عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چون سوز عشقت پایان ندارد
زان درد عاشق درمان ندارد
هرکو نگردد در عشق کافر
در دین عاشق ایمان ندارد
گر خون عاشق بی جرم ریزد
در دین عشقش تاوان ندارد
آنرا که در سر سودای عشق است
گر سود دارد سامان ندارد
آنکو بعشقت جان در نبازد
عاشق نباشد او جان ندارد
گر دل نسازد جان را فدایش
جان گرچه دارد جانان ندارد
دلبر اسیری بسیار دیدم
گر حسن دارد احسان ندارد
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۱
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳ - ذاالنون المصری
و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود. و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طائفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب، او را غمز کردند بمتوکّل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکّل بگریست و او را عزیز و مکرّم بازگردانید. و متوکّل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنّون. و ذاالنّون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود.
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزّوجلّ متابعت کردن دوست خدای است محمّدصلّی اللّه علیه وسَلَّم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنّت او.
ذاالنّون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد.
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنّون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجائبی بود و طاقت نداری. گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگوئی، ذاالنّون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سُکُره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین، اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند.
ابو دجاجه گوید از ذاالنّون شنیدم گفت که حکمت اندر معدۀ قرار نگیرد کی از طعام پر بر آمده باشد.
ذاالنّون را پرسیدند از توبه گفت توبۀ عام از گناه بود و توبۀ خاص از غفلت.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
و از این طائفه بود ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی از جملۀ پیران بزرگ بود و دعاءِ او مستجاب بود. بغدادیانرا هر حال کی پیش آید بسر گور وی شوند و دعا کنند شفا پدیدار آید. و گویند گور معروف تریاک آزموده است.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶ - ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی
و از ایشان بود ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی خال جنید بود و استادش بود و شاگرد معروف کرخی بود و یگانۀ زمانۀ خویش بود اندر ورع و حالهای بزرگ از علم و توحید ابوالعباس مسروق گوید بمن رسیده است که سری سقطی اندر بازار بودی و معروف روزی همی آمد و کودکی یتیم بازو بود گفت این یتیم را جامه کن سری گفت او را جامه کردم شاد شد. معروف گفت خدای دنیا بر تو دشمن کناد و ترا راحت دهاد ازین شغل کی اندروئی، از دکان برخاستم و هیچ چیز نبود بر من دشمن تر از دنیا، و هرچه یافتم از برکت معروف یافتم.
جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سَرّی، نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علّت مرگ.
حکایة کنند کی سَرّی گفت تصوّف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم. وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود.
جنید گوید روزی سرّی مرا از محبت بیرسید من گفتم گروهی گویند موافقت است و گروهی گفته اند ایثارست و چیزهای دیگر گفته اند نیز، سری پوست دست خویش بگرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت بعزّة او که اگر گویم این پوست برین استخوان از دوستی او خشک شده است راست گویم پس از هوش بشد و روی وی چو ماه گشت و سَرّی گندم گون بود.
و گفت سی سالست تا استغفار همی کنم از یک شکر که کردم گفتند چگونه بود گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدللّه و سی سالست تا پشیمانی همی خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم.
در حکایة همی آید کی سَرّی گفت اندر روزی چندین بار اندر بینی نگرم از بیم آنک گویم رویم سیاه شده باشد که از گناهها که از من در وجود آمده باشد سری گوید راهی دانم کوتاه تا بهشت، گفتند چیست گفت از کس چیزی نخواهی و هیچ چیز از کس فرا نستانی و با تو هیچ چیز نبود کی بکسی دهی.
جنید گوید سَرّی گفت میخواهم که بمیرم و ببغداد نباشم گفتند چرا گفت ترسم که گورم فرا نپذیرد و فضیحت شوم.
هم او گوید که سَرّی دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذلّ حجابم عذاب مکن.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سَرّی شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گرئی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکوئی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رائی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد. جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷ - ابونصربشربن الحارث الحافی
و از ایشان بود ابونصربشربن الحارث الحافی باصل از مرو بود و ببغداد نشستی وفاتش آنجا بود و خواهرزاده علیّ بن خَشْرَم بود وفاة او اندر سنه سبع و عشرین و مأتین بود و کار او بزرگ بود و سبب توبۀ وی آن بود که اندر راه کاغذی یافت بسم اللّه برو نبشته و پای بر وی همی نهادند، برگرفت و درمی داشت غالیه خرید و آن کاغذ را مُطَیَّب گردانید و اندر شکاف دیواری نهاد، بخواب دید که هاتفی آواز داد که یا بشر نام من مُطَیَّب کردی و ما نام تو بویا کردیم اندر دنیا و آخرة.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه کی گفت بشر بجائی بگذشت و مردمان گفتند این مرد شب هیچ نخسبد و اندر سه شبانروز یکبار روزه گشاید، بگریست پرسیدند که چرا است این گریستن گفت هرگز شبی تا روز بیدار نبوده ام و هرگز روزی روزه نداشته ام که شب بنگشاده ام ولیکن ایزد سُبْحانُهُ وتَعالی اندر دل مردمان افکند زیاده از آنک بنده کند بلطف خویش با بندگان خویش. پس بگفت ابتداء حال خویش چنین که ما یاد کردیم.
عبدالرحمن بن ابی حاتم گوید بمن رسید که بشر حافی گفت پیغمبر صَلَواتُ اللّه وسَلامُهُ عَلَیه بخواب دیدم گفت دانی کی خدا ترا چرا از اقران تو بزرگتر گردانید، گفتم نه یا رسول اللّه، گفت بدانک متابعت کردی سنّت را و حرمت داشتی نیکانرا و برادرانرا نصیحت کردی و یاران مرا دوست داشتی و اهل بیت مرا، اینها ترا بمنزلت ابرار رسانیدند.
بلال خوّاص گوید اندر تیه بنی اسرائیل همی رفتم مردی با من همی رفت مرا شگفت آمد از وی پس مرا الهام دادند کی این خضرست او را گفتم بحق حق بر تو که بگوئی تا تو کیستی، گفت برادر تو خضر، گفتم چیزی از تو بپرسم گفت بپرس گفتم اندر شافعی چه گوئی؟ گفت از اوتاد است، گفتم اندر احمد حَنْبَل چه گوئی؟ گفت از جملۀ صدّیقان است، گفتم اندر بشر حافی چه گوئی؟ گفت از پس او چون او نیز نباشد، گفتم به چه پایگاه بود کی دیدار تو یافتم گفت بنیکی کردن تو با مادر و پدر خویش.
استاد ابوعلی دقّاق گوید بشر حافی بخانۀ المعافابن عمران شد و در به زد گفتند کیست گفت بشر حافی، دخترکی از آن خانه آواز داد اگر بدو دانگ نعلینی خریدی نام پای برهنگی از تو شدی به بودی.
ابوعبداللّه بن الجّلا گوید ذوالنّون مصری را دیدم او را عبارة بود و سهل را دیدم و او را اشارة بود و بشر را دیدم او را ورع بود، او را گفتند تو بکدام مایل تری گفت بشربن الحارث استاد ما است.
و گویند بچندین سال باقلی آرزویش بود و نخورد.
پس مرگ او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و مرا گفت بخور یا آنک برای ما نخوردی و بیاشام ای آن که برای ما نیاشامیدی.
ابوبکر عفّان گوید از بشر شنیدم که چهل سالست تا مرا بریان آرزو همی کند و بهاء آن بدست نیامده است.
بشر را گفتند نان با چه خوریم گفت عافیت یاد کن و نان خورش کن.
بشر گفت حلال اسراف نپذیرد.
بشر را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح کرد و مرا گفت یا بشر اگر تا بودی مرا همه سجود بر آتش کردی شکر آن نگزاردی که ترا اندر دل بندگان نهاده بودم.
بشر گوید حلاوت آخرت نیابد آنک دوست دارد کی مردمان ویرا دانند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۹ - ابوسلیمان داودبن نصیرالطائی
و از ایشان بود ابوسلیمان داودبن نصیرالطائی حال او بزرگ بود یوسف همی گوید که داود طائی بیست دینار میراث یافت بیست سال همی خورد.
استاد ابوعلی دقّاق گفت سبب توبۀ داود طائی آن بود که روزی اندر بغداد همی رفت ویرا از پیش حمید طوسی براندند باز نگریست حمید را دید داود گفت اُف بر این دنیا که حمید بر تو سابق است بدان در خانه نشست و مجاهدة و عبادت بر دست گرفت.
و دیگر گویند سبب توبۀ وی آن بود که آواز نوحه گری شنید کی همی گفت:
بایِّ خَدّیکَ تَبَدّی البِلّیٰ
وَ اَیُّ عَیْنَیْکَ اِذاً سَالا
معنی چنین بود که بکدام رویت بود کی آن خاک بپوسانید، و کدام چشمت بود که نخست بریخت.
و گویند سبب توبه و زهدش آن بود کی گفت با ابوحنیفه نشسته بودم و ابوحنیفه گفت که یا باسلیمان علم جمع کردی گفتم چه باقی ماندست گفت عمل بدان تنم با من منازعت کرد که عزلت گیر، گفتم با ایشان بنشینم و هیچ سخن نگویم بنشستم یکسال و سخن نگفتم و چون مسئلۀ فرا رسیدی من بسخن تشنه تر بودمی از آنک تشنه بآب و سخن نگفتم آنگاه کارش آنجا رسید کی رسید.
گویند جنید گفت حجّامی داود طائی را حجامت کرد و دیناری بوی داد گفتند این اسراف بود گفت هر که را مروة نبود عبادتش نبود.
و همه شب گفتی یارب اندوه یافتن تو اندوهها از دلم بیرون کرد و خواب را از من جدا کرد.
و چون فرمان یافت یکی از صلحا ویرا بخواب دید که همی دوید گفتند چیست گفت اکنون برسته ام از زندان، مرد بیدار شد بامداد بود، خبر برآمد که داود طائی فرمان یافت.
مردی اندر نزدیک وی شد گفت مرا وصیّتی کن گفت مردگان منتظر تواند.
کسی دیگر اندر نزدیک وی شد سبوئی دید آفتاب بر وی افتاده گفت برنگیری از آن آفتاب چون بنهادم آفتاب نبود از خدای شرم دارم که اندر حظّ نفس خویش سعی کنم. کسی دیگر در نزدیک او شد و بسیار اندر وی همی نگریست، گفت ندانی که بسیار نگریستن کراهیت دارد همچنانک بسیار گفتن.
ابو ربیع واسطی گوید که داود طائی را گفتم مرا وصیّتی کن، گفت از دنیا روزه فرا گیر و مرگ عید خویش کن و از مردمان بگریز چنانک از شیر گریزی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۰ - ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی
و از ایشان بود ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی از پیران خراسان بود و او را زبانی بود اندر توکّل و استاد حاتم اصمّ بود.
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد، خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر. گفت اگر چنین است که تو همی گوئی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد، شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت.
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند، بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن، غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را، و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد، ما را بی برگی نباشد، او را بیداری افتاد، گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است، خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد.
حاتم اصمّ گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علیّ بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود، او را بیاوردند و بزدند، مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد، گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند، شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود، چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غائب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی، گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است، سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود، شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت.
حاتم اصمّ گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی، گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان.
و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۱ - ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی
و ازین طایفه بود ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی و جدّش گبری بود و مسلمان شد و ایشان سه برادر بودند آدم، و طیفور و علی، و همه زاهدان و عابدان بودند و ابویزید بزرگترین ایشان بود و حال، وفاة وی اندر سنه احدی و ستین و مأتین بود و گویند اربع و ثلثین و مأتین بود.
و ابو یزید را پرسیدند که بچه یافتی این پایگاه را، گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
و ابویزید گوید سی سال اندر مجاهدة بودم و هیچ چیز نبود بر من سختر از علم و متابعت کردن آن، و اختلاف علماء رحمتست مگر اندر تجرید توحید.
و گویند ابویزید از دنیا بیرون نشد تا قرآن حفظ بنکرد، و کسی پدیدار آمد اندر عهد ابویزید و مردمان او را بسیار زیارت کردندی و خبر او مشهور گشت اندر جهان، عمّی بسطامی گوید که ابویزید مرا گفت برخیز تا این مرد را بینیم که دعوی ولایت همی کند گفت رفتیم تا بنزدیک آن مرد چون از خانه بیرون آمد روی فرا قبله کرد و آب دهن بینداخت بویزید هم از آنجا بازگشت و بر وی سلام نکرد گفت هر که ادبی از آداب رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بر وی بخلل باشد او بر هیچ چیز نباشد.
و هم این عمّی روایت کند کی ابویزید گفت اندیشه همی کردم که از خدای تعالی بخواهم که کفایت گرداند مرا مؤنت زنان و مؤنت شکم پس گفتم چون روا باشد مرا این خواستن از خدای تعالی و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم نخواست من نیز نخواهم پس خدای تعالی مرا کفایت کرد، اگر زنی بینم یا دیواری هر دو یکسان است.
هم عمّی بسطامی گوید که از پدر خویش شنیدم که پرسیدم ابویزید را از ابتدای حال و زهدش گفت زهد را قیمتی نیست گفتم چرا، گفت زیرا که من سه روز زاهدی کردم و روز چهارم از زهد بیرون آمدم، اوّل روز زاهد بودم اندر دنیا و هرچه اندر وی است و دیگر روز اندر آخرت زاهد شدم و هرچه در وی است و روز سیم زاهد شدم اندر هرچه بیرون خدای است جلّ جلاله روز چهارم هیچ چیز نمانده بود مرا مگر خدای عزّوجل. هاتفی گفت بایزید طاقت ما نداری گفتم مراد من این است بگوشم آمد کی گویندۀ گوید یافتی یافتی.
ابویزید را گفتند چه سختر بود از آنچه دیدی اندر راه باری تعالی گفت صفت نتوان کرد گفتند چه آسان تر بود گفت این بتوان، گفت تن خویش بطاعتی خواندم فرمان نبرد یکسال آبش ندادم.
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنّار بخواهم بریدن.
و از ابویزید حکایت کنند که او گفت اگر کسی را بینی که از کرامات اندر هوا همی پرد مگر غرّه نشوی بوی تا او را نزدیک امر و نهی چون یابی و نگاه داشت حدود و گزاردن شریعت.
و از ابویزید همی آید کی شبی برباط شد تا خدای تعالی یاد کند بر بام رباط تا بامداد خدایرا یاد نکرد، از وی پرسیدند گفت سخنی رفته بود بر زبانم در حال غفلت، یادم آمد شرم داشتم که خدای تعالی را یاد کنم در آن حال.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۴ - ابوعبدالرّحمن حاتم بن عنوان
و ازین طائفه بود ابوعبدالرّحمن حاتم بن عنوان و گویند حاتم بن یوسف الاصّم از بزرگان و پیران خراسان بود و شاگرد شقیق بود و استاد احمدبن خضرویه و گویند کر نبود ولیکن خویشتن کر ساخت و آن نام برو برفت.
و از استاد ابوعلی شنیدم که وقتی زنی بنزدیک وی آمد تا چیزی از وی بپرسد، اتّفاق چنان افتاد کی اندر آن وقت آوازی از آن زن بیامد خجل شد چون در سخن آمد حاتم گفت آواز بردار و چنان فرا نمود که وی کر است، آن زن شاد شد و آن زن آن خبر شایع کرد که وی نشنود و نام اصمّ بر او برفت.
حامد لفّاف گوید از حاتم اصّم شنیدم که هیچ روز نبود که شیطان گوید مرا چه خوری و چه پوشی و کجا نشینی من گویم مرگ خورم و کفن پوشم و بگور نشینم.
با حاتم گفتند تو را چه آرزوست گفت روزی تا شب عافیت، گفتند نه همه روزها عافیت است گفت عافیت من آنست کی آنروز اندر خدای عاصی نشوم. و از حاتم حکایت کنند، گفت اندر غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفکند تا بکشد دلم مشغول نشد، منتظر همی بودم تا چه حکم کرده است، وی کاردی همی جست ناگاهان وی را تیری آمد و کشته شد از من باز افتاد و من برخاستم.
اندر حکایة همی آید کی حاتم گفت هرکی اندر این مذهب آید چهار گونه مرگش بباید چشید مَوْتُ الْاَبْیَض، و آن گرسنگی است، ومَوْتُ الْاَسْوَد و آن احتمال بود و بار کشیدن خلق، و مَوْتُ الْاَحْمَر و آن عمل بود و مخالفت هوی، و مَوْتُ الْاَخْضَر وآن مُرَقَّع داشتن یعنی جامۀ پاره پاره بر هم دوخته.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۵ - ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ
و از ایشان بود ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ بی همتا بود اندربارۀ خویش و زبانی داشت اندر رجا بدان مخصوص و بسخن معرفت و به بلخ شد و آنجا بایستاد و از آنجا باز نیشابور آمد و آنجا فرمان یافت اندر شهور سنه ثمان و خمسین و مأتین.
احمدبن عیسی گوید که از یحیی شنیدم گفت زاهد چون بود آنک او را ورع نبود، متورّع باش از آنچه ترا نیست پس زاهد شو.
و هم از وی روایت کنند که گفت گرسنگی تائبان تجربت بود و گرسنگی زاهدان سیاست بود و گرسنگی صدّیقان تکرّم بود.
یحیی گوید فوت سختر بود از موت کی فوت بریدن بود از حق و موت بریدن بود از مخلوقات.
یحیی گوید زهد سه چیز است اندکی و خلوت و گرسنگی.
و هم یحیی گوید خویشتن بهیچ چیز مشغول مدار مگر بدانچه وقت بدان اولی تر بود.
یحیی ببلخ سخن گفت اندر فضل توانگری بر درویشی و سی هزار درمش دادند، یکی از پیران گفت خدای برکت مکناد او را درین مال و بیرون آمد تا بنشابور آید قطعش افتاد و مال ببردند.
الحسن بن علوّیه گوید کی از یحیی شنیدم که هر کی خیانة کند اندر سرّ خدای پرده اش بدرد بآشکارا.
علی بن محمد گوید از یحیی شنیدم که گفت تزکیت بدان کردن عیب بود بر تو و دوستی ایشان ترا عیب بود بر تو و خوار بود بر تو آنک محتاج بود نزد تو.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۶ - ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی
و ازین طایفه بود ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی از پیران بزرگ بود از خراسان و با ابوتراب نخشبی صحبت کرده بود، بنشابور آمد و ابوحفص را دید پس ببسطام شد بزیارة ابویزید و اندر فتوّة بزرگ بود و ابوحفص گفت هیچ کس ندیدم بهمّت بزرگتر و اندر احوال صادق تر از احمد خضرویه.
بایزید گوید استاد ما احمد است.
محمّدبن حامد گوید نزدیک احمد خضرویه بودم بوقت نزع و نود و پنج سالش بود و مسئلۀ از وی پرسیدند چشمهاء او پر آب شد و گفت نود و پنج سال است تا در همی کوبم اکنون باز می گشایند ندانم که بسعادت بازگشایند یا بشقاوة و مرا وقت این کجا است و هفتصد دینار وامش بود و غریمان وی نزدیک بودند گفت اَلّلهُمَّ یارب، رهن مال نزدیک خداوند مال من بودم و تو از ایشان باز میستانی تو این وام بگزار هم در ساعت یکی در بکوفت و گفت وام خواهان احمد کجااند و از وام ایشان بگزارد پس جان تسلیم کرد. وفات وی اندر سنۀ اربعین و مأتین بود و احمد خضرویه گوید هیچ خواب نیست گران تر از شهوت و هیچ بندگی نیست سخت تر از شهوة و اگر نه گرانی غفلت بودی شهوة بر تو ظفر نیافتی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۸ - ابوحفص عمر بن سلم الحدّاد
و از این طایفه بود ابوحفص عمر بن سلم الحدّاد از دیهی بود که آنرا گوژدآباد خوانند بر دروازۀ نشابور بر راه بخارا، و یکی بود از جملۀ امامان و سادات وفات وی اندر شهور سنه ستّ و ستّین و مأتین بود.
و ابوحفص گوید از معصیت کفر افزاید چنانک از تب مرگ افزاید.
و ابوحفص گوید چون مرید را بسماع میل بود بدانک اندر وی از بطالت بقیّتی ماندست.
و هم او گوید نیکوئی ادب ظاهر عنوان نیکوئی ادب باطن بود.
هم او راست که گفت جوانمردی انصاف بدادنست و انصاف ناخواستن. ابوعلی الثَّقَفی گوید کی ابوحفص گفت هر کی افعال و احوال خویش برنسنجد بهر وقت بمیزان کتاب و سنّت و خواطر خویش را متّهم ندارد او را از جملۀ مردان مشمر.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی
و از ایشان بود ابوتراب عسکربن الحُصَیْن النَّخشبی صحبت حاتم اصمّ کرده بود و صحبت ابوحاتم عطّار بصری و وفات وی اندر سنۀ خمس و اربعین و مأتین بود.
و گویند ببادیه فرمان یافت و ددگان او را بگریزیدند.
ابن جّلا گوید ششصّد پیر را دیدم و اندر میان ایشان هیچ بزرگتر از چهارتن نبود اوّل ابوتراب نخشبی. و ابوتراب گوید قوت درویش آن بود که یابد و لباس وی آنقدر که عورت بپوشد و هرجای که فرود آید مأوی وی باشد.
ابوتراب گوید چون بندۀ صادق بود اندر عمل حلاوة بیابد پیش از آنکه آن عمل بکند، چون اخلاص بجای آرد اندر آن حلاوة آن بیابد آنوقت که عمل بکند.
اسماعیل بن نُجَیْد گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی به نوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد زیرا که خدای میگوید اِنَّ اللّهَ لایُغَیِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بّاَنْفُسِهِمْ.
اسمعیل بن نجید گوید از وی شنیدم گه گفت هر که اندر خانقاهی بنشست سؤال کرد، و هر کی از شما مرقّعی بپوشید سؤال کرد، و هر که از مصحفی قرآن برخواند بدیدار مردمان تا بشنیدند قرآن خواندن او، این همه سؤال بود.
هم از وی روایت کنند کی ابوتراب گفت میان من با خدای عهدی است، آنک چون دست بحرامی دراز کنم از آن باز کشد مرا.
ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود، ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوّف را نشائی تا بازار باید شدن ترا.
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزوئی نخواست الاّ یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی (دیهی) رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من، بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد، گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی.
ابن جّلا گوید ابوتراب اندر مکّه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره. و دیگر به نباج، و دیگر اینجا.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۳ - ابوصالح حَمْدون بن احمد بن عمارة القصّار نشابوری
و از این طایفه بود ابوصالح حَمْدون بن احمدبن عمارة القصّار نشابوری بود و مذهب ملامت از وی پراکنده شد بنشابور، صحبة محمّدبن سلم البادروسی کرده بود و صحبت ابوتراب نخشبی، وفات وی اندر سنۀ احدی و سبعین و مأتین بود.
حمدون را پرسیدند که روا بود مرد را سخن گفتن وا مردمان گفت چون متعیّن گردد بر وی اداء فریضۀ از فریضهای خدای اندر علم وی یا ترسد کی کسی اندر بدعت هلاک شود امید آنک خدایش برهاند.
هم او گوید هر کی پندارد کی نفس او بهتر است از نفس فرعون کبر آشکارا کرده باشد.
هم اوراست گفت تا بدانسته ام که سلطان را فراست بود اندر اسرار هرگز بیم سلطان از دلم خالی نبوده است.
هم او گوید هرگاه که مستی به بینی نگر وی را عیب نکنی کی نباید که بدان گرفتار گردی.
عبداللّه منازل گوید ابوصالح را گفتم مرا وصیّت کن گفت تا توانی از بهر دنیا خشم مگیر.
وی را دوستی بمرد و بر بالین وی بود چون او فرمان یافت چراغ بکشت گفتند اندرین وقت چراغ زیادة کنند گفت تا اکنون روغن چراغ آن او بود، اکنون نصیب ورثه است.
حمدون گوید هر کی اندر سیرت سلف نگرد تقصیر خویش بیند و واماندگی از درجهاء مردان.
هم او راست گفت هرچه خواهی که پوشیده بود از تو آنرا بر هیچ کس آشکارا مکن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۴ - ابوالقاسم الجُنَیْد بن محمّد
و از این طایفه بود ابوالقاسم الجُنَیْدبن محمّد، سیّد این طایفه است و امام ایشان بود اصل وی از نهاوند بود و مولد وی بعراق بود و پدرش آبگینه فروش بود قواریریش از این گفتندی و فقیه بود، بر مذهب ابوثور بود و صحبت سرّی و حارث محاسبی کرده بود و آن محمدبن علی القصّاب وفات وی اندر سنه سبع و تسعین و مأتین بود.
جنید را پرسیدند کی عارف کیست گفت آنک از سرّ تو سخن گوید و تو خاموش باشی.
و هم او گوید ما تصوّف از قیل و قال نگرفتیم از گرسنگی یافتیم و دست بداشتن آرزو و بریدن از آنچه دوست داشتیم و اندر چشم ما آراسته بود.
جُرَیْری گوید از جنید شنیدم که مردی را همی گفت کی او ذکر معرفت میکرد کی اهل معرفت بخدای عزوجل بجایگاهی رسند کی بترک حرکات بگویند از باب برّ و تقرّب بخدای عزوجل. جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال به گویند و این بنزدیک من منکر است و آنک دزدی کند و زنا کند نکو حال تر بنزدیک من از آنک این گوید و عارفان بخدای تعالی کارها از خدای تعالی فراگیرند و اندر آن رجوع بازو کنند و اگر من هزار سال بزیم از اعمال یک ذرّه کم نکنم مگر مرا از آن باز دارند.
جنید گوید تا توانی منقولات خانه سفالین ساز.
جنید گوید راهها همه بر خلق بسته اند مگر آنک بر اثر رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم رود.
ابوعمرو انماطی گوید از جنید شنیدم که اگر صادقی بهزار سال با خدای گردد پس یک لحظه ازو برگردد آنچ از وی گذشت بیش از آنست کی بیافت.
جنید گوید هر کی حافظ قرآن نباشد و حدیث ننوشته باشد به وی اقتدا مکنید کی علم ما مقیّد است بکتاب و سنّت.
ابوعلی رودباری گوید جنید گفت کی مذهب ما بر کتاب و سنّت بسته است.
جنید گوید که علم ما بحدیث پیغمبر صلّی اللّه علیه وسلّم بستست.
علی ابن ابراهیم الحدّاد گوید حاضر بودم بمجلس ابوالعباس سُرَیج سخنها همی گفت در فروع و اصول کی من عجب بماندم ازان چون آن اندر من بدید گفت دانی از کجاست گفتم قاضی بگوید گفت از برکات مجالست ابوالقاسم جنید.
جنید را پرسیدند کی این علم از کجا یافتی گفت از نشستن برای خدای تعالی سی سال در زیر آستانه و اشارة به آستانۀ در سرای خویش کرد.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که جنید را دیدند تسبیحی اندر دست گفتند با این همه شرف تسبیح بدست می گیری گفت طریقی است که بدین بخدای رسیدم و ازین جدا نشوم.
جنید هر روز بدکان شدی و پرده فروهشتی و هر روز چهارصد رکعت نماز کردی و پس با خانه شدی.
ابوبکر عَطَوی گوید که بنزدیک جنید بودم وقت وفاة وی، قرآن ختم کرد و از سورة البقره هفتاد آیة بخواند و فرمان یافت.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۵ - ابوعثمان سعید الحیری
و ازین طائفه بود ابوعثمان سعیدالحیری مقیم بود بنشابور و صحبت شاه کرمانی کرده و یحیی بن معاذ الرازی، پس بنشابور آمد با شاه کرمانی و بنزدیک ابوحفص حدّاد آمد و یکچندی بایستاد نزدیک او و شاگردی او کرد و ابوحفص دختر بدو داد و وفات اندر سنه ثمان و تسعین و مأتین بود. و پس از ابوحفص سی واند سال بزیست.
ابوعثمان گوید که مرد تمام نشود تا اندر دل وی چهار چیز برابر نشود منع و عطا و عزّ و ذُلّ.
از یاران ابوعثمان یکی حکایت کرد که از وی شنیدم که گفت با ابوحفص صحبت کردم و برنا بودم، وقتی مرا براند و گفت نزدیک من منشین، من برخاستم و پشت بر وی نگردانیدم و پیش باز شدم و روی فرا روی وی کردم تا از وی غائب شدم و اندر دلم چنان بود که بر در سرای وی چاهی بکنم و بحکم وی اندر آن چاه همی باشم و از آنجا بیرون نیایم الاّ بفرمان وی چون از من آن بدید مرا بخواند و از جملۀ خاصگان خویش کرد.
و گفته اند که اندر دنیا سه مرداند کی ایشانرا چهارم نیست ابوعثمان بنشابور و جنید ببغداد و ابوعبداللّه بن جلاّ بشام.
ابوعثمان گفت چهل سالست تا خدای تعالی مرا اندر هیچ حال نداشتست که آنرا کراهیت داشته ام و از آن حال مرا بدیگر نبرد که من خشمگین شدم.
چون حال ابوعثمان بگشت پسر وی پیراهن بر خویشتن چاک کرد ابوعثمان چشم باز کرد گفت خلاف سنّت یا پسر در ظاهر، علامت ریا بود در باطن.
ابوالحسن الورّاق گوید از ابوعثمان شنیدم گفت صحبت با خدای عزّوجلّ بحسن ادب باید کرد و دوام هیبت و مراقبت و صحبت با رسول صلّی اللّه علیه وسلّم بمتابعت سنّت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیاء خدای بحرمت داشتن و خدمت کردن، و صحبت با اهل خویش به خوی نیکو و صحبت با درویشان دائم با ایشان گشاده روی بودن مادام که در گناهی نباشد و صحبة کردن با جهّال بدعا کردن ایشانرا ورحمت برایشان.
بوعمرو نجید گوید کی از ابوعثمان شنیدم که هر که سنّت را بر خویشتن امیر کند حکمت گوید و هرکه هوا را بر خویشتن امیر کند بدعت گوید، از قول خدای تعالی وَاِنْ تُطیعوا تَهْتَدوا.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۶ - ابوالحسین احمد بن محمّد النوری
و ازین طائفه بود ابوالحسین احمدبن محمّدالنوری بغدادی زاده بود خدمت سری کرده بود و از احمدبن ابی الحواری، و از اقران جنید بود وفات او اندر سنه خمس و تسعین و مأتین بود. کار او بزرگ بود و نیکو معاملت و نیکو زبان.
نوری گوید تصوّف دست به داشتن حظّ نفس است.
هم او گوید عزیزترین چیزی اندر زمانۀ ما دو چیز است عالمی کی به علم خویش کار کند و عارفی که سخن از حقیقت گوید.
احمدبن محمّد البَرْدَعی گوید کی از مرتعش شنیدم که گفت از نوری شنیدم که هر که دعوی کند حالتی و از خدای عزّوجلّ کی او را از حد علم شرعی بیرون آرد گرد وی مگرد.
فَرْغانی گوید از جنید شنیدم که گفت تا نوری برفت هیچکس از حقیقت صدق سخن نگفت.
ابومحمّد مَغازلی گوید هیچکس ندیدم بعبادت نوری گفتند جنید را نیز، گفت و نه جنید را.
نیز نوری گوید کی مرقّع غِطائی بود بر دُر اکنون مزبله هاست بر مردارها.
گویند نوری هر روزی از سرای بیرون آمدی و نان برگرفتی و در راه بصدقه دادی و اندر مسجد شدی و نماز همی کردی تا وقت نماز پیشین بیامدی و در دکان بگشادی و به روزه بودی و بازاریان پنداشتندی که اندر سرای نان خوردست و اندر سرای گفتندی در بازار چیزی خوردست، اندر ابتدا بیست سال برین جملت بود.