عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید
جانا حدیث عشق چه گویی کجا رسد
آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟
تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع
اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟
خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست
هرگز چنان سزا به چنین ناسزا رسد
رنجت به دل رسید دریغ ای صنم دریغ
رنج تو جز به جان عزیزم چرا رسد
الحق رسید آنچه رسید، از هوا به من
آری به مردم آنچه رسد، از هوا رسد
پشتم دو تا شدهست و همم نیست روی آنک
دستم یکی بدان سر زلف دو تا رسد
رویم چو کهربا شد و هر ساعتم ز جزع
وه شاخ بسد است که بر کهربا رسد
جانم چو شمع در شب هجران به لب رسید
چون نیست روز وصل تو، بگذار تا رسد
گر صد هزار پاره کنند این دل مرا
هر پاره را ز رنج تو دردی جدا رسد
بیگانه گر هزار بود آشنا یکی
تیرت به اتفاق بر آن آشنا رسد
ملکی است خدمت تو و خلقیش منتظر
این کار دولت است کنون تا کرا رسد
بشنو حدیث من که بسی قصهای زار
از عاجزان به بارگه پادشا رسد
یا جهد کن که جان ز تن مانده بگسلد
یا سعی کن که دل به من خسته وا رسد
دست از جفا بدار و بیندیش زانکه زود
رنج دل جفای من اندر جفا رسد
ترسم خجل شوی که صدای جفای تو
از ما به سید اجل مجتبا رسد
فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن
کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد
دامن زرشک سنبل و گل در چند صبا رسد
گر بوی خلق او به مشام صبا رسد
سر در نشیب خدمتش آرد سوی زمین
هر روز کافتاب بوسط السما رسد
ای آنکه چشم انجم روشن شود اگر
از خاکپای تو به فلک توتیا رسد
از باغ خلد بخشش و بخشایشت گلست
هر دم نسیم آن به عطا و خطا رسد
از شرم گفت آب شده بر زمین فتد
هر ابر آتشی که به اوج سما رسد
باشد سپید کاری ابر سیه گلیم
در عهد چون توئیش چه لاف سخا رسد
خورشید زرد روی چنان کز جفا شده است
کورا در این زمانه حدیث عطا رسد
آوازه ای ز موج کفت در فلک فتاد
آید خروش اب چو بر آسیا رسد
تو بس بلند قدری و من بس بلند شعر
در چون توئی هر آینه چونین ثنا رسد
نی نی بدان محل که تو صاحب رسیده ای
گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد
بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار
پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد
در دست نام نیک تو دادم بزرگ دار
نو باوه ای که از چمن مصطفا رسد
جان و دلی کشیدم در عقد گوهرتر
کارزد به جان و دل چو به وقت بها رسد
معذور دار و عیب مگیر و قبول کن
این تحفه چون بصدر بزرگت فرا رسد
در نوبتی که اهل کرم چون توئی بود
پیدا بود که همت ما تا کجا رسد
چندانکه مدح خواند بلبل به تهنیت
چون گل به تاج و تخت و کلاه و قبا رسد
پاینده باش تا ز گل و بلبل طرب
دایم به چشم و گوش تو برگ و نوا رسد
فرزند نیک بخت عزیز تو تاج دین
در عهد تو به دولت بی منتها رسد
آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟
تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع
اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟
خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست
هرگز چنان سزا به چنین ناسزا رسد
رنجت به دل رسید دریغ ای صنم دریغ
رنج تو جز به جان عزیزم چرا رسد
الحق رسید آنچه رسید، از هوا به من
آری به مردم آنچه رسد، از هوا رسد
پشتم دو تا شدهست و همم نیست روی آنک
دستم یکی بدان سر زلف دو تا رسد
رویم چو کهربا شد و هر ساعتم ز جزع
وه شاخ بسد است که بر کهربا رسد
جانم چو شمع در شب هجران به لب رسید
چون نیست روز وصل تو، بگذار تا رسد
گر صد هزار پاره کنند این دل مرا
هر پاره را ز رنج تو دردی جدا رسد
بیگانه گر هزار بود آشنا یکی
تیرت به اتفاق بر آن آشنا رسد
ملکی است خدمت تو و خلقیش منتظر
این کار دولت است کنون تا کرا رسد
بشنو حدیث من که بسی قصهای زار
از عاجزان به بارگه پادشا رسد
یا جهد کن که جان ز تن مانده بگسلد
یا سعی کن که دل به من خسته وا رسد
دست از جفا بدار و بیندیش زانکه زود
رنج دل جفای من اندر جفا رسد
ترسم خجل شوی که صدای جفای تو
از ما به سید اجل مجتبا رسد
فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن
کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد
دامن زرشک سنبل و گل در چند صبا رسد
گر بوی خلق او به مشام صبا رسد
سر در نشیب خدمتش آرد سوی زمین
هر روز کافتاب بوسط السما رسد
ای آنکه چشم انجم روشن شود اگر
از خاکپای تو به فلک توتیا رسد
از باغ خلد بخشش و بخشایشت گلست
هر دم نسیم آن به عطا و خطا رسد
از شرم گفت آب شده بر زمین فتد
هر ابر آتشی که به اوج سما رسد
باشد سپید کاری ابر سیه گلیم
در عهد چون توئیش چه لاف سخا رسد
خورشید زرد روی چنان کز جفا شده است
کورا در این زمانه حدیث عطا رسد
آوازه ای ز موج کفت در فلک فتاد
آید خروش اب چو بر آسیا رسد
تو بس بلند قدری و من بس بلند شعر
در چون توئی هر آینه چونین ثنا رسد
نی نی بدان محل که تو صاحب رسیده ای
گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد
بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار
پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد
در دست نام نیک تو دادم بزرگ دار
نو باوه ای که از چمن مصطفا رسد
جان و دلی کشیدم در عقد گوهرتر
کارزد به جان و دل چو به وقت بها رسد
معذور دار و عیب مگیر و قبول کن
این تحفه چون بصدر بزرگت فرا رسد
در نوبتی که اهل کرم چون توئی بود
پیدا بود که همت ما تا کجا رسد
چندانکه مدح خواند بلبل به تهنیت
چون گل به تاج و تخت و کلاه و قبا رسد
پاینده باش تا ز گل و بلبل طرب
دایم به چشم و گوش تو برگ و نوا رسد
فرزند نیک بخت عزیز تو تاج دین
در عهد تو به دولت بی منتها رسد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است
چشمم چو برسر گل و گلزار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است
عمری مرا هوای لهاور بوده بود
همت بر آن سعادت مقصور بوده بود
نزدیک تر نمودی از جان به نزد من
زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود
نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب
گوئی که آفتاب مگر دور بوده بود
نی نی چو من بدیع بلهاور کجا بود
این نکته بر ضمیرم مستور بوده بود
دیدم کنون که خاصیت نور آفتاب
در همت محمد منصور بوده بود
صدری که هر یک از پدر و جد او چنو
در مملکت برادی مشهور بوده بود
زین پس که شد به مجلس او مست و خوش چو سرو
زان پس که همچو نرگس مخمور بوده بود
چون لاله سر به سر شده و پای در گلت
هر حاسدی که چون گل در سور بوده بود
بودم ضعیف و داد ما قوت سپاس
چون می که جای جان شد و انگور بوده بود
ای آنکه نظم کردم در سلک مدح تو
درها که تا به عهد تو منثور بوده بود
یک هفته دور ماند ز دیدار تو حسن
از لطف درگذار که معذور بوده بود
تا ذکر آن رود که کلیم گزیده را
تهدید لن ترانی بر طور بوده بود
می خور برآنکه پنداری آن کسی؟
روح است مادر و پدرش حور بوده بود
همت بر آن سعادت مقصور بوده بود
نزدیک تر نمودی از جان به نزد من
زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود
نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب
گوئی که آفتاب مگر دور بوده بود
نی نی چو من بدیع بلهاور کجا بود
این نکته بر ضمیرم مستور بوده بود
دیدم کنون که خاصیت نور آفتاب
در همت محمد منصور بوده بود
صدری که هر یک از پدر و جد او چنو
در مملکت برادی مشهور بوده بود
زین پس که شد به مجلس او مست و خوش چو سرو
زان پس که همچو نرگس مخمور بوده بود
چون لاله سر به سر شده و پای در گلت
هر حاسدی که چون گل در سور بوده بود
بودم ضعیف و داد ما قوت سپاس
چون می که جای جان شد و انگور بوده بود
ای آنکه نظم کردم در سلک مدح تو
درها که تا به عهد تو منثور بوده بود
یک هفته دور ماند ز دیدار تو حسن
از لطف درگذار که معذور بوده بود
تا ذکر آن رود که کلیم گزیده را
تهدید لن ترانی بر طور بوده بود
می خور برآنکه پنداری آن کسی؟
روح است مادر و پدرش حور بوده بود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح بهرام شاه هست
باد آتش بار چون از روی دریا در شود
خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود
یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود
یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود
روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون
پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود
چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد
روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود
ابر دست آویز کرده از شعاع آفتاب
چون رسن یازد به سوی چرخ چون چنبر شود
چون زداید زنگ شب را آینه روز آفتاب
هر سپیده دم ز زخم تیغ روشن گر شود
هر زمان تا لعبتان باغ در خنده شوند
برق آتش بار اندر آبگون چادر شود
فاخته گون ابر ملواحست هر دم کو طپد
پای دام باغ بر طوطی شیرین بر شود
پای در گل سنگ زیر سر چو بینی لاله را
باش تا ز اقبال سلطان حال او دیگر شود
گاه خط و عارض آرد گه بدو مجمر نهد
گاه خال و رخ نماید گه می ساغر شود
ساغر خورشید سیما عکس نپذیرد چنان
کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود
از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن
خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود
بنده وار این درج را امروز نوروزی برد
صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود
شاه بهرام آن خداوندی که از فضل خدای
دیر برناید که شاهنشاه بحر و بر شود
از همایون بزم او دولت جوان دولت شود
وز خجسته طالعش اختر بلند اختر شود
زر کان را کرد خاک از بخشش و نادرتر آنک
خاک کان احرام نامش گیرد آنگه زر شود
چون کند یاد از خطاب و کینت نامش خطیب
هفتمین چرخش نخستین پایه منبر شود
عاشق خورشید رایش گنبد نیلوفری
دل پر آتش دیده پر نم همچو نیلوفر شود
ای سکندروش توئی مطلوب مالک و مملکت
کان می اندر جام تو مطلوب اسکندر شود
سرنماند در زمان از خصم اگر در سر کشد
جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود
بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی
هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود
از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود
وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود
از گشاد تیرشان الماس از آهن جهد
وز فروغ تیغشان یاقوت خاکستر شود
گم شود از تیرشان پروین به دریای فلک
فی المثل گر همچو ماهی ماه جوشن ور شود
هم بخاک پایت ای شاه جهان گر جان کنند
جان فدای خاکپایت دستشان گر در شود
خسروا از مجمر طبعم که عطرش مدح نیست
هر زمان مشکین بخاری سوی گردون بر شود
ز استماع و دیدن و درخواندنش بی قصد و خواست
گوش پر در چشم پر گل کام پر شکر شود
تا که نفس ناطقه از بهر تصویر سخن
از زبان چون خامه سازد و ز هوا دفتر شود
باد چون همنام رویت سرخ و سرسبز آن چنان
کافتاب تخت گردد مشتری افسر شود
خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود
یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود
یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود
روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون
پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود
چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد
روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود
ابر دست آویز کرده از شعاع آفتاب
چون رسن یازد به سوی چرخ چون چنبر شود
چون زداید زنگ شب را آینه روز آفتاب
هر سپیده دم ز زخم تیغ روشن گر شود
هر زمان تا لعبتان باغ در خنده شوند
برق آتش بار اندر آبگون چادر شود
فاخته گون ابر ملواحست هر دم کو طپد
پای دام باغ بر طوطی شیرین بر شود
پای در گل سنگ زیر سر چو بینی لاله را
باش تا ز اقبال سلطان حال او دیگر شود
گاه خط و عارض آرد گه بدو مجمر نهد
گاه خال و رخ نماید گه می ساغر شود
ساغر خورشید سیما عکس نپذیرد چنان
کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود
از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن
خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود
بنده وار این درج را امروز نوروزی برد
صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود
شاه بهرام آن خداوندی که از فضل خدای
دیر برناید که شاهنشاه بحر و بر شود
از همایون بزم او دولت جوان دولت شود
وز خجسته طالعش اختر بلند اختر شود
زر کان را کرد خاک از بخشش و نادرتر آنک
خاک کان احرام نامش گیرد آنگه زر شود
چون کند یاد از خطاب و کینت نامش خطیب
هفتمین چرخش نخستین پایه منبر شود
عاشق خورشید رایش گنبد نیلوفری
دل پر آتش دیده پر نم همچو نیلوفر شود
ای سکندروش توئی مطلوب مالک و مملکت
کان می اندر جام تو مطلوب اسکندر شود
سرنماند در زمان از خصم اگر در سر کشد
جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود
بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی
هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود
از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود
وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود
از گشاد تیرشان الماس از آهن جهد
وز فروغ تیغشان یاقوت خاکستر شود
گم شود از تیرشان پروین به دریای فلک
فی المثل گر همچو ماهی ماه جوشن ور شود
هم بخاک پایت ای شاه جهان گر جان کنند
جان فدای خاکپایت دستشان گر در شود
خسروا از مجمر طبعم که عطرش مدح نیست
هر زمان مشکین بخاری سوی گردون بر شود
ز استماع و دیدن و درخواندنش بی قصد و خواست
گوش پر در چشم پر گل کام پر شکر شود
تا که نفس ناطقه از بهر تصویر سخن
از زبان چون خامه سازد و ز هوا دفتر شود
باد چون همنام رویت سرخ و سرسبز آن چنان
کافتاب تخت گردد مشتری افسر شود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است
یارب منم که بخت مرا باز در کشید
وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید
بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت
چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید
منت خدای را که شب تیره رنگ من
آخر به آخر آمد و بوی سحر کشید
این حضرتست یارب و این دیده من است
کین خاک بارگه را چون سرمه در کشید
بهرام شاه اعظم اعدل که بهر او
بهرام بر سپهر حسام ظفر کشید
در خدمتش دو پیکر یکرویه شد چنانک
جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید
چون او نمود بحر گهر بار زاستین
دامن ز شرم بخشش او ابر در کشید
خورشید را هر آنکه چو بهرام راد خواند
والله که این رقم نه ز عقل و بصر کشید
بهرام کوه کوه ببخشید گنج زر
خورشید ذره ذره سوی کوه زر کشید
اندر پناه شحنه فرمان مطلقش
این بنده رخت خود ز سفر در حضر کشید
شاه آفتاب حضرت چرخست بنده آب
زان مدتی چو آب عناء سفر کشید
اینک بیک نظر که بکرد آفتاب ملک
آن آب را به ذروه بر آن چرخ برکشید
ای آنکه آمد اختر مسعود تو ز بر
چرخ ارچه اختران را سر بر ز برکشید
چون شمع تا بروز چو خورشید تا به شب
خصم از گشاد تیغ تو حقا اگر کشید
بهر جمال تاج تو این چرخ لاجورد
بر کان به نور دیده زرین گهر کشید
فرخنده باز چتر تو سیمرغ مشرقست
چون بال برگ شاد جهان زیر پر کشید
شاها امید من به خدا و به لطف تست
دریاب بنده را که فراوان خطر کشید
تا روز خود خجسته کند از لقای تو
بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید
گر باز رحمتی فکنی سرخ روی گشت
ورنه فلک نبادا نیلی دگر کشید
تا ذکر آن برند که خورشید بی قلم
خطهای نور دائره وش بر قمر کشید
تخت تو چرخ باد که در بارگاه تو
خورشید تیغ زن چو قمر هم سپر کشید
وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید
بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت
چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید
منت خدای را که شب تیره رنگ من
آخر به آخر آمد و بوی سحر کشید
این حضرتست یارب و این دیده من است
کین خاک بارگه را چون سرمه در کشید
بهرام شاه اعظم اعدل که بهر او
بهرام بر سپهر حسام ظفر کشید
در خدمتش دو پیکر یکرویه شد چنانک
جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید
چون او نمود بحر گهر بار زاستین
دامن ز شرم بخشش او ابر در کشید
خورشید را هر آنکه چو بهرام راد خواند
والله که این رقم نه ز عقل و بصر کشید
بهرام کوه کوه ببخشید گنج زر
خورشید ذره ذره سوی کوه زر کشید
اندر پناه شحنه فرمان مطلقش
این بنده رخت خود ز سفر در حضر کشید
شاه آفتاب حضرت چرخست بنده آب
زان مدتی چو آب عناء سفر کشید
اینک بیک نظر که بکرد آفتاب ملک
آن آب را به ذروه بر آن چرخ برکشید
ای آنکه آمد اختر مسعود تو ز بر
چرخ ارچه اختران را سر بر ز برکشید
چون شمع تا بروز چو خورشید تا به شب
خصم از گشاد تیغ تو حقا اگر کشید
بهر جمال تاج تو این چرخ لاجورد
بر کان به نور دیده زرین گهر کشید
فرخنده باز چتر تو سیمرغ مشرقست
چون بال برگ شاد جهان زیر پر کشید
شاها امید من به خدا و به لطف تست
دریاب بنده را که فراوان خطر کشید
تا روز خود خجسته کند از لقای تو
بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید
گر باز رحمتی فکنی سرخ روی گشت
ورنه فلک نبادا نیلی دگر کشید
تا ذکر آن برند که خورشید بی قلم
خطهای نور دائره وش بر قمر کشید
تخت تو چرخ باد که در بارگاه تو
خورشید تیغ زن چو قمر هم سپر کشید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است
خه بنا میزد این جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار
آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار
گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم
گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار
خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست
گوشه شاخ از شکوفه پر درر چون گوش یار
زانکه تا بر مردم دیده عروس باغ را
حقه آیینه گون جلوه دهد مشاطه وار
باد میسوزد بخور و ابر میریزد گلاب
چرخ می گوید نوید و باغ می سازد نثار
گر چو قارون پای لاله ماند اندر گل سزد
زانکه گردد از شکوفه دست موسی آشکار
غنچه را از خوش دلی در پوست کی یابد مجال
باده را از خرمی در جام کی باشد قرار
جز به جان یکدگر سوگند کم گویند از آنک
رنگ و بو از یکدگر دارند هر دو مستعار
گلبنان چون دلبران هر صبحدم خندند خوش
بلبلان چون بیدلان هر نیم شب نالند زار
سبزه زنگارگون گردد عیان در بوستان
لاله شنگرف رنگ آید پدید از کوهسار
باغ پر طوطی شود از سبزه های بی قیاس
چون سرایند بنده بلبل وار مدح شهریار
آن امین ملت و از فتنه ملت را امان
وان یمین دولت و ازیمن دولت را مدار
مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه
کاسمان روز گار است آفتاب روز بار
از نوالش بچه امید گشته سیر شیر
وز نهیبش فتنه بیدار خورده کوکنار
نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه
کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار
خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز
کز سخاوت سیم و زر کرده است همچون خاک خوار
مدح علمست این نداند جز شمار سیم و زر
از شمار علم بیرون شد مگر علم شمار؟
ماه اگر گشتی ز ماه رایت او بهره مند
مهر اگر گشتی ز مهر طلعت او مایه دار
این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب
وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار
ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان
وی ترا در حمله کهتر بنده اسفندیار
شیر گردون روی همچون خار پشت اندر کشد
چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار
هیچ اگر خورشید دیدی رأیت اندر کارها
دیده خورشید از آن حسرت فرو ماندی ز کار
عزمت ار گوید زمین را کای زمین یکره بگرد
حزمت ار گوید فلک را کای فلک یکدم بدار
این یکی چون دائره بر خویشتن گردان شود
وآن یکی چون قطب گیرد مرکز خوش استوار
زانکه کردی اختیار از کارها احیای حق
حق ترا کرد از همه شاهان عالم اختیار
پست همت گمرهی سر گر فرو نارد ترا
شخص او را پایه برتر بود بر بالای دار
راست پنداری که روز بزم بحری در سخا
راست پنداری که روز رزم کوهی در وقار
زان بود شاعر ز جودت چون صدف پر در دهان
زان کند زائر ز مهرت همچو کان پر زر کنار
رتبت چتر سیاهت جست چرخ روز کور
لاجرم باشد همه چشمش سفید از انتظار
از نسیم خلق گلبویت بسان عندلیب
بندگانت یک زمان دارند آوازی هزار
تا ز دور چرخ روشن خاک را باشد ثبات
تا بگرد خاک تیره چرخ را باشد مدار
خاک درگاه نکو خواه تو بادا چرخ قدر
چرخ اقبال بد اندیش تو بادا خاکسار
آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار
گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم
گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار
خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست
گوشه شاخ از شکوفه پر درر چون گوش یار
زانکه تا بر مردم دیده عروس باغ را
حقه آیینه گون جلوه دهد مشاطه وار
باد میسوزد بخور و ابر میریزد گلاب
چرخ می گوید نوید و باغ می سازد نثار
گر چو قارون پای لاله ماند اندر گل سزد
زانکه گردد از شکوفه دست موسی آشکار
غنچه را از خوش دلی در پوست کی یابد مجال
باده را از خرمی در جام کی باشد قرار
جز به جان یکدگر سوگند کم گویند از آنک
رنگ و بو از یکدگر دارند هر دو مستعار
گلبنان چون دلبران هر صبحدم خندند خوش
بلبلان چون بیدلان هر نیم شب نالند زار
سبزه زنگارگون گردد عیان در بوستان
لاله شنگرف رنگ آید پدید از کوهسار
باغ پر طوطی شود از سبزه های بی قیاس
چون سرایند بنده بلبل وار مدح شهریار
آن امین ملت و از فتنه ملت را امان
وان یمین دولت و ازیمن دولت را مدار
مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه
کاسمان روز گار است آفتاب روز بار
از نوالش بچه امید گشته سیر شیر
وز نهیبش فتنه بیدار خورده کوکنار
نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه
کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار
خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز
کز سخاوت سیم و زر کرده است همچون خاک خوار
مدح علمست این نداند جز شمار سیم و زر
از شمار علم بیرون شد مگر علم شمار؟
ماه اگر گشتی ز ماه رایت او بهره مند
مهر اگر گشتی ز مهر طلعت او مایه دار
این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب
وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار
ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان
وی ترا در حمله کهتر بنده اسفندیار
شیر گردون روی همچون خار پشت اندر کشد
چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار
هیچ اگر خورشید دیدی رأیت اندر کارها
دیده خورشید از آن حسرت فرو ماندی ز کار
عزمت ار گوید زمین را کای زمین یکره بگرد
حزمت ار گوید فلک را کای فلک یکدم بدار
این یکی چون دائره بر خویشتن گردان شود
وآن یکی چون قطب گیرد مرکز خوش استوار
زانکه کردی اختیار از کارها احیای حق
حق ترا کرد از همه شاهان عالم اختیار
پست همت گمرهی سر گر فرو نارد ترا
شخص او را پایه برتر بود بر بالای دار
راست پنداری که روز بزم بحری در سخا
راست پنداری که روز رزم کوهی در وقار
زان بود شاعر ز جودت چون صدف پر در دهان
زان کند زائر ز مهرت همچو کان پر زر کنار
رتبت چتر سیاهت جست چرخ روز کور
لاجرم باشد همه چشمش سفید از انتظار
از نسیم خلق گلبویت بسان عندلیب
بندگانت یک زمان دارند آوازی هزار
تا ز دور چرخ روشن خاک را باشد ثبات
تا بگرد خاک تیره چرخ را باشد مدار
خاک درگاه نکو خواه تو بادا چرخ قدر
چرخ اقبال بد اندیش تو بادا خاکسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید
ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار
از گوهر شمشیر خداوندی زنگار
ای خلق بنازید که بار دگر آمد
فرخنده نهال چمن دولت پربار
دلشاد بخندید که از مطلع امید
بنمود هلال فلک شاهی دیدار
شکر از تو خدایا که از این جان مبارک
شد مردمک چشم جهانداری بیدار
آرام دل و روشنی چشم شهنشاه
خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار
از رنج برون آمد المنة لله
چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار
آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش
از سایه برگ گل تر گیرد آزار
نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت
بیماری تو من کشم از دیده بیدار
ایام برو خواند که ای جان گرامی
بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار
شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت
شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار
از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه
عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار
از بهر شفای تن او ثور و حمل را
هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار
بر پوست سبز فلک از کلک عطارد
تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار
خود را چو سپند از جهت دفع گزندش
بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار
یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش
کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار
پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش
گوید که مرا بند گکی بود گهربار
خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟
تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار
آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک
چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار
بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد
از روشنی دیده کنون هست گرانبار
از گوهر شمشیر خداوندی زنگار
ای خلق بنازید که بار دگر آمد
فرخنده نهال چمن دولت پربار
دلشاد بخندید که از مطلع امید
بنمود هلال فلک شاهی دیدار
شکر از تو خدایا که از این جان مبارک
شد مردمک چشم جهانداری بیدار
آرام دل و روشنی چشم شهنشاه
خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار
از رنج برون آمد المنة لله
چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار
آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش
از سایه برگ گل تر گیرد آزار
نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت
بیماری تو من کشم از دیده بیدار
ایام برو خواند که ای جان گرامی
بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار
شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت
شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار
از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه
عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار
از بهر شفای تن او ثور و حمل را
هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار
بر پوست سبز فلک از کلک عطارد
تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار
خود را چو سپند از جهت دفع گزندش
بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار
یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش
کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار
پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش
گوید که مرا بند گکی بود گهربار
خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟
تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار
آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک
چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار
بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد
از روشنی دیده کنون هست گرانبار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید
سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر
کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور
بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت
ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر
فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی
به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر
سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک
در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور
ز کانها گوهران زر و ز گردون اختران نقره
ز صحرا آهوان مشک و ز دریا ماهیان عنبر
طبقهای فلک از زهره و برجیس و مهر و مه
همه پیروزه و یاقوت افشانند و سیم و زر
جهان از روز و شب کافور مشکین سازد وخوش خوش
به منت آتش افروزند در خورشید چون مجمر
بدل پاکان کروبی به جان خوبان روحانی
جلاب آرند از خلد و گلاب آرند از کوثر
که تا سلطان دین محمود و فرزندان پاک او
روان خسروان یک یک ز جم در گیر تا نوذر
بخلوت خانه عیسی همی آیند از جنت
پی نظاره فتحی که کرد این خسرو صفدر
فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت
فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور
خداوند جهان بهرامشاه آنشه کزین فتحش
دل خورشید شد روشن تن افلاک شد سرور
بقدرش چرخ را نسبت ز عزمش ماه را سرعت
ز بختش ملک را دولت ز ذاتش اصل را مفخر
برأی و روی مهر و مه به تاج و چتر روز و شب
بلطف و قهر نیک و بد ببزم و رزم نفع و ضر
روم از مدح شاهنشه که باقی باد در دولت
بذکر سوری فتان که خاکش بادو خاکستر
ز غاری رفته چون تنین ز خاکی زاده چون افعی
ز بادی جسته چون نکبا ز سنگی رسته چون آذر
چو از خورشید جود شاه روشن گشت کار او
ز دونی غره شد یعنی که خود هستم مه انور
چو مه پنهان همی افکند چون هر جانور دیده
سپاهی ساخت هر جائی چو اختر بیحد و بیمر
به خلق و خلق زشت و بد بخو و زیست دام و دد
به اصل و ذات دون و بد بقول و فعل شورو شر
چو پیش شاه دیدندش بر آمد نعره از عالم
که هی هی آن چه تاریک است بیش جرم ونور خور
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حلم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون مبادا هرگز و گشتی
زمین چون گوی فصادان که در غلطد به خون اندر
چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم
بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر
بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه
بیارامد کنون دنیا بیاراید کنون منبر
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مشکلتر
بسوزد آتش لاله بدوزد ناوک غنچه
ببرد خنجر سوسن بگیرد پنجه عرعر
وگرنه سوری گرنه به لعب خام دستی ده؟
چگونه زیر زخم افتاد بیرون جسته از سر در
به بوی پیل می آمد بر اشتر صلح کرد آخر
در آوردنش از خلقان سری و گردنی برسر
چو خود را ماه می دانست بر کوهان نشاندندش
که یعنی ماه بر کوهان چنین گرزنی آخر
بر آن کشتگان افکنده در حق اسیرانی
که این روبه بدین شیران همی آمد در این کشور
تو گفتی روز حشر آمد که از هر خاک پیدا شد
هزاران قالب مدهوش در هر قالبی صد سر
فرشته کرد پنداری هزاران دیو را قربان
که باز آمد به تخت ملک سلطان سلیمان فر
که شد عالی به فرش باز قصر ملک و فر دین
ز بهر دفع چشم بد فرو آویخت دو پیکر
دو پیکر گشت آویزان ز عالی کنگره میدان
بدان جمله که از گردون بتابد برج دو پیکر
طمع میداشت کز چنبر جهد چون بوزنه بیرون
نجست اولیک بیرون جست طرفه جانش از چنبر
ترو خشک جهان دانست خود را لاجرم زان شد
تنش بر دشنه خشک و جانش از شرم خلقان تر
سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین
سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر
سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت
بتری خشک آن دارش و خشکی مرگ را رهبر
به کشت آنرا فرو آویخت این یل را که در عالم
نه سگ شاید چنین فربه نه بز باید چنین لاغر
جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه
درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر
شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت
منادی جبرئیل آنجا و قاضی ایزد داور
بقدر و فضل هر ساعت چنان حکمی بکر د آخر
کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر
یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته
یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر
ایا شاهی که گر ابلیس عفوت را شفیع آرد
سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر
بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان
ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر
بلطف او که گر خواهد چنین صنعی پدید آرد
که مردم گرچه می بیند ز خود هم نایدش باور
که هفت اقلیم زندانی است بر من بی جمال تو
نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور
چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم
چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر
معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم
تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر
مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان
مرا خارت به از خرما مرا دارت به از منبر
تو نور عالمی ظلل خدائی و ز نور و ظل
به جز اندر عدم پنهان شدن کاری بود منکر
اشارت کن سدیدی را که حال من کند روشن
چو شد جرمم یقین تو ذیل عفو خود بر آن گستر
بیک فرمان که نافذ باد از شرمم خلاصی ده
بیک رحمت که شامل باد از رنجم برون آور
جوان تر شد عروس مملکت مشاطه ای باید
که گیرد آفرینش را به یک اندیشه در گوهر
شهنشه گفت نی نی چو آن فتنه گذشت از حد
کنم این شعله را ساکن دهم این سحر را در خور
نمود از پر دلی عفوی و باشد غایت قوت
که گامی پس نهد هر گه که گیرد حمله شیر نر
بحمدالله چو طالع شد کشیده تیغی از مشرق
سپر جمله بیفکندند نه مه ماند و نه اختر
یکی ماه مقنع بود لیک افتاده در چاهی
کز آبش غرقه چون فرعون در آتش تارود یکسر
بغزنین گرچه اندر طشت خون آمد جهان گفتش
فدای شاه خواهی شد چو گاو این یکدومه ای خر
اجل خنده زنان یعنی بپای خویش می آید
بطاس این گزدم کور و بزیر سله مارگر
تو گوئی پای خواهد کوفت مانا در خلاب اشتر
تو گوئی دست خواهد زد مگر در روی یخ استر
گرفته شو می کفران نعمت دامنش ورنی
دود بز پیش قصاب و رود خر نزد پالانگر
قضا می گفت خوش آرامگاهی ساختی تن زن
قدر می گفت خوش نیکو حریفی یافتی در بر
سعادت گفت هین شاها شهاب عزم پران کن
که سلطان را نمی زیبد ورای آسمان منظر
هنوز او راست ننشسته که در گوش جهان آمد
صدای کوس پیروزی ز بام گنبد اخضر
دویم روز محرم سال بر ثامیم و دال الحق
برآمد نامور فتحی کز آن گویند تا محشر
تعالی الله چه ساعت بود کامد شاه در کابل؟
خدایش حافظ و ناصر سپهرش مخلص و چاکر
گرفته در میان آن گره آتش که از نامش؟
نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر
چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری
ز تیغ آفتاب از عشق بشکفته است نیلوفر
هلالی در صف آورده چو سه قوس قزح در هم
ز گوناگون علامتها یکی اخضر یکی احمر
چو مرکز شاه در قلب و قوی بازوی اقبالش
به سه فرزند شایسته چو دو قطب و یکی محور
گل باغ جهان داری شجاع الدوله مسعود آن
کش از آرایش مخبر بشارت می دهد منظر
مه چرخ خداوندی معز الدوله خسرو شه
که لرزان است از صبحش عمود صبح روشنگر
در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه
که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور
وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل
که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر
موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان
به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر
غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران
شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر
ز بیلک فتنه را کردند همچون خار پشت اکنون
نمی داند که در عالم کجا و چون کند سر در
بگرد شاه فوجا فوج لشکرهای هندستان
که گوئی ذره بر خورشید پیوستند از خاور
سپه سالار غازی شان علی بد پیل شیراوژن
که دادش دولت سلطان تن رستم دل حیدر
سپاه غور هم گر راست خواهی با همه کژی
چو آتش نیزه زن بودند و همچون برق جوشن در
بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری
به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر
چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی
مگر یأجوج و مأجوجند اندر سد اسکندر
همه در حین نگون گشتند چون در راند شاهنشه
گیا سجده برد آری چو حمله آورد صرصر
روان کردند سوی غور و گوئی خصم ایشان شد
خدای و خلق و کوه و دشت و خاک و سنگ و بحر و بر
ز بس رنج و جزع مانده امل را سرگران بر تن
ز بس هول و فزع گشته اجل را دل سبک در بر
بخار جان چنان بر شد سوی بالا که خود گفتی
هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر
چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان
چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر
بلا می گفت کی محنت تو سر از شخص آن برکن
قضا می گفت کای قدرت توران از ران آن بردر
ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل
چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر
الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان
الا تا شکری بینند شیرین چون لب دلبر
بد اندیش تو گر شمع و شکر گردد چنان بادا
که افتد آتش اندر شمع و ریزد آب در شکر
بدست دولت از باغ سعادت روز و شب گل چین
به برگ همت از شاخ جوانی سال و مه برخور
که بهر نو عروس ملک دولت خانه ای کردی
فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در
برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی
بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر
کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور
بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت
ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر
فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی
به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر
سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک
در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور
ز کانها گوهران زر و ز گردون اختران نقره
ز صحرا آهوان مشک و ز دریا ماهیان عنبر
طبقهای فلک از زهره و برجیس و مهر و مه
همه پیروزه و یاقوت افشانند و سیم و زر
جهان از روز و شب کافور مشکین سازد وخوش خوش
به منت آتش افروزند در خورشید چون مجمر
بدل پاکان کروبی به جان خوبان روحانی
جلاب آرند از خلد و گلاب آرند از کوثر
که تا سلطان دین محمود و فرزندان پاک او
روان خسروان یک یک ز جم در گیر تا نوذر
بخلوت خانه عیسی همی آیند از جنت
پی نظاره فتحی که کرد این خسرو صفدر
فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت
فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور
خداوند جهان بهرامشاه آنشه کزین فتحش
دل خورشید شد روشن تن افلاک شد سرور
بقدرش چرخ را نسبت ز عزمش ماه را سرعت
ز بختش ملک را دولت ز ذاتش اصل را مفخر
برأی و روی مهر و مه به تاج و چتر روز و شب
بلطف و قهر نیک و بد ببزم و رزم نفع و ضر
روم از مدح شاهنشه که باقی باد در دولت
بذکر سوری فتان که خاکش بادو خاکستر
ز غاری رفته چون تنین ز خاکی زاده چون افعی
ز بادی جسته چون نکبا ز سنگی رسته چون آذر
چو از خورشید جود شاه روشن گشت کار او
ز دونی غره شد یعنی که خود هستم مه انور
چو مه پنهان همی افکند چون هر جانور دیده
سپاهی ساخت هر جائی چو اختر بیحد و بیمر
به خلق و خلق زشت و بد بخو و زیست دام و دد
به اصل و ذات دون و بد بقول و فعل شورو شر
چو پیش شاه دیدندش بر آمد نعره از عالم
که هی هی آن چه تاریک است بیش جرم ونور خور
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حلم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون مبادا هرگز و گشتی
زمین چون گوی فصادان که در غلطد به خون اندر
چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم
بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر
بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه
بیارامد کنون دنیا بیاراید کنون منبر
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مشکلتر
بسوزد آتش لاله بدوزد ناوک غنچه
ببرد خنجر سوسن بگیرد پنجه عرعر
وگرنه سوری گرنه به لعب خام دستی ده؟
چگونه زیر زخم افتاد بیرون جسته از سر در
به بوی پیل می آمد بر اشتر صلح کرد آخر
در آوردنش از خلقان سری و گردنی برسر
چو خود را ماه می دانست بر کوهان نشاندندش
که یعنی ماه بر کوهان چنین گرزنی آخر
بر آن کشتگان افکنده در حق اسیرانی
که این روبه بدین شیران همی آمد در این کشور
تو گفتی روز حشر آمد که از هر خاک پیدا شد
هزاران قالب مدهوش در هر قالبی صد سر
فرشته کرد پنداری هزاران دیو را قربان
که باز آمد به تخت ملک سلطان سلیمان فر
که شد عالی به فرش باز قصر ملک و فر دین
ز بهر دفع چشم بد فرو آویخت دو پیکر
دو پیکر گشت آویزان ز عالی کنگره میدان
بدان جمله که از گردون بتابد برج دو پیکر
طمع میداشت کز چنبر جهد چون بوزنه بیرون
نجست اولیک بیرون جست طرفه جانش از چنبر
ترو خشک جهان دانست خود را لاجرم زان شد
تنش بر دشنه خشک و جانش از شرم خلقان تر
سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین
سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر
سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت
بتری خشک آن دارش و خشکی مرگ را رهبر
به کشت آنرا فرو آویخت این یل را که در عالم
نه سگ شاید چنین فربه نه بز باید چنین لاغر
جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه
درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر
شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت
منادی جبرئیل آنجا و قاضی ایزد داور
بقدر و فضل هر ساعت چنان حکمی بکر د آخر
کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر
یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته
یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر
ایا شاهی که گر ابلیس عفوت را شفیع آرد
سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر
بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان
ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر
بلطف او که گر خواهد چنین صنعی پدید آرد
که مردم گرچه می بیند ز خود هم نایدش باور
که هفت اقلیم زندانی است بر من بی جمال تو
نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور
چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم
چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر
معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم
تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر
مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان
مرا خارت به از خرما مرا دارت به از منبر
تو نور عالمی ظلل خدائی و ز نور و ظل
به جز اندر عدم پنهان شدن کاری بود منکر
اشارت کن سدیدی را که حال من کند روشن
چو شد جرمم یقین تو ذیل عفو خود بر آن گستر
بیک فرمان که نافذ باد از شرمم خلاصی ده
بیک رحمت که شامل باد از رنجم برون آور
جوان تر شد عروس مملکت مشاطه ای باید
که گیرد آفرینش را به یک اندیشه در گوهر
شهنشه گفت نی نی چو آن فتنه گذشت از حد
کنم این شعله را ساکن دهم این سحر را در خور
نمود از پر دلی عفوی و باشد غایت قوت
که گامی پس نهد هر گه که گیرد حمله شیر نر
بحمدالله چو طالع شد کشیده تیغی از مشرق
سپر جمله بیفکندند نه مه ماند و نه اختر
یکی ماه مقنع بود لیک افتاده در چاهی
کز آبش غرقه چون فرعون در آتش تارود یکسر
بغزنین گرچه اندر طشت خون آمد جهان گفتش
فدای شاه خواهی شد چو گاو این یکدومه ای خر
اجل خنده زنان یعنی بپای خویش می آید
بطاس این گزدم کور و بزیر سله مارگر
تو گوئی پای خواهد کوفت مانا در خلاب اشتر
تو گوئی دست خواهد زد مگر در روی یخ استر
گرفته شو می کفران نعمت دامنش ورنی
دود بز پیش قصاب و رود خر نزد پالانگر
قضا می گفت خوش آرامگاهی ساختی تن زن
قدر می گفت خوش نیکو حریفی یافتی در بر
سعادت گفت هین شاها شهاب عزم پران کن
که سلطان را نمی زیبد ورای آسمان منظر
هنوز او راست ننشسته که در گوش جهان آمد
صدای کوس پیروزی ز بام گنبد اخضر
دویم روز محرم سال بر ثامیم و دال الحق
برآمد نامور فتحی کز آن گویند تا محشر
تعالی الله چه ساعت بود کامد شاه در کابل؟
خدایش حافظ و ناصر سپهرش مخلص و چاکر
گرفته در میان آن گره آتش که از نامش؟
نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر
چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری
ز تیغ آفتاب از عشق بشکفته است نیلوفر
هلالی در صف آورده چو سه قوس قزح در هم
ز گوناگون علامتها یکی اخضر یکی احمر
چو مرکز شاه در قلب و قوی بازوی اقبالش
به سه فرزند شایسته چو دو قطب و یکی محور
گل باغ جهان داری شجاع الدوله مسعود آن
کش از آرایش مخبر بشارت می دهد منظر
مه چرخ خداوندی معز الدوله خسرو شه
که لرزان است از صبحش عمود صبح روشنگر
در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه
که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور
وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل
که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر
موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان
به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر
غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران
شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر
ز بیلک فتنه را کردند همچون خار پشت اکنون
نمی داند که در عالم کجا و چون کند سر در
بگرد شاه فوجا فوج لشکرهای هندستان
که گوئی ذره بر خورشید پیوستند از خاور
سپه سالار غازی شان علی بد پیل شیراوژن
که دادش دولت سلطان تن رستم دل حیدر
سپاه غور هم گر راست خواهی با همه کژی
چو آتش نیزه زن بودند و همچون برق جوشن در
بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری
به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر
چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی
مگر یأجوج و مأجوجند اندر سد اسکندر
همه در حین نگون گشتند چون در راند شاهنشه
گیا سجده برد آری چو حمله آورد صرصر
روان کردند سوی غور و گوئی خصم ایشان شد
خدای و خلق و کوه و دشت و خاک و سنگ و بحر و بر
ز بس رنج و جزع مانده امل را سرگران بر تن
ز بس هول و فزع گشته اجل را دل سبک در بر
بخار جان چنان بر شد سوی بالا که خود گفتی
هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر
چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان
چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر
بلا می گفت کی محنت تو سر از شخص آن برکن
قضا می گفت کای قدرت توران از ران آن بردر
ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل
چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر
الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان
الا تا شکری بینند شیرین چون لب دلبر
بد اندیش تو گر شمع و شکر گردد چنان بادا
که افتد آتش اندر شمع و ریزد آب در شکر
بدست دولت از باغ سعادت روز و شب گل چین
به برگ همت از شاخ جوانی سال و مه برخور
که بهر نو عروس ملک دولت خانه ای کردی
فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در
برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی
بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در صف چشم و مدح قوام الدین ابومحمد طاهر وزیر گوید
خدای عز و جل داد بنده را در سر
دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن
عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر
صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم
دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن
چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر
چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای
چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر
همی روند چو آب و چو آبشان نی پای
همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر
دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ
دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر
چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند
که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر
قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس
مکانشان به زمین است و نورشان به قمر
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر
دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه
خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر
سیه سپید چو روز و شبند و هریک را
عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر
دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک
که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر
تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک
هر آنکه قربت او بیش او معظم تر
هزار منت حق را که داشت ارزانی
چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور
قوام دولت و دین بو محمد طاهر
که دین و دولت از او یافتند زینت و فر
سپهر ساخته از حزم او بسی درقه
زمانه آخته از عزم او بسی خنجر
عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم
بزرگواری موروث او ز جد و پدر
دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ
زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر
عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش
یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر
زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت
خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر
ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد
زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر
چو نور مردمک چشم مردمی دیدت
ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر
نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر
که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر
محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال
شب سیاه بباید برای قدر سحر
سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک
عروس باغ ز پرده برون نیارد سر
بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا
سپید چشم بزایند جمله از مادر
بزرگوارا منت خدای را کامروز
منم سخن را چون دیده راضیا در خور
جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته
چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر
اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی
کز آب داری شعرم ترستی این دفتر
به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید
ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر
مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید
همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر
خدای داند اگر کس در این رسد هرگز
یکی نکوست که تو ای دری و من ای در
همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید
هماره تا نبود بی سهر شبی اختر
بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا
چو اختران بصرت را مباد رنج سهر
دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن
عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر
صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم
دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن
چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر
چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای
چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر
همی روند چو آب و چو آبشان نی پای
همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر
دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ
دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر
چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند
که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر
قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس
مکانشان به زمین است و نورشان به قمر
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر
دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه
خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر
سیه سپید چو روز و شبند و هریک را
عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر
دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک
که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر
تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک
هر آنکه قربت او بیش او معظم تر
هزار منت حق را که داشت ارزانی
چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور
قوام دولت و دین بو محمد طاهر
که دین و دولت از او یافتند زینت و فر
سپهر ساخته از حزم او بسی درقه
زمانه آخته از عزم او بسی خنجر
عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم
بزرگواری موروث او ز جد و پدر
دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ
زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر
عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش
یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر
زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت
خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر
ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد
زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر
چو نور مردمک چشم مردمی دیدت
ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر
نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر
که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر
محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال
شب سیاه بباید برای قدر سحر
سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک
عروس باغ ز پرده برون نیارد سر
بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا
سپید چشم بزایند جمله از مادر
بزرگوارا منت خدای را کامروز
منم سخن را چون دیده راضیا در خور
جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته
چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر
اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی
کز آب داری شعرم ترستی این دفتر
به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید
ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر
مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید
همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر
خدای داند اگر کس در این رسد هرگز
یکی نکوست که تو ای دری و من ای در
همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید
هماره تا نبود بی سهر شبی اختر
بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا
چو اختران بصرت را مباد رنج سهر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - وله
گهر نتیجه بحر است و بر خلاف قیاس
نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس
ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد
بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس
کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب
گشاده چشم چو چرخ است حزم او در پاس
زهی ضمیر چو بحرم فشانده بر سر تو
هزار گوهر معنی بصد هزار اساس
گشاده لطف تو چون ابر دیدهای امید
کشیده عنف تو چون برق چشمهای هراس
از آنکه صاحب سری روا بود که ترا
ز سر دلها یک یک خبر دهد انفاس
بکنه فضل و بزرگی نه ابن عم توام
ز مقتضای کرم قدر ابن عم بشناس
نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس
ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد
بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس
کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب
گشاده چشم چو چرخ است حزم او در پاس
زهی ضمیر چو بحرم فشانده بر سر تو
هزار گوهر معنی بصد هزار اساس
گشاده لطف تو چون ابر دیدهای امید
کشیده عنف تو چون برق چشمهای هراس
از آنکه صاحب سری روا بود که ترا
ز سر دلها یک یک خبر دهد انفاس
بکنه فضل و بزرگی نه ابن عم توام
ز مقتضای کرم قدر ابن عم بشناس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید
ای به حق آرزوی جان ملوک
حکم تو جزم در جهان ملوک
ای کرم یار تو تو یار کرم
وی ملوک آن تو تو آن ملوک
جره باز ظفر شکار توئی
پر گشاده ز آشیان ملوک
بابت رنگ و بوی و نقش نگین
گوهری خاسته ز کان ملوک
بازگشت ملوک عصر به تست
که توئی یار مهربان ملوک
صفدرا نکته ای بدستوری
باز گویم ز داستان ملوک
از خرد یک شبی بپرسیدم
کای وزیر جهان ستان ملوک
کیست از مقبلی که خوش ناید
بی از او آب در دهان ملوک
قیمتش گنج شایگان علوم
قامتش سرو بوستان ملوک
از شکر طوطی وز گل بلبل
کش توان خواند ترجمان ملوک
مه سواران ز حل رکاب که هست
در کف عزم او عنان ملوک
رأی بیدار مشتری نظرش
در شب فتنه پاسبان ملوک
بر نویسد اجل حسام الدین
ای که این است و بس نشان ملوک
سر زبانها خرد بجنباند
سبکم گفت کی گران ملوک
لاف این میزنی که من هستم
سبب بزم و مدح خوان ملوک
بر تو این قدر مشتبه گردد
تا که باشد مراد جان ملوک
خود یکی بیش نیست در عالم
قزل شاه و پهلوان ملوک
سرو را مدحتی فرستادم
مایه عمر جاودان ملوک
چون تأمل کنی و بپسندی
عرضه کن بر خدایگان ملوک
هر چه باید توانی و دانی
جز تو خود کیست کار دان ملوک
کرمی کن که تا قیامت از آن
باز گویند در میان ملوک
تا مه از آسمان پدید آید
باد با ماه آسمان ملوک
حکم تو جزم در جهان ملوک
ای کرم یار تو تو یار کرم
وی ملوک آن تو تو آن ملوک
جره باز ظفر شکار توئی
پر گشاده ز آشیان ملوک
بابت رنگ و بوی و نقش نگین
گوهری خاسته ز کان ملوک
بازگشت ملوک عصر به تست
که توئی یار مهربان ملوک
صفدرا نکته ای بدستوری
باز گویم ز داستان ملوک
از خرد یک شبی بپرسیدم
کای وزیر جهان ستان ملوک
کیست از مقبلی که خوش ناید
بی از او آب در دهان ملوک
قیمتش گنج شایگان علوم
قامتش سرو بوستان ملوک
از شکر طوطی وز گل بلبل
کش توان خواند ترجمان ملوک
مه سواران ز حل رکاب که هست
در کف عزم او عنان ملوک
رأی بیدار مشتری نظرش
در شب فتنه پاسبان ملوک
بر نویسد اجل حسام الدین
ای که این است و بس نشان ملوک
سر زبانها خرد بجنباند
سبکم گفت کی گران ملوک
لاف این میزنی که من هستم
سبب بزم و مدح خوان ملوک
بر تو این قدر مشتبه گردد
تا که باشد مراد جان ملوک
خود یکی بیش نیست در عالم
قزل شاه و پهلوان ملوک
سرو را مدحتی فرستادم
مایه عمر جاودان ملوک
چون تأمل کنی و بپسندی
عرضه کن بر خدایگان ملوک
هر چه باید توانی و دانی
جز تو خود کیست کار دان ملوک
کرمی کن که تا قیامت از آن
باز گویند در میان ملوک
تا مه از آسمان پدید آید
باد با ماه آسمان ملوک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح منتخب الملک ابوعلی حسن گوید
طلوع خسرو سیارگان به برج حمل
خجسته باد ابر خواجه عمید اجل
یگانه منتخب ملک شاه و تاج خواص
که برگزید ز خلقش خدای عز و جل
جمیل نام ونشان و سدید قول و قلم
رفیع قدر و محل و عزیز علم و عمل
ابو علی حسن احمد آنکه در شأنش
شده است آیت مردی و مردمی منزل
نسیم لطفش خرم تر از بهار حیات
سموم قهرش سوزان تر از درخش اجل
نهد هدایت او مرکز زمین را عقد
کند کفایت او عقده ذنب را حل
زهی نزاده چنو مکرمی در این ایام
خهی ندیده ترا دیده سپهر بدل
به حجت آتش عزم تو هست مستعلی
به منت آب سخای تو هست مستعمل
عجب مدار که یکساله جاه دشمن تو
بود به نسبت یک روزه قدر تو مختل
برای آنکه بسالی قمر همان نرود
بر آسمان که بروز فراز جرم زحل
اگر گذشته شود نیک خواه تو حاشا
وگر بماه رسد بد سگال تو به مثل
تو مرده زنده کنی همچو عیسی مریم
تو مه دو نیمه کنی همچو احمد مرسل
به نزد صورت دولت که عاشق است ترا
مدایح تو که مشهور باد هست غزل
اگر غروری باقیست خصم را گو باش
یکی دو کی شود از بهر دیده احول
چو سرو آزاد از بهر بندگیت فلک
بایستاده بیک پای و کرده دست بغل
از آن به مدح تو کردم مفاتحت که گیا
بسوی ابر گشاید زبان به شکر اول
به راستی دگران گو که آیدم چه عجب
کالف یکی بود و یا ده از حروف جمل
نهال روضه جام توام شکفته به شکر
به وقت میوه چرا می گذاریم مهمل
خجسته باد ابر خواجه عمید اجل
یگانه منتخب ملک شاه و تاج خواص
که برگزید ز خلقش خدای عز و جل
جمیل نام ونشان و سدید قول و قلم
رفیع قدر و محل و عزیز علم و عمل
ابو علی حسن احمد آنکه در شأنش
شده است آیت مردی و مردمی منزل
نسیم لطفش خرم تر از بهار حیات
سموم قهرش سوزان تر از درخش اجل
نهد هدایت او مرکز زمین را عقد
کند کفایت او عقده ذنب را حل
زهی نزاده چنو مکرمی در این ایام
خهی ندیده ترا دیده سپهر بدل
به حجت آتش عزم تو هست مستعلی
به منت آب سخای تو هست مستعمل
عجب مدار که یکساله جاه دشمن تو
بود به نسبت یک روزه قدر تو مختل
برای آنکه بسالی قمر همان نرود
بر آسمان که بروز فراز جرم زحل
اگر گذشته شود نیک خواه تو حاشا
وگر بماه رسد بد سگال تو به مثل
تو مرده زنده کنی همچو عیسی مریم
تو مه دو نیمه کنی همچو احمد مرسل
به نزد صورت دولت که عاشق است ترا
مدایح تو که مشهور باد هست غزل
اگر غروری باقیست خصم را گو باش
یکی دو کی شود از بهر دیده احول
چو سرو آزاد از بهر بندگیت فلک
بایستاده بیک پای و کرده دست بغل
از آن به مدح تو کردم مفاتحت که گیا
بسوی ابر گشاید زبان به شکر اول
به راستی دگران گو که آیدم چه عجب
کالف یکی بود و یا ده از حروف جمل
نهال روضه جام توام شکفته به شکر
به وقت میوه چرا می گذاریم مهمل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید
مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم