عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۰
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۱
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر میشود
در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم است
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود
گر به ترک من نمیگویی به ترک من بگوی
ای که پای رفتنت کند است و راه وصل تند
بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد
کآب چشم است این که پیشت میرود یا آب جوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگ خوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر میشود
در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم است
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود
گر به ترک من نمیگویی به ترک من بگوی
ای که پای رفتنت کند است و راه وصل تند
بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد
کآب چشم است این که پیشت میرود یا آب جوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگ خوی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟
چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز
سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تنست میپویم
درآمد از در من بامداد و پنداری
که آفتاب برآمد ز مشرق کویم
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم
بهشت بود که در باز کرد بر رویم
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد
مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم
هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری
گرفتمش که زمانی بساز با خویم
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان
نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید
نگاه مینکنی آب چشم چون جویم
من آن نیم که برای حطام بر در خلق
بریزد اینقدر آبی که هست در رویم
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش
مگر به صاحب دیوان محترم گویم
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
همین قدر که دعاگوی دولت اویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟
چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز
سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تنست میپویم
درآمد از در من بامداد و پنداری
که آفتاب برآمد ز مشرق کویم
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم
بهشت بود که در باز کرد بر رویم
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد
مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم
هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری
گرفتمش که زمانی بساز با خویم
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان
نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید
نگاه مینکنی آب چشم چون جویم
من آن نیم که برای حطام بر در خلق
بریزد اینقدر آبی که هست در رویم
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش
مگر به صاحب دیوان محترم گویم
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
همین قدر که دعاگوی دولت اویم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - مطلع دوم
تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
پری که در همه عالم به حسن موصوفست
ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید
به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهم دان
عوام خلق به انگشت مینمایندم
من از تعجب انگشت فکر بر دندان
امید وصل تو جانم به رقص میآرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
که دل به دست تو گوییست در خم چوگان
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین
به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان
جمال عالم و انسان عین اهل ادب
که هیچ عین ندیدست مثل او انسان
بروج قصر معالیش از آن رفیعترست
که تیر وهم برون آید از کمان گمان
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد
ولی مبالغهٔ خویش میکند حسان
بضاعت من و بازار علم و حکمت او
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان
سر خجالتم از پیش برنمیآید
که در چگونه به دریا برند و لعل به کان
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست
که تره نیز بود بر مواید سلطان
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
که باد تا به قیامت به دولت آبادان
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند
میان اهل مروت که یاد باد فلان
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
بخور ببخش بده ای که میتوانی هان
چو خیری از تو به غیری رسد فتوحشناس
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی
که ابر گم نکند بر زمین خوش باران
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول
که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد
نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان
اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب
که میرود به سرم از تنور دل طوفان
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان
ز نائبات قضا در پناه بارخدای
ز حادثات قران در حمایت قرآن
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق
به بوم حادثه بوم مخالفان ویران
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
امید هست به تحسین و گوش بر احسان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
پری که در همه عالم به حسن موصوفست
ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید
به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهم دان
عوام خلق به انگشت مینمایندم
من از تعجب انگشت فکر بر دندان
امید وصل تو جانم به رقص میآرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
که دل به دست تو گوییست در خم چوگان
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین
به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان
جمال عالم و انسان عین اهل ادب
که هیچ عین ندیدست مثل او انسان
بروج قصر معالیش از آن رفیعترست
که تیر وهم برون آید از کمان گمان
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد
ولی مبالغهٔ خویش میکند حسان
بضاعت من و بازار علم و حکمت او
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان
سر خجالتم از پیش برنمیآید
که در چگونه به دریا برند و لعل به کان
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست
که تره نیز بود بر مواید سلطان
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
که باد تا به قیامت به دولت آبادان
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند
میان اهل مروت که یاد باد فلان
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
بخور ببخش بده ای که میتوانی هان
چو خیری از تو به غیری رسد فتوحشناس
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی
که ابر گم نکند بر زمین خوش باران
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول
که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد
نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان
اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب
که میرود به سرم از تنور دل طوفان
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان
ز نائبات قضا در پناه بارخدای
ز حادثات قران در حمایت قرآن
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق
به بوم حادثه بوم مخالفان ویران
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
امید هست به تحسین و گوش بر احسان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
امطلع شمس باب دارک ام بدر؟
اقدک ام غصن من البان لا ادری؟
تمیش ولم تحسن الی بنظرة
ملکت غنی لاتکبرن علی فقری
اکاد اذا تمشی لدی تبخترا
اموت، و احیی ان مررت علی قبری
تواریت عنی بالحجاب مغاضبا
و هل یتواری نور وجهک بالخدر؟
الم ترنی احدی یدی تبسطت
الیک، و اخری من یدی علی صدری؟
اتأمرنی بالصبر عنک جلادة
و عندی غرام یستطیل علی الصبر
اباح دمی ثغر تبسم ضاحکا
عسی یرحم الله القتیل علی الثغر
و رب صدیق لامنی فی وداده
الم یره یوما فیوضح لی عذری
اسیرالهوی ان شت فاصرخ شکایة
و ان شئت فاصبر لافکاک عن الاسر
و من شرب الخمر الذی اناذقته
الی غد حشر لایفیق من السکر
اقدک ام غصن من البان لا ادری؟
تمیش ولم تحسن الی بنظرة
ملکت غنی لاتکبرن علی فقری
اکاد اذا تمشی لدی تبخترا
اموت، و احیی ان مررت علی قبری
تواریت عنی بالحجاب مغاضبا
و هل یتواری نور وجهک بالخدر؟
الم ترنی احدی یدی تبسطت
الیک، و اخری من یدی علی صدری؟
اتأمرنی بالصبر عنک جلادة
و عندی غرام یستطیل علی الصبر
اباح دمی ثغر تبسم ضاحکا
عسی یرحم الله القتیل علی الثغر
و رب صدیق لامنی فی وداده
الم یره یوما فیوضح لی عذری
اسیرالهوی ان شت فاصرخ شکایة
و ان شئت فاصبر لافکاک عن الاسر
و من شرب الخمر الذی اناذقته
الی غد حشر لایفیق من السکر
سعدی : قصاید و قطعات عربی
وله ایضا
یا ملوک الجمال رفقا باسری
یا صحاة ارحموا تقلب سکری
قد غلبتم روائح المسک طیبا
و قهرتم محاسن الورد نشرا
کنسیم النعیم حیث حللتم
حل بالواردین روح و بشری
مقل علمت ببابل هارو ...
ت علی ان یعلم الناس سحرا
عاذلی کف عن ملامی فیهن
لقد جت بالنصیحة نکرا
ذر حدیثی و ما علی من الشو ...
ق اذا لم تحط بذلک خبرا
بت استجهل الصباة علی الحب
و اصحبت بالصبابة مغری
ترکتنی محاجر العین أغدو
هائما فی محاجر البید قفرا
انثر الدمع حین انظم شعری
فاتم الحدیث نظما و نثرا
جمرات الخدود احرقن قلبی
و تبقین فی الجوانح جمرا
انا لولا جنایة الطرف ماکا ...
ن فؤادی الضعیف یحمل وزرا
انما قصتی کوازرة کلفها
جور ظالم وزر اخری
عیل صبری علی حدیث غرام
لو حکیت الجبال ابکیت صخرا
وافتتانی بنحر کل غزال
نحرالناظرین بالوجد نحرا
برزوا والربی تظل تنادی
ما لهذا النسیم حمل عطرا
ابدا لا افیق من سکر عیشی
ان سقتنی من المراشف خمرا
ایها الظاعنون من حی لیلی
عجبا کیف تستطیعون صبرا
لک یا قاتلی من الحسن شطرا ...
ن و خلیت لابن یعقوب شطرا
دمت یا کعبة الجمال عزیزا
و بک الهائمون شعثا و غبرا
لادمی ان ترکت لهو حدیثی
فبای الحدیث اشرح صدرا
طل عمری تصابیا و لعمری
یحدث الله بعد ذلک امرا
یا صحاة ارحموا تقلب سکری
قد غلبتم روائح المسک طیبا
و قهرتم محاسن الورد نشرا
کنسیم النعیم حیث حللتم
حل بالواردین روح و بشری
مقل علمت ببابل هارو ...
ت علی ان یعلم الناس سحرا
عاذلی کف عن ملامی فیهن
لقد جت بالنصیحة نکرا
ذر حدیثی و ما علی من الشو ...
ق اذا لم تحط بذلک خبرا
بت استجهل الصباة علی الحب
و اصحبت بالصبابة مغری
ترکتنی محاجر العین أغدو
هائما فی محاجر البید قفرا
انثر الدمع حین انظم شعری
فاتم الحدیث نظما و نثرا
جمرات الخدود احرقن قلبی
و تبقین فی الجوانح جمرا
انا لولا جنایة الطرف ماکا ...
ن فؤادی الضعیف یحمل وزرا
انما قصتی کوازرة کلفها
جور ظالم وزر اخری
عیل صبری علی حدیث غرام
لو حکیت الجبال ابکیت صخرا
وافتتانی بنحر کل غزال
نحرالناظرین بالوجد نحرا
برزوا والربی تظل تنادی
ما لهذا النسیم حمل عطرا
ابدا لا افیق من سکر عیشی
ان سقتنی من المراشف خمرا
ایها الظاعنون من حی لیلی
عجبا کیف تستطیعون صبرا
لک یا قاتلی من الحسن شطرا ...
ن و خلیت لابن یعقوب شطرا
دمت یا کعبة الجمال عزیزا
و بک الهائمون شعثا و غبرا
لادمی ان ترکت لهو حدیثی
فبای الحدیث اشرح صدرا
طل عمری تصابیا و لعمری
یحدث الله بعد ذلک امرا
سعدی : قصاید و قطعات عربی
وله ایضا