عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رشیدالدین
نوبهاری عروس کردارست
سرو بالا و لاله رخسارست
باغ پر پیکران کشمیرست
راغ پر لعبتان فرخارست
کسوت این ز دیبه روم است
زیور آن ز در شهوارست
حله دست باف نیسان را
بسدش پود و زمردش تارست
بخشش باد را به گلها بر
گردش کردگار پرگارست
چمن و برگ را به ذات و به طبع
نقش دیبا و مهر دینارست
آب تیغ زدوده داشت چرا
چهره خاک پر ز رنگارست
عاشق گل هزاردستان شد
پس چرا شب شکوفه بیدارست
زار بلبل چرا همی نالد
که گل زرد زار و بیمارست
باغ پر کار کرد شد شاید
که بهر خاک طبع پرکارست
***
چرخ چون دستبرد بنماید
زینت بوستان بیفزاید
تخت گلبن چو افسر کسری
به جواهر همی بیاراید
ابر بر گل گلابها ریزد
باد بر مل عبیرها ساید
بی فسان ابر تیره صیقل وار
زنگ تیغ درخش بزداید
طبع بی داس هر زمان گویی
سرو آزاد را بپیراید
آهوی مشک نافه گشت نسیم
که ز جستن همی نیاساید
گرد طبعش نگشت عشق چرا
روی لاله به خون بینداید
تا نبندد نقاب بچه بحر
مادر گل نقاب نگشاید
از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتری از آن زاید
هر چه جاییست بزم را زیبد
هر چه جامیست باده را شاید
***
بوستان با سپهر همتا شد
که پر ز شعری و ثریا شد
کوه چون تکیه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد
باد رنگ ابر نقشبندی کرد
خاک بر هفت رنگ دیبا شد
هر دو شاخی صلیب وار و درخت
از شکوفه به شکل جوزا شد
تا هوا در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پیدا شد
شاد شد سرو و مورد پنداری
پهلوی سرو مورد بالا شد
آمد از بید در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد
اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوی صحرا شد
زلفهای بنفشه پیچان گشت
چشم های شکوفه بینا شد
چشم بد دور باد ازین عالم
که به دیدار سخت زیبا شد
***
پرده گل همه صبا بدرید
کرد چهره به شرم شرم پدید
ابر پوشید روی ماه وز برق
رایت روی ماه بدرخشید
با صیادوار دست گشاد
ابرآذار دام حلقه کشید
کرد بدرود باغ و راغ ضرور
کاندرو پای بند خویش ندید
قصر و کاخ رشید خاصه نگر
که ز بس کبر بر جهان خندید
تا که بنیاد او به ماهی رفت
سرو بالای او به ماه رسید
طبع پر گرد و مشک بید همه
راست چون عنکبوت پرده تنید
باغش از خرمی بهشتی شد
کوثرش جانفزای جام نبید
صورتش را روان به حرص بخواست
صحبتش را خرد به جان بخرید
خواست گردون شکوفهاش به چشم
دیده هایش همه از آن بکفید
***
طرفه حالا که بوستان دارد
عمر پیر و تن جوان دارد
پاسبان کرد باغ قمری را
که بسی گنج شایگان دارد
از خوی ابر گل صدف کردار
در ناسفته در دهان دارد
چشم ساغر به باده می افروز
که صبا جسم و شاخ جان دارد
بی قرارست ابر و شاید از آنک
باره تند زیر ران دارد
در سخاوت همی بیاساید
خوی خاص خدایگان دارد
عمده مملکت رشید که ملک
مدح او بر سر زبان دارد
نامداری که آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد
پس ازو آرد آنکه چرخ آرد
کم ازو دارد آنچه کان دارد
وصف او را بنان قلم گیرد
شکر او را زبان بیان دارد
***
ای به تو سرفراخته شاهی
مشتری رای و آسمان جاهی
کوه در حلم و ابر در جودی
شیر در رزم و ماه بر گاهی
تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملکت بازیافت برناهی
تا هژبری کند سیاست تو
ننماید زمانه روباهی
هر درازی که از درازان داشت
یافت از نعمت تو کوتاهی
تا جهان شاد شد به دولت تو
کس ندارد ز انده آگاهی
تا کند خاطر تو راهبری
کی بترسد خرد ز گمراهی
موج زد کفت و نماند همی
مکرمت چون به خشک در ماهی
کند از بهر عمر تو عالم
هر شبی دعوی سحرگاهی
بینی از چرخ هر چه می جویی
یابی از دهر هر چه می خواهی
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۴ - مرثیه برای رشیدالدین
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه زار زار در گیرید
تن به تیمار و اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید
هر زمان نوحه نو آغازید
چو به پایان رسد ز سر گیرید
گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو و شاخ برگیرید
چون فرو شد ستاره سحری
کار ماتم هم از سحر گیرید
بر گذرگه اجل کمین دارد
گر توان رهگذر دگر گیرید
با ستیز قضا بهش باشید
وز گشاد بلا حذر گیرید
کار گردون همه هبا شمرید
حال گردون همه هدر گیرید
***
ای مه نو اگر تمام شدی
سخت زود آفتاب بام شدی
گیتی او را به جان رهین گشتی
دولت او را به طوع رام شدی
عمده کار مرد و زن بودی
عدت شغل خاص و عام شدی
فضل او در جهان بگستردی
جهل بر مردمان حرام شدی
مایه فخر و محمدت جستی
مایه جاه و احترام شدی
چون زدوده یکی سنان گشتی
چون کشیده یکی حسام شدی
به همه حکمتی یگانه شدی
در همه دانشی تمام شدی
ناتمامت فلک ز ما بربود
ای دریغا اگر تمام شدی
***
گر زمانه بر او دگر گشتی
مایه معنی و هنر گشتی
به همه مکرمت مثل بودی
در همه مفخرت سمر گشتی
شب فرزانگان چو روز شدی
زهر آزادگان شکر گشتی
شد فدای پدر که در هر حال
همه گرد دل پدر گشتی
ور نگشتی سر اجل به قضا
پدر او را به طبع سرگشتی
سخت نیکو نیک خوش بودی
که سر آنچنان پسر گشتی
همه گفتیش عمر بخشیدی
اگرش عمر بیشتر گشتی
یک جهان حمله حمله آوردی
گر اجل زو به جنگ برگشتی
***
ای رشید ای عزیز و شاه پدر
روز و شب آفتاب و ماه پدر
ای ادیب پدر دبیر پدر
اعتماد پدر پناه پدر
به تو نازنده بود جان پدر
از تو بالنده بود جاه پدر
تا نشسته پدر بر آتش توست
پاره دودی شدست آه پدر
ره نمای پدر رهت زده شد
که نماند از پس تو راه پدر
بی گناه پدر تو خواهی خواست
عذر این بی عدد گناه پدر
از برای چه زیر تخته شدی
وقت تخت تو بود شاه پدر
مرگ اگر بستدی فدای تو بود
نعمت عمر و دستگاه پدر
***
ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم
بسر آیم به سوی تربت تو
زین سبب رشک می برد پایم
جز روان تو کی بود جفتم
جز سر گور کی بود جایم
تخت شاهان چگونه آرایند
گو تو همچنان بیارایم
به روان تو گر سر گورت
جز به خون دو دیده اندایم
هر زمان ماتمی بیاغازم
هر نفس نوحه ای بیفزایم
به تو آسوده بودم از همه غم
تو به مردی و من نیاسایم
تو به زیر زمین بفرسایی
من ز تیمار تو بفرسایم
***
ای گرامی تو را کجا جویم
درد و تیمار تو کرا گویم
شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم
بر وفات تو روز و شب نالم
از هلاک تو سال و مه مویم
دل به کف دو دست می مالم
رخ به خون دو دیده می شویم
گر چه گل همچو بوی و روی تو بود
دل همی ندهدم که گل بویم
همه در آتش جگر غلطم
همه در آب دیدگان پویم
لاله لعل شد ز خون چشمم
خیری خشک شد ز کف رویم
خون بگریم ز مرگ چون تو پسر
چون ببینم سپیدی مویم
***
تا ز پیش پدر روان کردی
خو دل بر رخم روان کردی
بر رخان پدر ز خون دو چشم
زعفران زیر ارغوان کردی
همه روز پدر سیه کردی
همه سود پدر زیان کردی
تا به تیراجل بخستت جان
تیر قد پدر کمان کردی
صورت مرگ زشت صوت را
پیش چشم پدر عیان کردی
خاک بر هر سری پراکندی
خون ز هر دیده ای روان کردی
کاروانی که گفته بود روان
که تو آهنگ کاروان کردی
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی
***
مرده فرزند مادرت زارست
مرگ ناگاه را خریدارست
گر چه بر تو چو برگ لرزان بود
چون گل اکنون ز درد بیدارست
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر و بالش آتش و خارست
اگر ز دیده بر تو خون بارد
چون تو فرزند را سزاوارست
هیچ بیکار نیست یک ساعت
ماتم تو فریضه تر کارست
باد خوشرو بر او دم مرگست
روز روشن به او شب تارست
خسته آسمان کینه کش است
بسته روزگار غدارست
گر نه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزارست
***
هیچ دانی که حال ما چون شد
تا ز قالب روانت بیرون شد
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد
زندگانی و جان و کار همه
بر عزیزان تو دگرگون شد
هر که بود از نشاط مفلس گشت
گر چه از آب دیده قارون شد
مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد
حسرتا کان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه روزگار وارون شد
وای و دردا که آن دل روشن
خون شد و دیده ها پر از خون شد
***
بندگان تو زار و گریانند
زار هر ساعتی تو را خوانند
چفته بالا و خسته رخسارند
کوفته مغز و سوخته جانند
تا شبیخون زده ست بر تو اجل
همه از دیده خون همی رانند
هر زمان از برای خرسندی
خاک گور تو بر سر افشانند
زانکه عمر تو بیشتر دیدند
همه از عمرها پشیمانند
از دل اندر میان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند
هر زمانی به رسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند
راست گویی که در مصیبت تو
همه مسعود سعد سلمانند
***
غم تو بر دلم مگر نیش است
که همه ساله در عنا ریش است
غم تو من کشم که مسعودم
که به جان غم کشیدنم کیش است
موی بر فرق گوئیم تیغست
مژه بر دیده گوئیم نیش است
گر همی خون رود ز دیده من
نه شگفت است زانکه دل ریش است
از سیاهی و تیرگی روزم
همچو اندیشه بداندیش است
این تن و جان زار پژمرده
تن بیمار و جان درویش است
من بدینگونه ام که خویش نیم
چه بود آنکه او تو را خویش است
مکنید این همه خروش و نفیر
که همه خلق را همین پیش است
***
ای فلک سخت نابسامانی
کژ رو و باژگونه دورانی
محنت عقل و شدت صبری
فتنه جسم و آفت جانی
مار نیشی و شیر چنگالی
خیره چشمی و تیز دندانی
بدهی و آنگهی نیارامی
تا همه داده باز نستانی
زود بیند ز تو دل آزاری
هر که یابد ز تو تن آسانی
بشکنی زود هر چه راست کنی
بر کنی باز هر چه بنشانی
هر چه کردی همه تباه کنی
مگر از کرده ها پشیمانی
نکنم سرزنش که مجبوری
بسته حکم و امر یزدانی
***
تو رشید ای سرخداوندان
اصل نیکان و نیک پیوندان
آن کشیدی ز غم کجا هرگز
نکشیدی ز خاره و سندان
ره جز این نیست عاقبت گر ما
بندگانیم یا خداوندان
آسمانیست آتشین چنگال
روزگاریست آهنین دندان
گر چه هست آن عزیز اندک عمر
به حقیقت سزای صد چندان
بر گذشته چنین جزع کردن
نشمردند از خرد خردمندان
در رضا و ثواب ایزد کوش
گر چه صعب است درد فرزندان
مهر من نیستی اگر نه امی
خسته بند و بسته زندان
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای ساده گل و ساده می و ساده شکر
زین کار که با تو کردم اندوه مخور
چندان باشدکه به شوی جان پدر
حال تو دگر گردد و کار تو دگر
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آن روز چه بد که با قضا یار شدم
دیدار ترا به جان خریدار شدم
آن روز به بازی به سر کار شدم
تا لاجرم امروز گرفتار شدم
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
چون همت تو به حال من مقرونست
امید مرا به بخت روز افزونست
سمجم همه پر نعمت گوناگونست
زین بیش شود آنچه مرا اکنونست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
این طالع من یارب و این اختر چیست
کاین دل ز بلای دهر همواره غمیست
من زو نرهم یقینم و غمگین کیست
آن کس که بر این طالع من خواهد زیست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
گر صبر کنم عمر همی باد شود
ور ناله کنم عدو همی شاد شود
شادی عدو نجویم و صبر کنم
شاید که فلک در این میان راد شود
گفتم که چو از بند گشایش باشد
زین بند مگر مرا رهایش باشد
اکنون غم را همی فزایش باشد
آری ملک آن کند که رایش باشد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
تن را به هوای خویش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج دیده برداشت خرد
ناآمده را آمده پنداشت خرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
ای مهر تو چون چهار طبع اندر خور
وز پنج نماز شکر تو واجب تر
ای دشمن تو بمانده اندر ششدر
زیر قدمت باد سر هفت اختر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
سلطان ملک ای عزیز فرزند پدر
ای شاه پدر شیر کمربند پدر
شایسته و هشیار و هنرمند پدر
ای نازش و فخر نسل و پیوند پدر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر مرگ تو چون نمویم ای جان پدر
رخساره به خون بشویم ای جان پدر
سامان خود از که جویم ای جان پدر
تیمار تو با که گویم ای جان پدر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای چرخ ز هر گزند رنج تو کشم
با جان و دل نژند رنج تو کشم
در تنگی حبس و بند رنج تو کشم
یک بار بگو که چند رنج تو کشم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
دانم که ز چرخ بخش بیرون نکنم
پس شاید اگر ز رنج دل خون نکنم
در خوش دارم طمع دگرگون نکنم
چون صبر ضرورتست پس چون نکنم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
تا روز همه شب از هوس بیدارم
تا شب همه روز در غم و تیمارم
یارب تو نکو کن که تبه شد کارم
دانم که کنی اگر چه بد کردارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
چرخم چو بخواست کشت بی هیچ گمان
جاه تو به زندگانیم کرد ضمان
گویم همه شب ز شام تا صبحدمان
ای دولت طاهر علی باقی مان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
آنی که بری دست نیازد با تو
در خوبی همعنان که بتازد با تو
خون گردد خون چو دل بسازد با تو
جز جانبازی عشق نبازد با تو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
ای ابر ز بحر تا هوایی شده ای
گویی که کف حاتم طایی شده ای
نه نه که کف دست علایی شده ای
زان مایه رحمت خدایی شده ای
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
دولت ز علاء دولت عالی رای
بر عالم سایه درد چون پر همای
ای داده خدایت شرف از بهر خدای
یک بار مرا جمال رویت بنمای
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای گل نه ز گل ز دل همی بر رویی
دل را ز همه غمان فرو می شویی
ای گل تو عقیق رنگ و مشکین مویی
بر آب روان زیاده استی گویی