عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی وفا رام
گرفتار بلا گشتی سرانجام
چنین باشد سرانجام گنهگار
شود روزی به دام اندر گرفتار
نبید حورده ناید باز جامت
همیدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بی خانه ای تو
ز چندین دوستان بیگانه ای تو
نه هرگز یابی از من خوشی و کام
نه اندر مرو یابی جای آرام
پس آن بهتر که بیهوده نگویی
به شوره در گل و سوسن نجویی
چو از دست تو شد معشوق پیشین
به شادی با پسین معشوق بنشین
ترا چون گل دلارا می نشسته
چرا باشی بدین سان دلشکسته
سرای موبد و ایوان موبد
همایون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاودانی ننگ باشد
مبادا در سرایش چون تو مهمان
که نز وی شرم داری نه ز یزدان
مرا از تو دریغ آید همی راه
ترا چون آورد در خانهء شاه
تو ارزانی نیی اکنون به کویم
چگونه باشی ارزانی به رویم
ترا هرچند کز خانه برانم
همی گویی من اینجا میهمانم
توی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی
چو از خانه برفتی در زمستان
ندانستی که باشد برف و باران
چرا این راه را بازی گرفتی
نهیب عشق طنازی گرفتی
نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز
چرا کردی زمستان راه بی ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نیکو گفت با جمشید دستور
به دانان مه شیون باد و مه سور
چو نه سلار بودی نه سپهدار
دلم را روز و شب بودی نگهدار
کنون تا مهتر و سلار گشتی
بیکباره ز من بیزار گشتی
علم بر در زدی از بی نیازی
همی کردی به من افسوس و بازی
کنون از من همی جان بوز خواهی
به دی مه در همی نوروز خواهی
چو کام و ناز باشد نه مرایی
چو باد و برف باشد زی من آیی
امید از من ببر ای شیر مردان
مرا آزاد کن از بهر یزدان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفتا همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
من آن شایسته یارم کم تو دیدی
که همچون من نه دیدی نه شنیدی
نه روشن ماه من بی نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
نه خم زلفکانم گشت بی تاب
نه در اندر دهانم گشت بی آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رذوان خریدار
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جاودانم
به پیش عارذ من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم از خوب رویی شاه شاهان
چنان کز دلربایی ماه ماهان
نبرَّدکیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
ز رویم مایه خیزد دلبری را
ز مویم مایه باشد کافری را
نبودم نزد کس من خوار مایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یاری که تو داری فزونم
کنون هم گل همی بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهری به دو میر
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا گم روز و شب در یک مقامی
مرا نادان همی خوانی شگفتست
ترا خودپای نادانی گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودی
به چونین جای بر پیچان نبودی
و گر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
بجای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیی با جفت نادان
چو ویسه داد یکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگین دلش رام
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نگهبانان و در بانانش را گفت
مخسپید امشب و بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
کجا امشب شبی بس سهمناکست
جهان را از دمه بیم هلاکست
ز باد تند و از هرّای باران
همی تازند پنداری سواران
جهان آشفته چون آشفته دریا
نوان در موجش این دل کشتی آسا
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتی شکستن
چو رامین را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
که امشب سربسر بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
امید از دیدن جانان ببرید
کجا بادش همه پهلو بدرید
نیارست ایستادن نیز بر جای
که نه دستش همه جنبید و نه پای
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نومید و هم از یار
همی شد در میان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همی گفت ای دل اندیشه چه داری
اگر دیدی ز یار خویش خواری
به عشق اندر چنین بسیار باشد
تن عاشق همیشه خوار باشد
اگر زین روزت آید رستگاری
مکن زین پس بتان را خواستگاری
تو آزادی و هر گز هیچ آزاد
چو بنده بر نتابد جور و بیداد
ازین پس هیچ یار و دوست مگزین
به داغ این پسین معشوق بنشین
بر آن عمری که گم کردی همی موی
چو زین معشوق یاد آری همی گوی
دریغا رفته رنج و روزگارا
کزیشان خود دریغی ماند مارا
دریغا آن همه رنج و تگاپوی
که در میدان بسر برده نشد گوی
دریغا آن همه اومیدواری
که شد نا چیز چون باد گذاری
همی گفتم دلا بر گرد ازین راه
که پیش آید درین ره مر رتا چاه
همی گفتم زبانا راز مگشای
نهان دل همه با دوست منمای
که بس خواری نماید دوست مارا
همی دیدم من این روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشایی
نهانت هر چه هست او را نمایی
نماید دوست چندان ناز و گشّی
که در مهرش نماند هیچ خوشی
ترا به بود خاموشی ز گفتار
بگگفتی لاجرم گشتی چنین خوار
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی به مرغان نیز نیکوست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب
بشد دایه سبک چون مرغ پران
نه از بادشد زیان و نه ز باران
دلی کز مهر باشد ناشکیبا
نه از سرما بترسد نه ز گرما
به ره برف را گلبرگ پنداشت
به رامین در رسید او را فروداشت
سمن بر ویس چون سروی گرازان
تن چون برفش اندر برف تازان
فروغ آفتاب آمد ز رویش
نسیم نوبهار آمد ز بویش
به تازه شب جهان شد روز روشن
میان برف کرد از روی گلشن
خجل شد برف از آن اندام سیمین
همیدون باد از آ زلفین مشکین
نه چون اندام او بد برف زیبا
نه چون زلفین او بد باد بویا
ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود
ز مویش بر هوا عنبر فشان بود
تو گفتی حور بی فرمان رصوان
ز ناگه از بهشت آمد به گیهان
بدان تا جان رامین را رهاند
ز بخت او را به کام دل رساند
چو آمد پیش او شد گش و نازان
بدو گفت ای چراغ سرفرازان
سرشت هر گلی همچون گل تست
نهاد هر دلی همچون دل تست
همه کس را بپیچد دل ز آزار
همه کس را جفا سخت آید از یار
همه کس کام و عیش خویش خواهد
اگر چه بیش دارد بیس حواهد
چنان کاکنون جفای من ترا بود
ز پیش این جفای تو مرا بود
دلت را گر جفای من حزین کرد
جفای تو دلم را همچنین کرد
نگر تا خویشتن را چه پسندی
به هر کس آن پسند ار هوشمندی
جهان گه دوست باشد گاه دشمن
گهی بر تو بتابد گاه بر من
اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشی تو یک روز
کسی کام چون تو باشد زشت کردار
به گفتاری چرا گردد دلازار
نگر تا تو بجای من چه کردی
به زشتی نام خوبم چند بردی
بجز کردار نا خوبت چه دیدم
نگر تا چند ناخوبی شنیدم
ز ناخوبی نهادی بار بر بار
ز بی مهری فزودی کار بر کار
نه بس بود آنکه از پیمان بگشتی
برفتی با دگر کس مهر کشتی
و گر چاره نبود از مهر کشتن
چه بایست آن چنان نامه نبشتن
ز ویس و دایه بیزاری نمودن
به رسوایی و زشتی بر فزودن
چه بفزودت بدان زشتی که کردی
مرا چندین به زشتی بر شمردی
اگر شرمت نبود از نیک یارت
همان شرمت نبود از کردگارت
نه با من خورده ای صد بار سوگند
که هرگز نشکنی در مهر پیوند
اگر شاید ترا سوگند خوردن
پس آن سوگند را به دروغ کردن
چرا از من نشاید باز گفتن
ترا بد گوهر و بد ساز گفتن
جإا کردی چنین وارونه کردار
که ننگست ار بگویندش به گفتار
تو نشنیدی که شد کردار مردم
نکوهیده پی گفتار مردم
بدان زشتست آهو کش بگویند
ازیرا بخردان آهو نجویند
چو نتوانی ملمنتها کشیدن
نباید جز سلامت بر گزیدن
نگر کن در همه روزی به فرداش
مکن بد تا نرنجی از مکافاش
اگر جنگ آوری کیفر بری تو
و گر کاسه زنی کوزه خورد تو
تباهی گر بکاری بدروی تو
فزونی گر بگوئ بشنوی تو
اگر کشتی کنون بارش درودی
و گر گفتی کنون پاسخ شنودی
چنین نازک مباش ای شیر مردان
چنین از ما عنان را بر مگردان
مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست
به هر حالی گناه تو مرا نیست
همان دردی که تو ما را نمودی
روا باشد که تو نیز آزمودی
گنه تو کرده ای تو خشم گیری
نگویی تا که دادت این دلیری
تو داور باش و پیدا کن گناهم
که پوزش می ندانم بر چه خواهم
نگویی بر تن پاکم چه آهوست
و یا از روی و مویم چه نه نیکوست
هنوزم قدّ چون سروست گل بار
هنوزم روی چون ماهست گلنار
هنوزم هست سنبل عنبر آگین
هنوزم هست شکر گوهر آگین
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین
هنوزم در دهان زهره ست و پروین
فروغ آفتاب آید ز رویم
نسیم نوبهار آید ز بویم
چه آهو دانی اندر من نگویی
بجز یکتادلی و راستگویی
به گاه دوستداری دوستدارم
به گاه سازگاری سازگارم
نه با خوبی ز یک مادر بزادم
نه با آزادگی از یک نژادم
نه شهرو را منم شایسته فرزند
نه خوبان را منم زیبا خداوند
مرا زیبد به گیتی نام خوبی
که دارد تاب زلفم دام خوبی
مرا در زیر هر مویی بر اندام
هزاران دل فتادستند در دام
گل رویم بود همواره بر بر
سر زلفم همه ساله معنبر
اگر روی مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران
نبینی چون رخانم هیچ گلنار
همیشه تازه و خوشبوی بر بار
نبینی چون لبانم هیج شکر
به دلها بر ز جان و مال خوشتر
گر از مهر و وفایم سیر گشتی
بساط دوستی را در نوشتی
جوانمردی کن و پنهان همی دار
مکن یکباره یار خویش را خوار
به خسم اندر بکن لختی مدارا
مکن بد مهری خویش آشکارا
نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را
به گردن باز بندد استخوان را
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز دل نهفتن به تواند
نداند راز او پیراهن اوی
نه موی آگاه باشد بر تن اوی
تو نیز این دشمنی در دل همی دار
مرا منمای چندین خشم و آزان
مبند از کینه راه شادمانی
مکش یکباره شمع مهربانی
مبُر از مهر چو من دلفروزی
مگر مهرم به کار آیدت روزی
جهان هرگز به حالی بر نپاید
پس هر روز روز دیگر آید
اگر کین آمدت زان مهر بسیار
مگر مهر آید از کینه دگر بار
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره از پس سرماست گرما
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جطابی داد رامین دلازار
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن
چو رامین دور گشت از ویس دلبند
نشاط و کام ازو ببرید پیوند
همیشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بی خواب و بی خور
نیاسود از حدیث و یاد رامین
نگارین رخ به خون کرده نگارین
به دایه گفت دایه چاره ای ساز
که رفته یار بد مهر آیدم باز
ز مهر ای دایه بر جانم ببخشای
مرا راهی به وصل دوست بنمای
که من با این بلا طاقت ندارم
شکیب درد این فرقت ندارم
ز من بنیوش دایه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم
بدانم دل به نادانی ز دستم
کنون از بیدلی گویی که مستم
مکن زین بیدلی بر من ملامت
که خود بر خاست از هجرم قیامت
یکی آتش بیامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد
به پیش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد
همی ریزم برو سیل بهاران
که دید آتش فزاینده ز باران
شب من دوش چونان بُد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم
کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمس چون شب تازی سیاهست
مرا روز از خان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد
همی تا هجر آن دلسوز بینم
نه درمان یابم و نه روز بینم
ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست
شوم در دشت گردم با شبانان
نگردم نیز گرد مهربانان
به شهر از گریه ام طوفان بخیزد
به کوه از ناله ام خارا بریزد
ندانم چون کنم با که نشینم
به جای دوست در عالم که بینم
نبینم گیتی و دیده ببندم
کجا از هر چه بینم مستمندم
چسود آمد دلم را زینکه دیدم
جز آنک از خواب و آرامم بریدم
فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگین نبودم
تباهی روزگار خود فزایم
چو بخت آزموده آزمایم
شنیدی داستان من سراسر
کنون درمان کارم چیست بنگر
جوابش داد دایه گفت هرگز
نباید بودن اندر کار عاجز
ازین گریه وزین ناله چه آید
جز آن کت غم به غم بر می فزاید
همالان تو در شادی و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنین در رنج و دردی
به غم خوردن قرارم را ببردی
جهان از بهر جان خویش باید
همه دارو ز بهر ریش باید
ترا درمان و هم ریشت بدستست
چرا دست تو از چاره ببستست
ترا دادست یزدان پادشایی
تمامی و بزرگی و روایی
چو شهرو داری اندر خانه مادر
چو ویرو یاور و رخ برادر
چو رامین یار شایسته تو داری
سزای خسروی و شهریاری
همت گنجست آگنده به گوهر
همت پشتست با بسیار لشکر
بزرگی را همین باشد بهانه
بزرگی جوی و کم کن این فسانه
تو موبد را بسی زشتی نمودی
همیدون چند بارش آزمودی
نه دیو خیم او گشتست بهتر
نه کوه خشم او گشتست کمتر
همانست او که بود و تو همانی
همین خواهید بودن جاودانی
پس اکنون چاره و درمان خود جوی
که هم تخمست و هم آبست و هم جوی
ز پیش آنکه موبد دست یابد
ز کین دل به خون ما شتابد
که او را دل ز ماهر سه به کین است
به کین ما چو شیر اندر کمین است
تو در دل کن که او یک روزناگاه
چو ره یابد بیاید از کمینگاه
نیابی همرهی بهتر ز رامین
به سر بر نه مرورا تاج زرین
تو بانو باش تا او شاه باشد
بهم با تو چو خوربا ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار
که نه در کار او با تو بودیار
نخستین یاورت باشد برادر
پس آنگه نامور شاهان دیگر
که شاهان پاک با موبد به کینند
همه رامین و ویرو را گزینند
مدارا با خرد بسیار کردی
بلا از بهر دل بسیار خوردی
کنون چاری به دست اور ز دانش
که این اندوهها گرددت رامش
کنون کن گر توانی کرد کاری
که زین بهتر نیابی روزگاری
به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر
تو داری گنج شاهنشاه یک سر
چه مایه رنج بر دست او بدین گنج
کنون تو یافتی همواره بی رنج
به دینارش بخر شاهی و فرمان
که شاهی را بها داری فراوان
ز پیش آنکه او بر تو خوردشام
تو بر وی چاشم خور تا توبری نام
گر این تدبیر خواهی کرد منشین
ز حال خویش نامه کن به رامین
بگویش تا ز موبد باز گردد
به رفتن باد را انباز گردد
چو او آید یکی چاره بسازیم
که موبد را به بدروزی بتازیم
چو بشنید این سخن ویس سمن بوی
بر آمد لالهء شادیش از روی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشستن رامین بر تخت شهنشاهى
چو آگاهی به رامین شد ز موبد
که او را چون فرو برد اختر بد
یکی هفته سران لشکر وی
به سوک اندر نشسته همبر وی
نهانی شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد
نه جنگی بود مرگش را بهانه
نه خونی ریخته شد در میانه
سر آمد روز چونان پادشاهی
نبوده هیچ رامین را گناهی
هزاران سجده برد او پیش دادار
همی گفت ای خداوند نکو کار
تو دانی گونه گون درها گشادن
که چونین کارها دانی نهادن
برانی هر کرا خواهی ز گیهان
بر آری هر کرا خواهی به کیوان
بذیرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنودیت را جویند باشم
میان بندگانت داد جویم
همیشه راست باشم راست گویم
بُوم در پادشاهی داد فرمای
به درویشان کام بخشای
توم یاری ده اندر پادشایی
که یاری دادنم را خود تو شایی
توی پشتی توم یاری به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار
خداوندم توی من بندهء بند
مرا شاهی تو دادی ای خداوند
خداوندم توی من بندهء تو
که من خود بندام دارندهء تو
کنون کردی چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سایبانم
چو لاله کرد لختی پیش دادار
وزین معنی سخنها گفت بسیار
همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن
بر آمد بانگ کوس و نالهء نای
روان شد همچو جیحون لشکر از جای
روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نیسان
چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه دیلمان تا شهر آمل
جهان افروز رامین با دل افروز
همی آمد همه ره شاد و فیروز
به شادی روز رام و روز شنبد
فرود آمد به لشکرگاه موبد
بزرگان پیش او رفتند یکسر
به دیهیمش بر افشاندند گوهر
مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد و خیره بماندند
چو ابری بود دستش نوبهاری
همی بارید در شاهواری
یکی هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همی رطل دمادم
پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام
به ایران در نژاد او کیانی
بزرگی در نژادش باستانی
همیدون داد شهر ری به بهروز
که بودش دوستدار و نیک آموز
بدان گاهی که او با ویس بگریخت
به دام شاه موبد در نیاویخت
به ری بهروز کردش میزبانی
به خانه داشتش چندی نهانی
به نیکی لاجرم نیکی جزا بود
کجا او خود به نیکی سزا بود
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی گشته لولو یابیش باز
وز آن پس داد گرگان را به آذین
کهبا او یکدل بود و دیرین
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شیرو
دو پیل مست و دو شیر دلاور
به گوهر ویس بانو را برادر
چو هر شهری به شاهی دادگر داد
نگهبانی به هر مرزی فرستاد
به راه افتاد با لشکر سوی مرو
کجا دیدار او بد داروی مرو
خراسان سر بسر آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
همه راهی ورا چون بوستان شد
همه دستی برو گوهر فشان شد
زبانها بود بر وی آفرین خوان
چو دلها در وفای وی گروگان
چو در مرو گزین شد شاه رامین
بهشتی دید در وی بسته آذین
به خوبی همچو نوروز درختان
ز خوشی همچو روز نیک بختان
هزار آوا به دستان رود سازان
شکوفه جامهای دلنوازان
فرازش ابر دود مشک و عنبر
و زو بارنده سیم و زر و گوهر
سه مه آذینها بسته بماندند
وزیشان روز و شب گوهر فشاندند
بدین رامش نه خود مرو گزین بود
کجا یکسر خراسان همچنین بود
ز موبد سالیان سختی کشیدند
پس از مرگش به آسانی رسیدند
چو از بیدار او آزاد گشتند
به داد شاه رامین شاه گشتند
تو گفتی یکسر از دوزخ بر ستند
به زیر سایهء طوبی نشستند
بدان را بد بود روزی سرانجام
بماند نامشان جاوید بد نام
مکن بد در جهان و بد میندیش
کجا گر بد کنی بد آیدت پیش
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز
چو رامین دادجوی و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر
به هر شهری شد از وی شهریاری
به هر مرزی شد از وی مرزداری
همه ویرانها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنیاد کردند
بداندیشان همه بر دار بودند
و یا در چاه و زندان خوار بودند
به هر راهی رباطی کرد و خانی
نشانده بر کنارش راهبانی
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار
ز بس کاو داد سیم و زر سبیلی
نماند اندر جهان نام بخیلی
ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر
همه گشتند درویشان توانگر
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بی توش
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش گرگی را زبونی
به هر هفته سپه را بار دادی
به نیکی پندشان بسیار دادی
به دوار گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بد گوهران را
به داورگاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر
چه پیش او شدی شاهی جهانگیر
به گاه داد جستن چه زنی پیر
ور آمد پیش او مرد خدایی
ستوده بود همچون پادشایی
به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامی بود همچون چشم بینا
در ایران هر کسی دانش بیاموخت
بدان راز خود نزدش بر افروخت
صد و ده سال رامین در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
میان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال
زمین از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته
به فرش گشته سه چیز از جهان کم
یکی رنج و دوم درد وسوم غم
گهی جان را خورش دادی ز دانش
گهی تن را جوان کردی به رامش
گهی کردی تماشا در خراسان
گهی نخچیر کردی در کهستان
گهی بودی به طبرستان آباد
گهی رفتی به خوزستان و بغداد
هزاران چشمه و کاریز بگشاد
بریشان شهر و ده بسیار بنهاد
یکی زان شهرها اهواز ماندست
کش او آگهاه شهر رام خواندست
کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند
شهی خوش زندگی بودست خوش نام
که خود در لطف ایشان خوش بود رام
نه چون اوبد به شاهی سر فرازی
نه چون او بد به رامش رود سازی
نگر تا چنگ چون نیکو نهادست
نکوتر زان نهادی که گشادست
نشانست این که چنگ بافرین کرد
که او را نام چنگ رامین کرد
چو بر رامین مقررگشت شاهی
ز دادش گشت پرمه تا به ماهی
جهان در دست ویس سیمتن کرد
مرو را پادشاه خویشتن کرد
دو فرزند آمدش زان ماه پیکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور
دو خسرو نامشان خورشید و جمشید
جهان در فر هر دو بسته اومید
زمین خاوران دادش به خورشید
زمین باختر دادش به جمشید
یکی را سغد و خوارزم و چغان داد
یکی را شام و مصر و قیروان داد
جهان در دست ویس دلستان بود
و ڵیکن خاصش آذربایگان بود
همیدون کشور ارّان و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن
به شاهی سالیان با هم بماندند
به نیکی کام دل یکسر براندند
مهار عمر خود چندان کشیدند
که فرزنان فرزندان بدیدند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
عطار نیشابوری : بلبل نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
به توفیق خدای صانع پاک
که دانش می‌دهد بر ملک و افلاک
ز بلبل نامه بیتی چند گویم
چو آب رفته باز آمد به جویم
قلم برگیر و راز دل عیان کن
سرآغازش به نام غیب دان کن
خداوندی که جز وی کس نشاید
که تا بر بندگان روزی گشاید
قلم می‌شد به سر از درد هجران
همی بارید خون بر شکل باران
چو بر کافور مشک ناب داده
به زنجیرش سراسر آب داده
قلم غواص دریای معانی
سخن‌هایش همه چون درّ کانی
ز بهر دردمندان غم گساری
بماند تا قیامت یادگاری
بود روح و روان اهل دانش
ز روی عقل و از افهام دانش
عطار نیشابوری : بلبل نامه
فرستادن سلیمان(ع) باز را باحضار بلبل ومراعات او ازتشویش
ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید
بتندید و ببالید و بجوشید
یکی از خشم آتش را برافروخت
گهی بر آب و آتش را فرو سوخت
همان دم باز را فرمود هان زود
برو چون آتش و باز آی چون دود
به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان
ز دست او همی دارند افغان
ز دانش بهره دارد یا ندارد
چو شیران زهره دارد یا ندارد
چرا آرد به بین نفرت ز کثرت
که داد او را بگو منشور وحدت
نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا
نمی‌بندد کمر در خدمت ما
چرا از خدمت ما مستمند است
وزین دوری گزیدن دردمند است
مگر دیوانه و مستست و بی خود
که دائم غافلست از نیک و از بد
به تن زار و نزارش می‌نمایند
به هر گلزار زارش می‌نمایند
ز استغناء او بسیار گفتند
همه مرغان ز عشقش درشگفتند
چو نزدیکش رسی میکن تبسم
مبادا کو بمیرد از توهم
مگو سختش بنه انگشت بر لب
نگه می‌دارش از منقار و مخلب
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان
روان شد باز تند و تیز منقار
بخون بلبل زار کم آزار
به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال
به هیبت بازگسترده پر و بال
بساط خدمت سلطان ببوسید
ز سر تا پای خود جوشن بپوشید
چنان مستغرق فرمان شه شد
بجای پا سرش بر خاک ره شد
نشان بندهٔ مقبل همان است
که پیش از کار کردن کاردان است
ز مهتر کار فرمودن ز کهتر
بجان کوشیدن اندر کار مهتر
هر آن کهتر که داند حق شناسی
ازو هرگز نیاید ناسپاسی
هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت
مدام اندر وفاشوق و طلب داشت
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
پی فرمان گرفت آمد به بستان
چو مستان بود بلبل درگلستان
هوا چون نافهٔ مشگین معطر
چمن چون عالم علوی منور
میان خود به عیش گل ببسته
چو بلبل را بدو تقوی شکسته
صفای گلستان از بی بقائی
نوای بلبلان از بی نوائی
به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد
به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد
به چرخ آورد یک دم باز را عشق
به بست از گفت و گو دم باز را عشق
چو باز آمد به خود از بیخودی باز
به خون بلبلان در کار شد باز
عطار نیشابوری : بلبل نامه
نصیحت گفتن باز بلبل را درآمدن بحضرت سلیمان علیه السلام و ملازمت شاه عادل عالم کردن
سپاه روز روشن چون برآمد
قضا را ترک هجران بر سر آمد
به بلبل باز گفت ای خفته برخیز
بیا خود را به بال من درآویز
چو موری کعبه را خواهد که بیند
فراز شهپر بازان نشیند
سلیمانت همی خواهد به داور
چه داری حجت قاطع بیاور
چه خواهی گفت با او من چه مرغم
که می‌گردم به عالم فارغ از غم
برنگ و بوی گل مغرور گشتی
ز نزد حضرت شه دور گشتی
به حسن بی بقا دل خوش چرایی
ز امر سروران سرکش چرایی
چرا دل بندی اندر بی وفائی
شوی محروم و در خدمت نیائی
مگر دان سر ز درگاه خداوند
که سرگردان بمانی پای در بند
اگر خواهی که گردی در جهان فرد
به گرد کوی صاحب دولتان گرد
که از صاحبدلان یا بی عطائی
نیابی هیچ از اینها بی وفائی
سخن از اهل عقل و فهم بنیوش
اگر داری خبر از دانش و هوش
گدائی مفلس و سرگشته حیران
پی روزی گرفت آمد به شروان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
به نزد خانهٔ دستور کشور
وثاقی مختصر بگرفت بی در
همی مالید سالی بیشتر عور
تن خود را بدان دیوار دستور
ز نزدیکان یکی می‌دید از دور
به عالم فاش گشت این راز مستور
وزیر شهر شروان مرد را گفت
چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
زرخسار تو بادا چشم بد دور
یکی دل خسته‌ام ای صدر عالم
نمی‌داند کسی اسرار حالم
چو فر دولت اندر خانهٔ تست
دل من مرغ دام و دانهٔ تست
همی مالم تن خود را به دیوار
مگر روزی دهی در خانه‌ام بار
خوش آمد این سخن در گوش جانش
ز زر پر کرد دامان ودهانش
مقرب گشت حضرت راچنان شد
که حکمش بر همه شروان روان شد
اگر خواهد کسی تا میر گردد
به گرد پادشاه و میر گردد
عطار نیشابوری : بلبل نامه
درشتی نمودن باز بلبل را و خواندن بسلیمان علیه السلام
به بلبل گفت بشنو تا چه گویم
حدیثی خوش گذشته باز جویم
جوانان گر ببوسند دست پیران
به پیری پای بوسندش امیران
چو می‌نامد به صد لطف و به صد ناز
چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز
بزد چنگال و او را در هوا برد
به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد
چو بلبل دید کار از دست رفته
ز پای افتاده یار از دست رفته
عطار نیشابوری : بلبل نامه
عجز آوردن بلبل به پیش باز و دستوری طلبیدن او
بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش
بمن رسوای عالم پرده درپوش
چه کردی لطف و بنمودی بزرگی
چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی
مرا بگذار تا بهر سلیمان
بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان
که شرط مرد دانا این چنین است
به هر کاری که باشد پیشه این است
خردمندان چو آیند نزد شاهان
به نظم آرند دعای صبحگاهان
سه چیز آید وسیلت نزد شاهان
هنر یا مال یا مرد سخندان
هر آن کس کو تهی‌دستی نماید
همیشه کار او پستی نماید
من از مال و هنر چیزی ندارم
ولی گنج سخن دارم بیارم
به بلبل گفت هین میساز و میرو
ز هر چیزی که داری کهنه و نو
چو ره پیش است ما از پس چرائیم
اگر چه خسته بال و بسته پائیم
بیا تا پای بگشائیم یک ره
به فرق سر به پیمائیم یک ره
زمین بوسیم در بزم جهاندار
دعای دولتش گوئیم صد بار
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او
چو باز آمد به درگاه سلیمان
صف اندر صف کشیده جمله مرغان
سر خود بر زمین بنهاد بلبل
کمر بسته زبان بگشاد بلبل
سپاس پادشه کرد و دعا گفت
سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت
تو آن شاهی که مار و مور و انسان
دد ودام و پری داری به فرمان
ترا زیبد به عالم پادشاهی
که زیر حکم داری مرغ و ماهی
نباشد از تو بهتر شهریاری
کریمی تاج بخش تخت داری
رسول پادشاه بی زوالی
به همت برتر از نقص وکمالی
ز کویت تا گل بی خار روید
چو فراشان صبا خاشاک روید
تراکام و مرادت حاصل آمد
دلت از نور عزت کامل آمد
توئی مطلوب هر جا طالبی هست
دلت از سر معنی گشته سرمست
از آن از خدمتت دوری گزیدم
که خود را لایق خدمت ندیدم
اگر عمرم دهد یزدان ازین پس
غلام حضرتت باشم از این پس
عطار نیشابوری : بلبل نامه
منع کردن سلیمان بلبل را از خوردن شراب و فواید آن
سلیمان گفت ای مرغ سخندان
چرا می می‌خوری مانند رندان
گهی سرمست و گه هشیار باشی
بگاهی خفته گه بیدار باشی
بماتم جمله مرغان بر سری خاک
نشسته کرده رخها بر سوی خاک
همه درماتم و اندوه و دردند
ز هرچه دون بود آزاد و فردند
تو می‌سازی بهر دم نوعروسی
نمی‌دانم که گبری یا مجوسی
شرابی خور که بدمستی ندارد
نشاطش روی درهستی ندارد
شرابی را که جانت شاد باشد
ز مخموری دلت آزاد باشد
شرابی را که بدمستی صفاتست
حرامش دان اگر آب حیاتست
حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش می‌خوردند وی را
مکن مستی میان جمع اوباش
که مستی می‌کند اسرار را فاش
نشاط می خمارش هم نیرزد
عروس یک شبه ماتم نیرزد
مخور چیزی که عقلت راکند گم
وز آن هر لحظه باشی در توهم
مخور چیزی که در اندوه مانی
بود آنت بلای جاودانی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت هاروت و ماروت
شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو دیو از غم سرشته
ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستی بی خبر مستور بودند
چوآدم را به عالم می‌فرستاد
بجان هردوشان آتش درافتاد
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازی که در دل می‌نهفتند
از اول کرده بودند این حکایت
که بر ما هست اولی تر ولایت
فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم
چو خود را بهتر از آدم بدیدند
از آن پس روی بهبودی ندیدند
خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنیاشان فرستاد
چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند
رقم را بر صلاح خود کشیدند
برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان نی شب بخفتند
درآمد زهره گوش هر دو بگرفت
بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت
شما را گربه من میلی تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است
لباس عاصیان بر خود بپوشید
فساد و خون کنید و می‌بنوشید
مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم
درآموزید ما را اسم اعظم
فساد و خون نکردند می بخوردند
چو می‌خوردند فساد و خون بکردند
به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند
چو زهره اسم اعظم را بیاموخت
در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
فرو ماندند ایشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بی باک
ز مستی هر دو چون هشیار گشتند
وز آن خواب گران بیدار گشتند
قضا چون اقتضای نیک و بد کرد
نداند هیچ کس تدبیر خود کرد
برآورند آهی آتش اندود
چو کار افتاد آهش کی کند سود
ستاده پای با جان عذر خواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان
چنان از کردهٔ خود شرمساریم
که روی عذر خواهی هم نداریم
عذاب ما هم اینجا ده که اینجا
نه دی باشد نه امروز و نه فردا
عذاب این جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پایان ندارد
به بابل سرنگون در چاه آیند
ولیک از آب جز حسرت نیابند
روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
بیاموزند از ایشان هرچه خواهند
کنند برخود از ایشان هرچه خواهند
تو هاروت خودی در چاه هستی
همیشه از شراب حرص مستی
تو اول برتر از افلاک بودی
ز گرد خاک تیره پاک بودی
سرای خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سر فرو کرد
ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو
تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو
مثالی خوش بگویم با تو بشنو
اگر تو بشنوی بر من به یک جو
ز گرد تو دو عالم نور دیده
که دیده کی بود همچون شنیده
جهان چاه است و آتش مال دنیا
مثال زهره چون آمال دنیا
تو زین جا چون از آنجاباز گردی
شوی کبک دری یا باز گردی
اگر میلت بود با حشمت و جاه
همیشه سرنگون باشی درین چاه
بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب نایاب
بمانی دایماً جوینده بر در
ز دنیا دور دائم دل پر آذر
بمانی دایماً در محنت و غم
نیابی در دو عالم هیچ محرم
بمانی دایماً مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ
عطار نیشابوری : بلبل نامه
ملامت کردن سلیمان مرغان را و ستایش بلبل بر جملۀ مرغان
سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید
بسی اندر فراق گل بنالید
پس آنگه گفت مرغان هوا را
که غیبت بود از بلبل شما را
هر آنکس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی
سخن گفت برابر اتفاق است
به غیبت ماجرا کردن نفاقست
حدیث ماجرا چون هست معقول
بگو با هر که باشد هست مشغول
چو بلبل حاضر آمد وقت غیبت
نمی‌جنبد یکی اکنون ز هیبت
به غیبت بوده هر یک از شما شیر
به خون بلبلان آلوده شمشیر
مثالش با شما مشت پیاده
مثال گربه و موش است و باده
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت گربه و موش و باده
شبی موشی طلب می‌کرد روزی
چو موران پا نهاده بهر روزی
بگرد خانهٔ خمار گردید
ز بهر گندم و گندم نمی‌دید
شراب ناب دید استاده در خم
بخورد آن باده را از حرص گندم
دو سه باده بخورد و مست شد گفت
ندارم من بمردی در جهان جفت
چو من دیگر کجا باشد به مردی
بود عالم به پیش من بگردی
اگر عالم همه گردد زره پوش
به نزد من کنند مردی فراموش
بگیرم جمله عالم را به شمشیر
به بندم پای شیران را به زنجیر
همه عالم به زیر حکم آرم
ز کس من یکسر موغم ندارم
نباشد هیچ شاهی همسر من
ندارد کوه پای لشکر من
پلنگان جمله از من ترسناکند
به پیش پای من مانند خاکند
ازین پس گربهٔ گرگین که باشد
که موشان را به پنجه سر خراشد
بفرمایم به موشان وقت غیرت
که آویزند سرش از دار عبرت
قضا را گربه می‌آمد زنخجیر
به خون موش می‌غرید چون شیر
همان دستان همی زد موش سرمست
درآمد گربه و در موش زد دست
همی مالید گربه موش را گوش
همی بوسید دست گربه را موش
به زیر پای کامش نرم می‌کرد
همی افزود او را محنت و درد
ز حسرت دستها بر سر همی گفت
ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت
خدا را ای شه شیران عالم
ستم بر ما مکن بنگر بحالم
اگر من نیستم آخر تو هستی
مکن بر نیستی چندین تو هستی
اگر خونم بریزی می‌توانی
بپای خود سر آوردم تو دانی
ز چاکر چون خطا آید به مستی
کند عفو خداوندیش هستی
بمستی ژاژ خاییدم من اینجا
نگویم من دگر هرگز چنینها
به مستی جمله رندان در خرابات
همی گویند بیهوده خرافات
به مستی هرچه گفتم عذر خواهم
اگر بیراه رفتم هم به راهم
ازین پس بندهٔ کوی تو باشم
اگر باشم دعاگوی تو باشم
چو کار از دست رفت و مرد شد مست
نداند هرچه گوید مرد سرمست
نباشد در حسابی هرچه گوید
مراد خاطر خود هرزه جوید
کنونم عفو کن از روی یاری
که ما را از ترحم غمگساری
جوابی داد گربه موش را گفت
تو دزدی نیست در دزدی ترا جفت