عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۷ - عقد بیستم در شوق که کمندیست برازنده کنگره وصال و زمامیست رساننده به سر منزل اتصال
ای دلت را به کف شوق زمام
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۳ - عقد بیست و دوم در قرب که عبارت است از استغراق وجود سالک در عین جمع به غیبت از همه چیز تا غایتی که از صفت قرب نیز
ای زده در صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۷ - مناجات در انتقال از صدق به اخلاص
ای ز نورت علم صبح سفید
صادقان را به تو خوش صبح امید
ما چو صبح از تو به صدقیم علم
جز به مهرت ز ازل نازده دم
تا به کی جامه جان چاک زنیم
علم صدق بر افلاک زنیم
انجم اشک چو گردون ریزیم
چون شفق اشک به خون آمیزیم
تاب مهری به دل ما افکن
تا شود زان نفس ما روشن
برسانیم به روشن نفسی
ناکسان را به مقامات کسی
هست در کشمکش نفس نژند
جامی از ناکسی خود گله مند
مده از گرم روان واپسیش
برهان از کسی و ناکسیش
گر چه راهی به خطا پیموده
از عمل های ریاآلوده
به خلاصی ز ریا خاصش کن
حلقه کوب در اخلاصش کن
صادقان را به تو خوش صبح امید
ما چو صبح از تو به صدقیم علم
جز به مهرت ز ازل نازده دم
تا به کی جامه جان چاک زنیم
علم صدق بر افلاک زنیم
انجم اشک چو گردون ریزیم
چون شفق اشک به خون آمیزیم
تاب مهری به دل ما افکن
تا شود زان نفس ما روشن
برسانیم به روشن نفسی
ناکسان را به مقامات کسی
هست در کشمکش نفس نژند
جامی از ناکسی خود گله مند
مده از گرم روان واپسیش
برهان از کسی و ناکسیش
گر چه راهی به خطا پیموده
از عمل های ریاآلوده
به خلاصی ز ریا خاصش کن
حلقه کوب در اخلاصش کن
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹۰ - مناجات در انتقال از اخلاص به جود
ای ز بیمت دل عشاق دو نیم
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی
حسن آن سبط نبی سر ولی
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۳ - مناجات در انتقال از وصیت فرزند به نصیحت نفس خود
ای مراد دل تنها شدگان
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
مونس وحدت یکتا شدگان
مایه صحبت تو تنهایی
سایه وحدت تو یکتایی
فرخ آن کس که به تنهایی ساخت
رخش در عالم یکتایی تاخت
دیده را کحل شهود تو کشید
چون تو را دید دگر هیچ ندید
جز تو مقصود نداند کس را
بلکه موجود نخواند کس را
گر بخواهد ز درت خواهد و بس
ور بکاهد ز غمت کاهد و بس
از وصال تو بود بالش او
وز فراق تو سزد نالش او
حال جامیت نکو معلوم است
زانچه شد گفته عجب محروم است
بگشا چشم عنایت سویش
وز همه خلق بگردان رویش
تا به محرومی خود پردازد
به نصیحتگری خود سازد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۶ - مناجات در انتقال از خود به مطالعه کنندگان
ای رهایی ده هر بیهوشی
مهر بر لب نه هر خاموشی
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف تهی لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
ور بر آفاق زنی حمله بیم
قاف تا قاف شود حلقه میم
بعد توست اصل همه تنگی ها
قرب تو مایه یکرنگی ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست غم آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده
نکهتش از گل یکرنگی ده
دوز از تار فنا دلق او را
برهان از خود و از خلق او را
عیبش از بی هنران ساز نهان
وز گمان هنرش باز رهان
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
مهر بر لب نه هر خاموشی
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف تهی لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
ور بر آفاق زنی حمله بیم
قاف تا قاف شود حلقه میم
بعد توست اصل همه تنگی ها
قرب تو مایه یکرنگی ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست غم آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده
نکهتش از گل یکرنگی ده
دوز از تار فنا دلق او را
برهان از خود و از خلق او را
عیبش از بی هنران ساز نهان
وز گمان هنرش باز رهان
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۳۰ - ختم کتاب و خاتمه خطاب
دامت آثارک ای طرفه قلم
دام دل ها زدی از مشک رقم
واسطی نسبت و شامی اثری
تحفه شام سوی روم بری
نقد عمر است نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
از کجا پرسمت ای قاصد دل
که عجب مسرعی و مستعجل
مرکب گرم عنان می رانی
خوی چکان قطره زنان می رانی
نامه نامفزا می آری
خیر مقدم ز کجا می آری
این چه نقش است که ناگاه زدی
پنجه شب به رخ ماه زدی
بافتی بر قد این حور سرشت
حله از طره حوران بهشت
این چه حور است درین حله ناز
کرده از دولت جاوید طراز
روی زیباش مه اوج شرف
زلف مشکینش «من اللیل زلف »
جبهه اش فاتحه مصحف نور
بر میانش کمر «خیرالامور»
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبله حاجت حاجت جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق افکن
طره اش پرده کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده ده باد مسیح
در فسون خوانی هر مرده فصیح
راستی شکل قد رعنایش
صدق عکس رخ صبح آسایش
گوشش از حلقه اخلاص گران
دیده عشق به رویش نگران
خرد گام زن از دنبالش
بیخود از زمزمه خلخالش
جامی آمد چو به خلخال سخن
از دعا گوهر خلخاش کن
یا رب این غیرت حورالعین را
شاهد روضه علیین را
از دل و دیده هر دیده وری
بخش توفیق قبول نظری
خاصه آن در روش فضل دلیر
زان دلیریش شده نام دو شیر
آن یکی در ره دین شیر خدای
وان دگر پنجه به هر صید گشای
چشمش از خوش قلمان روشن کن
خالش از پاک دمان گلشن کن
از خط خوب کنش پاینده
وز دم پاک طرب زاینده
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دویی پاک نگاه
اول آن خامه زن سهو نویس
به سر دوک قلم بیهده ریس
بر خط و شعر وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه به جای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه هایش نه به قانون حساب
خارج از دایره صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته ازو زیر و زبر
گه نوشته ست کم و گاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا برده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
از قلم باد جدا انگشتش
بلکه انگشت قلم در مشتش
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح نه از سهو و ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
بادش آن گزلک خنجر کردار
قاطع دست تصرف زین کار
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
ختم الله لنا بالحسنی
و هو مولانا نعم المولی
دام دل ها زدی از مشک رقم
واسطی نسبت و شامی اثری
تحفه شام سوی روم بری
نقد عمر است نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
از کجا پرسمت ای قاصد دل
که عجب مسرعی و مستعجل
مرکب گرم عنان می رانی
خوی چکان قطره زنان می رانی
نامه نامفزا می آری
خیر مقدم ز کجا می آری
این چه نقش است که ناگاه زدی
پنجه شب به رخ ماه زدی
بافتی بر قد این حور سرشت
حله از طره حوران بهشت
این چه حور است درین حله ناز
کرده از دولت جاوید طراز
روی زیباش مه اوج شرف
زلف مشکینش «من اللیل زلف »
جبهه اش فاتحه مصحف نور
بر میانش کمر «خیرالامور»
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبله حاجت حاجت جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق افکن
طره اش پرده کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده ده باد مسیح
در فسون خوانی هر مرده فصیح
راستی شکل قد رعنایش
صدق عکس رخ صبح آسایش
گوشش از حلقه اخلاص گران
دیده عشق به رویش نگران
خرد گام زن از دنبالش
بیخود از زمزمه خلخالش
جامی آمد چو به خلخال سخن
از دعا گوهر خلخاش کن
یا رب این غیرت حورالعین را
شاهد روضه علیین را
از دل و دیده هر دیده وری
بخش توفیق قبول نظری
خاصه آن در روش فضل دلیر
زان دلیریش شده نام دو شیر
آن یکی در ره دین شیر خدای
وان دگر پنجه به هر صید گشای
چشمش از خوش قلمان روشن کن
خالش از پاک دمان گلشن کن
از خط خوب کنش پاینده
وز دم پاک طرب زاینده
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دویی پاک نگاه
اول آن خامه زن سهو نویس
به سر دوک قلم بیهده ریس
بر خط و شعر وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه به جای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه هایش نه به قانون حساب
خارج از دایره صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته ازو زیر و زبر
گه نوشته ست کم و گاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا برده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
از قلم باد جدا انگشتش
بلکه انگشت قلم در مشتش
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح نه از سهو و ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
بادش آن گزلک خنجر کردار
قاطع دست تصرف زین کار
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
ختم الله لنا بالحسنی
و هو مولانا نعم المولی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - نخل بیان فضیلت عشق بستن و شاخچه آغاز سبب نظم کتاب به آن پیوستن
دل فارغ ز درد عشق دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - درآمدن زلیخا همراه عزیز مصر به مصر و بیرون آمدن مصریان و طبق های نثار بر عماری زلیخا افشاندن
سحرگاهان که زد چرخ مکوکب
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - در سبب نظم این کتاب و باعث ترتیب این خطاب
از هر چه سخنوران بدانند
وز لوح سخنوری بخوانند
مقبول ترین فسانه عشق است
مطبوع ترین ترانه عشق است
زین راز چو پرده باز کردم
وین طرفه ترانه ساز کردم
شد طوطی طبع من شکرخا
از قصه ی یوسف و زلیخا
جست از کلکم در آن شکرریز
شیرین سخنان شکر آمیز
در عالم ازان فتاد شوری
در خاطر عاشقان سروری
سر چشمه ی لطف بود لیکن
زان تشنگیم نگشت ساکن
مرغ دل من ز جای دیگر
می خواست زند نوای دیگر
چون قرعه زدم به فال میمون
افتاد به شرح حال مجنون
هر چند که پیش ازین دو استاد
در ملک سخن بلند بنیاد
در نکته وری زبان گشادند
داد سخن اندر آن بدادند
از گنجه چو گنج آن گهر ریز
وز هند چو طوطی این شکر ریز
آن مقرعه زن به کوس دعوی
وین جلوه ده عروس معنی
آن کنده ز نظم نقش در سنگ
وین داده به حسن صنعتش رنگ
آن برده علم به اوج اعجاز
وین کرده فسون ساحری ساز
من هم کمر از قفا ببستم
بر ناقه ی بادپا نشستم
هر جا که رسید رخش ایشان
از خاطر فیض بخش ایشان
من نیز به فاقه ناقه راندم
خود را به غبارشان رساندم
گر مانده ام از شمارشان پس
بر چهره ی من غبارشان بس
اکسیر وجودم آن غبار است
بر فرق نیازم آن نثار است
نی نی غرقم به موج قلزم
از خاک چرا کنم تیمم
از چشمه ی همت آب جویم
وز روی خود آن غبار شویم
فیاض همه سروش غیب است
دریوزه که نی ازوست عیب است
گوهر چو توان ز کان گرفتن
سستی بود از دکان گرفتن
در مشت من است دجله حقا
حقابه نبایدم ز سقا
جام از کف دست خویش کردن
آب از نم جوی خویش خوردن
به زانکه خوری به کاسه ی زر
از حوضه ساقیان دیگر
در لجه فیض نیست امساک
لیکن قحط است خاطر پاک
بسته ست دهان چشمه را سنگ
چون آب کند به جوشش آهنگ
سرچشمه کنم ز سنگ خالی
تا سر کشد آب بر حوالی
هر سو جویی ز آب رانم
هم خود خورم آب و هم خورانم
سازم ز سروش غیب ساقی
دریوزه کنم شراب باقی
وز لوح سخنوری بخوانند
مقبول ترین فسانه عشق است
مطبوع ترین ترانه عشق است
زین راز چو پرده باز کردم
وین طرفه ترانه ساز کردم
شد طوطی طبع من شکرخا
از قصه ی یوسف و زلیخا
جست از کلکم در آن شکرریز
شیرین سخنان شکر آمیز
در عالم ازان فتاد شوری
در خاطر عاشقان سروری
سر چشمه ی لطف بود لیکن
زان تشنگیم نگشت ساکن
مرغ دل من ز جای دیگر
می خواست زند نوای دیگر
چون قرعه زدم به فال میمون
افتاد به شرح حال مجنون
هر چند که پیش ازین دو استاد
در ملک سخن بلند بنیاد
در نکته وری زبان گشادند
داد سخن اندر آن بدادند
از گنجه چو گنج آن گهر ریز
وز هند چو طوطی این شکر ریز
آن مقرعه زن به کوس دعوی
وین جلوه ده عروس معنی
آن کنده ز نظم نقش در سنگ
وین داده به حسن صنعتش رنگ
آن برده علم به اوج اعجاز
وین کرده فسون ساحری ساز
من هم کمر از قفا ببستم
بر ناقه ی بادپا نشستم
هر جا که رسید رخش ایشان
از خاطر فیض بخش ایشان
من نیز به فاقه ناقه راندم
خود را به غبارشان رساندم
گر مانده ام از شمارشان پس
بر چهره ی من غبارشان بس
اکسیر وجودم آن غبار است
بر فرق نیازم آن نثار است
نی نی غرقم به موج قلزم
از خاک چرا کنم تیمم
از چشمه ی همت آب جویم
وز روی خود آن غبار شویم
فیاض همه سروش غیب است
دریوزه که نی ازوست عیب است
گوهر چو توان ز کان گرفتن
سستی بود از دکان گرفتن
در مشت من است دجله حقا
حقابه نبایدم ز سقا
جام از کف دست خویش کردن
آب از نم جوی خویش خوردن
به زانکه خوری به کاسه ی زر
از حوضه ساقیان دیگر
در لجه فیض نیست امساک
لیکن قحط است خاطر پاک
بسته ست دهان چشمه را سنگ
چون آب کند به جوشش آهنگ
سرچشمه کنم ز سنگ خالی
تا سر کشد آب بر حوالی
هر سو جویی ز آب رانم
هم خود خورم آب و هم خورانم
سازم ز سروش غیب ساقی
دریوزه کنم شراب باقی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی
بیاع متاع هوشیاری
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - رفتن مجنون پیش لیلی و به بانگ زاغ فال نیکو گرفتن و نذر کردن که اگر دیدار لیلی میسر گردد یک حج پیاده بگزارد
چون باز سفیده دم درین باغ
بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۳ - جواب نوشتن مجنون نامه لیلی را
مجنون چو به نامه در قلم زد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی
نیرنگ زن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۸ - در ختم کتاب و خاتمه خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری
کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵ - در دعای دولتخواهی حضرت ولایت پناهی عبیداللهی لازالت ایام بقائه مصونة عن التناهی و مأمونة عن اصابة الدواهی
به فیض ازل هر که را همرهیست
دل روشنش هم پر و هم تهیست
پر از چیست از جذب پیران راه
تهی از چه زآویزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد
کف اندر کف دستگیران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستی تهی
ز اشراق نور عبیداللهی
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که می دارد این نام از القاب ننگ
ازین نام دل را به سری ره است
که تقریر القاب ازان کوته است
ازان محو در بی نشانی شود
وز این لوح کلک معانی شود
به هر جا کشد بی نشانی علم
نشان کی تواند زد آنجا قدم
ایا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشید از دور نوری ببخش
مرا غایت از من حضوری ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگیر از سر غایبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صیدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنیارم به کس
به عالم همین طوقداریم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببین شوقم ای من سگ طوق تو
مسوز ای درت قبله عشاق را
به حرمان اسیران مشتاق را
ز دیوان فقرم طرازی فرست
ز لوح فنا حرف رازی فرست
کزان حرف بازار تیزی کنم
ز لب گوهر راز ریزی کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالی ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلی نو آورده ای
به شیر ولای تو پرورده ای
یکی شب به خواب آنچنان دیدمش
که چون غنچه در خرقه پیچیدمش
به پیش تو آوردم امیدوار
به حرمت گرفتی سرش بر کنار
نهادی به لطفش دهان بر دهان
فرو ریختیش از دهان در دهان
عجب شربت صافی و دلپذیر
به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبریز شد گوهرین جام او
ز تو چشم آن دارم ای بحر جود
که هر چند دیر آمدم زود زود
دهی آب کشت خراب مرا
کنی راست تعبیر خواب مرا
گماری بر احوال من همتی
صدف ریزه ام را دهی قیمتی
کشی قطره ام را به دردانگی
ز طفلی به مردی و مردانگی
بود بر پی رهنوردان رود
به مردانگی راه مردان رود
الا تا به خوبی و فرخندگی
بود شمع خورشید را زندگی
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد
دل روشنش هم پر و هم تهیست
پر از چیست از جذب پیران راه
تهی از چه زآویزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد
کف اندر کف دستگیران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستی تهی
ز اشراق نور عبیداللهی
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که می دارد این نام از القاب ننگ
ازین نام دل را به سری ره است
که تقریر القاب ازان کوته است
ازان محو در بی نشانی شود
وز این لوح کلک معانی شود
به هر جا کشد بی نشانی علم
نشان کی تواند زد آنجا قدم
ایا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشید از دور نوری ببخش
مرا غایت از من حضوری ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگیر از سر غایبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صیدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنیارم به کس
به عالم همین طوقداریم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببین شوقم ای من سگ طوق تو
مسوز ای درت قبله عشاق را
به حرمان اسیران مشتاق را
ز دیوان فقرم طرازی فرست
ز لوح فنا حرف رازی فرست
کزان حرف بازار تیزی کنم
ز لب گوهر راز ریزی کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالی ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلی نو آورده ای
به شیر ولای تو پرورده ای
یکی شب به خواب آنچنان دیدمش
که چون غنچه در خرقه پیچیدمش
به پیش تو آوردم امیدوار
به حرمت گرفتی سرش بر کنار
نهادی به لطفش دهان بر دهان
فرو ریختیش از دهان در دهان
عجب شربت صافی و دلپذیر
به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبریز شد گوهرین جام او
ز تو چشم آن دارم ای بحر جود
که هر چند دیر آمدم زود زود
دهی آب کشت خراب مرا
کنی راست تعبیر خواب مرا
گماری بر احوال من همتی
صدف ریزه ام را دهی قیمتی
کشی قطره ام را به دردانگی
ز طفلی به مردی و مردانگی
بود بر پی رهنوردان رود
به مردانگی راه مردان رود
الا تا به خوبی و فرخندگی
بود شمع خورشید را زندگی
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد