عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شمس الملک
هر کجا شاه جهانرا سفر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح رکن الدین تمغاج خان
اعلی خدایگان جهان از سفر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود تمغاج خان
عید شاه خسروان مسعود میمون فال باد
طایر میمون او مسعود پر و بال باد
پر و بال طایر میمون شه بی عید و عید
بر خلایق سایه دار دولت و اقبال باد
بخت پیروز شه روی زمین را بر سپهر
سعد اکبر باد عم و سعد اصغر خال باد
تا بچشم شه نماید خوب روئی آن نگار
از لیالی بر رخ دلبر چو زلف و خال باد
تا قیام ساعت اندر طول عمر شاه شرق
ساعتی روزی و روزی ماه و ماهی سال باد
آفرین گویان چو گویند آفرین کردگار
بر قلج تمغاج خان آنشاه اعدا مال باد
گر بگنج آفرین و مال دارد شاه میل
آفرین از گنج ما وز گنج اعدا مال باد
هر که تخم کین شه کارد چو وقت داس گشت
داس بر دارنده را دست اجل کیال باد
هر که یال از طوق طوع شاه برناید بقصد
تیغ قهر اوش همچون طوق گرد یال باد
احسن الاقبال شاهست از همه شاهان عصر
احسن الاقبال شاهان احسن الاحوال باد
کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد
هر که او از انس و جن از اولیای شاه نیست
نام او اندر جوامع ماله من وال باد
بر صراط عدل و احسان شاه زامر لایزال
ثابت الاقدام بی تحریف و بی زلزال باد
روز دار و گیر و دار و برد میدان نبرد
هر غلام شه بمردی هم نبرد زال باد
هر صف آیندگان شاهرا از دوستی
نصرت و فتح از صف دشمن باستقبال باد
هیأت شیر شرر آیات شه را پیش صف
هیبت شیر نصابات قدر چنگال باد
خسروا خصم تو چون نالست و خشمت آتش است
نال اگر سردی فروشد آتش اندر نال باد
پایگاهی کوسری جوید درخت کج بود
کژ برآید زار تا در دست استیصال باد
بار نال لشگر آمال اهل بغی را
تیرباران سپاهت لشگر آجال باد
رأی تو بر رأی دشمن دست تو بر دست خصم
غالب و قاهرتر از آجال بر آمال باد
روی دشت کارزار از خون حلق دشمنانت
همچو جیحون در بهار از سیل مالامال باد
هوش و حال اهل بغی از هیبت تیغ تو رفت
هر که یاغی شد ز تیغت رفته هوش و حال باد
عنف تو بر دشمنان کرد آنچه بایست و کند
لطف تو بر دوستان چو دایه بر اطفال باد
تا زهل علم و حکمت قیل و قالی باقی است
در سرای یار تو زین امر قیل و قال باد
از ثنای اهل حکمت وز دعای اهل علم
بر تو ملک دین و دنیا مستقیم الحال باد
تا ز عین و یا و دال آمد مرکب اسم عید
سال و ماه تو سراسر عین و یا و دال باد
تا بروز اول شوال باشد عید فطر
بر تو هر روزی چو روز اول شوال باد
سوزنی العود احمد مدح شه را شو معید
عید شاه خسروان مسعود میمون فال باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح قدر طغان خان
پادشاه جهان ز راه رسید
ملک نو شد چو پادشاه رسید
شاه شاهان قدر طغان خاقان
از سفر با کمال و جاه رسید
فتح بر عطف زین ببسته برفت
نصر بر پره کلاه رسید
چو سکندر برفت و همچون خضر
بلب چشمه حیات رسید
از میان سپاه دیو و پری
چون سلیمان برفت و گاه رسید
داستان از درست و دیو زنند
او درست آمد و بگاه رسید
شد بعون اله سوی سفر
باز در عصمت اله رسید
حق ایزد نگاهداشته رفت
ایزدش داد تا بگاه رسید
اهل دین را ز خوف لشکر کفر
مأمن و ملجاء و پناه رسید
وان اسیران ممتحن شده را
فرخ و ملجاء و نجاه رسید
هر کسی این سفر گناه انگاشت
شه بآمرزش گناه رسید
شد بتدبیر اولیا بسفر
وز سفر قامع العداء رسید
بفنا بردن معادی را . . .
همچو صرصر بسوی گاه رسید
بنما دادن موالی چون
نم رحمت سوی گیاه رسید
ملکداری بخواب غفلت بود
از طغانخان بانتباه رسید
خشم افزون حضم کاسته خواست
حشم افزون و حضم کاه رسید
شد بدعوی ملک و صفحه تیغ
حجت آورد و با گواه رسید
این بشارت ز جوشن ماهی
تا بخفتان سبز ماه رسید
هیچ شه را بسالها نرسد
آنچه او را بیک دو ماه رسید
از حزاسیدن و رسیدن شاه
چو بشارت سوی سپاه رسید
دولت از خیمه کبود سپهر
بسر خرگه سپاه رسید
وز خشم ده هزار یکتا دل
پیش شه قامت و تاه رسید
رفتن بارگاه او همه را
زینت عارض و جباه رسید
نه بر آیینه دل کس از او
بد زنگ و غبار راه رسید
سرمه دیده چشم شد و آن
نیک خواه و نکو نگاه رسید
باد ار اندیشه دل تباه آنرا
کز سر اندیشه تباه رسید
حاسد از رشک جاه عالی شاه
خائبا خاسرا بچاه رسید
در دریای ملک شاه گرفت
حضم را غوطه و شناه رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح صاحب ملک الدهاقین
صاحب عادل بنیکی از سفر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سعدالملک مسعود
وزیر شاه سعد الملک مسعود
چو سعد آباد کرد از روی محمود
که سعدین فلک مسعود گشتند
ز سعدالملک سعد آباد مسعود
ملک مسعود را گوئی عطا داد
فلک تخت سلیمان بن داود
که سعدالملک بر کرسی چو آصف
بسعد آباد بنشست از ره جود
ز سعدالملک و سعدالدوله اسعد
شد از آوازه معدوم و موجود
بصدر و مسند جد و پدرشان
نشست این پاک اصل پاک مولود
چو از اشباه و اقرانست برتر
بر اشباه و بر اقران گشت محمود
باقبال شهنشاه معظم
شد اندر هر دلی محبوب و مجدود
شدند احباب او مقبول و مقبل
شدند اعدای او مخذول و مطرود
بشد نور از مه و خورشید و ناهید
بشد بوی از عبیر و عنبر و عود
بزخم و گوشمال اندر فتادند
بداندیشان و بدخواهان چون عود
باستحقاق و اهلیت به از به
بهاء الدین محصل کرد مقصود
در احسان خود بر خلق بگشاد
ببخشیدن گرفت از فیض و از سود
چو باب وعم خزاین کرد خالی
ز مال و نعمت موزون و معدود
بطبع خوش بدست خویش بخشید
ضیاع و غله و مفروش و منقود
قصب بخشید و اطلس داد و انگاشت
که برگ تود افکندست از تود
چو انبان میان از سیم و از زر
بسازد شاهد و نبود چو مشهود
بماه روزه در هر روز گنجی
ببخشیدن بود مرسوم و معهود
بعیدی صادق الوعد است ناید
بعمر از وی خلایق هیچ موعود
بدخل مال باشد جهد هرکس
بود جهد وی اندر بذل مجهود
بیزدانی که جز وی نیست یزدان
بمعبودی که جز وی نیست معبود
که نار کین او سوزنده ناریست
کز او واقد شود در حال موقود
دل اعدای او پر نار بادا
بسان خندق اصحاب اخدود
همیشه تا سخن دو طبع دانا
گهی محلول باشد گاه معقود
حکیم سوزنی را از مدیحش
چو درجی باد پر از در منضود
ندارد مدح اوحدی ندانم
که نامحدود گنجد چون بمحدود
بجاه پادشا خورشید عالم
بعالم ظل عمرش باد ممدود
حسودش را کان لم تغن بالامس
بداس یأس کشت عمر محصود
وصی وار است بر اولاد آدم
بحرمت باد آدم وار مسجود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ملک محمد بن سلیمان
ای زپشت ارسلان خان ارسلان خان دگر
ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر
سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد بحق
سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر
خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود
مرنهاد پادشاهی را سلیمان دگر
از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان
از پس من شه قدر خانرا جهانبان دگر
خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد
بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر
شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین
آفریند از پی ملک تو کیهان دگر
ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار
این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر
تو چنان کردی بشاهی کاندر این گیتی بجز
حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر
لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد
تا بایران در پدید آرند توران دگر
هم زایران گر بخواهی سوی توران آوری
تا بتوران در بنا سازند ایران دگر
در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است
بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر
آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف
خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر
هر که یک میدان به بیند صفحه تیغ ترا
از اجل مهلت نیابد تا بمیدان دگر
گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش
بگذرانی نیزه از سندان بسندان دگر
ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو
بررباید یک سپندان بر سپندان دگر
بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم
هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر
خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست
خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر
چون سوار آئی بمیدان در زمان آید پدید
آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر
تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ
کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر
خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار
رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر
کرد یک دستان بدستان و فلک از ما ببرد
نیست بر . . . رند دستان روی دستان دگر
از تو ایشاه جهان وز بندگان تو جهان
یوسف دیگر بما بنمود و اخوان دگر
عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک
تا نیارد شرم یک عصیان بعصیان دگر
گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو
در همه عالم نماند هیچ عریان دگر
شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز
تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر
شهریارا شادمان بنشین بتخت ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر
تا ز دوران . . . شاها جهانرا دید نیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر
عالم از فر تو بادا چون بنیسان بوستان
عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر
مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین
تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان مسعود بن حسن
ای شهنشاه فریدون فر دارا دار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح رکن الدین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار
شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او
از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار
باشد ملک ملقن هر مالک سخن
در نظم آفرین ملک در سرای تار
بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت
هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار
جایت اگر ندارد هیچ آفریده را
بی آفرین شه ملک آفریده دار
دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج
تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار
شاهی که با عطای یمین و یسار او
دریا و کوه را نبود عدت و یسار
شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن
مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار
چون شهریار شهر سمرقند را نداشت
از شهرهای روی زمین هیچ شهریار
تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا
تو دار ملک داری و اعدات ملک دار
حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد
اندر بهشت روی زمین آسمان نگار
ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان
شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار
از منظر حصار چو خورشید از آسمان
تابی ز برج عدل و منور کنی دیار
خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها
خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار
از نور و نار مهر و هوای تو خلق را
دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار
خورشید نور و نار بود نور و نار باش
باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار
در روز کارزار تو زار است کار خصم
خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار
خورشید وار از فلک خسروی بتاب
هم روز بار دادن و هم روز کارزار
تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض
تا منهزم شوند معادی ستاره وار
از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد
شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار
چون در شکار شیر نمودی یگانگی
گشتند جمله شیر شکاران تراشکار
از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند
زانسان که تا بحشر نگردند آشکار
طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک
وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر
بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور
تیری همی گشای و سنانی همی گذار
کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران
تا از مخالفانت نماند یک از هزار
دنیا که هست مزرعه حرت در او
از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار
عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت
کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار
کار جهان اگر گذرانست باک نیست
مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار
ای سوزنی برشته خاطر برشته کن
در مدح شاه عالمیان در شاهوار
بر پادشاه عالمیان باد آفرین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح تاج الامرا حسن
نوشد بجهان جهان دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح صاحب الصدر عمر
کار دین صدر دنیا صاحب عادل عمر
راست گشت از بذل دنیائی بدنیا سربسر
هرچه در عالم ببینی خیر بینی زانکه هست
عامر آن صدر دنیا صاحب عادل عمر
هرکه در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور
حقتعالی خانه ای سازد مراو را در بهشت
هست بر گفتار من ناطق شده نص خبر
صاحب عادل بسی مسجد نهاد اندر جهان
هر یکی چون کعبه از آذین ببذل سیم و زر
مسجد جامع ز بعد آنکه از آتش نماند
اندر او چیزی بجز انگشت و خاکستر اثر
ز اعتقاد نیک و دین پاک و دست بیدریغ
کرد همچون بیت معمور از فروغ زیب و فر
منبر و محراب و طاقی کرد کز دیدار او
روح گردد تازه و خرم دل و روشن بصر
هر که یک مسجد کند یک خانه دارد در بهشت
او که چندین کرده باشد کی بود بیرون در
زین قبل تا حصن دینش باشد آبادان ربض
کرد آباد آن ربض تا شد حصین این مستقر
خصم دنیا را ظفر نبود بما برزین ربض
خصم دینش را نباشد زان ربض بر وی ظفر
تا بوی بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه کش کرد بر هر رهروی آسان گذر
چون بدو بر عقبه عقبی بود آسان گذار
عقبه های شغل دنیا را کجا باشد خطر
از برای فقه و تذکیر و نظر در راه شرع
مدرسه آراست از قصر خورنق خوبتر
روز محشر در ترازوی وی آید بیگمان
هر ثوابی کان بود از فقه و تذکیر و نظر
هم کنون باشد که بر کردند این فرخنده جای
بورشاد و بوالوزیر او امام معتبر
همچنین گردد که گفتم ورنگشتی کی شدی
اینچنین بنیاد خیری از چنان بنیاد شر
از برای روزه داران را همیشه خوان خویش
همچو خوان جنت آراید بهر شام و سحر
چون بود از خوان او هر روزه داری بهره مند
باشد از پاداش او هر روزه داری بهره ور
هیچکس چون صاحب عادل مدان در راه دین
در همه روی زمین از راهرو وز راه بر
بر سر خلق خدای از راه دین و اعتقاد
هست مشفق تر بسی از عم و خال و از پدر
اوست اندر باغ دین مصطفی چون گلبنی
عدل بیخ و فضل شاخ و جود برگ و بذل بر
گفتن اندر وی توان این هست و در وی لایق است
ای شکفته گلبنی بر رفته تا خورشید سر
تا دهد گلبرگ بوی و تا دهد خورشید نور
تا بود آن بر سپهر و تا بود این بر شجر
فرق او بادا چو برگ گلبن و رخ برگ گل
طلعتش با فره خورشید و با نور قمر
ماه روزه اش باد میمون و همایون روز عید
تا بگیتی خواهد آمد روزه و عید دگر
عید او بادا سعید و حال او فرخنده باد
روزه اش بادا قبول کردگار دادگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سعدالملک
ای ز سعدالملک فخر دین جهانرا یادگار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح تاج الدین محمود
گسترد نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح نظام الدین
باز دیگر ره جوان خاطر شد این مداح پیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابراهیم رکن الدین حبیب
ز گرد راه چو عنقا باشیانه باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز
شهی که بنده نوازی و لطف او آورد
شهان روی زمین را به بندگیش نیاز
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بدان سجدگه ملوک نماز
کمی نیابد در عز و پادشاهی اگر
کمینه بنده ازو جاه یابد و اعزاز
رسید شاه جهان سوی فخر دین مهمان
چو شاه ز اول سوی غلام خویش ایاز
ایا ز قافیه بایست یا ز هیبت شاه
نبودمی ز شه ز اولی سخن پرداز
بشه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز
شه ملکوک براهیم رکن دین حبیب
که یافتست بهنامی خلیل جواز
ملوک شرق و سلاطین چین بدو بازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز
ز بهر قوت دین حبیب اگر چو پدر
اساس و قاعده غزو را نهد آغاز
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
ز آفرازه نمرود منجنیق افراز
گر این براهیم آنگه بدی که بد نمرود
بدی بکشتن نمرود با خلیل انباز
فرو فکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز
ایا شهی که در آفاق هرکجا شهریست
که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز
ندای عدل تو در داده اند بر منبر
منادیان سیه جامه بلند آواز
شود ز عدل تو گیتی چنانکه بام ببام
ببیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز
ز روی تجربه را گر کمینه بنده خود
سوی شهنشه کرمان فرستی و شیراز
بساعت ار ننهد بنده ترا گردن
بگور بیند کرمان بدو شده دمساز
چو شمع گریان خندان بسر دهد همه تن
چو شمع یکشبه عمرش بو نه دیر و دراز
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو سر دهد همه تن سر جدا کنند بگاز
دم منازعت تو شها که یا رد زد
در مخالفت تو که کرد خواهد باز
که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذر و دانه برون آرد از مخا لب باز
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو بدشت
ز گرگ پنجه فرو ریزد از نهیب نهاز
شکار دوستی ار نه ز عدل تو آهو
بپیش بازش یوز آمدی گر از گراز
سوار بی جان پیش سپاه دشمن تو
رود چو بیژن جنگی بسوی جنگ گراز
بشاهنامه برار هیبت تو نقش کنند
ز شاهنامه بمیدان رود بجنگ فراز
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز
همیشه تا که نبرد آزمای شاهانرا
بگوی بازی باشد مرا دو نهمت و آز
ز تیغ چوگان ساز از سر مخالف گوی
مراد بر تو بود خواه باز و خواه مباز
بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف
گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح سعدالملک مسعود بن اسعد
ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس
مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس
آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم
بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس
صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس
صاحب عادل بهاء الدین که هست از دوستی
شاق مشرق را چو شاه قاب قوسین را انس
آفتاب خسروان را سایه دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس
فر دیدار همایونش به از فر همای
چون همای از بوم و باز از جغد و طاوس از مگس
خلق در بستان حلقش همچو بلبل خوشنوا
شکر شکرش غذا کرده چو طوطی در قفس
ای سرو صدری که بر گاه و سریر سروری
مثل تو صدری ندید است و نبیند چشم کس
آسمان قدری و تا قدر تو دید است آسمان
آسمانرا روز و شب آنست سودا و هوس
تا کنی از آفتاب آسمان زرین سپر
وز هلال آسمان زرین کنی نعل فرس
هست در میزان حلمت بی گرانی بوقبیس
هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس
مهر دینار و درم را در دل تو جای نیست
گنج دینار و درم ننهی بمهر لایمس
کعبه حاجت وران و سایلان درگاه تست
کشته مر هر ملتمس را زو محصل ملتمس
فی المثل گر جان شیرین خواهد از تو سائلی
هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس
دشمن جاه تو در دل تیرگی دارد چو شب
نی غلط دان آنکه شب هرگز نباشد بی تکس
گر نیارد نور شمع مهر تو در پیش دل
شب رود او را بهر گامی بگیرد ده عسس
هرکرا کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی پوست گردد چون عدس
دیده حاسد بتو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس
در ثنای مجلس میمون تو مداح را
ناید اندر دل ملال و در زبان ناید خرس
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس
چون نباشد شاعر منحول کار شعر دزد
گو گذارد قافیت را تنگنائی در حرس
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش براید لفظ خس
شاه ملک آرای را بایسته چون بر رأی چشم
بدسگال ملک او را چون بروی دیده خس
ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو
راوی بازار خوان خواند ببازار طبس
تا بقرآن قصه اصحاب رس خوانده شود
بی رسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح شرف الدین محمد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف
ظل طوبی است بر آنکس که ضیاگستر شد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
آفتاب همه سادات که با طلعت او
آفتاب فلکی را نه فروغست و نه تف
خلف حیدر کرار محمد که بود
همچو حیدر بشجاعت چو محمد بلطف
یکزمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان ز آصف
آسمان بوسه دهد خاک درش را بامید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف
هر که خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و کرم و اسف
ای سیادت را از سید مختار بدل
وی شجاعت را از حیدر کرار خلف
پسر حیدر کراری و بر دشمن و دوست
چو پدر حامی تیغی چو پدر وافی کف
بر نکوخوه بکف راد کنی خواسته بذل
بسر تیغ کنی خون بداندیش تلف
پدرت را ملک العرش بقرآن مادح
هفده آیت نبئی مدح وی اندر مصحف
بسنان کشف کنی راز دل از سینه خصم
گر بود خصم ترا سینه سنگین چو کشف
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند بجز از جبهت اعدات هدف
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
بتنش یازد تیغ تو چو لاغر بعلف
نسف از فز خرامیدن تو یافت کنون
قر فرو دوش اگر بود چو قاعا صف صف
تا بزیر فلک چنبری اندر همه وقت
گل به از خار و گهر از شبه و زر زخزف
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربده گان چنبر دف
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در مدح تمغاج خان
ز آمدن سال نو بفرخی فال
شاه جهانراست فتح و نصرت و اقبال
سال نو آمد بخدمت قدم شاه
لشگر انواع گل مقدمه سال
خسرو سیارگان چرخ بتعجیل
از سر ماهی برون گذشت و زدنبال
در علم آل شاه فتح و ظفر دید
کرد بلند از سر حمل علم آل
زان علم آل نصرت متوالی است
در حشم شاه و در عشرت و در آل
موسم جشن خدایگان جهانست
نوبت بخشیدنست و موسم ابذال
منتظر جشن شاه مطرب و بستان
بلبل دستانسرای و قمری قوال
تاج مرصع نهاده بر سر طاوس
فاخته افکنده طوق مشکین در بال
شاه سلیمان مثال و طیر سخنگوی
از ظفر پادشاه بنده امثال
سلطان طمغاج خان که سلطنت او
برکند از هر هژبر پنجه و چنگال
با علم گاو سار شیر نشانش
شیر فلک روبه است و دمنه محتال
ای ملک بی عدیل عالم عادل
خسرو مسعود نام محمود احفال
بخت تو با نام تو مساعد و با تخت
طالع سعدت قرین همیشه بهر حال
بر فلک پیر سعد اصغر و اکبر
از تو گشایند بر سعادت تو فال
خسرو افراسیاب هیبتی و هست
از تو در اعدای تو هزاهز و زلزال
زلزله لشکر تو روز ملاقات
به ز نبرد آزمای روستم زال
چشم جهان چون تو پادشاه نبیند
بزمی و رزمی عدوی مال و عدو مال
هرکه بفرمان تست تابع و راغب
با نعم و عزتست و رتبه و با مال
وانکه ز درگاه تست طاغی و یاغی
جفت هوانست و یار شدت و اهوال
بسکه درآورد حاسدان ترا چرخ
ایدی و اعناق در سلاسل و اغلال
حنجر آمال دشمنانت ببرید
دهر ز دست قضا بخنجر آجال
ای خلف آخر از خلیفه اول
آنکه سرشته شد از سلاله صلصال
ملک سلاطین گیتی از وی با تو
کرد محول همی محول احوال
بر تو و شهزادگان تست بحق وقف
ملک زمین تا ابد بقسمت آزال
مهدی صاحبقران روی زمینی
امر ترا رام گشته مهدی و دجال
خواهد بودن بملکداری تو شاه
نصرت عیسی و رقص کردن دجال
سوزنیا با مدیح شاه جوانبخت
از دل و جان خو کن و مدیحش بسگال
در سخن دانه چین نما و بسلک آر
دانه و که را فر و بیز بغربال
طبع سخن زای راز حشو نگه دار
باش بابیات خود چو دایه بر اطفال
تا شود از مدح شاه دفتر شعرت
همچو رخ نیکوان بزلف و خط یال
عمر ابد خواه پادشاه جهانرا
در شرف و عز لایزال و لازال
باد بر این اتصال شاه همایون
با رغد عیش و با رفاه در افعال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح شاه توران
نهاد ملکت توران شد آباد و خوش و خرم
بسلطان زاده توران شهنشاه همه عالم
بعالم تا بنی آدم ز عدل او بیاساید
خدای علم او را داد شاهی بر بنی آدم
جهانداری که از ده قرن پییش از هیبت باسش
ز ملک خویش باز استاد ابراهیم بن ادهم
بملک ارسلان خاقان درآمد باز فرزندش
ببخت و طالع میمومن برأی ثابت و محکم
هران منبر که از نامش بیاراید گه خطبه
ز بام عرش گویندش ملایک مرحبا هر دم
سلیمان نبی شاید فرستد تخت بلقیسش
بدین مژده که آوردند زی انگشت او خاتم
خلیل الله بران خاطب که بر خاقان کند خطبه
ز فردوس علا گوید دلت ابری که بارونم
ز عدلش گیتی آبادان شود چونان کزین جانب
بزیر سایه بتوان رفت سوی کعبه و زمزم
ز سهم او چنان گردد که داد خویش بستاند
تذرو از باز و میش از گرگ و گور از نیروی ضیغم
سپاهی و رعیت را چو خاقان سوی ملک خود
خرامید و خرم بنشست دلها شد خوش و خرم
نهاد ملکت توران عروسی بود تا اکنون
نقاب از روی خود نگشاد بر شاهان نامحرم
سپهداران تورانرا شهی شایسته بایستی
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر هم
مرایشانرا بدین همت شهی شایسته داد ایزد
ز نسل ارسلان خاقان غازی خسرو اعظم
سپهداران کمر بستند پیش تخت او صف صف
بران رسم و بران سیرت که جنی پیش تخت جم
جراحت بود بر دلها ز هجر ارسلان خاقان
کنون از وصل فرزندش جراحترا بود مرهم
چو خاقان از رعیت شاد باشد وز حشم خوشدل
حشم را دل بود شادان رعیت را نماند غم
که یارد کرد قصد این خجسته ملک تا باشد
اگر سیاره بفشاند ازین نیلوفری طارم
ایا مر پادشاهی را به از دارای بن دارا
ویا مرصف مردی را به از سهراب بن رستم
ز هر جانب جهانداران خوهند آمد بعهد تو
بطاعت راست کرده دل بخدمت داد قامت خم
همه با ثروت قارون همه با قوت قارن
همه با فر افریدون همه با نیروی نیرم
بالقاب تو آرایند در هر کشوری منبر
رقم نام تو فرمایند بر دینار و بر درهم
ولایت از تو در خواهند و از منشور و فرمانت
ز یکدیگر بدست آرند ملک و ملک بیش و کم
همه شاهان ترا دانند شاهنشاه بی مشکل
چو گفتم بر خردمندان نباشد مشکل و مبهم
الا تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت ازنم
نم عدل تو برگشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعشان ش قوی بنیاد و مستحکم
همی تا گردش چرخ سبک دوران همیزاید
شب مظلم ز روز روشن و روز از شب مظلم
بقای روز عمرت باد شاها تا بدان یکشب
که روز حشر خواهد بود چون برزد سپیده دم