عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش
کو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دل
دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید
خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش
شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما
شبهای وداع است این زنهار نگه دارش
تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد
گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش
چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش
خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی
چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بیرنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بیمار نگه دارش
کو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دل
دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید
خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش
شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما
شبهای وداع است این زنهار نگه دارش
تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد
گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش
چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش
خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی
چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بیرنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بیمار نگه دارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - بالبدیهه در صفت خربزه
خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که میدارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند بهدل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشمبند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که میدارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند بهدل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشمبند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانهدار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
میترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
میترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در عزت نفس
گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بیزر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
سگی شکایت ایام بر کسی میکرد
نبینیام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمهای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار میبینم
نبینیام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمهای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار میبینم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این شهریار عادل و سالار سروران
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران
از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار
یارب به حق سیرت پاک پیمبران
بعد از دعا نصیحت درویش بیغرض
نیکش بود که نیک تأمل کند در آن
دانی که دیر زود به جای تو دیگری
حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران
این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی
چشمست و روی و قامت زیبای دلبران
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران
بسیار کس برو بگذشتست روزگار
اکنون که بر تو میگذرد نیک بگذران
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند
از دور ملک دادگران و ستمگران
عدل اختیار کن که به عالم نبردهاند
بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران
خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری
خالی مباش یک نفس از حال کهتران
دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش
تا دلشکستهای نکند بر تو دل گران
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران
این شهریار عادل و سالار سروران
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران
از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار
یارب به حق سیرت پاک پیمبران
بعد از دعا نصیحت درویش بیغرض
نیکش بود که نیک تأمل کند در آن
دانی که دیر زود به جای تو دیگری
حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران
این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی
چشمست و روی و قامت زیبای دلبران
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران
بسیار کس برو بگذشتست روزگار
اکنون که بر تو میگذرد نیک بگذران
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند
از دور ملک دادگران و ستمگران
عدل اختیار کن که به عالم نبردهاند
بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران
خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری
خالی مباش یک نفس از حال کهتران
دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش
تا دلشکستهای نکند بر تو دل گران
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۹
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳