عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید
بگاهی که سرزد خور از کوه روس
برآمد ز درگاه آوای کوس
دو لشکر ز کین صف کشیدند باز
جهان شد پر از ناله رزم ساز
تو گفتی ز بس ناله نای کوس
رخ ماه ماننده شد سندروس
ز بس بر فلک بانگ فریاد شد
نفیر سرافیل بر باد شد
دو لشکر بدینگونه صف بر کشید
زمین را دو که زآهن آمد پدید
دو هندو سپه چون دو دریای قیر
کشیدند صف از پی دار و گیر
بجنبید از جای کوه از خروش
رمیدند ز آن دشت طیر و وحوش
چنان شد ز بس ناله گاودم
که گاو زمین دست و پا کرد گم
فغان دلیران و آوای کوس
ز دشت سراندیب شد تا بروس
بجنبید هیتال از قلب گاه
چه کوه اندر آمد میان سپاه
فراز یکی پیل با یال و دم
که شیر از نهیبش همی خورد رم
قدی چون یکی پاره ابر سیاه
بپوشید گردش رخ مهر ماه
خروشان چو تندر بگاه بهار
نهاده به سر تاج گوهر نثار
به ارژنگ گفت ای شه بدسکال
یکی گرز کین را بر آور به یال
اگر ملک را خواستار آمدی
بکین زی من ای شهریار آمدی
بیا تا یکی رزم شیران کنیم
نبرد یلان دلیران کنیم
بپوشید ارژنگ جوشن ز کین
نهاد از بر فیل تخت گزین
نشست از بر تخت ارژنگ شاه
برون راند فیل از میان سپاه
در آهن نهان خسرو تاج دار
بدست اندرش گرزه گاو سار
سرره به هیتال بربست شاه
نظاره بر ایشان دورویه سپاه
چو آمد چنین گفت هیتال را
سپهدار با تیغ و کوپال را
که ای بدمنش دیو واژونه کار
ترا شرم ناید ز پروردگار
بکشتی جهان دیده باب مرا
بکردی چنین تیره آب مرا
نمکدان شکستی نمک ریختی
چنین فنته از کینه انگیختی
ترا آن که بد ملک و گنج و سپاه
نبیند بسی کس جهان سیاه
من از ملک گنج پدر بهره مند
نبودم بجز بوم مرز سرند
همی خواستی کان بگیری ز من
مگر برد دیوت خرد را ز تن
سرت دیو پیچید بر سوی آز
که کردی در فتنه و کینه باز
کنون گر سزاوار شاهی منم
تنت را کفن کام ما بی کنم
چنین گفت (هیتال) ارژنگ را
میالا ز خون یلان چنگ را
به بینی تو آن سکری زابلی
بدین گونه کردی بکین پر دلی
کنون آن دلاور به بند من است
دو دستش به خم کمند من است
بگفت این بنهاد بر زه کمان
برانگیخت از جای نیل دمان
جهان جوی هم تیز برداشت چرخ
بزه برنهاد و برافراشت چرخ
چو سوی کمان دست بردند تیر
برآمد زهازه به کیوان و تیر
همی تیر بر هم ز کین می زدند
دمادم گره بر جبین می زدند
چو از تیر ترکش تهی ساختند
بزوبین کین گردن افراختند
درآمد به ارژنگ هیتال شاه
خروشان به کردار شیر سیاه
یکی خشت زد بر سر پیل او
دمان پیل نر اندر آمد برو
در افتاد ارژنگ از پشت پیل
جهان تیره شد پیش چشمش چه نیل
ز گردان سوار صد از قلبگاه
رساندند خود را به نزدیک شاه
سر راه هیتال بستند زود
جهان شد ز گرد سواران کبود
جهان جوی ارژنگ بر زین نشست
به شمشیر برنده بردند دست
گرفتند هیتال را در زمان
برآمد خروش یلان و سران
سپاه جهانجوی هیتال شاه
به یکبار رفتند زی رزمگاه
دلیران گردان شاه سرند
به یکبار از کین بر ایشان زدند
چنان فتنه سرگرم شد در نبرد
که شد خشک دریای و برخاست گرد
ز بس نعره فیل و بانگ فرس
گره شد نفس در گلوی جرس
ز بس خون در آن عرصه گاه مصاف
نشستند فیلان به خون تا به ناف
سپاهان هندی همچون کلاغ
به خون غرقه گشتند چون چشم زاغ
ز گردی کزان رزمگه بردمید
فلک چادر سرخ در سر کشید
چو از چرخ بنمود خورشید بشست
بارژنگیان گشت گیتی چو رشت
ظفر یافت بر خصم هیتال شاه
نگون گشت ارژنگ شه را کلاه
ستیزندگان منفعل از ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
نه ایستاد کس پیش صفهای پیل
نه بستند کس راه دریای نیل
ز خرطوم و دندان فیلان مست
به بستند لنگر درآمد شکست
ز شیران که ازآن گریزان شدند
بدو خسته گاه اشک ریزان شدند
گریزان همی رفت ارژنگ شاه
نه گنج و نه تخت و نه تاج و کلاه
چنین تا بیامد بسوی سرند
در قلعه کردند و دم بر زدند
دو منزل ز پس رفت هیتال شاه
ز بس کشته و خسته بد تنگ راه
همه گنج و مال سپاه سرند
ز اسب و سلاح و چه و چون و چند
همه یکسره زی سراندیب برد
زبالا سر خصم و در زیر برد
اسیر آنکه بود از سپاه سرند
هزار و صد و شصت بودی به بند
نخستین به دزمال آمد ز راه
فرود آمد آن جای و زد بارگاه
همه گنج دزمال بیرون کشید
سر مرد دزخوار خون درکشید
دو هفته بد آنجای بنشست شاه
بدان تا که آسوده گشت آن سپاه
سوم هفته هنگام بانگ خروس
ز درگاه بر خواست آوای کوس
سپه را بسوی سراندیب برد
ز گرد آسمان را ز پر شیب برد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۷ - صف کشیدن ارژنگ شاه بر هیتال شاه گوید
کزین روی ارژنگ آمد به پیش
وزین روی هیتال با فیل خویش
دو لشکر برابر دگر صف زدند
غو پیل بر شد به چرخ بلند
جهانرا تو گفتی سیاهی گرفت
سیاهی بر مه به ماهی گرفت
به پیش سپه پیلبانان شدند
بکردند حصنی ز پیلان بلند
ز نعل ستوران زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
ز پیش سپه هندوئی چون هیون
بکف بر یکی نیزه ای چون ستون
درآمد به میدان برخواست گرد
هم آورد خود خواست اندر نبرد
ز لشکرگه شاه هیتال تیز
یکی گرد با تیغ و کوپال نیز
به میدان او رفت و برخاست گرد
برآمد بگیر و بدار نبرد
دو پر دل ابر هم زدند از ستیز
بزد مرد ارژنگ رخ در کویز
دو لشکر خروشان چو دریا شدند
زمین و فلک زیر و بالا شدند
چو نصوح دید آن برانگیخت فیل
خروشان درآمد چو دریای نیل
برآورد ژوبین تیزاب دار
بزد بر جگرگاه مرد سوار
چنان زدش زوبین کزو درگذشت
ز پا تن ببرد پای از سر گذشت
از آن هر دو لشکر برآمد خروش
غو نای برد از سر مرد هوش
ز گردان هیتال مردی دگر
چو آمد زمان وی آمد بسر
به ژوبین ورا نیز افکند خوار
غو نای بر شد به چرخ چهار
یکی دیگر آمد به میدان دلیر
ز بالا ورا نیز آورد زیر
به ژوبین دو شش مرد هیتال شاه
بیفکند بصوح بر خاک راه
جهان گشت در چشم هیتال تار
چه دید آنچنان دست ضرب سوار
همی خواست برگردد از رزمگاه
کز آن دشت برخاست گرد سپاه
ز سر تا به پا بود پوشیده زرد
سواری برون آمد از تیره گرد
برخ برقع و تیغ هندی بدست
چو آمد سر ره به نصوح بست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۸ - پیدا شدن نقاب دار زرد پوش و کشتن نصوح را گوید
به پرسید هیتال کین مرد کیست
کزین سان سواری به گیتی نزیست
ندانیم گفتند کین نامدار
که باشد که آمد درین کارزار
کزین روی آمد مران زرد پوش
به نزدیک نصوح آمد بجوش
چو از کین به نزدیک نصوح شد
تو گفتی یکی دیک در جوش شد
به نصوح گفت ای ستمکاره مرد
هم اکنون سرت آورم زیر گرد
برآورد نصوح از کینه خشت
چه خشتی که از تیر بودش سرشت
به تنگ اندرش رفت و غرید سخت
که لرزید کوه از غوش چون درخت
برآورد دست و برآورد خشت
سوار از بر زین روان در گرفت
شد اندر زمین خشت او ناپدید
سوار از بر زین شد و بر دمید
بزد دست و گرز گران برکشید
سوی او عنان تکاور کشید
ز کین گرز بر کله فیل زد
که فیل دمان نعره چون نیل زد
فرود آمد از پیل نصوح تند
چو بادی که آمد گه نوح تند
ز سر مغز آن فیل بر خاک ریخت
اجل بر سر فیل بر خاک ریخت
برآورد تیغ و بر او دوید
جوان گرز کین بار دیگر کشید
چنان زدش بر سر عمود کشن
چو طهمورث شیر بر اهرمن
سر نامور رفت در زیر پای
تنش نرم با خاک شد جابجای
جوان چون چنین دستبردی نمود
برانگیخت اسب و برون رفت زود
نه بشناخت او راکسی زآن سپاه
بشد رنگ از روی ارژنگ شاه
ز شادی چو هیتال دید آنچنان
چنان سست شد کش ز کف شد عنان
وزین روی ارژنگ چون او بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
عنان رابه پیچید و شد باز جای
برآمد ز هر سو غو کره نای
بدو گفت نسناس کای نامدار
چو فردا برآید خور از کوهسار
به میدان یکی رزم شیران کنم
که از خون همه دشت مرجان کنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۹ - رفتن نسناس زنگی به رزم او گوید
گرآن زرد پوشی که آید به جنگ
بباید سرش آورم زیر چنگ
نمایم بدو آنچنان دستبرد
که گردد پشیمان ازاین دار و برد
دگر روز چون سرکشید آفتاب
تهی شد سرنامداران ز خواب
دگر باره آن هر دو لشکر ز کین
کشیدند صف از یسار و یمین
برانگیخت نسناس فیل دمان
به میدان درآمد چو کوه روان
یکی برخروشید مانند فیل
که آواز او رفت تا پنج میل
یکی اره پشت ماهی بدست
ازو لرزه بد بر تن فیل مست
دو ابروش چون پاچه گوسفند
چو بر مویهایش کبود و بلند
چو یک تبره ریش دراز و قوی
سبیلش چو دم خر عیسوی
میان دو لشکر چو آمد سیاه
طلب کرد مردی در آوردگاه
دلیری به میدان درآمد چو شیر
کمانش بدست و یکی چو به تیر
چو آمد بر او تیرباران گرفت
چپ و راست رزم سواران گرفت
چو زنگی چنان دید برگرد فیل
خروشان درآمد چو دریای نیل
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
که با مرکبش کرد پیکر چهار
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
بدان اره کین که بودش به مشت
چنین تاز گردان هیتال شاه
دوده گرد افکند بر خاک راه
دگر کس نیامد به میدان اوی
نکردند آهنگ جولان اوی
برآشفت بلال بر گرد فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
سر ره پی کین نسناس بست
به تندی به کردار الماس بست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۰ - کشته شدن بلال بدست نسناس زنگی گوید
بدو گفت کای زنگی دیو چهر
بگیری زمن دستبردی بدهر
چنانت ز میدان فرستم بدر
که بر تو بگریند مام و پدر
بگفت این و برداشت گرز کشن
بغرید ماننده اهرمن
بزد بر سر گرد نسناس تیز
مر آن گرز کین همچو الماس تیز
فتاد از بر فیل بر خاک خوار
به یک گرز برگشت از کارزار
چو هیتال دید آن رقیب سپاه
که شد کشته بلال در رزمگاه
ز سر شهپر خسروی برگرفت
ببارید خون دست بر سر گرفت
چو برگشت بخت از من خاکسار
چو شد کشته بلال خنجر گزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۱ - پیدا شدن نقاب دار زرد پوش و رزم او با نسناس گوید
که ازدشت ناگاه برخواست گرد
بیامد سواری بساز نبرد
دگر ره پدیدآمد آن زرد پوش
چو دریای آتش برآمد بجوش
سره ره به نسناس زنگی گرفت
به کردار شیران جنگی گرفت
به زنگی یکی حمله آورد تند
که گشت از نهیبش دل شیر کند
برآورد آن اره زنگی ز کین
بدو اندر آمد ز شیر عرین
بزد آن چنان برسر نامور
که ببرید خود و بشد سوی سر
بدزدید از تیغ او سر سوار
بزد در زمان تیغ زهر آبدار
بدواره نامی که کردش دو نیم
دل شاه ارژنگ شد پر ز بیم
برآمد ز لشکر غونای کوس
شد از بیم رخسار مه سندروس
بشد شاد هیتال ازآن ضربدست
برآمد ز شادی بجایش نشست
همی کرد از افراز فیل دمان
سوی رزمگه بر نگاه آن زمان
چو زنگی چنان دید برداشت خشت
بدو اندر آمد مر آن دیو زشت
بیفکند آن خشت زهر آبدار
بزد چنگ و بگرفت آن نامدار
عنان باز پیچید و زد بر سرش
که جوشن بشد چاک هم پیکرش
شدش خسته قالب هم از خشت او
برافروخت رخساره زشت او
که ناگاه گردی برآمد کبود
که شد دشت پرگرد و تیره چه دود
سیه پوش کردی به رخ برنقاب
سمندی بزیرش چو پران عقاب
درآمد به نزدیک آن زرد پوش
خروشید ماننده شیر زوش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۶ - خبردار شدن هیتال شاه از بند پاره کردن شهریار و بدر رفتن گوید
کشیدند صف چار لشکر چنین
دوتا از یسار و دو تا از یمین
که آمد خبر پیش هیتال شاه
که بگریخت از بند او نیکخواه
همه بند زندان بهم درشکست
مرآن شیر دیوانه از بند جست
چو هیتال بشنید آمد بخشم
برآشفت از آن کار و شد تیره خشم
بدو گفت شنگاوه کای پادشاه
مده دل بغم زین یل کینه خواه
یک امروز من کینه خوار آورم
بارژنگیان کارزار آورم
بگفت این و برکاست از جای فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
درآمد به میدان که جوید نبرد
شد از گرد فیلش جهان لاجورد
برآن پیل بسته یل تیز چنگ
دو کیسه پر از سنگ از بهر جنگ
چو آمد به میدان برآورد جوش
تو گفتی (کند) ابر غران خروش
بدشنام ارژنگ را برشمرد
وزآن پس طلب کرد از آن مرد گرد
بشد رنگ از روی ارژنگ شاه
یکی بانگ زد بر سران سپاه
که مردی ز گردان به میدان رود
به آئین گردان و شیران رود
برانگیخت از جای نسناس پیل
بکف بریکی گرز مانند نیل
درآمد چه کوهی میان سپاه
غو نای ژوبین برآمد بماه
چو آمد به نزدیک شنگاوه تنگ
ببازید شنگاوه زی سنگ چنگ
بگفتش که ای زنگی دیو سار
تو را با شه ارژنگ باری چه کار
هم اکنون سرت زیر پای آورم
به آهنگ شیران چو رای آورم
نه بستی چرا تنگ پیل استوار
که کردی چنین روی در کارزار
چو نسناس بشنید خم کرد پشت
که تا بنگرد تنگ پیلش درشت
به تندی یکی سنگ زد بر سرش
فرو ریخت مغز سرش از برش
ز بالای تخت اندر آمد به خاک
سبک سنگ ازو بخت برگشته پاک
چو ارژنگ از اینگونه کردار دید
ببارید خونابه بر شنبلید
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیرخوی
بدینسان چنان شهریار بلند
برانگیخت از جای سرکش سمند
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیر خوی
چو آمد دلاور به آوردگاه
شه ارژنگ دیدش ز قلب سپاه
چو از قلب لشکر یکی بنگرید
جهانجو سپهدار یل را بدید
بشد شاد ارژنگ بنواخت سنج
بگفتا سرآمد مرا درد و رنج
چو آمد بیاری مرا شهریار
برآرم ز بدخواه اکنون دمار
دمادم ز شادی همی کوفت کوس
شد از بیم چرخ کبود آبنوس
سپهبد چو آمد میان سپاه
به شنگاوه ره بست در رزمگاه
بگفتا که ای هندوی نابکار
ندیدی تو رزم یلان سوار
چنین پاسخ آورد آن اهرمن
چونامی بگو نام خود پیش من
که اکنون بگرید به مرگ تو مام
ز گیتی نبینی دگر هیچ کام
بدو گفت در دسته تیغ من
مرا نام ای ریمن اهرمن
هم اکنون بخوانم به تو نام خود
چو بردارم از تیغ کین کام خود
چو شنگاوه بشنید برداشت سنگ
تهی کرد کین گرد زین خدنگ
چنان بر سرین گاه آن باره خورد
که شد استخوان بر سر باره خورد
درآمد ز بالا سر باره زیر
برآمد ز هر سوی بانگ نفیر
چو ارژنگ دید آن همه اندر زمان
یکی باره در زیر زین در زمان
فرستاد زی نامور شهریار
جهانجوی شد بر تکاور سوار
بغرید زی تیغ کین دست برد
که بنماید او را یکی دستبرد
دگر باره برداشت شنگاوه سنگ
سپر پیش رو برد آن تیز چنگ
بزد تیغ خرطوم فیلش فکند
بغلطید بر خاک فیل بلند
فروجست شنگاوه از پشت پیل
تو گوئی که از کوه غلطید سیل
شد از پیش او شیر نر در گریز
نشد از پسش یل چنان تند و تیز
بدانست کان جمله ریو است ورنگ
که ناگه زند بر سرشیر سنگ
چو شنگاوه آن کرد آن نامدار
نرفت ازپسش از پی گیر و دار
بدانست کز مکر آن نامدار
شد آگاه برگشت چون شیر نر
درآمد به نزدیک یل تند و تیز
گرفتش گریبان ز روی ستیز
کش ازباره کین بزیر آورد
تنش را به چنگال شیرآورد
کشانش برد پیش هیتال شاه
بدان تا ببینند یکسر سپاه
سپهدار آمد ز بالا بزیر
کمربند شنگاوه بگرفت شیر
دو پردل ز کین درهم آویختند
بناخن زتن خون فرو ریختند
که از دشت برخاست کردی چو قیر
سواری بیامد چو شیر دلیر
سیه پوش از پای تا سر سوار
برخ برقع بسته یل نامدار
کشید از میان خنجر برق سان
به نزدیک شنگاوه آمد میان
که راند به شنگاوه آن تیغ کین
نهشتش جهانجوی گرد و گزین
بدو گفت ای نامدار سوار
تو را با نبرد دلیران چکار
که از بور لشکر مر آن زردپوش
بیامد چو دریای آتش بجوش
سیه پوش را گفت ای ارجمند
تو را بسته بودم بخم کمند
که ازبند من کرد بیرون تو را
. . .
سیه پوش گفتا که پروردگار
رهاندم ز بند و شدم رستگار
بگفت این و برداشت پیمان سنان
فکندند طرح نبرد سران
چو از قلب هیتال شاه آن بدید
برآشفت لب را بدندان گزید
به لشکر بگفت این دلیر گزین
نه آن زردپوشست آمد بکین
بگفتند گردان بلی آن بود
که در کینه چون شیر غران بود
وزین رو جهانجوی یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
کمربند شنگاوه بگرفت تنگ
خروشید برسان غران پلنگ
ز جا در ربودش به نیرو و تاو
چنان چونکه عنقار باید چکاو
زدش بر زمین و دو دستش ببست
چو شیر ژیان باز بر زین نشست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید
ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه
چنان خسته و بسته ز آوردگاه
چو از دور ارژنگ شاه سوار
بدید آن رخ نامور شهریار
فرود آمد از پشت پیل دمان
بشد پیش آن نامور پهلوان
بغل برگشود و گرفتش ببر
ببوسید یل را رو آن چشم و سر
بگفتا سپاس از خداوند گار
که دیدم دگر رویت ای نامدار
سپهدار گفتا به یزدان سپاس
که دیدم دگر شاه یزدان شناس
هر آن چیز کامد ورا پیش گفت
شنید و از او ماند اندر شگفت
جهانجوی شنگاوه را بسته دست
ببردش بر شاه یزدان پرست
دگر باره آمد به میدان کین
دژم روی آشفته و خمشگین
کزین رو سیه پوش آن زردپوش
ز کین هر دو بودند با هم به جوش
سنان در کف هر دو با هم شکست
گرفتند از کین کمانها بدست
بهم هر دو یل تیغ کین می زدند
ز کین آسمان بر زمین می زدند
زبس کز دو جانب روان تیر شد
سپر در کف هر دو کفگیر شد
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند چون تیغ تیز از کمر
چو زی هم رسیدند آن زردپوش
برآورد چون شیر غران خروش
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
تو گفتی که زد برق بر کوه میغ
سیه پوش دزدید از تیغ سر
فتاد از سرش درزمان خود زر
فرود آمد خود بر سر نهاد
نشست از بر باره دیگر چو باد
برآورد آن تیغ زهر آبدار
در آمد . . .
سپر بر سر آورد آن زردپوش
نبودش رسیده از آن تیغ هوش
بزد دست برداشت پیچان کمند
زمین کرد لرزان ز نعل سمند
سیه پوش هم در زمان خم خام
ز فتراک بگشاد از بهر نام
فکندند هر دو بر هم کمند
سر هر دو یل اندر آمد به بند
بگرداند اسپ آن ازین این از آن
زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان
زبس هر دو برهم فکندند زور
سیه پوش افتاد از پشت بور
کشانش همی خواست بیرون برد
ز خونش روان جوی جیحون برد
ز سرخود آن نامور اوفتاد
گره مویش از تیر جوشن گشاد
رخی گشت پیدا بزیر نقاب
چنان چونکه از زیر ابر آفتاب
یکی دختری دید یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
برآورد اندخت کحلی پرند
بزد نعره کای شهریار بلند
فرانک منم دخت هیتال شاه
برهنه سراندر میان سپاه
کشنده منم عاس را پای دار
چو دیدم ترا بسته ای شهریار
بکشتم من از کینه نصوح را
فکندم درآتش تن روح را
ز بهر تو ای نامور شهریار
به بند اندرونم چنین خوار و زار
گرت هست با من سرت برگرای
یکی زی من دستبردی نمای
رها جانم از چنگ این زردپوش
نه جای درنگست و جای خموش
مبادا کزین شاه آگه شود
ز شادی مرا دست کوته شود
بگیرد مرا او در آرد به بند
فتد طشتم از طرف بام بلند
سپهبد چو بشنید آن گفتگوی
برانگیخت ازباره تند پوی
چو آمد به نزدیک او را بدید
بزد دست تیغ از میان برکشید
بزد تیغ ببرید پیچان کمند
سر مه رها گشت از زیر بند
برفت و نشست از بر باره شاد
دگرباره آن خود بر سر نهاد
چو دید آن چنان زردپوش سوار
چنین گفت کای سکزی نابکار
شکار من از بند بیرون کنی
هم اکنون به چنگال من چون کنی
ندانی کاو خود شکار من است
در و دشت یکسر سوار من است
همه چشم دارند بر چنگ من
بدین گرز و شمشیر و آهنگ من
تو را آرزو گر نبرد من است
هم اکنون سرت زیر گرد من است
رها شد گر از دست من آن غزال
کمند افکنم شیر نر را به یال
سر نامدارت بدام آورم
چو من دست بر خم خام آورم
ولیکن کنون گشت از چرخ هور
به بندیم شبگیر تنگ ستور
به میدان درآئیم و جنگ آوریم
بکف دامن نام و ننگ آوریم
بگفت این و برگشت آن نامدار
برفت ازبر نامور شهریار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۲ - رزم شنگاوه با لشکر هیتال شاه
به قلب اندرون شاه در پیش پیل
جهان بود گوئی چه دریای نیل
دم نای مغز سران میسترد
نفس در گلوی اجل می شمرد
وزین روی هیتال (شه) بسته صف
نشست از بر فیل گرزی بکف
ز یکسو دلیری کند زردپوش
سپه را بیاراست چون شیر زوش
به پیش صف استاد نیزه بدست
چو شیریکه گردد ز نخجیر مست
بگردان چنین گفت هیتال شاه
که ای نامداران لشکر پناه
یلی کیست امروز از کین بجوش
مگر اندر آید بکین زردپوش
کزین زردپوشم بیاری کند
بمن بر کنون بخت زاری کند
کزین روی شنگاوه رزمخواه
نشست از بر (گاه) ارژنگ شاه
که امروز این رزم زان منست
که تازی شه زیر ران منست
یک امروز کاری کنم در نبرد
کز آن باز گویند مردان مرد
بدین گفت ارژنگ کای نامدار
یک امروز مردانه کن کارزار
فرو برد سر پیش شه در زمان
درآمد به میدان چو شیر ژیان
یکی کیسه در پیش زین پر ز سنگ
که جستی گه کین ابا سنگ جنگ
بگردید چون شیر در کینه گاه
طلب کرد گردی ز هیتال شاه
بزد نعره هیتال کای سروران
دلیران و شیران جنگاوران
کسی کو بیارد به نزدیک من
سر گرد شنگاوه اهرمن
به یزدان که این تاج گوهر نگار
نهم بر سرش در صف کارزار
سرش را بگردون گردان برم
سرش کو بیارد به میدان برم
یکی هندی تیز مغز از سپاه
بزد دست آمد به آوردگاه
به نزدیک شنگاوه آمد به دشت
بزد تیرو ژوبین و زو درگذشت
برین در بپیچید شنگاوه زود
یکی سنگ برداشت مانند دود
درآمد به پشت سرش تیز چنگ
بیازید چنگ و برآورد سنگ
چنان زد بر پشت سنگ درشت
که شد نرم مر مهره هایش به پشت
از اسپ اندر افتاد بسپرد جان
برآمد ازان هر دو لشکر فغان
یکی دیگر آمد بیک زخم سنگ
فرو ریخت مغزش به میدان جنگ
چنین تاز گردان هیتال کشت
دوده گرد نامی به سنگ درشت
دگر کس نیامد برون از سپاه
جهان پیش هیتال شه شد سیاه
چو توپال آندید برکرد پیل
به آوردگه رفت چون رود نیل
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید
به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۴ - رزم توپال با شهریار و کشته شدن توپال گوید
چو آمد برآویخت توپال شیر
به پیش صف شاه ارژنگ چیر
چو ارژنگ آندید آمد بکین
بجنبید گفتی ز لشکر زمین
گرفتند توپال را در زمان
بیامد هیاهوی کند آوران
ستمکاره توپال شیر نر
درافتاد در لشکر بی شمر
جهان کرد بر شاه ارژنگ تنگ
ز خون شد زمین هر طرف لاله رنگ
سپهبد به نیروی پروردگار
برون آمد از لشکر بی شمار
بیاورد شنگاوه در پیش شاه
کشیدند از رزم دست آن سپاه
دو لشکر دگر باره بر جای شد
همی برفلک ناله نای شد
ستم کاره کوپال در دشت جنگ
به ایستاده و گرز کینش به چنگ
سپهدار برداشت پیچان کمند
برآورد کردند سرکش سمند
برآویخت با گرد توپال شیر
میان دو لشکر چو شیر دلیر
بدانست توپال کاندر نبرد
نتابد ابا آن یل شیره مرد
بتابید سر پیل را در زمان
که آمد سپهبد چو شیر ژیان
درانداخت در گردنش خم خام
سرگرد توپال آمد بدام
کشیدش ز بالا بزیر آن دلیر
فرو رفت و برداشت خنجر چو شیر
سرش را بزد دست و از تن برید
ز میدان کین پیش شاه آورید
برآورد دم ناله کوه نای
فرو رفت ارژنگ از باد پای
سر بی بها برگرفت آن زمان
بخون پدر خورد خونش روان
ببوسید روی و بر شهریار
بسر کرد ارژنگ شه زر نثار
چو هیتال آن دید بگریست خون
که شد بختم اکنون و گشتم نگون
برادر بشد کشته خویش من
گرامی سه فرزند من پیش من
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۷ - داستان آمدن ارژنگ شاه به دروازه شهر سراندیب گوید
سپهدار برداشت ز آن ماه کام
درانداخت در حام یاقوت خام
وزآن روی هیتال چون این شنید
بسوی سراندیب لشکر کشید
گریزان بشد با سپه سوی شهر
برآن نوش گردید بر دهر زهر
دلیران مغرب چو آگه شدند
برفتند سوی سپاه سرند
به نزدیک جمهور شاه آمدند
بر شاه خود آن سپاه آمدند
سه هفته همی بود عیش و طرب
چو صبح و چو شام و چه روز و چو شب
سر هفته فرمود ارژنگ شاه
بسوی سراندیب آمد ز راه
به بستند بر کوهه پیل کوس
ز گرد سپه شد زمین آبنوس
بسوی سراندیب آمد ز راه
ز ماهی همی جوش شد سوی ماه
بکرد سراندیب خرگه زدند
درفش از بر خرگه مه زدند
چو هیتال آگه شد از آن سپاه
کآمد دگر باره ارژنگ شاه
در شهر بربست و شد رزمساز
دهن اژدهای اجل کرد باز
برآمد بگیر و ببند از دو روی
جهان شد دگر ره پر از گفتگوی
ز لشکر طلایه برون تاختند
درآن دشت آتش برافروختند
وزین روی بر برجهای حصار
فروزان همی مشعل زرنگار
جهان روشن از شمع و فانوس بود
همی گوش گردون کر از کوس بود
کر از خواب درآن تیره شب
شب تیره و بانگ کوس و صلب
و زین رو بگردان سپرده سرای
نشستند و برخواست آواز نای
دگر روز چون کوزه لاجورد
بجوش آمد از آتش سرخ و زرد
ز برج فلک زد زبانه شرار
شد آئینه چرخ پاک از غبار
بجوش آمد آن لشکر بیشمر
کشیدند صف جمله در پیش در
چو بشنید هیتال آمد دلیر
بدآن باره شهر بر شد چو شیر
ز پیش سپه تا به قلب سپاه
دو رویه سپردار آهن کلاه
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجرگزار
دلیران هندی ز بالا و زیر
به هم برگشادند بازو به تیر
خروش دلیران و آوای زنگ
گذشت از بر طارم نیل رنگ
هر آن تیر کامد ز بالا بزیر
شدی بر دل هندیان جایگیر
ور از زیر رفتی به بالا خدنگ
نشانش نبودی به جز خشت و سنگ
همی سنگ از افراز همچون تگرگ
سر مردمی کوفت در زیر سنگ
خروش دلیران بعیوق شد
همی گوش گردان کر از بوق شد
هر آن کو بدر کارزار آورد
ابر خویشتن کار زار آورد
بسی لشکر از هندیان کشته شد
که دامان قلعه پر از پشته شد
کشیدند فیلان به پیش حصار
که شهباز ایشان بدو کوهسار
به دندان نمودند پیلان ستیز
جهان شد پر از آتش رستخیز
فکندند آتش چو باد خزان
بیفتاد در خرمن جانشان
همه نفط و نی در هم آمیختند
برافروختند و فرو ریختند
چو بر پیل آتش ز بر درگرفت
بپیچید و ره سوی لشکر گرفت
ز بس خشم آتش ستیزنده پیل
به لشکر(گه) افتاد چون رود نیل
همی کردی از لشکر خود تباه
شد از گرد آن روی گیتی سیاه
گسستند پیلان که بودند بند
فتادند در خیل شاه سرند
زبالا همی کوفت هیتال کوس
زمین تیره بود و سپهر آبنوس
بسی کشته شد از سپاه سرند
بدان تا کشیدندشان زیربند
چو خورشید سر بر زد از چاه غرب
یلان آختند دست از کار حرب
بخرگاه خود شاه ارژنگ شد
برو خون دل چنگ از چنگ شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۸ - قسمت کردن شهریار دروازه ها به نامداران کوید
چو آمد به نزدیکی گاه شاه
بدو گفت مر پهلوان سپاه
که فردا چو خورشید از چاه غرق
برآید برآیم زجا همچو برق
ز بالا نیایم از کین شیب من
کنون تا نگیرم سراندیب من
چو بر باره پا دارم از کین نبرد
بدارم ازاین باره برخاک کرد
بکو پال دروازه ها بشکنم
در و بندش از سر بزیر افکنم
به تاراج در شهر رو آورم
ز شمشیر بر دشت جو آوردم
بگیرم سر تخت هیتال من
نهم غل صد منش بر یال من
بیارمش بسته به نزدیک شاه
اگر بخشدم داور هور و ماه
بفرمود ارژنگ کای نامدار
کنون بخش کن با دلیران حصار
که هرکس (کند) رزم بر جای خویش
چو بنهند فردا به کین پای خویش
نخستین ز زنگی سپاهی هزار
طلب کرد بر نامور شهریار
برادر یکی بود نسناس را
که کندی به نیروی سنگ آس را
ورا نام الماس زنگی بدی
که در کینه چون شیر جنگی بدی
سه دروازه شهر گفتا تراست
چو فردا در آید خور از کوه راست
زمین بوسه داد و بشد نامدار
سه دروازه را کرد ره استوار
وز آن پس طلب کرد شنگاوه را
بدو گفت کایمرد فرمانروا
سه دروازه شهر هم زآن تست
فلک زین سپس زیر فرمان تست
بشد با دلیران سه ره ده هزار
شب تیره بگرفت راه حصار
به جمهور شه گفت بس آن دلیر
تو را شد سه دروازه در دار و گیر
بشد گرد جمهور یل با سپاه
سه دروازه را بست سرهای راه
شنیدم که ده داشت دروازه شهر
چنین بخش کرد آن دلاور به قهر
از آن ده یکی و یکی رزمساز
گزید آن دلاور یل سرفراز
وز آن رو به هیتال آمد بجای
شب تیره و بانگ هندی درای
سه دروازه دیگر آن نامدار
بگردی سپردش در آن گیر و دار
سه دروازه شهر با ده هزار
ز گردان جنگی و خنجرگزار
سپرد آن زمان شاه با باجگیر
سه دیگر سپردش به یل اردشیر
مرآن در کشد باز زودت سپاه
نگهدار او شد جهانجوی شاه
بدین گونه آرایش جنگ شد
چنین تازگردان شب آهنگ شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۰ - پیدا شدن نقابدار سرخ پوش و جنگ او با شهریار
که ناگاه از دشت گردی بخاست
که برشد سرگرد بر چرخ راست
سپاهی برون آمد از گرد یار
سراسر در آهن نهان شد شرار
چنان اندر آهن بدی مرد غرق
زسرتا به پا و ز پا تا به فرق
تو گفتی مگر مرد از آهن است
نه در سر یلان را بکین در خور است
چو آمد مرآن لشکر از گرد راه
دلیری برون آمد از آن سپاه
ز سر تا به پا سرخ پوش آن دلیر
چو مه کو شود در شفق جایگیر
برخ بر یکی پرده نیلوفری
سپاهی چو شیر اندر آن داوری
بدست آندرش نیزه ای بود راست
تو گفتی که در دشت شیر اژدهاست
به نزدیک ارژنگ شد رزمساز
چو دید آن چنان گرد گردن فراز
از آن جنگ دروازه پیچید روی
بدان نامور گشت پیکارجوی
چو دیدند هیتالیان آن ستیز
که پیدا شد از دشت یک رستخیز
به ژوبین و شمشیر بردند دست
به ارژنگیان اندر آمد شکست
به پیکار آن قلعه دست آختند
دلیران سر از پای نشناختند
ز بالا همه شهر نظاره گر
وزین روی این شیر پرخواشخور
بد آن سرخ پوش اندر آمد دلیر
بزد بانک کای مرد گرد دلیر
چو نامی و این کینه با شاه چیست
بکو تا نژادت به گیتی به کیست
بدو گفت آن سرخ پوش سوار
که با نام گردان ترا چیست کار
بگفت این و برداشت پیچان سنان
درآمد بر او همچو شیر ژیان
سنان در ربود آن جهانجوی هم
درآمد بر او همچو شیر دژم
به نیزه گسستند بند زره
کشود این سرند و آن زد گره
زره حلقه حلقه فرو ریختند
دو شیر ژیان درهم آویختند
سنان درکف هردو شد ریزه ریز
چنان آن دو شیر ژیان در ستیز
خروشان و جوشان چه شیرآن زوش
نهادند گرز گران را بدوش
چنان گرم شد رزم گرز گران
که شد گرم بازار آهنگران
سرو ترک هر دو شد از گرد پست
فکندند گرز گران را بدست
کمربند یکدیگران را به چنگ
گرفتند آن هر دو فیروز جنگ
به کشتی گرفتن چه شیر دژم
برآویختند آن دو پر دل بهم
کمر بند هر دو ز نیزه گسیخت
زره از تن هر دو بر خاک ریخت
رخ هر دوان پر خوی و خاک شد
برو سینه از ناخنان چاک شد
چنین تا خور آزین بخاور کشید
شب تیره از کوه چادر کشید
سپهدار را گفت آن سرخ پوش
که ای نامور شیر با تاو و توش
شب آمد برو سوی پرده سرای
نشین شاد با نای و پرده سرای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۱ - بازگشتن نقابدار سرخ پوش و شهریار از یکدیگر گوید
چو خورشید تابان برآرد درفش
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۳ - گرفتن سرخ پوش ارژنگ را گوید
جهان جوی ارژنگ بر بست کوس
به فیل جهان شد ز گرد آبنوس
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
دو لشکر برابر ستادند باز
برآمد دم نای ژوبین دراز
به میدان درآمد مر آن سرخپوش
طلب کرد مرد و درآمد بجوش
بشد گرد شنگاوه رزم خواه
برآویخت با او به آوردگاه
سرانجام برداشت آن سرخ پوش
کمند و فکندش ابر یال و دوش
سر دوش شنگاوه آمد به بند
کشیدش بزیر از فراز سمند
به بستش دو دست و ببردش بجای
برآمد زهر سوی آواز نای
چو شنگاوه در بند یل اوفتاد
جهان جوی الماس آمد چو باد
ورا نیز بر بست و بردش کشان
چنان هست آورد گردنکشان
جهان جوی بهزاد آمد چو شیر
ورا نیز بربست گرد دلیر
چو سلطان بدید آن چنان دستبرد
بشد شادمان نامور مرد گرد
دگرباره نعره زد آن سرخپوش
که مردی درآید ابا تا و توش
کجا رفت آن نامدار دلیر
که دیروز آمد به میدان چو شیر
بهانه کز ای در برفت از برم
چو ترسید از گرز کو پیکرم
بگفت و برانگیخت از جا سمند
بزین گرز در دست پیچان کمند
بیامد بدانجا کجا بد درفش
رخ از بیم ارژنگ را شد بنفش
به تنگ اندرش راند آن سرخپوش
بغرید جوشید چون شیر زوش
بینداخت در گردن شه کمند
سر شاه ارژنگ آمد به بند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش چو شیر آورید
سپاهش سراسر گریزان شدند
بهر سوی افتان و خیزان شدند
زر و مال و اسباب و خرگاه شاه
همه برد آن سرخ پوش از سپاه
همه گنج آکنده شاه بشد
ز تخت و کلاه ز خرگاه و برد
ستوران و پیلان و بختی هیون
ز زرین عماری و سیمین ستون
کمر با کلاه و زره برد نیز
سپرهای زرین هرگونه خیز
نماندند چیزی بجز آن سپاه
به غارت ببردند از آن رزمگاه
چه شب شد بجزگاه ارژنگ رفت
نشست از بر تخت ارژنگ تفت
طلب کرد بهزاد را در زمان
بدو گفت کای گرد روشن روان
چو خواهی که یابی رهائی ز بند
کمر یابی و تخت و گاه بلند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش بزیر آورید
ببین چیست پیش تو از خواسته
زر و گوهر و گنج و آراسته
کجا از خزینه شهنشه برون
ببرد آن جوان یل ذوفنون
کنون آن بمن جمله بسپار شاد
که کردند پیش من از گنج یاد
بدو گفت بهزاد کای بیهمال
مبیناد خورشید بختت زوال
بیارم من (آن) مال و آن خواسته
به پیش جهانجوی آراسته
برفتند با وی سواری هزار
کشیدند آن خواسته از حصار
چهل پیل در زیر زر بود و بس
چهل هم بزیر گهر بود و بس
مرآن جمله پیش سپهدار بود
بگنجور او یک به یک برشمرد
یکی هفته بود اندر آن کارزار
سر هفته آمد به پای حصار
دلیری به فرمان آن سرخ پوش
برآورد چون شیر غران خروش
که ای شاه هیتال آزاده بخت
سرافراز گاه و نگهدار تخت
برون آی از قلعه در دم دمان
که خواهد تو را نامور پهلوان
که دشمنت را بر تو با بسته دست
سپارد به یزدان یزدان پرست
بشد شاه هیتال و آمد برون
ابا تحفه و هدیه آن ذوفنون
بهمراه او صد جوان دلیر
همان باج گیرسر و ارده شیر
چو آمد به نزدیک خرگاه شاه
برآن بد که آیابر آن نیکخواه
به رسمرل؟ نیزه نزدیک او
کند روشن این جان تاریک او
ز خرگه نیامد برون نامدار
نه از پهلوان خنجر گذار
از آن گشت هیتال را تیره بر چشم
همی رفت و با خود همی کرد خشم
که ای ابله غافل از روزگار
ز بهر چه بیرون شدی از حصار
مبادا که این سرخ پوش دلیر
بگیرد تو را و بدوزد به تیر
ولیکن نبد چاره آمد به پیش
چنین تا به نزدیک آن پاک کیش
نجنبید از جای آن سرخ پوش
دل از جان هیتال آمد بجوش
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای نامداران بکردار شیر
ببندید آن (بی)بها را دودست
که سرخواهمش کرد از کینه پست
سر و دست هیتال بستند سخت
به دل گفت هیتال برگشت بخت
همان باج گیر و دگر ارده شیر
دلیران که بودند با وی دلیر
ببستند مر جمله را پا و دست
کشیدندشان جمله را بسته دست
بفرمود تا دار برپا کنند
جهان را پر از شور و غوغا کنند
زدند آن زمان بر در شهر دار
مرآن یوزبا(نا)ن خنجر گذار
بفرمود که ارژنگ را در زمان
بدرگاه آرند کشنه کشان
رساندند آنگاه ارژنگ را
مرآن شاه رفته ز رخ رنگ را
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای شاه ارژنگ و هیتال شیر
تبیره منم شاه مهراج را
سپارید اکنون به من تاج را
ز ملک سراندیب تا رود سند
سراسر ز من کشت این ملک هند
نباشد دو شه در خور یک سرای
شنیدم من از مرد دانش فزای
دو تیغ ستیزند دریک نیام
نکردند هرگز به گیتی مقام
کنون هر دو را من برآرم بدار
نشانم فر و فتنه روزگار
بگفت این فرمود جلاد را
که این هر دو ناپاک بیداد را
از ایدر ببر بند و برکش بدار
که تا آرمیده شود روزگار
ببردند مر هر دو را بسته دست
ز خرگاه بیرون بکردار مست
که نا(گا)ه مردی برآمد ز دشت
که از نعل اسبش زمین آب گشت
ز فولاد خود و ز آهن سپر
زره در بر و تنگ بسته کمر
چه شیر آمد آنگاه آن دار دید
مر آن جوشن و شور پیکار دید
بزد تیغ ببرید از دار بند
فرود آمد از پشت سرکش سمند
هم آنگاه بستند بر پیل کوس
زمین شد بکردار چرخ آبنوس
بشد در زمان تا بر سرخ پوش
ببردش هم آنگاه سر سوی کوش
بگوشش فرو گفت راز دراز
بجست آن زمان آن یل سرفراز
مر این مرد را گفت در زیر بند
بدارید با حلقه های کمند
هم آنگاه بستند بر فیلشان
برفتند از آنجای گردنکشان
هر آن زر که در گنج هیتال بود
کشیدند و بردند مانند دود
ز سیم و زر و جعلت شاهوار
زلعل و زر و دیبه زرنگار
زره های سیمین کله های زر
زره با کمان و کله با سپر
همه جمله کردند بر پیل بار
یلان و دلیران خنجر گزار
بخواند آن زمان گرد بهزاد را
دلیر سرافراز و آزاد را
دو شاه جهان را چنان بسته دست
به بهزاد بسپرد آن شیر مست
که در قلعه این هر دو را بند کن
دل از درد و اندوه خرسند کن
بدان تا که من باز آیم ز راه
دگر نامور پهلوان سپاه
سپهبد ببندد مرا گر دو دست
بود ز آن او هند و بالا و پست
اگر من دو دستش به بند آورم
سرش را بخم کمند آورم
ابا شاه هیتال ارژنگ شاه
بدارمش بر دار و سازم تباه
ترا زآن سپس سرفرازی دهم
میان یلان سرفرازی دهم
سپردش به بهزاد چون باد تفت
وز آن جایگه راه را برگرفت
دو گنج و دو شاه گران مایه زود
مرآن نامور با دلیران گرد
وزین رو چو بهزاد آمد به شهر
به هیتال بد کینه آورد قهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشه اول و جنگ او با فیلان گوید
به جمهور گفت ای شه پاکزاد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۳ - رسیدن شهریار به بیشه دویم و جنگ او با گرگان گوید
دویم منزل ای نامدار سوار
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید
بر آن که یکی قلعه بینی شگرف
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید
برون خواست بردن ز آوردگاه
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران