عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - (وداع پدر و پسر )
شب چو وداع مه و سیاه کرد
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن می‌رود
خون من از دیدهٔ من می‌رود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان می‌درید
جامه رها کن تو که، جان می‌درید
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۹ - حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت
گویند که، در عرب، جوانی
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۳ - تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن
گویندهٔ حکایت آن چنان کرد
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
می‌راند مگس ز روی خوانش
می‌داد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
می‌خورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
می‌سوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۴ - توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن
پیر از دل دردمند برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
می‌رفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پرده‌ای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، می‌کند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۳
بدو گفت کاری ز رای بلند
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بی‌برگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم می‌دوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجب‌های دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا می‌گذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون می‌کنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان که‌اند؟
به ریحان و می مهمان که‌اند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلوی‌شان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسن‌ها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذره‌ای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پرده‌دار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو می‌رود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بسته‌اند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کرده‌اند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
امیرخسرو دهلوی : هشت بهشت
بخش ۱ - آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت
ای گشایندهٔ خزاین جود
نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت
توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده
بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بی‌خودوار
با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز
بنده‌ام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم
پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای
بود از نعمت خواجهٔ دو سرای
بهترین نقطهٔ رسل بشمار
آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین
چهار رکن و چهار صفهٔ دین
آن بزرگان که همنشین ویند
روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانه‌های طبع فزای
از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیئی ز شراب
دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم
حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت
نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد
بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینهٔ پر
از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست
او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی
داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست
خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند
باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست
آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند
گشته همتاش در کمان و کمند
خاص‌تر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام
به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش
کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب
پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر
گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود
با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور
که شدی پشته‌ها چون گنبد گور
با مدادان که این غزالهٔ نور
مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش
توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد
لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش
کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی
کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند
صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانهٔ دشت
آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز
کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم
کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده
که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او
تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند
که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت
سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست
بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست
از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان
کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی
جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است
دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش
بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گرده‌هات نغز نمود
نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش
زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی
این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود
دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد
او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست
راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود
چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر
سایه در زیر و آفتاب ز بر
می‌نمود اندران پریشانی
گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت
گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانهٔ دشت
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب
همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی
در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده
هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پرده‌ها را راز
مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را
روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است
وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا
ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم
خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی
داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام
قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست
شرف ما به بارنامهٔ تست
چون تو شایسته خداوندی
من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری
حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه
بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او
از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای
خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز
که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق
کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند
کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد
غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی
یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام
زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد
سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت
رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم
که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام
بود بهر شکنجهٔ بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت
جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه
نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت
لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش
پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود
پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند
همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیده‌ها بهم بستند
ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد
زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او
بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران
بر گهر طعنهٔ خریداران
کاین چنین‌ها بسی است اندر دهر
هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود
که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین
گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام
لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت
ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش
در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی
عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی
باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال
آید اندر نمونهٔ تمثال
نقش بندان بخانهٔ تصویر
در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام
در سبق هم جریدهٔ بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور
وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده
دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام
مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند
تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران
در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام
آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پردهٔ راز
کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست
کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش
باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر
هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی
کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام
باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست
زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود
میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت
مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو
دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید
جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد
کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش
بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی
که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز
شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد
خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر
خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی
نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام
عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش
خواست کافسانهٔ سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست
بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش
قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی
در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان
میل با زیرکان دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان
هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار
هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند
که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تست پادشاهی را
رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود
که جهان خوش بود خدا خشنود
ناتوان را برفق پیش آئی
با توانا کنی توانائی
به شبانی رمه نگهداری
گوسپند ان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه
گفت جاوید باد دولت شاه
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
مور با آنکه در سریر شود
کی سلیمان تخت گیر شود
شه دران آزمایش کارش
چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند
واشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش
خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد
ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی
کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینائی
کردنی شد هر آنچه فرمائی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
دیرمان تو که تا توئی بر جای
دیگری کی نهد به مسند پای
وان زمان کاین زمانه گذران
با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خرد
بار سر جز به دوش نتوان برد
شاه زو هم گره در ابرو کرد
وز حضور خودش به یک سو کرد
روی در خرد کاردان آورد
خرده‌ای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس
که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
می‌شناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور
با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود
هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون
تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی
که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه
می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگی چون قیر
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
گفت کای رهروان زیبا روی
شتری دید کس روان زین سوی
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست
یک طرف کور هست گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان
گفت او را کمست یک دندان
سومین هوشمند با تمیز
گفت یک پای لنگ دارد نیز
گفت چون راست شد نشانی او
بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب
که همین راه گیر و رو بشتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت
رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان براه گام به گام
می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
موج آتش فشاند چشمه مهر
زیر عالی درخت انبه شاخ
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنجدیده ز راه
میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند
بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز
نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد
با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید
گرد چه بود که آفریده ندید
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی
روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او
هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است
وز گرانیش کار دشوارست
ساربان زانهمه نشان درست
گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان
چنگ در زد سبک بدامنشان
زان نفیر و فغان کزو برخاست
گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد
که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردن
راه انصاف را نظر کردن
ساربان ماجرای حال که بود
وانهمه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه
که بمان تا بود سپید و سیاه
ماسه بر نامسافریم و غریب
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
می‌بریدیم ره ز گرش دهر
نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
تازه کردیم نقش او را داغ
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
کانچه پیداست چون توانش نهفت
برده را بازده بهانه مکن
خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران
بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز با فرهنگ
سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز
بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار
بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم بخار کشی
دیدم و کردمش مهار کشی
زن که بالاش بود گفت نشان
تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود
بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او
وان عروسی که بد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید
بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار به گناهی چند
از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم
نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص
خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش
باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او
چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گرد رست باشد و راست
خواسته بی کران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید
سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
گفت بادی همیشه خرم و شاد
من که کوریش را نشان گفتم
بینشم ره نمود زان گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه
خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
کانچنان دیدمش براه نشان
که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او
دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او
برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
هر چه گفتید راست بود و درست
سه دیگر بدانش و تمیز
روشن وراست گفت باید نیز
بازیکتن زبان راز گشاد
وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت کاول دمی که از من رفت
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
وان چنان بد که در خس و خاشاک
دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور
سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد
حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم
به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین
اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو
نقش نعلین‌های کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت
زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین
بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است
کزمین خاستنش دشوار است
شاه کز هر سه تن شنید جواب
بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت
ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینی‌شان
کرد رغبت به همنشینی‌شان
منزلی دادشان درون سرای
تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهائی
باده خوردی به مجلس آرائی
گوش کردی دم نهانی شان
بهره جستی ز کاردانی‌شان
آنگهی گفت جمله را خندان
کافرین بر شما خردمندان
با شما دوستان با تمیز
یافتم بهره‌مندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است
هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهٔ جهان پیمای
نتوان بند کرد در یک جای
ازین نمط خواست عذرها بسیار
بس بهر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهٔ خویش
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده‌ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۱
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۲
اندر آن شهری که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۸
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۱۱
به راه اندر همی شد شاهراهی
رسید او تا به نزد پادشاهی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا
چاه دروازهٔ کنعان به پدر ننماید
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان آید
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - حکایت
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند
حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست
وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی
من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم
ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت
ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد
خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶
به یک سال در جادویی ارمنی
میان دو شخص افکند دشمنی
سخن چین بدبخت در یکنفس
خلاف افکند در میان دو کس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - مطایبه ملکشاه پدر سلطان سنجر با مرد اعرابی
حکایت است به فضل استماع فرمایند
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه می‌دهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۹۹
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
جهان گر دیده‌ای گم کرده یاری
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زاده‌اید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد