عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۸ - در عبرت گرفتن از کارِ جهان و گریز به مدح ممدوح
چنین است کار جهان کرد کرد
گهی تندرستی بود گاه درد
گهی شادمانی و گاهی غمان
میان غم و شادیش یک زمان
غم و شادمانیش چون درگذشت
چو بادی بود کاو سبک برگذشت
چو در کارها ژرف بربنگری
دراز است با تو مرا داوری
یکی باغبان است و چندین درخت
چرا گشت سست این و آن گشت سخت
یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست
یکی رُست و تا سالیان گشت مست
چرا میوه آرد یکی همچو مشک
برابر یکی شاخه ها گشته خشک
براین همگنان را همی خاک و آب
یکی بینم و باد و نیز آفتاب
درختی که یابد به کام این چهار
تهی پس چرا ماند از بیخ و بار
به پیری یکی هست مانند تیر
چو آید یکی کوژ مانند پیر
از این باغبان هرچه خسرو بخواست
بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست
هم از راستان ساخت پر مایه تخت
به دیبا بیاراست و شد نیکبخت
ز کژّان بلند آتشی برفروخت
یکایک همه پیش تختش بسوخت
همانا چنین آمد او رهنمای
کزآن سان همی کرد خواهد خدای
نگر تا نتابی سر از راستی
اگر هیچ ناسوختن خواستی
که آتش نسوزد تن راستان
چنین داستان آمد از باستان
ز تن راستی خواه و نیز از روان
بهانه مکن گشتِ چرخ روان
نبینی که دارای روشنروان
همی باز جوید ز مردم نهان
محمّد شهنشاه یزدان پرست
همی راست خواهد از دین پرست
همی آیت فاستقم خواند او
ز دینی کجا متهم داند او
چو باد سمندش بدو بگذرد
همی آنچه گردون بدو ننگرد
در این راه آیین بجوید همی
که گیتی ز بددین بشوید همی
من ایدر رسانیده بودم سخن
که بشکفت شاخ درخت کهن
بیاراست دستور بر پیشگاه
بر او مهربان گشت فرخنده شاه
بدو داد دیوان و جای پدر
چه زیباست جای پدر بر پسر
ندید و نبیند دگر چرخ پیر
شهی چون محمّد، چو احمد وزیر
ملکشاه و خواجه مگر زنده شد
لب فلسفی زین پر از خنده شد
از او داد شد دُر چو دریای رنگ
وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ
به خشم افگند سنگ مانند آب
به حکم آن بپوشد رخ آفتاب
به تیغ او برآرد ز دریا دمار
به کلک این کند قاع باغ بهار
سر تخت از آن و رخ بخت از این
فروزنده بادا همیشه چنین
از او جان بدخواه، رنجور باد
وز این چشم بد، سال و مه دور باد
ایا شهریاری که هنگام کین
ز سمّ سمندت بلرزد زمین
به شمشیر خشم و به رای ردان
جهان بستدی تو ز دست بدان
به شمشیر بخشش تویی سرفراز
مرا نیز بستان ز دست نیاز
ز دستور پیشین به من بد رسید
چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید
نداد آنچه فرمودی ای شهریار
به من بنده، دستور ناسازگار
که هر کاو کند نام مردی بلند
نیاید ز بدگوهران جز گزند
ز بخشش کرا نیست یک پاره جو
نیابد از او هیچ کس آرزو
کنون کار دیوان بدان بازگشت
که گیتی زنامش پرآواز گشت
تو جای پدر داری و رای او
به فرزند خواجه سزد جای او
از این به همانا ندیدی تو رای
که دادی بدو این گرانمایه جای
که هم پاکدین است و هم مهربان
دلش با گمان راست و با دل زبان
بماناد در پیش تخت بلند
به تو شاد و تو شاد و دور از گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۹ - پند دادن فریدون کوش را و سوگند دادن او به دادگری و فرمانبرداری
چو آن جا رسی کشور آباد کن
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۰۱ - نامه بردن فاروق به جانب مرز خوبان به کوش و اظهار فرمانبرداری
هم اندر زمان نامه ای کرد زود
همه لابه کز لابه ها دید سود
سر نامه گفت ای جهانگیر شاه
جهان را مکن بیش خیره تباه
که گر باد را اندر آری به بند
هم از گردش چرخ یابی گزند
نیای تو ضحاک جنگی کجاست
که از خون تیغش همی موج خاست!
تو آیین شاهان پیشین سپر
مکن هیچ از آیین شاهان گذر
که هر شهریاری که بود از نخست
چو با شهریاری دگر رزم جست
بدو نامه کردی و دادیش پند
که این است آیین شاه بلند
اگر آمدی آرزویش بجای
وگرنه سوی رزم بودیش رای
کس از شهریاران پیش آن ندید
که سالار عجلسکس از تو کشید
چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه
به رزم اندر آمد هم از گَرد راه
تو نه نامه کردی، نه دادیش پند
ببارید بر تختش ابر بلند
وزآن پس که شد با سپه در حصار
ندادی مر او را به جان زینهار
بکشتی و ایوان او سوختی
ز شهرش چنان آتش افروختی
چه مایه زن و کودک بیگناه
به شمشیر بیداد کردی تباه
دو کشور شده چون بیابان تهی
شده دور از او فرّهی و بهی
کنون شاه اگر دارد آهنگ ما
همی آرزو آیدش جنگ ما
ندانم من از خویشتن آن گناه
کزآن یافت آزار، فرخنده شاه
اگر رای ویرانی آمدش و کین
همه پیش شاه است روی زمین
نیاید کسی پیش تو بی گمان
جز آن کس که بر وی سرآید زمان
وگر خواهی ای شاه گیتی پرست
که هر خسروی را کنی زیر دست
بگو تا بدانیم و فرمان کنیم
به کام تو جان را گروگان کنیم
بدین کشور اندر میاور سپاه
که ویران شود کار و گردد تباه
که ما بنده ی شاه نیک اختریم
ز فرمان، وز رای تو نگذریم
به پاسخ همی چشم دارم کنون
که بادا درودت ز یاران فزون
شتابان فرستاده ی راست دار
همی رفت تا پیش سالار بار
مر او را ببردند نزدیک شاه
بدید آن بزرگی و آن پیشگاه
رخ پاک بر خاک تیره نهاد
بسی آفرین کرد و نامه بداد
چو آن نامه ی شاه برخواندند
فرستاده در پیش بنشاندند
همه راز و پیغام با او بگفت
دل کوش با خرّمی گشت جفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
ای چار رکن عالم خشتی ز بارگاهت
خورشید سرفرازی در سایه کلاهت
هر صبح عید دولت افلاک بهر پابوس
رویند چون غلامان گرد حریم جاهت
گیرد هلال عیدی از نعل برق سیرت
پوشد غبار خلعت از گرد شاهراهت
برق سحاب نصرت تیغ عدو گدازت
ابر بهار دولت دست جهان پناهت
چون ما شکسته موری در ترکتاز باران
پامال گشته گردون از حمله سپاهت
رومی و ترک و هندو صید کمند فتحت
چون آفتاب تابان عالم شکارگاهت
شاها تویی سلیمان من مور ناتوانم
دارم امیدواری از لطف گاهگاهت
در خشکسال طالع مگذار تشنه کامم
تو نوبهار و من خس تو ابر و من گیاهت
شایسته دعایی زیبنده ثنایی
روز بدت نباشد دارد خدا نگاهت
تا روزگار باشد در روزگار باشی
مسعود صبح و شامت فرخنده سال و ماهت
اقبال هم عنانت بخت جوان به کامت
تأیید دستگیرت توفیق خیرخواهت
تا سایه تو باشد پیوسته بر سر ما
بادا همیشه یارب لطف خدا پناهت
ملا احمد نراقی : باب چهارم
پاسخ ظالم در روز قیامت
روز قیامت را به یاد آور و زمان مواخذه را در نظر بگیر و خود را در حضور پروردگار خود ایستاده بین و مستعد جواب ظلم و ستم بر بیچارگان شو و جواب آنها را مهیا کن.
پس ای کسانی که زمام اختیار بندگان خدا را در دست دارید و خلعت مهتری و سروری در بر کرده اید یاد آورید روزی را که در دیوان اکبر ملوک، و سلاطین عدالت گستر، به خلعت زیبای آمرزش ارجمند، و به تاج و هاج کرامت سربلند گردند، مبادا شما لباس یأس در بر، و خاک مصیبت بر سر، اشک حسرت از دیده ببارید و دست ندامت بر سر زنید.
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
و چون از فکر آخرت، و روز حسرت و ندامت بپردازید احوال دنیای خود را ملاحظه نمائید و مفاسد دنیویه ظلم و ستم را متذکر گردید، و بدانید که عاقبت آن نیست مگر اینکه قوت و شوکتی که حضرت رب العزه داده به شئامت آن باز می گردد چنان که والی مملکت عدالت، و سر بر آرای کشور ولایت فرمود که «هیچ سلطانی نیست که خدای تعالی او را قوت و نعمتی داده باشد و او به دستیاری آن قوت و نعمت بر بندگان خدا ظلم کند، مگر اینکه بر خدای لازم است که آن قوت و نعمت را بازگیرد نمی بینی که خدای تعالی می فرماید: «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» یعنی «به درستی که خدای تعالی تغییر نمی دهد آنچه با طایفه ای هست از شادی و دولت، یا رنج و محنت، تا آنکه ایشان نیات و اعمال خود را تغییر بدهند» و هم از سخنان هدایت بنیان آن حضرت است که «بالظلم تزول النعم» یعنی: به سبب ظلم، نعمتها زایل می گردد، و به نکبت مبدل می شود و به شومی آن، احوال ملک و مملکت زبون، و تخت و دولت سرنگون می گردد و پادشاهی به واسطه عدالت، با کفر پاینده می شود و با وجود ایمان، با ظلم و ستم نمی ماند.
خانه هر ملک ستمکاری است
دولت باقی به کم آزاری است
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ باد بود
آری، بسا باشد که ستمکار ظالم، بیدادی بر بیچاره کند که در چاره جوئیش از هر کجا بسته و دست امیدش از همه جا گسسته می شود ناچار شکوه و داد خواهی به درگاه پادشاهی برد که ساحت رحمتش گریزگاه بی پناهان، و غمخواری مرحمتش فریادرس داد خواهان است میر دیوان عدلش به دادخواهی گدای بی سروپائی خسرو تاجداری را دست اقتدار در زیر تیغ انتقام می نشاند و سرهنگ سیاستش برای خاطر پریشانی، سلطان والا شأنی را پالهنگ عجز در گردن افکنده و به پای دار مکافات می داوند مظلومی از ضرب چوب ظلمی بر خود بپیچد که شحنه غضبش با وی در نپیچد، و ستم کیشی، اشکی از دیده درویشی فرو نریزد، که سیلاب عقوبتش بنیان دولت وی از هم بریزد.
نخفته است مظلوم، زاهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یا ربی
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه
ستاننده داد آن کس، خداست
که نتواند از پادشه داد خواست
از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «بترسید از ظلم کردن، به درستی که دعای مظلوم به آسمان بالا می رود و به محل استجابت می رسد».
گویند یکی از پادشاهان با هوش که از تیر دعای خسته دلان با حذر بودی، فرموده بود که «این دو بیت بر بساط وی نقش کرده بودند که روز و شب در نظر وی باشد:
لا تظلمن اذا ما کنت مقتدرا
فالظلم مقدره تفضی إلی الندم
تنام عیناک و المظلوم منتبه
یدعو علیک و عین الله لم تنم
یعنی: زنهار، ظلم مکن در وقت توانائی، که آخر آن ندامت و پشیمانی است، زیرا که در دل شبها چشم تو در خواب استراحت، و مظلوم با دیده بی خواب لب او به نفرین تو باز است و ذات پاک خداوند عادل از خوابیدن مبرا، و ناله مظلومان را شنواست».
زود باشد که شحنه عدلش به جانبداری آن مظلوم تیغ قهر کشیده سزای آن در کنارت نهد.
اگر زیر دستی برآید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
گرفتم ز تو ناتوانتر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
سلطان محمود غزنوی می گفته که «من از نیزه شیر مردان این قدر نمی ترسم که از دوک پیره زنان و با وجود همه اینها، خود ظلم و ستم باعث پریشانی رعیت، و موجب ویرانی مملکت می گردد».
چنانچه حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرموده اند که «آفت العمران من جور السلطان» یعنی «خرابی معموره ها، از جور و ستم پادشاه است» و دیگر می فرماید: «من ظلم رعیته نصر اعدائه» یعنی «هر که بر رعیت خود ظلم کند یاری دشمنان خود کرده».
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنک بینی رعیت ز شاه
دگر کشور آباد بیند به خواب
که بیند دل اهل کشور خراب
علاوه بر آنچه مذکور شد، نام آن ستمکار در اطراف و اقطار، به ظلم و ستم اشتهار می یابد و دل نزدیک و دور از او نفور می گیرد و سالهای سال و قرنهای بی شمار بدنامی و رسوائی در دودمان او می ماند و در روزگاران، بدی او را یاد می کنند، و چه زیانکاری از این بدتر و بالاتر است.
خرابی و بدنامی آید ز جور
بزرگان رسند این سخن را غور
تفو بر چنان ملک و دولت بود
که لعنت بر او تا قیامت بود
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عدالت و فضیلت آن
و مخفی نماند که ضد ظلم به این معنی، عدالت به معنی اخص است و آن عبارت است از بازداشتن خود از ستم به مردمان، و دفع ظلم دیگران به قدر امکان از ایشان و نگاهداشتن هر کسی را بر حق خود.
و همچنان که اشاره به آن شده غالبا مراد از عدالتی که در اخبار و آیات ذکر می شود، این معنی است و شرافت این صفت از حیز وصف بیرون، و فضیلت آن از حد شرح و بیان افزون است تاجی است وهاج، که تارک مبارک هر پادشاهی به آن مزین گشت به منصب والای ظل اللهی سرافراز می گردد و خلعتی است پرقیمت، که قامت هر سلطانی به آن آراسته شد از میان همه خلایق به مرتبه جلیله عالم پناهی ممتاز می شود و در دار الضرب عنایت پروردگار، این سکه مبارکه را به نام نامی هر نامداری زدند تا قیام قیامت نام نیک او زینت بخش صفحه روزگار، و در دفتر خانه مکرمت آفریدگار، این توقیع وقیع را به اسم سامی هر کامکاری رقم کردند، ابد الدهر اسم همایون او دره التاج تارک سلاطین ذوی الاقتدار است.
و چگونه شرافت صفتی را بیان توان نمود که انتظام نظام بنی نوع انسان که اشرف انواع اکوان است به آن منوط، و قوام سلسله هستی بنی آدم، که افضل ابنای عالم است به آن مربوط چه حضرت خداوند متعال، و پادشاه لم یزل و لا یزال، عز شأنه، و عظم سلطانه چون به معماری قدرت کامله، و سرکاری حکمت شامله، در مرز و بوم عالم امکان، شهرستان هستی را بنا نهاد و به محصلی امر «کن»، صحرانشینان بادیه عدم را به آنجا کوچانید هر طایفه را در جهتی، و هر قومی را در محلی جای داد و در محله بالا، هفت گنبد لاجوردی سموات سبع را افراشته، خیل افلاکیان را در آنجا مقام فرمود و در محله سفلی، خانه هفت طبقه ارضین را بنا کرده، فرقه خاکیان را در آنجا سکنی داده، و به جهت بنی نوع انسان که با هر دو طایفه آشنا و مربوط، و با هر دو فرقه منسوب و مخلوط است، محله وسطی را تعیین و در آنجا از عناصر اربع، درهای چهار باغ گذارد صحن و ساحت ربع مسکون و چهار جوی دریاچه سبعه ابحر را طرح ریخته آدم أبو البشر را با ایل و الوس به آنجا فرستاد و جمله مادیات را به خدمت ایشان مأمور ساخت خورشید درخشان را به رتبه خوان سالاری سرافراز، و ماه تابان را به منصب مشعلداری ممتاز، ابر آزادی را راویه سقائی بر دوش نهاد، و باد بهاری را جاروب فراشی به دست داد.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
و این طایفه را چون جامه حیاتشان تار و پود شهوات بافته، و تار حیاتشان به رشته طول امل تافته است و این معنی هر یکی را در تحصیل مراد به ارتکاب صد گونه فساد داعی، و از تحریف شان از جاده مستقیم انصاف ساعی است و از این جهت ناپاکان بی باک را بر مال عجزه، چشم طمع باز، و اقویا را به گریبان ضعفا دست تعدی دراز می گردد و به این سبب امر معیشت تباه، و دست از دامن مقصود که تعمیر خانه آخرت است کوتاه می شود لهذا ناچار است از سرکرده مطاعی، و فرماندهی لازم الاتباعی، که فقراء و زیردستان در کنف حمایتش از شر اشرار ایمن و محفوظ، و در سر سفره عدالتش از نعمت آسوده گی بهره مند و محفوظ باشند.
و بنابراین، حضرت حکیم علی الاطلاق از غایت مرحمت و اشفاق بر خلق، هر کشوری سروری، و بر اهل هر دیاری سالاری گماشته و سررشته نظام مهام هر جماعتی را در کف کفایت صاحب دولتی گذاشته، که شب و روز با دیده محبت بیدار نگاهبان اوضاع روزگار بوده و نگذارد که دست تعدی جور کیشان، گونه احوال درویشان را به ناخن ستم خراشد و زور بازوی زبردستی اهل فساد، به تیشه بیداد نخل مراد زیردستان را درهم تراشد.
پس سلاطین عدالت شعار، و خواقین معدلت آثار از جانب مالک الملک برای رفع ستم و پاسبانی عرض و مال اهل عالم، معین گشته، از کافه خلایق ممتاز، و از این جهت به شرف خطاب ظل اللهی سرافراز گردیده اند، تا امر معاش و معاد زمره عباد در انتظام، و سلسله حیاتشان را قوام بوده باشد.
و از این جهت در آیات بسیار و اخبار بی شمار، امر به عدل و داد و مدح و ترغیب بر آن شده، چنان که حضرت پروردگار جل شأنه می فرماید: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان» یعنی «به درستی که پروردگار، امر می کند به عدالت و نیکوئی با یکدیگر کردن و دیگر می فرماید: «ان الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل» یعنی «به درستی که خدا امر می فرماید شما را که امانتهای مردم را به صاحبانش رد نمائید و چون در میان مردم حکم کنید به عدل و راستی حکم نمایید» و از حضرت فخر کاینات، مروی است که «عدالت کردن در یک ساعت بهتر است از عبادت هفتاد سال، که جمیع روزهای آن را روزه بدارد و همه شبهای آن را به عبادت و طاعت احیا نماید» و نیز آن حضرت فرموده که «هر صاحب تسلطی داخل صبح شود و قصد ظلم با احدی نداشته باشد حق تعالی جمیع گناهان او را می آمرزد» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «هیچ ثوابی نزد خدای عظیم تر نیست از ثواب سلطانی که به صفت عدل موصوف، و مردی که شیوه او نیکوئی و معروف باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «عدالت در کام پادشاهی که شیرینی آن را یافته باشد از شهد و شکر شیرین تر، و در مشامش از مشک اذفر و عنبر خوشبوتر است» و نیز از آن سرور مأثور است که «پادشاه عادل، بی حساب داخل بهشت گردد» .
گویند: «یکی از سلاطین را شوق طواف خانه خدا و گذاردن حج بر خاطر غلبه کرد، عازم سفر حجاز گردید، چون ارکان دولت بر این داعیه مطلع گشته عرض کردند که اگر با حشم و سپاه عزیمت این راه نمائید تهیه اسباب آن معتذر، و اگر مخفف توجه فرمائید خطر کلی متصور است علاوه بر اینکه چون مملکت از وجود پادشاه خالی گردد، انواع خلل در بنیان ملک حاصل گردد و رعیت پایمال شوند سلطان گفت: چون این سفر میسر نمی شود چه کنم که ثواب حج دریابم؟ گفتند: در این ولایت عالمی هست که سالها مجاور حرم بوده و ادراک سعادت چندین حج نموده، شاید ثواب حجی از او توان خرید سلطان خود به نزد آن عالم رفته و فیض صحبت او را دریافته، اظهار مطلب نمود عالم گفت: ثواب حجهای خود را به تو می فروشم سلطان گفت: هر حجی به چند؟ گفت: ثواب هر قدمی که در آن زده ام به تمام دنیا سلطان گفت: من زیاده از قدری اندک از دنیا ندارم و آن خود بهای یک قدم نمی شود، پس این سودا چگونه میسر می شود؟ عالم گفت: آسان است، ساعتی که در دیوان دادخواهی به عدالت پردازی، و کار بیچارگان سازی و در دیوان دادخواهی، به عدالت پردازی ثواب آن را به من ده تا من ثواب شصت حج خود را به تو ارزانی دارم و در این معامله هنوز من صرفه برده خواهم بود» و اگر کسی دیده بصیرت بگشاید و به نظر حقیقت بنگرد می بیند که لذت سلطنت و حکمرانی، و شیرینی شهریاری و فرماندهی، در عدل و دادخواهی و کرم و فریادرسی است.
عدل و کرم خسروی است، ورنه گدائی بود
بهر دو ویرانه ده، طبل و علم داشتن
گویند وقتی که اسکندر ذوالقرنین عزم جهانگیری نمود، آثار تفکر از ناصیه خاطرش پیدا، و غبار تکدر از آئینه ضمیرش هویدا می گردید ارسطو که وزیر آن حضرت بود و ظهیر آن دولت، در مقام استفسار برآمده عرض کرد: منت خدای را که امور ملک و سلطنت منتظم است و خزائن موفور، و ممالک معمور، سبب گرفتگی خاطر مبارک چیست؟ فرمود: هر چه به نظر تأمل می نگرم این عمر کوتاه و عرصه محقر دنیا را قابل آن نمی بینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و مرا شرم می آید که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این چه شک که این محقر کالا، نه در خور همت والا است، سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را هم ضمیمه ممالک محروسه گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهت همت فرمایید و چنانچه به ضرب تیغ جهانگشا، ملک دنیا را به قبضه اقتدار درمی آوری، به برکت عدل عالم آرا، دارالملک جهان بقا را نیز مسخر گردانی».
خلاصه اینکه فواید بسیار اخرویه و مثوبات جزیله صفت خجسته عدل و دادخواهی بالاترین فواید و از فواضل باقیان صالحات است.
گر عدل کردی در این ملک و مال
به مال و به ملکی رسی بی زوال
خدا مهربان است و بس دادگر
ببخشا و بخشایش حق نگر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید دنیوی عدالت
و اما فواید دنیویه عدالت از آن بیشتر که به دستیاری خامه، شرح آن توان داد و در دفتر و نامه بیان آن را توان نمود و چند فایده آن قلمزد خامه دو زبان می گردد.
اول آنکه به عقل و نقل و تجربه و عیان ظاهر و روشن است که این شیوه پسندیده مایه تحصیل دوستی نزدیک و دور، و باعث رسوخ محبت پادشاه و فرمانفر ما در دلهای سپاهی و رعیت است.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
دوم آنکه به این صفت خجسته نام نیک پادشاه در اطراف و اکناف عالم مشهور، و تا صفحه قیامت به بلند نامی مذکور می گردد و هر لحظه دعای خیری عاید روح بزرگوارش می شود نمی بینی که زیاده از هزار سال است که انوشیروان عادل در بستر خاک خفته و زبان اهل عالم به نام نامیش مزین، و طناب عمر چندین هزار سلطان به تیغ اجل گسسته، هنوز آوازه زنجیر عدلش در گنبد گردون پیچیده است.
سوم آنکه شیوه عدالت و دادخواهی، باعث دوام و خلود سلطنت می گردد، چون دولت سرای پادشاهان را پاسبانی از این هشیارتر، و کاخ رفیع البنیان سلاطین را نگاهبانی از این بیدارتر نیست.
عدل باشد پاسبان نامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «از ملوک و فرماندهان، هر کس که به عدل و داد عمل کند خدای دولت او را در حصار امن خود نگاهدارد و هر که جور و ستم نماید به زودی او را هلاک گرداند» و نیز کلمات آن حضرت است: «حسن السیاسه یستدیم الریاسه» یعنی «نگاهداری رعیت بر وجه نیکو کردن، باعث دوام ریاست، و بقای آن می گردد».
چو سلطان به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
چهارم آنکه شیمه کریمه دادگری و صفت خجسته رعیت پروری سبب خوشی احوال روزگار، و باعث آبادی هر کشور و دیار است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل نیکرای
چو خواهد که ویران کند عالمی
نهد ملک در پنجه ظالمی
حتی اینکه حسن نیت پادشاه را نیز در این معنی تأثیری عظیم، و دخلی تمام است.
چنان که کلام صدق نظام امیر المومنان علیه السلام بدان تصریح فرموده که «اذا تغیرت نیه السلطان تغیر الزمان» یعنی «چون نیت پادشاه، از نیکی منحرف گردد، احوال زمانه فاسد، و اوضاع روزگار تباه می گردد».
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جای گل گیه را
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز عدل پادشاه خود زنند لاف
پنجم آنکه پادشاه کشوری که به عدالت مشهور گردد بسا باشد که پادشاهان سایر اقالیم را عرق حمیت به حرکت آمده ایشان نیز طریقه دادگستری و رعیت پروری پیشنهاد خود ساخته و او نیز در ثواب همه اینها شریک خواهد بود و باشد که سپاهی و رعایای سایر ممالک، به واسطه عدالت این پادشاه، بلاد خود را به کارکنان او سپارند، و به واسطه عدالت، مملکت وسیع گردد ششم آنکه پادشاهی که به عدالت موصوف، و به دادخواهی معروف گردید، او را در اطراف و اقطار عالم، شأن و شوکتی دیگر، و در نظرها عظم و وقعی بیشتر است.
حرمت او در دلها متمکن، و حشمت و بزرگی او در خاطرها رسوخ می کند و به این جهت، شاه ولایت پناه فرمودند: «تاج الملک عدله» یعنی «تاج پادشاه، که به آن سرافراز، و از عالمیان ممتاز است، عدالت اوست» و هم از آن جناب مروی است که «زین الملک العدل» یعنی «زینت پادشاهی عدالت است».
آری: شهریاران ذوالاقتدار، چه جامه در بر خواهند کرد که فاخرتر از جامه نیکنامی باشد؟ و کدام کمر بر میان خواهند بست که قیمتی تر از کمر سعی و اهتمام در تمشیت مهام کافه انام بود؟ پرتو کدام تاج و هاج به لمعان نور افسر عدل می تواند بود؟ و کدام سریر بلند با کاخ دلهای معمور فقیران برابری تواند کرد؟ کمیتی خوش خرام تر از خوش رفتاری با خلق خدا نتوان رسید و گوشی بلند آوازتر از بلند آوازگی فریادرسی دادخواهان نتوان شنید از مال دنیا چه به دست آید که بهتر از دلهای دردمندان باشد؟ و از اسباب بزرگی، چه جمع خواهد شد که عزیزتر از خاطر مستمندان بود؟ موکب شاهنشاهان را دور باشی چون راندن ظالمان از ساحت قرب خود نیست و درگاه خسروان را یساول و چوبداری چون راه ندادن جور پیشگان به حضرت خود، نی.
هفتم آنکه عدالت و رعیت پروری، باعث تحصیل دعای دوام دولت، و خلود سلطنت می گردد و همه رعایا و کافه برایا شب و روز به دعای او اشتغال می دارند و به این جهت از عمر و دولت برخوردار می گردد.
آری: آنچه از دعای رنگ زردان آید از شمشیر مردان نیاید و کاری که از آه فقیران برآید از نیزه دلیران نیاید.
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن که استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هشتم آنکه چون پادشاه، طریقه عدالت را پیشنهاد خود گردانید همه اصناف عالم فراغ بال به مکاسب و مقاصد خود اشتغال نمایند و بازار علم و عمل را رونقی تازه، و گلستان شریعت را طراوتی بی اندازه حاصل گردد و به این جهت صاحب شریعت، حفظ و حراست او را نماید همچنان که مکرر مشاهده می شود که هر فرمانروائی که سعی در حفظ ناموس شریعت نماید، و آثار دین و ملت را رواج دهد، دولت او دوام نماید بلکه روزگار دراز دولت در دودمان او بماند و اولاد و اعقاب او میوه درخت عدالت او را بچینند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - آثار و لوازم عدالت
چون شئامت ظلم و ستم، و فضیلت صفت خجسته عدالت معلوم شد، بدان که از برای صفت عدالت، آثار و لوازمی چند است که طالب این صفت را از آنها چاره نیست و عدالت بدون آنها متحقق نمی شود و ادای دین عدل و رعیت پروری، و قضای حق جهانداری و دادگستری موقوف بر رعایت آن امور است.
اول آنکه در هر حالی از احوال به ذات پاک ایزد متعال متوکل، و به فضل و رحمت بی غایت خداوند لم یزل و لایزال متوسل بوده، توفیق انجام هر مهمی را بر وجه صواب از درگاه حضرت رب الارباب مسئلت نماید و تمشیت هر امری را به مشیت آن جناب، منوط دانسته، و روز و شب به زبان عجز و انکسار از دربار حضرت آفریدگار سلوک راه درست را طلبد.
دوم آنکه در هر امری از امور، به قدر مقدور پاس شریعت غرا و حفظ احکام ملت بیضا را مکنون ضمیر منیر، و پیشنهاد خاطر حق پذیر گرداند، تا در شماتت مخالفین بر اهل اسلام باز، و زبان طعن و ملامت اعادی دین را بر خود دراز نگرداند و چون ملوک و سلاطین، پاس این معنی را بدارند، و در ترویج دین، و اجرای حکم آن اهتمام نمایند، به حکم «الناس علی دین ملوکهم»، احدی از حکام و عمال هر دیار، و سایر متوطنین بلاد را، مجال انحراف ورزیدن از آن نباشد و از برکت دین قویم، خانه دین و دنیای خود، و کافه رعایا آباد و معمور گردد.
سوم آنکه فقط به بازداشتن خود از ارتکاب ظلم اکتفا ننماید، بلکه احدی از رعیت و سپاهی و کارکنان و گماشتگان را مجال ارتکاب ظلم و ستم ندهد و به حسن سیاست، بساط امن و امان را گسترده، ساحت مملکت و ولایت را از خس و خار گزند ظالمان مردم آزار به جاروب معدلت بروبد چون هر ظلمی که در ولایت فرمانروائی بر مظلومی واقع شود فی الحقیقه دامنگیر او می شود.
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کو می کند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید
بلکه نیز به همین اکتفا ننموده حفظ و حراست اطراف مملکت را از دشمنان بر ذمه همت خود لازم شمارد و در امنیت طرق و شوارع سعی خود را مبذول فرماید.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد
حرامی خرش بود و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج
چهارم آنکه چون خواهد زمام اختیار جمعی از رعایا و فقرا را به دست کسی دهد، و احدی را به تفویض شغلی و عملی ارجمند سازد، همین به کفایت و کاردانی او در ضبط و ربط مخارج و مداخل دیوانیه اکتفا ننماید، بلکه ابتدا نقد گوهر او را بر محک اعتبار زده، پاکی و ناپاکی او را امتحان فرماید و انصاف و مروت او را ملاحظه نماید.
اگر رعیت را به ظالمی سپارد، در امانتی که خدا به او سپرده خیانت کرده، و ظلم و ستم را دیگری خواهد کرد، و غبار بدنامی آن بر صفحات وجنات او خواهد ماند و ادعای مظلومان نیز به او خواهد رسید بلی:
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
کسی باید از داور اندیشناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
پنجم آنکه خاطر خطیر را همین قدر جمع نفرموده و در استفسار احوال سلوک او نهایت اهتمام نماید و کیفیت رفتار او را با رعایا تفحص فرماید هر چه دامن تزویر دراز، در تلبیس و خدعه باز است و در تفحص و تجسس، احتیاط نموده از خبرداران خداترس، و آگاهان قوی النفس خالی از غرض، استفسار فرماید، زیرا که بسی باشد که جمعی را که مظنه عرض حال به خدمت صاحب اختیار بوده بر شهوت و مال فریفته باشد، زیرا که ظالم و شریر پیوسته در رضاجوئی مقربان پادشاه یا امیرساعی هستند، و به انواع خدمات ایشان را از خود راضی می دارند و باشد طایفه ای که رشوت قبول نکنند و از اهل تدین باشند و ضعف نفس و اندیشه عاقبت خود، زبان در کلام خموشی کشیده یا از عاقبت اندیشی از بیان واقع احتیاط کنند بلکه بر متکلفین مهام عباد لازم است که همچنان که از دقایق احوال خود باخبر هستند، نظر اطلاع بر کیفیت اوضاع سایر ولایات دور دست نیز که حضرت عزت در زیر نگین حشمت ایشان درآورده افکنند الحاصل، صاحبان اختیار را از چگونگی سلوک کارکنان خود در هر ناحیه و بلوک، از نزدیک و دور همیشه مطلع بودن لازم و ضروری است.
تا بود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
بر فراز تخت از آنجا داده ایزد شاه را
و از این جهت بود که سلاطین معدلت شعار، و حکام خیر آثار را جاسوسان و خبرگیران در اطراف و جوانب ولایات خود بوده، تا ایشان را از احوال گماشتگان ایشان باخبر سازند و بسیار بود که به کسی برمی خوردند و نام و نشان خود را از او پنهان کرده استفسار احوال مملکت را می نمودند.
ششم آنکه حشمت فرمانفرمائی و شوکت جهانبانی، مانع از دادرسی بیچارگان نشود و از فریاد دادخواهان روی نگرداند و از ناله ستمدیدگان نرنجد و تظلم بی ادبانه فقیرانی که خدا امرشان را به او محول فرموده گوش دهد و افغان بی تابانه ضعیفانی که پروردگار، ایشان را به او محتاج کرده استماع نماید به دورباش عظمت و جلال، بی سر و پایان شکسته حال را از درگاه خود نراند و راه آمد و شد گدایان پریشان را به یساولان درشت خو، بر خود نبندد.
آری: هر که سر شد درد سرش باید کشید و هر که سرور شد بر زیردستان بایدش بخشید اگر او فریاد ایشان را گوش نکند چه بزرگی بر ایشان فرو شد؟ و اگر او به داد ایشان نرسد چه خراجی از ایشان بستاند؟ رنج دستان ایشان بر او گواراست اگر عرضه از دست ایشان بستاند نام سروری بر او رواست اگر نامه ایشان را بخواند سلطان، حکم آفتاب دارد، باید پرتو التفات خود را از هیچ ذره بی قدری دریغ ندارد و این شیوه را منافی بزرگی نداند زیرا که شأنی اعظم از شأن خدائی نیست و جناب احدیت از غور رسی احدی عار ندارد، و دست رد بر سینه احدی نمی گذارد.
هر که آمد گو بیا و هر که خواهد گو برو
کبر و ناز حاجب و دربان در این درگاه نیست
تظلم رعیت، نشان عدل پادشاه است و به درد دل همه کس رسیدن لازمه مرتبه ظل الله شکوه دادخواهان، فریاد شاهی است دلجوئی سر و پا برهنگان، شکرانه صاحب کلاهی.
الا تا به غفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
حرام است بر پادشه خواب خوش
که باشد ضعیف از قوی بارکش
تو خوش خفته ای در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز
تو کی بشنوی ناله دادخواه
به کیوان برت کله خوابگاه
چنان کسب کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرد خروش
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب بینوا چون گذشت
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام در ایام تمکن خلافت، روزها کار خلق ساختی و شبها به عبادت خالق پرداختی بعضی عرض کردند: «یا امیرالمومنین: چرا این همه تعب بر خود قرار می دهی؟ یا روز آسایشی فرمائید یا شب فرمود: اگر روز آسایم، کار رعیت ناساخته ماند و اگر شب آرامم، کار من ناتمام ماند».
پادشاه هوشمندی از یکی از اهل حال التماس پندی نمود گفت: اگر سعادت دو جهان خواهی شبها در درگاه حق، داد گدائی بده و روزها در بارگاه خود به داد گدایان برس.
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر درنشینان برآر
سلاطین عدالت پیشه را دادرسی مظلومان، این قدر اهتمام بوده که پادشاه عادلی را ثقل سامعه عارض شد و از نشنیدن فریاد دادخواهان غم و اندوه بر حاشیه ضمیرش نشست، عاقبت، رأی عدالت اقتضایش چنان فرمان داد که احدی جامه سرخ نپوشد مگر کسی که عرض حال داشته باشد، تا به تدارک احوالشان قیام تواند نمود.
هفتم آنکه چون شکوه مظلمومی را شنید و حال ستمدیده ای به او رسید در تحقیق صدق و کذب آن تفحص نماید و به محض اینکه بعضی از رشوه خواران، یا صاحب غرضان، تکذیب او را کنند یا او را به ابلهی یا نادانی یا غرض نسبت دهند اکتفا ننماید، و بعد از آنکه صدق واقعه بر او روشن شد آنچه مقتضای عدالت باشد در آن معمول دارد، و در دفع آن ستم از آن مظلوم مسامحه ننماید.
«در عهد داود پیغمبر علیه السلام فرماندهی جبار بود، آفریدگار عالم به حضرت داود علیه السلام وحی فرستاد که برو به نزد آن جبار و بگو که من تو را برای آن سلطنت نداده ام که مال دنیا بر روی هم جمع کنی، بلکه به جهت آن زمام فرمانروائی را به دست تو داده ام که دادرسی مظلومان کنی و نگذاری که ناله دادخواهی ایشان به درگاه من رسد به درستی که من سوگند خورده ام به ذات مقدس خودم که یاری مظلوم کنم و انتقام کشم از کسی که در حضور او ستم بر مظلومی رفته و او نصرت وی نکرده».
و قطع نظر از اخبار، چگونه با مروت و انصاف جمع می شود؟ و کجا با مردی و مردانگی می سازد که بی رحم و ستمکاری دست تظلم و تعدی به گریبان بیچاره بینوائی افکنده باشد، و آه و ناله او را به فلک رسانیده باشد، و این معنی بر کسی ظاهر شود و خداوند عالم او را قدرت بر دفع آن ستم داده باشد و با وجود این، دل به درد نیاید و در اعانت آن مظلوم مسامحه کند و آن بیچاره را گرفتار ظلم بگذارد و خود شبها با خاطر جمعی در بستر استراحت آساید.
هان، هان ای فرمانروایانی که روز را به عیش و طرب به شب می رسانید و شب را با صدگونه استراحت به سر می آورید، یاد آورید از ستم رسیدگان بیچاره، و مظلومان آواره که روزها در تعب و تصدیع، و شبها از بیم ظلم و ستم با هزارگونه غم و الم توأم به سر می رسانند.
ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر وی چه شب می رود
بدار، ای خداوند زورق در آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب
تو را کوه پیکر هیون می برد
چه دانی پیاده که چون می رود
توقف کنید ای جوانان چست
که در کاروانند پیران سست
از سلطان محمود غزنوی مشهور است که شبی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب پیرامون چشم او نگردید، هر چند از پهلوئی به پهلوئی می غلطید دیده اش به هم نمی رسید با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم آمده و دست دادخواهی او، راه خواب را بر چشم من بسته پس پاسبان را گفت که در گرد خانه من بگردید و بینید که مظلومی را می یابید بیاورید پاسبانان، اندکی تفحص کرده کسی را نیافتند باز سلطان هر قدر سعی کرد خواب به دیده او نیامد، بار دیگر ایشان را امر به تجسس نمود تا سه دفعه، در مرتبه چهارم خود برخاست و بر اطراف دولت سرای خود می گشت تا گذارش به مسجد کوچکی که به جهت نمازکردن امراء و غلامان در حوالی خانه سلطان ساخته بودند افتاد، ناله زاری شنید که از دل بی قراری برمی آید، و آه سردی شنید که از جان پردردی کشیده می شود، نزدیک رفته دید بیچاره ای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می خواند سلطان فغان برکشید که زنهار ای مظلوم دست دادخواهی نگهدار که من از اول شب تا حال خواب را بر خود حرام کرده تو را می جویم و شکوه مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده ام بگو تا بر تو چه ستم شده؟ گفت که ستمکار بی باکی شب پا به خانه من نهاده مرا از خانه بیرون کرده و دست ناپاکی به دامن ناموس من دراز کرده، خود را به در خانه سلطان رسانیدم چون دستم به او نرسید عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم سلطان را از استماع این سخن آتش درنهاد افتاده و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او میسر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و آن شخص را به پاسبان خرگاه سلطانی نموده گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آید اگر چه من خواب راحت باشم او را به من رسانید بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به در خانه آن شخص رفته، بیچاره به سرعت تمام خود را به سلطان رسانید آن شهریار دادرس، بی توقف از جا جسته با چند نفر از ملازمان، خود را به سر منزل آن مظلوم رسانیده اول فرمود تا چراغ را خاموش کردند پس تیغ از میان کشیده آن بدبخت را به قتل آورده و چراغ را طلبیده روی آن سیاه رو را ملاحظه کرده به سجده افتاد آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو و معدلت آئین گشود و از سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن استفسار کرد.
سلطان گفت: چون این قضیه مسموع من شد به خاطر من گذشت که این کار یکی از فرزندان من خواهد بود، زیرا به دیگری گمان این جرئت نداشتم، لهذا خود متوجه سیاست او گشتم که مبادا اگر دیگری را بفرستم تعلل نماید و سبب خاموش کردن چراغ، این بود که ترسیدم اگر این، یکی از فرزندان من باشد مهر پدری مانع سیاست گردد و باعث سجده، آن بود که چون دیدم که بیگانه است، شکرالهی کردم که فرزندم به قتل نرسید و چنین عملی از اولاد من صادر نگردید.
فرمانفرمایان روزگار باید در این حکایت تأمل کنند و ببینند که به یک دادرسی که در ساعتی از آن سلطان سرزد حال نزدیک به هزار سال است که نام او به واسطه این عمل، در چندین هزار کتاب ثبت شده، در منابر و مساجد، این حکایت از او مذکور، و خاص و عام، آفرین و دعا بر او می فرستند، علاوه بر فواید اخرویه و مثوبات کثیره بلی:
گر بماند نام نیکی ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
و نیز منقول است که سلطان ملک شاه سلجوقی، در کنار زاینده رود شکار می نمود، ساعتی در مرغزاری آسایش نمود یکی از غلامان خاص، گاوی در کنار نهری دید می چرید، آن را ذبح کرد و پاره ای از گوشتش را کباب نمود آن گاو از پیره زنی بود که چهار یتیم داشت بر وجه معیشت ایشان از شیر آن حاصل می شد چون آن عجوزه از این واقعه مطلع شد، دود از نهاد او برآمد و مقنعه از سرکشیده بر سر پلی که گذرگاه آن سلطان بود نشست تا سلطان به آنجا رسید با قد خمیده از جای جست و با دیده گریان روی به سلطان کرده گفت: ای پسر آلب اسلان: اگر داد مرا در سر این پل نمی دهی در سر پل صراط دست دادخواهی برآرم و دست خصومت از دامنت برندارم بگو تا از این دو پل کدام را اختیار می کنی؟ سلطان از هیبت این سخن بر خود بلرزید و پیاده گشته گفت: مرا طاقت سر پل صراط نیست مگر تا چه ستم بر تو شده؟ پیره زال صورت حال را به موقف عرض رسانید سلطان متأثر گشته اول فرمود: تا آن غلام را به سیاست رسانیدند و به عوض آن ماده گاو، هفتاد گاو، و به روایتی دویست گاو از سرکار خاصه به آن پیر زال دادند.
گویند که چون ملک شاه از دنیا رفت آن پیره زال بر سر قبر او نشست و گفت: پروردگارا من بیچاره بودم او مرا دستگیری کرد امروز او بیچاره است تو او را دست گیری کن.
یکی از نیکان، سلطان را در خواب دیده گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: اگر نه دعای آن پیره زن بودی مرا عذابی می کردند که اگر بر همه اهل زمین قسمت می نمودند همگی معذب می شدند.
و این حکایت نیز مانند حکایت اول، سزاوار است که باعث هوشیاری شهریاران گردد، زیرا که ایشان مبالغی خطیر خرج می کنند تا ولایتی را تسخیر کنند، و در آنجا چند روزی خطبه به نامشان خوانده شود، و روی سکه به نقش اسمشان مزین گردد و نمی دانم کدام خطبه از این بلند آوازه تر که حال، قرون بی شماری است که در جمع منابر عالم بر اسم سامی این دو سلطان خوانده می شود و چه سکه از این نقش پاینده تر که حال، بسی روزگاران است که در دفاتر و کتب به نام نامیشان نقش می شود.
هشتم آنکه نهایت اجتناب فرماید از گذاردن بدعتی، چون اگر آن را نفعی باشد در زمانی اندک به سر خواهد آمد و تا قیام قیامت بدنامی و لعنت از برای او خواهد بود و همه روزه اثر بدی آن در قبر به او خواهد رسید و هر لحظه موجب اشتداد عذاب او خواهد شد.
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گورت نفرین کنند
نباید به رسم بد آئین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
نهم آنکه چون از احدی خیانت یا خباثتی صادر شود، یا در طریق خدمت، خطاء یا لغزشی سر زند تا ممکن باشد قلم عفو بر آن کشیده دیده التفات از آن پوشند زیرا که عفو جرایم، از اشرف مکارم است.
چنانچه جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام فرموده اند که «جمال السیاسه العدل فی الامره و العفو مع القدره» یعنی «جمال شهریاری و حسن مملکت داری، عدل نمودن در فرمانفرمائی، و با قدرت بر انتقام، عفو فرمودن است».
دهم: و آن عمده لوازم، بلکه موقوف علیه همه آنها است، آن است که مقصود از مملکت داری و فرمان فرمائی، استیفای «حظوظ» نفسانیه و پیروی لذات و شهوات جسمانیه نباشد و عنان نفس را از ملاهی و «مناهی باز دارد و همه همت او بر آسایش و آرایش مصروف نباشد.
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «رأس الآفات الوله باللذات» یعنی «سر همه آفت ها، شیفته شدن به لذتهاست».
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس
اذا غدا ملک باللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
یعنی «چون پادشاه، مشغول لهو و لعب، و مفتون لذات نفس گردد، و اوقات خود را صرف آن سازد، حکم کن که ملک آن تباه و ویران خواهد شد».
بلی: آرایش ملک، و پیرایه آن عدالت است و آسایش سلطان، از آسایش رعیت هیچ جامه بر قامت شهریاران برازنده تر از کسوت معدلت نیست و هیچ تاجی رخشنده تر از افسر مرحمت نه.
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر
یکی گفتش ای خسرو نیک روز
قبائی ز دیبای چینی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است
چه زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار
و مخفی نماند که همچنان که بر شهریاران و ملوک، معدلت گستری و رعیت پروری لازم، و بر ایشان متحتم است که سایه شفقت و مرحمت بر سر کافه خلایق بگسترانند همچنین بر کافه رعایا، و عامه برایا واجب است که از جاده اطاعت و انقیاد ایشان انحراف جایز ندانسته همواره طریق یک رنگی و اخلاص، مسلوک دارند و اسامی سامیه ایشان را در خلأ و ملأ، به تعظیم و تکریم بر زبان جاری سازند و دعای آنها را بر ذمه خود لازم شمارند.
از حضرت امام موسی علیه السلام مروی است که فرمودند: «ای گروه شیعه خود را ذلیل مسازید و به ورطه میندازید، به سبب نافرمانی سلطان و فرمان فرمای خود، پس اگر عادل است از خدای تعالی درخواست کنید او را پاینده بدارد و اگر ظالم است از درگاه الهی مسئلت نمایید که او را به صلاح آورد، که صلاح احوال شما در صلاح سلطان شماست به درستی که سلطان عادل، به منزله پدر مهربان است پس بپسندید برای او آنچه برای خود می پسندید، و نپسندید برای او آنچه از برای خود نمی پسندید».
و بالجمله وجود طبقه عالیه سلاطین، از اعظم نعمای الهی، و قدر ایشان را ندانستن، کفران نعمت غیرمتناهی است پس تخم اخلاص ایشان را در باطن کاشتن، و ستون وجودشان را پیوسته به دو دست دعا داشتن بر عالمیان واجب است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
سلاطین و حکام و صاحبان قدرت
طایفه هفتم: سلاطین و حکام و صاحبان امر و نهی اند و فریفتگان و مغرورین ایشان نیز بسیار است، و لیکن آنچه اکثر ایشان به آن فریب می خورند صفت عدالت و نیکنامی است.
بیان این مطلب آن است که عدالت، صفتی است که به واسطه آن سلاطین ذوی الاقتدار بر یکدیگر افتخار می توانند نمود، چون این صفت باعث دوام دولت و سعادت آخرت نام نیک تا قیامت است حتی اینکه فخر رسل صلی الله علیه و آله و سلم در مقام مفاخرت فرمود:
«ولدت فی زمن الملک العادل» یعنی «من در زمان پادشاه عادل «که انوشیروان باشد» متولد شده ام» .
سبحان الله چه شریف صفتی است که چون شخص کافری به آن آراسته شد مسرور عالم، به تولد خود در زمان او مباهات نمود حال زیاده از هزار سال است که در اطراف جهان نام نیک آن، زبانزد خاص و عام می شود و چگونه چنین نباشد و حال اینکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ثابت است که فرمود: «عدل ساعه خیر من عباده ستین سنه» یعنی «عدل یک ساعت، بهتر از عبادت شصت سال است» و به جهت علو مرتبه این صفت شریفه، هر فرمانفرمایی او را طالب، و به اشتهار به آن راغب است و می خواهد که او را به صفت عدالت ستایش کنند و نیکخواه بندگان خدا خوانند و همه کس این مطلب را دانسته است و فهمیده و لهذا غالب اشخاصی که در خدمت سلطانی یا فرمانروایی راه سخن می یابند و مجال تکلم دارند چون واسطه ضعف یا به جهت طمع و دوستی مال دنیا یا از راه تشویش و خوف می خواهند که او را از خود راضی دارند و سخنی گویند که باعث نشاط خاطر او باشد در خوش آمدگویی می گشایند و او را به خوش سلوکی و عدالت می ستایند و ذکر عدل و داد او می نمایند و هر یک، از عدل او حکایتی أدا می نماید و علامتی اختراع می کند تا امر بر او مشتبه می شود و به سخن خوش آمد گویان فریفته می گردد و خود را متصف به صفت عدالت یقین می کند بلکه بسیار می شود که عمال و ضابطان ولایات او جمعی را به رشوه فریفته می سازند تا در خدمت آن فرمانروا زبان به خوش سلوکی و امانت آن عامل یا ضابط می گشایند یا از راه تشویش و بیم از او، حسن سلوک او را ذکر می کنند و این نیز یک سبب فریفته شدن فرمانفرما می گردد و تجسس احوال ضعفا و رعایا نمی نماید و به رفاهیت ایشان یقین می کند و به این سبب دین و دولت او بر باد می رود و ضعفا و رعایا پایمال ظلم و ستم می شوند و آن صاحب فرمان چنان می داند که نام نیک او به عدالت و دادرسی بر صفحه روزگار باقی خواهد ماند و حال اینکه چون ایام دولت او سرآید و هنگامه خوش آمدگویان به انجام رسد بجز بدنامی و ستمکاری از او چیزی نماند بلکه در عهد او نیز بجز در حضورش ذکر عدل و دادش نباشد و بر زبان فقرا و رعایا بجز حدیث ظلمش نگذرد پس فرمانفرمایی که توفیق إلهی شامل حال او گردد و غم دین و دولت خود خورد و طالب آن باشد که نام او در صفحه روزگار تا روزشمار باقی بماند، به دیده بصیرت نظر کند و اولا تأمل نماید که بسی سلاطین ظالم ستمکار در صفحه روزگار بوده که حال قصه ستمهای ایشان مشهور و در السنه و افواه مذکور است و ببیند که کدام یک از وزرا و أمراء خدمت، و باریافتگان حضور سلطنت، در خدمت او، او را ظالم و ستمکار خواندندی و آیا بجز ذکر عدالت و صفت او دیگر چیزی بر زبان راندندی؟ مگر خداترس قوی النفس که پشت پا بر دنیا زده باشد که در هر عصر بسیار نادر و وجود آن چون اکسیر اعظم است و از اینجا پی برد که مدح و توصیف ایشان دلالت بر نیکی و عدالت او نمی کند و به آن فریفته نگردد و بعد از آن، آثار و علامات عدالت و دادرسی را ملاحظه نماید و آنها را با اعمال و افعال خود بسنجد و ببیند که آیا موافق با هم هستند یا نه اگر موافق باشد شکر خدا را به جا آورد والا خود را فریفته داند و در صدد معالجه آن برآید و بعد از اینها در صدد تفحص احوال رعایا برآید و از هر گوشه و کناری از رفتار عمال و گماشتگان تجسس نماید و دادخواهان را دلداری دهد تا حقیقت امر به او واضح گردد.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
گر سائس ملک با کیاست باشد
دارای درایت و فراست باشد
مابین دو همسایه بباید ناچار
مایل بتوازن سیاست باشد
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
عیان شد چو خورشید زین سبز طارم
منور شد از طلعتش چشم عالم
سپهر از رخ مهر شد موسوی ید
هوا از دم صبح شد عیسوی دم
زمین شد به دیبای رومی ملبس
فلک شد به دستار زرین معمم
کف موسی از بزم عیسی عیان شد
ویا روی عیسی زدامان مریم
کنار افق از شفق آنچنان شد
که پهلوی سهراب از زخم رستم
زگیتی هزیمت گزید اهرمن چون
ز دست سلیمان عیان گشت خاتم
ویا رایت کاوه از سمت خاور
پی دفع ضحاک بنمود پرچم
شد از تخت هر مزعیان تاج خسرو
به بزم فریدون روان ساغر جم
من از دور این ساقی زهر پیما
به ساغر می عشرتم تلخ چون سم
نه جز رنج و محنت رفیق و مصاحب
نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم
برون رفتم از کلبه ی خود که شاید
زمانی بیا سایدم خاطر از غم
دلم بود جویای فرخنده جائی
کزان شاید این حزن افزون شود کم
فتادم گذر ناگه از بخت میمون
به باغ خدیو زمان خان اعظم
به باغی که شد دولت آباد نامش
چو از دولت او شد آباد و خرم
به باغی که گوئی بود هر نهالش
نشاطی مصور حیاتی مجسم
فضایش زر نگین شقایق ملون
زمینش به سیمین جداول معلم
نهالش به ازهار از هر مطرز
فضایش به اوراق اخضر مخیم
به زینت چو گردون به رفعت چو کیوان
به صافی چو کوثر به پاکی چو زمزم
بر این مکدر نجوم منور
بر آن محقر سپهر معظم
درازها راین نکهت عمر مضمر
در آثار آن لذت روح مدغم
چو خوی بر گل عارض لاله رویان
هوایش بر عارض لاله شبنم
همانا پی زخم تیر حوادث
در آب و گل اوست تأثیر مرهم
گر آن باغ فردوس مانند دیدی
شدی نام فردوس از یاد آدم
زلالش که باشد مصفا و روشن
هوایش که آمد فرح ز او خرم
یکی غیرت دست موسای عمران
یکی رشک انفاس عیسای مریم
زداید الم را هوایش پیاپی
فزاید طرب را فضایش دمادم
ز دل غم چو لطف امیر مظفر
به تن جان چو خلق خدیو مکرم
سپهر جلالت محمد تقی خان
که آمد جلالش فلک را مسلم
فلک در گهی عدل پرور که دایم
برد رشک از درگهش چرخ اعظم
قدر قدرتی آسمان قدر کآمد
قدر تابع حکم او آسمان هم
همش قدر عالی سپهریست اعلا
همش امر جاری قضائیست مبرم
هم از ذهن صافی زهر عارف اعرف
هم از علم وافی زهر عالم اعلم
به پیش ضمیرش نباشد به گیتی
یکی رمز مخفی یکی راز مبهم
قدر را نه رمزی که او نیست واقف
قضا را نه رازی که او نیست محرم
ز بحر دل و دل بحر نالان
زابر کفش دیده ی ابر پرنم
پی دفع اعداش زهر اجل را
قضا کرده با آب شمشیر اوضم
ایا سر فراز فلک جاه کآمد
به تعظیم جاه تو پشت فلک خم
ظهورت مؤخر و لیکن به رتبت
وجودت در ایجاد اشیا مقدم
کتاب عدالت به خط تو معرب
حروف جلالت زکلک تو معجم
فلک با جنابت یکی سقف اسفل
قمر با ضمیرت یکی جرم مظلم
منور نبود این چنین دیده ی خور
مکحل نبودت گر از خاک مقدم
بجز سعی و کوشش فلک را چه یارا
به امری که رأی تو گردد مصمم
بر مهر رأیت که مهریست تابان
بر بحر طبعت که بحریست معظم
بود عاری از نور مهر از ضیأمه
بود خالی از لعل کان از گهریم
ز پاست که محفوظ از آن مانده گیتی
زعدلت که معمور از آن گشته عالم
کند خوابگه صعوه در چنگ شاهین
کند جایگه بره در کام ضیغم
ز اندیشه ی شحنه ی احتسابت
شود عیش زهره مبدل به ماتم
(سحابا) چسان دم توان زد زمدحی
کش از ذکر یک شمه شد عقل ملزم
کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش
بیان گشته عاجز زبان گشته ابکم
همی تا نیابند هرگز به گیتی
ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم
به جام محب و به جام عدویت
بود شهد نحل و بود زهر ارقم
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
خان جم شوکت خدیو آسمان رفعت حسین
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - معما در وصف خورشید و مدح
چیست آن لعبت که دهر از منظرش زیور گرفته؟
گر چه برقع از سه نیلی پرده بر منظر گرفته
روز چون آئینه صیقل داده روی خویشتن را
شب زعکس آن فروغ آئینه دیگر گرفته
گه نظیرش گشته از کتف پیمبر آشکارا
گه طریق رجعت از ایمای پیغمبر گرفته
گاه دیدن بسکه آب از دیده می بارد لقایش
آستین نظارگان وی به چشم تر گرفته
پنجه ی موسای عمران از ضیایش زیب جسته
محفل عیسای مریم از فروغش فر گرفته
این شکوه و قدرو رفعت وین فروغ و فر و زیور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گیتی ستان فتحعلی شه آن که از وی
زال گیتی نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمین از عزم و از حلم وی اینک
بر خلاف هم یکی جنبش یکی لنگر گرفته
آهنین گرزش به هر ضربت بسی لشکر شکسته
آتشین رمحش به هر جنبش یکی کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هیجا دید گفتا:
در هوای رزمگه سیمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته دیده
از خدنگ شه سوی ملک عدم ره بر گرفته
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۳ - سلاله سلوکیان
پس از مرگ اسکندر نامور
زهرسو درآمد یکی تاجور
همه پادشاهی و ملک کیان
بیفتاد در دست یونانیان
زهر سوی آن ملک آشوب خاست
بهم اوفتادند از چپ و راست
به ایران و بابل سلوکوس بود
ابر لیدیا آنیتو خوس بود
پتولومه بودی به مصر اندرون
کساندر به یونان زمین رهنمون
نظر ار به تاریخ ایرانی است
سلوکوس استهن یونانی است
به تازی ابلخی بود نام او
زگیتی برآمد همه کار او
سلفکی بدو هست منسوب و بس
به شام و حلب هم بدش دسترس
پس از وی پسرش انتیوکوس نام
به ایران زمین زیستی شادکام
ورانام مستر بدی آزروس
که پورش بدی انتیوکوتیوس
فزون بد به قدرت زشاهان پیش
هم انطاکیه ساخت بر نام خویش
چو سال اندر آمد به پنجاه و اند
که شاهان ایران سلفکی بدند
یکی نامور بود ارزاس نام
به بلخ اندرون زیستی شادکام
ورا آنتیوکوس با دار و برد
سپهدار بر لشگر بلخ کرد
یکی جنگ آراست آن نامور
اکاتوگ را کشت در باختر
به بلخ گزین گشت فرمانروا
بنا کرد پس دولت پارتا
ازو هست بنیاد اشکانیان
که او اشک بد از نژاد کیان
جهان بودشان سالیان چارصد
نگهدار کشور بدندی زبد
چو بر تخت شان شاد بنشاندند
ملوک الطوایف همی خواندند
به شهنامه زیشان نراند سخن
همان کرده کوتاهشان بیخ و بن
ازیشان به جز نام نشنیده است
نه در نامه ی خسروان دیده است
ولی چون به تاریخ کس بنگرد
چنین عذر را از خرد نشمرد
که این پادشاهان گردن فراز
نمودند شاهی زمانی دراز
همه جنگ جوی تهمتن بدند
نگهدار ایران زدشمن بدند
به گاهی که روما جهانگیر بود
جهانش همه زیر شمشیر بود
نیامد بر ایران از ایشان زیان
بسی جنگ کردند با رومیان
از ایشان همی روم را بود بیم
که دلها زاشکانیان شد دو نیم
همانا مغان را نکردند شاد
مغان هم از ایشان نکردند یاد
کنون من بگویم همه نامشان
که چون شد به گیتی سرانجام شان
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۵ - فتوحات شاپور در مشرق
پس از جنگ با رومیان پادشاه
به تاتار و هندوستان جست راه
بسی سروران را سر آورد پیش
بیفزود بر وسعت ملک خویش
وز آن جا سوی ارمنستان شتافت
که ارزاس از رأی او سر بتافت
بکشت آن جهان جوی را خوار و زار
سر آورد بر پارتی روزگار
یکی شارسان ساخت در بیستون
که پیروز شاپور خوانی کنون
دگر شارسان خرم آباد بود
که اهل لرستان بدو شاد بود
به استرخ کرد آن سوم شارسان
بدو اندرون کاخ و بیمارسان
بهر جای بنگاشته پیکرش
که قیصر چو بنده ستاده برش
چنین نام خود را نموده است یاد
که هستم شه آسمانی نژاد
چو شد مالیاتش به هفتاد و اند
نگون گشت بختش زچرخ بلند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۰ - پادشاهی آزرمیدخت
زنش را که خواندند آزرمیدخت
پس از وی نشاندند بر روی تخت
نخورد او ز شاهی خود نیز یر
پس از چارمه روزش آمد بسر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
روز بس خرم و موسم ز همه خوبترست
عید فطرست که عالم همه پر زیب و فرست
باز در مهد شرف کوکبه عید رسید
موکب عشرت و شادی و طرب بر اثرست
شاهد عید که آنرا مه نو می خوانند
کرده هر هفت بدین طارم شش روزه درست
ختلی چرخ کهن یارب نو نعل چراست؟
گر مه روزه نه اندر تک و تاب سفرست
یارب این عید چه با راحت و شادی روزی است
خه خه این فصل چه میمون و مبارک نظرست
عید و گل هر دو رسیدند بهم از ره دور
در جهان ز آمدن عید و گل اکنون خبرست
موسمی سخت خوش و دلکش و عیشی بنو است
که گل و جام میش پیشکش ماحضرست
جام همرنگ سحر به بود اکنون که به باغ
پیک گل در همه آفاق نسیم سحرست
گر چه من می نخورم هر شبی از خون دلم
پر ز می ساغر سر ریز فلک تا به سرست
بر دلم هر دمی از عشق گره بر گره است
بر درم هر شبی از فتنه حشر بر حشرست
گفت با یار دلم جان ببر و بوسه بیار
خوش بخندید لبش گفت کنون از که درست
خون نکردم که به خون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم ازو در جگرست؟
نام کردم لب او را شکر این نیک برفت
حقه مرهم دلهاست چه جای شکرست
گل قبا چاک زند هر سحری در غم او
گر چه در حسن، کله داری گل معتبرست
دست بیداد برآوردو من اینجا که منم
فارغم زین همه، چون شاه جهان دادگرست
ملک المشرق والمغرب شاهی که ازو
فتنه خوش خفته و بیداد ز عالم بدرست
اوست آن شاه که از معتکفان در او
اول اقبال و دوم فتح و سه دیگر ظفرست
قرة العین اتابک ملکی شیر دلی
کاتش هاویه از خنجر او یک شررست
پهلوانی است که پهلوی ستم لاغر ازوست
تاج بخشی است که بر تاج معالی گهرست
تا قضا و قدر از حکمش یک ناخن نیست
عزم بین عزم که همدست قضا و قدرست
در جهان همت او تنگ نشست از پی آنک
همتش سخت بزرگ است و جهان مختصرست
صاعقه گر حذری می کند از هیبت او
بده انصاف درین باب که جای حذرست
فر او بین و مشو شیفته پر همای
کان کله گوشه به سایه به از آن بال و پرست
هر مثالی که نه القوة لله بروست
حکم آن در همه آفاق هبا و هدرست
گرد میدان ورا خاصیتی خاست چنانک
در هر آن دیده که بنشست شفای بصرست
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی سکه عدل عمرست
پیش آن دست که دائم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
پیش آن دست که دایم فلکش بوسه دهد
ابر معزول و خزان مفلس و کان کم خطر است
هر سری کان مثلا بر خط فرمان تو نیست
قلم آسا بر آن سر که در آن درد سرست
سگ به است از من اگر خصم ترا سگ دانم
زانکه در مذهب من خصم تو از سگ بترست
شاه و شهزاده بسی اند درین عهد ولیک
خسروا تو دگری کار تو چیزی دگرست
چرخ در شکل تو چون تیز نظر کرد چه گفت؟
کی بود غم پدری را کش ازین سان پسرست
فتح زاید ز سر تیغ تو و جان عدوت
از پی آنکه عدو ماده و تیغ تو نرست
بده انصاف که انصاف جهان از تو برند
کیست جز تو که سزاوار کلاه و کمرست
اینت معجز که ترا سی و سه سالست وز قدر
از بن سی و دو دندان فلکت پی سپرست
کام ران کام! که ملک از سر تیغ تو بپاست
دیر زی دیر! که شمشیر تو دین را سپرست
عاجزم از تو و مدح تو همین می گویم
تویی آن خضر کت اسکندر ثانی پدرست
تا قرار کره خاک بود بر سر آب
تا مدار فلک آینه گون بر مدرست
دولتت را شرف و مرتبه ای باد چنان
که برون مانده ز اندیشه وهم بشرست
باد در بندگی و طاعت تو هر ملکی
که درین دایره نامش به بزرگی سمرست
بشنو از بنده مجیر این سخن باز پسین
ای که لفظ شکرین تو سراسر دررست
بر زمین عدل عمر کن که زمین دار فناست
وز جهان نام نکو بر که جهان بر گذرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
لله درک ای ز جهان بر سر آمده
ذات تو از مکان خرد برتر آمده
شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟
در بوستان ملک و معالی بر آمده
سلطان یک سواره که خورشید نام اوست
صد ره به زیر سایه عدلت در آمده
با آب لطف و آتش خشمت که دور باد
هم آب خشک مانده هم آتش تر آمده
نامت به وقت بستن مشروح مملکت
از جمله خسروان همه سر دفتر آمده
هر شب ز بهر پاس تو گردون سرمه رنگ
با صد هزار دیده چون عبهر آمده
شکر به خدمت سخن دلگشای تو
بسته میان به صورت نیکشر آمده
در بقعه ای که سکه به نام تو نیست هست
آواز الغیاث ز نقش زر آمده
در خطه ای که خطبه به نام تو می کنند
روح الامین به تهنیت منبر آمده
خصم بداختر تو که چون شب سیه دلست
دور از تو روز کورتر از اختر آمده
نظاره وجود تو چندین هزار گل
هر شب بدین حدیقه نیلوفر آمده
حکم تو چنبری است که سرهای گردنان
هست از طریق عجز در آن چنبر آمده
تو پهلوان ملکی و پهلوی مشرکی
از تیغ تازه روی تو بر بستر آمده
تیرت گشاده چرخ یکم همچو تیغ صبح
ای رای تو چو صبح دوم انور آمده
بیزارم از سعادت اگر در زمانه هست
صاحب سعادتی چو تو از مادر آمده
خیل تو هست انجم و صدر تو آسمان
تو آفتاب و ذره تو لکشر آمده
در معرکه ز خنجر آتش فشان تو
اجزای خاک تیره چو خاکستر آمده
هر سر که دست رحمت ازو بر گرفته ای
از پای کوب حادثه اندر سر آمده
فر تو از عدوی تو ناید که کس ندید
کار دم مسیح ز دم خر آمده
چون تیغ یک زبانی و چون چرخ ساده دل
وز تیغ تست چرخ چنین مضطر آمده
حمل جهان به صدر تو چون ابر و آفتاب
از باختر رسیده و از خاور آمده
صد ره فقع گشاد سپهر سداب رنگ
زان تیغ همچو برگ سداب اخضر آمده
جاوید زی که صید همه کاینات هست
با جره باز همت تو لاغر آمده
مه در خسوف، هندوی این آستان شده
گل در صبوح، خارکش این در آمده
از بهر استماع مقامات عدل تو
افلاک جمله گوش چو سیسنبر آمده
در عهد تو که یوسف مصر جهان تویی
هستند میش و گرگ به آبشخور آمده
بر اوج ملک شاه که گردون دیگرست
رأی تو هست ثابته دیگر آمده
در چشمم است تا به یکی هفته دگر
نصرت به دست بوس، بدین محضر آمده
خصمت به نیم شب سوی گرگان گریخته
بر وی ز فتنه، حادثه منکر آمده
دردست، خنجرش به مثل پرنیان شده
واندیشه در دلش بتر از خنجر آمده
ای فضل حق ز طبع لطیفت عیان شده
وی رزق خلق در کف تو مضمر آمده
بر خور ز ملک و هیچ میندیش از آنکه هست
شاخی به دست خصم تو بس بی بر آمده
باشد هلاک مورچه، چون پر بر آورد
بدخواه تست مورچه پر بر آمده
از شوق حضرت تو سپهر پیاله رنگ
لب بر گشاده تر ز لب ساغر آمده
بزمت بهشت و جام تو شد چشمه حیات
تو خضر ثانی و پدر اسکندر آمده
از فر او که تا به ابد منقطع مباد
در حکم تو سه نوبت و شش کشور آمده
وز دولتش که تا گه محشر به جای باد
بر دشمن تو محنت صد محشر آمده
تا روی روز و طره شب هست در نظر
چون یاسمین نموده و چون عنبر آمده
تا در میان باغ بود نفحه شمال
گه نقش بند گشته و گه زرگر آمده
صدر تو بوسه جای ملوک زمانه باد
ای بر سر ملوک جهان افسر آمده
کار تو بر زمین به از آن باد کآسمان
باشد به بارگاه تو خدمتگر آمده
سال کهن به یمن سعادت برون شده
روز نوت به دولت و شادی در آمده
مداح حضرت تو مجیر از پی ثنا
با طبع همچو کان زر و گوهر آمده
خصم تو سر بریده و ذات تو از کمال
بر جمله سروران جهان سرور آمده