عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۶ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و روی در صحرا نهادن و آتش افروختن و با ابسال به هم به آتش درآمدن و سوخته شدن ابسال و سالم ماندن سلامان
کیست درعالم ز عاشق زارتر
نیست کار از کار او دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایه آزار او بیگاه و گاه
طعنه بدخواه و پند نیکخواه
چون سلامان آن نصیحت ها شنید
جامه آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مردنی در خور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جانفشانی پا نهاد
پشته پشته هیمه از هر جا برید
جمله را یکجا فراهم آورید
جمع شد زان پشته ها کوهی بلند
آتشی در پشته و کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از یزدان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت این ظاهر بود
هر که بی همت بود منکر بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۲ - بیعت دادن پادشاه ارکان دولت خود را با سلامان و تسلیم کردن تخت و تاج را به وی
افسر شاهی چه خوش سرمایه است
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶ - مناجات سیم متضمن اشارت به آنکه موجب غفلت آدمی از نور شهود او دوام فیض و استمرار وجود اوست و اگر فرضا یک لحظه آن فیض منقطع شدی همه کس بر آن معنی مطلع گشتی
ای ز وجود تو نمود همه
جود تو سرمایه بود همه
مبدع نوی و کهن ما تویی
هست کن و نیست کن ما تویی
کارگرانند درین کارگاه
ز آتش لا سوخته در لااله
نیست ز لا مخلصی الا تو را
حکم تبارک و تعالی تو را
فیض نوالت چو پیاپی رسد
کس به شناسایی آن کی رسد
در خم این دایره هزل و جد
ضد متبین نشود جز به ضد
از عدم انوار قدم بازگیر
از رقم لوح قلم بازگیر
سبحه بکش از کف روحانیان
رخنه فکن در صف نورانیان
از سر کرسی بفکن عرش را
خوان پی کرسی نهیش فرش را
پایه کرسی به زمین بر فرو
گرد مذلت بنشین گو بر او
زلزله در گنبد اخضر فکن
یک دو سه قاروره به هم در شکن
منطقه بگشا ز میان فلک
تیر بیفکن ز کمان فلک
بازگشا عقد ثریا ز هم
ساز جدا پیکر جوزا ز هم
گاو چرا خورده این مرغزار
شیر جهان خوار فنا را سپار
قطع کن از داس اجل خوشه اش
ساز پی راه فنا توشه اش
باغ عناصر که زمینش خوش است
آب گوارنده هوا دلکش است
هست گلی رسته در او آتشین
غنچه آن گلشن چرخ برین
یار بر این باغ ز انجم تگرگ
در هم و بر هم شکنش شاخ و برگ
خاصترین میوه آن کادمیست
لذتش از چاشنی محرمیست
پخته و خامش همه بر خاک ریز
بر سرش از باد اجل خاک بیز
تا همه دانند که صانع تویی
مبدع این جمله بدایع تویی
هستی و پایندگی از توست و بس
مردگی و زندگی از توست و بس
جز تو کسی نیست به ملک قدم
کز لمن الملک فرازد علم
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویش سربلند
از علم فقر بلندیش ده
زیر علم سایه پسندیش ده
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۲ - نعت پنجم در ادب ضراعت امیدواران و طلب شفاعت گناهکاران
ای عربی نسبت امی لقب
بنده تو هم عجم و هم عرب
رشک خوری تافته از اوج ناز
مغرب تو یثرب و مشرق حجاز
گرد سرت ابطحی و یثربی
خاک درت مشرقی و مغربی
تیغ عرب زن که فصاحت تو راست
صید عجم کن که ملاحت تو راست
گر به قلم غالیه سا نیستی
یا به خط انگشت نما نیستی
صبح تو گو دود چراغی مدار
باغ تو گو پای کلاغی مدار
چون ز تو خوانند و نویسند هم
گر تو نخوانی ننویسی چه غم
از تو سیه راست سفیدی امید
به که سیاهی ننهی بر سفید
خواندنت این بس که سخن رانده ای
دور روان را به خدا خوانده ای
گوش جهان گاه خدا خوانیت
درج گهر شد ز سخنرانیت
گر شبهی ماند ازین درج دور
یا شرری ندهد ازین برج نور
زان نسزد تهمتی این درج را
زان نرسد ظلمتی این برج را
لعل لبت چون شکر افشان کند
کشور جان را شکرستان کند
طوطی طبعم که ثناخوان توست
در هوس یک شکر افشان توست
خار جفا ریخت به راهم گناه
لب بگشا عذر گناهم بخواه
تا که کنم تازه ثناخواییی
ای شکرستان شکر افشانیی
تا فتد این بار ز گردن مرا
بوی رهایی رسد از من مرا
رسته ز خود بوسه به خاکت دهم
رو به در روضه پاکت نهم
خاطر گویا و زبانی خموش
از دل پر جوش برآرم خروش
گویمت ای خواجه فقیریم بین
عجز و نگونساری و پیریم بین
شد الفم لام ز غم های ژرف
گوش کن از حال من این یک دو حرف
آمده ام با همه آلایشی
منتظر بخشش و بخشایشی
دایره کش کردم از انگشت دست
تا نهدم دور فلک پشت دست
گرددم آن دایره حصن امان
از خطر چرخ و خطای زمان
از همه آفات نشینم سلیم
بر در بار تو چو جامی مقیم
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۳ - در منقبت قطب الطریق غوث الخلایق خواجه بهاء الملة والدین محمد البخاری المعروف به نقشبند قدس الله تعالی سره
در خم این دایره نقش بند
چند شوی بند به هر نقش چند
نقش رها کن سوی بی نقش رو
دیده به هر نقش چه داری گرو
نقش چو پرده ست و تو ز افسردگی
مایل پرده شد از پردگی
برفکن از پردگی این پرده را
گرم کن از وی دل افسرده را
رستن ازین پرده که بر جان توست
بی مدد پیر نه امکان توست
وان گهر پاک نه هر جا بود
معدن آن خاک بخارا بود
سکه که در یثرب و بطحا زدند
نوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سکه نشد بهره مند
جز دل بی نقش شه نقشبند
خواجه بسته ز سر بندگی
در صف صفوت کمر بندگی
تاج بها بر سر دین او نهاد
قفل هوا از در دین او گشاد
قطب یقین نقطه توحید او
خلعت دین خرقه تجرید او
سر فنا را کس ازو به نگفت
در بقا را کس ازو به نسفت
اول او آخر هر منتهی
زآخر او جیب تمنا تهی
سایه او را قدم فرش سای
پایه او را به سر عرش پای
صورت او راست به میزان شرع
جان وی و زندگی از جان شرع
حق طلبان را به نظرهای خاص
داده ز اندیشه باطل خلاص
هر که بدان گنج عنایت رسید
رخت بدایت به نهایت کشید
راهنمای سفر اندر وطن
خلوتی دایره انجمن
کم زده بی همدمی هوش دم
در نگذشته نظرش از قدم
بس که ز خود کرده به سرعت سفر
باز نمانده قدمش از نظر
وقت توجه شده خم چون کمان
از چله خلوتیان بر کران
بین که چه سان کرده دو صد قافله
صید کمانی و کمان بی چله
چون ز نشان ها به عیان آمده
محو نشانهاش نشان آمده
یافته در طی مقامات خویش
بی صفتی را صفت ذات خویش
سلسله نسبت پیران او
عروه وثقای اسیران او
افکند آوازه آن سلسله
در صف شیران جهان زلزله
سفله که نامش به حقارت برد
نام خود از لوح بصارت برد
دیده خفاش بود روز کور
ور نه ز خورشید نبودی نفور
طایر روحش که ازین کهنه دام
سدره نشیمن شد و طوبی مقام
باد به فرخنده مقر مستقر
عند ملیک صمد مقتدر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۹ - صحبت اول با پیر روشن ضمیر در تاریکی شب ظن و تخمین و رسیدن مرید به واسطه وی به دولت علم الیقین
دوش که چون نور یقین در گمان
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روی زمین را نهفت
ظلمت شک نور یقین را نهفت
برق هدایت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتیان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاری است
نی شب خفتن شب بیداری است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بیداریم آغاز شد
روشنیی در دل تنگم فتاد
تیرگی غفلتم آمد به یاد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گریبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تیر دعا بر هدف انداختم
گفتم کای قبله آزادگان
راهنمای ز ره افتادگان
صنع تو اکسیری هر جا مسی
فضل تو سرمایه هر مفلسی
همت دون رونق دینم ببرد
ظلمت شک نور یقینم ببرد
پیش رهم رهبر دینی فرست
بهر شبم شمع یقینی فرست
لب ز دعا سیر نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغی نمود
در دل من نور فراغی فزود
پیشتر آمد علم نور گشت
زنگ زدای شب دیجور گشت
چون علم نور گریبان شکافت
طلعت خضرش ز گریبان بتافت
خضر چه گویم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگی از باد مسیحاش داشت
چشم من القصه چو بر وی فتاد
شعله درین خشک شده نی فتاد
نور یقینم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلی ز جای
همچو مصلاش فتادم به پای
روی چو نعلیم به پا سودمش
پای ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کای سر تو خاک به راه نیاز
روی به من کن که حبیب توام
نبض به من ده که طبیب توام
ره که بدین مرحله ام داده اند
خاص برای تو فرستاده اند
باز نما علت بیماریت
شرح ده اسباب گرفتاریت
گفتمش ای خضر مسیحا نفس
خضر و مسیحا تویی امروز و بس
از قدمت سبزه عیشم دمید
وز نفست ذوق حیاتم رسید
عین شفا شد ز تو بیماریم
به ز صد اطلاق گرفتاریم
صحت من دولت دیدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روی تو شد حجت ایمان من
نور یقین زد علم از جان من
آنچه رسید از تو به جان سقیم
باشد ازان حجت و برهان عقیم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نیست دلیل و قیاس
بر من ازین پس غم و باری نماند
بر رخ مقصود غباری نماند
لیک ازین بیم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواری شود
صبح یقینم شب تاری شود
گفتم که جامی مشو اندیشه ناک
چون شدت آیینه اندیشه پاک
باش همیشه ز ره دل به من
آینه ات دار مقابل به من
تا ز فروغی که ز من بر تو تافت
دانش تو دید شود دید یافت
یافت تو را از تو رهاند تمام
جمله یکی یابی و بس والسلام
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۳ - حکایت شیخ روزبهان قدس سره با بیوه ای که میوه دل خود را شیوه مستوری می آموخت
روزبهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پرده سرایی رسید
از پس آن پرده صدایی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون
پای منه هر دم از ایوان برون
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه را گوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که ای گنده پیر
از دلت این بیخ هوس کنده گیر
حسن نه آنست که ماند نهان
گر چه بود پرده جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خورده منظوری است
تا ندرد چادر مستوریش
جا نشود منظر منظوریش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهره دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبه حسن هویدا شود
جامی اگر زنده بیننده ای
در صف عشاق نشیننده ای
سرمه ز خاک قدم عشق گیر
زنده به زیر علم عشق میر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
ای به شکر خواب سحر داده هوش
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۳ - حکایت صوفیی که در سماع غنای مغنیه خرقه فقر از سر برکشید و از لجه بی آرام بحر حقیقت به ساحت ساحل مجاز آرمید
کعبه روی از سر وجد عظیم
در صف پیران حرم شد مقیم
مرغ دل او چو زدی پر و بال
رستی از این دامگه پر وبال
وجد الهیش رهاندی ز خویش
جذب حقش بازستادی ز خویش
آمدی از هستی خود گشته صاف
رقص کنان گرد حرم در طواف
روزی از آنجا که قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مطربه ای رونق کارش ببرد
وز دل و جان صبر و قرارش ببرد
ذوق می عشوه و نازش چشید
دل ز حقیقت به مجازش کشید
بود همان حالت وجدش به جای
لیک ازان شاهد دستانسرای
خرقه به پیران حرم داد و گفت
سر خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من وجد الهی نماند
جنبش من جز به ملاهی نماند
ز آتش اغیار درونم به جوش
خرقه اصحاب چه دارم به دوش
خوش نبود بتکده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر کعبه وار
تا به حقیقت نکشید آن مجاز
باز نیامد به سر خرقه باز
جامی ازین قاعده دلپذیر
تا بتوانی سبق صدق گیر
زانکه درین مزرع مرد آزمای
هیچ نیرزد جو گندم نمای
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۰ - مقاله بیستم در پند دادن فرزند ارجمند که در بستان طفولیت به نبات حسن پرورده باد و در بستان بلاغت به نهایت کمال پی آورده
ای شب امید مرا ماه نو
دیده بختم به خیالت گرو
از پس سی روز برآید هلال
روی نمودی تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو یک چله کز علم و حال
سیر کنی در درجات کمال
نام تو شد یوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دین را ضیا
می کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو این نامه حکمت نگار
گر چه کنون نیست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسی کار بند
تا نشود برقع تو موی روی
پا منه از خانه به بازار و کوی
سلسله بند قدم خویش باش
حبس نشین حرم خویش باش
هیچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بیگانگان
طلعت بیگانه نه میمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بی » به کنارت نهند
پهلوی هر سفله مشو جانشین
از همه یکتا شو و تنها نشین
گر چه به خود نیست کج اندام «الف »
بین که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهی بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پیش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش
خنده زنان گاه به آن گه به این
رسته دندان منما همچو «سین »
دل مکن از فکر پریشان دو نیم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »
گوش مده بیهده هر قیل و قال
تا نکشی درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوی طبلک تعلیمگاه
سیلی او گر چه فضیلت ده است
گر تو به سیلی نرسانی به است
پی چو به سر منزل قرآن بری
روزی هر روزه ازان خوان خوری
چند گره زن به میان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشای خط و خال او
هر چه کنی زو گهر سلک خویش
ساز به تکرار زبان ملک خویش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نیسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وی آری بجای
حفظ حق از جانت شود غم زدای
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوی خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نایژه گرد ملال
کوش به تحسین خط از هر نمط
لیک نه چندان که شوی جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خویش
از گهر هر هنری مشت خویش
شعر اگر چه هنری دیگر است
شمه ای از عیب به شعر اندر است
شعر که عیبش ز میان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهی اندیشه اش
کوش که چون من نکنی پیشه اش
هر نفس آمد گهری ارجمند
قیمت آن بیشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رایگان
خاصه که در مدح فرومایگان
محنت این کار به خود ره مده
رنج کشی در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشای همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گویم سخن
علم چو آید به تو گوید چه کن
علم کثیر آمد و عمرت قصیر
آنچه ضروریست به آن شغل گیر
هر چه ضروریست چو حاصل کنی
به که عمارتگری دل کنی
آنست عمارتگری دل که دل
واکشی از کشمکش آب و گل
پای به دامن کشی و سر به جیب
تن به شهادت دهی و جان به غیب
یاد خدا پردگی هش کنی
هر چه بجز اوست فرامش کنی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳ - تاجور ساختن این شاهد غیبی به بی عیبی مباهی به تاج بسمله که مرصع است به جواهر اسماء و صفات الهی
ابتدی بسم الله الرحمن
الرحیم المتوالی الاحسان
می کنم از نم این آب حیات
زندگی بخش دل اهل نجات
تر زبان خامه مشک افشان ار
تا معطر کند این عنوان را
نافه آهوی تاتار است این
نفحه طبله عطار است این
خوش نفس غنچه باغ قدم است
تازه رس میوه شاخ کرم است
بر رخ عقل در غیب گشاد
لوحه بر نامه لاریب نهاد
نقش هر لوحه ازین حرف وفاست
طالبان را در فردوس نماست
خرم آن کس که ازین در چو بتافت
بوی فردوس به فردوس شتافت
نیست فردوس جز اسرار شگرفت
که بود درج در او حرف به حرف
نتوانی که زنی از پی دم
تا نبندی لب از آغاز به هم
یعنی ای کرده به این نام بسند
لبت از هر چه جز این نام ببند
سینش از کنگره طارم عرش
قیرگون سایه به کافوری فرش
یعنی از چرخ چو خور تیغ ستیز
بر تو تیز است درین سایه گریز
بر تو مفتوح ز هر حلقه «میم »
روزن نعمتی از باغ نعیم
هر «الف » جان عدو را خاری
بلکه در چشم دلش مسماری
کم شده نطق زبانی به نظام
تا ز «لامش » نرسیده ست به کام
«ها» ش بنگر که روان کرده به جهد
در گلوی تو دو چشمه ست ز شهد
بهره ور شد دل مجروح ز ریش
ریش را یافت بهین مرهم خویش
«حا» ش حاشا که بود گاه شمار
بجز از عد جنان نکته گزار
ابروی «نون » وی آن قبله راز
که کند دل ز وی آغاز نماز
«یا» ش عشریست ز آیات جمال
عشره کامله اش نعت کمال
حرکاتش ز وفور برکات
داده جنبش به دل آثار حیات
سکناتش به سکون راهنمای
روح را در کنف فضل خدای
نقطه هایش چو فروزنده نجوم
به شیاطین قوی الوهم رجوم
شکل تشدید کزو شانه نماست
فارق معنی شدت ز رخاست
جامی این شاهد پاکیزه غیب
که دمد نکهت پاکیش ز جیب
شیوه جلوه نمایی ز تو یافت
صورت چهره گشایی ز تو یافت
کردی از بسمله تاج افرازش
عقد توحید حمایل سازش
نیست در گوش دل اهل نظر
هیچ زیور به ازین عقد گهر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵ - دست تضرع به مناجات برآوردن و در حلقه اجابت قبله حاجات استوار کردن
ای حیات دل هر زنده دلی
سر خرویی ده هر جا خجلی
چاشنی بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازنده فیروزه رواق
شمسه زرکش زنگاری طاق
تاج بر سر نه زرین تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشنده بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفسیده لبان
خوان خرسندی روزی طلبان
گنج جان سنج به ویرانه جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیر پروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینه دل
زنگ ظلمت بر آیینه دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شای جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنها شدگان
قبله وحدت یکتا شدگان
تیر باران فکن از قوس قزح
از صبا باده ده از لاله قدح
پرده عصمت گل پیرهنان
حله رحمت خونین کفنان
خانه نحل ز تو چشمه نوش
دانه نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه باغ
داغ بر سینه ز تو لاله به راغ
غنچه تنگدل باغ توییم
لاله سان سوخته از داغ توییم
هر که بر دل ز تو داغش باشد
زانچه غیر تو فراغش باشد
هر چه غیر تو رقم کرده توست
گر چه پرورده تو پرده توست
چند بر طلعت خود پرده نهی
پرده بردار که بی پرده بهی
این نو ارقام قدیمی فهرست
به رقم جای قدم باز فرست
تازه رس قافله باز پسان
به قدمگاه کهن باز رسان
بانگ بر سلسله عالم زن
سلک این سلسله را بر هم زن
عرش را ساق بجنبان از جای
در فکن پایه کرسی از پای
چیره کن بر شجر سدره چمن
صرصر بیخ کن شاخ شکن
بر خم رنگ فلک سنگ انداز
رخنه اش در خم نیرنگ انداز
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بی رنگی
رنج و راحت که چنین پی ز پی است
اثر رنگرزی های وی است
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام
تا برآرند به رسوایی نام
پرده پرده نشینان ندرند
وز سر پرده دری درگذرند
کمر بسته جوزا بگشای
گوهر عقد ثریا بگشای
زهره را چنگ طرب زن به زمین
چند باشد به فلک بزم نشین
خامه تیر بکش ز انگشتش
بل کز انگشت تهی کن مشتش
چار دیوار عناصر که به ماه
سر کشیده ست ازین مرحله گاه
مهره مهره بکنش از سر هم
شو ازان مهره کش سلک عدم
آب را بر سر آتش بگمار
تا شود آگه ازو دود برآر
ز آتش قهر ببر تری آب
بحر و بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق
خاک را کن ز نم طوفان غرق
نامزد کن به زمین زلزله ها
ساز ازان «عالیها سافلها»
ماهی و گاو که دربار ویند
با همه بار نگهدار ویند
گاو را ذبح کن از خنجر بیم
پشت ماهی ببر از اره دو نیم
هر چه القصه بود رنگ نمای
همه ز آیینه هستی بزدای
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیم دار نگاه
سایه وارم مفکن خوار به راه
معنی نیک سرانجامی را
جام صورت بشکن جامی را
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیش نور شود
آرد از رنگ به بی رنگی روی
یابد از گلشن بی رنگی بوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰ - عقد اول در پرده گشایی از گشادگی دل و بیان آنکه در پهلوی راستان به وی توان رسید محروم ماند هر که در پهلوی خویش طلبید
ای به پهلوی تو دل در پرده
سر ازین پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل در پرده بود پرده او
یکدم از پرده غفلت بدر آی
باشد این راز شود پرده گشای
نیست این پیکر مخروطی دل
بلکه هست این قفس و طوطی دل
گر تو طوطی ز قفس نشناسی
به خدا ناس نیی نسناسی
دل شه خرگهی است این خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و در شاه نگر
گلبن جان چو نشاندند به گل
بود مقصود ازل غنچه دل
غنچه دل چو شکفتن گیرد
در وی آفاق نهفتن گیرد
عالم و عالمیان در وی گم
همچو یک قطره نم در قلزم
چرخ یک غنچه ز بستان دل است
نطق یک نغمه ز دستان دل است
عنصر ناز ز باغش وردی
توده خاک ز راهش گردی
یک نفس وارهوا از سحرش
هفت دریا صدف یک گهرش
نه فلک پیش درش دهلیزی
پیش چیزیش حهان ناچیزی
زیب دست ادبش خاتم دین
آسمان کتبش نقش نگین
گنج پنهان ازل را گنجور
نشر احسان ابد را منشور
میوه زار کرمش نامقطوع
میوه خوار حرمش ناممنوع
گوی او دستخوش ما و تو نیست
رشته اش مهره کش ما و تو نیست
بلکه ما در کف او دستخوشیم
بسته رشته او مهره وشیم
اوست چون باد صبا ما چو غبار
اوست چون ابر چمن ما چو بهار
گرد مسکین ز زمین چون خیزد
گر نه در دامن باد آویزد
کی کشد سبزه سر از خاک چمن
رشته ابر نیفکنده رسن
هست ازو بخشش و بخشایش ما
هست ازو کاهش و افزایش ما
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نیست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمی است
این هنر خاصیت آدمی است
بی دل زنده چه مردار چه تو
زین شرف مانده چه دیوار چه تو
دل به تدبیر خرد نتوان یافت
بگذر از خود که به خود نتوان یافت
این که در پهلوی چپ می بینی
به اگر پهلو از او درچینی
راستی جوی که در پهلویش
دل و جان زنده شود از بویش
سالها خون جگر باید خورد
خاک ره کحل بصر باید کرد
بو که از زنده دلی یابی بوی
به ره زنده دلی آری روی
دل شود زنده ز بیخویشتنی
نه ز پر علمی و بسیار فنی
به اگر حاصل خود را سوزی
که به تحصیل چراغ افروزی
ره به بی خویشتنی آوردن
بهتر از دود چراغت خوردن
گر تو از خود ننشینی به فراغ
روشنایی ندهد دود چراغ
به چراغی چه شوی روی به راه
که کند دود ویت خانه سیاه
جو چراغی که نباشد دودش
رهنما ساز سوی مقصودش
پرتو نور دل پیر است آن
که چو خورشید جهانگیر است آن
دیده مپسند ازان نور فراز
هستی خویش در آن نور بباز
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۸ - مناجات در شکرگزاری نعمت کلام موزون و طبگاری توفیق برآوردن دلایل هستی خداوند بیچون جل ذکره و عم بره
ای سخن را چو گهر سنجیده
خلعت نظم در او پوشیده
کرده تمییز صحیحش ز سقیم
به ترازو زنی طبع سلیم
می کند وزن سخن نظم پرست
نه ترازوش پدیدار نه دست
طبع را دست و ترازو تو دهی
بر سخن قوت بازو تو دهی
اثر صنع بدیدن سهل است
زان به صانع نرسیدن جهل است
جامی غرق خجالت مانده
بر جبین آب خجالت رانده
نز گلش سبزه احسان خیزد
نز دلش نکته عرفان خیزد
گر چه روزی خور هر روزه توست
دست امید به دریوزه توست
فیضی از ابر یقین بر وی ریز
تا درین مدرسه وسوسه خیز
هر چه دریوزه ز جود تو کند
صرف برهان وجود تو کند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۲ - مناجات در طلب مقام فقر بعد از تحقق به مقام زهد
ای در رحمت تو بر همه باز
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۶ - عقد سیزدهم در بیان صبر که در اجتناب از مناهی رنج بردن است و بر اکتساب مراضی پای فشردن
ای سبکسارتر از خشک گیا
که شود پی سپر باد صبا
بی ثباتی به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روی کشتی وار
کوه شو لنگر خود سنگین دار
شاهبازی مگشا پای ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کی گوی صفت بی سر و پای
می جهی از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهی صد میدان
نیست امکان که رهی زان چوگان
سر بنه در ره چوگانی شاه
بو که یک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکنی
که در آن نیست خرد را سخنی
هر کجا گفت بکن دست گشای
هر کجا گفت مکن باز پس آی
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پیموده اوست
لب ببند از می ناپیموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوی پیمان باش
مرکز دایره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتی
به کزین دایره بیرون افتی
کند این دایره تنگ مجال
حفظ معموره دین سور مثال
رخش ازین سور چو بیرون رانی
نیست جز ماتم جاویدانی
کرد یک رخنه درین سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتادیم
همه زان رخنه برون افتادیم
چند روزی به صبوری می کوش
باده تلخ صبوری می نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود نی بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوری خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وی روش مردان است
آسیا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبیا پای به صبر افشردند
لاجرم پایه عالی بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتی صبوری ننشست
شد وزان رایحه صبر جمیل
بشکفانید گل از نار خلیل
یوسف از صبر به یعقوب رسید
صحت از صبر به ایوب رسید
یافت از صبر کلیم الله عون
جامه در نیل فنا زد فرعون
عیسی از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر این چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قریش
زهرشان ریخت در آبشخور عیش
صبر کن بر ستم بی خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومایه رسد
نکند کوب چو بر سایه رسد
خاتم صبر که عالی گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ایمان را صبر آمد ابر
این بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سینه صافی کنی از زنگ وجود
دیده روشن شوی از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ایام به فرض
بر تو آمال و امانی همه عرض
پای صبر تو نلغزد از جای
نفتد چشم تو بر غیر خدای
ور شود چرخ یکی خونین میغ
که ازان میغ نبارد جز تیغ
بر تو یک مو نشود یافت سلیم
بلکه گردد همه چون فرق دو نیم
لب به دندان صبوری خایی
گره ناله ز دل نگشایی
شرمت آید که درین مشهد خاص
خواهی از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نیست دل کوفتگی زو لایق
ور به فرقش ز جفا تیغ آید
به که چون زخم دهان نگشاید
خاصه وقتی که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۵ - عقد شانزدهم در رجا که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۹ - حکایت آن شیخ صفی ابوتراب نسفی که در اثنای جهاد بین الصفین بالین استراحت نهاد
بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۰ - مناجات در روی به ریاض توکل آوردن و از آنجا استشمام نسیم رضا کردن
ای دو عالم همه اجزا و تو کل
خار صحرای توکل ز تو گل
جزو را معرفت کل تو دهی
توشه راه توکل تو دهی
خاصگان را تو شوی راهنمون
سوی روزی ز سببها بیرون
گه پی تشنه لب پر تب و تاب
چشمه آب برآری ز سراب
گاه بر گرسنه از بی بر شاخ
ریزی از بهر غذا میوه فراخ
مرد ره را جگر شیر دهی
بار او بر کتف شیر نهی
چون شود بر کتف شیر سوار
تازیانه دهیش از دم مار
جان جامی که درین گرداب است
مرکز دایره اسباب است
ده به گلزار توکل راهش
ساز ازان روضه تماشاگاهش
غنچه آن چو شود نافه گشا
به مشامش برسان بوی رضا
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش