عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب اختیار
تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک
آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل
حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار
تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه
شاه دریادل نکردش نام صاحباختیار
آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر
تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار
یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود
خواست دلگرمشکند زالطاف شاه بختیار
راست گویم معجز حزم شهنشاهست و بس
کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار
سرخرو گشتآبششپیر امشباز بختملک
زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار
یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است
زانرخش سرخست زآتشهمچو رویشرمسار
آتش اندر ابر میبارند امشب یا به طبع
آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار
یا خیال تیغ شه اندر دل آتشگذشت
پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار
یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند
مهر و کین شه بهم گشتند امشب سازگار
راست گویی آتشین گلها درون موج آب
هستچونعکسمی گلگون به سیمینچهریار
یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر
یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار
یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب
یا درون بوتهٔ سیماب زر خوشعیار
آب امشب شعلهانگیزست و آتش رشحهریز
عدل شه را بین کزو شد نار آب و آب نار
دود آتش پیچد اندر آبگویی در نهفت
لشکر دیو و پری دارند با همکارزار
وادی طورست گویی باغ تخت امشب از آنک
آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار
مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا
با وجود اینکه از آتشگریزانست مار
در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزههایش را چو برگ لاله بینی داغدار
راستگویی باغ را صد داغ حسرت بر دلست
از فراق طلعت میمون شاه کامگار
بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب
از شمار اختران عاجز بود اخترشمار
بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا
خشم شه گویی درون خُلق شه دارد قرار
یا نهگویی باژگون گشتست دوزخ در بهبشت
تا عیانگردد به مردم قدرت پروردگار
تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور
کز شعاعش هست برگ و از شرارش هست بار
یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب
کیست میدانی شیاطین خصم شاه نامدار
ای که دیدستی بسی فوارهای موجخیز
اینک اندر آب بین فوارهای شعلهبار
از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را
میشنیدمکاتش سوزنده خیزد از چنار
آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل
بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار
شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل
سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار
سبطیان را بهره از آن نهر آب روحبخش
قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک
آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل
حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار
تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه
شاه دریادل نکردش نام صاحباختیار
آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر
تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار
یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود
خواست دلگرمشکند زالطاف شاه بختیار
راست گویم معجز حزم شهنشاهست و بس
کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار
سرخرو گشتآبششپیر امشباز بختملک
زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار
یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است
زانرخش سرخست زآتشهمچو رویشرمسار
آتش اندر ابر میبارند امشب یا به طبع
آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار
یا خیال تیغ شه اندر دل آتشگذشت
پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار
یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند
مهر و کین شه بهم گشتند امشب سازگار
راست گویی آتشین گلها درون موج آب
هستچونعکسمی گلگون به سیمینچهریار
یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر
یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار
یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب
یا درون بوتهٔ سیماب زر خوشعیار
آب امشب شعلهانگیزست و آتش رشحهریز
عدل شه را بین کزو شد نار آب و آب نار
دود آتش پیچد اندر آبگویی در نهفت
لشکر دیو و پری دارند با همکارزار
وادی طورست گویی باغ تخت امشب از آنک
آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار
مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا
با وجود اینکه از آتشگریزانست مار
در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزههایش را چو برگ لاله بینی داغدار
راستگویی باغ را صد داغ حسرت بر دلست
از فراق طلعت میمون شاه کامگار
بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب
از شمار اختران عاجز بود اخترشمار
بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا
خشم شه گویی درون خُلق شه دارد قرار
یا نهگویی باژگون گشتست دوزخ در بهبشت
تا عیانگردد به مردم قدرت پروردگار
تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور
کز شعاعش هست برگ و از شرارش هست بار
یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب
کیست میدانی شیاطین خصم شاه نامدار
ای که دیدستی بسی فوارهای موجخیز
اینک اندر آب بین فوارهای شعلهبار
از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را
میشنیدمکاتش سوزنده خیزد از چنار
آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل
بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار
شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل
سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار
سبطیان را بهره از آن نهر آب روحبخش
قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا طابثراه
چیست آن اژدها نهاد نهنگ
که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب
هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به کابل ازو نهیب و خروش
هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم
هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین
هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر
گاه سازد مقر بهکام پلنگ
رنگ مرآتگون او به مصاف
جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار
ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیدهیی مه نو
در مه نو نظاره کن خرچنگ
حامی دین چنانکه یارد ساخت
کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن
تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست
پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصمگیرد از آن
فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری
بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسنشه راد
که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین
لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب
وقر حزمش بهخاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم
میندانسته جشن را از جنگ
نال نایش بهگوش نالهٔ نای
شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را
بس پراکندهتر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب
زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به گرز گران
چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود
رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا
بذلهگوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت
رویگیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو
طعنها بر نگارخانهٔگنگ
با توان تو دست دوران شل
با سمند تو پای گردون لنگ
چون نهیپای، در چه در میدان
چون کنی جای،بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس
بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکینکز خروش شندف و نای
کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش
نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان بهکوههٔ دیو
هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن
شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید
تیغ الماس گون گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان
رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس
چرخ را پر وزن کنی ز پرنگ
خسروا ایکه زهره در بزمت
به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند
کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان
ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ
که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب
هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به کابل ازو نهیب و خروش
هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم
هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین
هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر
گاه سازد مقر بهکام پلنگ
رنگ مرآتگون او به مصاف
جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار
ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیدهیی مه نو
در مه نو نظاره کن خرچنگ
حامی دین چنانکه یارد ساخت
کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن
تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست
پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصمگیرد از آن
فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری
بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسنشه راد
که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین
لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب
وقر حزمش بهخاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم
میندانسته جشن را از جنگ
نال نایش بهگوش نالهٔ نای
شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را
بس پراکندهتر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب
زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به گرز گران
چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود
رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا
بذلهگوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت
رویگیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو
طعنها بر نگارخانهٔگنگ
با توان تو دست دوران شل
با سمند تو پای گردون لنگ
چون نهیپای، در چه در میدان
چون کنی جای،بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس
بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکینکز خروش شندف و نای
کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش
نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان بهکوههٔ دیو
هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن
شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید
تیغ الماس گون گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان
رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس
چرخ را پر وزن کنی ز پرنگ
خسروا ایکه زهره در بزمت
به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند
کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان
ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظامالدوله
آمد چه خلعت؟ از کجا؟ از دکه شاه عجم
کی؟ صبحدم از بهر که؟ از بهر میر ملک جم
این کرده چه خدمت؟ کجا؟ هم در سفر هم در حضر
ازکی؟ ز عهدکودکی طوبی لارباب الهمم
آن داده چه خلعت؟ چرا پاداش خدمتهای وی
خدمت کند بی حد چه سان؟ از صدق دل کی؟ دم بدم
شه داده ترجیحش به که؟ بر چاکران از بهر چه؟
زر میدهد کو زر بده تنها نه زر سر نیز هم
ابن خدمت از روی چه کرد؟ از روی اخلاص عمل
آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار کرم
باری شماری خدمتش آری توانم گوش کن
بذل همم نشرکرم طی ستم نظم خدم
رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل
تنبیه اشرار دغل ترفیه اصناف امم
نظم بساتین را نگر آسایش دین را نگر
حسن قوانین را نگر در حکمرانی منتظم
گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را
گاهی کند صد نهر را جاری چو امثال و حکم
در فارس از هر سوی هی نهر بین هی جوی بین
هی شهر بین هی کوی بین کاو ساخته در هر قدم
شکرانهٔ تشریف کی اکنون چه باید خورد می
تنها نه با آواز نی آهسته نه با زیر و بم
خادم بیا حاسد برو راوی بگو مطرب بخوان
ساقی بده شاهد بخور چنگی بزن نایی بدم
مطرب بلی بنشین چرا خوانیم تا شه را دعا
تو با نوا من بینوا تو با نغم من بینقم
ساقی نعمپرکن چهچیز؟آنجام خوارزمی ز چه؟
از می کدامین می؟ میی کز دل برد رنج و سقم
زان می خوری؟ آری کجا؟ در بوستان بیدوستان
نه دوست دارم دوست کو بسیار نه بسیاریم
می میخوری؟ بینقل نهکو نقل شیرین؟ لعل تو
آن نقل میخواهی؟ بلی نقلم بها دارد نعم
نرخش چه خواهی داد؟ دین دین نیستت دل میدهم
دل دادهیی جان بخشمت جانت نیرزد یک درم
پس چون کنم؟ شعری بگو بهر چه؟ بهر تهنیت
در شأن که؟ در شأن آن میر اجل شیر اجم
نامش چه؟ صاحب اختیار از چیست زینسان نامدار؟
از یمن فضل کردگار از جود شاه محترم
کارش چه؟ شکر پادشا یارش که؟ الطاف خدا
وصفش چه؟ نهابالعدی نعتش چه؟ وهابالنعم
لا گفته آری در نهان وقت تشهد بیکران
لم گوید آری آن زمان کز منشیی خواهد قلم
از کس نخواهد هیچ شی خواهد چه خواهد مدح کی
چیزی ندارد خصم وی دارد چه دارد درد و غم
بینی به عهدش مفلسی آری ز جود او بسی
کو از تو پرسد گر کسی بشمار گنج و کان ویم
هستش که ایزد چه معین بهر چه؟ بهر نظم دین
دین را چسان خواهد متین بدخواه دین را چون دوم
باشد که نطقش چه شکر بارد که دستش چه گهر
جویدکه بختثثن چه ظفر داردکه شخصثث چه حشم
آید که خصمش در کجا در چشم کی روز وغا
همچون چه چون کوه بلا از فربهی نه از ورم
ای همچو گیتی نامجو دریا صفت با آبرو
چون باغ رضوان نیکخو چون چرخگردان محترم
گر نام شمشیرت کسی خواند به گوش حامله
اژ بیم چون ماهی جنین با جوشن آید از شکم
با سیم دستت در جهان خصمی نماند جاودان
کز روی خط بیند عیان از نقش او نقش ستم
ملک تراکز ریمنی آسوده وز اهریمنی
حسرت برد از ایمنی روضهٔ ارم حوضهٔ حرم
از بس دلت از هرکسی جوید نشان راستی
پیشت نیارد شد تنی نیز از پی تعظیم خم
هر حرف کاو چون دال و نون خم بد پی دفع خمش
کلک غیورت میکند با خط دیوانی رقم
سوی علمدار سپه چون بنگری خشم آوری
زیرا که با لفظ علم پیوسته داری حرف لم
نبود عجب گر در جهان خصمت بماند جاودان
کز بیم تیغت بی گمان ندهد به خود راهش عدم
از بیمگرز صد منت وز بیلک مردافکنت
خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم
این خلعت دیبا بود کت بر تن زیبا بود
یا زیور طوبی بود از پر طاوس ارم
خصمست ضحاک لعین شاهست پور آتبین
توکاوهٔ نصرت قرین تشریف سلطانی علم
تا مامن جنسست لا تا اسم موصولست ما
تا لفظ تنبیهست ها تا حرف تردیدست ام
منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل زکی
مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم
یارت بود خصم بلا خصمت بود یار عنا
آن بانوا این بینوا آن با ندیم این با ندم
بادا بقای دولتت تا شام روز واپسین
آن دم که گردون را خدا چون نامه درپیچد به هم
کی؟ صبحدم از بهر که؟ از بهر میر ملک جم
این کرده چه خدمت؟ کجا؟ هم در سفر هم در حضر
ازکی؟ ز عهدکودکی طوبی لارباب الهمم
آن داده چه خلعت؟ چرا پاداش خدمتهای وی
خدمت کند بی حد چه سان؟ از صدق دل کی؟ دم بدم
شه داده ترجیحش به که؟ بر چاکران از بهر چه؟
زر میدهد کو زر بده تنها نه زر سر نیز هم
ابن خدمت از روی چه کرد؟ از روی اخلاص عمل
آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار کرم
باری شماری خدمتش آری توانم گوش کن
بذل همم نشرکرم طی ستم نظم خدم
رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل
تنبیه اشرار دغل ترفیه اصناف امم
نظم بساتین را نگر آسایش دین را نگر
حسن قوانین را نگر در حکمرانی منتظم
گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را
گاهی کند صد نهر را جاری چو امثال و حکم
در فارس از هر سوی هی نهر بین هی جوی بین
هی شهر بین هی کوی بین کاو ساخته در هر قدم
شکرانهٔ تشریف کی اکنون چه باید خورد می
تنها نه با آواز نی آهسته نه با زیر و بم
خادم بیا حاسد برو راوی بگو مطرب بخوان
ساقی بده شاهد بخور چنگی بزن نایی بدم
مطرب بلی بنشین چرا خوانیم تا شه را دعا
تو با نوا من بینوا تو با نغم من بینقم
ساقی نعمپرکن چهچیز؟آنجام خوارزمی ز چه؟
از می کدامین می؟ میی کز دل برد رنج و سقم
زان می خوری؟ آری کجا؟ در بوستان بیدوستان
نه دوست دارم دوست کو بسیار نه بسیاریم
می میخوری؟ بینقل نهکو نقل شیرین؟ لعل تو
آن نقل میخواهی؟ بلی نقلم بها دارد نعم
نرخش چه خواهی داد؟ دین دین نیستت دل میدهم
دل دادهیی جان بخشمت جانت نیرزد یک درم
پس چون کنم؟ شعری بگو بهر چه؟ بهر تهنیت
در شأن که؟ در شأن آن میر اجل شیر اجم
نامش چه؟ صاحب اختیار از چیست زینسان نامدار؟
از یمن فضل کردگار از جود شاه محترم
کارش چه؟ شکر پادشا یارش که؟ الطاف خدا
وصفش چه؟ نهابالعدی نعتش چه؟ وهابالنعم
لا گفته آری در نهان وقت تشهد بیکران
لم گوید آری آن زمان کز منشیی خواهد قلم
از کس نخواهد هیچ شی خواهد چه خواهد مدح کی
چیزی ندارد خصم وی دارد چه دارد درد و غم
بینی به عهدش مفلسی آری ز جود او بسی
کو از تو پرسد گر کسی بشمار گنج و کان ویم
هستش که ایزد چه معین بهر چه؟ بهر نظم دین
دین را چسان خواهد متین بدخواه دین را چون دوم
باشد که نطقش چه شکر بارد که دستش چه گهر
جویدکه بختثثن چه ظفر داردکه شخصثث چه حشم
آید که خصمش در کجا در چشم کی روز وغا
همچون چه چون کوه بلا از فربهی نه از ورم
ای همچو گیتی نامجو دریا صفت با آبرو
چون باغ رضوان نیکخو چون چرخگردان محترم
گر نام شمشیرت کسی خواند به گوش حامله
اژ بیم چون ماهی جنین با جوشن آید از شکم
با سیم دستت در جهان خصمی نماند جاودان
کز روی خط بیند عیان از نقش او نقش ستم
ملک تراکز ریمنی آسوده وز اهریمنی
حسرت برد از ایمنی روضهٔ ارم حوضهٔ حرم
از بس دلت از هرکسی جوید نشان راستی
پیشت نیارد شد تنی نیز از پی تعظیم خم
هر حرف کاو چون دال و نون خم بد پی دفع خمش
کلک غیورت میکند با خط دیوانی رقم
سوی علمدار سپه چون بنگری خشم آوری
زیرا که با لفظ علم پیوسته داری حرف لم
نبود عجب گر در جهان خصمت بماند جاودان
کز بیم تیغت بی گمان ندهد به خود راهش عدم
از بیمگرز صد منت وز بیلک مردافکنت
خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم
این خلعت دیبا بود کت بر تن زیبا بود
یا زیور طوبی بود از پر طاوس ارم
خصمست ضحاک لعین شاهست پور آتبین
توکاوهٔ نصرت قرین تشریف سلطانی علم
تا مامن جنسست لا تا اسم موصولست ما
تا لفظ تنبیهست ها تا حرف تردیدست ام
منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل زکی
مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم
یارت بود خصم بلا خصمت بود یار عنا
آن بانوا این بینوا آن با ندیم این با ندم
بادا بقای دولتت تا شام روز واپسین
آن دم که گردون را خدا چون نامه درپیچد به هم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹ - در ستایش ولیعهد مغفور عباس شاه طابالله ثراه میفرماید
الحمدکه از تربیت مهر درخشان
از لاله و گل گشت چمن کوه بدخشان
صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان
هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان
از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ کف موسی عمران
سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران
بر سرو سهی نغمهسرا مرغ شباهنگ
آنگونهکه داود بر اورنگ سلیمان
در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان
آنیک چو سپهری بود آکنده به انجم
این یک چو بهشتی بود آموده به غلمان
سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان
پیریش همانا همه زانستکه چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان
دارای جوانبخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یکروزه ثناخوان
شاهیکه برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان
بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان
ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان
جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران
ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان
در جسمگرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان
کوهی تو ولیکوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری که تو امسال نمودی به خراسان
فغفور به صد سال گرفتن نتواند
ملکیکه به شش ماه گرفتی چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطعو شکرخندهکههست این همه بهتان
آری چکند فطرتش آنگنج ندارد
کاین رزمکشن را شمرد درخور امکان
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
این بوم همان بوم که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان
از عدل تو آن کان یمن گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختنگشته ز ریحان
این دشت هماندشت کهبر ساحتاو چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنانگشتهکه در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان
این خیل همان خیلکه دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج که تنشان همه سندان
اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به دامان
از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای گلستان
این عرصه همان عرصهٔ خونخوار که خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
میران جوان بختکهنسال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان
این خلق همان خلق خشنپوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان
ای شاه شنیدم که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان
جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان
اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی که کم از پشه برش پیل گرانجان
چون پشه من افغانکنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان
تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران
احباب تو چون برق همهروزه به خنده
اعدای تو چون رعد همهساله در افغان
از لاله و گل گشت چمن کوه بدخشان
صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان
هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان
از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ کف موسی عمران
سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران
بر سرو سهی نغمهسرا مرغ شباهنگ
آنگونهکه داود بر اورنگ سلیمان
در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان
آنیک چو سپهری بود آکنده به انجم
این یک چو بهشتی بود آموده به غلمان
سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان
پیریش همانا همه زانستکه چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان
دارای جوانبخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یکروزه ثناخوان
شاهیکه برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان
بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان
ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان
جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران
ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان
در جسمگرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان
کوهی تو ولیکوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری که تو امسال نمودی به خراسان
فغفور به صد سال گرفتن نتواند
ملکیکه به شش ماه گرفتی چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطعو شکرخندهکههست این همه بهتان
آری چکند فطرتش آنگنج ندارد
کاین رزمکشن را شمرد درخور امکان
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
این بوم همان بوم که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان
از عدل تو آن کان یمن گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختنگشته ز ریحان
این دشت هماندشت کهبر ساحتاو چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنانگشتهکه در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان
این خیل همان خیلکه دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج که تنشان همه سندان
اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به دامان
از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای گلستان
این عرصه همان عرصهٔ خونخوار که خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
میران جوان بختکهنسال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان
این خلق همان خلق خشنپوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان
ای شاه شنیدم که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان
جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان
اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی که کم از پشه برش پیل گرانجان
چون پشه من افغانکنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان
تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران
احباب تو چون برق همهروزه به خنده
اعدای تو چون رعد همهساله در افغان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸ - و من افکار طبعه فیالمدیحه
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشتگیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره گل
وصف جود او کنم بخشم بهسنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمینگردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طربگردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول عدل تو چون صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشتگیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره گل
وصف جود او کنم بخشم بهسنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمینگردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طربگردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول عدل تو چون صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - در ستایش دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۰ - وله فی المدیحه
منجر چون تافت مهر ازکاخگردون
گهر انگیخت این بحر صدفگون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاعالسلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهیکز خون شیران بداندیش
به کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراءالنهر سیحون
هنوز از خونفشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبهاش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلکگفتش بزی سرسبز اکنون
که گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّضکرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهرهاش چهر منوچهر
نهان در فرهاش فر فریدون
دماوندی عیان گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از باس او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
گهر انگیخت این بحر صدفگون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاعالسلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهیکز خون شیران بداندیش
به کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراءالنهر سیحون
هنوز از خونفشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبهاش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلکگفتش بزی سرسبز اکنون
که گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّضکرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهرهاش چهر منوچهر
نهان در فرهاش فر فریدون
دماوندی عیان گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از باس او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۱
مست آمدم به معرکه، آیین کار جیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۹
به یادم هرگز آن نخل قد موزون نمی آید
که از هر دیده ام صد چشمه خون بیرون نمی آید
کدامین دوست می آید به نزدیک من گریان
که تا آمد برمن، صد قدم بیرون نمی آید
نمی دانم که سنگ فتنه در هنگامه می بارد
که این بی رحمی از بیداد گردون نمی آید
به داغ دل کند دست ملامت آن نمکسایی
که هنگام تبسم زان لب میگون نمی آید
ز نام ناقه گاهی دوست را از نار می گیرد
که دیگر جست و جوی لیلی از مجنون نمی آید
نزد این گریه ها بر آتشم آبی و دانستم
که صد توفان نوح از عهده اش بیرون نمی آید
که از هر دیده ام صد چشمه خون بیرون نمی آید
کدامین دوست می آید به نزدیک من گریان
که تا آمد برمن، صد قدم بیرون نمی آید
نمی دانم که سنگ فتنه در هنگامه می بارد
که این بی رحمی از بیداد گردون نمی آید
به داغ دل کند دست ملامت آن نمکسایی
که هنگام تبسم زان لب میگون نمی آید
ز نام ناقه گاهی دوست را از نار می گیرد
که دیگر جست و جوی لیلی از مجنون نمی آید
نزد این گریه ها بر آتشم آبی و دانستم
که صد توفان نوح از عهده اش بیرون نمی آید
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۶ - ذکر منصور عباسی
و اکنون نکته ای چند از سخنان امیرالمومنین منصور ایراد کرده آمد هر چند که جای آن نیست اما ممکن است که خوانندگان را ازان فایده ای باشد: روی با هم نشینان خود میگفت که: ما احوجنی الی ان یکون علی بابی اربعة کما ارید! قالوا و من هم؟ قال: من لایقوم ملکی الا بهم کما ان السریر لایقوم الا بقو ائمه الاربع. اما احدهم فقاض لایاخذه فی الله لومة لائم؛ و اما الثانی فصاحب شرطه ینصف الضعفاء من الاقویاء. . . معنی چنین باشد که: چگونه محتاجم بچهار مرد که بر درگاه من قائم گردند ! حاضران گفتند: تفصیل اسامی ایشان چگونه است؟ گفت: کسانی که بی ایشان کار ملک راست نتواند بود چنانکه تخت بی چهارپایه راست نیستد: یکی از ایشان حاکمی که در امضای احکام شرع از طریق دیانت و قضیت امانت نگذرد و نکوهش مردمان او را از راه حق باز ندارد؛ و دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند؛ و سوم کافی ناصح که خراجها و حقوق بیت المال بروجه استقصا طلب کند و بر رعیت حملی روا ندارد که من از ظلم او بیزارم. وانگه انگشت بگزید و گفت: آه آه ! گفتند: چهارم کیست یا امیرالمومنین؟ گفت: صاحب بریدی که اخبار درست و راست انها کند و از حد صدق نگذرد.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۱ - ذکر منصور عباسی
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۳۰ - در تمجید از سخنشناسی پادشاه
اما بدین مثال این بنده و بنده زاده را تشریفی هرچه بزرگتر و تربیتی هرچه تمامتر بود، و مباهات و مفاخرت هرچه وافرتر افزود، و ثواب آن روزگار همایون اعلی را مدخر گشت. و نیز اگر ملوک گذشته که نام ایشان در مقدمه این فصل آورده شده ست از این نوع توفیقی یافتند و سخنان حکما را عزیز داشت تا ذکر ایشان از آن جهت بروجه روزگار باقی ماند، امروز که زمانه در طاعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان عادل اعظم شاهنشاه بنی آدم ولی النعیم مالک رقاب الامم، اعلی الله رایه و رایته و نصر جنده والویته، آمده ست، و عنان کامگاری و زمان جهان داری بعدل و رحمت وباس و سیاست ملکانه سپرده - و مزیت و رجحان این پادشاه دین دار در مکارم خاندان مبارک و فضایل ذات بی نظیر، بر پادشاهان عصر و ملوک دهر ماضی و باقی، ازان ظاهر تر است که بندگان را دران باطناب و اسهابی حاجت افتد که
درصد هزار قرن سپهر پیاده رو
نارد چنو سوار بمیدان روزگار
هم این مثال داد، و اسم و صیت نوبت میمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ایام موبد و مخلد گردایند. اید تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد، بمنه و رحمته و حوله و قوته.
درصد هزار قرن سپهر پیاده رو
نارد چنو سوار بمیدان روزگار
هم این مثال داد، و اسم و صیت نوبت میمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ایام موبد و مخلد گردایند. اید تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد، بمنه و رحمته و حوله و قوته.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۴
و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است. شیر مادر را فرمود که: چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست، و مادر را هم خبر کردتا بیامد. پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد. دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی بیکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که: چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست؟ مادر شیر گفت: ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است. و چون خیانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفة العینی زنده گذارد.
دمنه گفت:متقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکردهاند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد، و دیر است تا گفتهاند که «همه تدبیرها سخره تقدیر است و، هرچند خردمند پرهیز بیش کند و، در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد. » و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید. و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند: دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت، و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت.
وبرای اینست که اهل حقایق پشت بدیوار امن آوردهاند و روی ازین دنیای ناپایدار بگردانیده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جایز نیست، و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد. و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد .
آنجا غلطی نیست گر اینجا غلطی است
و کارهای خلایق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود، اتفاق دران معتبر نه استحقاق، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی میدارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانیان مینمایند و هوا بر احوال ایشان غالب و خطا در افعال ایشان ظاهر و نیک و بد و خیر و شر نزدیک ایشان یکسان .
و پادشاه موفق آنست که کارهای او بایثار صواب نزدیک باشد و از طریق مضایقت دور، نه کسی را بحاجت تربیت کند و نه از بیم عقوبت روا دارد. و پسندیده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزیز گردانیدن خدمتگاران مرضی اثر. و ملک میداند و حاضران هم گواهی دریغ ندارند که میان من و گاو هیچ چیز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قدیم و عصبیت موروث که آن را غایلتی صورت شود نبود. و او را مجال قصد و عنایت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی. لکن ملک را نصیحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد، و مصداق سخن و برهان دعوی بدید و بر مقتضای رای خویش کاری کرد. و بسیار کس از اهل غش و خیانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند، و هراینه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند .
و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصیحت و ثمرت خدمت این خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند. چون شیر سخن دمنه بشنود گفت: او را بقضات باید سپرد تا از کار او تفحص کنند، چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت. بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود بامضا رسانیدن. دمنه گفت: کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت.
گردون گشاده چشم و زمانه گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
و بر رای متین ملک پوشیده نماند که هیچیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت و تثبت نیست. و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم. و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و یمن ناصیت من معلوم خواهد شد. اما از مبالغتی در تفتیش کار من چاره نیست، که آتش از ضمیر چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بلیغ بیرون نتوان آورد .
و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی. لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر باطراف رسد. و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی، پس از گزاردن آن فرصتها بود، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی. و چشم میدارم که حوالت کار بامینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد ب، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود، که آینه فتح است و جام ظفر، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از ان من بر وی محظور کرده است.
آنگاه من خود بچه سبب این خیانت اندیشم؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم. هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید، که محروم گپردانیدن من ازان جحایز نباشد، و در حیات و پس از وفات امید من ازان منقطع نگردد.
دمنه گفت:متقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکردهاند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد، و دیر است تا گفتهاند که «همه تدبیرها سخره تقدیر است و، هرچند خردمند پرهیز بیش کند و، در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد. » و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید. و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند: دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت، و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت.
وبرای اینست که اهل حقایق پشت بدیوار امن آوردهاند و روی ازین دنیای ناپایدار بگردانیده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جایز نیست، و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد. و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد .
آنجا غلطی نیست گر اینجا غلطی است
و کارهای خلایق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود، اتفاق دران معتبر نه استحقاق، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی میدارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانیان مینمایند و هوا بر احوال ایشان غالب و خطا در افعال ایشان ظاهر و نیک و بد و خیر و شر نزدیک ایشان یکسان .
و پادشاه موفق آنست که کارهای او بایثار صواب نزدیک باشد و از طریق مضایقت دور، نه کسی را بحاجت تربیت کند و نه از بیم عقوبت روا دارد. و پسندیده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزیز گردانیدن خدمتگاران مرضی اثر. و ملک میداند و حاضران هم گواهی دریغ ندارند که میان من و گاو هیچ چیز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قدیم و عصبیت موروث که آن را غایلتی صورت شود نبود. و او را مجال قصد و عنایت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی. لکن ملک را نصیحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد، و مصداق سخن و برهان دعوی بدید و بر مقتضای رای خویش کاری کرد. و بسیار کس از اهل غش و خیانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند، و هراینه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند .
و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصیحت و ثمرت خدمت این خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند. چون شیر سخن دمنه بشنود گفت: او را بقضات باید سپرد تا از کار او تفحص کنند، چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت. بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود بامضا رسانیدن. دمنه گفت: کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت.
گردون گشاده چشم و زمانه گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
و بر رای متین ملک پوشیده نماند که هیچیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت و تثبت نیست. و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم. و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و یمن ناصیت من معلوم خواهد شد. اما از مبالغتی در تفتیش کار من چاره نیست، که آتش از ضمیر چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بلیغ بیرون نتوان آورد .
و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی. لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر باطراف رسد. و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی، پس از گزاردن آن فرصتها بود، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی. و چشم میدارم که حوالت کار بامینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد ب، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود، که آینه فتح است و جام ظفر، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از ان من بر وی محظور کرده است.
آنگاه من خود بچه سبب این خیانت اندیشم؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم. هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید، که محروم گپردانیدن من ازان جحایز نباشد، و در حیات و پس از وفات امید من ازان منقطع نگردد.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۹
کلیله رنجور و پرغم بازگشت، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و میپیچید تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد. و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزدیکی خفته، بسخن کلیله و دمنه بیدار شد و مفاوضت ایشان تمام بشنود و یاد گرفت و هیچ باز نگفت.
دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است. و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد. ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمایند.
وقضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند، و وکیل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت: ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتیش حوالتی که بدو افتاده ست احتیاط تمام فرموده است، تا حقیقت کار او غبار شبهت منزه شود، و حکمی که رانده اید در حق او از مقتضی عدل دور نباشد، و بکامگاری سلاطین و تهور ملوک منسوب نگردد. و هریکی از شما را از گناه او آنچه معلومست بباید گفت (برای سه فایده:اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن درد ین و مروت موقعی بزرگ دارد، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال یکی از ارباب خیانت دست دهد، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ایشان راحتی شامل و منفعتی شایع را متضمن است.
چون این سخن بآخر رسید همه حاضران خاموش گشتند، و هیچ کس چیزی نگفت؛ چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود، روا نداشتند که بگمان مجرد چیزی گویند، و بقول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد.
چون دمنه آن بدید گفت:اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی، لکن بی گناهم، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبیلی نباشد، و او بنزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی. و هرکه بظن و شبهت، بی یقین صادق، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی علم وافر و مایه کامل، و بصیرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح، و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب. قدم پیدا و اتقان بسزا، دعوی و رای طبیبی کرد. قضات پرسیدند که: چگونه؟
گفت:
دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است. و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد. ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمایند.
وقضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند، و وکیل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت: ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتیش حوالتی که بدو افتاده ست احتیاط تمام فرموده است، تا حقیقت کار او غبار شبهت منزه شود، و حکمی که رانده اید در حق او از مقتضی عدل دور نباشد، و بکامگاری سلاطین و تهور ملوک منسوب نگردد. و هریکی از شما را از گناه او آنچه معلومست بباید گفت (برای سه فایده:اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن درد ین و مروت موقعی بزرگ دارد، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال یکی از ارباب خیانت دست دهد، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ایشان راحتی شامل و منفعتی شایع را متضمن است.
چون این سخن بآخر رسید همه حاضران خاموش گشتند، و هیچ کس چیزی نگفت؛ چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود، روا نداشتند که بگمان مجرد چیزی گویند، و بقول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد.
چون دمنه آن بدید گفت:اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی، لکن بی گناهم، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبیلی نباشد، و او بنزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی. و هرکه بظن و شبهت، بی یقین صادق، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی علم وافر و مایه کامل، و بصیرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح، و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب. قدم پیدا و اتقان بسزا، دعوی و رای طبیبی کرد. قضات پرسیدند که: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۳
دیگر روز دمنه را بیرون آوردند، و قضات فراهم آمدند، و در مجمع عام بنشستند، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید. چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت: اگر چه حاضران ترا بخاموشی یاری میدهند دلهای همگنان در این خیانت بر تو قرار گرفته است، و ترا با این سمت و وصمت در زندگانی میان این طایفه چه فایده؟ و بصلاح حال و مآل تو آن لایق تر که بگناه اقرار کنی، و بتوبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی، و باز رهی
اگر خوش خویی از گران قرطباتان
وگر بدخویی از گران قرطبانی
مستریح او مستراح منه، وانگاه دو فضیلت ترا فراهم آید و ذکر آن برصحیفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف بجنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا؛ و دوم صیت زبان آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل پذیر که نموده شد. و حقیقت بدان که وفات د رنیک نامی بهتر از حیات در بدنامی.
دمنه گفت: قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد، ان الظن لایغنی من الحق شیئا. و نیز اگر شما را این شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیأن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد. و بظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله درباب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت گوی میرود، و اعتقاهای همه تفاوت میپذیرد، اگر در خون خود بی موجبی سعی پیوندم دران بچه تاویل معذور باشم؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم درباب خود چگونه روا دارم؟ ازاین سخن درگذر، اگر نصیحتست به ازین باطد کرد و اگر خدیعتست پس از فضیحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.
و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است. و نادر آنکه همیشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من دراین حادثه گزافکاری بردست گرفتی، و اتقان و احتیاط تمام یکسو نهادی، و بتمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی بامضای حکم آوردی
و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید. قاضی گفت: چگونه است آن؟ گفت:
اگر خوش خویی از گران قرطباتان
وگر بدخویی از گران قرطبانی
مستریح او مستراح منه، وانگاه دو فضیلت ترا فراهم آید و ذکر آن برصحیفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف بجنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا؛ و دوم صیت زبان آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل پذیر که نموده شد. و حقیقت بدان که وفات د رنیک نامی بهتر از حیات در بدنامی.
دمنه گفت: قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد، ان الظن لایغنی من الحق شیئا. و نیز اگر شما را این شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیأن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد. و بظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله درباب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت گوی میرود، و اعتقاهای همه تفاوت میپذیرد، اگر در خون خود بی موجبی سعی پیوندم دران بچه تاویل معذور باشم؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم درباب خود چگونه روا دارم؟ ازاین سخن درگذر، اگر نصیحتست به ازین باطد کرد و اگر خدیعتست پس از فضیحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.
و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است. و نادر آنکه همیشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من دراین حادثه گزافکاری بردست گرفتی، و اتقان و احتیاط تمام یکسو نهادی، و بتمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی بامضای حکم آوردی
و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید. قاضی گفت: چگونه است آن؟ گفت:
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۴
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم، وا گر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آنچه میگویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از باس تو ایمن نتوانم بود.
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
ملک گفت: میان دوستان ومعارف احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزینت خرد متحلی بر میرانیدن آ نحرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد. فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپایان رسانیده ام، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب بباد داده ام، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده، و بحقیقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند؛ و برمن این معانی نگردد؛ و پیر فریفتن روزگار، ضایع گرداندینست.
و آنچه برلفظ ملک میرود عین صدق و محض حقیقت است، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام. زیرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست. و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید، و بسیار دشمنانند که بقوت و زور بریشان دست نتوان یافت و بحیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید، چنانکه پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد. و من بهیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود، روزی در خدمت او برمن سالی گذرد، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شیطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
ملک گفت: میان دوستان ومعارف احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزینت خرد متحلی بر میرانیدن آ نحرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد. فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپایان رسانیده ام، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب بباد داده ام، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده، و بحقیقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند؛ و برمن این معانی نگردد؛ و پیر فریفتن روزگار، ضایع گرداندینست.
و آنچه برلفظ ملک میرود عین صدق و محض حقیقت است، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام. زیرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست. و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید، و بسیار دشمنانند که بقوت و زور بریشان دست نتوان یافت و بحیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید، چنانکه پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد. و من بهیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود، روزی در خدمت او برمن سالی گذرد، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شیطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۸
و خبر آن بمادر شیر رسید، دانست که تعجیل کرده ست و جانب تملک و تماسک را بی رعایت گذاشته، با خود اندیشید که زودتر بروم و فرزند خود را از وسوسه دیو لعین برهانم، چه گاهی خشم بر ملک مستولی شود شیطان فتان نیز مسلط گردد. قال النبی صلی الله علیه و سلم اذا استشاط السلطان تسلط الشیطان.
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال یافته بودند پیغام داد که در کشتن او توقفی باید کرد، پس بنزدیک شیر آمد و گفت: گناه شگال چه بوده ست؟ شیر صورت حال بازنمود، گفت: ای پسر، خویشتن در حیرت و حسرت متفکر مگردان و از فضیلت عفو و احسان بی نصیب مباش، فان العفو لایزید الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة. و هیچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نیست.
و پوشیده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و، دانش شاگرد باستاد، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر، و کرامت زاهدان بدین و، امن رعیت بپادشاه و، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هریک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و، برمقدار هنر و کفایت ایشان تربیت کردن و، متهم شمردن ایشان در باب یک دیگر، چه اگر سعایت این در حق آن و ازان او در حق این مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد، و محاسن ملک را در صیغت مقابح بخلق نمود، و هریکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امینی را متهم میکند، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک میاندازد، و لاشک باستمرار این رسم همه را استیلا افتد، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گیرند و غایبان از خدمت تقاعد نمایند، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشاید که پادشاه تغیر مزاج خویش بی یقینی صادق با اهل و امانت روا دارد، ولیکن باید که در مجال حلم و بسطت علم او همه چیز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران، نیکو پیش چشم دارد و مساعی و مآثر ایشان بر صحیفه دل بنگارد و آن را ضایع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهین منزلت ایشان جایز نشمرد. و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند، و در عقوبت آن مبالغت نشاید. و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود، و عقل و رای خویش را در همه معانی حکمی عدل و ممیزی بحق بشناسد.
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسیده بود. بر وی ثناها میگفتی و در خلوات عز مفاوضت، وی را ارزانی میداشتی. و اکنون بر تو آنست که عزیمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعایت ساعیان صیانت واجب بینی، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتیاط و استقصا بجای آری و بنزدیک عقل خویش و تمامی لشکر و رعیت معذور گردی، که این تهمت ازان حقیرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معیوب گرداند، یا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند.
وتو میدانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست؛ مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد، که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند، چنانکه کسی در تاریکی شب، یراعه ای بیند، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده. و حسد جاهل از عالم، و بدکردار از نیکو فعل، و بددل از شجاع مشهور است.
و غالب ظن آنست که قاصدان،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند، و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید. و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد. و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود، و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند؛ و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند؛ و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را میدارند، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید. در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد، که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد.
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال یافته بودند پیغام داد که در کشتن او توقفی باید کرد، پس بنزدیک شیر آمد و گفت: گناه شگال چه بوده ست؟ شیر صورت حال بازنمود، گفت: ای پسر، خویشتن در حیرت و حسرت متفکر مگردان و از فضیلت عفو و احسان بی نصیب مباش، فان العفو لایزید الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة. و هیچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نیست.
و پوشیده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و، دانش شاگرد باستاد، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر، و کرامت زاهدان بدین و، امن رعیت بپادشاه و، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هریک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و، برمقدار هنر و کفایت ایشان تربیت کردن و، متهم شمردن ایشان در باب یک دیگر، چه اگر سعایت این در حق آن و ازان او در حق این مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد، و محاسن ملک را در صیغت مقابح بخلق نمود، و هریکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امینی را متهم میکند، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک میاندازد، و لاشک باستمرار این رسم همه را استیلا افتد، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گیرند و غایبان از خدمت تقاعد نمایند، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشاید که پادشاه تغیر مزاج خویش بی یقینی صادق با اهل و امانت روا دارد، ولیکن باید که در مجال حلم و بسطت علم او همه چیز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران، نیکو پیش چشم دارد و مساعی و مآثر ایشان بر صحیفه دل بنگارد و آن را ضایع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهین منزلت ایشان جایز نشمرد. و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند، و در عقوبت آن مبالغت نشاید. و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود، و عقل و رای خویش را در همه معانی حکمی عدل و ممیزی بحق بشناسد.
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسیده بود. بر وی ثناها میگفتی و در خلوات عز مفاوضت، وی را ارزانی میداشتی. و اکنون بر تو آنست که عزیمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعایت ساعیان صیانت واجب بینی، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتیاط و استقصا بجای آری و بنزدیک عقل خویش و تمامی لشکر و رعیت معذور گردی، که این تهمت ازان حقیرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معیوب گرداند، یا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند.
وتو میدانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست؛ مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد، که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند، چنانکه کسی در تاریکی شب، یراعه ای بیند، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده. و حسد جاهل از عالم، و بدکردار از نیکو فعل، و بددل از شجاع مشهور است.
و غالب ظن آنست که قاصدان،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند، و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید. و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد. و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود، و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند؛ و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند؛ و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را میدارند، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید. در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد، که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد.
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۹
شیر سخن مادر نیکو استمالت کرد و آن را بر خرد خویش باز انداخت و شگال را پیش خواند و گفت: میل ما، بحکم آزمایش سابق، بقبول عذر تو زیادت ازان است که بتصدیق حوالت خصمان. شگال گفت:من از موونت این تهمت بیرون نیایم تا ملک حیلتی نسازد که صحت حال و روشنی کار بدان بشناسد، با آنکه بیراءت ساحت و کمال دیانت خوطش ثقتی تمام دارم و متیقنم که هرچند احتیاط بیشتر فرموده شود و مزیت و رجحان من در اخلاص و مناصحت برکافه حشم و خدم ظاهرتر گردد.
من آن ترازوم اخلاص و دوستی ترا
که هیچ گنج نتابد سرزبانه من
بعشق و مهر تو آن بحر دور پایانم
که در نیابد چرخ و هوا کرانه من
شیر گفت:وجه تفحص چیست؟ گفت: جماعتی را که این افترا کردهاند حاضر آرند و باسقصا ازیشان پرسیده شود که تخصیص من بدین حوالت و فروگذاشتن کسانی که گوشت خورند، و دران مناقشت روا دارند چه معنی داشت، که روشن شدن این باب بی از این معنی ممکن نتواند بو، و امید آنست که اگر ملک این بفرماید، و چون خواهند که بستیهند بانگی برزند، و تاکیدی رود که هرگاه که راستی حال بازنمایند جرم ایشان بعفو مقابله کرده آید، هراینه نقاب ظن کاذب از چهره یقین صادق برداشته، شود و نزاهت جانب من مقرر گردد.
شیر گفت: چگونه عفو را مجال بود در باب کسی که بقصد در حق من و اهل مملکت من معترف گشت؟ گفت: بقا باد ملک را، هر عفو که از کمال استیلا و بسطت و وفور استعلا و قدرت ارزانی باشد سراسر هنر است، وبدین دقیقه که بر لفظ ملک رفت دران تفاوتی صورت نبندد، خاصه که گناه کار، آن را بتوبت و انابت دریافت و ببندگی و طاعت پیش آن باز رفت، البته بیش مجال انتقام نماند و هراینه مستحق اغماض و تجاوز گردد. و علما گویند: طلب مخرج از بدکرداری بابی معتبر است در احسان و نیکوکاری. شیر چون سخن او بشنود و آثار صدق و صواب بر صفحات آن بدید طایفه ای را که آن فتنه انگیخته بودند از هم جدا کرد، و در استکشاف غوامض و استنباط بواطن آن کار غلو مبالغه واجب داشت و امانی موکد داد اگر راستی حال نپوشانند. پس بعضی ازیشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبایعت خویش مقرر گردانیدند، و دیگران بضرورت اقتدا کردند، و براءت ساحت شگال ظاهر گشت.
من آن ترازوم اخلاص و دوستی ترا
که هیچ گنج نتابد سرزبانه من
بعشق و مهر تو آن بحر دور پایانم
که در نیابد چرخ و هوا کرانه من
شیر گفت:وجه تفحص چیست؟ گفت: جماعتی را که این افترا کردهاند حاضر آرند و باسقصا ازیشان پرسیده شود که تخصیص من بدین حوالت و فروگذاشتن کسانی که گوشت خورند، و دران مناقشت روا دارند چه معنی داشت، که روشن شدن این باب بی از این معنی ممکن نتواند بو، و امید آنست که اگر ملک این بفرماید، و چون خواهند که بستیهند بانگی برزند، و تاکیدی رود که هرگاه که راستی حال بازنمایند جرم ایشان بعفو مقابله کرده آید، هراینه نقاب ظن کاذب از چهره یقین صادق برداشته، شود و نزاهت جانب من مقرر گردد.
شیر گفت: چگونه عفو را مجال بود در باب کسی که بقصد در حق من و اهل مملکت من معترف گشت؟ گفت: بقا باد ملک را، هر عفو که از کمال استیلا و بسطت و وفور استعلا و قدرت ارزانی باشد سراسر هنر است، وبدین دقیقه که بر لفظ ملک رفت دران تفاوتی صورت نبندد، خاصه که گناه کار، آن را بتوبت و انابت دریافت و ببندگی و طاعت پیش آن باز رفت، البته بیش مجال انتقام نماند و هراینه مستحق اغماض و تجاوز گردد. و علما گویند: طلب مخرج از بدکرداری بابی معتبر است در احسان و نیکوکاری. شیر چون سخن او بشنود و آثار صدق و صواب بر صفحات آن بدید طایفه ای را که آن فتنه انگیخته بودند از هم جدا کرد، و در استکشاف غوامض و استنباط بواطن آن کار غلو مبالغه واجب داشت و امانی موکد داد اگر راستی حال نپوشانند. پس بعضی ازیشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبایعت خویش مقرر گردانیدند، و دیگران بضرورت اقتدا کردند، و براءت ساحت شگال ظاهر گشت.
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۳
شیر گفت: سخن تو نیکو و آراسته است، لکن بقوت و درشت. جواب داد که:دل ملک در امضای باطل قوی تر، و درشت تر از سخن منست در تقریر حق، و چون تزویر و بهتان سبک استماع افتاد واجب کند که شنودن صدق و صواب گران نیاید، و زینهار تا این حدیث را بر دلیری و بی حرمتی فرموده نیاید، که دو مصلحت ظاهر را متضمن است: یکی آنکه مظلومان را بقصاص، خرسندی حاصل آید و ضمایر ایشان از غل و استزادت پاک شود، و چنان نیکوتر که آنچه در دل من است ظاهر کنم تا حضور و غیبت من ملک را یکسان گردد، و چیزی باقی نماند که سبب عداوت و موجب غصه تواند بود؛ و دیگر آنکه خواستم که حاکم این حادثه عقل رهنمای و عدل جهان آرای ملک باشد؛ و امضای حکم پس از شنودن سخن متظلم نیکوتر آید.
شیر گفت: همچنین است، لاجرم تثبت در کار تو بجای آوردیم و در استخلاص تو از این غرقاب عنایت فرمود. جواب گفت: اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجیل بکشتن هم بفرمان او بود. شیر فرمود که: تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شایع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است؟ شگال گفت: همچنین است، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد، و این عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است.
و پیش ازین ملک را مخلص و مطیع و یک دل و ناصح بودم و جان و بینایی فدای رضای او میداشتم.
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون دیده بدیدم آنچه بنمودی تو
و آنچه میگویم نه از برای آن میگویم تا بر رای ملک در حادثه خویش خطایی ثابت کنم یا عیبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفایت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانیدن آن طریق متعذر،
لکن از اینها چه فایده؟ بیچارگان یاران گیرند و مذلتها کشند و مکرها اندیشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخریب ولایت و ناحیت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد. چه همیشه حق منصور بوده است و باطل مقهور، و ایزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و دیانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون.
و با این همه میترسم که عیاذابالله خصمان میان من و ملک مجال مداخلت دیگر یاوند و الا بودیم ترا بنده همینیم ترا
شیر گفت: همچنین است، لاجرم تثبت در کار تو بجای آوردیم و در استخلاص تو از این غرقاب عنایت فرمود. جواب گفت: اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجیل بکشتن هم بفرمان او بود. شیر فرمود که: تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شایع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است؟ شگال گفت: همچنین است، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد، و این عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است.
و پیش ازین ملک را مخلص و مطیع و یک دل و ناصح بودم و جان و بینایی فدای رضای او میداشتم.
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون دیده بدیدم آنچه بنمودی تو
و آنچه میگویم نه از برای آن میگویم تا بر رای ملک در حادثه خویش خطایی ثابت کنم یا عیبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفایت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانیدن آن طریق متعذر،
لکن از اینها چه فایده؟ بیچارگان یاران گیرند و مذلتها کشند و مکرها اندیشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخریب ولایت و ناحیت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد. چه همیشه حق منصور بوده است و باطل مقهور، و ایزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و دیانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون.
و با این همه میترسم که عیاذابالله خصمان میان من و ملک مجال مداخلت دیگر یاوند و الا بودیم ترا بنده همینیم ترا