عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع
چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقالة الثالثة
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش
مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه
جهان صدق شیخ گورگانی
که قطب وقت خود بود از معانی
یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش
مگر در دست و در پای از ادیمش
غلافی کرده بودندی مقیمش
که تا چون میرود هر لحظه از جای
نه دست او شود آلوده نه پای
زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجّاده خفتی
چو بودی ساعتی در دادی آواز
که تا خادم بر او آمدی باز
بدست خود ببستی دستوانش
وز آنجا آن زمان کردی روانش
بمطبخ بود مأواگه گرفته
نبودی گوشتی از وی نهفته
نبُردی هیچ چیز از پخته و خام
مگر چیزی که دادندی بهنگام
امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی
مگر یک روز در مطبخ شبانگاه
زتابه گوشتی بربود ناگاه
به آخر خادم او را چون طلب کرد
بسی گوشش بمالید و أدب کرد
بیامد گربه پیش شیخ دیگر
نشست از خشم در کُنجی مجاور
طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه
بگفتش خادم آنچ افتاد در راه
بخواند آن گربه را شیخ وفادار
بدو گفتا چرا کردی چنین کار
مگر آن گربه بود آبستن آنگاه
شد و آورد سه بچّه به سه راه
به پیش شیخشان بنهاد برخاک
درختی دید آنجا سخت غمناک
ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست
نظر بگشاد و لب از بانگ در بست
چو شیخ آن دید از خادم برآشفت
تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت
که گربه معذور بودست
ز خورد خویشتن بس دور بودست
ازو این که ترک ادب بود
ولی از احتیاجش این طلب بود
کسی را در ضرورة گر مقامست
شود حالی مُباحش گر حرامست
برای بچّه کم از عنکبوتی
برآرد از دهان شیر قوتی
ز گربه آنچه کرد او نه غریبست
که پیوند بچه کاری عجیبست
ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد
غم یک بچّه در خاطر نگردد
بخادم گفت شیخ کار دیده
که هست این بیزبان تیمار دیده
ز چشم تو باستادست بر شاخ
باستغفار گردد با تو گستاخ
همی خادم ز سر دستار بنهاد
بر گربه باستغفار استاد
نه استغفار او را هیچ اثر بود
نه در وی گربه را روی نظر بود
به آخر شیخ شد حرفی برو خواند
شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند
فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
به پای شیخ میغلطید در راه
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل آتشی چون شمع برخاست
همه از گربهٔ هم رنگ گشتند
به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند
اگر صد عالمت پیوند باشد
نه چون پیوند یک فرزند باشد
کسی کو فارغ از فرزند آمد
خدای پاک بیمانند آمد
که قطب وقت خود بود از معانی
یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش
مگر در دست و در پای از ادیمش
غلافی کرده بودندی مقیمش
که تا چون میرود هر لحظه از جای
نه دست او شود آلوده نه پای
زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجّاده خفتی
چو بودی ساعتی در دادی آواز
که تا خادم بر او آمدی باز
بدست خود ببستی دستوانش
وز آنجا آن زمان کردی روانش
بمطبخ بود مأواگه گرفته
نبودی گوشتی از وی نهفته
نبُردی هیچ چیز از پخته و خام
مگر چیزی که دادندی بهنگام
امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی
مگر یک روز در مطبخ شبانگاه
زتابه گوشتی بربود ناگاه
به آخر خادم او را چون طلب کرد
بسی گوشش بمالید و أدب کرد
بیامد گربه پیش شیخ دیگر
نشست از خشم در کُنجی مجاور
طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه
بگفتش خادم آنچ افتاد در راه
بخواند آن گربه را شیخ وفادار
بدو گفتا چرا کردی چنین کار
مگر آن گربه بود آبستن آنگاه
شد و آورد سه بچّه به سه راه
به پیش شیخشان بنهاد برخاک
درختی دید آنجا سخت غمناک
ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست
نظر بگشاد و لب از بانگ در بست
چو شیخ آن دید از خادم برآشفت
تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت
که گربه معذور بودست
ز خورد خویشتن بس دور بودست
ازو این که ترک ادب بود
ولی از احتیاجش این طلب بود
کسی را در ضرورة گر مقامست
شود حالی مُباحش گر حرامست
برای بچّه کم از عنکبوتی
برآرد از دهان شیر قوتی
ز گربه آنچه کرد او نه غریبست
که پیوند بچه کاری عجیبست
ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد
غم یک بچّه در خاطر نگردد
بخادم گفت شیخ کار دیده
که هست این بیزبان تیمار دیده
ز چشم تو باستادست بر شاخ
باستغفار گردد با تو گستاخ
همی خادم ز سر دستار بنهاد
بر گربه باستغفار استاد
نه استغفار او را هیچ اثر بود
نه در وی گربه را روی نظر بود
به آخر شیخ شد حرفی برو خواند
شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند
فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
به پای شیخ میغلطید در راه
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل آتشی چون شمع برخاست
همه از گربهٔ هم رنگ گشتند
به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند
اگر صد عالمت پیوند باشد
نه چون پیوند یک فرزند باشد
کسی کو فارغ از فرزند آمد
خدای پاک بیمانند آمد
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۳) حکایت ترسا بچه
یکی ترسای تاجر بود پر سیم
که او را خواجگی بودی در اقلیم
یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی
چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشّاق را زنّار بستی
ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش
چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه
چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را
شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از دُرِّ دندانش
مگر بیمار شد آن زندگانی
بمُرد القصّه در روز جوانی
پدر از درد او میکُشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
به آخر چون بشُست و کرد پاکش
مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
که البتّه خدا را نیست فرزند
مبرّاست از زن و از خویش و پیوند
که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خُرسند بودی
بدانستم که جز بیعلّتی نیست
کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
که او را خواجگی بودی در اقلیم
یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی
چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشّاق را زنّار بستی
ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش
چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه
چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را
شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از دُرِّ دندانش
مگر بیمار شد آن زندگانی
بمُرد القصّه در روز جوانی
پدر از درد او میکُشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
به آخر چون بشُست و کرد پاکش
مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
که البتّه خدا را نیست فرزند
مبرّاست از زن و از خویش و پیوند
که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خُرسند بودی
بدانستم که جز بیعلّتی نیست
کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۶) حکایت یوسف و ابن یامین علیهما السلام
چو پیش یوسف آمد ابن یامین
نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
نشسته بود یوسف در نقابی
که نتوانی نهفتن آفتابی
چه میدانست هرگز ابن یامین
که دارد در بر خود جان شیرین
گمان برد او که سلطان عزیزست
چه میدانست کو جان عزیزست
اگر او در عزیزی جان نبودی
عزیز مصر جاویدان نبودی
چه گر یوسف نشاندش در بر خویش
ز حرمت بر نیاورد او سر خویش
سخنها گفت یوسف خوب آنجا
خبر پرسید از یعقوب آنجا
یکی نامه بزیر پرده در داد
ز سوز جان یعقوبش خبر داد
چو یوسف نامه بستد نام زد شد
وز آنجا پیش فرزندان خود شد
چه گویم نامه بگشادند آخر
بسی بر چشم بنهادند آخر
دران جمع اوفتاد از شوق جوشی
برآمد از میان بانگ و خروشی
بسی خونابهٔ حسرت فشاندند
وزان حسرت بصد حیرت بماندند
بآخر یوسف آنجا باز آمد
بتخت خود بصد اعزاز آمد
زمانی بود و خلقی در رسیدند
میان صُفّه خوانی برکشیدند
چنین فرمود یوسف شاه محبوب
که جمع آیند فرزندان یعقوب
ولی هر یک یکی را برگزینند
بیک خوان دو برادر در نشینند
چنان کو گفت بنشستند با هم
نشاندند ابن یامین را بماتم
چو تنها ماند آنجا ابن یامین
ز یوسف یادش آمد گشت غمگین
بسی بگریست از اندوه یوسف
بسی خورد از فراق او تأسّف
ازو پرسید یوسف شاه احرار
که ای کودک چرا گرئی چنین زار
چنین گفت او که چون تنها بماندم
ازین اندوه خون باید فشاندم
که بودست ای عزیزم یک برادر
من و او هم پدر بودیم و مادر
کنون او گُم شدست از دیرگاهی
بسوی او کسی را نیست راهی
اگر او نیز با این خسته بودی
بخوان با من بهم بنشسته بودی
بگفت این و یکی خوان داشت در پیش
همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش
نچندانی گریست از اشک دیده
که هرگز دیده بود آن اشک دیده
چو یوسف آنچنان گریان بدیدش
چو جان خود دلی بریان بدیدش
بدو گفتا که مگوی ای جوان تو
مرا چون یوسفی گیر این زمان تو
که تا هم کاسه باشم من عزیزت
ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
زبان بگشاد خوانسالار آنگاه
که این کاسه پر اشک اوست ای شاه
بگو کین اشک خونین چون خوری تو
روا داری که نان با خون خوری تو
چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش
که خون من ازین غم میزند جوش
دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت
چنین خونی بخون خوردن توان یافت
یتیمست او و جان میپرورم من
اگر خونی یتیمی میخورم من
چنین گفتند فرزندان یعقوب
که خُردست او اگرچه هست محبوب
نداند هیچ آداب ملوک او
بخدمت چون کند زیبا سلوک او
ازان ترسیم ما و جای آنست
که خردی پیش شاه خرده دانست
چنین آمد جواب از یوسف خوب
که شایسته بود فرزند یعقوب
کسی کو را پدر یعقوب باشد
ازو هرچیز کآید خوب باشد
پس آنگه گفت هان ای ابن یامین
چرا زردست روی تو بگو هین
چنین گفت او که یوسف در فراقم
بکشت وزرد کرد از اشتیاقم
بدو گفتا که گر شد زرد رویت
پشولیده چرا شد مشک مویت
چنین گفت او که چون مادر ندارم
پشولیدست موی و روزگارم
پس آگه گفت چون دیدی پدر را
که میگویند گُم کرد او پسر را
چنین گفت او که نابینا بماندست
چو یوسف نیست او تنها بماندست
جهانی آتشش بر جان نشسته
میان کلبهٔ احزان نشسته
ز بس کز دیده او خوناب رانده
ز خون و آب در گرداب مانده
چو از یوسف فرا اندیش گیرد
دران ساعت مرا در پیش گیرد
چگویم من که آن ساعت بزاری
چگونه گرید او از بیقراری
اگر حاضر بود آن روز سنگی
شود در حال خونی بی درنگی
چو از یعقوب یوسف را خبر شد
بیکره برقعش از اشک تر شد
نهان میکرد آن اشک از تأسف
که آمد پیگ حضرت پیش یوسف
که رخ بنمای چندش رنجه داری
که شیرین گوئی و سر پنجه داری
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
چو القصّه بدیدش ابن یامین
جدا شد زو تو گفتی جان شیرین
چو دریائی دلش در جوش افتاد
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه
ازو پرسید یوسف کای نکو خواه
چه افتادت که بیهوش اوفتادی
بیفسردی و در جوش اوفتادی
چنین گفت او ندانم تو چه چیزی
که گوئی یوسفی گرچه غریزی
بجای یوسفت بگزیدهام من
تو گوئی پیش ازینت دیدهام من
به یوسف مانی از بهر خدا تو
اگر هستی چه رنجانی مرا تو
من بی کس ندارم این پر و بال
نمیدانم تو میدانی بگو حال
کسی کین قصّهام افسانه خواند
خرد او را ز خود بیگانه داند
ترا در پردهٔ جان آشنائیست
که با او پیش ازینت ماجرائیست
اگر بازش شناسی یک دمی تو
سبق بردی ز خلق عالمی تو
وگر با او دلی بیگانه داری
یقین طور مرا افسانه داری
دل تو گر ندارد آشنائی
نگیرد هیچ کارت روشنائی
کسی کز آشنائی بوی دارد
همو با قرب حضرت خوی دارد
چو او با حق بود حق نیز جاوید
ازان سایه ندارد دور خورشید
نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
نشسته بود یوسف در نقابی
که نتوانی نهفتن آفتابی
چه میدانست هرگز ابن یامین
که دارد در بر خود جان شیرین
گمان برد او که سلطان عزیزست
چه میدانست کو جان عزیزست
اگر او در عزیزی جان نبودی
عزیز مصر جاویدان نبودی
چه گر یوسف نشاندش در بر خویش
ز حرمت بر نیاورد او سر خویش
سخنها گفت یوسف خوب آنجا
خبر پرسید از یعقوب آنجا
یکی نامه بزیر پرده در داد
ز سوز جان یعقوبش خبر داد
چو یوسف نامه بستد نام زد شد
وز آنجا پیش فرزندان خود شد
چه گویم نامه بگشادند آخر
بسی بر چشم بنهادند آخر
دران جمع اوفتاد از شوق جوشی
برآمد از میان بانگ و خروشی
بسی خونابهٔ حسرت فشاندند
وزان حسرت بصد حیرت بماندند
بآخر یوسف آنجا باز آمد
بتخت خود بصد اعزاز آمد
زمانی بود و خلقی در رسیدند
میان صُفّه خوانی برکشیدند
چنین فرمود یوسف شاه محبوب
که جمع آیند فرزندان یعقوب
ولی هر یک یکی را برگزینند
بیک خوان دو برادر در نشینند
چنان کو گفت بنشستند با هم
نشاندند ابن یامین را بماتم
چو تنها ماند آنجا ابن یامین
ز یوسف یادش آمد گشت غمگین
بسی بگریست از اندوه یوسف
بسی خورد از فراق او تأسّف
ازو پرسید یوسف شاه احرار
که ای کودک چرا گرئی چنین زار
چنین گفت او که چون تنها بماندم
ازین اندوه خون باید فشاندم
که بودست ای عزیزم یک برادر
من و او هم پدر بودیم و مادر
کنون او گُم شدست از دیرگاهی
بسوی او کسی را نیست راهی
اگر او نیز با این خسته بودی
بخوان با من بهم بنشسته بودی
بگفت این و یکی خوان داشت در پیش
همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش
نچندانی گریست از اشک دیده
که هرگز دیده بود آن اشک دیده
چو یوسف آنچنان گریان بدیدش
چو جان خود دلی بریان بدیدش
بدو گفتا که مگوی ای جوان تو
مرا چون یوسفی گیر این زمان تو
که تا هم کاسه باشم من عزیزت
ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
زبان بگشاد خوانسالار آنگاه
که این کاسه پر اشک اوست ای شاه
بگو کین اشک خونین چون خوری تو
روا داری که نان با خون خوری تو
چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش
که خون من ازین غم میزند جوش
دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت
چنین خونی بخون خوردن توان یافت
یتیمست او و جان میپرورم من
اگر خونی یتیمی میخورم من
چنین گفتند فرزندان یعقوب
که خُردست او اگرچه هست محبوب
نداند هیچ آداب ملوک او
بخدمت چون کند زیبا سلوک او
ازان ترسیم ما و جای آنست
که خردی پیش شاه خرده دانست
چنین آمد جواب از یوسف خوب
که شایسته بود فرزند یعقوب
کسی کو را پدر یعقوب باشد
ازو هرچیز کآید خوب باشد
پس آنگه گفت هان ای ابن یامین
چرا زردست روی تو بگو هین
چنین گفت او که یوسف در فراقم
بکشت وزرد کرد از اشتیاقم
بدو گفتا که گر شد زرد رویت
پشولیده چرا شد مشک مویت
چنین گفت او که چون مادر ندارم
پشولیدست موی و روزگارم
پس آگه گفت چون دیدی پدر را
که میگویند گُم کرد او پسر را
چنین گفت او که نابینا بماندست
چو یوسف نیست او تنها بماندست
جهانی آتشش بر جان نشسته
میان کلبهٔ احزان نشسته
ز بس کز دیده او خوناب رانده
ز خون و آب در گرداب مانده
چو از یوسف فرا اندیش گیرد
دران ساعت مرا در پیش گیرد
چگویم من که آن ساعت بزاری
چگونه گرید او از بیقراری
اگر حاضر بود آن روز سنگی
شود در حال خونی بی درنگی
چو از یعقوب یوسف را خبر شد
بیکره برقعش از اشک تر شد
نهان میکرد آن اشک از تأسف
که آمد پیگ حضرت پیش یوسف
که رخ بنمای چندش رنجه داری
که شیرین گوئی و سر پنجه داری
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
چو القصّه بدیدش ابن یامین
جدا شد زو تو گفتی جان شیرین
چو دریائی دلش در جوش افتاد
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه
ازو پرسید یوسف کای نکو خواه
چه افتادت که بیهوش اوفتادی
بیفسردی و در جوش اوفتادی
چنین گفت او ندانم تو چه چیزی
که گوئی یوسفی گرچه غریزی
بجای یوسفت بگزیدهام من
تو گوئی پیش ازینت دیدهام من
به یوسف مانی از بهر خدا تو
اگر هستی چه رنجانی مرا تو
من بی کس ندارم این پر و بال
نمیدانم تو میدانی بگو حال
کسی کین قصّهام افسانه خواند
خرد او را ز خود بیگانه داند
ترا در پردهٔ جان آشنائیست
که با او پیش ازینت ماجرائیست
اگر بازش شناسی یک دمی تو
سبق بردی ز خلق عالمی تو
وگر با او دلی بیگانه داری
یقین طور مرا افسانه داری
دل تو گر ندارد آشنائی
نگیرد هیچ کارت روشنائی
کسی کز آشنائی بوی دارد
همو با قرب حضرت خوی دارد
چو او با حق بود حق نیز جاوید
ازان سایه ندارد دور خورشید
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۷) حکایت جوان گناه کار و ملایکۀ عذاب که برو موکّلند
چنین خواندم که در محشر جوانی
درآید وز خدا خواهد امانی
بغایت جُرمِ او بسیار باشد
ولی قاضی فضلش یار باشد
ملایک میکنند آنجا شتابش
که پیش آرند در دوزخ عذابش
همی حالی خطاب آید ز درگاه
که از چه میکشید او را درین راه
چنین گویند میتازیم او را
که تا در دوزخ اندازیم او را
خطاب آید دگر امّا معمّا
که هستیم ای عجب با او بهم ما
شما را این نمیباید شنودن
که ما هر دو بهم خواهیم بودن
ملایک این سخن نشنیده باشند
نه هرگز این کرامت دیده باشند
ازین هیبت همه خاموش گردند
بلرزند آنگهی بیهوش گردند
خطاب آید جوان را کای پریشان
چه میپائی هلا بگریز ازیشان
جوان گوید خدایا در چنین جای
که نه سر دارد این وادی ونه پای
کجا یارم شدن از رستخیزی
که نیست این جایگه راه گریزی
خطاب آید که ای در عین مستی
بیا در ما گریز از جمله رستی
جوان گوید مرا این یارگی نیست
که نقد من به جز بیچارگی نیست
مگر تو فضل خود در کار آری
مرا در پردهٔ اسرار آری
خداوندش بپوشد از کرامت
کند پنهانش از خلق قیامت
بدولت جای اسرارش رساند
بخلوتگاه دیدارش رساند
ملایک چون بهوش آیند آنگاه
نه بینند آن جوان را بر سر راه
بجویندش بسی امّا نیابند
بهر سوئی بمردی میشتابند
بحق گویند خصم ما کجا شد
مگر در عالم باقی فنا شد
بهشت و دوزخ این ساعت بجُستیم
نمیبینم و از وی دست شستیم
تو میدانی الهی کو کجا شد
اگر با ما نگوئی جان ما شد
خطاب آید که این از حکمت ماست
که در پرده سرای عصمت ماست
چو او را هست پیش ما قراری
شما را نیست با او هیچ کاری
کنون او داند و ما جاودانه
شما را رفت باید از میانه
عنایت چون ز پیشان یار باشد
کجا اندر میان اغیار باشد
ولی اوّل نبی را در هدایت
نماید آفتابی در عنایت
عنایت گر ترا با خاص گیرد
همه نقصان تو اخلاص گیرد
کند دیدار خویشت آشکاره
که تا کارت نباشد جز نظاره
درآید وز خدا خواهد امانی
بغایت جُرمِ او بسیار باشد
ولی قاضی فضلش یار باشد
ملایک میکنند آنجا شتابش
که پیش آرند در دوزخ عذابش
همی حالی خطاب آید ز درگاه
که از چه میکشید او را درین راه
چنین گویند میتازیم او را
که تا در دوزخ اندازیم او را
خطاب آید دگر امّا معمّا
که هستیم ای عجب با او بهم ما
شما را این نمیباید شنودن
که ما هر دو بهم خواهیم بودن
ملایک این سخن نشنیده باشند
نه هرگز این کرامت دیده باشند
ازین هیبت همه خاموش گردند
بلرزند آنگهی بیهوش گردند
خطاب آید جوان را کای پریشان
چه میپائی هلا بگریز ازیشان
جوان گوید خدایا در چنین جای
که نه سر دارد این وادی ونه پای
کجا یارم شدن از رستخیزی
که نیست این جایگه راه گریزی
خطاب آید که ای در عین مستی
بیا در ما گریز از جمله رستی
جوان گوید مرا این یارگی نیست
که نقد من به جز بیچارگی نیست
مگر تو فضل خود در کار آری
مرا در پردهٔ اسرار آری
خداوندش بپوشد از کرامت
کند پنهانش از خلق قیامت
بدولت جای اسرارش رساند
بخلوتگاه دیدارش رساند
ملایک چون بهوش آیند آنگاه
نه بینند آن جوان را بر سر راه
بجویندش بسی امّا نیابند
بهر سوئی بمردی میشتابند
بحق گویند خصم ما کجا شد
مگر در عالم باقی فنا شد
بهشت و دوزخ این ساعت بجُستیم
نمیبینم و از وی دست شستیم
تو میدانی الهی کو کجا شد
اگر با ما نگوئی جان ما شد
خطاب آید که این از حکمت ماست
که در پرده سرای عصمت ماست
چو او را هست پیش ما قراری
شما را نیست با او هیچ کاری
کنون او داند و ما جاودانه
شما را رفت باید از میانه
عنایت چون ز پیشان یار باشد
کجا اندر میان اغیار باشد
ولی اوّل نبی را در هدایت
نماید آفتابی در عنایت
عنایت گر ترا با خاص گیرد
همه نقصان تو اخلاص گیرد
کند دیدار خویشت آشکاره
که تا کارت نباشد جز نظاره
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۱) حکایت سرپاتک هندی
بهندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زهر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که میگویند میآید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔدوست
که تا گردم زهر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز میندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که میترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنینن بار گران بر گیر از من
که تا درخدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیرکست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد میگشت
بکار خویشتن استاد میگشت
ازان میگشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته میکرد
نه خود را مست و نه آشفته میکرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگوئی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش میگرفتی سر بسر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی زهر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که میجویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر میبایست دادن
مگر شد شاه زاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاه زادست
کزان شه زاده از پای اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالائی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد بآهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو میبرد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان میکرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد میدید
بآخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن میکنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند وشد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست وشد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری زاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لالست
چه گویم زانکه وصف او محالست
چو سر پا تک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش دادآن ماه دلفروز
که با تو بودهام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مارست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی بنفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مر اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تودر کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاکست
که معشوق اندرون جان پاکست
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زهر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که میگویند میآید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔدوست
که تا گردم زهر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز میندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که میترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنینن بار گران بر گیر از من
که تا درخدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیرکست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد میگشت
بکار خویشتن استاد میگشت
ازان میگشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته میکرد
نه خود را مست و نه آشفته میکرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگوئی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش میگرفتی سر بسر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی زهر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که میجویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر میبایست دادن
مگر شد شاه زاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاه زادست
کزان شه زاده از پای اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالائی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد بآهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو میبرد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان میکرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد میدید
بآخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن میکنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند وشد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست وشد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری زاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لالست
چه گویم زانکه وصف او محالست
چو سر پا تک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش دادآن ماه دلفروز
که با تو بودهام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مارست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی بنفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مر اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تودر کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاکست
که معشوق اندرون جان پاکست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت
در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بیدیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بیدیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
مگر محمود با پنجه سواری
بره در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
بره در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
عطار نیشابوری : بخش پنجم
جواب پدر
پدر گفتش که دیوت غالب آمد
دلت زان جادوئی را طالب آمد
که از دیوت گر این حاصل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
اگر زین دیو بگذشتی برستی
وگرنه مُدبری شیطان پرستی
نداری از خدا آخر خبر هیچ
که کار دیو میخواهی دگر هیچ
خدا را گردهٔ ندهی بدرویش
هوا را باز گیری صد ره از خویش
سخی باشی ریا را و هوا را
ولیکن دوزخی باشی خدا را
دلت زان جادوئی را طالب آمد
که از دیوت گر این حاصل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
اگر زین دیو بگذشتی برستی
وگرنه مُدبری شیطان پرستی
نداری از خدا آخر خبر هیچ
که کار دیو میخواهی دگر هیچ
خدا را گردهٔ ندهی بدرویش
هوا را باز گیری صد ره از خویش
سخی باشی ریا را و هوا را
ولیکن دوزخی باشی خدا را
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۱) حکایت شبلی با مرد نانوا
مگر بودست جائی نانوائی
که بشنید او ز شبلی ماجرائی
بسی بشنیده بود آوازهٔ او
ندیده بود روی تازهٔ او
بسی در شوق او بنشسته بودی
که او را عاشقی پیوسته بودی
نبود او عاشقش از روی دیدن
ولیکن عاشقش بود از شنیدن
مگر یک روز شبلی گرمگاهی
در آمد گرم رو ازدور راهی
بر آن نانوا شد تا خبر داشت
وزان دُکّان او یک گرده برداشت
کشید از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا ای بی نوا نان
ندادش نان و شبلی زو گذر کرد
کسی آن نانوا را زو خبر کرد
که او شبلیست، گر تو سازگاری
چرا یک گرده را زو باز داری
دوید آن نانوا ره تا بیابان
ازان تشویر پشت دست خایان
بصد زاری بپای او درافتاد
بهر ساعت بدستی دیگر افتاد
بسی عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آن را تدارک چون کند باز
چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه
که گر خواهی که آن برخیزد از راه
برو فردا و دعوت ساز ما را
بیک ره مجمعی کن آشکارا
برفت آن نانوا القصّه حالی
فرو آراست قصری سخت عالی
یکی دعوت به زیبائی چنان کرد
که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد
نچندان کرد هر چیزی تکلّف
که کس را میرسید آنجا تصرّف
ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد
که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد
بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلی باز گشتند
عزیزی بود بس شوریده حالی
ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی
که نه خوبی شناسم من نه زشتی
بگو تا دوزخی کیست و بهشتی
جوابی داد شبلی آن اخی را
که گر خواهی که بینی دوزخی را
نگه کن سوی صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما
نداد او گردهٔ بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را
کشید از بهر شبلی صد غرامت
بحق یک گرده ندهد تا قیامت
که گر یک گرده دادی بی درشتی
نبودی دوزخی بودی بهشتی
کنون گر دوزخی خواهی نگه کن
همه آبش همه نانش سیه کن
اگر خواهی که باشی دوزخی تو
چنین کن تا شوی مرد سخی تو
خدا را گر پرستی تو باخلاص
بکن جهدی که گردی از ریا خاص
برای سگ توانی بود هاجر
برای حق نه باشی اینت کافر
که بشنید او ز شبلی ماجرائی
بسی بشنیده بود آوازهٔ او
ندیده بود روی تازهٔ او
بسی در شوق او بنشسته بودی
که او را عاشقی پیوسته بودی
نبود او عاشقش از روی دیدن
ولیکن عاشقش بود از شنیدن
مگر یک روز شبلی گرمگاهی
در آمد گرم رو ازدور راهی
بر آن نانوا شد تا خبر داشت
وزان دُکّان او یک گرده برداشت
کشید از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا ای بی نوا نان
ندادش نان و شبلی زو گذر کرد
کسی آن نانوا را زو خبر کرد
که او شبلیست، گر تو سازگاری
چرا یک گرده را زو باز داری
دوید آن نانوا ره تا بیابان
ازان تشویر پشت دست خایان
بصد زاری بپای او درافتاد
بهر ساعت بدستی دیگر افتاد
بسی عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آن را تدارک چون کند باز
چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه
که گر خواهی که آن برخیزد از راه
برو فردا و دعوت ساز ما را
بیک ره مجمعی کن آشکارا
برفت آن نانوا القصّه حالی
فرو آراست قصری سخت عالی
یکی دعوت به زیبائی چنان کرد
که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد
نچندان کرد هر چیزی تکلّف
که کس را میرسید آنجا تصرّف
ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد
که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد
بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلی باز گشتند
عزیزی بود بس شوریده حالی
ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی
که نه خوبی شناسم من نه زشتی
بگو تا دوزخی کیست و بهشتی
جوابی داد شبلی آن اخی را
که گر خواهی که بینی دوزخی را
نگه کن سوی صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما
نداد او گردهٔ بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را
کشید از بهر شبلی صد غرامت
بحق یک گرده ندهد تا قیامت
که گر یک گرده دادی بی درشتی
نبودی دوزخی بودی بهشتی
کنون گر دوزخی خواهی نگه کن
همه آبش همه نانش سیه کن
اگر خواهی که باشی دوزخی تو
چنین کن تا شوی مرد سخی تو
خدا را گر پرستی تو باخلاص
بکن جهدی که گردی از ریا خاص
برای سگ توانی بود هاجر
برای حق نه باشی اینت کافر
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۲) حکایت مرد نمازی و مسجد وسگ
شبی در مسجدی شد نیک مردی
که در دین داشت اندک مایه دردی
عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز
که نبوَد جز نمازش کار تا روز
چو شب تاریک شد بانگی برآمد
کسی گفتی بدان مسجد درآمد
چنان پنداشت آنمرد نمازی
که هست آن کاملی در کارسازی
بدل گفتا چنین جائی چنین کس
برای طاعت حق آید و بس
مرا این مرد نیکو هوش دارد
نماز و طاعتم را گوش دارد
همه شب تا بروزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت
دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او
بجای آورد آداب و سُنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را
چو صبح صادق از مشرق برآمد
وزان نوری بدان مسجد درآمد
گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته
یکی سگ بود در مسجد بخفته
ازان تشویر خون در جانش افتاد
چو باران اشک بر مژگانش افتاد
دلش بر آتش حجلت چنان سوخت
که از آه دلش کام و زبان سوخت
زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد
ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد
همه شب بهرِ سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی
ندیدم یک شبت هرگز باخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص
بسی سگ بهتر از تو ای مرائی
ببین تا سگ کجا و تو کجائی
ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر ازخدا تو
چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گوئی با خدای خویش آخر
کنون چون پایگاهِ خود بدیدم
امید از کارِ خود کلّی بریدم
ز من کاری نیاید در جهان نیز
وگر آید سگان را شاید آن نیز
چرا خواهی حریف دیو بودن
ز نقش و از صفت کالیو بودن
ازین ظلم آشیان دیو بگریز
وزین زندانِ پر کالیو بگریز
چه میخواهی ازین دجّال با نان
چه میجوئی ازین مهدی نمایان
ترا چون دشمنی از دوستانست
خسک در راه تو از بوستانست
بسی دجّالِ مهدی روی هستند
که چون دجّال از پندار مستند
پی دجّال جادو چند گیری
نه وقت آمد که آخر پندگیری
اگر آخر زمان زین ناتمامی
پی دجّال گیرد هفت گامی
چنین نقلست از دانندهٔ راز
که نتواند که زو گردد دمی باز
متابع گردد او را در همه حال
بماند جاودان در خیلِ دجّال
کسی کو هفت گامی کان نه دینست
پی دجّال برگیرد چنین است
کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس
نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس
چو ابلیسست دجّالی که او راست
ندانم چون بوَد حالی که او راست
چو دجّالت یکی دیوست مکّار
یکی دنیا یکی نفس ستمگار
کسی با این همه دّجالِ سرکش
چگونه زو برآید یک نفس خوش
بسا مهدی دل پاکیزه رفتار
کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار
بسا خونا که این دجّال کردش
نه روزی ده هزاران سال کردش
که در دین داشت اندک مایه دردی
عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز
که نبوَد جز نمازش کار تا روز
چو شب تاریک شد بانگی برآمد
کسی گفتی بدان مسجد درآمد
چنان پنداشت آنمرد نمازی
که هست آن کاملی در کارسازی
بدل گفتا چنین جائی چنین کس
برای طاعت حق آید و بس
مرا این مرد نیکو هوش دارد
نماز و طاعتم را گوش دارد
همه شب تا بروزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت
دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او
بجای آورد آداب و سُنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را
چو صبح صادق از مشرق برآمد
وزان نوری بدان مسجد درآمد
گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته
یکی سگ بود در مسجد بخفته
ازان تشویر خون در جانش افتاد
چو باران اشک بر مژگانش افتاد
دلش بر آتش حجلت چنان سوخت
که از آه دلش کام و زبان سوخت
زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد
ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد
همه شب بهرِ سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی
ندیدم یک شبت هرگز باخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص
بسی سگ بهتر از تو ای مرائی
ببین تا سگ کجا و تو کجائی
ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر ازخدا تو
چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گوئی با خدای خویش آخر
کنون چون پایگاهِ خود بدیدم
امید از کارِ خود کلّی بریدم
ز من کاری نیاید در جهان نیز
وگر آید سگان را شاید آن نیز
چرا خواهی حریف دیو بودن
ز نقش و از صفت کالیو بودن
ازین ظلم آشیان دیو بگریز
وزین زندانِ پر کالیو بگریز
چه میخواهی ازین دجّال با نان
چه میجوئی ازین مهدی نمایان
ترا چون دشمنی از دوستانست
خسک در راه تو از بوستانست
بسی دجّالِ مهدی روی هستند
که چون دجّال از پندار مستند
پی دجّال جادو چند گیری
نه وقت آمد که آخر پندگیری
اگر آخر زمان زین ناتمامی
پی دجّال گیرد هفت گامی
چنین نقلست از دانندهٔ راز
که نتواند که زو گردد دمی باز
متابع گردد او را در همه حال
بماند جاودان در خیلِ دجّال
کسی کو هفت گامی کان نه دینست
پی دجّال برگیرد چنین است
کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس
نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس
چو ابلیسست دجّالی که او راست
ندانم چون بوَد حالی که او راست
چو دجّالت یکی دیوست مکّار
یکی دنیا یکی نفس ستمگار
کسی با این همه دّجالِ سرکش
چگونه زو برآید یک نفس خوش
بسا مهدی دل پاکیزه رفتار
کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار
بسا خونا که این دجّال کردش
نه روزی ده هزاران سال کردش
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۵) حکایت مرد ترسا که مسلمان شد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۷) حکایت گبر که پُل ساخت
یکی گبری که بودی پیر نامش
که جِدّی بود در گبری تمامش
یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد
مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز
یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید
کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست
بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو
که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست
وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو
زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره
نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را
شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش
بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد
بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز
یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی
ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه
چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار
زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه
هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز
ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی
چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را
تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی
ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی
چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز
که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره
قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید
در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید
چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته
اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد
همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی
کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد
غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر
بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری
که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
که جِدّی بود در گبری تمامش
یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد
مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز
یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید
کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست
بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو
که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست
وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو
زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره
نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را
شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش
بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد
بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز
یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی
ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه
چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار
زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه
هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز
ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی
چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را
تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی
ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی
چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز
که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره
قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید
در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید
چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته
اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد
همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی
کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد
غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر
بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری
که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق
مگر پرسید آن درویش حالی
بصدق از جعفر صادق سؤالی
که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز
که چون کارم یکی دیگر نمیکرد
کسی روزی من چون من نمیخورد
چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائی میندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم
جزین چیزی که میپنداشتم من
چو میپنداشتم بگذاشتم من
نمیدانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی
سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو میخواهی که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی
ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمیدانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت
ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی
همه کار تو بازی مینماید
نمازت نانمازی مینماید
نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
بصدق از جعفر صادق سؤالی
که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز
که چون کارم یکی دیگر نمیکرد
کسی روزی من چون من نمیخورد
چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائی میندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم
جزین چیزی که میپنداشتم من
چو میپنداشتم بگذاشتم من
نمیدانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی
سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو میخواهی که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی
ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمیدانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت
ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی
همه کار تو بازی مینماید
نمازت نانمازی مینماید
نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی