عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تجدید مطلع
شهی کز آستینش آشکارا دست یزدان شد
به خاک آستانش حضرت جبریل دربان شد
وجودش در تجلّی از عدم باشد بسی اقدم
حدوثش در حقیقت با قِدم یکرنگ و یکسان شد
زهی سودای باطل کی توانم مدح آن شاهی
که مدّاحش خدا، راوی پیمبر مدح قرآن شد
چنین شاهی که خلقت شد جهان یکسر به فرمانش
ببین کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و یاری داشت آن مظلوم بی یاور
که هرجور و جفایی شد بر او ز انصار و یاران شد
ز ناچاری به بیعت داد دست آن شاه بی لشگر
چو یک انسان نبودش یاور آخر کارش اینسان شد
مگو بیعت که از شمشیر خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ی سفیان قرین عهد و پیمان شد
مگوئید آب کز آتش بسی سوزنده تر بودش
همان آبی کزان مرغ دلش در سینه بریان شد
چرا ناید مرا خوناب دل از دیده بر دامن
که در یک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفی دادند جان از آب و بی آبی
ز بی آبی حسین امّا حسن از آب بی جان شد
حسین پیش از شهادت گر نشان تیز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تیرباران شد
حسین را، گر علی اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفایی» گر، زغمهایش بگوید تا صف محشر
بیان کی می تواند، زان یکی از صد هزاران شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
به حکم شاه دین بر کوفه رفتن چون مصمّم شد
بساط خرّمی برچیده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گردید عیش و عشرت و شادی
چو او ساز سفر بنمود آغاز محرّم شد
به وصف قدر و جاه او همین بس کز همه یاران
پی تبلیغ فرمان حسین مسلم مسلّم شد
به پیش اهل دانش چون مسلّم بود در رفعت
به معراج شهادت از برای شاه سلّم شد
به فرد جان نثاری فرد بود از همگنان یکسر
که در ثبت شهادت از همه یاران مقدّم شد
سزد، بر ممکناتش افتخار اندر نسب کاو را
حسین بن علی بن ابیطالب پسر عمّ شد
به جز با ابن عمّش شاه دین تمثیل قدر او
مثال ذرّه و خورشید یا دریا و شبنم شد
مقام تختِ بخت او به رفعت برتر از کرسی
اساس قصر قدرش در فراز عرش اعظم شد
به میزان خرد با ذرّه یی از قدر و مقدارش
دو عالم را بسنجیدم به وزن از، ارزنی کم شد
ندانم پایه ی جاه و جلالش را ولی دانم
پی تعظیم پیش رفعتش پشت فلک خم شد
وجود و بود او نُه چنبر افلاک را مرکز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
امیری شیرگیری آنکه در رزم پلنگانش
به گاه صید شیر چرخ چون کلب معلّم شد
قدر پیوسته هم پرواز شد با طایر تیرش
اجل با تیغ خونریزش به روز رزم همدم شد
همانا تیغ در دستش بسان آتش سوزان
همانا نیزه در شستش بسان مار ارقم شد
سراسر در جهان دشمن فرو نگذاشتی یک تن
به میدانی که پای عزم او در رزم محکم شد
میان فرق خصم و برق تیغش فرق نتوانم
که حرف حرقِ برق تیغ او با فرق مدغم شد
عدو گردید یکدم جرعه نوش ساغر تیغش
به کامش تا به روز حشر شهد زندگی سمّ شد
به هرکس صرصر تیغش وزیدی می توان گفتن
اگر از اهل جنّت بود، واصل بر جهنّم شد
رُخش جنّت قدش طوبی لبش کوثر دلش دریا
به هر عضوی ز سر تا پا بهشتی را مجسّم شد
کفش کافی دلش صافی به عهد خویشتن وافی
گواهش در صفا رکن و مقام و حجر و زمزم شد
ولی با اینهمه جاه و جلال و قوّت و قدرت
اسیر کوفیان گردید و توام با دو صد غم شد
چو سوی کوفه شد بگرفت عهد و بیعت از کوفی
ولیکن بستن و بشکستن آن عهد با هم شد
در اوّل از وفا بستند عهد آن ناکسان امّا
در آخر از جفا آن عهد، عهد قتل و ماتم شد
وفا ز اهل جهان هرگز مجو کاسم وفاداری
به عالم ناقص و کم چون منادای مرخّم شد
ز بس جور و ستم زان بی وفایان رفت بر مسلم
دل زار «وفایی» در غمش پیمانهٔ غم شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۴ - در شهادت حضرت قاسم (ع)
زبان خامه در این داستان بود الکن
وگرنه دادمی اندر زمانه داد سخن
سخن چگونه سرایم که نیست بی توفیق
عنان یک سخن اندر کف کفایت من
نُخست فیض طلب کرد باید از در دوست
که از عنایت او چشم دل شود روشن
اگرچه خامه ی من بر شکست چرخ از کین
ولیک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن
رهایی من از این واژگونه طاس فلک
بود معاینه همچون حدیث مور و لگن
مرا، دلیست پر از غم ز گردش گردون
مرا دلیست پر از خون ز دست چرخ کهن
چه کارها که نکرد او به دستیاری مکر
چه کارها که نکرد او به پافشاری فن
بسا، بساط که از وی به باد حادثه رفت
بسا، نگین که فکند او به دست اهریمن
بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم
بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن
فسرده کرد بسی لاله زار و سوسن گل
خزان نموده بسی نونهال و سرو سمن
بسا جوان که به ناکام از او به حجله ی گور
به جای رخت عروسی به بر نموده کفن
ولی نیامده هرگز جوان نا شادی
چو شاهزاده ی آزاده قاسم بن حسن
به دشت ماریه کرد او عروسیی که هنوز
از آن رسد به فلک بانگ ناله و شیون
چو دید بی کسی عمّ تاجدارش را
دلش نماند که غم اندر او کند مسکن
اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش
نداد رخصت میدانش آن امام زمن
بگفت گرچه مرا جان نه لایق است ولی
پی نثار تو باقیست در سراچه ی تن
به هر دو پای وی افتاد و بوسه داد از شوق
به هر دو دست بپیچید شاه را دامن
به عجز و لابه و الحاح و گریه و زاری
گرفت رخصت حرب از حسین بوجه حسن
ز برج خیمه برآمد چو کوکب رخشان
سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
رخی چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل
به بر نمود ز گیسوی خویشتن جوشن
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال
نمود در برخود پیرهن به شکل کفن
میان معرکه جا کرد با رخی چون ماه
شد از جمال دلارای او جهان روشن
فراز قلّه ی سینای زین چو جلوه نمود
زمین ماریه شد رشک وادی ایمن
کلیم اگر «ارنی» گفت «لن ترانی» یافت
ولیک هیچ کس آندم نیافت پاسخ لن
به حیرتم که چرا، قبطیان کوفه وشام
نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن
پس آن نبیره و فرزند حیدر کرّار
ز برق تیغ زد آتش به خرمن دشمن
چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک
که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن
ولی چو خواست شود جان نثار کوی حسین
نبود چاره ی کارش به غیر کشته شدن
ز خون سر به کف دست خویش بست حنا
به نوعروس شهادت نهاد در گردن
ندانم آه در آندم چگونه بود حسین
که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن
به خاک ماریه آن آفتاب طلعت را
به غیر سایه ی شمشیرها، نبد مأمن
به ناله گفت که داماد خویش را دریاب
ببین که قاتل من ایستاده بر سر من
پی تلافی خون من و علی اکبر
ز روزگار تو بنیاد خصم را، بر کن
شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم
جهان به چشم «وفایی» تمام بیت حزن
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۵ - در مدح و مرثیه بزرگان دین علیهم سلام الله
آل پیغمبر که ایشان نور حق را مظهرند
باعث ایجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفیل هستی ایشان بود
ما سوی الله را عرض می دان که ایشان جوهرند
عروة الوثقای دین حبل المتین مؤمنین
دُرج دین را گوهرند و عرش حق را زیورند
امر و نهی ماضی و مستقبل کون و مکان
جملگی مشتق از ایشانند و ایشان مصدرند
گرچه عین حق نیند ایشان ولی عین حقند
در حقیقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ایشان را نباشد منتهی
عارفان حیران در اینجا عقل ها کور و کرند
حیرتی دارم چرا بعضی از ایشان تشنه کام
شد قتیل از کینه امّا ساقیان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ی بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتی نشست و یافت از طوفان نجات
لیکن اندر بحر خون ایشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خلیل و اکبر اسمعیل او
زینب ولیلایش از پی هر یکی چون هاجرند
روز عاشورا شنیدستی قیامت شد بلی
قامت اکبر قیامت بود و عدوان منکرند
آتش کین در زمین کربلا افروختند
با خبر از کفر خویش و بی خبر از کیفرند
گاه شد آویز? دروازه گاهی بر سنان
رأس آن شاهی که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بی برادر دختران بی پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نیست کاری سرسری
عاشقان در اوّلین گام از سر خود بگذرند
ای «وفایی» جای اشک از دیده خون دل ببار
بر شهیدانی که هر یک شافع صد محشرند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دوم
میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار، به عین الیقین فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آنقدر که کار
از عشق درگذشت و به عشق آفرین فتاد
از تاب تشنه کامی اطفال شد چنان
کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد
او را چو سنگ کین زجفا بر جبین زدند
از بهر سجده شکرکنان بر زمین فتاد
ساکن شد آسمان و زمین گشت بی سکون
از زین چو بر زمین شه دنیا و دین فتاد
در خاک و خون ز سوز جراحات و زخم تیر
گه جانب یسار و گهی بر یمن فتاد
از کینه گشت سر به سر نیزه اش بلند
عریان به خاکش آن بدن نازنین فتاد
خاتم برفت از کفش انسان که جبرئیل
برزد فغان زدست سلیمان نگین فتاد
شمر شریر در حرمش برزد آتشی
کز آن شرار برفلک هفتمین فتاد
غلمان و حور سربسر، آنچه سر شدند
چون بانگ این خبر به بهشت برین فتاد
زین العباد زار کز او ماند یادگار
بر گردنش ز کینه غُل آهنین فتاد
یکسر حریم او چو اسیران زنگبار
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهارم
شیران کارزار و امیران روزگار
عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسید، شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خویش
در بر کشید سرو یکی بود شد چهار
گفتا کنونکه کار بود تنگ بر حسین
ننگ است ننگ زندگی ما به روزگار
خوابیده جمله سبز خطان لاله گون کفن
چون سرو ایستاده حسین بی معین ویار
باید روید هر سه به پیش دو چشم من
گردید کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
یک یک روانه کرد سوی جنگ هرسه را
از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار
پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه
زد بوسه بر زمین و عَلَم کرد استوار
یعنی عَلَم برای سپاه است و این سپه
یکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار
رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند
شد بر سمند و تافت به میدان کارزار
ناگه شنید ناله و آوای العطش
آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار
برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت
سوی فرات با جگری تشنه و فکار
پُر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت
می خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به یادش از جگر تشنه ی حسین
چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار
برخود خطاب کرد که ای نفس اندکی
آهسته تر، که مانده حسین تشنه در قفار
عبّاس بی وفا تو نبودی کنون چه شد
نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار
رسم وفا به جا تو نیاری بسی بجاست
خوانند بی وفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر زیاد حقوق برادری
عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار
شد با روان تشنه زآب روان، روان
دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون شیر شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شد نمود که او بود شاهوار
دیدند خیل دوزخیانش که می رود
مانند آب رحمت و آبش بود، به بار
پس همچو سیل خیل روان شد زهر طرف
طوفان تیر و سنگ عیان شد زهرکنار
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی
یک شیر در میانه ی گرگان بی شمار
یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر
یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار
سرگرم جنگ بود زخود، بود بی خبر
کابن طفیل زد، به یمین وی از یسار
پس مشک را، ز راست سوی دست چپ کشید
وز سوز سینه زد، به دل قدسیان شرار
می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین
دست چپش فکند لعینی ستم شعار
پس مشک را گرفت به دندان که این گره
نگشود دست تا که به دندان رسید کار
هی بر سمند برزد و گفت ای خجسته پی
کارم ز دست رفته و از دستم اختیار
این آب را اگر برسانی به تشنگان
بر رفرف و بُراق ترا زیبد افتخار
از بهر تشنگان اگر این آب را بری
سبقت بری ز دلدل در عرصه ی شمار
می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا
تیر قدر، رها شد و بر مشک شد دچار
زان تیرکین چو آب فرو ریخت بر زمین
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ریخت
وز خاک شد به چهره ی افلاکیان غبار
چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب
در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
شامی بر او زدی زیمین کوفی از یسار
پس سرنگون ز خانه ی زین گشت بر زمین
فریاد یا اخا ز جگر بر کشید زار
فریاد یا اخا چو به گوش حسین رسید
گفتی مگر هژبر روان شد پی شکار
آمد چه دید، دید که بی دست پیکری
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
آهی زدل کشید و بگفت ای برادرم
عبّاس ای که از پدرم مانده یادگار
امروز روز یاری و روز برادریست
از جای خیز و دست به همدستی ام برآر
برکش عنان خامه «وفایی» که اهلبیت
در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار
باید حسین رود، به تسلّای اهلبیت
دیگر گذشته کار ز سقّای اهلبیت
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سیزدهم
دگر چو نوبت آن کودک صغیر آمد
ز چرخ پیر خروش ملک به زیر آمد
به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز
نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
که گر، به جثّه صغیرم ولی به رتبه کبیر
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی
درست آمده امروز اگر چه دیر آمد
ولی چو گوهر بی آب را بهایی نیست
پی نثار تو این دُر بسی حقیر آمد
گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر
که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد
ز تشنگی نه به تن جان نه شیر در پستان
مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد
نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه
نگر که لعل بدخشان به رنگ قیر آمد
گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان
به سوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد
به روی دست پدر در میانه ی میدان
برای کشته شدن او بسی دلیر آمد
کشید ناله حسین کای سپاه کوفه و شام
خود این پسر زرسولیست کو بشیر آمد
بود نبیره و فرزند پادشاه رسل
که او بشیر و نذیر است و بی نظیر آمد
اگر به نزد شما قدر او حقیر بود
ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد
به غیر قطره ی آبی نخواهد او ز شما
حقیر نیست ولی خواهشش حقیر آمد
نمی کنید به طفلان اشک من رحمی
کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد
برای کودک بی شیر، آب می طلبید
که تیر حرمله ی ملحد شریر آمد
به جای شیر طلب کرد، آب آن مظلوم
به جای آب شرار از خدنگ تیر آمد
رسید آب ز پیکان به حلق تشنه ی او
چو مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد
پی تسلّی بابا تبسّمی بنمود
که سوز تیر به حلقم چه دلپذیر آمد
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو
ز شیر سیر نشد خود زتیر سیر آمد
دگر بگو به «وفایی» به ماتم فرزند
صبور باش که عمر جهان قصیر آمد
حسین سبط رسول است و نور چشم بتول
ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد
دلی که در غم فرزند بوتراب بود
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهاردهم
شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پانزدهم
می بود واجب ار، که کسی را چنین کشند
ممکن نمی شدی که به این ظلم و کین کشند
اسلام و دین ببین که چسان امّت نبی
دین را بهانه کرده و اسلام و دین کشند
بهر یزید و زاده ی مرجانه ی پلید
سبط رسول و زاده ی حبل المتین کشند
دوزخ کم است بهر گروهی که از جفا
جان جهان و مظهر جان آفرین کشند
دنیاپرست بین که به امید ملک ری
از دین گذشته خسرو دنیا و دین کشند
پروردگان دامنت ای چرخ دون نواز
پرورده ی کنار رسول امین کشند
کافر دلان نگر، به لب آب تشنه لب
آن را که هست معنی ماء معین کشند
کشتند آن که از پی یکتار موی او
نبود تلافی ار، همه اهل زمین کشند
چون ظلمشان نداشت نهایت پس از حسین
کردند قصد تا که مگر عابدین کشند
ایزد نخواست ورنه از ایشان عجب نبود
برهم زنند یکسره شیرازه ی وجود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفدهم
آه از دمی که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیستم
دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و سوم
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۵
این رتبه علی را، ز علی اعلاست
کاندر دو جهان حاکم و فرمان فرماست
البتّه پس از خدا و پیغمبر او
شک نیست که او خدای بر خلق خداست
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
از چیست که سنّیان تعلّل دارند
در دوستی علی تزلزل دارند
قومی به خدایی اش تأمّل نکنند
ایشان به خلافتش تأمّل دارند
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
بر دوش نبی علی چو بنهاد قدم
افکند خدایان همه از طاق حرم
بشکست زبس خدا، در آن روز آن شاه
نامش به خدایی همه جا گشت علم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شه مظفر تمغاج خان
شه مظفر تمغاج خان کامروا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قلج تمغاج خان
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
مکرر کردم این یک بیت و هر بیتی مکرر به
بمدح خسرو منصور کرار صف هیجا
صف هیجا نخواهد دید گر ممکن بود دیدن
بجز غمر او خورشید می نهادی شاه را همتا
زتیغش یاغی و طاغی دل آوارند و سرگردان
ازینجا تا بقسطنطین و جابلقا و جابلسا
شه غوغا بر غوغا شکن کز سهم تیر او
بنات النعش بر گردون و پروین بشکند غوغا
چو باز عدل و انصافش کند صید ستمکاران
بخندد کبک بر شاهین بگرید قمری از عنقا
ز افریدون و از افراسیاب آن پردلی ماند
که آمد از فریدون فرشه افراسیاب آسا
گذشت از آب جیحون با نکوخواهان و بدخواهان
بتیغ آبگون جیحون دیگر راند بر صحرا
جهانگیر و جهاندار است چون دارا و اسکندر
جهانرا گیرد و دارد چنو اسکندر و دارا
نه دارا داشت این یاراو نه اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره خهی یارا
بحرق و غرق نزدیکند بدخواهان شاهنشه
ز تاب سینه با دوزخ ز آب دیده با دریا
صراط و سهم دوزخ را چرا پنهان کند دهری
چو بر دریا نمودار صراط از تیره شد پیدا
ایا دریای موج انگیز دیبا رنگ تیغ تو
که هست آنکو هر از دریا و رنگ از گنبد خضرا
نگین آرایش آنرا سزد در خاتم شاهی
خود آن زیر نگین تست اگر خضر است یا حمرا
زهی سودای بیهوده که بود اعدات را بر سر
که ناگشته سبک گردن ز سر بیرون نشد سودا
بجباران عهد خویش بنمودی ز فضل حق
چو بر فرعون و بر فرعونیان موسی ید بیضا
شود عالم چنان معمور از انصاف تو کاسان
توان از بلخ با می شد ببام مسجد اقصی
ستانی تخت سلطان را ز نااهلان باهلیت
که جان پاک سلطان خواند بر تو مرحبا اهلا
جهانداری مسلم شد بتو کسبی و میراثی
هم از شمشیر و از بازو هم از اجداد و از آبا
زحد بندگی هر کو تجاوز کرد و عاصی شد
زشمشیر تو یک پیکر دو پیکر گشت چون جوزا
نه سلطانی بمه مانی چو مه داری بسی منزل
بهر منزل که بخرامی تو آن منزل شود زیبا
نگویم شبه و کفوت نیست کاین کفر است اگر گویم
که شبه و کفر اگر داری شه اشباهی و اکفا
جهان کل ملک تست ای شاه خوبان کان افریدون
چو افریدون بفرزندان بر از کل می کنی اجزا
هما آسای بر ما بخت تو چون سایه گستر شد
رعیت سایه پروردان بدند از پیر و از برنا
بدانایان و نادانان رسید از گنج تو ثروت
ثنا و مدح تو شد ورد هر نادان و هر دانا
امام اهل حکمت انوری را دیده روشن شد
بدیدار تو وز گرد رهت پرنور چشم ما
سخنور سوزنی با رشته و سوزن همی آید
بخدمت تا بسلک آرد ز خاطر لؤلؤ لالا
دعا گفتی ثنا خواندی بصد موقف زدی زانو
کزین خدمت اجازت یافتی از مجلس اعلا
بقای مجلس اعلا خداوند جهان بادا
جهانداری بر او باقی جهانرا تا بود ابقا
دل شاه جهان جفت طرب بادا و فرد از غم
ز هر روزی که با فرد است تا آنروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح شمس الملک
سوی ختا بسفر شد بعزم و رأی صواب
بدفع شر خشم شاه شرع با اصحاب
ز پادشاه ختا جست عدل نوشروان
چو یافت آنچه بجست آمد از خطا بصواب
امان خطه اسلام بود ز اهل خطا
درآمد و شد او از مسبب الاسباب
چو سنگ را نتواند گزید و بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب
کمر چو نتوان بستن بجاهد الکفار
گشاده به به لکم دینکم ولی دین باب
رقاب اهل هدی در طناب جور و ستم
کسیکه خواست کشیدن کشیده شد بطناب
ملک تعالی مالک رقاب عادل داد
که خسروانرا در طوق امر اوست رقاب
شراب عدل چشاند شکار خصم کند
رعیت و حشم آسوده زین شکار و شراب
چو در سفر برکاب ملک عنان پیوست
بحضرت آمد با شاه همعنان و رکاب
مراد شاه اولوالعزم ازو مختص شد
چنین بود اثر علم یا اولوالالباب
زهی نبیره برهان و سیف و شمس و حسام
حسام حجت برهان سوآل سیف جواب
از آن حسامی وارث که سیف حجت او
بخصم حجت بنمود و در نشد بضراب
سحاب خوانم یا شمس یا همین و همان
بنور زائی شمس و بکف راد سحاب
ز ذره ها که نماید بنور شمس فلک
فضائل تو زیادت بود ز روی حساب
اگر صحیفه القاب تست صفحه لوح
ستوده القاب از تست نی تو از القاب
توئی چو جد و پدر خسرو ممالک شرع
سپهبدان تو صفدار منبر و محراب
متابعان تو از شام تا سحر بسهر
بر اهل بدعت در حرب رستم و سهراب
مبارزانت بتیغ زبان و رمح قلم
خضاب کرده بخون مداد روی کتاب
کجا باشهد ان لا اله الا الله
عمل کنند در آنجا نهاده ای نواب
ز حد چین و ختن تا بحد مصر و یمن
بود ائمه دین را بتو مصیر و مآب
کسی بخواب نبیند نظیر تو چو بدید
گه تعلم تعلیم ناظران تو خواب
بزرگواری میراث داری از اسلاف
مؤثر است ز اسلاف خیر در اعقاب
بر آل برهان شاهی بر آل سیف ملک
ترا سزاست ملکشاه اهل علم خطاب
بحشر در سر پل هر که روزنامه شرع
بر آل برهان خوانده است رسته شد زعقاب
عزیز آل دو عبدالعزیزی از دو طرف
یکی ز جانب مام و دگر ز جانب باب
عزیز مصر بخارا توئی بدین دو نسب
عزیز بادی تا مدت فلا انساب
همیشه تا خطبا نام آن عمر گویند
که هست باب ترا جد و باب او خطاب
خطیب منبر مصر ثنا و مدح ترا
فصیح باد زبان بر معاشر احباب
اگر دگر شعرا کاذبند باکی نیست
بنظم مدحت تو نیست سوزنی کذاب
ترا ز رحمت ناب آفرید خالق خلق
کجا تو باشی باشد مکان رحمت ناب
بهر کجا که روی یا ز هر کجا آئی
مباد جز بطریق بهی مجئی و ذهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح قدر طغان خان
بخت یار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست