عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعید
تا کی این لاف در سخن رانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صلهشان
از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی
صلهشان همچو روز تیر مهی
وعدهشان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بیبرگ
آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زباندانی
نه در آن معده ریزهای مانده
نه در آن دیده قطرهای ثانی
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نهای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نهای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمیدانی
آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان
که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان
که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در رثای امیر معزی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت دنیا
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در رثای منصور سعید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - شکایت از روزگار
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
هر که در خطهٔ مسلمانیست
متلاشی چو نفس حیوانیست
هر که عیسیست او ز مریم زاد
هر که او یوسفست کنعانیست
فرق باشد میان لام و الف
این چه آشوب و حشو و لامانیست
چه گرانی کنی ز کافهٔ کاف
این گرانی ز بهر ارزانیست
تن خود را عمارتی فرمای
کاین عمارت نصیب دهقانیست
تا سنایی ز خاک سر بر زد
در خراسان همه تن آسانیست
فتنهٔ روزگار او شدهاند
گر عراقی و گر خراسانیست
متلاشی چو نفس حیوانیست
هر که عیسیست او ز مریم زاد
هر که او یوسفست کنعانیست
فرق باشد میان لام و الف
این چه آشوب و حشو و لامانیست
چه گرانی کنی ز کافهٔ کاف
این گرانی ز بهر ارزانیست
تن خود را عمارتی فرمای
کاین عمارت نصیب دهقانیست
تا سنایی ز خاک سر بر زد
در خراسان همه تن آسانیست
فتنهٔ روزگار او شدهاند
گر عراقی و گر خراسانیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
مرحبا بحری که آبش لذت از کوثر گرفت
حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت
اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست
اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام
کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت
چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد
هر کرا سر دید بیسر کردو کار از سر گرفت
در همه بستان همت هیچ کس خاری ندید
عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت
آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نیافت
پارهای زان آب بر آتش زد آتش در گرفت
چون قبولی دید خود را زان کرامتهای خام
قبله ویران کرد تا عالم همه کافر گرفت
هر که صاحب صدر بود از نور او روزی برند
صورت دیگر نمود و سیرت دیگر گرفت
مجرما ترسا که از فرمان عیسا سر بتافت
دل بدان خرم که روزی سم خر در زر گرفت
چون تجلی کرد بر سیمای جان سینای عشق
آن بت سنگین آزر سنگ در آزر گرفت
هر که در آباد جایی جست بیجایست و جاه
هر که در ویرانه رنجی برد گنجی بر گرفت
چون سنایی دید صد جا دفتر و یک دل ندید
رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت
حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت
اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست
اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام
کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت
چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد
هر کرا سر دید بیسر کردو کار از سر گرفت
در همه بستان همت هیچ کس خاری ندید
عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت
آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نیافت
پارهای زان آب بر آتش زد آتش در گرفت
چون قبولی دید خود را زان کرامتهای خام
قبله ویران کرد تا عالم همه کافر گرفت
هر که صاحب صدر بود از نور او روزی برند
صورت دیگر نمود و سیرت دیگر گرفت
مجرما ترسا که از فرمان عیسا سر بتافت
دل بدان خرم که روزی سم خر در زر گرفت
چون تجلی کرد بر سیمای جان سینای عشق
آن بت سنگین آزر سنگ در آزر گرفت
هر که در آباد جایی جست بیجایست و جاه
هر که در ویرانه رنجی برد گنجی بر گرفت
چون سنایی دید صد جا دفتر و یک دل ندید
رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در توحید
ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارندهٔ مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبهٔ نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بیزبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارندهٔ مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبهٔ نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بیزبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴