عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح تمغاج خان
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح جلال الدین علی
جلال دین نبی پادشاه شرق علی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در هجو ابوالمظفر
ای دیو بوالمظفر چون دزد بغنوی
یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - خاک خراسان
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - کل و سامان
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۲۳ - خر خمخانه
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح شاه صفی
شکر که گردید ز لطف خدای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاهعباس ثانی
داد باد صبح رنگین مژدهای از نوبهار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در مدح وزیر میرزا رفیع صدر یا میرزا حبیب صدر
ای ارسطوشان که هستی از بس استعدادِ ذات
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - ماده تاریخ وزارت میرزا حبیبالله صدر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدح وزیر میرزا طالبخان
آصف جم قدر میرزا طالبخان
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - وله
جشن میلاد شه دنیا و ما فیها بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله
چو ظل خسروی از خاتم شه برتر از جم شد
خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد
جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم
بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد
همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان
که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد
همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت
بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد
پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل
سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد
پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه
که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد
زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا
که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد
عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه
سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد
صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان
رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد
چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه
قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد
سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون
ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد
دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق
بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد
الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی
ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد
زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط
که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد
الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا
که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد
مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری
مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد
یمین دولت سلطان امین ملت یزدان
کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد
مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری
بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد
نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان
که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد
درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر
بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد
منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو
بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد
بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی
بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد
چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما
توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد
گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی
چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد
الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم
جهان بیند به مهر مهر تو جانها موسم شد
خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد
جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم
بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد
همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان
که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد
همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت
بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد
پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل
سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد
پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه
که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد
زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا
که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد
عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه
سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد
صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان
رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد
چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه
قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد
سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون
ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد
دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق
بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد
الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی
ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد
زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط
که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد
الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا
که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد
مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری
مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد
یمین دولت سلطان امین ملت یزدان
کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد
مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری
بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد
نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان
که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد
درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر
بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد
منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو
بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد
بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی
بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد
چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما
توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد
گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی
چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد
الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم
جهان بیند به مهر مهر تو جانها موسم شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله
بصفاهان چو زری پور ملک آید باز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله
ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - لغز سماور و مدیحه
چه باشد آن جم بلقیس تخت سیم بدن
برون بسان پری اندرون چو اهریمن
شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم
ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن
اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج
وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن
روان برآتش و برده تعین از آتش
جگر زآهن وجسته تشکل از آهن
مبارزیست که جولان او بود در بزم
تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن
چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب
میان آتش و آبش همی بود مسکن
اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل
وگرنه عا شق اشکش چراست در دامن
اگر چه با قد مخروطی است در انظار
ولی بر اوکروی مرغکی نموده وطن
چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار
گهی که همچو کبوتر شود معلق زن
خمار آورد ارخون دختران عنب
بخوان اوست نکونشاه خمار شکن
سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش
بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن
بکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش
یکی سراپا دست و یکی سراپا تن
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست
که شیر او است زاحراق طبع شیر اوژن
ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت
نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن
هزار حیف کزو محفل من است تهی
نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من
ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم
که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن
دو صد درود خدائیش بر روان پدر
که شد زخطه کاشان بیزد رخت افکن
نشانده است درختی از این پسر در ملک
که زیر سایه او خلق را بود مسکن
همیشه تا که کسالت زدای باشد چای
بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن
بود صدیقش بر تخت افتخار مکین
بود عدویش از دار اقتصارآون
برون بسان پری اندرون چو اهریمن
شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم
ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن
اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج
وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن
روان برآتش و برده تعین از آتش
جگر زآهن وجسته تشکل از آهن
مبارزیست که جولان او بود در بزم
تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن
چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب
میان آتش و آبش همی بود مسکن
اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل
وگرنه عا شق اشکش چراست در دامن
اگر چه با قد مخروطی است در انظار
ولی بر اوکروی مرغکی نموده وطن
چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار
گهی که همچو کبوتر شود معلق زن
خمار آورد ارخون دختران عنب
بخوان اوست نکونشاه خمار شکن
سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش
بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن
بکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش
یکی سراپا دست و یکی سراپا تن
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست
که شیر او است زاحراق طبع شیر اوژن
ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت
نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن
هزار حیف کزو محفل من است تهی
نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من
ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم
که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن
دو صد درود خدائیش بر روان پدر
که شد زخطه کاشان بیزد رخت افکن
نشانده است درختی از این پسر در ملک
که زیر سایه او خلق را بود مسکن
همیشه تا که کسالت زدای باشد چای
بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن
بود صدیقش بر تخت افتخار مکین
بود عدویش از دار اقتصارآون