تو می فروشم سلطان گفت: هر حجی به چند؟ گفت: ثواب هر قدمی که در آن زده ام به تمام دنیا سلطان گفت: من زیاده از قدری اندک از دنیا ندارم و آن خود بهای یک قدم نمی شود، پس این سودا چگونه میسر می شود؟ عالم گفت: آسان است، ساعتی که در دیوان دادخواهی به عدالت پردازی، و کار بیچارگان سازی و در دیوان دادخواهی، به عدالت پردازی ثواب آن را به من ده تا من ثواب شصت حج خود را به تو ارزانی دارم و در این معامله هنوز من صرفه برده خواهم بود» و اگر کسی دیده بصیرت بگشاید و به نظر حقیقت بنگرد می بیند که لذت سلطنت و حکمرانی، و شیرینی شهریاری و فرماندهی، در عدل و دادخواهی و کرم و فریادرسی است.
عدل و کرم خسروی است، ورنه گدائی بود
بهر دو ویرانه ده، طبل و علم داشتن
گویند وقتی که اسکندر ذوالقرنین عزم جهانگیری نمود، آثار تفکر از ناصیه خاطرش پیدا، و غبار تکدر از آئینه ضمیرش هویدا می گردید ارسطو که وزیر آن حضرت بود و ظهیر آن دولت، در مقام استفسار برآمده عرض کرد: منت خدای را که امور ملک و سلطنت منتظم است و خزائن موفور، و ممالک معمور، سبب گرفتگی خاطر مبارک چیست؟ فرمود: هر چه به نظر تأمل می نگرم این عمر کوتاه و عرصه محقر دنیا را قابل آن نمی بینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و مرا شرم می آید که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این چه شک که این محقر کالا، نه در خور همت والا است، سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را هم ضمیمه ممالک محروسه گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهت همت فرمایید و چنانچه به ضرب تیغ جهانگشا، ملک دنیا را به قبضه اقتدار درمی آوری، به برکت عدل عالم آرا، دارالملک جهان بقا را نیز مسخر گردانی».
خلاصه اینکه فواید بسیار اخرویه و مثوبات جزیله صفت خجسته عدل و دادخواهی بالاترین فواید و از فواضل باقیان صالحات است.
گر عدل کردی در این ملک و مال
به مال و به ملکی رسی بی زوال
خدا مهربان است و بس دادگر
ببخشا و بخشایش حق نگر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مفاسد اقسام ریا و احکام آنها
چون، اقسام ریا را دانستی بدان که قسم اول، که ریا در ایمان باشد بدترین اقسام ریا، و از افراد کافر است بلکه بدتر از کفر و شدیدتر از آن است.
و اما قسم دوم، که ریا در عبادات بوده باشد، همه انواع آن حرام، و از گناهان عظیمه است و صاحب آن مغضوب درگاه پروردگار، و ممنوع از وصول به سعادات و علاوه بر آن، موجب بطلان عبادت، و فساد آن است، خواه در اصل عبادات باشد یا در «وصف لازم» آن و فرقی نیست در بطلان عبادت به قصد ریا میان اینکه قصد او ریای محض باشد و هیچ نیت قربت نداشته باشد، یا اینکه هر دو با هم ضم باشد و بالاشتراک باعث بر عمل باشند بلکه اگر قصد قربت هم راجح باشد و شایبه ای از دریا در آن باشد باز عبادت فاسد است و صاحب آن از عهده تکلیف خود برنیامده است بلکه حال او بدتر از کسی است که عبادت را ترک نموده باشد، چون این شخص، علاوه بر گناه ترک عبادت، گناه ریا را نیز دارد.
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز
اگر جز به حق می رود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات
و همچنین فرقی نیست در فساد عبادت به قصد ریا، میان اینکه در ابتدای عبادت قصد ریا داشته باشد یا آنکه آن قصد، در اثناء عارض شود پس اگر ابتدا به قصد قربت و خلوص داخل عبادتی شد و لیکن در اثنای آن ریا در قصد حاصل شد همه آن عبادت باطل، و اعاده آن لازم است، خواه فعل تتمه عبادت به جهت ریای محض باشد که اگر به اطلاع مردم نمی بود نمی کرد یا به جهت قربت و ریا هر دو با هم باشد یا به جهت قربت باشد اما در آن شایبه ریا باشد، مثل اینکه متوجه نماز شب شد به محض رضای خدا و اگر هیچ کس آن را نمی دید باز آن را به جا می آورد لیکن به جهت اطلاع کسی بر آن در اثناء، فرح و سرور و انبساط از برای او حاصل شد به واسطه حصول منزلت از برای او در دل آن شخص بیننده اما این در عملی است که به فساد بعضی از آن، همه آن باطل می شود اما هرگاه عملی باشد که صحت بعض اجزای آن، موقوف بر صحت بعضی دیگر نباشد مثل قرائت قرآن و امثال آن، پس ریائی که در اثناء حاصل می شود همین عملی که بعد از ریا واقع شده باطل می شود و آنچه سابق بر آن بوده باطل نمی گردد و هرگاه کسی عبادتی به قصد اخلاص و قربت انجام دهد و در اثنای آن نیز شایبه ریائی واقع نشود و لیکن بعد از آنکه از آن فارغ شود چنانچه کسی بر آن مطلع شود شکفته خاطر و مسرور گردد به واسطه امید حصول مرتبه از برای او در نزد آن کس، عمل او فاسد نمی شود و از ثواب آن هم چیزی کم نمی گردد، اگر خود باعث اظهار آن نشده باشد.
اما این سرور و نشاط از جمله امراض نفسانیه است و آن را ریاء خفی نامند و صاحب آن توقع تعظیم و احترام از آن که مطلع شده دارد و اگر آن شخص تقصیری در احترام او کند در دل خود استبعاد می نماید و اگر نفس این شخص، از مرض خالی می بود و مطلقا شایبه ریا در او نمی بود این سرور از برای او حاصل نمی شد و اطلاع کسی بر عبادت او و عدم اطلاع بر آن، نزد او یکسان می بود و دل خالی از جمیع شوائب ریا آن است که: تفاوتی نزد او نباشد میان آنکه انسانی بر عبادت او مطلع شود یا چارپائی و مادامی که فرق میان این دو بیابد، از توقع تعظیم و احترام خالی نخواهد بود و این توقع اگر چه موجب فساد عمل یا کمی ثواب آن نشود اما نفس را هلاک می کند و اگر آن تعظیم نیز به عمل آید بسا باشد که موجب کمی اجرا گردد.
همچنان که از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که: «خدای تعالی در روز قیامت به قرآن خوانان خواهد فرمود که آیا در دنیا چیزها را به شما ارزان نفروختند؟ آیا ابتدا به سلام بر شما نکردند؟ آیا قضای حوایج شما را ننمودند؟ پس امروز شما ثوابی ندارید و در دنیا به ثواب خود رسیده اید» و این در صورتی بود که خود، اظهار آن عبادت را نکرده باشد اما اگر خود اظهار آن را کرده باشد بدون قصد صحیحی پس بعضی از علما می گویند که از ثواب آن عبادت چیزی کم نمی شود اگر چه به جهت آن اظهاری که به قصد ریا کرده معصیتی از برای او حاصل باشد.
و بعضی دیگر گفته اند که علاوه بر معصیت، ثواب آن عبادت نیز نقصان می یابد و مقتضای بعضی از اخبار نیز این است.
اما اگر در اظهار آن، قصد صحیحی داشته باشد مانند ترغیب مردم به عمل خیر، یا نحو آن، باکی در اظهار آن نیست، بلکه بسا باشد که اظهار آن افضل باشد به شرطی که مطلقا شایبه ریائی در آن نباشد و مفسده دیگر هم بر آن مترتب نگردد، مثل هتک آبروی فقیری در اظهار تصدق و اگر چنین نباشد و محتمل احتمال ریا باشد، زنهار، که پیرامون اظهار آن نگردد و این موضع خطر و محل لغزش است، چون خلوص نیت از جمیع شوایب ریا در اظهار عمل میسر نیست مگر از برای ارباب نفوس قدسیه و صاحبان قلوب قویه و بسیاری از اهل علم و عمل هستند که خود را خالی از ریا پندارند و در مقام اظهار اعمال خود برمی آیند و حال اینکه شیطان ایشان را فریفته و به هلاکت انداخته.
و بدان که همچنان که اظهار عمل به قصد صحیح ضرر ندارد و از ثواب عمل چیزی کم نمی کند همچنین فرح و سرور و شکفتگی و انبساط از بروز عمل، و اطلاع مردم بر آن بعد از آنکه خود، آن را پنهان بجا آورده باشد هرگاه به جهت صحیحی باشد در آن باکی نیست، زیرا می تواند شد که از کسی عمل نیکی در خفا صادر گردد و چون پروردگار، آن را ظاهر سازد شاد شود، به واسطه آنکه از آن، لطف خدا را نسبت به خود استنباط کرده که معاصی او را پوشیده و طاعات او را ظاهر گردانیده نه از راه مدح مردم و حصول اعتبار در نزد ایشان و از پرده پوشی و لطف خدا به او در دنیا چنان تصور کند که در آخرت نیز با او چنین سلوک خواهد شد، و به این جهت شاد و فرحناک گردد و گاه باشد که شادی و فرح او به جهت همین باشد که چنین تصور کند که چون کسی بر عبادت او مطلع شد او نیز رغبت در آن عبادت می کند و متابعت او را می نماید.
و به این سبب نیز اجر دیگر حاصل می گردد و می تواند شد که فرح او به جهت رغبت مطلعین از عبادت باشد، یعنی به این شاد شود که دیگران هم به اجر و ثوابی رسیدند.
و مخفی نماند که همچنان که سرور و نشاط و شکفتگی و انبساط بر اطلاع کسی بر عملی که در پنهان صادر شده به وجه صحیح می تواند شد که به وجه صحیحی رغبت کسی در عبادت و شوق و میل او به آن در حضور جمعی حاصل شود که در خلوت چنین نباشد یا در حضور ایشان زیادتر شود از خلوت، زیرا آدمی چون جمعی از اهل ایمان را مشاهده کند که به رغبت تمام و خضوع و خشوع، مشغول عبادت خدا باشند آن حالت در نفس وی تأثیر می کند و موجب شوق و رغبت به عبادت می شود مثلا کسی که عادت او نماز شب نباشد و شبی با جماعتی به سر برد که نماز شب بخوانند، پس چون ایشان به نماز شب برخیزند در دل او نیز رغبتی و شوقی پیدا شود و ببیند که جمعی رو به درگاه خدا آورده اند او نیز میل به درگاه الهی نماید، این ریا نخواهد بود، بلکه هیجان رغبت و زوال غفلت خواهد بود به مشاهده عمل دیگران و بسا باشد که او را در منزل خود موانع و عوایقی باشد که در آن مجمع نباشد و به این سبب در آن مجمع به عبادت میل کند و شیطان در امثال این مواضع به وسوسه می آید و به دل آدمی می اندازد که معلوم است که این عبادت تو به جهت ریا است، پس ترک آن بهتر است و این از جمله مکرهای شیطان است که باید از آن غافل نگردند و لیکن در فرق گذاشتن میان اینکه این شوق و رغبت او برای خداست یا به قصد ریا، نهایت اشکال است و امتحان در این مقام به این نحو می توان نمود که: با خود فرض کنی که اگر در موضعی باشی که توانی جماعتی را مشاهده کنی که مشغول عبادت اند و لیکن ایشان تو را نبینند، اگر رغبت و شوق تو کمتر است از وقتی که ایشان تو را می بینند معلوم می شود که این شوق از روی ریا است و الا به جهت تقرب به خداست.
و اما قسم سوم که ریای درغیر عبادات باشد پس دانستی که بر دو نوع است: یکی در مباحات، یعنی: کسی عمل مباحی را مرتکب شود یا ترک کند به جهت تحصیل جاه، و اعتبار در نزد مردم، یا دفع مذمت و ناخوش آمدن ایشان، مثل اینکه از چرکینی جامه خود مضایقه نداشته باشد و لیکن به جهت اینکه مردم او را پاکیزه و نظیف دانند جامه خود را نظیف کند و از این قبیل است تزیین لباس به جهت حضور مجامع و مانند آن و این قسم از ریا، مباح و جایز است، بلکه گاه می شود که ممدوح می گردد مروی است که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم خواست که به مجمع اصحاب حاضر شود، نظر به خم آبی می کرد و عمامه و موهای مبارک خود را می آراست شخصی دید عرض کرد شما نیز چنین می کنید؟ فرمود: بلی، به درستی که خدا دوست دارد که بنده از برای برادران خود زینت کند وقتی که به سوی ایشان بیرون می آید» «و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام شخصی از اهل مدینه را دید که از برای عیال خود چیزی خریده بود برداشته به خانه می برد، آن مرد چون حضرت را دید خجل شد حضرت فرمود: این را به جهت عیال خود خریده ای، به خدا قسم که اگر از خوف مذمت کردن اهل مدینه نمی بود من نیز دوست داشتم که برای عیال خود چیزی بخرم و خود بردارم به جهت ایشان ببرم» و نوع دوم از ریا در غیر عبادات، در معاصی ای است که از آدمی سر می زند، یعنی پنهان داشتن گناهان خود از مردم و کراهت از اطلاع ایشان بر آنها و این نوع از ریا جایز، بلکه اظهار نمودن معاصی و قبایح خود حرام است و آنچه گفته اند که مقتضای اخلاص آن است که ظاهر و باطن آدمی یکی باشد مراد آن است که باطن او به نوعی باشد که در ظهور آن مطلقا قبحی نباشد.
معنی آن، آن چیزی است که یکی از اکابر گفته است که بر تو باد به عمل علانیه، یعنی عملی چون ظاهر گردد، مطلقا شرم و خجلت نداشته باشد.
چنان که بزرگی گفته که هرگز عملی نکرده ام که مضایقه از اطلاع مردم بر آن داشته باشم، مگر مواقعه با اهل خودم و دفع بول و غایط.
و لیکن دست هر کس به این مرتبه عظمی نمی رسد، بلکه غیر اهل عصمت و طهارت، و قلیلی از برگزیدگان محفل قرب حضرت رب العزه، سایر اشخاص از گناهان ظاهری و باطنی خالی نیستند خصوصا از افکار باطله و وساوس شیطانیه، و آروزهای کاذبه، که پروردگار بر همه مطلع، و از مردمان پنهان است و سعی در اخفای آنها و کراهت ظهور آنها جایز، بلکه راجح و واجب است و لیکن باید غرض تو از پوشانیدن آنها این نباشد که: مردمان اعتقاد ورع و تقوی و صلاح تو نیز داشته باشند بلکه باید غرض آن باشد که حق سبحانه و تعالی امر به اخفای معاصی و نهی از اظهار آنها فرموده.
چنان که از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که مرتکب چیزی از اعمال ناشایست گردد باید بپوشاند آن را از مردمان تا خدا او را بپوشاند» یا غرض آن باشد که اگر معصیت تو بر مردم ظاهر شود زبان به مذمت و خبث تو خواهند گشود و چون تو بر آن مطلع شوی متفرق الحواس و پریشان خاطر می گردی و حضور قلب تو تمام می شود و به این سبب، از تحصیل مراتب علم باز می مانی یا غرض آن باشد که مبادا اظهار معاصی و فاش شدن آن، باعث شود که دفع گناهان از نظر مردم تمام شود، و بر گناه، دلیر گردند تا مردمان متابعت او کنند.
و به این جهت است که باید معاصی را از اهل و عیال و اولاد خود پنهان داشت تا دلیر نگردند.
یا باعث بر کراهت از ظهور معصیت، محض حیا و شرمندگی باشد، زیرا حیا نیز از اخلاق فاضله و صفات شریفه و شعبه ای است از ایمان و کسی که گناهی از او صادر شود و باکی از ظهور آن نداشته باشد جمع میان گناهکاری و بی حیایی کرده و حال او بسیار بدتر است از گناهکار صاحب حیا و بسیار باشد که ریا مشتبه به حیا می شود و آدمی به واسطه ریا از ظهور گناهان و قبایح خود مضایقه می کند و چنان می پندارد که سبب آن حیا است همچنان که بسا باشد که ضعف نفس و صغر آن نیز به حیا مشتبه می شود چون حیا نیست مگر در آنچه شرعا یا عقلا یا عرفا قبیح بوده باشد پس آنچه چنین نباشد و بر آدمی ارتکاب آن دشوار باشد سبب آن ضعف نفس است نه حیا و شرم مثل وعظ کردن، و امامت نمودن از برای کسی که قابل باشد و امر به معروف و نهی از منکر در جایی که عذری صحیح باشد که موجب حیا گردد.
فایده: تا ریا ریشه کن نشده عبادات لازم است در خلوت انجام شود.
فائده: مذکور شد که عبادتی که به قصد ریا باشد فاسد و موجب عصیان و سخط خداوند منان است پس کسی که از خود مطمئن نباشد و بالمره ریشه ریا را از زمین دل خود نکنده باشد لازم است که عبادت خود را در خلوت به جا آورد و اگر در اثنای آن کسی مطلع شد و شیطان او را به ریا افکند و نتوانست که دفع آن کند آن عبادت را اعاده کند.
و این درعبادتی ممکن است که میان خود و خداست و ربطی به غیر ندارد و اما آنچه البته مردمان باید بر آن مطلع بشوند مثل امامت و فتوی و حکم و قضا و تدریس و وعظ و ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر و قضای حوایج اخوان و امثال اینها پس خطر آنها بسیار، همچنان که ثواب آنها نیز بی شمار است پس کسی که از جهت علم و دانش، اهلیت و قابلیت این مناصب جلیله را داشته باشد اگر صاحب نفس قدسی و دل قوی باشد که مطلقا اعتنا به رضای مردم نکند، و وسوسه شیطان لعین او را نفریبد، و پرتو انوار عظمت و جلال خداوند چنان بر دل او تابیده باشد که او را از التفات به خلق باز داشته و چشم از دست مردم دوخته باشد که مطلقا شایبه ریا و خاطرجوئی اهل دنیا پیرامون خاطر او نگردد، سزاوار او آن است که دامن همت بر میان زند و شغلهای این مناصب را به انجام رساند اگر نفس او ضعیف باشد و ایمان او خفیف باشد و دل او مانند ریسمانی که در برابر باد آویخته باشد هر دم به طرفی رو به آورد، زنهار، هزار زنهار، که قدم در این وادی ننهد و دامن خود را از این منصبها برچیند و خود و خلق را هلاک نسازد آری:
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه هر گربه دران شود
و از این جهت بود که بسیاری از علمای سلف به قدر قوه، از این مناصب می گریختند و پیرامون آنها نمی گشتند و به این سبب، اخبار بسیار در خطر این مناصب، و کثرت آفات آنها وارد شده و آنچه در تخویف و تهدید وعده و وعید شده و در حق علمای بی عمل رسیده، در فتنه علم، و غائله آن کافی است.
از عیسی بن مریم علیه السلام مروی است که فرمود «ای علمای بد! روزه می گیرید و نماز می گزارید و تصدق می کنید ولی به جا نمی آورید آنچه را که مردم را به آن می خوانید و درس می دهید و ارشاد می نمایید امری را که به عمل نمی آورید پس چه بد چیزی است آنچه حکم می کنید توبه شما به گفتار و آرزو است و کردار شما هوا و هوس است و چه سود می بخشد شما را که بدنهای خود را پاکیزه کنید و حال آنکه دلهای شما کثیف و چرک آلود است حق را به شما می گویم مانند غربال می باشید که آرد پاکیزه از آن بیرون می رود و نخاله در آن باقی می ماند همچنین حکمت و نصیحت از دهان شما می ریزد ولی غل و غش در سینه های شما بجا می ماند ای بندگان دنیا چگونه به آخرت می رسد کسی که خواهش او از دنیا به سر نیامده و رغبت او از دنیا منقطع نگشته؟ حق را به شما می گویم، به درستی که دلهای شما گریه می کند از اعمال شما، دنیا را در زیر زبان خود گذارده اید و عبادت را در زیر قدمهای خود نهاده اید به حق با شما سخن می گویم، به جهت اصلاح دنیای خود، آخرت خود را فاسد کردید پس صلاح دنیا در پیش شما دوست تر است از اصلاح آخرت پس کیست پست تر و خسیس تر از شما اگر بدانید؟ وای بر شما، تا کی به مردم راه می نمایید و خود در محله حیرت زدگان ایستاده اید؟ گویا شما اهل دنیا را امر می کنید که دنیا را بیفکنند که شما بردارید قرار نگیرید مهلا، مهلا، وای بر شما چه سود می بخشد خانه تاریک را که چراغ بر بالای آن نهید و اندرون آن موحش و تیره باشد همچنین چه سود می دهد شما را که نور علم در دهان شما باشد و باطنهای شما از آن خالی و ظلمانی بوده باشد ای بندگان دنیا نزدیک شده است که دنیا شما را از بیخ برکند و بررو دراندازد و بینی های شما را بر زمین بمالد و گناهان شما گریبان شما را بگیرد و شما را به پادشاه جزا دهنده برهنه و تنها بسپارد پس شما را در موقف فضیحت و رسوایی بدارد و جزای اعمال بد شما را به شما برساند» و هر که از امثال ما از کسانی که امر می کنند به آنچه نمی کنند در این کلام تأمل کند پشت او شکسته می شود و رگ دل او قطع می گردد پس زنهار، ای عالم تا از خود فارغ نشوی به دیگران نپرداز قدم بر مسند مناصب شرعیه مگذار که خود و دیگران را فاسد می کنی علاوه بر این، تا آدمی از خود فارغ نگردد سخن او در دیگری اثر نمی کند.
نکوهش نکو نبود آن را که هست
ز مستی گران سر به زندان مست
ندارد دمت در درونم اثر
که دارم ز حال درونت خبر
تو ای خواجه هستی چو محتاج پند
نباشد به کس پند تو سودمند
با وجود آنکه اندک لغزشی از علماء، قبیح تر است از گناهان بزرگ از عوام الناس، پس با وجود کثافت باطن خود، چه بسیار قبیح است که دیگران را آداب و سنن آموزند و علامت مخلص صادق که شایسته این مناصب است آن است که هرگاه دیگری یافت شود که از او شایسته تر باشد و میل مردم را به او بسیار یابد و مردم را به او راغب تر بیند شاد و فرحناک گردد و از میل ایشان به دیگری که با او مساوی باشد مطلقا تفاوتی در حال او به هم نرسد و اگر اعاظم مملکت و اکابر ولایت و بزرگان ذوی الاقتدار در مجمع او حاضر شوند، یا در نماز به او اقتدا کنند، یا در پای منبر وعظ او نشینند اصلا کلام او تفاوت ننماید و حال او با نبودن ایشان یکسان باشد، بلکه به همه بندگان خدا به یک چشم نظر کند.
و اما قسم دوم، که ریا در عبادات بوده باشد، همه انواع آن حرام، و از گناهان عظیمه است و صاحب آن مغضوب درگاه پروردگار، و ممنوع از وصول به سعادات و علاوه بر آن، موجب بطلان عبادت، و فساد آن است، خواه در اصل عبادات باشد یا در «وصف لازم» آن و فرقی نیست در بطلان عبادت به قصد ریا میان اینکه قصد او ریای محض باشد و هیچ نیت قربت نداشته باشد، یا اینکه هر دو با هم ضم باشد و بالاشتراک باعث بر عمل باشند بلکه اگر قصد قربت هم راجح باشد و شایبه ای از دریا در آن باشد باز عبادت فاسد است و صاحب آن از عهده تکلیف خود برنیامده است بلکه حال او بدتر از کسی است که عبادت را ترک نموده باشد، چون این شخص، علاوه بر گناه ترک عبادت، گناه ریا را نیز دارد.
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز
اگر جز به حق می رود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات
و همچنین فرقی نیست در فساد عبادت به قصد ریا، میان اینکه در ابتدای عبادت قصد ریا داشته باشد یا آنکه آن قصد، در اثناء عارض شود پس اگر ابتدا به قصد قربت و خلوص داخل عبادتی شد و لیکن در اثنای آن ریا در قصد حاصل شد همه آن عبادت باطل، و اعاده آن لازم است، خواه فعل تتمه عبادت به جهت ریای محض باشد که اگر به اطلاع مردم نمی بود نمی کرد یا به جهت قربت و ریا هر دو با هم باشد یا به جهت قربت باشد اما در آن شایبه ریا باشد، مثل اینکه متوجه نماز شب شد به محض رضای خدا و اگر هیچ کس آن را نمی دید باز آن را به جا می آورد لیکن به جهت اطلاع کسی بر آن در اثناء، فرح و سرور و انبساط از برای او حاصل شد به واسطه حصول منزلت از برای او در دل آن شخص بیننده اما این در عملی است که به فساد بعضی از آن، همه آن باطل می شود اما هرگاه عملی باشد که صحت بعض اجزای آن، موقوف بر صحت بعضی دیگر نباشد مثل قرائت قرآن و امثال آن، پس ریائی که در اثناء حاصل می شود همین عملی که بعد از ریا واقع شده باطل می شود و آنچه سابق بر آن بوده باطل نمی گردد و هرگاه کسی عبادتی به قصد اخلاص و قربت انجام دهد و در اثنای آن نیز شایبه ریائی واقع نشود و لیکن بعد از آنکه از آن فارغ شود چنانچه کسی بر آن مطلع شود شکفته خاطر و مسرور گردد به واسطه امید حصول مرتبه از برای او در نزد آن کس، عمل او فاسد نمی شود و از ثواب آن هم چیزی کم نمی گردد، اگر خود باعث اظهار آن نشده باشد.
اما این سرور و نشاط از جمله امراض نفسانیه است و آن را ریاء خفی نامند و صاحب آن توقع تعظیم و احترام از آن که مطلع شده دارد و اگر آن شخص تقصیری در احترام او کند در دل خود استبعاد می نماید و اگر نفس این شخص، از مرض خالی می بود و مطلقا شایبه ریا در او نمی بود این سرور از برای او حاصل نمی شد و اطلاع کسی بر عبادت او و عدم اطلاع بر آن، نزد او یکسان می بود و دل خالی از جمیع شوائب ریا آن است که: تفاوتی نزد او نباشد میان آنکه انسانی بر عبادت او مطلع شود یا چارپائی و مادامی که فرق میان این دو بیابد، از توقع تعظیم و احترام خالی نخواهد بود و این توقع اگر چه موجب فساد عمل یا کمی ثواب آن نشود اما نفس را هلاک می کند و اگر آن تعظیم نیز به عمل آید بسا باشد که موجب کمی اجرا گردد.
همچنان که از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که: «خدای تعالی در روز قیامت به قرآن خوانان خواهد فرمود که آیا در دنیا چیزها را به شما ارزان نفروختند؟ آیا ابتدا به سلام بر شما نکردند؟ آیا قضای حوایج شما را ننمودند؟ پس امروز شما ثوابی ندارید و در دنیا به ثواب خود رسیده اید» و این در صورتی بود که خود، اظهار آن عبادت را نکرده باشد اما اگر خود اظهار آن را کرده باشد بدون قصد صحیحی پس بعضی از علما می گویند که از ثواب آن عبادت چیزی کم نمی شود اگر چه به جهت آن اظهاری که به قصد ریا کرده معصیتی از برای او حاصل باشد.
و بعضی دیگر گفته اند که علاوه بر معصیت، ثواب آن عبادت نیز نقصان می یابد و مقتضای بعضی از اخبار نیز این است.
اما اگر در اظهار آن، قصد صحیحی داشته باشد مانند ترغیب مردم به عمل خیر، یا نحو آن، باکی در اظهار آن نیست، بلکه بسا باشد که اظهار آن افضل باشد به شرطی که مطلقا شایبه ریائی در آن نباشد و مفسده دیگر هم بر آن مترتب نگردد، مثل هتک آبروی فقیری در اظهار تصدق و اگر چنین نباشد و محتمل احتمال ریا باشد، زنهار، که پیرامون اظهار آن نگردد و این موضع خطر و محل لغزش است، چون خلوص نیت از جمیع شوایب ریا در اظهار عمل میسر نیست مگر از برای ارباب نفوس قدسیه و صاحبان قلوب قویه و بسیاری از اهل علم و عمل هستند که خود را خالی از ریا پندارند و در مقام اظهار اعمال خود برمی آیند و حال اینکه شیطان ایشان را فریفته و به هلاکت انداخته.
و بدان که همچنان که اظهار عمل به قصد صحیح ضرر ندارد و از ثواب عمل چیزی کم نمی کند همچنین فرح و سرور و شکفتگی و انبساط از بروز عمل، و اطلاع مردم بر آن بعد از آنکه خود، آن را پنهان بجا آورده باشد هرگاه به جهت صحیحی باشد در آن باکی نیست، زیرا می تواند شد که از کسی عمل نیکی در خفا صادر گردد و چون پروردگار، آن را ظاهر سازد شاد شود، به واسطه آنکه از آن، لطف خدا را نسبت به خود استنباط کرده که معاصی او را پوشیده و طاعات او را ظاهر گردانیده نه از راه مدح مردم و حصول اعتبار در نزد ایشان و از پرده پوشی و لطف خدا به او در دنیا چنان تصور کند که در آخرت نیز با او چنین سلوک خواهد شد، و به این جهت شاد و فرحناک گردد و گاه باشد که شادی و فرح او به جهت همین باشد که چنین تصور کند که چون کسی بر عبادت او مطلع شد او نیز رغبت در آن عبادت می کند و متابعت او را می نماید.
و به این سبب نیز اجر دیگر حاصل می گردد و می تواند شد که فرح او به جهت رغبت مطلعین از عبادت باشد، یعنی به این شاد شود که دیگران هم به اجر و ثوابی رسیدند.
و مخفی نماند که همچنان که سرور و نشاط و شکفتگی و انبساط بر اطلاع کسی بر عملی که در پنهان صادر شده به وجه صحیح می تواند شد که به وجه صحیحی رغبت کسی در عبادت و شوق و میل او به آن در حضور جمعی حاصل شود که در خلوت چنین نباشد یا در حضور ایشان زیادتر شود از خلوت، زیرا آدمی چون جمعی از اهل ایمان را مشاهده کند که به رغبت تمام و خضوع و خشوع، مشغول عبادت خدا باشند آن حالت در نفس وی تأثیر می کند و موجب شوق و رغبت به عبادت می شود مثلا کسی که عادت او نماز شب نباشد و شبی با جماعتی به سر برد که نماز شب بخوانند، پس چون ایشان به نماز شب برخیزند در دل او نیز رغبتی و شوقی پیدا شود و ببیند که جمعی رو به درگاه خدا آورده اند او نیز میل به درگاه الهی نماید، این ریا نخواهد بود، بلکه هیجان رغبت و زوال غفلت خواهد بود به مشاهده عمل دیگران و بسا باشد که او را در منزل خود موانع و عوایقی باشد که در آن مجمع نباشد و به این سبب در آن مجمع به عبادت میل کند و شیطان در امثال این مواضع به وسوسه می آید و به دل آدمی می اندازد که معلوم است که این عبادت تو به جهت ریا است، پس ترک آن بهتر است و این از جمله مکرهای شیطان است که باید از آن غافل نگردند و لیکن در فرق گذاشتن میان اینکه این شوق و رغبت او برای خداست یا به قصد ریا، نهایت اشکال است و امتحان در این مقام به این نحو می توان نمود که: با خود فرض کنی که اگر در موضعی باشی که توانی جماعتی را مشاهده کنی که مشغول عبادت اند و لیکن ایشان تو را نبینند، اگر رغبت و شوق تو کمتر است از وقتی که ایشان تو را می بینند معلوم می شود که این شوق از روی ریا است و الا به جهت تقرب به خداست.
و اما قسم سوم که ریای درغیر عبادات باشد پس دانستی که بر دو نوع است: یکی در مباحات، یعنی: کسی عمل مباحی را مرتکب شود یا ترک کند به جهت تحصیل جاه، و اعتبار در نزد مردم، یا دفع مذمت و ناخوش آمدن ایشان، مثل اینکه از چرکینی جامه خود مضایقه نداشته باشد و لیکن به جهت اینکه مردم او را پاکیزه و نظیف دانند جامه خود را نظیف کند و از این قبیل است تزیین لباس به جهت حضور مجامع و مانند آن و این قسم از ریا، مباح و جایز است، بلکه گاه می شود که ممدوح می گردد مروی است که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم خواست که به مجمع اصحاب حاضر شود، نظر به خم آبی می کرد و عمامه و موهای مبارک خود را می آراست شخصی دید عرض کرد شما نیز چنین می کنید؟ فرمود: بلی، به درستی که خدا دوست دارد که بنده از برای برادران خود زینت کند وقتی که به سوی ایشان بیرون می آید» «و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام شخصی از اهل مدینه را دید که از برای عیال خود چیزی خریده بود برداشته به خانه می برد، آن مرد چون حضرت را دید خجل شد حضرت فرمود: این را به جهت عیال خود خریده ای، به خدا قسم که اگر از خوف مذمت کردن اهل مدینه نمی بود من نیز دوست داشتم که برای عیال خود چیزی بخرم و خود بردارم به جهت ایشان ببرم» و نوع دوم از ریا در غیر عبادات، در معاصی ای است که از آدمی سر می زند، یعنی پنهان داشتن گناهان خود از مردم و کراهت از اطلاع ایشان بر آنها و این نوع از ریا جایز، بلکه اظهار نمودن معاصی و قبایح خود حرام است و آنچه گفته اند که مقتضای اخلاص آن است که ظاهر و باطن آدمی یکی باشد مراد آن است که باطن او به نوعی باشد که در ظهور آن مطلقا قبحی نباشد.
معنی آن، آن چیزی است که یکی از اکابر گفته است که بر تو باد به عمل علانیه، یعنی عملی چون ظاهر گردد، مطلقا شرم و خجلت نداشته باشد.
چنان که بزرگی گفته که هرگز عملی نکرده ام که مضایقه از اطلاع مردم بر آن داشته باشم، مگر مواقعه با اهل خودم و دفع بول و غایط.
و لیکن دست هر کس به این مرتبه عظمی نمی رسد، بلکه غیر اهل عصمت و طهارت، و قلیلی از برگزیدگان محفل قرب حضرت رب العزه، سایر اشخاص از گناهان ظاهری و باطنی خالی نیستند خصوصا از افکار باطله و وساوس شیطانیه، و آروزهای کاذبه، که پروردگار بر همه مطلع، و از مردمان پنهان است و سعی در اخفای آنها و کراهت ظهور آنها جایز، بلکه راجح و واجب است و لیکن باید غرض تو از پوشانیدن آنها این نباشد که: مردمان اعتقاد ورع و تقوی و صلاح تو نیز داشته باشند بلکه باید غرض آن باشد که حق سبحانه و تعالی امر به اخفای معاصی و نهی از اظهار آنها فرموده.
چنان که از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که مرتکب چیزی از اعمال ناشایست گردد باید بپوشاند آن را از مردمان تا خدا او را بپوشاند» یا غرض آن باشد که اگر معصیت تو بر مردم ظاهر شود زبان به مذمت و خبث تو خواهند گشود و چون تو بر آن مطلع شوی متفرق الحواس و پریشان خاطر می گردی و حضور قلب تو تمام می شود و به این سبب، از تحصیل مراتب علم باز می مانی یا غرض آن باشد که مبادا اظهار معاصی و فاش شدن آن، باعث شود که دفع گناهان از نظر مردم تمام شود، و بر گناه، دلیر گردند تا مردمان متابعت او کنند.
و به این جهت است که باید معاصی را از اهل و عیال و اولاد خود پنهان داشت تا دلیر نگردند.
یا باعث بر کراهت از ظهور معصیت، محض حیا و شرمندگی باشد، زیرا حیا نیز از اخلاق فاضله و صفات شریفه و شعبه ای است از ایمان و کسی که گناهی از او صادر شود و باکی از ظهور آن نداشته باشد جمع میان گناهکاری و بی حیایی کرده و حال او بسیار بدتر است از گناهکار صاحب حیا و بسیار باشد که ریا مشتبه به حیا می شود و آدمی به واسطه ریا از ظهور گناهان و قبایح خود مضایقه می کند و چنان می پندارد که سبب آن حیا است همچنان که بسا باشد که ضعف نفس و صغر آن نیز به حیا مشتبه می شود چون حیا نیست مگر در آنچه شرعا یا عقلا یا عرفا قبیح بوده باشد پس آنچه چنین نباشد و بر آدمی ارتکاب آن دشوار باشد سبب آن ضعف نفس است نه حیا و شرم مثل وعظ کردن، و امامت نمودن از برای کسی که قابل باشد و امر به معروف و نهی از منکر در جایی که عذری صحیح باشد که موجب حیا گردد.
فایده: تا ریا ریشه کن نشده عبادات لازم است در خلوت انجام شود.
فائده: مذکور شد که عبادتی که به قصد ریا باشد فاسد و موجب عصیان و سخط خداوند منان است پس کسی که از خود مطمئن نباشد و بالمره ریشه ریا را از زمین دل خود نکنده باشد لازم است که عبادت خود را در خلوت به جا آورد و اگر در اثنای آن کسی مطلع شد و شیطان او را به ریا افکند و نتوانست که دفع آن کند آن عبادت را اعاده کند.
و این درعبادتی ممکن است که میان خود و خداست و ربطی به غیر ندارد و اما آنچه البته مردمان باید بر آن مطلع بشوند مثل امامت و فتوی و حکم و قضا و تدریس و وعظ و ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر و قضای حوایج اخوان و امثال اینها پس خطر آنها بسیار، همچنان که ثواب آنها نیز بی شمار است پس کسی که از جهت علم و دانش، اهلیت و قابلیت این مناصب جلیله را داشته باشد اگر صاحب نفس قدسی و دل قوی باشد که مطلقا اعتنا به رضای مردم نکند، و وسوسه شیطان لعین او را نفریبد، و پرتو انوار عظمت و جلال خداوند چنان بر دل او تابیده باشد که او را از التفات به خلق باز داشته و چشم از دست مردم دوخته باشد که مطلقا شایبه ریا و خاطرجوئی اهل دنیا پیرامون خاطر او نگردد، سزاوار او آن است که دامن همت بر میان زند و شغلهای این مناصب را به انجام رساند اگر نفس او ضعیف باشد و ایمان او خفیف باشد و دل او مانند ریسمانی که در برابر باد آویخته باشد هر دم به طرفی رو به آورد، زنهار، هزار زنهار، که قدم در این وادی ننهد و دامن خود را از این منصبها برچیند و خود و خلق را هلاک نسازد آری:
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه هر گربه دران شود
و از این جهت بود که بسیاری از علمای سلف به قدر قوه، از این مناصب می گریختند و پیرامون آنها نمی گشتند و به این سبب، اخبار بسیار در خطر این مناصب، و کثرت آفات آنها وارد شده و آنچه در تخویف و تهدید وعده و وعید شده و در حق علمای بی عمل رسیده، در فتنه علم، و غائله آن کافی است.
از عیسی بن مریم علیه السلام مروی است که فرمود «ای علمای بد! روزه می گیرید و نماز می گزارید و تصدق می کنید ولی به جا نمی آورید آنچه را که مردم را به آن می خوانید و درس می دهید و ارشاد می نمایید امری را که به عمل نمی آورید پس چه بد چیزی است آنچه حکم می کنید توبه شما به گفتار و آرزو است و کردار شما هوا و هوس است و چه سود می بخشد شما را که بدنهای خود را پاکیزه کنید و حال آنکه دلهای شما کثیف و چرک آلود است حق را به شما می گویم مانند غربال می باشید که آرد پاکیزه از آن بیرون می رود و نخاله در آن باقی می ماند همچنین حکمت و نصیحت از دهان شما می ریزد ولی غل و غش در سینه های شما بجا می ماند ای بندگان دنیا چگونه به آخرت می رسد کسی که خواهش او از دنیا به سر نیامده و رغبت او از دنیا منقطع نگشته؟ حق را به شما می گویم، به درستی که دلهای شما گریه می کند از اعمال شما، دنیا را در زیر زبان خود گذارده اید و عبادت را در زیر قدمهای خود نهاده اید به حق با شما سخن می گویم، به جهت اصلاح دنیای خود، آخرت خود را فاسد کردید پس صلاح دنیا در پیش شما دوست تر است از اصلاح آخرت پس کیست پست تر و خسیس تر از شما اگر بدانید؟ وای بر شما، تا کی به مردم راه می نمایید و خود در محله حیرت زدگان ایستاده اید؟ گویا شما اهل دنیا را امر می کنید که دنیا را بیفکنند که شما بردارید قرار نگیرید مهلا، مهلا، وای بر شما چه سود می بخشد خانه تاریک را که چراغ بر بالای آن نهید و اندرون آن موحش و تیره باشد همچنین چه سود می دهد شما را که نور علم در دهان شما باشد و باطنهای شما از آن خالی و ظلمانی بوده باشد ای بندگان دنیا نزدیک شده است که دنیا شما را از بیخ برکند و بررو دراندازد و بینی های شما را بر زمین بمالد و گناهان شما گریبان شما را بگیرد و شما را به پادشاه جزا دهنده برهنه و تنها بسپارد پس شما را در موقف فضیحت و رسوایی بدارد و جزای اعمال بد شما را به شما برساند» و هر که از امثال ما از کسانی که امر می کنند به آنچه نمی کنند در این کلام تأمل کند پشت او شکسته می شود و رگ دل او قطع می گردد پس زنهار، ای عالم تا از خود فارغ نشوی به دیگران نپرداز قدم بر مسند مناصب شرعیه مگذار که خود و دیگران را فاسد می کنی علاوه بر این، تا آدمی از خود فارغ نگردد سخن او در دیگری اثر نمی کند.
نکوهش نکو نبود آن را که هست
ز مستی گران سر به زندان مست
ندارد دمت در درونم اثر
که دارم ز حال درونت خبر
تو ای خواجه هستی چو محتاج پند
نباشد به کس پند تو سودمند
با وجود آنکه اندک لغزشی از علماء، قبیح تر است از گناهان بزرگ از عوام الناس، پس با وجود کثافت باطن خود، چه بسیار قبیح است که دیگران را آداب و سنن آموزند و علامت مخلص صادق که شایسته این مناصب است آن است که هرگاه دیگری یافت شود که از او شایسته تر باشد و میل مردم را به او بسیار یابد و مردم را به او راغب تر بیند شاد و فرحناک گردد و از میل ایشان به دیگری که با او مساوی باشد مطلقا تفاوتی در حال او به هم نرسد و اگر اعاظم مملکت و اکابر ولایت و بزرگان ذوی الاقتدار در مجمع او حاضر شوند، یا در نماز به او اقتدا کنند، یا در پای منبر وعظ او نشینند اصلا کلام او تفاوت ننماید و حال او با نبودن ایشان یکسان باشد، بلکه به همه بندگان خدا به یک چشم نظر کند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و سوم - غرور
صفت بیست و سوم: غرور و مذمت که منشأ اکثر آفات و شرور است و اصل معنی غرور فریب خوردن است و مراد از آن در این مقام، فریفته شدن به شبهه و خدعه شیطان است، در ایمن شدن از عذاب خدای تعالی، و مطمئن گشتن به امری که موافق هوا و هوس، و ملایم طبع باشد پس هر که را اعتقاد آن باشد که او بر راه خیر است، و آن طریقه ای که دارد طریقه صحیح است، و چنین نباشد، آن شخص مغرور است و اگر فریفته امری شود که به واسطه آن خود را شخصی داند، آن عجب است و اگر چه آن نیز از اقسام غرور است، و لیکن مراد در این مقام از غرور، مغرور شدن است به صحت آن کاری که می کند، و درست بودن آن و چون بیشتر مردم به خود گمان نیک دارند، و افعال و اعمال خود را درست پندارند، و حال اینکه در آن گمان، خطا کارند پس ایشان مغروند مثل کسانی که مال مردم را می گیرند، و به مصرف خیرات و مبرات می رسانند، و مساجد و مدارس بنا می نهند، و پل و رباط می سازند، و چنان پندارند که عمل نیکی کرده اند، و به سعادتی رسیده اند و این، محض غرور و غفلت است و شیطان لعین او را فریب داده است و بدان که منبع هر هلاکتی، و سرچشمه هر شقاوتی، غرور و غفلت است .
و به این سبب، سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خوشا خواب زیرکان، و افطار کردن ایشان، که چگونه مغبون کرده اند بیداری احمقان، و سعی و اجتهاد ایشان را، زیرا حمق، موجب غرور به بیداری و اجتهاد می گردد و هر آینه به قدر ذره ای از عمل صاحب تقوی و یقین، بهتر است از عملی که روی زمین را مملو کرده اند از مغرورین» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که «مغرور، در دنیا مسکین است، و در آخرت مغبون و زیانکار، چون عوض کرده است بهتر را به زبونتر و تعجب مکن از خود، که بسا باشد که فریفته شوی به مال و صحت بدن خود و گمانی کنی که باقی خواهی بود و بسا باشد که فریفته شوی به طول عمر خود و اولاد و اصحاب خود و پنداری که به سبب آنها نجات خواهی یافت و گاهی فریفته شوی به آنچه به همه خلق می نمایی، از پشیمانی بر تقصیرات خود در عبادت و شاید خدا از دل تو آنچه را به خلق می نمائی داند و بسا باشد که نفس خود را به تکلف بر عبادت بداری و حال اینکه خدای تعالی اخلاص از تو طلب کند و بسا باشد که افتخار کنی به علم و نسب خود و حال آنکه غافل باشی از آنچه از احوال تو پنهان است بر تو و خدا می داند و بسا باشد که توهم کنی که خدا را می خوانی، و حال آنکه تو غیر خدا را عبادت کنی و بسا باشد که پنداشته باشی که نصیحت خلق می کنی و حال آنکه قصد تو آن باشد که مردم به سوی تو میل نمایند.
و بدان که از ظلمتهای غرور و فریب بیرون نمی روی، مگر به خضوع از برای خدا و بازگشت به سوی او از روی صدق، و دانستن عیوب خود و اگر مغرور شوی و به خود راضی باشی، به هر حال که در آن هستی هیچ احدی از تو شقی تر و عمر ضایع کننده تر نخواهد بود و در روز قیامت حسرت و ندامت خواهی یافت».
و به این سبب، سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خوشا خواب زیرکان، و افطار کردن ایشان، که چگونه مغبون کرده اند بیداری احمقان، و سعی و اجتهاد ایشان را، زیرا حمق، موجب غرور به بیداری و اجتهاد می گردد و هر آینه به قدر ذره ای از عمل صاحب تقوی و یقین، بهتر است از عملی که روی زمین را مملو کرده اند از مغرورین» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که «مغرور، در دنیا مسکین است، و در آخرت مغبون و زیانکار، چون عوض کرده است بهتر را به زبونتر و تعجب مکن از خود، که بسا باشد که فریفته شوی به مال و صحت بدن خود و گمانی کنی که باقی خواهی بود و بسا باشد که فریفته شوی به طول عمر خود و اولاد و اصحاب خود و پنداری که به سبب آنها نجات خواهی یافت و گاهی فریفته شوی به آنچه به همه خلق می نمایی، از پشیمانی بر تقصیرات خود در عبادت و شاید خدا از دل تو آنچه را به خلق می نمائی داند و بسا باشد که نفس خود را به تکلف بر عبادت بداری و حال اینکه خدای تعالی اخلاص از تو طلب کند و بسا باشد که افتخار کنی به علم و نسب خود و حال آنکه غافل باشی از آنچه از احوال تو پنهان است بر تو و خدا می داند و بسا باشد که توهم کنی که خدا را می خوانی، و حال آنکه تو غیر خدا را عبادت کنی و بسا باشد که پنداشته باشی که نصیحت خلق می کنی و حال آنکه قصد تو آن باشد که مردم به سوی تو میل نمایند.
و بدان که از ظلمتهای غرور و فریب بیرون نمی روی، مگر به خضوع از برای خدا و بازگشت به سوی او از روی صدق، و دانستن عیوب خود و اگر مغرور شوی و به خود راضی باشی، به هر حال که در آن هستی هیچ احدی از تو شقی تر و عمر ضایع کننده تر نخواهد بود و در روز قیامت حسرت و ندامت خواهی یافت».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه طول أمل
بدان که معالجه مرض طول أمل، یاد مرگ و خیال مردن است، زیرا یاد مرگ، آدمی را از دنیا دلگیر و دل را از دنیا سیر می سازد و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «بسیار یاد آورید شکننده لذتها را عرض کردند: یا رسول الله آن چیست؟ فرمود: موت است، و هیچ بنده ای نیست که حقیقت آن را یاد کند مگر اینکه وسعت دنیا بر او تنگ می شود و اگر شدت و ألمی دارد و دل او به سبب امری از دنیا تنگ شده است گشاده می گردد» و به آن حضرت عرض کردند که «آیا کسی با شهدای أحد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلی کسی که شبانه روزی بیست مرتبه مرگ را یاد کند» و فرمود: «کسی که شایسته عنایت و دوستی حق شود، و سزاوار سعادت گردد، أجل پیش چشم او آید، و همیشه در برابر او باشد، و أمل و أمید دنیا به پشت سر وی رود یعنی همیشه در فکر مرگ باشد و هیچ در یاد أمور دنیوی و اسباب زندگانی نباشد و چون کسی مستحق شقاوت و دوستی شیطان شود و شایسته آن باشد که شیطان متولی امور و صاحب اختیار او باشد برعکس آن می شود یعنی أمل به پیش چشم وی آید و أجل به پشت سر او رود».
روزی از آن سرور پرسیدند که «بزرگترین و کریمترین مردم کیست؟ فرمود: هر که بیشتر در فکر مردن باشد و زیادتر مستعد و مهیای مرگ شده باشد ایشانند زیرکان که دریافتند شرف و بزرگی دنیا و کرامت و نعمت آخرت را» و از آن جناب مروی است که فرمود: «چاره ای از مردن نیست، مرگ آمد با آنچه در آن هست و آورد روح راحت و رو آوردن مبارک را به بهشت برین برای کسانی که اهل سرای جاویدند که سعیشان از برای آنجا، و شوقشان به سوی آن بود» و فرمود که «مرگ تحفه و هدیه مومن است» بلی:
چون از اینجا وارهد آنجا رود
در شکر خانه ابد ساکن شود
گوید آنجا خاک را می بیختم
زین جهان پاک می بگریختم
ای دریغا پیش از این بودی أجل
تا عذابم کم بدی اندر و حل
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «چون جنازه کسی را برداری فکر کن که گویا تو خود آن کس هستی که در تابوت است و آن را برداشته اند و خود را چنان فرض کن که به عالم آخرت رفته ای و از پروردگار خود مسئلت نموده ای که تو را به دنیا برگرداند و سوال تو را پذیرفته و تو را دوباره به دنیا فرستاده است ببین که چه خواهی کرد و چه عمل از سر خواهی گرفت» پس فرمود: «ای عجب از قومی که از اول تا به آخر ایشان را گرفته اند و محبوس ساخته اند و ندای کوچ رحیل ایشان بلند شده و ایشان مشغول بازی هستند».
ابو نصیر به خدمت آن حضرت شکایت کرد از وسواسی، که او را در امر دنیا عارض می شد حضرت فرمود: «ای أبو محمد یاد آور زمانی را که بندهای اعضای تو در قبر از یکدیگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهند پوشید و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانه های خود برخواهند گشت و کرم از سوراخهای بینی تو بیرون خواهد آمد و مار و مور زمین گوشت بدن تو را خواهند خورد .
و هرگاه این معنی را متذکر شوی امور دنیا بر تو سهل و آسان خواهد شد أبو بصیر می گوید: به خدا قسم که هر وقت غم و اندوهی از امر دنیا به من می رسید چون به فکر اینها می افتادم از آن فارغ می شدم و دیگر از برای من غصه از امر دنیا باقی نمی ماند» و فرمود که «یاد مرگ، خواهش های باطل را از دل زایل می کند و گیاههای غفلت را می کند و دل را به وعده های إلهی قوی و مطمئن می گرداند و طبع این رقیق و نازک می سازد و هوا و هوس را می شکند و آتش حرص را فرو می نشاند و دنیا را حقیر و بی مقدار می سازد و بعد از آن فرمود: این معنی سخنی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «تفکر ساعه خیر من عباده سنه» یعنی «فکر کردن یک ساعت، بهتر است از عبادت یک سال» و این در وقتی است که آدمی طنابهای خیمه خود را از دنیا بکند و در زمین آخرت محکم ببندد و شک نداشته باشد که کسی که این چنین، مرگ را یاد کند مرحمت بر او نازل می شود.
و بعد از آن فرمود که «مرگ، اول منزلی است از منازل آخرت و آخر منزلی است از منازل دنیا، پس خوشا به حال کسی که در منزل اول او را اکرام کنند» بلی ای برادر عجب و هزار عجب از کسانی که مرگ را فراموش کرده اند و از آن غافل گشته اند و حال اینکه از برای بنی آدم امری از آن یقینی تر نیست و هیچ چیز از آن به او نزدیکتر و شتابان تر نیست «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده» یعنی «هر جا که بوده باشید مرگ شما را در خواهد یافت اگر چه در برجهای محکم داخل شده باشید».
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست
مروی است که «هیچ خانواده ای نیست مگر اینکه ملک الموت شبانه روزی پنج مرتبه ایشان را بازدید می نماید» و عجب است که آدمی خیره سر، یقین به مرگ دارد و می داند که چنین روزی به او خواهد رسید و باز از خواب غفلت بیدار نمی شود و مطلقا در فکر ساختن آنجا نیست.
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
و بالجمله مرگ، قضیه ای است که بر هر کسی وارد می شود و کسی را فرار از آن ممکن نیست پس نمی دانم که این غفلت چیست؟ بلی: کسی که داند عاقبت امر او مرگ است و خاک، بستر خواب او، و کرم و مار و عقرب انیس و همنشین او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زیر زمین جایگاه او، و قیامت وعده گاه او، سزاوار آن است که حسرت و ندامت او بسیار، و اشک چشمش پیوسته بر رخسار او جاری باشد و فکر و ذکر او منحصر در همین بوده، و بلیه او عظیم، و درد دل او شدید باشد آری:
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست
و خود را از اهل قبر بداند و از خیل مردگان شمارد، زیرا هر چه خواهد آمد نزدیک است و دور آن است که نیاید.
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه اسیر بایدت گشت
چون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما برای غرق است
کوتاه و دراز او چه فرق است
بلی: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشی ایشان از آن و کم یاد کردن آن است و اگر کسی هم گاهی آن را یاد می کند به دلی که گرفتار شهوتهای نفسانیه و علایق دنیویه است و چنین یادی سودی نمی دهد، بلکه باید مانند کسی بود که سفر درازی اراده کرده باشد که در راه آن بیابانهای بی آب و گیاه، یا دریای خطرناک باشد، و فکری به غیر از فکر آن راه ندارد کسی که به این نحو بیاد مردن افتد و مکرر یاد آن کند در دل او اثر می کند و به تدریج نشاط او از دنیا کم می شود و طبع او از دنیا منزجر می گردد و از آن دل شکسته می شود و مهیای سفر آخرت می گردد و بر هر طالب نجاتی لازم است که هر روز گاهی مردن را یاد آورد و زمانی متذکر گردد از امثال و اقران و برادران و یاران و دوستان و آشنایان را که رفته اند و در خاک خفته اند و از همنشینی همصحبتان خود پا کشیده اند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهای رنگارنگ گذشته، و بر روی خاک خوابیده اند و یاد آورد خوابگاه ایشان را در بستر خاک و به فکر صورت و هیئت ایشان افتد و آمد و شد ایشان را با یکدیگر بخاطر گذراند و یاد آورد که حال چگونه خاک، صورت ایشان را از هم ریخته و اجزای ایشان را در قبر از هم پاشیده، زنانشان بیوه گشته و گرد یتیمی بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانه ها از ایشان خالی مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار برافتاده پس یک یک از گذشتگان را به خاطر گذراند و ایام حیاتشان را متذکر شود و خنده و نشاط او را فکر کند و امید و آرزوهای او را یاد آورد و سعی در جمع اسباب زندگانیش را تصور نماید و یاد آورد پاهای او را که به آنها آمد و شد می نمود که مفاصل آنها از هم جدا شده و زبان او را که با آن با یاران سخن می گفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را که خنده های قاه قاه می نمود چگونه از خاک پر شده و دندانهایشان خاک گشته و آرزوهایش بر باد رفته.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خوردش چنان بکوفت که مغزش غبار کرد
ای جان برادر گاهی بر خاک دوستان گذشته گذری کن، و بر لوح مزارشان نگاه اعتباری نمای ساعتی به گورستان رو و تفکر کن که در زیر قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است و در شکافهای زهره شکاف قبر چه ولوله و وحشت است هم جنسان خود را ببین که با خاک تیره یکسان گشته و دوستان و آشنایان را نگر که ناله حسرتشان از فلک گذشته بین که در آنجا رفیقانند که ترک دوستی گفته و دوستانند که روی از ما نهفته پدران مایند مهر پدری بریده مادرانند، دامن از دست اطفال کشیده، طفلان مایند در دامن دایه مرگ خوابیده، فرزندان مایند سر بر خشت لحد نهاده، برادرانند یاد برادری فراموش کرده، زنان مایند با شاهد اجل دست در آغوش کرده و گردن کشانند، سر بر گریبان مذلت کشیده، سنگدلانند به سنگ قبر نرم و هموار گشته، فرمانروایانند در عزای نافرمانی نشسته، جهانگشایانند در حجله خاک در بر روی خود بسته، تاجدارانند، نیم خشتی بزیر سر نهاده، لشکر کشانند تنها و بی کس مانده، یوسف جمالانند، از پی هم به چاه گور سرنگون، نکورویانند در پیش آئینه مرگ زشت و زبون، نو دامادانند، به عوض زلف عروس، مار سیاه بر گردن پیچیده، نو عروسانند به جای سرمه، خاک گور در چشم کشیده، عالمانند، اجزای کتاب وجودشان از هم پاشیده، وزیرانند گزلک مرگ نامشان را از دفتر روزگار تراشیده، تاجرانند بی سود و سرمایه در حجره قبر افتاده، سوداگرانند سودای سود از سرشان دررفته، زارعانند مزرع عمرشان خشک شده، دهقانانند دهقان قضا بیخشان برکنده، پس خود به این ترانه دردناک مترنم شو:
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
تفرج کنان، بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با یکدیگر دوستان
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیره و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
چه پیچی در این عالم پیچ، پیچ
که هیچ است از آن سود و سرمایه هیچ
درختی است شش پهلو و چار میخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
مقیمی نبینی در این باغ کس
تماشا کند هر کسی یک نفس
و بعد از این در احوال خود تأمل کن که تو نیز مثل ایشان در غفلت و جهلی یادآور زمانی را که تو نیز مثل گذشتگان عمرت به سرآید و زندگیت به پایان رسد، خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و منادی پروردگار ندای کوچ دردهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجه ات بکشند، و دوستان و خویشان تو یقین به مرگ کنند، اعضایت از حرکت باز ماند، و زبانت از گفتن بیفتد، و عرق حسرت از جبینت بریزد، و جان عزیزت بار سفر بربندد، و یقین به مرگ نمایی از هر طرف نگری دادرسی نبینی و از هر سو نظر افکنی فریاد رسی نیابی، ناگاه ملک الموت به امر پروردگار درآید و گوید:
که هان منشین که یاران برنشستند
بنه برنه که ایشان رخت بستند
و خواهی نخواهی چنگال مرگ بر جسم ضعیفت افکند و قلاب هلاک بر کالبد نحیفت اندازد و میان جسم و جانت جدایی افکند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز کنند و احبا و یاران به مرگت گریه آغاز کنند پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهی نخواهی به زندان گورت درآورند و در استخلاص بر رویت بربندند و دوستان و یارانت «معاودت نمایند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندی به امثال این افکار پردازی به تدریج یاد مرگ در برابر تو همیشه حاضر می گردد و دلت از دنیا و آمال آن سیر می شود و مستعد سفر آخرت می گردی.
و هان، هان از یاد مرگ، مگریز و آن را از فکر خود بیرون مکن که آن خود خواهد آمد چنانکه خدای تعالی می فرماید: «قل إن الموت الذی تفرون منه فإنه ملاقیکم» یعنی «بگو به مردمان که موت، آن چنان که از او می گریزید او شما را در می یابد و به ملاقات شما می رسد» و ملاحظه کن حکایت جناب سید انبیاء را به ابوذر غفاری که فرمود: «ای اباذر غنیمت شمار پنج چیز را پیش از رسیدن پنج چیز: جوانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه ایام پیری در رسد و صحت خود را غنیمت دان پیش از آنکه بیماری، تو را فرو گیرد و زندگانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه مرگ، تو را دریابد و غنای خود را غنیمت شمار پیش از آنکه فقیر گردی و فراغت خود را غنیمت دان پیش از آنکه به خود مشغول شوی».
پیش از آن کت برون کننده از ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودی فریاد برکشیدی که «مرگ، شما را در رسید و شما را فرو گرفت، یا به شقاوت یا به سعادت» مروی است که «هیچ صبح و شامی نیست مگر اینکه منادی ندا می کند که «ایها الناس الرحیل، الرحیل».
آورده اند که «در بنی اسرائیل مردی بود جبار، با اموال بی شمار و غرور بسیار، روزی با یکی از حرم، خلوت نموده بود که شخصی با هیبت و غضب داخل شد آن مرد غضباک شده گفت که تو کیستی و که تو را اذن دخول داده؟ گفت: من کسی هستم که احتیاج به اذن دخول ندارم و از سطوت ملوک و سلاطین نمی ترسم و هیچ گردن کشی مرا منع نمی تواند کرد پس لرزه بر اعضای آن مرد افتاد و از خوف بیهوش شد بعد از ساعتی سربرداشت در نهایت عجز و شکستگی گفت: پس تو ملک الموتی؟ گفت: بلی گفت: آیا مهلتی هست که من فکری از برای روز سیاه خود کنم؟ گفت: «هیهات انقطعت مدتک و انقضت انفاسک فلیس فی تأخیرک سبیل» یعنی «مدت زندگانی تو تمام شد و نفسهای تو به آخر رسیده گفت: مرا به کجا خواهی برد؟ عزرائیل علیه السلام گفت: به جانب عملی که کرده ای گفت: من عمل صالحی نکرده ام و از برای خود خانه ای نساخته ام گفت: ترا می برم به سوی آتشی که پوست از سر می کند».
حضرت عیسی علیه السلام کاسه سری را دید افتاده پایی بر آن زده گفت: «به اذن خدا تکلم کن و بگو چه کس بودی آن سر به تکلم آمده گفت: یا روح الله من پادشاه عظیم الشأنی بودم، روزی بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدم و حشم و جنود و لشکر در کنار و حوالی من بود، ناگاه ملک الموت بر من داخل شد به مجرد دخول، اعضای من از همدیگر جدا شده و روح من به جانب عزرائیل رفت و جمعیت من متفرق گردید ای پیغمبر خدا کاش هر جمعیتی اول متفرق باشد» .
فغان کاین ستمکار گوژپشت
یکی را نپرورد کاخر نکشت
سر سروران رو به خاک اندر است
تن پاکشان در مغاک اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بین
به خاک سیه توده در توده بین
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بی گاهش از داس قهر
نهالی در این باغ سر بر نزد
که دهرش به کین اره بر سر نزد
سری را زمانه نیفراخته
که پایانش از پا نینداخته
کجا شامگه اختری تابناک
برآمد که نامد سرحگه به خاک
روزی از آن سرور پرسیدند که «بزرگترین و کریمترین مردم کیست؟ فرمود: هر که بیشتر در فکر مردن باشد و زیادتر مستعد و مهیای مرگ شده باشد ایشانند زیرکان که دریافتند شرف و بزرگی دنیا و کرامت و نعمت آخرت را» و از آن جناب مروی است که فرمود: «چاره ای از مردن نیست، مرگ آمد با آنچه در آن هست و آورد روح راحت و رو آوردن مبارک را به بهشت برین برای کسانی که اهل سرای جاویدند که سعیشان از برای آنجا، و شوقشان به سوی آن بود» و فرمود که «مرگ تحفه و هدیه مومن است» بلی:
چون از اینجا وارهد آنجا رود
در شکر خانه ابد ساکن شود
گوید آنجا خاک را می بیختم
زین جهان پاک می بگریختم
ای دریغا پیش از این بودی أجل
تا عذابم کم بدی اندر و حل
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «چون جنازه کسی را برداری فکر کن که گویا تو خود آن کس هستی که در تابوت است و آن را برداشته اند و خود را چنان فرض کن که به عالم آخرت رفته ای و از پروردگار خود مسئلت نموده ای که تو را به دنیا برگرداند و سوال تو را پذیرفته و تو را دوباره به دنیا فرستاده است ببین که چه خواهی کرد و چه عمل از سر خواهی گرفت» پس فرمود: «ای عجب از قومی که از اول تا به آخر ایشان را گرفته اند و محبوس ساخته اند و ندای کوچ رحیل ایشان بلند شده و ایشان مشغول بازی هستند».
ابو نصیر به خدمت آن حضرت شکایت کرد از وسواسی، که او را در امر دنیا عارض می شد حضرت فرمود: «ای أبو محمد یاد آور زمانی را که بندهای اعضای تو در قبر از یکدیگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهند پوشید و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانه های خود برخواهند گشت و کرم از سوراخهای بینی تو بیرون خواهد آمد و مار و مور زمین گوشت بدن تو را خواهند خورد .
و هرگاه این معنی را متذکر شوی امور دنیا بر تو سهل و آسان خواهد شد أبو بصیر می گوید: به خدا قسم که هر وقت غم و اندوهی از امر دنیا به من می رسید چون به فکر اینها می افتادم از آن فارغ می شدم و دیگر از برای من غصه از امر دنیا باقی نمی ماند» و فرمود که «یاد مرگ، خواهش های باطل را از دل زایل می کند و گیاههای غفلت را می کند و دل را به وعده های إلهی قوی و مطمئن می گرداند و طبع این رقیق و نازک می سازد و هوا و هوس را می شکند و آتش حرص را فرو می نشاند و دنیا را حقیر و بی مقدار می سازد و بعد از آن فرمود: این معنی سخنی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «تفکر ساعه خیر من عباده سنه» یعنی «فکر کردن یک ساعت، بهتر است از عبادت یک سال» و این در وقتی است که آدمی طنابهای خیمه خود را از دنیا بکند و در زمین آخرت محکم ببندد و شک نداشته باشد که کسی که این چنین، مرگ را یاد کند مرحمت بر او نازل می شود.
و بعد از آن فرمود که «مرگ، اول منزلی است از منازل آخرت و آخر منزلی است از منازل دنیا، پس خوشا به حال کسی که در منزل اول او را اکرام کنند» بلی ای برادر عجب و هزار عجب از کسانی که مرگ را فراموش کرده اند و از آن غافل گشته اند و حال اینکه از برای بنی آدم امری از آن یقینی تر نیست و هیچ چیز از آن به او نزدیکتر و شتابان تر نیست «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده» یعنی «هر جا که بوده باشید مرگ شما را در خواهد یافت اگر چه در برجهای محکم داخل شده باشید».
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست
مروی است که «هیچ خانواده ای نیست مگر اینکه ملک الموت شبانه روزی پنج مرتبه ایشان را بازدید می نماید» و عجب است که آدمی خیره سر، یقین به مرگ دارد و می داند که چنین روزی به او خواهد رسید و باز از خواب غفلت بیدار نمی شود و مطلقا در فکر ساختن آنجا نیست.
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
و بالجمله مرگ، قضیه ای است که بر هر کسی وارد می شود و کسی را فرار از آن ممکن نیست پس نمی دانم که این غفلت چیست؟ بلی: کسی که داند عاقبت امر او مرگ است و خاک، بستر خواب او، و کرم و مار و عقرب انیس و همنشین او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زیر زمین جایگاه او، و قیامت وعده گاه او، سزاوار آن است که حسرت و ندامت او بسیار، و اشک چشمش پیوسته بر رخسار او جاری باشد و فکر و ذکر او منحصر در همین بوده، و بلیه او عظیم، و درد دل او شدید باشد آری:
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست
و خود را از اهل قبر بداند و از خیل مردگان شمارد، زیرا هر چه خواهد آمد نزدیک است و دور آن است که نیاید.
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه اسیر بایدت گشت
چون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما برای غرق است
کوتاه و دراز او چه فرق است
بلی: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشی ایشان از آن و کم یاد کردن آن است و اگر کسی هم گاهی آن را یاد می کند به دلی که گرفتار شهوتهای نفسانیه و علایق دنیویه است و چنین یادی سودی نمی دهد، بلکه باید مانند کسی بود که سفر درازی اراده کرده باشد که در راه آن بیابانهای بی آب و گیاه، یا دریای خطرناک باشد، و فکری به غیر از فکر آن راه ندارد کسی که به این نحو بیاد مردن افتد و مکرر یاد آن کند در دل او اثر می کند و به تدریج نشاط او از دنیا کم می شود و طبع او از دنیا منزجر می گردد و از آن دل شکسته می شود و مهیای سفر آخرت می گردد و بر هر طالب نجاتی لازم است که هر روز گاهی مردن را یاد آورد و زمانی متذکر گردد از امثال و اقران و برادران و یاران و دوستان و آشنایان را که رفته اند و در خاک خفته اند و از همنشینی همصحبتان خود پا کشیده اند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهای رنگارنگ گذشته، و بر روی خاک خوابیده اند و یاد آورد خوابگاه ایشان را در بستر خاک و به فکر صورت و هیئت ایشان افتد و آمد و شد ایشان را با یکدیگر بخاطر گذراند و یاد آورد که حال چگونه خاک، صورت ایشان را از هم ریخته و اجزای ایشان را در قبر از هم پاشیده، زنانشان بیوه گشته و گرد یتیمی بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانه ها از ایشان خالی مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار برافتاده پس یک یک از گذشتگان را به خاطر گذراند و ایام حیاتشان را متذکر شود و خنده و نشاط او را فکر کند و امید و آرزوهای او را یاد آورد و سعی در جمع اسباب زندگانیش را تصور نماید و یاد آورد پاهای او را که به آنها آمد و شد می نمود که مفاصل آنها از هم جدا شده و زبان او را که با آن با یاران سخن می گفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را که خنده های قاه قاه می نمود چگونه از خاک پر شده و دندانهایشان خاک گشته و آرزوهایش بر باد رفته.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خوردش چنان بکوفت که مغزش غبار کرد
ای جان برادر گاهی بر خاک دوستان گذشته گذری کن، و بر لوح مزارشان نگاه اعتباری نمای ساعتی به گورستان رو و تفکر کن که در زیر قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است و در شکافهای زهره شکاف قبر چه ولوله و وحشت است هم جنسان خود را ببین که با خاک تیره یکسان گشته و دوستان و آشنایان را نگر که ناله حسرتشان از فلک گذشته بین که در آنجا رفیقانند که ترک دوستی گفته و دوستانند که روی از ما نهفته پدران مایند مهر پدری بریده مادرانند، دامن از دست اطفال کشیده، طفلان مایند در دامن دایه مرگ خوابیده، فرزندان مایند سر بر خشت لحد نهاده، برادرانند یاد برادری فراموش کرده، زنان مایند با شاهد اجل دست در آغوش کرده و گردن کشانند، سر بر گریبان مذلت کشیده، سنگدلانند به سنگ قبر نرم و هموار گشته، فرمانروایانند در عزای نافرمانی نشسته، جهانگشایانند در حجله خاک در بر روی خود بسته، تاجدارانند، نیم خشتی بزیر سر نهاده، لشکر کشانند تنها و بی کس مانده، یوسف جمالانند، از پی هم به چاه گور سرنگون، نکورویانند در پیش آئینه مرگ زشت و زبون، نو دامادانند، به عوض زلف عروس، مار سیاه بر گردن پیچیده، نو عروسانند به جای سرمه، خاک گور در چشم کشیده، عالمانند، اجزای کتاب وجودشان از هم پاشیده، وزیرانند گزلک مرگ نامشان را از دفتر روزگار تراشیده، تاجرانند بی سود و سرمایه در حجره قبر افتاده، سوداگرانند سودای سود از سرشان دررفته، زارعانند مزرع عمرشان خشک شده، دهقانانند دهقان قضا بیخشان برکنده، پس خود به این ترانه دردناک مترنم شو:
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
تفرج کنان، بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با یکدیگر دوستان
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیره و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
چه پیچی در این عالم پیچ، پیچ
که هیچ است از آن سود و سرمایه هیچ
درختی است شش پهلو و چار میخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
مقیمی نبینی در این باغ کس
تماشا کند هر کسی یک نفس
و بعد از این در احوال خود تأمل کن که تو نیز مثل ایشان در غفلت و جهلی یادآور زمانی را که تو نیز مثل گذشتگان عمرت به سرآید و زندگیت به پایان رسد، خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و منادی پروردگار ندای کوچ دردهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجه ات بکشند، و دوستان و خویشان تو یقین به مرگ کنند، اعضایت از حرکت باز ماند، و زبانت از گفتن بیفتد، و عرق حسرت از جبینت بریزد، و جان عزیزت بار سفر بربندد، و یقین به مرگ نمایی از هر طرف نگری دادرسی نبینی و از هر سو نظر افکنی فریاد رسی نیابی، ناگاه ملک الموت به امر پروردگار درآید و گوید:
که هان منشین که یاران برنشستند
بنه برنه که ایشان رخت بستند
و خواهی نخواهی چنگال مرگ بر جسم ضعیفت افکند و قلاب هلاک بر کالبد نحیفت اندازد و میان جسم و جانت جدایی افکند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز کنند و احبا و یاران به مرگت گریه آغاز کنند پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهی نخواهی به زندان گورت درآورند و در استخلاص بر رویت بربندند و دوستان و یارانت «معاودت نمایند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندی به امثال این افکار پردازی به تدریج یاد مرگ در برابر تو همیشه حاضر می گردد و دلت از دنیا و آمال آن سیر می شود و مستعد سفر آخرت می گردی.
و هان، هان از یاد مرگ، مگریز و آن را از فکر خود بیرون مکن که آن خود خواهد آمد چنانکه خدای تعالی می فرماید: «قل إن الموت الذی تفرون منه فإنه ملاقیکم» یعنی «بگو به مردمان که موت، آن چنان که از او می گریزید او شما را در می یابد و به ملاقات شما می رسد» و ملاحظه کن حکایت جناب سید انبیاء را به ابوذر غفاری که فرمود: «ای اباذر غنیمت شمار پنج چیز را پیش از رسیدن پنج چیز: جوانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه ایام پیری در رسد و صحت خود را غنیمت دان پیش از آنکه بیماری، تو را فرو گیرد و زندگانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه مرگ، تو را دریابد و غنای خود را غنیمت شمار پیش از آنکه فقیر گردی و فراغت خود را غنیمت دان پیش از آنکه به خود مشغول شوی».
پیش از آن کت برون کننده از ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودی فریاد برکشیدی که «مرگ، شما را در رسید و شما را فرو گرفت، یا به شقاوت یا به سعادت» مروی است که «هیچ صبح و شامی نیست مگر اینکه منادی ندا می کند که «ایها الناس الرحیل، الرحیل».
آورده اند که «در بنی اسرائیل مردی بود جبار، با اموال بی شمار و غرور بسیار، روزی با یکی از حرم، خلوت نموده بود که شخصی با هیبت و غضب داخل شد آن مرد غضباک شده گفت که تو کیستی و که تو را اذن دخول داده؟ گفت: من کسی هستم که احتیاج به اذن دخول ندارم و از سطوت ملوک و سلاطین نمی ترسم و هیچ گردن کشی مرا منع نمی تواند کرد پس لرزه بر اعضای آن مرد افتاد و از خوف بیهوش شد بعد از ساعتی سربرداشت در نهایت عجز و شکستگی گفت: پس تو ملک الموتی؟ گفت: بلی گفت: آیا مهلتی هست که من فکری از برای روز سیاه خود کنم؟ گفت: «هیهات انقطعت مدتک و انقضت انفاسک فلیس فی تأخیرک سبیل» یعنی «مدت زندگانی تو تمام شد و نفسهای تو به آخر رسیده گفت: مرا به کجا خواهی برد؟ عزرائیل علیه السلام گفت: به جانب عملی که کرده ای گفت: من عمل صالحی نکرده ام و از برای خود خانه ای نساخته ام گفت: ترا می برم به سوی آتشی که پوست از سر می کند».
حضرت عیسی علیه السلام کاسه سری را دید افتاده پایی بر آن زده گفت: «به اذن خدا تکلم کن و بگو چه کس بودی آن سر به تکلم آمده گفت: یا روح الله من پادشاه عظیم الشأنی بودم، روزی بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدم و حشم و جنود و لشکر در کنار و حوالی من بود، ناگاه ملک الموت بر من داخل شد به مجرد دخول، اعضای من از همدیگر جدا شده و روح من به جانب عزرائیل رفت و جمعیت من متفرق گردید ای پیغمبر خدا کاش هر جمعیتی اول متفرق باشد» .
فغان کاین ستمکار گوژپشت
یکی را نپرورد کاخر نکشت
سر سروران رو به خاک اندر است
تن پاکشان در مغاک اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بین
به خاک سیه توده در توده بین
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بی گاهش از داس قهر
نهالی در این باغ سر بر نزد
که دهرش به کین اره بر سر نزد
سری را زمانه نیفراخته
که پایانش از پا نینداخته
کجا شامگه اختری تابناک
برآمد که نامد سرحگه به خاک
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اسباب محبت و اقسام آن
بدان که محبت ممکن نمی شود مگر به سببی از اسباب، و نظر به اینکه از برای آن، اسباب بسیار و علتهای مختلفه است، پس به این جهت دوستی نیز به اقسام بسیار منقسم می شود:
اول: محبت انسان وجود و بقای خود را و آن اشد اقسام محبت و اقوای همه است، زیرا محبت چیزی، حاصل نمی شود مگر به سبب ملایمت آن چیز با طبع، و معرفت آن، و اتحاد میان محب و محبوب و شکی نیست که هیچ چیز ملایم و موافق تر به کسی از خود او نیست و معرفت او به هیچ چیز اقوای از معرفت خود نیست.
و اتحاد میان هیچ دو چیز بیشتر از اتحاد میان آدمی و خودش نیست پس به این جهت، هر کسی خود را از همه چیز دوست تر دارد و معنی دوستی خود و دوستی دوام وجود خود کراهت تلف آن است و به این جهت، هر کسی که غافل از حقیقت مرگ است، مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن هم المی به او نرسد مثل اینکه در خواب بمیرد، زیرا که گمان می کند که مرگ موجب معدوم شدن اوست، یا معدوم شدن بعضی از او و همچنان که دوام وجود خود در نزد هر کسی محبوب است، همچنین کمال وجود نیز مطلوب است و حقیقت آن نیز راجع به محبت خود او است، زیرا فقد کمال، نوعی نقص است در وجود و هر نقصی عدم است پس فقد کمال، عدم نوعی از وجود خود است بلکه تحقیق آن است که محبوب در هیچ موضعی نیست مگر وجود و همه صفات کمالیه راجع اند به وجود، همچنان که صفات نقایص راجع اند به عدم و چون هر فردی از افراد موجودات را نحو خاصی است از وجود، و تمامیت نحو وجودش به وجود بعض صفات کمالیه است، از برای آنکه آنها نیز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودی مرکب است از وجودات متعدده و اگر یکی از آنها مفقود شود گویا بعضی از أجزای وجود او مفقود شده و از اینجا روشن می شود که هر موجودی که در وجود اقوی و نحو وجود آن اتم و اکمل است، مراتب وجود آن از حیثیت عدد و شدت و قوت بیشتر است و صفات کمالیه آن اقوی و اکثر است چون وجود واجب اتم و اکمل همه موجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس خود، و باعث قیام سایر وجودات است پس جامع همه مراتب وجود است و محیط به کل خواهد بود.
و مخفی نماند که یک سبب محبت اولاد نیز راجع به این قسم است یعنی: به جهت محبت بقای خود است، زیرا می بینیم که آدمی فرزند خود را دوست دارد و به جهت او متحمل مشقتهای بی حد می شود، اگر چه نفعی و لذتی از آن فرزند به او نرسد و این به جهت آن است که هر کسی فرزند را خلیفه و جانشین خود در وجود می داند و چنین می داند که بقای فرزند، نوع بقایی است از برای خود او پس به جهت محبت مفرطی که به بقای خود دارد و از بقای دائمی خود قطع طمع کرده است آن کسی را که قائم مقام بقای خود است نیز دوست دارد و همچنین یک باعث محبت خویشان و اقربا و قبیله و عشیره نیز محبت کمال خود است، چون خود را به واسطه ایشان عزیز و قوی می یابد، زیرا که عشیره آدمی به منزله بال و پر اوست.
دوم: محبت داشتن به غیر خود است به سبب حصول لذت جسمیه حیوانیه از آن مثل دوستی زن و مرد یکدیگر را به جهت جماع و مباشرت و دوستی انسان اطعمه لذیذه، و لباسهای فاخره و امثال اینها را و ضابطه در این قسم حصول لذت جسمیه است و این نوع از محبت، زود هم می رسد و زود هم تمام می شود، زیرا به استیفای آن لذت، محبت زایل می گردد، و پست ترین و ضعیف ترین مراتب محبت است.
سوم: محبت آدمی به غیر است به جهت احسان و نفعی که از او عاید می شود، چون انسان بنده احسان است و طبع هر کسی بر این مجبول است که هر که احسان به او می کند او را دوست داشته باشد و با هر که بدی به او می نماید او را دشمن داشته باشد.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا مگردان از برای فاجری بر من احسان و نعمتی که به این سبب دل من او را دوست داشته باشد» و ضابطه کلیه در این قسم، حصول نفع و احسان است و محبوب در این قسم و در قسم ثانی فی الحقیقه منتهی می شود به قسم اول، زیرا که محبت کمال خود، سبب محبت لذتهای خود می شود، چون آن را باعث کمال وجود خود تصور می نماید و محبت به لذت، سبب محبت احسان می گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خود می شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص که احسان می کند می گردد و به این جهت به کم شدن احسان او، محبت کم می شود و به زوال او، زایل می گردد.
چهارم: کسی چیزی را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چیز و خود آن، بدون اینکه به سوای ذات او منظوری داشته بلکه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس .
و این محبت حقیقی است که اعتماد به او می شاید مثل محبت جمال و حسن، زیرا حسن و جمال به خودی خود محبوبند و ادراک آنها عین لذت است و چنین گمان نکنی که دوستی صورتهای جمیله نیست مگر از روی شهوت و قصد مجامعت و مقدمات آن، زیرا که اگر چه گاهی آدمی صورت جمیله را به این جهت محبت می دارد و لیکن خود ادراک نفس جمال نیز لذتی است روحانی که به خودی خود محبوب است و از این جهت است که آدمی محبت به سبزه، و آب روان می دارد نه به جهت اینکه سبزه را بخورد و آب را بیاشامد، یا به غیر از مجرد دیدن و تماشا حظی دیگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را شکفتگی و نشاط از دیدن سبزه و آب جاری روی می داد و هر طبع مستقیم و قلب سلیمی از تماشای گل و غنچه و لاله و شکوفه و مرغان خوش رنگ و آب، لذت می یابد و آنها را دوست دارد بلکه بسا باشد که غمهای خود را به آنها تسلی می دهد بدون اینکه قصد حظی دیگر از اینها داشته باشد.
و بدان که حسن و جمال، تخصیص ندارد به چیزی که به چشم دیده شود، زیرا می بینیم که می گویند: این آواز حسن است و حال آنکه آن را به چشم نمی توان دید و همچنین اختصاص ندارد به چیزی که به حواس ظاهره ادراک آن توان کرد بلکه می گویند: فلان خلق، حسن است و فلان علم حسن است و هیچ یک را به حس ظاهره درک نمی توان نمود بلکه حسن اینها و امثال اینها به عقل ادراک می شود و آدمی بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد و از این جهت است که قلوب سلیمه مجبولند بر محبت انبیا و اولیا و ائمه هدی علیه السلام اگر چه به شرف لقای ایشان مشرف نگشته باشند و بسا باشد که محبت آدمی به صاحب مذهب و دین خود، به جایی رسد که جمیع اموال خود را در یاری مذهب او صرف کند بلکه اگر کسی در مقام طعن صاحب مذهب او برآید از تن و جان خود می گذرد و در برابر او جان خود را به خطر می اندازد و حال اینکه گاه است هرگز مشاهده صورت آن صاحب مذهب را نکرده و کلام او را نشنیده بلکه سبب حب او امری که عقل او فهمیده از کمالات نفسانیه و صفات قدسیه او و نشر خیرات و افاضه او در عالم و به این سبب که چون صفت شجاعت علی علیه السلام در اقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذکور و عدالت انوشیروان در کتب مسطور، دلها بی اختیار ایشان را دوست دارند و حال اینکه نه صورت ایشان را دیده اند و نه لذتی از ایشان فهمیده اند و قاعده کلیه آن است که هر که را دیده باطن از دیده ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حیوانیتش غالب است لذت محبت او به محاسن عقلیه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراک می شود.
بلی چقدر تفاوت است میان کسی که نقش دیواری را به جهت حسن ظاهری او دوست داشته باشد و کسی که سید انبیا و مرسلین را به جهت جمال باطنی محبت داشته باشد.
پنجم: محبت میان دو نفر که مناسبت معنویه پنهانی با یکدیگر داشته باشند گو هیچ یک به وجه مناسبت برنخورند و بسیار می شود که دو کس یکدیگر را به نهایت دوست می دارند بدون ملاحظه جمالی یا طمع جاه و مالی، بلکه به مجرد مناسبت ارواح ایشان است.
چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
ششم: محبت کسی با دیگری که میان ایشان در بعضی مواضع اجتماع و الفت حاصل شده مثل سفرهای دور و دراز و کشتی نشستن و امثال اینها و این یکی از حکمتهای امر به نماز جمعه و جماعت و عید است، زیرا الفت و اجتماع در این مواقع با نیت خالص، سبب حصول انس و محبت با یکدیگر می گردد.
هفتم: محبت آدمی با یکدیگر که مناسبت ظاهریه در میان ایشان است، چون محبت طفل با طفل و پیر با پیر و تاجر با تاجر و امثال اینها.
هشتم: محبت هرعلتی از برای معلول خود و محبت هر صانعی از برای مصنوع خود و محبت معلول و مصنوع از برای علت و صانع خود و باعث این محبت آن است که چون هر معلول و مصنوعی رشحه ای است از علت و صانع، و نمونه ای است که از او تراوش نموده و مناسبت به او دارد و از جنس و سنخ اوست پس معلول و مصنوع، علت و صانع را دوست دارد، از آنجا که آن را اصل خود و به منزله کل خود می بیند و هر چه علیت و معلولیت او اقوی، و درک ایشان بیشتر شده باشد، دوستی و محبت ایشان اشد است.
پس بالاترین اقسام محبت، محبتی است که خداوند عالم نسبت به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتی است که اهل معرفت از بندگان او نسبت به آن جناب دارند و آن نیز یک سبب است در محبت پدر و مادر از برای فرزند، و محبت فرزند از برای پدر و مادر، زیرا ایشان سبب ظاهری وجود فرزندند و پدر و مادر را به منزله خود می بیند، و او را نسخه خود می پندارند که طبیعت از صورت او به صورت فرزند نقل نموده و از این جهت هر کمالی که از برای خود می خواهد بالاتر از آن را از برای فرزند خود می طلبد و از ترجیح فرزند بر خود شاد می گردد و همچنین یک سبب محبت میان معلم و شاگرد همین است، زیرا معلم سبب حیات روحانی تعلم است و صورت انسانیه حقیقیه را معلم به او افاضه نموده همچنان که پدر صورت انسانیه ظاهریه را باعث شده است پس معلم، والد روحانی متعلم است و به قدری که روح بر جسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است و بنابراین، باید محبت معلم کمتر از محبت موجد حقیقی که پروردگار است بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.
و در حدیث وارد است که «پدران تو سه نفرند: یکی آنکه تو را متولد کرده و آنکه و را تعلیم داده و آنکه دخترش را به تو تزویج کرده و بهترین این سه پدر، آن است که تو را تعلیم نموده».
«از اسکندر ذوالقرنین پرسیدند که پدرت را دوست تر داری یا معلمت را؟ گفت: معلم را، زیرا که سبب حیات.
باقی من است و پدر سبب حیات فانی» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «هر که تعلیم حرفی به من نمود مرا بنده خود کرده است» و از آنجا که معلم اول و استاد اکمل، سید رسل و خلفاء راشدین آن جنابند، پس باید محبت آنها از جمیع اقسام محبت، سوای محبت پروردگار بالاتر و شدیدتر باشد.
و از این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مومن نیست هیچ یک از شما تا من در نزد او دوست تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم».
نهم: محبت دو نفر است که با هم در یک علت شریک اند و معلول یک علت، و مصنوع یک صانع اند، مثل محبت برادران با یکدیگر، و محبت شاگردان یک معلم با هم .
و این، سبب محبت خویشان است با یکدیگر و هر چه نزدیکتر است محبت بیشتر است و از این جهت محبت برادران بیشتر است از محبت عموزادگان و هر که خدا را شناخت و همه موجودات محبت می رساند از جهت شرکت در آفرینش.
و بسا باشد که در میان دو نفر بیشتر اسباب محبت هم رسد و به این سبب، محبت زیاد می شود و گاه است در یک طرف، بعضی اسباب محبت هست و در یک طرف دیگر نیست و به این جهت دوستی از یک طرف است.
و مخفی نماند که اکثر اقسام محبت که مذکور شد فطری و طبیعی است و به اختیار آدمی نیست و احتیاج به کسب و تحصیل ندارد، مثل محبت دو نفر که میان ایشان مناسب است و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عکس آن، و محبت جمال و کمال، و محبت خود و غیر اینها پس هر که در این اقسام محبت، ناقص باشد به همان قدر فطرت او معیوب، و جبلت او فاسد است و محبت به اختیار و کسب، کم و نادرست، مثل محبت به احسان و انعام و بعضی محبت معلم و متعلم را کسبی گرفته اند و فی الحقیقه، آن نیز راجع به فطری و طبیعی است و بعد از آنکه محبت، طبیعی شد اتحادی که میان محب و محبوب است و از مقتضیات محبت است نیز طبیعی خواهد بود.
اول: محبت انسان وجود و بقای خود را و آن اشد اقسام محبت و اقوای همه است، زیرا محبت چیزی، حاصل نمی شود مگر به سبب ملایمت آن چیز با طبع، و معرفت آن، و اتحاد میان محب و محبوب و شکی نیست که هیچ چیز ملایم و موافق تر به کسی از خود او نیست و معرفت او به هیچ چیز اقوای از معرفت خود نیست.
و اتحاد میان هیچ دو چیز بیشتر از اتحاد میان آدمی و خودش نیست پس به این جهت، هر کسی خود را از همه چیز دوست تر دارد و معنی دوستی خود و دوستی دوام وجود خود کراهت تلف آن است و به این جهت، هر کسی که غافل از حقیقت مرگ است، مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن هم المی به او نرسد مثل اینکه در خواب بمیرد، زیرا که گمان می کند که مرگ موجب معدوم شدن اوست، یا معدوم شدن بعضی از او و همچنان که دوام وجود خود در نزد هر کسی محبوب است، همچنین کمال وجود نیز مطلوب است و حقیقت آن نیز راجع به محبت خود او است، زیرا فقد کمال، نوعی نقص است در وجود و هر نقصی عدم است پس فقد کمال، عدم نوعی از وجود خود است بلکه تحقیق آن است که محبوب در هیچ موضعی نیست مگر وجود و همه صفات کمالیه راجع اند به وجود، همچنان که صفات نقایص راجع اند به عدم و چون هر فردی از افراد موجودات را نحو خاصی است از وجود، و تمامیت نحو وجودش به وجود بعض صفات کمالیه است، از برای آنکه آنها نیز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودی مرکب است از وجودات متعدده و اگر یکی از آنها مفقود شود گویا بعضی از أجزای وجود او مفقود شده و از اینجا روشن می شود که هر موجودی که در وجود اقوی و نحو وجود آن اتم و اکمل است، مراتب وجود آن از حیثیت عدد و شدت و قوت بیشتر است و صفات کمالیه آن اقوی و اکثر است چون وجود واجب اتم و اکمل همه موجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس خود، و باعث قیام سایر وجودات است پس جامع همه مراتب وجود است و محیط به کل خواهد بود.
و مخفی نماند که یک سبب محبت اولاد نیز راجع به این قسم است یعنی: به جهت محبت بقای خود است، زیرا می بینیم که آدمی فرزند خود را دوست دارد و به جهت او متحمل مشقتهای بی حد می شود، اگر چه نفعی و لذتی از آن فرزند به او نرسد و این به جهت آن است که هر کسی فرزند را خلیفه و جانشین خود در وجود می داند و چنین می داند که بقای فرزند، نوع بقایی است از برای خود او پس به جهت محبت مفرطی که به بقای خود دارد و از بقای دائمی خود قطع طمع کرده است آن کسی را که قائم مقام بقای خود است نیز دوست دارد و همچنین یک باعث محبت خویشان و اقربا و قبیله و عشیره نیز محبت کمال خود است، چون خود را به واسطه ایشان عزیز و قوی می یابد، زیرا که عشیره آدمی به منزله بال و پر اوست.
دوم: محبت داشتن به غیر خود است به سبب حصول لذت جسمیه حیوانیه از آن مثل دوستی زن و مرد یکدیگر را به جهت جماع و مباشرت و دوستی انسان اطعمه لذیذه، و لباسهای فاخره و امثال اینها را و ضابطه در این قسم حصول لذت جسمیه است و این نوع از محبت، زود هم می رسد و زود هم تمام می شود، زیرا به استیفای آن لذت، محبت زایل می گردد، و پست ترین و ضعیف ترین مراتب محبت است.
سوم: محبت آدمی به غیر است به جهت احسان و نفعی که از او عاید می شود، چون انسان بنده احسان است و طبع هر کسی بر این مجبول است که هر که احسان به او می کند او را دوست داشته باشد و با هر که بدی به او می نماید او را دشمن داشته باشد.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا مگردان از برای فاجری بر من احسان و نعمتی که به این سبب دل من او را دوست داشته باشد» و ضابطه کلیه در این قسم، حصول نفع و احسان است و محبوب در این قسم و در قسم ثانی فی الحقیقه منتهی می شود به قسم اول، زیرا که محبت کمال خود، سبب محبت لذتهای خود می شود، چون آن را باعث کمال وجود خود تصور می نماید و محبت به لذت، سبب محبت احسان می گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خود می شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص که احسان می کند می گردد و به این جهت به کم شدن احسان او، محبت کم می شود و به زوال او، زایل می گردد.
چهارم: کسی چیزی را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چیز و خود آن، بدون اینکه به سوای ذات او منظوری داشته بلکه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس .
و این محبت حقیقی است که اعتماد به او می شاید مثل محبت جمال و حسن، زیرا حسن و جمال به خودی خود محبوبند و ادراک آنها عین لذت است و چنین گمان نکنی که دوستی صورتهای جمیله نیست مگر از روی شهوت و قصد مجامعت و مقدمات آن، زیرا که اگر چه گاهی آدمی صورت جمیله را به این جهت محبت می دارد و لیکن خود ادراک نفس جمال نیز لذتی است روحانی که به خودی خود محبوب است و از این جهت است که آدمی محبت به سبزه، و آب روان می دارد نه به جهت اینکه سبزه را بخورد و آب را بیاشامد، یا به غیر از مجرد دیدن و تماشا حظی دیگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را شکفتگی و نشاط از دیدن سبزه و آب جاری روی می داد و هر طبع مستقیم و قلب سلیمی از تماشای گل و غنچه و لاله و شکوفه و مرغان خوش رنگ و آب، لذت می یابد و آنها را دوست دارد بلکه بسا باشد که غمهای خود را به آنها تسلی می دهد بدون اینکه قصد حظی دیگر از اینها داشته باشد.
و بدان که حسن و جمال، تخصیص ندارد به چیزی که به چشم دیده شود، زیرا می بینیم که می گویند: این آواز حسن است و حال آنکه آن را به چشم نمی توان دید و همچنین اختصاص ندارد به چیزی که به حواس ظاهره ادراک آن توان کرد بلکه می گویند: فلان خلق، حسن است و فلان علم حسن است و هیچ یک را به حس ظاهره درک نمی توان نمود بلکه حسن اینها و امثال اینها به عقل ادراک می شود و آدمی بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد و از این جهت است که قلوب سلیمه مجبولند بر محبت انبیا و اولیا و ائمه هدی علیه السلام اگر چه به شرف لقای ایشان مشرف نگشته باشند و بسا باشد که محبت آدمی به صاحب مذهب و دین خود، به جایی رسد که جمیع اموال خود را در یاری مذهب او صرف کند بلکه اگر کسی در مقام طعن صاحب مذهب او برآید از تن و جان خود می گذرد و در برابر او جان خود را به خطر می اندازد و حال اینکه گاه است هرگز مشاهده صورت آن صاحب مذهب را نکرده و کلام او را نشنیده بلکه سبب حب او امری که عقل او فهمیده از کمالات نفسانیه و صفات قدسیه او و نشر خیرات و افاضه او در عالم و به این سبب که چون صفت شجاعت علی علیه السلام در اقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذکور و عدالت انوشیروان در کتب مسطور، دلها بی اختیار ایشان را دوست دارند و حال اینکه نه صورت ایشان را دیده اند و نه لذتی از ایشان فهمیده اند و قاعده کلیه آن است که هر که را دیده باطن از دیده ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حیوانیتش غالب است لذت محبت او به محاسن عقلیه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراک می شود.
بلی چقدر تفاوت است میان کسی که نقش دیواری را به جهت حسن ظاهری او دوست داشته باشد و کسی که سید انبیا و مرسلین را به جهت جمال باطنی محبت داشته باشد.
پنجم: محبت میان دو نفر که مناسبت معنویه پنهانی با یکدیگر داشته باشند گو هیچ یک به وجه مناسبت برنخورند و بسیار می شود که دو کس یکدیگر را به نهایت دوست می دارند بدون ملاحظه جمالی یا طمع جاه و مالی، بلکه به مجرد مناسبت ارواح ایشان است.
چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
ششم: محبت کسی با دیگری که میان ایشان در بعضی مواضع اجتماع و الفت حاصل شده مثل سفرهای دور و دراز و کشتی نشستن و امثال اینها و این یکی از حکمتهای امر به نماز جمعه و جماعت و عید است، زیرا الفت و اجتماع در این مواقع با نیت خالص، سبب حصول انس و محبت با یکدیگر می گردد.
هفتم: محبت آدمی با یکدیگر که مناسبت ظاهریه در میان ایشان است، چون محبت طفل با طفل و پیر با پیر و تاجر با تاجر و امثال اینها.
هشتم: محبت هرعلتی از برای معلول خود و محبت هر صانعی از برای مصنوع خود و محبت معلول و مصنوع از برای علت و صانع خود و باعث این محبت آن است که چون هر معلول و مصنوعی رشحه ای است از علت و صانع، و نمونه ای است که از او تراوش نموده و مناسبت به او دارد و از جنس و سنخ اوست پس معلول و مصنوع، علت و صانع را دوست دارد، از آنجا که آن را اصل خود و به منزله کل خود می بیند و هر چه علیت و معلولیت او اقوی، و درک ایشان بیشتر شده باشد، دوستی و محبت ایشان اشد است.
پس بالاترین اقسام محبت، محبتی است که خداوند عالم نسبت به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتی است که اهل معرفت از بندگان او نسبت به آن جناب دارند و آن نیز یک سبب است در محبت پدر و مادر از برای فرزند، و محبت فرزند از برای پدر و مادر، زیرا ایشان سبب ظاهری وجود فرزندند و پدر و مادر را به منزله خود می بیند، و او را نسخه خود می پندارند که طبیعت از صورت او به صورت فرزند نقل نموده و از این جهت هر کمالی که از برای خود می خواهد بالاتر از آن را از برای فرزند خود می طلبد و از ترجیح فرزند بر خود شاد می گردد و همچنین یک سبب محبت میان معلم و شاگرد همین است، زیرا معلم سبب حیات روحانی تعلم است و صورت انسانیه حقیقیه را معلم به او افاضه نموده همچنان که پدر صورت انسانیه ظاهریه را باعث شده است پس معلم، والد روحانی متعلم است و به قدری که روح بر جسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است و بنابراین، باید محبت معلم کمتر از محبت موجد حقیقی که پروردگار است بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.
و در حدیث وارد است که «پدران تو سه نفرند: یکی آنکه تو را متولد کرده و آنکه و را تعلیم داده و آنکه دخترش را به تو تزویج کرده و بهترین این سه پدر، آن است که تو را تعلیم نموده».
«از اسکندر ذوالقرنین پرسیدند که پدرت را دوست تر داری یا معلمت را؟ گفت: معلم را، زیرا که سبب حیات.
باقی من است و پدر سبب حیات فانی» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «هر که تعلیم حرفی به من نمود مرا بنده خود کرده است» و از آنجا که معلم اول و استاد اکمل، سید رسل و خلفاء راشدین آن جنابند، پس باید محبت آنها از جمیع اقسام محبت، سوای محبت پروردگار بالاتر و شدیدتر باشد.
و از این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مومن نیست هیچ یک از شما تا من در نزد او دوست تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم».
نهم: محبت دو نفر است که با هم در یک علت شریک اند و معلول یک علت، و مصنوع یک صانع اند، مثل محبت برادران با یکدیگر، و محبت شاگردان یک معلم با هم .
و این، سبب محبت خویشان است با یکدیگر و هر چه نزدیکتر است محبت بیشتر است و از این جهت محبت برادران بیشتر است از محبت عموزادگان و هر که خدا را شناخت و همه موجودات محبت می رساند از جهت شرکت در آفرینش.
و بسا باشد که در میان دو نفر بیشتر اسباب محبت هم رسد و به این سبب، محبت زیاد می شود و گاه است در یک طرف، بعضی اسباب محبت هست و در یک طرف دیگر نیست و به این جهت دوستی از یک طرف است.
و مخفی نماند که اکثر اقسام محبت که مذکور شد فطری و طبیعی است و به اختیار آدمی نیست و احتیاج به کسب و تحصیل ندارد، مثل محبت دو نفر که میان ایشان مناسب است و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عکس آن، و محبت جمال و کمال، و محبت خود و غیر اینها پس هر که در این اقسام محبت، ناقص باشد به همان قدر فطرت او معیوب، و جبلت او فاسد است و محبت به اختیار و کسب، کم و نادرست، مثل محبت به احسان و انعام و بعضی محبت معلم و متعلم را کسبی گرفته اند و فی الحقیقه، آن نیز راجع به فطری و طبیعی است و بعد از آنکه محبت، طبیعی شد اتحادی که میان محب و محبوب است و از مقتضیات محبت است نیز طبیعی خواهد بود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - پیرامون حب فی الله و بغض فی الله
از جمله محبت های ممدوحه حب فی الله است، که دوستی در راه خدا باشد همچنان که بغض فی الله از عداوتهای مستحسنه است و فضیلت و ثواب این دو بسیار، و اخبار در مدحشان بی شمار است.
حضرت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که: «دوستی مومن از برای مومن در راه خدا بهترین شعبه های ایمان است آگاه باشید که هر که دوست داشته باشد در راه خدا و دشمن داشته باشد در راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد، او از جمله برگزیدگان خداست» و فرمود: «کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست دارند در روز قیامت بر زمینی باشند از زبر جد سبز در سایه عرش پروردگار، و رویهای ایشان از خورشید طالع سفیدتر و روشن تر خواهد بود و آرزو خواهد برد به مکان و مرتبه ایشان هر ملک مقربی و پیغمبر مرسلی» از حضرت سید الساجدین علیه السلام مروی است که «چون خدا خلق اولین و آخرین را جمع نماید منادی ندا کند که کجایند کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست داشتند؟ پس طایفه ای برخیزند خطاب رسد که بروید به بهشت بدون حساب ملائکه ایشان را ملاقات کنند و گویند: به کجا می روید؟ گویند: به بهشت گویند: شما چه جماعتید؟ ایشان گویند: ماییم که از برای خدا یکدیگر را دوست داشته ایم» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «چون خواهی بدانی که در تو خیری هست یا نه، دل خود را نظر کن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست داری و اهل معصیت را دشمن داری، بدان که تو از اهل خیری و خدا تو را دوست دارد و اگر بر عکس آنی، خدا تو را دشمن دارد و در تو خیری نیست» و فرمود: «اگر مردی، مرد دیگری را از برای خدا دوست دارد خدا ثواب محبت را به او عطا می فرماید، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد و اگر مردی دیگری را از برای خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فی الله را به او کرامت می فرماید، اگر چه آن شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشت باشد» و دوستی در راه خدا دو قسم می شود:
اول آنکه کسی دیگری را دوست داشته باشد از برای امری که فایده او در آخرت به این محب عاید گردد مثل اینکه شاگرد، استاد را دوست دارد از برای اینکه او را تعلیم می کند و او را از حضیض جهل به اوج مرتبه علم می رساند یا استاد، شاگرد را محبت داشته باشد به جهت اینکه منشأ ثواب معلم می شود و امثال اینها.
دوم آنکه او را دوست داشته باشد نه به جهت فایده اخرویه که از او به او عاید شود، بلکه از جهت اینکه مخلوق خداست و منسوب به اوست به نسبت عامی که از برای کافه مخلوقات است، یا به جهت خصوصیت نسبتی که از برای او هست از تقرب او به خدا یا اشتغال او به خدمت خدا یا محبت او از برای خدا و امثال اینها زیرا از علامات غلبه محبت با کسی آن است که محبت ا او تعدی کند به متعلقان و منسوبان او نیز، اگر چه نسبت دوری داشته باشد همچنان که کسی که انسانی را دوست دارد، دوست او را دوست دارد و خدمتکار او را، و هر که مدح محبوب او را کند بلکه با در و دیوار محله و دیار او محبت دارد همچنان که گفته اند:
امر علی الدیار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
و لکن حب من سکن الدیارا
خلاصه معنی آنکه به دیار لیلی می گذرم و بوسه بر این دیوار و آن دیوار می زنم و این، نه از دوستی دیار است، بلکه از دوستی آن کسی است که در آن دیار ساکن است.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و معنی «بغض فی الله» آن است که کسی دیگری را دشمن داشته باشد از آن راه که مرتکب معصیت خدا می گردد و مخالفت او را می کند.
حضرت عیسی بن مریم علیه السلام فرمود که «دوستی کنید با خدا به دشمن داشتن اهل معاصی و تقرب جویید به خدا به دوری کردن از ایشان و رضای خدا طلبید به بغض بر ایشان» مروی است که «خدای تعالی به یکی از پیغمبران وحی فرستاد که اما زهد در دنیا را اختیار کرده ای به راحتی از برای خود شتابیده ای و اما انقطاع تو به من، پس عزت خود را به من طلبیده ای و لیکن آیا دشمنی را به واسطه من دشمن داشته ای یا دوستی را به جهت من دوست گرفته ای؟»
و مخفی نماند که از برای معصیت، درجات بسیار است که منتهای آن کفر و شرک است و ابتدای آن گناهان صغیره است و از برای اظهار بغض نیز مراتب بی شمار است، انتهای آن قتل و أسر است، و مبدأ آن ترک دوستی با آن و باید اشد درجات بغض به ازاء اشد درجات معصیت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد و باید اول، اهل معصیت را نصیحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهکار از آشنایان و دوستان باشد و چنان که کسی که معصیتی می کند بعضی صفات محموده نیز داشته باشد یا بعضی افعال خیر از او سرزند سزاوار آن است که او را از راه معصیت دشمن دارند و از راه طاعت محبت نه با او عداوت گناهکار خالی از طاعت داشته باشد و نه محبت مطیع خالی از معصیت یا آنکه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصیت باشد او را عداوت داشته باشد و اگر برعکس باشد محبت.
مخفی نماند که از تمام محبت برادران «وفا» است، و آن عبارت است از پاسداری محبت و لوازم آن و مداومت بر آن در حال حیات محبوب و بعد از ممات او، به دعا کردن از برای او و محبت به اولاد و بازماندگان و دوستان او و ضد وفا، جفاست، که عبارت است از قطع دوستی یا کوتاهی در بعضی از لوازم آن در حیات محبوب یا ممات او نسب به اولاد و احباء او و محبتی که در آن وفایی نباشد فایده ای بر آن مترتب نمی گردد، زیرا فایده محبت در راه خدا در آخرت عاید می گردد و هر وقت محبت منقطع می شود ضایع می گردد.
مروی است که «پیرزنی بود که هر وقت بر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد می شد حضرت او را اکرام می فرمود از سبب آن سوال کردند؟ حضرت فرمود که این زن در ایام حیات خدیجه علیه السلام به منزل ما می آمد» پس، از آثار وفاست مراعات جمیع اصدقا و خویشان و متعلقان محبوب بلکه محبوب از مراعات احوال ایشان بیشتر مسرور می شود تا از مراعات احوال خود و از تفقد به ایشان فرح او بیشتر از تفقد خود است بلکه قوت دوستی با کسی معلوم نمی شود مگر از دوستی و مهربانی با کسان و متعلقان او و قوت محبت با کسی به جایی می رسد که سگ محبوب در نظر او امتیازی از سایر سگان به هم می رساند و وفای با دوست، ممدوح است تا پای معصیت پروردگار به میان نیامده و اما موافقت دوست با دوست در معصیت خدا و امری که مخالف حق باشد مذموم، بلکه عین جفاست، زیرا موافقت او باعث هلاکت هر دو می شود بلکه او را باید نصیحت کرد و ارشاد نمود.
حضرت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که: «دوستی مومن از برای مومن در راه خدا بهترین شعبه های ایمان است آگاه باشید که هر که دوست داشته باشد در راه خدا و دشمن داشته باشد در راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد، او از جمله برگزیدگان خداست» و فرمود: «کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست دارند در روز قیامت بر زمینی باشند از زبر جد سبز در سایه عرش پروردگار، و رویهای ایشان از خورشید طالع سفیدتر و روشن تر خواهد بود و آرزو خواهد برد به مکان و مرتبه ایشان هر ملک مقربی و پیغمبر مرسلی» از حضرت سید الساجدین علیه السلام مروی است که «چون خدا خلق اولین و آخرین را جمع نماید منادی ندا کند که کجایند کسانی که یکدیگر را از برای خدا دوست داشتند؟ پس طایفه ای برخیزند خطاب رسد که بروید به بهشت بدون حساب ملائکه ایشان را ملاقات کنند و گویند: به کجا می روید؟ گویند: به بهشت گویند: شما چه جماعتید؟ ایشان گویند: ماییم که از برای خدا یکدیگر را دوست داشته ایم» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «چون خواهی بدانی که در تو خیری هست یا نه، دل خود را نظر کن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست داری و اهل معصیت را دشمن داری، بدان که تو از اهل خیری و خدا تو را دوست دارد و اگر بر عکس آنی، خدا تو را دشمن دارد و در تو خیری نیست» و فرمود: «اگر مردی، مرد دیگری را از برای خدا دوست دارد خدا ثواب محبت را به او عطا می فرماید، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد و اگر مردی دیگری را از برای خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فی الله را به او کرامت می فرماید، اگر چه آن شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشت باشد» و دوستی در راه خدا دو قسم می شود:
اول آنکه کسی دیگری را دوست داشته باشد از برای امری که فایده او در آخرت به این محب عاید گردد مثل اینکه شاگرد، استاد را دوست دارد از برای اینکه او را تعلیم می کند و او را از حضیض جهل به اوج مرتبه علم می رساند یا استاد، شاگرد را محبت داشته باشد به جهت اینکه منشأ ثواب معلم می شود و امثال اینها.
دوم آنکه او را دوست داشته باشد نه به جهت فایده اخرویه که از او به او عاید شود، بلکه از جهت اینکه مخلوق خداست و منسوب به اوست به نسبت عامی که از برای کافه مخلوقات است، یا به جهت خصوصیت نسبتی که از برای او هست از تقرب او به خدا یا اشتغال او به خدمت خدا یا محبت او از برای خدا و امثال اینها زیرا از علامات غلبه محبت با کسی آن است که محبت ا او تعدی کند به متعلقان و منسوبان او نیز، اگر چه نسبت دوری داشته باشد همچنان که کسی که انسانی را دوست دارد، دوست او را دوست دارد و خدمتکار او را، و هر که مدح محبوب او را کند بلکه با در و دیوار محله و دیار او محبت دارد همچنان که گفته اند:
امر علی الدیار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
و لکن حب من سکن الدیارا
خلاصه معنی آنکه به دیار لیلی می گذرم و بوسه بر این دیوار و آن دیوار می زنم و این، نه از دوستی دیار است، بلکه از دوستی آن کسی است که در آن دیار ساکن است.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
و معنی «بغض فی الله» آن است که کسی دیگری را دشمن داشته باشد از آن راه که مرتکب معصیت خدا می گردد و مخالفت او را می کند.
حضرت عیسی بن مریم علیه السلام فرمود که «دوستی کنید با خدا به دشمن داشتن اهل معاصی و تقرب جویید به خدا به دوری کردن از ایشان و رضای خدا طلبید به بغض بر ایشان» مروی است که «خدای تعالی به یکی از پیغمبران وحی فرستاد که اما زهد در دنیا را اختیار کرده ای به راحتی از برای خود شتابیده ای و اما انقطاع تو به من، پس عزت خود را به من طلبیده ای و لیکن آیا دشمنی را به واسطه من دشمن داشته ای یا دوستی را به جهت من دوست گرفته ای؟»
و مخفی نماند که از برای معصیت، درجات بسیار است که منتهای آن کفر و شرک است و ابتدای آن گناهان صغیره است و از برای اظهار بغض نیز مراتب بی شمار است، انتهای آن قتل و أسر است، و مبدأ آن ترک دوستی با آن و باید اشد درجات بغض به ازاء اشد درجات معصیت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد و باید اول، اهل معصیت را نصیحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهکار از آشنایان و دوستان باشد و چنان که کسی که معصیتی می کند بعضی صفات محموده نیز داشته باشد یا بعضی افعال خیر از او سرزند سزاوار آن است که او را از راه معصیت دشمن دارند و از راه طاعت محبت نه با او عداوت گناهکار خالی از طاعت داشته باشد و نه محبت مطیع خالی از معصیت یا آنکه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصیت باشد او را عداوت داشته باشد و اگر برعکس باشد محبت.
مخفی نماند که از تمام محبت برادران «وفا» است، و آن عبارت است از پاسداری محبت و لوازم آن و مداومت بر آن در حال حیات محبوب و بعد از ممات او، به دعا کردن از برای او و محبت به اولاد و بازماندگان و دوستان او و ضد وفا، جفاست، که عبارت است از قطع دوستی یا کوتاهی در بعضی از لوازم آن در حیات محبوب یا ممات او نسب به اولاد و احباء او و محبتی که در آن وفایی نباشد فایده ای بر آن مترتب نمی گردد، زیرا فایده محبت در راه خدا در آخرت عاید می گردد و هر وقت محبت منقطع می شود ضایع می گردد.
مروی است که «پیرزنی بود که هر وقت بر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد می شد حضرت او را اکرام می فرمود از سبب آن سوال کردند؟ حضرت فرمود که این زن در ایام حیات خدیجه علیه السلام به منزل ما می آمد» پس، از آثار وفاست مراعات جمیع اصدقا و خویشان و متعلقان محبوب بلکه محبوب از مراعات احوال ایشان بیشتر مسرور می شود تا از مراعات احوال خود و از تفقد به ایشان فرح او بیشتر از تفقد خود است بلکه قوت دوستی با کسی معلوم نمی شود مگر از دوستی و مهربانی با کسان و متعلقان او و قوت محبت با کسی به جایی می رسد که سگ محبوب در نظر او امتیازی از سایر سگان به هم می رساند و وفای با دوست، ممدوح است تا پای معصیت پروردگار به میان نیامده و اما موافقت دوست با دوست در معصیت خدا و امری که مخالف حق باشد مذموم، بلکه عین جفاست، زیرا موافقت او باعث هلاکت هر دو می شود بلکه او را باید نصیحت کرد و ارشاد نمود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رضا بر قضا و مقدرات الهی
ضد سخط، رضا است و آن عبارت است از ترک اعتراض الهیه در باطن و ظاهر، قولا و فعلا و صاحب مرتبه رضا پیوسته در لذت و بهجت و سرور و راحت است، زیرا تفاوتی نیست در نزد او میان فقر و غنا، راحت و عنا، بقا و فنا، عزت و ذلت، مرض و صحت، و موت و حیات و هیچ یک از اینها بر دیگری در نظر او ترجیح ندارد و هیچ کدام بر دل او گران نیست، زیرا که همه را صادر از خدای تعالی می داند به واسطه محبت حق که بر دل او رسوخ نموده بر همه افعال او عاشق است و آنچه از او می رسد بر طبع او موافق است و می گوید:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بو العجب من عاشق این هر دو ضد
ناخوش او خوش بود بر جان من
جان فدای یار دل رنجان من
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر در قدم او بسر ما
در آثار وارد است که «یکی از ارباب رضا، سن او به هفتاد سال رسید و در این مدت نگفت که کاش فلان چیز بودی و فلان نبودی» یکی از بزرگان را گفتند که «از آثار رضا در خود چه می یابی؟ گفت: در من بویی از رضا نیست و با وجود این، هرگاه خدای تن مرا پل جهنم سازد و خلق اولین و آخرین را از آن بگذراند و همه را داخل بهشت کند و مرا به جهنم افکند و جهنم را از من پرگرداند، به حکم او راضیم و به قسمت او خشنودم و هرگز به خاطرم نمی گذرد که کاش چنین نبودی و چرا نصیب من این شد و قسمت دیگران آن؟».
و صاحب این مرتبه، هر چیزی را به چشم رضا می نگرد و هر امری را به نظر محبت می بیند و در هر موجودی نور رحمت الهیه را مشاهده می کند و سر حکمت ازلیه را ملاحظه می نماید پس هر چه می شود در سرای وجود، موافق مراد مطلب او است و هر چه در کارخانه هستی رو می دهد بر وفق هوا و خواهش اوست و از اینجا معلوم می شود که مقام رضا افضل مقامات دین، و اشرف منازل مقربین است اعظم درهای شهرستان رحمت، و اوسع راههای اقلیم سعادت است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از طایفه ای از اصحاب خود پرسید که «شما چه نوع کسان هستید؟ عرض کردند: مومنانیم فرمود: چه چیز است علامت ایمان شما؟ گفتند: صابریم در وقت بلا و شاکریم در هنگام نعمت و رفاه و راضی هستیم به موارد قضا حضرت فرمود: مومنانید به خدای کعبه قسم» و در حدیث دیگر است که فرمود: «ایشان حکمای علما هستند، که از وفور دانش، نزدیک به این است که انبیا باشند» و نیز از آن حضرت مروی است که «چون خدا بنده ای را دوست دارد او را در دنیا مبتلا می گرداند، پس اگر صبر کرد او را بر می گزیند و اگر راضی و خشنود شد او را به مرتبه اصفیا می رساند» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از امت مرا خدای تعالی بال و پر کرامت فرماید تا از قبرهای خود به بهشت پرواز کنند و در آنجا به نحوی که دلخواه ایشان است عیش و تنعم نمایند ملائکه به ایشان گویند: آیا شما موقف حساب را دیدید؟ گویند: از ما حسابی نخواستند باز گویند: آیا از صراط گذشتید و جهنم را ملاحظه نمودید؟ گویند: ما هیچ چیز ندیدیم ملائکه گویند: شما چه طایفه اید؟ ایشان گویند: ما از امت محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ملائکه پرسند که عمل شما در دنیا چه بوده است؟ گویند: در ما دو خصلت بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید: یکی آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم که معصیت او را مرتکب شویم و دیگر آنکه به هر چه از برای ما قسمت کرده بود راضی بودیم ملائکه گویند: پس سزاوار این مرتبه هستید» موسی بن عمران علیه السلام به پروردگار عرض کرد که «بار خدایا مرا به امری راه نمای که در آن رضای تو باشد فرمود: رضای من در آن است که تو راضی به قضای من شوی» مروی است که «بنی اسرائیل به موسی علیه السلام گفتند که از خدا سوال کن چکار است که چون ما آن را به جا آوریم خدا از ما راضی می گردد؟ موسی عرض کرد که پروردگارا شنیدی آنچه را بنی اسرائیل گفتند؟ خطاب رسید که ای موسی بگو به ایشان از من راضی شوید تا من نیز از شما راضی شوم» از حضرت سیدالساجدین علیه السلام مروی است که «صبر و رضا، رأس همه طاعات است، و هر که صبر کند و راضی شود از خدا در آنچه از برای او مقدر کند، خدا از برای او مقدر نمی کند مگر آنچه خیر اوست» و از حضرت امام جفعر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «شگفت دارم از کار مردم مسلم که خدا هیچ امری از برای او مقدر نمی کند مگر اینکه خیر اوست و اگر بدن او را پاره پاره به مقراض سازند خیر اوست و اگر ملک مشرق و مغرب را به او عطا فرمایند باز خیر او است» و فرمود که «از جمله چیزهایی که خدا به موسی بن عمران علیه السلام وحی فرستاد این بود که ای موسی من هیچ خلقی محبوب تر به سوی خودم از بنده خود نیافریده ام، من او را به بلاها گرفتار می سازم به جهت اینکه خیر او در آنهاست و اگر نعمت دنیا را از او باز می گیرم خیر آن را در آن می دانم و من به آنچه صلاح او است دانا هستم پس باید او بر بلای من صبر کند و نعمتهای مرا شکر نماید و به قضای من راضی شود، تا من او را در نزد خود از زمره صدیقین بنویسم» و به آن حضرت عرض کردند که «به چه چیز مومن شناخته می شود؟ فرمود: تسلیم و رضا در آنچه بر او وارد می شود از شادی و اندوه» و همچنان که از بعضی از اخبار مذکوره مستفاد می شود معلوم شد که از ثمرات مرتبه رضا آن است که موجب رضای خدای تعالی از بنده می شود و آن اعظم سعادت دو جهانی است و هیچ نعمتی در بهشت از آن بالاتر نیست، چنانکه خدای می فرماید: «و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر» و در بعضی از احادیث وارد است که «خدای تعالی در بهشت بر مومنین تجلی می کند و می فرماید: سوال کنید از من آنچه می خواهید می گویند: پروردگارا رضای تو را می طلبیم» و از اینکه در بهشت بعد از تجلی نور الهی که ما فوق جمیع مراتب است رضای الهی را طلبیده اند معلوم می شود مرتبه رضا افضل جمیع مراتب است و در تفسیر قول خدای تعالی که فرموده است: «و لدینا مزید» وارد شده است که در وقت مزید سه تحفه از جانب پروردگار از برای اهل بهشت می رسد که در بهشت مثل و مانند آنها نیست:
یکی را هدیه ای از جانب حق که مثل آن در نزد ایشان در بهشت چیزی نیست و این است قول خدا که می فرماید: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند چه چیزها از برای ایشان ذخیره شده است که دیده ها را روشن می کند» دوم سلام از جانب خدا بر ایشان، که علاوه بر هدیه می شود و این است که خدای می فرماید: «سلام قولا من رب رحیم» سوم اینکه خدای به ایشان خطاب می کند که من از شما راضیم و این از هدیه و سلام افضل است و این است قول خدای تعالی که «و رضوان من الله اکبر» یعنی «رضای خدا بالاتر است از نعمتی که دارند».
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بو العجب من عاشق این هر دو ضد
ناخوش او خوش بود بر جان من
جان فدای یار دل رنجان من
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر در قدم او بسر ما
در آثار وارد است که «یکی از ارباب رضا، سن او به هفتاد سال رسید و در این مدت نگفت که کاش فلان چیز بودی و فلان نبودی» یکی از بزرگان را گفتند که «از آثار رضا در خود چه می یابی؟ گفت: در من بویی از رضا نیست و با وجود این، هرگاه خدای تن مرا پل جهنم سازد و خلق اولین و آخرین را از آن بگذراند و همه را داخل بهشت کند و مرا به جهنم افکند و جهنم را از من پرگرداند، به حکم او راضیم و به قسمت او خشنودم و هرگز به خاطرم نمی گذرد که کاش چنین نبودی و چرا نصیب من این شد و قسمت دیگران آن؟».
و صاحب این مرتبه، هر چیزی را به چشم رضا می نگرد و هر امری را به نظر محبت می بیند و در هر موجودی نور رحمت الهیه را مشاهده می کند و سر حکمت ازلیه را ملاحظه می نماید پس هر چه می شود در سرای وجود، موافق مراد مطلب او است و هر چه در کارخانه هستی رو می دهد بر وفق هوا و خواهش اوست و از اینجا معلوم می شود که مقام رضا افضل مقامات دین، و اشرف منازل مقربین است اعظم درهای شهرستان رحمت، و اوسع راههای اقلیم سعادت است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از طایفه ای از اصحاب خود پرسید که «شما چه نوع کسان هستید؟ عرض کردند: مومنانیم فرمود: چه چیز است علامت ایمان شما؟ گفتند: صابریم در وقت بلا و شاکریم در هنگام نعمت و رفاه و راضی هستیم به موارد قضا حضرت فرمود: مومنانید به خدای کعبه قسم» و در حدیث دیگر است که فرمود: «ایشان حکمای علما هستند، که از وفور دانش، نزدیک به این است که انبیا باشند» و نیز از آن حضرت مروی است که «چون خدا بنده ای را دوست دارد او را در دنیا مبتلا می گرداند، پس اگر صبر کرد او را بر می گزیند و اگر راضی و خشنود شد او را به مرتبه اصفیا می رساند» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از امت مرا خدای تعالی بال و پر کرامت فرماید تا از قبرهای خود به بهشت پرواز کنند و در آنجا به نحوی که دلخواه ایشان است عیش و تنعم نمایند ملائکه به ایشان گویند: آیا شما موقف حساب را دیدید؟ گویند: از ما حسابی نخواستند باز گویند: آیا از صراط گذشتید و جهنم را ملاحظه نمودید؟ گویند: ما هیچ چیز ندیدیم ملائکه گویند: شما چه طایفه اید؟ ایشان گویند: ما از امت محمدیم صلی الله علیه و آله و سلم ملائکه پرسند که عمل شما در دنیا چه بوده است؟ گویند: در ما دو خصلت بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید: یکی آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم که معصیت او را مرتکب شویم و دیگر آنکه به هر چه از برای ما قسمت کرده بود راضی بودیم ملائکه گویند: پس سزاوار این مرتبه هستید» موسی بن عمران علیه السلام به پروردگار عرض کرد که «بار خدایا مرا به امری راه نمای که در آن رضای تو باشد فرمود: رضای من در آن است که تو راضی به قضای من شوی» مروی است که «بنی اسرائیل به موسی علیه السلام گفتند که از خدا سوال کن چکار است که چون ما آن را به جا آوریم خدا از ما راضی می گردد؟ موسی عرض کرد که پروردگارا شنیدی آنچه را بنی اسرائیل گفتند؟ خطاب رسید که ای موسی بگو به ایشان از من راضی شوید تا من نیز از شما راضی شوم» از حضرت سیدالساجدین علیه السلام مروی است که «صبر و رضا، رأس همه طاعات است، و هر که صبر کند و راضی شود از خدا در آنچه از برای او مقدر کند، خدا از برای او مقدر نمی کند مگر آنچه خیر اوست» و از حضرت امام جفعر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: «شگفت دارم از کار مردم مسلم که خدا هیچ امری از برای او مقدر نمی کند مگر اینکه خیر اوست و اگر بدن او را پاره پاره به مقراض سازند خیر اوست و اگر ملک مشرق و مغرب را به او عطا فرمایند باز خیر او است» و فرمود که «از جمله چیزهایی که خدا به موسی بن عمران علیه السلام وحی فرستاد این بود که ای موسی من هیچ خلقی محبوب تر به سوی خودم از بنده خود نیافریده ام، من او را به بلاها گرفتار می سازم به جهت اینکه خیر او در آنهاست و اگر نعمت دنیا را از او باز می گیرم خیر آن را در آن می دانم و من به آنچه صلاح او است دانا هستم پس باید او بر بلای من صبر کند و نعمتهای مرا شکر نماید و به قضای من راضی شود، تا من او را در نزد خود از زمره صدیقین بنویسم» و به آن حضرت عرض کردند که «به چه چیز مومن شناخته می شود؟ فرمود: تسلیم و رضا در آنچه بر او وارد می شود از شادی و اندوه» و همچنان که از بعضی از اخبار مذکوره مستفاد می شود معلوم شد که از ثمرات مرتبه رضا آن است که موجب رضای خدای تعالی از بنده می شود و آن اعظم سعادت دو جهانی است و هیچ نعمتی در بهشت از آن بالاتر نیست، چنانکه خدای می فرماید: «و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر» و در بعضی از احادیث وارد است که «خدای تعالی در بهشت بر مومنین تجلی می کند و می فرماید: سوال کنید از من آنچه می خواهید می گویند: پروردگارا رضای تو را می طلبیم» و از اینکه در بهشت بعد از تجلی نور الهی که ما فوق جمیع مراتب است رضای الهی را طلبیده اند معلوم می شود مرتبه رضا افضل جمیع مراتب است و در تفسیر قول خدای تعالی که فرموده است: «و لدینا مزید» وارد شده است که در وقت مزید سه تحفه از جانب پروردگار از برای اهل بهشت می رسد که در بهشت مثل و مانند آنها نیست:
یکی را هدیه ای از جانب حق که مثل آن در نزد ایشان در بهشت چیزی نیست و این است قول خدا که می فرماید: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند چه چیزها از برای ایشان ذخیره شده است که دیده ها را روشن می کند» دوم سلام از جانب خدا بر ایشان، که علاوه بر هدیه می شود و این است که خدای می فرماید: «سلام قولا من رب رحیم» سوم اینکه خدای به ایشان خطاب می کند که من از شما راضیم و این از هدیه و سلام افضل است و این است قول خدای تعالی که «و رضوان من الله اکبر» یعنی «رضای خدا بالاتر است از نعمتی که دارند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - راه تحصیل صفت توکل و علامت حصول آن
طریقه تحصیل صفت توکل آن است که آدمی سعی در قوت اعتقاد خود نماید تا همه امور را مستند به حضرت آفریدگار داند و از برای دیگری در هیچ امری مدخلیتی نداند و بعد از آن، تأمل کند و متذکر شود که پروردگار عالم بی سابقه سعی و تدبیر او، او را از عالم نیستی به فضای هستی درآورد و خلعت وجود، که اصل همه نعمتها است در او پوشانید و در صلب پدر و رحم مادر، که آن بیچاره از همه جا بی خبر بوده او را حفظ و حراست نمود و آنچه در هر حالی ضروری بود از برای او آماده ساخت و اعضا و جوارح او را که مایه بقا و معیشت او در دنیاست بدون آگاهی آن، به او عطا فرمود و بعد از آمدن او به فضای دنیا، خون حیض را از مجرای پستان، بعد از آنکه آن را صاف و سفید نموده جاری ساخت، و کیفیت مکیدن را به او تعلیم نمود و سایر ضروریات معیشت او را در دنیا از زمین و آسمان و آب و آتش و هوایی که به آن نفس کشد و صنعتها و علمها و گیاهها و میوه ها و حیوانات، مهیا گردانید و قوای باطنیه و ظاهریه را به امور خود مشغول گردانید.
و با وجود اینها، همه لطف و محبت و عنایت و رأفت او به هر کسی از هر نزدیکی بیشتر، و به هر احدی از مادر، مهربان و مشفق تر است.
و با این همه، تعهد کفایت اهل توکل را نموده و ضامن مطلب ایشان در کتاب کریم خود گردیده و بندگان ضعیف را امر به واگذاردن امور خود به او کرده آیا دیگر امکان دارد که کسی که امر خود را به او محول کند و او را وکیل در مهمات خود سازد و از حول و قوه خود و دیگری بری و بیزار، و به حول و قوه او پناه جوید، او را ضایع و مهمل گذارد؟ و کفایت امر او ار نکند؟ و او را به مطلوب خودش نرساند؟ محال است که هیچ عقلی چنین احتمالی دهد، زیرا این شغل شخص عاجز یا دروغ گویی است و ساحت کبریایی الهی از عجز و نقص و تخلف و سهو و کذب و فریب، پاک و منزه است.
و باید مطالعه حکایات کسانی را که امر خود را به پروردگار واگذارده اند، که چگونه امر ایشان به انجام رسیده و متذکر آثار و قصصی گردد که متضمن عجایب صنع آفریدگار است در روزی دادن بسیاری از بندگان خود از جاهایی که اصلا گمان نمی کرده اند و دفع بلاها و ناخوشیها از جمعی کثیر، که مظنه خلاصی نداشته اند و ملاحظه حکایاتی را کند که مشتمل بر بیان هلاکت اموال اغنیا، و شرح ذلیل ساختن اقویاست.
بلی، چقدر بینوای بی مال و بضاعت را که خداوند عزت، به آسانی و سهولت روزی می رساند، چقدر صاحبان مال و ثروت را که در طرفه العینی بیچاره و تهدیست می سازد.
بسی ارباب چشم و لشکر و سپاه افزون از حد و مرز و قوت و شوکت و توانایی و سطوت که به یک چشم برهم زدن، بی سببی عاجز و درمانده گشته و ذلیل و خوار مانده.
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
یکی را به سر تاج شاهی نهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
یکی را برآری و قارون کنی
یکی را به نانی جگر خون کنی
پس زمام اختیار همه امور در دست اوست و بست و گشاد هر کاری در دید قدرت او.
هیچ کس بی امر او در ملک او
در نیفزاید سر یک تار مو
واحد اندر ملک و او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
پس عاقل اگر او را وکیل کار خود نکند، که را خواهد کرد؟ و اگر امر خود را به او وانگذارد به که خواهد واگذاشت؟ و اگر یاری از او نجوید از که خواهد جست؟
دامن آن گیر ای یار دلیر
که منزه باشد از بالا و زیر
با تو باشد در مکان و لامکان
چون بنمائی از سرآزادگان
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
حبذا آن مطبخ پرنوش و قند
کاین سلاطین کاسه لیسان ویند
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
و بدان که آثار و اخبار متواتر و تجربه و عیان شاهدند بر اینکه هر که توکل به خدا کرد و منقطع شد و امر خود را به او واگذاشت، البته خدا کفایت او را می کند و چگونه چنین نباشد و حال آنکه خود را ببین اگر کسی در امری تو را وکیل خود کند و امر خود را به تو محول نماید تو به قدر قوه در مصلحت بینی و انجام امر او کوتاهی نمی کنی، آیا خدا را از خود عاجزتر یا جاهل تر می دانی؟ یا لطف او را نسبت به بندگان، کمتر از محبت خود به کسی که تو را وکیل می سازد می بینی؟ تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و بدان که علامت حصول صفت توکل از برای کسی آن است که اصلا و مطلقا اضطراب از برای او نباشد و از زوال اسباب نفع، و حصول واسطه مضرت، متزلزل نگردد پس اگر سرمایه او را بدزدند، یا تجارت او زیان کند، یا امری از او معوق بماند، یا باران کم آید و زرع او نمو ننماید، راضی و خشنود، و در کمال آرام دل و اطمینان خاطر باشد و آرام و سکون دل او در حال پیش از حدوث آن واقعه و بعد از آن یکی باشد.
و با وجود اینها، همه لطف و محبت و عنایت و رأفت او به هر کسی از هر نزدیکی بیشتر، و به هر احدی از مادر، مهربان و مشفق تر است.
و با این همه، تعهد کفایت اهل توکل را نموده و ضامن مطلب ایشان در کتاب کریم خود گردیده و بندگان ضعیف را امر به واگذاردن امور خود به او کرده آیا دیگر امکان دارد که کسی که امر خود را به او محول کند و او را وکیل در مهمات خود سازد و از حول و قوه خود و دیگری بری و بیزار، و به حول و قوه او پناه جوید، او را ضایع و مهمل گذارد؟ و کفایت امر او ار نکند؟ و او را به مطلوب خودش نرساند؟ محال است که هیچ عقلی چنین احتمالی دهد، زیرا این شغل شخص عاجز یا دروغ گویی است و ساحت کبریایی الهی از عجز و نقص و تخلف و سهو و کذب و فریب، پاک و منزه است.
و باید مطالعه حکایات کسانی را که امر خود را به پروردگار واگذارده اند، که چگونه امر ایشان به انجام رسیده و متذکر آثار و قصصی گردد که متضمن عجایب صنع آفریدگار است در روزی دادن بسیاری از بندگان خود از جاهایی که اصلا گمان نمی کرده اند و دفع بلاها و ناخوشیها از جمعی کثیر، که مظنه خلاصی نداشته اند و ملاحظه حکایاتی را کند که مشتمل بر بیان هلاکت اموال اغنیا، و شرح ذلیل ساختن اقویاست.
بلی، چقدر بینوای بی مال و بضاعت را که خداوند عزت، به آسانی و سهولت روزی می رساند، چقدر صاحبان مال و ثروت را که در طرفه العینی بیچاره و تهدیست می سازد.
بسی ارباب چشم و لشکر و سپاه افزون از حد و مرز و قوت و شوکت و توانایی و سطوت که به یک چشم برهم زدن، بی سببی عاجز و درمانده گشته و ذلیل و خوار مانده.
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
یکی را به سر تاج شاهی نهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
یکی را برآری و قارون کنی
یکی را به نانی جگر خون کنی
پس زمام اختیار همه امور در دست اوست و بست و گشاد هر کاری در دید قدرت او.
هیچ کس بی امر او در ملک او
در نیفزاید سر یک تار مو
واحد اندر ملک و او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
پس عاقل اگر او را وکیل کار خود نکند، که را خواهد کرد؟ و اگر امر خود را به او وانگذارد به که خواهد واگذاشت؟ و اگر یاری از او نجوید از که خواهد جست؟
دامن آن گیر ای یار دلیر
که منزه باشد از بالا و زیر
با تو باشد در مکان و لامکان
چون بنمائی از سرآزادگان
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
حبذا آن مطبخ پرنوش و قند
کاین سلاطین کاسه لیسان ویند
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
و بدان که آثار و اخبار متواتر و تجربه و عیان شاهدند بر اینکه هر که توکل به خدا کرد و منقطع شد و امر خود را به او واگذاشت، البته خدا کفایت او را می کند و چگونه چنین نباشد و حال آنکه خود را ببین اگر کسی در امری تو را وکیل خود کند و امر خود را به تو محول نماید تو به قدر قوه در مصلحت بینی و انجام امر او کوتاهی نمی کنی، آیا خدا را از خود عاجزتر یا جاهل تر می دانی؟ یا لطف او را نسبت به بندگان، کمتر از محبت خود به کسی که تو را وکیل می سازد می بینی؟ تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و بدان که علامت حصول صفت توکل از برای کسی آن است که اصلا و مطلقا اضطراب از برای او نباشد و از زوال اسباب نفع، و حصول واسطه مضرت، متزلزل نگردد پس اگر سرمایه او را بدزدند، یا تجارت او زیان کند، یا امری از او معوق بماند، یا باران کم آید و زرع او نمو ننماید، راضی و خشنود، و در کمال آرام دل و اطمینان خاطر باشد و آرام و سکون دل او در حال پیش از حدوث آن واقعه و بعد از آن یکی باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طبقات و اصناف ملائکه و اعمال ایشان
چون محض وجود غذا و حضور آن و اصلاح آن فایده نمی بخشد، مادامی که خورده نمی شد و جزو بدن نمی گردید و این موقوف بود بر اعمال بسیار و اسباب بی شمار از خائیدن و فروبردن و هضم در معده و در جگر و دفع فضلات آن و غیر اینها از افعالی که هر یک به اسباب بسیار موقوف بود لهذا خدای تعالی همه را به حکمت بالغه چنانچه شاید و باید خلق کرد و چون همه این اعمال از ملائکه موکلین به آنها صادر می گردد در اینجا به نمونه ای از خلق ملائکه اشاره می کنیم.
پس می گوییم: طبقات ملائکه از کثرت نه به حدی است که تصور تفصیلی یا اجمالی آنها ممکن باشد، و ایشان را اصناف بسیار و طبقات بی شمار است یک صنف از آنها ملائکه زمین، و صنفی دیگر ملائکه هوا و از آن جمله ملائکه آسمان هاست، و ملائکه حمله عرش عظیم، و طبقه ملائکه مسلسلین، و ملائکه مهیمین، و ملائکه بهشت، و موکلین دوزخ و غیر اینها از طبقاتی که نه اسم ایشان را شنیده ایم و نه از شغل ایشان خبر داریم و به جز خالق ایشان، احاطه به ایشان نکرده است و هر عملی از اعمال، چه در آسمان و چه در زمین خالی نیست از ملکی یا ملائکه ای چند که به آن موکل هستند.
مثلا چیزی خوردن محتاج است به این قدر از قرشتگان که تعداد و بیان آنها را نمی توان نمود.
از جمله آنکه بعد از آنکه غذا را به دهان نهادی و خائیدی و فرو بردی، هضم آن و مستحیل شدن به خون و گوشت و استخوان، موقوف است به عمل ملائکه بسیار، زیرا معلوم است که غذا و خون گوشت، جسمی هستند که نه قدرتی دارند و نه شعوری و نه اختیاری و نه ادراکی تا آنکه به خودی خود مبدل شوند و از حالی به حالی بگردند.
همچنان که گندم به خودی خود آرد، و خمیر نان نمی شود، بلکه محتاج به اهل صنایعی چند هست که ایشان کارکنان ظاهری هستند و اهل صنعت باطن، فرشتگانند.
پس از فرو بردن غذا تا اینکه خون شود لابد است از ملائکه ای چند که آن را از حالاتی به حالاتی دیگر بگردانند.
و بعد از آنکه خون شد تا جزو بدن گردد محتاج به هفت ملک است، زیرا که ناچار است از ملکی که خون را به جوار گوشت رساند، چون خون به خودی خود حرکت نمی کند و به بالا میل نمی نماید و ملکی دیگر می خواهد که آن را در جوار گوشت نگاهدارد که از آنجا دور نگردد و ملک سیم باید که صورت خون را از او بگیرد و چهارم باید که تا هیئت گوشت و استخوان را به او پوشاند و پنجم ضروری است که تا قدر زاید آن را به رگها دفع کند.
ششم باید که تا آنچه را که گوشت شده به گوشت سابق بچسباند و آنچه را استخوان شده به استخوان متصل سازد و آنچه رگ و پی شده به آنها منضم نماید هفتم باید که تا ملاحظه مقدار لازم را کند و به هر عضوی آنچه مناسب و لایق است رساند پس غذای بینی را به قدر لایق آن دهد و غذای ران را به قدر مناسب آن و اگر گوشتی که مناسب ران است در بینی جمع شدی خلقت آدمی فاسد گشتی بلکه باید ملکی باشد که بداند که پلک چشم به آن نازکی چه قدر می خواهد و ران به آن قطر، چه قدر و حدقه به آن صفا چه چیز می خواهد و استخوان به آن صلابت چه چیز و غذای بدن را به موافق عدل قسمت کند و این ملائکه از جانب خداوند یکتا موکل به این افعال اند و در کار تو مشغول اند و تو گاهی در خواب و استراحتی و زمانی در بطالت و غفلت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
بلکه بر هر جزئی از اجزاء، بدن، ملائکه بسیاری موکل اند و مدد این ملائکه و سایر ملائکه زمین و هوا از ملائکه آسمانها هست بر ترتیبی خاص و مدد ملائکه آسمان ها از حمله عرش است و تأیید و توفیق و هدایت جمیع ایشان از حضرت مهیمن قدوس است که متفرد است به ملک و ملکوت و عزت و جبروت و هر که خواهد کثرت ملائکه موکلین به آسمان ها و زمین ها و نباتات و حیوانات و ابرها و بادها و دریاها و بارانها و کوهها و غیر اینها را بداند ملاحظه اخباری را که از ائمه طاهرین علیه السلام در این باب رسیده بنماید.
و چنانچه مذکور شد لابد است که هر عملی از این اعمال به ملکی جداگانه مفوض باشد و ممکن نیست که همه این اعمال، رجوع به یک ملک باشد، زیرا ملک مانند انسان نیست که در آن ترکیب و تخلیط باشد، و از اجزای متضاده مرکب بوده باشد، بلکه وحدانی الصفه است که از او جز یک فعل سر نمی تواند زد.
چنان که خدای تعالی به آن اشاره فرموده است: «و ما منا الا له مقام معلوم» یعنی «هیچ یک از ما نیست مگر او را مقامی معین و امری مشخص است» و از این جهت میان فرشتگان، حسد و عدوان نیست و مثال ایشان در تعیین مرتبه هر یک حواس پنجگانه است که هیچ یک حسد به شغل دیگری نمی برند و به شغل او نمی پردازند و از این جهت است که ایشان مانند آدمیان نیستند که گاهی طاعت خدا کنند و زمانی عصیان او نمایند، بلکه بر طاعت، مجبول، و معصیت در حق ایشان متصور نیست و هر کدام از ایشان را طاعت خاصی و عبادت مخصوصی است.
پس راکع ایشان همیشه راکع، و ساجدشان پیوسته ساجد نه در افعال ایشان اختلافی، و نه از برای ایشان در عبادت و طاعت سستی و کسالتی و چون فی الجمله عدد ملائکه ارضیه که همین موکل بعضی از افعال یک لقمه غذا خوردن و سایر اعمال باطنیه و ظاهریه خود را دانستی، بعد از آن بر اینها بر سبیل اجمال قیاس کن سایر صنایع الهیه و افعال ربوبیه را، که در همه عوالم پروردگار از جبروت و ملکوت و عالم ملک و شهادت از آسمان ها و زمین ها و آنچه در بالا و زیر ما بین آنهاست و یقین بدان که عدد ملائکه موکلین به آنها از نهایت بیرون است.
و از آنچه مذکور شد که هر نعمتی بر نعمتهای غیرمتناهیه بلکه بر اکثر نعمتهایی که خدا آفریده موقوف است، ظاهر می شود که هر که کفران یک نعمت را کند کفران هر نعمت را که موجود است کرده مثلا اگر کسی به غیر محرمی نظر کند، به گشودن چشم، کفران نعمت پلکها نموده و چون چشم و پلک وابسته به سر است و خود سر وابسته به جمیع بدن است و قوام بدن موقوف به غذاست و وجود غذا موقوف به آب و زمین و هوا و باد و باران و خورشید و ماه است و تحقق اینها موقوف به آسمان ها، و حرکت آسمان ها موقوف و محتاج به فرشتگان است و همه اینها مانند یک شخص اند که بعضی به بعضی دیگر وابسته است پس این چنین کسی کفران هر نعمتی که موجود است از ثری تا ثریا کرده خواهد بود و در این هنگام، هیچ نبات و جماد و حیوان و آب و زمین و هوا و ستاره و فلک و ملکی نخواهد بود مگر اینکه بر او لعنت می کنند.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که «ملائکه، لعنت بر گناهکاران می کنند» و رسیده است که «هر چیزی حتی ماهیان دریا از برای عالم، استغفار می کنند» و چون آنچه را اشاره به آن شد دانستی، تأمل کن که آیا از برای احدی ممکن است که از عهده شکر پروردگار خود برآید؟ و چگونه این ممکن می شود؟ و حال آنکه در هر چشم بر هم زدنی از برای هر بنده ای نعمتهای بسیار بیرون از حد و شمار است.
از آن جمله: «هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود، و بر هر نعمتی شکری واجب».
و هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت، و هر ساعتی ظرف نزدیک هزار نفس است پس در هر ساعتی هزار شکر به همین جهت لازم است و چون این را ملاحظه نمایی و سایر نعمتها را به نظر درآوری می دانی که در هر روزی در هر جزئی از اجزاء بدن تو چندین هزار هزار نعمت حاصل «و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها» یعنی «اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید نمی توانید».
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
موسی بن عمران گفت: «الهی چگونه شکر تو را کنم و حال اینکه از برای تو بر من در هر موی جسد من دو نعمت است: یکی آنکه بیخ آن را نرم ساختی و دیگر آنکه آن را خوشبو گردانیدی».
پس می گوییم: طبقات ملائکه از کثرت نه به حدی است که تصور تفصیلی یا اجمالی آنها ممکن باشد، و ایشان را اصناف بسیار و طبقات بی شمار است یک صنف از آنها ملائکه زمین، و صنفی دیگر ملائکه هوا و از آن جمله ملائکه آسمان هاست، و ملائکه حمله عرش عظیم، و طبقه ملائکه مسلسلین، و ملائکه مهیمین، و ملائکه بهشت، و موکلین دوزخ و غیر اینها از طبقاتی که نه اسم ایشان را شنیده ایم و نه از شغل ایشان خبر داریم و به جز خالق ایشان، احاطه به ایشان نکرده است و هر عملی از اعمال، چه در آسمان و چه در زمین خالی نیست از ملکی یا ملائکه ای چند که به آن موکل هستند.
مثلا چیزی خوردن محتاج است به این قدر از قرشتگان که تعداد و بیان آنها را نمی توان نمود.
از جمله آنکه بعد از آنکه غذا را به دهان نهادی و خائیدی و فرو بردی، هضم آن و مستحیل شدن به خون و گوشت و استخوان، موقوف است به عمل ملائکه بسیار، زیرا معلوم است که غذا و خون گوشت، جسمی هستند که نه قدرتی دارند و نه شعوری و نه اختیاری و نه ادراکی تا آنکه به خودی خود مبدل شوند و از حالی به حالی بگردند.
همچنان که گندم به خودی خود آرد، و خمیر نان نمی شود، بلکه محتاج به اهل صنایعی چند هست که ایشان کارکنان ظاهری هستند و اهل صنعت باطن، فرشتگانند.
پس از فرو بردن غذا تا اینکه خون شود لابد است از ملائکه ای چند که آن را از حالاتی به حالاتی دیگر بگردانند.
و بعد از آنکه خون شد تا جزو بدن گردد محتاج به هفت ملک است، زیرا که ناچار است از ملکی که خون را به جوار گوشت رساند، چون خون به خودی خود حرکت نمی کند و به بالا میل نمی نماید و ملکی دیگر می خواهد که آن را در جوار گوشت نگاهدارد که از آنجا دور نگردد و ملک سیم باید که صورت خون را از او بگیرد و چهارم باید که تا هیئت گوشت و استخوان را به او پوشاند و پنجم ضروری است که تا قدر زاید آن را به رگها دفع کند.
ششم باید که تا آنچه را که گوشت شده به گوشت سابق بچسباند و آنچه را استخوان شده به استخوان متصل سازد و آنچه رگ و پی شده به آنها منضم نماید هفتم باید که تا ملاحظه مقدار لازم را کند و به هر عضوی آنچه مناسب و لایق است رساند پس غذای بینی را به قدر لایق آن دهد و غذای ران را به قدر مناسب آن و اگر گوشتی که مناسب ران است در بینی جمع شدی خلقت آدمی فاسد گشتی بلکه باید ملکی باشد که بداند که پلک چشم به آن نازکی چه قدر می خواهد و ران به آن قطر، چه قدر و حدقه به آن صفا چه چیز می خواهد و استخوان به آن صلابت چه چیز و غذای بدن را به موافق عدل قسمت کند و این ملائکه از جانب خداوند یکتا موکل به این افعال اند و در کار تو مشغول اند و تو گاهی در خواب و استراحتی و زمانی در بطالت و غفلت.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
بلکه بر هر جزئی از اجزاء، بدن، ملائکه بسیاری موکل اند و مدد این ملائکه و سایر ملائکه زمین و هوا از ملائکه آسمانها هست بر ترتیبی خاص و مدد ملائکه آسمان ها از حمله عرش است و تأیید و توفیق و هدایت جمیع ایشان از حضرت مهیمن قدوس است که متفرد است به ملک و ملکوت و عزت و جبروت و هر که خواهد کثرت ملائکه موکلین به آسمان ها و زمین ها و نباتات و حیوانات و ابرها و بادها و دریاها و بارانها و کوهها و غیر اینها را بداند ملاحظه اخباری را که از ائمه طاهرین علیه السلام در این باب رسیده بنماید.
و چنانچه مذکور شد لابد است که هر عملی از این اعمال به ملکی جداگانه مفوض باشد و ممکن نیست که همه این اعمال، رجوع به یک ملک باشد، زیرا ملک مانند انسان نیست که در آن ترکیب و تخلیط باشد، و از اجزای متضاده مرکب بوده باشد، بلکه وحدانی الصفه است که از او جز یک فعل سر نمی تواند زد.
چنان که خدای تعالی به آن اشاره فرموده است: «و ما منا الا له مقام معلوم» یعنی «هیچ یک از ما نیست مگر او را مقامی معین و امری مشخص است» و از این جهت میان فرشتگان، حسد و عدوان نیست و مثال ایشان در تعیین مرتبه هر یک حواس پنجگانه است که هیچ یک حسد به شغل دیگری نمی برند و به شغل او نمی پردازند و از این جهت است که ایشان مانند آدمیان نیستند که گاهی طاعت خدا کنند و زمانی عصیان او نمایند، بلکه بر طاعت، مجبول، و معصیت در حق ایشان متصور نیست و هر کدام از ایشان را طاعت خاصی و عبادت مخصوصی است.
پس راکع ایشان همیشه راکع، و ساجدشان پیوسته ساجد نه در افعال ایشان اختلافی، و نه از برای ایشان در عبادت و طاعت سستی و کسالتی و چون فی الجمله عدد ملائکه ارضیه که همین موکل بعضی از افعال یک لقمه غذا خوردن و سایر اعمال باطنیه و ظاهریه خود را دانستی، بعد از آن بر اینها بر سبیل اجمال قیاس کن سایر صنایع الهیه و افعال ربوبیه را، که در همه عوالم پروردگار از جبروت و ملکوت و عالم ملک و شهادت از آسمان ها و زمین ها و آنچه در بالا و زیر ما بین آنهاست و یقین بدان که عدد ملائکه موکلین به آنها از نهایت بیرون است.
و از آنچه مذکور شد که هر نعمتی بر نعمتهای غیرمتناهیه بلکه بر اکثر نعمتهایی که خدا آفریده موقوف است، ظاهر می شود که هر که کفران یک نعمت را کند کفران هر نعمت را که موجود است کرده مثلا اگر کسی به غیر محرمی نظر کند، به گشودن چشم، کفران نعمت پلکها نموده و چون چشم و پلک وابسته به سر است و خود سر وابسته به جمیع بدن است و قوام بدن موقوف به غذاست و وجود غذا موقوف به آب و زمین و هوا و باد و باران و خورشید و ماه است و تحقق اینها موقوف به آسمان ها، و حرکت آسمان ها موقوف و محتاج به فرشتگان است و همه اینها مانند یک شخص اند که بعضی به بعضی دیگر وابسته است پس این چنین کسی کفران هر نعمتی که موجود است از ثری تا ثریا کرده خواهد بود و در این هنگام، هیچ نبات و جماد و حیوان و آب و زمین و هوا و ستاره و فلک و ملکی نخواهد بود مگر اینکه بر او لعنت می کنند.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که «ملائکه، لعنت بر گناهکاران می کنند» و رسیده است که «هر چیزی حتی ماهیان دریا از برای عالم، استغفار می کنند» و چون آنچه را اشاره به آن شد دانستی، تأمل کن که آیا از برای احدی ممکن است که از عهده شکر پروردگار خود برآید؟ و چگونه این ممکن می شود؟ و حال آنکه در هر چشم بر هم زدنی از برای هر بنده ای نعمتهای بسیار بیرون از حد و شمار است.
از آن جمله: «هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود، و بر هر نعمتی شکری واجب».
و هر شبانه روزی بیست و چهار ساعت، و هر ساعتی ظرف نزدیک هزار نفس است پس در هر ساعتی هزار شکر به همین جهت لازم است و چون این را ملاحظه نمایی و سایر نعمتها را به نظر درآوری می دانی که در هر روزی در هر جزئی از اجزاء بدن تو چندین هزار هزار نعمت حاصل «و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها» یعنی «اگر بخواهید نعمت های خدا را بشمارید نمی توانید».
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
موسی بن عمران گفت: «الهی چگونه شکر تو را کنم و حال اینکه از برای تو بر من در هر موی جسد من دو نعمت است: یکی آنکه بیخ آن را نرم ساختی و دیگر آنکه آن را خوشبو گردانیدی».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - سبب تقصیر مردم در شکر گزاری
بدان که سبب تقصیر اکثر مردم در شکرگزاری حضرت باری تعالی یا کمی معرفت ایشان است به اینکه همه نعمتها از خداوند سبحان است یا کمی معرفتشان به اقسام نعمتها و افراد آنها یا از جهت جهل ایشان است به حقیقت شکر و گمانشان به اینکه حقیقت شکر، گفتن «الحمد لله» یا «الشکر لله» است یا از راه غفلت و بی التفاتی است که به فکر ادای شکر منعم خود نمی افتند یا بعضی چیزها را به سبب عموم آن از برای هر کس و الفت و عادت به آن، آن را نعمت نمی شمارند چنانچه می بینیم که اگر از شکر نعمت هوا که باعث تنفس، و زمین که محل آرام است غافل اند و صحت چشم و گوش خود را نعمت نمی شمارند، و اگر ساعتی راه نفس ایشان قطع شود و بعد به راحت افتند یا چشم یکی از آنها کور شود و بعد بینا گردد بسا باشد که در مقام شکر آنها برآیند و این از غایت نادانی است، زیرا شکر چنین شخصی موقوف بر زوال نعمت و رسیدن به آن است ثانیا و حال اینکه نعمت دائمی به شکر کردن سزاوارتر است و کسی که تأمل کند می داند که نعمت خدا در شربت آبی در حالت تشنگی بهتر است از مملکت همه روی زمین.
همچنان که منقول است که «بعضی از علما بر یکی از پادشاهان وارد شد در وقتی که در دست او کوزه آبی بود و می خواست بیاشامد، پس به آن عالم گفت که مرا موعظه ای فرمای.
گفت: اگر این شربت آب را از تو بازگیرند و به تو ندهند مگر آنکه دربهای آن همه ملک تو را از تو بگیرند تو چه خواهی کرد؟ گفت: ملک خود را می دهم.
گفت: پس چگونه شاد می شوی به ملکی که قیمت یک جرعه آبی بیش نیست؟» و اگر از برای کسی از نعمتهای خدا هیچ چیز به غیر از امنیت و صحت و قوت نباشد هر آینه نعمت بر او عظیم است و از عهده شکر آن برنمی آید.
و اگر در سراپای احوال مردم نظر کنی می بینی که از این سه نعمت، غافل، و فکر ایشان در چیزهای دیگر است که وبال ایشان است بلکه حقیقت آن است که اگر از برای کسی به غیر از نعمت ایمان، هیچ چیز دیگر نباشد باید عمر خود را به شکر، صرف نماید.
و نعمت خدا را بر خود کامل بداند بلکه عاقل باید بجز معرفت خدای و ایمان به او شاد نگردد.
و از علما و ارباب معرفت کسانی هستند که اگر جمیع آنچه در تحت تصرف همه پادشاهان روی زمین است از حشم و خدم و خزانه و اموال و ممالک مشارق و مغارب به او بدهند به ازای آنکه یک جزء از صد جزء علم و معرفت او را بگیرند راضی نمی شود.
همچنان که منقول است که «بعضی از علما بر یکی از پادشاهان وارد شد در وقتی که در دست او کوزه آبی بود و می خواست بیاشامد، پس به آن عالم گفت که مرا موعظه ای فرمای.
گفت: اگر این شربت آب را از تو بازگیرند و به تو ندهند مگر آنکه دربهای آن همه ملک تو را از تو بگیرند تو چه خواهی کرد؟ گفت: ملک خود را می دهم.
گفت: پس چگونه شاد می شوی به ملکی که قیمت یک جرعه آبی بیش نیست؟» و اگر از برای کسی از نعمتهای خدا هیچ چیز به غیر از امنیت و صحت و قوت نباشد هر آینه نعمت بر او عظیم است و از عهده شکر آن برنمی آید.
و اگر در سراپای احوال مردم نظر کنی می بینی که از این سه نعمت، غافل، و فکر ایشان در چیزهای دیگر است که وبال ایشان است بلکه حقیقت آن است که اگر از برای کسی به غیر از نعمت ایمان، هیچ چیز دیگر نباشد باید عمر خود را به شکر، صرف نماید.
و نعمت خدا را بر خود کامل بداند بلکه عاقل باید بجز معرفت خدای و ایمان به او شاد نگردد.
و از علما و ارباب معرفت کسانی هستند که اگر جمیع آنچه در تحت تصرف همه پادشاهان روی زمین است از حشم و خدم و خزانه و اموال و ممالک مشارق و مغارب به او بدهند به ازای آنکه یک جزء از صد جزء علم و معرفت او را بگیرند راضی نمی شود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صبر در حال رفاه و نعمت
بدان که همچنان که صبر در بلایا و مصیبت است، همچنین رفاهیت و نعمت نیز محتاج به صبر است.
و بیان این مطلب آنکه هر چه از برای بنده در دنیا حاصل می شود یا موافق خواهش و طبع او هست، یا نیست، بلکه کراهت از آن دارد و در حال فوز به سعادات، به صبر موقوف است زیرا در حالت رفاهیت و حصول آنچه موافق خواهش است مثل صحت و وسعت اموال و رسیدن به جاه و مال و کثرت قبیله و عیال، هرگاه صبر و خودداری نکند و خود را ضبط نتواند نمود از فرورفتن در آنها و مغرور شدن به آنها طاغی و یاغی می شود و سرکشی آغاز می نماید.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «کلا إن الإنسان لیطغی أن رآه استغنی» یعنی «انسان چون خود را مستغنی دید، طغیان می ورزد» و از این جهت است که یکی از بزرگان دین گفته: «مومن، بر بلا صبر می کند، اما صبر نمی کند بر حال عافیت مگر بنده صدیق» و از این جهت بود که چون دنیا وسعت به هم رسانید بر صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و از تنگی معاش بیرون آمدند گفتند که خدا امتحان کرد ما را به رنج و محنت بر آن صبر کردیم و امتحان کرد به فتنه رفاهیت پس قدرت بر صبر آن نداریم» و از این راه خدای تعالی فرمود: «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و اولادکم عن ذکر الله» یعنی «ای کسانی که ایمان آورده اید مشغول نسازد شما را مالهای شما و فرزندان شما از یاد خدا» و فرمود: «ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم» یعنی «به درستی که از زنان و فرزندان شما هستند که دشمنند با شما».
و معنی صبر بر متاع نیا در حال وسعت و رفاهیت آن است که به آنها مطمئن نشود، و خاطر جمع نگردد و بداند که آنها در نزد او به عنوان عاریه است و به زودی از او پس گرفته خواهد شد پس غرق تنعم و تلذذ نگردد و بر کسانی از مومنین که آنها را ندارند تکبر و تفاخر نکند و حقوق خدایی را از مال خود صرف نماید به مصارف آنها و حق الهی را از بدن خود بأعانت مخلوقین به جا آورد و از منصب و جاه خود به اعانت مظلومین أدا کند و همچنین در سایر نعمتهای إلهیه و سر در اینکه صبر در این حال، دشوارتر است از صبر بر بلا، آن است که این صبر با وجود قدرت و اختیار متحقق می شود و لیکن در بلا و مصیبت، اختیاری نیست و چاره ای بجز صبر ندارد.
و از این روست که گرسنگی و صبر بر گرسنگی در وقتی که طعام حاضر نباشد، آسان تر است از صبر نمودن با وجود حضور طعام.
و اما اموری که موافق خواهش و طبع نیست بر سه قسم است:
اول: اموری که به اختیار بنده و قدرت او است، مثل: طاعت و معصیت.
اما صبر بر طاعت و عبادت از آن راه دشوار است که طبع آدمی طالب قهر و غلبه و برتری است و بندگی و ذلت بر او مشکل است و با وجود این، بعضی را از جهت کسالت راغب نیست و بعضی دیگر را از راه بخل بر او گران است و بعضی به هر دو جهت.
پس هیچ عبادتی خالی از راه مشقتی نیست و از این جهت محتاج به صبر است و با وجود این، صحت عبادت توقف دارد بر حالاتی چند که به آن سبب صعوبت و گرانی او بیشتر می شود، زیرا پیش از عمل باید سعی نماید در خالص ساختن نیت خود از برای خدا و دور کردن آن از شوائب ریا در حال اشتغال به عمل و باید جهد بلیغ به جا آورد در اینکه از یاد خدا غافل نشود و حضور قلب را از دست ندهد و به وظایف و آداب آن اخلال ننماید.
و بعد از آن باید متوجه خود باشد که عجب به او راه نیابد و به جهت خودنمایی در مقام اظهار آن برنیاید و عمل خود را باطل نگرداند.
و اما صبر بر معصیت: از آن راه صعوبت دارد که جمیع آنها از چیزهایی است که نفس به آنها خواهش دارد و راغب به آنها است و از این جهت است که صبر نمودن از معصیتهای که آدمی به آنها معتاد شده و الفت گرفته مشکل تر است و الفت و عادت با خواهش نفس ضم شده در این وقت دو لشگر از لشگرهای شیطان پشت به یکدیگر می دهند و به این جهت غلبه بر ایشان مشکل می گردد.
و هر معصیتی که ارتکاب آن آسان تر است، صبر از آن، و ترک نمودن آن دشوارتر و به این جهت ترک معاصی زبان چون دروغ و غیبت و هرزه گویی بسیار مشکل است بلکه صبر از آن را، از همه معاصی شدیدتر شمرده اند و به این جهت تأکید تمام وارد شده که هر کسی باید سعی کند در حفظ زبان خود و هر سخنی که خواهد بگوید، ابتدا در آن تأمل بکند تا مشتمل بر معصیتی نباشد و چون در آن معصیتی بیند، زبان خود را از آن نگاهدارد و اگر زبان او به اطاعت او نباشد عزلت اختیار کند و از تکلم با مردمان کناره گیرد تا زبان او به اطاعت او درآید و چون معصیت دل به فکرهای فاسده و وساوس بیهوده باطله بسیار از زبان آسان تر است، زیرا آن احتیاج به دیگری ندارد و به این جهت ترک آن و صبر نمودن از آن در غایت اشکال است.
حتی اینکه بعضی گفته اند که «ترک آن مقدور نیست مگر از برای کسی که همه فکرهای آن یک فکر گردد و دل او را فکر خدا چنان فرو گیرد که دیگر به هیچ یادی نپردازد».
و بیشتر فکرهای آدمی یا در امری است که گذشته است و دسترسی به آن نیست، یا در امری است که آینده است و نمی داند چه خواهد شد و هر کدام که باشد فکر باطل و تضییع روزگار است، زیرا مایه تحصیل سعادت، و کمال دل است پس هرگاه لحظه ای دل، غافل شود از یاد خدا و فکر در معارف إلهیه، آدمی مغبون و محروم است.
دوم: در اموری که حصول آنها مقدور آدمی نیست و لیکن قدرت بر مکافات آن دارد، مثل اذیتی که از دیگری به او برسد و مکروهی از آن نسبت به او صادر شود، زیرا آن اذیت به اختیار خود به او نرسیده ولیکن قدرت بر مکافات و انتقام از اذیت رساننده دارد و صبر بر این، آن است که ترک مکافات کند و از انتقام او درگذرد و این از مراتب عالیه صبر است و از این جهت خدای تعالی به پیغمبر خود خطاب فرمود که «فاصبر کما صبر أولوا العزم من الرسل» یعنی «صبر کن همچنان که پیغمبران اولوالعزم صبر کردند» و فرمود «فاصبر علی ما یقولون» یعنی «صبر کن بر آنچه می گویند» و فرمود: «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین» خلاصه معنی آنکه «اگر انتقام کشید و عقاب کنید، مثل آنچه به شما کرده اند به جا آورید و اگر صبر کنید و از انتقام بگذرید آن از برای اهل صبر بهتر است» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تو صله به جا آور نسبت به کسی که از تو قطع کند و عطا کن به کسی که تو را محروم می سازد و عفو کن از کسی که تو را ظلم می کند» مروی است که «روزی حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم غنیمتی را میان اصحاب خود قسمت می فرمود، یکی از اعراب به مسلمین گفت که در این قسمت، خدا را ملاحظه نکرد و چون این سخن به سمع همایون سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم رسید گونه های مبارک او سرخ شد، پس فرمود: خدا رحمت کند برادرم موسی را که بیش از این اذیت به او رسانیدند و او صبر کرد».
سوم: در اموری که مطلقا اختیاری و قدرتی در آنها از برای بنده نیست مانند بلاها و مصایب دنیویه و حوادث دهریه و صبر بر آنها بسیار شدید و گران، و تحمل آنها صعوبت بی پایان دارد و کسی را مرتبه صبر بر آنها حاصل نمی شود مگر اینکه سرمایه صدیقین و مقربین با او باشد و رسیدن به آن، موقوف بر معرفت کامل و یقین تام است.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «خداوندا سوال می کنم از تو یقینی را که بر من سهل و آسان کند جمیع مصیبتهای دنیویه را».
و بیان این مطلب آنکه هر چه از برای بنده در دنیا حاصل می شود یا موافق خواهش و طبع او هست، یا نیست، بلکه کراهت از آن دارد و در حال فوز به سعادات، به صبر موقوف است زیرا در حالت رفاهیت و حصول آنچه موافق خواهش است مثل صحت و وسعت اموال و رسیدن به جاه و مال و کثرت قبیله و عیال، هرگاه صبر و خودداری نکند و خود را ضبط نتواند نمود از فرورفتن در آنها و مغرور شدن به آنها طاغی و یاغی می شود و سرکشی آغاز می نماید.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «کلا إن الإنسان لیطغی أن رآه استغنی» یعنی «انسان چون خود را مستغنی دید، طغیان می ورزد» و از این جهت است که یکی از بزرگان دین گفته: «مومن، بر بلا صبر می کند، اما صبر نمی کند بر حال عافیت مگر بنده صدیق» و از این جهت بود که چون دنیا وسعت به هم رسانید بر صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و از تنگی معاش بیرون آمدند گفتند که خدا امتحان کرد ما را به رنج و محنت بر آن صبر کردیم و امتحان کرد به فتنه رفاهیت پس قدرت بر صبر آن نداریم» و از این راه خدای تعالی فرمود: «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و اولادکم عن ذکر الله» یعنی «ای کسانی که ایمان آورده اید مشغول نسازد شما را مالهای شما و فرزندان شما از یاد خدا» و فرمود: «ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم» یعنی «به درستی که از زنان و فرزندان شما هستند که دشمنند با شما».
و معنی صبر بر متاع نیا در حال وسعت و رفاهیت آن است که به آنها مطمئن نشود، و خاطر جمع نگردد و بداند که آنها در نزد او به عنوان عاریه است و به زودی از او پس گرفته خواهد شد پس غرق تنعم و تلذذ نگردد و بر کسانی از مومنین که آنها را ندارند تکبر و تفاخر نکند و حقوق خدایی را از مال خود صرف نماید به مصارف آنها و حق الهی را از بدن خود بأعانت مخلوقین به جا آورد و از منصب و جاه خود به اعانت مظلومین أدا کند و همچنین در سایر نعمتهای إلهیه و سر در اینکه صبر در این حال، دشوارتر است از صبر بر بلا، آن است که این صبر با وجود قدرت و اختیار متحقق می شود و لیکن در بلا و مصیبت، اختیاری نیست و چاره ای بجز صبر ندارد.
و از این روست که گرسنگی و صبر بر گرسنگی در وقتی که طعام حاضر نباشد، آسان تر است از صبر نمودن با وجود حضور طعام.
و اما اموری که موافق خواهش و طبع نیست بر سه قسم است:
اول: اموری که به اختیار بنده و قدرت او است، مثل: طاعت و معصیت.
اما صبر بر طاعت و عبادت از آن راه دشوار است که طبع آدمی طالب قهر و غلبه و برتری است و بندگی و ذلت بر او مشکل است و با وجود این، بعضی را از جهت کسالت راغب نیست و بعضی دیگر را از راه بخل بر او گران است و بعضی به هر دو جهت.
پس هیچ عبادتی خالی از راه مشقتی نیست و از این جهت محتاج به صبر است و با وجود این، صحت عبادت توقف دارد بر حالاتی چند که به آن سبب صعوبت و گرانی او بیشتر می شود، زیرا پیش از عمل باید سعی نماید در خالص ساختن نیت خود از برای خدا و دور کردن آن از شوائب ریا در حال اشتغال به عمل و باید جهد بلیغ به جا آورد در اینکه از یاد خدا غافل نشود و حضور قلب را از دست ندهد و به وظایف و آداب آن اخلال ننماید.
و بعد از آن باید متوجه خود باشد که عجب به او راه نیابد و به جهت خودنمایی در مقام اظهار آن برنیاید و عمل خود را باطل نگرداند.
و اما صبر بر معصیت: از آن راه صعوبت دارد که جمیع آنها از چیزهایی است که نفس به آنها خواهش دارد و راغب به آنها است و از این جهت است که صبر نمودن از معصیتهای که آدمی به آنها معتاد شده و الفت گرفته مشکل تر است و الفت و عادت با خواهش نفس ضم شده در این وقت دو لشگر از لشگرهای شیطان پشت به یکدیگر می دهند و به این جهت غلبه بر ایشان مشکل می گردد.
و هر معصیتی که ارتکاب آن آسان تر است، صبر از آن، و ترک نمودن آن دشوارتر و به این جهت ترک معاصی زبان چون دروغ و غیبت و هرزه گویی بسیار مشکل است بلکه صبر از آن را، از همه معاصی شدیدتر شمرده اند و به این جهت تأکید تمام وارد شده که هر کسی باید سعی کند در حفظ زبان خود و هر سخنی که خواهد بگوید، ابتدا در آن تأمل بکند تا مشتمل بر معصیتی نباشد و چون در آن معصیتی بیند، زبان خود را از آن نگاهدارد و اگر زبان او به اطاعت او نباشد عزلت اختیار کند و از تکلم با مردمان کناره گیرد تا زبان او به اطاعت او درآید و چون معصیت دل به فکرهای فاسده و وساوس بیهوده باطله بسیار از زبان آسان تر است، زیرا آن احتیاج به دیگری ندارد و به این جهت ترک آن و صبر نمودن از آن در غایت اشکال است.
حتی اینکه بعضی گفته اند که «ترک آن مقدور نیست مگر از برای کسی که همه فکرهای آن یک فکر گردد و دل او را فکر خدا چنان فرو گیرد که دیگر به هیچ یادی نپردازد».
و بیشتر فکرهای آدمی یا در امری است که گذشته است و دسترسی به آن نیست، یا در امری است که آینده است و نمی داند چه خواهد شد و هر کدام که باشد فکر باطل و تضییع روزگار است، زیرا مایه تحصیل سعادت، و کمال دل است پس هرگاه لحظه ای دل، غافل شود از یاد خدا و فکر در معارف إلهیه، آدمی مغبون و محروم است.
دوم: در اموری که حصول آنها مقدور آدمی نیست و لیکن قدرت بر مکافات آن دارد، مثل اذیتی که از دیگری به او برسد و مکروهی از آن نسبت به او صادر شود، زیرا آن اذیت به اختیار خود به او نرسیده ولیکن قدرت بر مکافات و انتقام از اذیت رساننده دارد و صبر بر این، آن است که ترک مکافات کند و از انتقام او درگذرد و این از مراتب عالیه صبر است و از این جهت خدای تعالی به پیغمبر خود خطاب فرمود که «فاصبر کما صبر أولوا العزم من الرسل» یعنی «صبر کن همچنان که پیغمبران اولوالعزم صبر کردند» و فرمود «فاصبر علی ما یقولون» یعنی «صبر کن بر آنچه می گویند» و فرمود: «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین» خلاصه معنی آنکه «اگر انتقام کشید و عقاب کنید، مثل آنچه به شما کرده اند به جا آورید و اگر صبر کنید و از انتقام بگذرید آن از برای اهل صبر بهتر است» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تو صله به جا آور نسبت به کسی که از تو قطع کند و عطا کن به کسی که تو را محروم می سازد و عفو کن از کسی که تو را ظلم می کند» مروی است که «روزی حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم غنیمتی را میان اصحاب خود قسمت می فرمود، یکی از اعراب به مسلمین گفت که در این قسمت، خدا را ملاحظه نکرد و چون این سخن به سمع همایون سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم رسید گونه های مبارک او سرخ شد، پس فرمود: خدا رحمت کند برادرم موسی را که بیش از این اذیت به او رسانیدند و او صبر کرد».
سوم: در اموری که مطلقا اختیاری و قدرتی در آنها از برای بنده نیست مانند بلاها و مصایب دنیویه و حوادث دهریه و صبر بر آنها بسیار شدید و گران، و تحمل آنها صعوبت بی پایان دارد و کسی را مرتبه صبر بر آنها حاصل نمی شود مگر اینکه سرمایه صدیقین و مقربین با او باشد و رسیدن به آن، موقوف بر معرفت کامل و یقین تام است.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «خداوندا سوال می کنم از تو یقینی را که بر من سهل و آسان کند جمیع مصیبتهای دنیویه را».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل -اموری که طالب صبر باید مراعات نماید
هر که طالب تحصیل مرتبه صبر باشد باید مراعات چند امر نماید:
اول آنکه بسیار ملاحظه نماید اخبار و احادیثی را که در فضیلت ابتلای در دنیا رسیده است و بداند که به ازای هر مصیبتی، محو گناهی یا رفع درجه ای است و یقین داند که خیری نیست در کسی که به بلایی گرفتار نشود.
مردی به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «مال من برطرف شده است، و بیماری به من رو آورده است حضرت فرمود: هیچ خیری نیست در بنده ای که مال او نرود، و جسم او بیمار نگردد به درستی که خدا چون بنده ای را دوست دارد او را مبتلا می سازد» و نیز آن حضرت فرمود که «گاه است خدا می خواهد بنده را به درجه ای رساند که با عمل هرگز به آن نمی رسد تا جسم او به بلایی مبتلا نشود، پس خدا او را مبتلا می گرداند تا به آن مرتبه برسد» و هم آن جناب فرمود که «هرگاه خدای تعالی به بنده ای اراده خیر داشته باشد و بخواهد او را صاف و پاک گرداند بلا را بر او فرو می ریزد، فرو ریختنی بسیار پس چون آن بنده خدا را بخواند ملائکه عرض نمایند که صدای آشنایی می شنویم و چون یا رب گوید خداوند عزیز فرماید: «لبیک و سعدیک» ای بنده من هیچ چیز از من نمی خواهی مگر اینکه یا آن را به تو می دهم یا از برای تو در نزد خود بهتر از آن ذخیره می سازم.
پس چون روز قیامت شود اهل عبادت را بیاورند و اعمال ایشان را به میزان بسنجند.
بعد از آن، اهل بلا را آورند و از برای ایشان میزان نصب نمایند و نامه اعمال ایشان را بگشایند بلکه ایشان را ثواب و مزد ریزند همچنان که در دنیا بر ایشان بلا ریخته می شد.
پس اهل نعمت و عافیت از دنیا آرزو کنند که کاش در دنیا بدنهای ایشان را خود با مقراض پاره پاره می کردند تا ثواب ایشان مثل ثواب اهل بلا می بود» و از این حدیث مستفاد می شود که بلا و مصیبت، آدمی را در مرتبه عبودیت، صاف و پاک می گرداند و خدای تعالی به جهت تکمیل ایشان، آنها را مبتلا می سازد و غرض از خرابی ایشان، آباد کردن است.
کرد ویران خانه بهر گنج زر
ساختش زان گنج زر معمورتر
پوست را بشکافد و پیکان کشد
پوستی نو بعد از آتش بر دمد
قلعه ویران کرد و ازکافر ستد
بعد از آن ساختش صد برج و سد
گندمی را زیرخاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها برساختند
از حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «چون مردی را ببیند که هر چه می خواهد خدا به او می دهد و او مشغول معصیت خدا است بدانید که او «مستدرج» است و خدا او را واگذارده است بعد از آن این آیه را خواند که «فلما نسوا ما ذکروا به فتحنا علیهم ابواب کل شییء حتی اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته» یعنی «چون فراموش کردند و ترک نمودند آنچه را به آن مأمور بودند، درهای خیرات را بر ایشان گشودیم که تا چون شاد و فرحناک گشتند به آنچه به ایشان داده شده بود، ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم».
مروی است که «یکی از پیغمبران به پروردگار شکایت کرد که خداوندا بنده مومن، طاعت تو را می کند و از معصیت تو اجتناب می کند دنیا را بر او تنگ می کنی و او را در معرض بلاها درمی آوری و بنده کافری تو را اطاعت نمی کند و بر معاصی تو جرأت می نماید بلا را از او دفع می کنی و دنیا را بر او وسیع می گردانی وحی الهی رسید که بلا از من است و بندگان از من و همه به تسبیح و حمد من مشغول اند و بنده مومن، گاه است گناهانی دارد پس دنیا را از او می گیرم و بلا را بر او می گمارم تا کفاره گناهان او شود، تا چون روزی به ملاقات من فایز گردد هیچ گناهی نداشته باشد و جزای حسنات او را به وی دهم و گاه است کافری حسنات چند دارد پس روزی او را وسیع می گردانم و بلا را از او دفع می کنم که در دنیا به جزای اعمال حسنه خود برسد و در روز قیامت جزای اعمال سیئه را به او دهند» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «خدای تعالی به جبرئیل فرمود: چیست جزای کسی که من نور چشم را از او بگیرم و او را به کوری مبتلا گردانم؟ عرض کرد که «سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا» یعنی ما نمی دانیم چیزی را مگر آنچه تو تعلیم نمایی» خدای تعالی فرمود: جزای او این است که در خانه کرامت من مخلد باشد و نظر به جمال من نماید».
دوم: از اموری که باعث آسانی صبر می شود آن است که ملاحظه کند احادیثی را که در فضیلت صبر و حسن عاقبت آن در دنیا و آخرت وارد شده، چنانکه شمه ای از آن گذشت.
و بداند که آنچه به واسطه صبر به او می رسد بسیار بیشتر است از آنچه به سبب بلا از او فوت شده و چیزی که زیاده از چند روزی با او نمی بود از دست او رفته و عوض آن چیزی به او داده شده که أبد الآباد باقی خواهد بود.
سوم آنکه متذکر شود که زمان مصیبت و بلا اندک، و وقت آن کوتاه است و عن قریب از آن مستخلص شده به خانه راحت و استراحت می رود و حالی از حالات دنیا را بقایی نه و آدمی را حیاتی معلوم نیست و تا چشم برهم زده زمان محنت سرآمده و وقت رحلت رسیده و مصائب فراموش گشته است.
غم و شادمانی به سر می رود
به مرگ این دو از سر به در می رود
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بسی بگذرد روزگار
چهارم آنکه تأمل کند که بی صبری و جزع چه فایده می بخشد، زیرا هر چه که مقدر است می شود و جزع و فزع و داد و فریاد سودی نمی دهد بلکه جزع، ثواب آدمی را ضایع، و وقار او را ساقط می گرداند و شک نیست که هر که در مصیبتی جزع کند و بعد از چندی جزع و بی تابی را ترک نماید اجر او ضایع نگردد.
منقول است که «پسر یکی از اعاظم، وفات کرد، شخصی به تعزیه داری وی آمد و گفت: سزاوار عاقل آن است که امروز چنان کند که جاهل بعد از پنج روز دیگر خواهد کرد یعنی امروز ترک بی تابی را کند» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «اگر صبر کنی، آنچه مقدر الهی است خواهد شد و تو ثواب خوای داشت و اگر جزع نمایی مقدر الهی باز خواهد شد و از برای تو و زر و وبال خواهد بود».
پنجم آنکه هر معصیتی که به او رسید بداند هر روزی که می گذرد اندکی از آن گذشته است و تا نگاه می کند همه آن رفته است و او غافل است.
ششم آنکه ملاحظه احوال کسانی را کند که به بلای عظیم تر از بلای او گرفتار شدند و مصیبت شدیدتر به ایشان روی داد پس شکر الهی را به جای آورد.
هفتم آنکه بداند مصیبت و ابتلای او دلیل فضل و سعادت اوست و رنج و محنت او علامت قرب و عزت او.
هر که درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
هشتم آنکه بداند آدمی به واسطه ریاضت و مصائب و زحمت بلایا از برای تکمیل و استقامت حاصل می شود و از جهت او اطمینان و سکون هم می رسد و دل او قوی می گردد.
نهم آنکه متذکر این گردد که به تجربه رسیده است و از اخبار و آثار ثابت شده که بعد از هر غمی شادی، و در عقب هر محنتی راحتی است و هر رنجی را گنجی در پی، و هر خاری را گلی همراه است.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است
دهم آنکه به یاد آورد که این محنت از پروردگار خالق او است که دوست ترین هر چیز نسبت به او، و بجز خیر و صلاح او را نمی خواهد و عقل بنده را ادراک عواقب امور قاصر است.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون در نگری صلاح کار است
یازدهم آنکه بداند بنده مقبل آن است که آنچه مولا نسبت به او به جا آورد راضی و خوشنود باشد و از شرایط محبت آن است که هر چه محبوب بر او پسندد از آن دلشاد گردد و به رضای دوست خود تن دردهد و اگر شمشیر بر او کشد گره بر جبین نیفکند و گوید:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و زمانی گوید:
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
بلی:
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که سلطان گفت
دوازدهم آنکه تتبع نماید در احوال مقربان و باریافتگان درگاه ربوبیت، از أنبیا و أولیا و زمره سعدا و ابتلای ایشان و صبر و توانایی آنها را ملاحظه کند که بسیار ملاحظه آنها باعث رغبت به صبر، و استعداد نفس از برای آن می شود.
بلی: دوستان خدا ضربت بلا را چون شربت عطا به جان خریدند، و بار الم و محنت را کشیدند، هزار جام مصیبت، و قدح محنت نوشیدند، و هرگز ذره ای نخروشیدند.
از یکی از بزرگان پرسیدند که «هرگز در دنیا لذتی یافته ای؟ گفت: بلی روزی در مسجد جامع شام بودم و چنان بیماری و فقر به من روی آورده بود که شرح آن نمی توانم کرد عاقبت به مرض اسهال مبتلا شدم و از تعفن من احدی پیرامون من نمی گشت، تا روزی خادم مسجد آمد و سرپایی به من زد و از بسیاری شپش و عفونت من نتوانست مرا بردارد، ریسمانی به پای من بست و کشان کشان به بیرون مسجد آورد مرا بینداخت و رفت در آن وقت چنان لذتی در خود یافتم که ما فوق آن متصور نیست».
اول آنکه بسیار ملاحظه نماید اخبار و احادیثی را که در فضیلت ابتلای در دنیا رسیده است و بداند که به ازای هر مصیبتی، محو گناهی یا رفع درجه ای است و یقین داند که خیری نیست در کسی که به بلایی گرفتار نشود.
مردی به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «مال من برطرف شده است، و بیماری به من رو آورده است حضرت فرمود: هیچ خیری نیست در بنده ای که مال او نرود، و جسم او بیمار نگردد به درستی که خدا چون بنده ای را دوست دارد او را مبتلا می سازد» و نیز آن حضرت فرمود که «گاه است خدا می خواهد بنده را به درجه ای رساند که با عمل هرگز به آن نمی رسد تا جسم او به بلایی مبتلا نشود، پس خدا او را مبتلا می گرداند تا به آن مرتبه برسد» و هم آن جناب فرمود که «هرگاه خدای تعالی به بنده ای اراده خیر داشته باشد و بخواهد او را صاف و پاک گرداند بلا را بر او فرو می ریزد، فرو ریختنی بسیار پس چون آن بنده خدا را بخواند ملائکه عرض نمایند که صدای آشنایی می شنویم و چون یا رب گوید خداوند عزیز فرماید: «لبیک و سعدیک» ای بنده من هیچ چیز از من نمی خواهی مگر اینکه یا آن را به تو می دهم یا از برای تو در نزد خود بهتر از آن ذخیره می سازم.
پس چون روز قیامت شود اهل عبادت را بیاورند و اعمال ایشان را به میزان بسنجند.
بعد از آن، اهل بلا را آورند و از برای ایشان میزان نصب نمایند و نامه اعمال ایشان را بگشایند بلکه ایشان را ثواب و مزد ریزند همچنان که در دنیا بر ایشان بلا ریخته می شد.
پس اهل نعمت و عافیت از دنیا آرزو کنند که کاش در دنیا بدنهای ایشان را خود با مقراض پاره پاره می کردند تا ثواب ایشان مثل ثواب اهل بلا می بود» و از این حدیث مستفاد می شود که بلا و مصیبت، آدمی را در مرتبه عبودیت، صاف و پاک می گرداند و خدای تعالی به جهت تکمیل ایشان، آنها را مبتلا می سازد و غرض از خرابی ایشان، آباد کردن است.
کرد ویران خانه بهر گنج زر
ساختش زان گنج زر معمورتر
پوست را بشکافد و پیکان کشد
پوستی نو بعد از آتش بر دمد
قلعه ویران کرد و ازکافر ستد
بعد از آن ساختش صد برج و سد
گندمی را زیرخاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها برساختند
از حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «چون مردی را ببیند که هر چه می خواهد خدا به او می دهد و او مشغول معصیت خدا است بدانید که او «مستدرج» است و خدا او را واگذارده است بعد از آن این آیه را خواند که «فلما نسوا ما ذکروا به فتحنا علیهم ابواب کل شییء حتی اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته» یعنی «چون فراموش کردند و ترک نمودند آنچه را به آن مأمور بودند، درهای خیرات را بر ایشان گشودیم که تا چون شاد و فرحناک گشتند به آنچه به ایشان داده شده بود، ناگاه بی خبر ایشان را گرفتیم».
مروی است که «یکی از پیغمبران به پروردگار شکایت کرد که خداوندا بنده مومن، طاعت تو را می کند و از معصیت تو اجتناب می کند دنیا را بر او تنگ می کنی و او را در معرض بلاها درمی آوری و بنده کافری تو را اطاعت نمی کند و بر معاصی تو جرأت می نماید بلا را از او دفع می کنی و دنیا را بر او وسیع می گردانی وحی الهی رسید که بلا از من است و بندگان از من و همه به تسبیح و حمد من مشغول اند و بنده مومن، گاه است گناهانی دارد پس دنیا را از او می گیرم و بلا را بر او می گمارم تا کفاره گناهان او شود، تا چون روزی به ملاقات من فایز گردد هیچ گناهی نداشته باشد و جزای حسنات او را به وی دهم و گاه است کافری حسنات چند دارد پس روزی او را وسیع می گردانم و بلا را از او دفع می کنم که در دنیا به جزای اعمال حسنه خود برسد و در روز قیامت جزای اعمال سیئه را به او دهند» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «خدای تعالی به جبرئیل فرمود: چیست جزای کسی که من نور چشم را از او بگیرم و او را به کوری مبتلا گردانم؟ عرض کرد که «سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا» یعنی ما نمی دانیم چیزی را مگر آنچه تو تعلیم نمایی» خدای تعالی فرمود: جزای او این است که در خانه کرامت من مخلد باشد و نظر به جمال من نماید».
دوم: از اموری که باعث آسانی صبر می شود آن است که ملاحظه کند احادیثی را که در فضیلت صبر و حسن عاقبت آن در دنیا و آخرت وارد شده، چنانکه شمه ای از آن گذشت.
و بداند که آنچه به واسطه صبر به او می رسد بسیار بیشتر است از آنچه به سبب بلا از او فوت شده و چیزی که زیاده از چند روزی با او نمی بود از دست او رفته و عوض آن چیزی به او داده شده که أبد الآباد باقی خواهد بود.
سوم آنکه متذکر شود که زمان مصیبت و بلا اندک، و وقت آن کوتاه است و عن قریب از آن مستخلص شده به خانه راحت و استراحت می رود و حالی از حالات دنیا را بقایی نه و آدمی را حیاتی معلوم نیست و تا چشم برهم زده زمان محنت سرآمده و وقت رحلت رسیده و مصائب فراموش گشته است.
غم و شادمانی به سر می رود
به مرگ این دو از سر به در می رود
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بسی بگذرد روزگار
چهارم آنکه تأمل کند که بی صبری و جزع چه فایده می بخشد، زیرا هر چه که مقدر است می شود و جزع و فزع و داد و فریاد سودی نمی دهد بلکه جزع، ثواب آدمی را ضایع، و وقار او را ساقط می گرداند و شک نیست که هر که در مصیبتی جزع کند و بعد از چندی جزع و بی تابی را ترک نماید اجر او ضایع نگردد.
منقول است که «پسر یکی از اعاظم، وفات کرد، شخصی به تعزیه داری وی آمد و گفت: سزاوار عاقل آن است که امروز چنان کند که جاهل بعد از پنج روز دیگر خواهد کرد یعنی امروز ترک بی تابی را کند» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «اگر صبر کنی، آنچه مقدر الهی است خواهد شد و تو ثواب خوای داشت و اگر جزع نمایی مقدر الهی باز خواهد شد و از برای تو و زر و وبال خواهد بود».
پنجم آنکه هر معصیتی که به او رسید بداند هر روزی که می گذرد اندکی از آن گذشته است و تا نگاه می کند همه آن رفته است و او غافل است.
ششم آنکه ملاحظه احوال کسانی را کند که به بلای عظیم تر از بلای او گرفتار شدند و مصیبت شدیدتر به ایشان روی داد پس شکر الهی را به جای آورد.
هفتم آنکه بداند مصیبت و ابتلای او دلیل فضل و سعادت اوست و رنج و محنت او علامت قرب و عزت او.
هر که درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
هشتم آنکه بداند آدمی به واسطه ریاضت و مصائب و زحمت بلایا از برای تکمیل و استقامت حاصل می شود و از جهت او اطمینان و سکون هم می رسد و دل او قوی می گردد.
نهم آنکه متذکر این گردد که به تجربه رسیده است و از اخبار و آثار ثابت شده که بعد از هر غمی شادی، و در عقب هر محنتی راحتی است و هر رنجی را گنجی در پی، و هر خاری را گلی همراه است.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است
دهم آنکه به یاد آورد که این محنت از پروردگار خالق او است که دوست ترین هر چیز نسبت به او، و بجز خیر و صلاح او را نمی خواهد و عقل بنده را ادراک عواقب امور قاصر است.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون در نگری صلاح کار است
یازدهم آنکه بداند بنده مقبل آن است که آنچه مولا نسبت به او به جا آورد راضی و خوشنود باشد و از شرایط محبت آن است که هر چه محبوب بر او پسندد از آن دلشاد گردد و به رضای دوست خود تن دردهد و اگر شمشیر بر او کشد گره بر جبین نیفکند و گوید:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و زمانی گوید:
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
بلی:
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که سلطان گفت
دوازدهم آنکه تتبع نماید در احوال مقربان و باریافتگان درگاه ربوبیت، از أنبیا و أولیا و زمره سعدا و ابتلای ایشان و صبر و توانایی آنها را ملاحظه کند که بسیار ملاحظه آنها باعث رغبت به صبر، و استعداد نفس از برای آن می شود.
بلی: دوستان خدا ضربت بلا را چون شربت عطا به جان خریدند، و بار الم و محنت را کشیدند، هزار جام مصیبت، و قدح محنت نوشیدند، و هرگز ذره ای نخروشیدند.
از یکی از بزرگان پرسیدند که «هرگز در دنیا لذتی یافته ای؟ گفت: بلی روزی در مسجد جامع شام بودم و چنان بیماری و فقر به من روی آورده بود که شرح آن نمی توانم کرد عاقبت به مرض اسهال مبتلا شدم و از تعفن من احدی پیرامون من نمی گشت، تا روزی خادم مسجد آمد و سرپایی به من زد و از بسیاری شپش و عفونت من نتوانست مرا بردارد، ریسمانی به پای من بست و کشان کشان به بیرون مسجد آورد مرا بینداخت و رفت در آن وقت چنان لذتی در خود یافتم که ما فوق آن متصور نیست».
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱ - به نام خدا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۳ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
چو کرد آخر نکیسا این عمل را
دگر ره باربد، خواند این غزل را
ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتی نامهربان بود
چه یاریها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشید اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم در آمد
دلم از بخت من فیروز گردید
شب تاریک بر من روز گردید
صبا، گردی که بود از راه من رفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوی من، بخت من دیگر گدر کرد
به من باز از سر یاری نظر کرد
به من زین سان که عزت کرد یاری
نخواهم دید آخر روی خواری
منال ای دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حیرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعیها کرد
منال آخرکه دردت را دوا کرد
هر آن دردی که صحت یافت زان مرد
نمی باید شکایت هیچ از آن کرد
شکایت کفر باشد کردن از یار
که می آرد شکایت کافری بار
نباید بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسی کز نیک و بد خشنود باشد
زیان گر پیشش آید سود باشد
اگر چه دیدم از هجرت زیانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشیدم
که تا آخر بدین دولت رسیدم
بیا ای دل که وقت شادی آمد
ز جانانت، خط آزادی آمد
مباش از کار خود دیگر پریشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود
به جانت گر چه از غم جز ستم نیست
مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست
سخن، چون باربد آنجا رها کرد
نکیسا این غزل دیگر ادا کرد
دگر ره باربد، خواند این غزل را
ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتی نامهربان بود
چه یاریها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشید اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم در آمد
دلم از بخت من فیروز گردید
شب تاریک بر من روز گردید
صبا، گردی که بود از راه من رفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوی من، بخت من دیگر گدر کرد
به من باز از سر یاری نظر کرد
به من زین سان که عزت کرد یاری
نخواهم دید آخر روی خواری
منال ای دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حیرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعیها کرد
منال آخرکه دردت را دوا کرد
هر آن دردی که صحت یافت زان مرد
نمی باید شکایت هیچ از آن کرد
شکایت کفر باشد کردن از یار
که می آرد شکایت کافری بار
نباید بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسی کز نیک و بد خشنود باشد
زیان گر پیشش آید سود باشد
اگر چه دیدم از هجرت زیانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشیدم
که تا آخر بدین دولت رسیدم
بیا ای دل که وقت شادی آمد
ز جانانت، خط آزادی آمد
مباش از کار خود دیگر پریشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود
به جانت گر چه از غم جز ستم نیست
مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست
سخن، چون باربد آنجا رها کرد
نکیسا این غزل دیگر ادا کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می طپد به سینه تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می طپد به سینه تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵