عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۹
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
خاصه روئیکه از ازل تا بابد
از دیدن روی تو نه ببریده بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۲
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۹
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۷
ایام وصال یار گوئی که نبود
وان دولت بیشمار گوئی که نبود
از یار به جز فراق بر جای نماند
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۰
ای دل اثر صبح گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوخته‌ام
فریاد مکن سوخته‌ای خام که دید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۲
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۵
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
در هر جائی خبر ز حالم دارید
در دست چنین هجر مرا مگذارید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۳
بر یار نظر کنم خجل میگردد
ور ننگرمش آفت دل میگردد
در آب رخش ستارگان پیدایند
بی‌آب وی آبم همه گل میگردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۱
بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من شود زبان هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۵
بی‌زارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
معشوقهٔ ما خوش است بیخوش نشود
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۰
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
زان بادهٔ لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۳
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
گر از سر گور من برآید خاری
آن خار به عشق خار خار تو کند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۰
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن نالهٔ زیر او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بردار کنند
آن نرگس بیدار تو بیدار کشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۱
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۸
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو
آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۷
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد
بیکار مرا حلاوت کار تو کرد
بگریختم از دام تو در خانهٔ دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۸
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۹
خواهم گردی که از هوای تو رسد
باشد که به دیده خاک پای تو رسد
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۰
خواهم که دلم با غم هم‌خو باشد
گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
هان ای دل بی‌دل غم او دربر گیر
تا چشم زنی خود غم او او باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشه‌های مشکین بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود