عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۱ - به زمزمه تعریف صاحبقران رنگینی، دف گل به هوا آمیختن و به ترانه توصیف خدیو جهان تازگی، چنگ سنبل به فضا ریختن
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ماده تاریخ بنای خواجه محمد میرک
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - ماده تاریخ بنای مسجد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - ماده تاریخ قصر گازرگاه هرات
منت خدای را که سپهر کمال شد
گازرگه آن طراوت فردوس را ضمان
در عهد شاه عادل عباس پادشاه
از سعی افتخار سلاطین حسینخان
گویی نسیم لطف مسیحا دمش سرشت
در خاک آن چو آب خضر عمر جاودان
دستور کاینات قواما محمدا
چون شد وزیر ملک خراسان به فر و شان
هم در نخست سال وزارت بنا نهاد
این قصر عرش اساس درین غیرت جنان
دلکشتر از صفا و مصفاتر از خرد
زیباتر از نکویی و نیکوتر از روان
اندر کنار طاقش گویی نهادهاند
از بهر زیب و زینت مینای آسمان
روزی شدم دچار خرد اندرین حریم
گفتم که ای چو خاطر دستور غیبدان
از کیست این بنا و چه تاریخ سال اوست
گفت آصف خرد ز وزیر حسینخان
گازرگه آن طراوت فردوس را ضمان
در عهد شاه عادل عباس پادشاه
از سعی افتخار سلاطین حسینخان
گویی نسیم لطف مسیحا دمش سرشت
در خاک آن چو آب خضر عمر جاودان
دستور کاینات قواما محمدا
چون شد وزیر ملک خراسان به فر و شان
هم در نخست سال وزارت بنا نهاد
این قصر عرش اساس درین غیرت جنان
دلکشتر از صفا و مصفاتر از خرد
زیباتر از نکویی و نیکوتر از روان
اندر کنار طاقش گویی نهادهاند
از بهر زیب و زینت مینای آسمان
روزی شدم دچار خرد اندرین حریم
گفتم که ای چو خاطر دستور غیبدان
از کیست این بنا و چه تاریخ سال اوست
گفت آصف خرد ز وزیر حسینخان
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ماده تاریخ بنایی که حاجی جلالالدین نهاده
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - ماده تاریخ بنای قصر
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۵
دمی به عمر نبودم از این خیال آزاد
که شد چگونه ستم بر حسین ز ابن زیاد
مخدرات پیمبر شکسته حال و اسیر
بنیامیه بعنف غلط امیر عباد
عجب نباشد از اینم که جای پیغمبر
عمر نشیند و نارد ز فضل حیدر یاد
نه ز اینکه ارث مسلمان رسد به بیگانه
ابا وجود دو فرزند و دختر و داماد
نه ار ثقیفه عجب باشد نه از شوراء
که از میانه شش تن که اولی از آحاد
و حال آنکه نمیبود مختفی بر کس
که چون علی نه در امکان بود نه در ایجاد
بجاست گر نشود باورم که آل رسول
شوند در بدر از کینه عدو ببلاد
خصوص آنکه حق اندر شئون ذوالقربا
نمود امر باسلامیان بمهرو وداد
مگر نبود در آنروزگار یک مسلم
که گوید از چه کنید این ستم بر اهل رشاد
بشصت یا که بصد سال سب و لعل علی
شود بمسجد و منبر بجای هر اوراد
بباقر و پسرش نسبت نصارائی
دهند و معتقد خلق گردد این اسناد
یکی نگفت که آینها شد از چه راه یقین
چه اعتماد بقول عوام و اهل فساد
یکی نگفت که ار جوفه است غیر شیاع
بود شیاع شهود ثقات نیک نهاد
بزاید اینکه مرا بود از این امور عجب
بدل نمودمی از جزء جزئش استبعاد
عجبتر از همه آنها که در کتب شده ضبط
بذم اهل تصوف ز اهل علم و سواد
قبایحی که ندارد وقوع در عالم
معایبی که از آن دارد انفعال جماد
چه جای آنکه بود عارفی بر آن آئین
چه جای آنکه کند عاقلی بدان ارشاد
بنا گه آمدم این امتحان که تا دانم
نباشد ایچ عجب در جهان کون و فساد
نفوس چند که خواهند مردمان دانند
صدیقشان بخبرها و در علوم عماد
پی مذمت و قدح صفی بهر محفل
دروغ چند بهم بافتند فکرت زاد
رسیده گفتند اینها باشتهار و شیاع
نو گو شیاع چرا گشت قول هر قواد
مگر شیاع نکردند حاسدان که علی
نه بر نمازش هست اعتقاد و نی بمعاد
کجا شنیده که از وی کلام نامشروع
جز اینکه قول عوام است و صحبت حساد
یکی بگفت که بدعت چسان نهد در دین
کسی که هست در اسلام قبله اوتاد
اگر که علت این جمله خواهی از تحقیق
باسم دین پی دنیا شدن باستبداد
بقتل زاده زهرا کسی کند اقدام
که حب دنیا زو برده نور استعداد
بهر زمان که نهد کس بحب دنیا دل
حسین وین خود او کشته باشد از الحاد
یکیست مایه و ماخذ اصول رسم و روش
بود بشرک و شرور ار چه شمر جز شدّاد
بمیل خاطر دیوان دین تبه گویند
جفا باهل حقیقت ددان دیو نژاد
بقتل سبط پیمبر گهی بود خرسند
بقصد گوشهنشینان گهی شود دلشاد
خدای نسبت قتل پیمبران به یهود
خود از چه تعقل کن ار توئی نقاد
نکشته بود نبیئی یهود عهد رسول
جز آنکه کردند آن کشتههای قبل حصاد
طمع بود جهه قتل انبیاء و رسل
حسد بود سبب سب حیدر و اولاد
زند به شاه ولایت بدوره ضربت
کند به پیر طریقت بنوبتی بیداد
وگرنه سب کسی را چرا کنند که بود
یگانه شخص جهان و نخست مرد جهاد
همیشه حرص و طمع بوده رهزن اشخاص
هماره بخل و حسد بوده آفت افراد
فضول نفس کجا میکند بترک حدیث
که گشته است بلذات دنیوی معتاد
بهانه بود که عثمان شهید گشته بظلم
کشندگان ورا میکند علی امداد
گر او نبود محرک یقتل ذوالنورین
چرا نمود از و اهل فته استمداد
چنین کنند هم ایراد بر صفی جهال
که پیروان و را از چه نیست رو بسداد
گر او نبود بر افعال آنکسان راضی
مرید فعل خطا چون کند بضد مراد
بیاد نارد کاندر زمان ختم رسل
ز صد هزار یکی بوذراست یا مقداد
ز مابقی نتوان کرد نفی ملت و دین
نه لازمست که باشند جمله از زهاد
ز نسل حیدر و زهرا بهر زمان اندک
کنند حفظ مقامات و رتبه اجداد
خطاست نفی سیادت نمودن از ایشان
که گفته است خود اولاد ماست چون اکباد
در این زمان پینسخ کتاب و دین حنیف
زهر گروه بود خود زیاده از تعداد
کسی بهیچ نگوید ز کافری غیبت
کسی بهیچ نگیرد ز فاسفی ایراد
بود شریعت و اسلام بهر سب خواص
نه بهر آنکه شود ملک معرفتآباد
شوند منکر تفسیر او ز بخل چنانک
شدند منکر قرآن و قائلش ز عناد
که نیست این ز محمد بود ز حبر و یسار
دو اعجمی که نمیداشتند تازی یاد
خدای گوید کای احمق این سخن تازیست
عجم ندارد از آن ربط تا کند انشاد
بیا ببین که صفی قلزمی است پهناور
بهر حدیث و هر آیت بیان کند هفتاد
یکی از آن همه تفسیر اوست که آن
برون چو گوهری از بحر بیکران افتاد
هنوز هست هزاران گهر در این مخزن
که باب دانش او را خدا بکس نگشاد
اگر که نیست ترا باور این بیا و ببین
که نور علم چسان تا بدت بصدر و فوآد
کسی که نبودش این ذوق نگرود بصفی
تو حلق خود مدران هیچ واعظ از فریاد
ملامت تو بر اهل یقین بدان ماند
که باز کوبند از پنبه آتشین فولاد
نموده صوفی بازار خویش را ویران
دگر نیاید بر یاد او رواج و کساد
نه هیچ در غم محراب و منبر است فقیر
نه آنکه بوسه بدستش دهند در اعیاد
نه مانده است ز مصر وجود او یک خشت
تو بر خلیفهگذار آنچه هست در بغداد
نه از کسی طمع ملک و مال و رشوه کند
نه بر تجری و تکفیر خالق استشهاد
ز علم بیخبران چون شنیدی از تحقیق
ز جهل بیخردان نیز بشنو از اشهاد
ز مردان غلطکار بیاصول که هیچ
زکودکی نه پدر دیدهاند و نه استاد
شده به مدرسه اما نه بهر خواندن درس
شده بخانقه اما نه بهر استرشاد
ببزم اهل طریقت موحد و حق جو
بجمع اهل طبیعت قدح کش و نراد
بسلک فقر شدند از ره هوس داخل
ولی چه سود که آتش نبودشان به رماد
ز قصد خویش ندیدند حاصلی جز آنک
شدند منهی از هر خلاف و هر افساد
نداشتند بمنظور حق سفره و نان
که دارد آن بنظر دزد و رهزن و جلاد
بقدح پیر طریقت بذم اهل طریق
بسی نمودند اقوال ناسزا بنیاد
ولیک بیخبر از آنکه خود معرف خود
بعیب گشته به نزدیک هر بخیل و جواد
کنیم ختم سخن بر نبی ز حق صلوات
دگر بحیدر و اولاد و عترت و امجاد
که شد چگونه ستم بر حسین ز ابن زیاد
مخدرات پیمبر شکسته حال و اسیر
بنیامیه بعنف غلط امیر عباد
عجب نباشد از اینم که جای پیغمبر
عمر نشیند و نارد ز فضل حیدر یاد
نه ز اینکه ارث مسلمان رسد به بیگانه
ابا وجود دو فرزند و دختر و داماد
نه ار ثقیفه عجب باشد نه از شوراء
که از میانه شش تن که اولی از آحاد
و حال آنکه نمیبود مختفی بر کس
که چون علی نه در امکان بود نه در ایجاد
بجاست گر نشود باورم که آل رسول
شوند در بدر از کینه عدو ببلاد
خصوص آنکه حق اندر شئون ذوالقربا
نمود امر باسلامیان بمهرو وداد
مگر نبود در آنروزگار یک مسلم
که گوید از چه کنید این ستم بر اهل رشاد
بشصت یا که بصد سال سب و لعل علی
شود بمسجد و منبر بجای هر اوراد
بباقر و پسرش نسبت نصارائی
دهند و معتقد خلق گردد این اسناد
یکی نگفت که آینها شد از چه راه یقین
چه اعتماد بقول عوام و اهل فساد
یکی نگفت که ار جوفه است غیر شیاع
بود شیاع شهود ثقات نیک نهاد
بزاید اینکه مرا بود از این امور عجب
بدل نمودمی از جزء جزئش استبعاد
عجبتر از همه آنها که در کتب شده ضبط
بذم اهل تصوف ز اهل علم و سواد
قبایحی که ندارد وقوع در عالم
معایبی که از آن دارد انفعال جماد
چه جای آنکه بود عارفی بر آن آئین
چه جای آنکه کند عاقلی بدان ارشاد
بنا گه آمدم این امتحان که تا دانم
نباشد ایچ عجب در جهان کون و فساد
نفوس چند که خواهند مردمان دانند
صدیقشان بخبرها و در علوم عماد
پی مذمت و قدح صفی بهر محفل
دروغ چند بهم بافتند فکرت زاد
رسیده گفتند اینها باشتهار و شیاع
نو گو شیاع چرا گشت قول هر قواد
مگر شیاع نکردند حاسدان که علی
نه بر نمازش هست اعتقاد و نی بمعاد
کجا شنیده که از وی کلام نامشروع
جز اینکه قول عوام است و صحبت حساد
یکی بگفت که بدعت چسان نهد در دین
کسی که هست در اسلام قبله اوتاد
اگر که علت این جمله خواهی از تحقیق
باسم دین پی دنیا شدن باستبداد
بقتل زاده زهرا کسی کند اقدام
که حب دنیا زو برده نور استعداد
بهر زمان که نهد کس بحب دنیا دل
حسین وین خود او کشته باشد از الحاد
یکیست مایه و ماخذ اصول رسم و روش
بود بشرک و شرور ار چه شمر جز شدّاد
بمیل خاطر دیوان دین تبه گویند
جفا باهل حقیقت ددان دیو نژاد
بقتل سبط پیمبر گهی بود خرسند
بقصد گوشهنشینان گهی شود دلشاد
خدای نسبت قتل پیمبران به یهود
خود از چه تعقل کن ار توئی نقاد
نکشته بود نبیئی یهود عهد رسول
جز آنکه کردند آن کشتههای قبل حصاد
طمع بود جهه قتل انبیاء و رسل
حسد بود سبب سب حیدر و اولاد
زند به شاه ولایت بدوره ضربت
کند به پیر طریقت بنوبتی بیداد
وگرنه سب کسی را چرا کنند که بود
یگانه شخص جهان و نخست مرد جهاد
همیشه حرص و طمع بوده رهزن اشخاص
هماره بخل و حسد بوده آفت افراد
فضول نفس کجا میکند بترک حدیث
که گشته است بلذات دنیوی معتاد
بهانه بود که عثمان شهید گشته بظلم
کشندگان ورا میکند علی امداد
گر او نبود محرک یقتل ذوالنورین
چرا نمود از و اهل فته استمداد
چنین کنند هم ایراد بر صفی جهال
که پیروان و را از چه نیست رو بسداد
گر او نبود بر افعال آنکسان راضی
مرید فعل خطا چون کند بضد مراد
بیاد نارد کاندر زمان ختم رسل
ز صد هزار یکی بوذراست یا مقداد
ز مابقی نتوان کرد نفی ملت و دین
نه لازمست که باشند جمله از زهاد
ز نسل حیدر و زهرا بهر زمان اندک
کنند حفظ مقامات و رتبه اجداد
خطاست نفی سیادت نمودن از ایشان
که گفته است خود اولاد ماست چون اکباد
در این زمان پینسخ کتاب و دین حنیف
زهر گروه بود خود زیاده از تعداد
کسی بهیچ نگوید ز کافری غیبت
کسی بهیچ نگیرد ز فاسفی ایراد
بود شریعت و اسلام بهر سب خواص
نه بهر آنکه شود ملک معرفتآباد
شوند منکر تفسیر او ز بخل چنانک
شدند منکر قرآن و قائلش ز عناد
که نیست این ز محمد بود ز حبر و یسار
دو اعجمی که نمیداشتند تازی یاد
خدای گوید کای احمق این سخن تازیست
عجم ندارد از آن ربط تا کند انشاد
بیا ببین که صفی قلزمی است پهناور
بهر حدیث و هر آیت بیان کند هفتاد
یکی از آن همه تفسیر اوست که آن
برون چو گوهری از بحر بیکران افتاد
هنوز هست هزاران گهر در این مخزن
که باب دانش او را خدا بکس نگشاد
اگر که نیست ترا باور این بیا و ببین
که نور علم چسان تا بدت بصدر و فوآد
کسی که نبودش این ذوق نگرود بصفی
تو حلق خود مدران هیچ واعظ از فریاد
ملامت تو بر اهل یقین بدان ماند
که باز کوبند از پنبه آتشین فولاد
نموده صوفی بازار خویش را ویران
دگر نیاید بر یاد او رواج و کساد
نه هیچ در غم محراب و منبر است فقیر
نه آنکه بوسه بدستش دهند در اعیاد
نه مانده است ز مصر وجود او یک خشت
تو بر خلیفهگذار آنچه هست در بغداد
نه از کسی طمع ملک و مال و رشوه کند
نه بر تجری و تکفیر خالق استشهاد
ز علم بیخبران چون شنیدی از تحقیق
ز جهل بیخردان نیز بشنو از اشهاد
ز مردان غلطکار بیاصول که هیچ
زکودکی نه پدر دیدهاند و نه استاد
شده به مدرسه اما نه بهر خواندن درس
شده بخانقه اما نه بهر استرشاد
ببزم اهل طریقت موحد و حق جو
بجمع اهل طبیعت قدح کش و نراد
بسلک فقر شدند از ره هوس داخل
ولی چه سود که آتش نبودشان به رماد
ز قصد خویش ندیدند حاصلی جز آنک
شدند منهی از هر خلاف و هر افساد
نداشتند بمنظور حق سفره و نان
که دارد آن بنظر دزد و رهزن و جلاد
بقدح پیر طریقت بذم اهل طریق
بسی نمودند اقوال ناسزا بنیاد
ولیک بیخبر از آنکه خود معرف خود
بعیب گشته به نزدیک هر بخیل و جواد
کنیم ختم سخن بر نبی ز حق صلوات
دگر بحیدر و اولاد و عترت و امجاد
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۵
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۶
گشت دور زمانه بر دلخواه
از جلوس مظفرالدین شاه
خسروی دلنواز و کامل سیر
شهریاری خلیق و روشن راه
صد هزاران نیاید از شاهان
این چنین شاهی از خدا آگاه
سیصد و چارده ز بعد از الف
از پس هجرت رسولالله
شه مظفر نشست بر او رنگ
دارد از آفتش خدای نگاه
تاکه باز است باب رحمت حق
باز باشد بعدل این درگاه
ناصرالدین شه ار چه شست بعدل
نامههایی که بد ز جور سیاه
لیک پنهان ز وی ستمکاران
کرده بودند کار ملک تباه
دست استم بعهد خسرو نو
از گریبان خلق شده کوتاه
بهر تاریخ این جلوس نکو
که نشسته است شاه نو برگاه
مصرعی خواستم ز پیر خرد
نقش شد بر ضمیرم این ناگاه
ظلم رفت از میان و شد تاریخ
شاه شاهان مظفرالدین شاه
از جلوس مظفرالدین شاه
خسروی دلنواز و کامل سیر
شهریاری خلیق و روشن راه
صد هزاران نیاید از شاهان
این چنین شاهی از خدا آگاه
سیصد و چارده ز بعد از الف
از پس هجرت رسولالله
شه مظفر نشست بر او رنگ
دارد از آفتش خدای نگاه
تاکه باز است باب رحمت حق
باز باشد بعدل این درگاه
ناصرالدین شه ار چه شست بعدل
نامههایی که بد ز جور سیاه
لیک پنهان ز وی ستمکاران
کرده بودند کار ملک تباه
دست استم بعهد خسرو نو
از گریبان خلق شده کوتاه
بهر تاریخ این جلوس نکو
که نشسته است شاه نو برگاه
مصرعی خواستم ز پیر خرد
نقش شد بر ضمیرم این ناگاه
ظلم رفت از میان و شد تاریخ
شاه شاهان مظفرالدین شاه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۸
عدد صدراعظم ار خواهی
هست بیشک هزار و سیصد و پنج
نود و یک پس از هزار و دویست
عدد نام اوست در فرهنج
صدراعظم شد اندرین تاریخ
آنکه ویرانهها از او شد گنج
چون فزائی براین عدد ده و چار
صدراعظم شود به فکر بسنج
یعنی از لطف چارده معصوم
یافت این منصب نکو بیرنج
چشم بختش نبیند از ایام
جز بگیسوی بار پیچ و شکنج
هر دو خصم افکنند و میدان تاز
فارس رزم و مهره شطرنج
لیک آن غازی است و این بازی
آن بود معجز این بود نیرنج
اختصاصش ز هر کسی است چنانک
ذوق عشق از خمار بذرالبنج
هست بیشک هزار و سیصد و پنج
نود و یک پس از هزار و دویست
عدد نام اوست در فرهنج
صدراعظم شد اندرین تاریخ
آنکه ویرانهها از او شد گنج
چون فزائی براین عدد ده و چار
صدراعظم شود به فکر بسنج
یعنی از لطف چارده معصوم
یافت این منصب نکو بیرنج
چشم بختش نبیند از ایام
جز بگیسوی بار پیچ و شکنج
هر دو خصم افکنند و میدان تاز
فارس رزم و مهره شطرنج
لیک آن غازی است و این بازی
آن بود معجز این بود نیرنج
اختصاصش ز هر کسی است چنانک
ذوق عشق از خمار بذرالبنج
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۹
مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۳ - نسبنامه
کنون خواهم دروداز حق دگر باز
بروح انبیا و اهل اعجاز
درد اول بروح پاک آدم
که باشد صفوه الله مکرم
دگر نوح نبیالله و دیگر
خلیل و حضرت ابراهیم آذر
دگر بر موسی صاحب فتوحش
دگر بر عیسی پاکیزه روحش
بهر یک ز انبیاء حق بتعیین
ز آذم جمله تا ختمالنبیین
باصحاب و بآل طیبینش طبیبش
خلیفه زادگان و جانشینش
علی کو لنگر عرش است و افلاک
دگر همجفت او صدیقه پاک
سلام بیشمار از حی داور
بزهرا و بسبطین و بحیدر
دگر هم بر علی و بر محمد
بر جعفر نونهال باغ احمد
درود از حق بلا فصل و مکرر
بروح اطهر موسی بن جعفر
دگر هم بر علی فرزند موسی
که قطب اعظم است و شمس اجلی
تحیات و سلام از حق دگر هم
تقی و هم نقی را خوش دمادم
دگر بر عسگری سلطان دوالنصر
دگر بر مهدی دین صاحب عصر
خود این اثنی عشر شاه و امامند
خلیفه حق پس از خیرالانامند
تحیات و سلام بیتناهی
بروح این امامان از الهی
دگر بر اولیا و اهل توحید
که از حق بودشان تکمیل و تایید
خصوص آنها که میرند و مکمل
شود بر نامشان ختم سلاسل
کمیل و ادهم و طیفور و معروف
زهر یک سر وحدت گشته مکشوف
همه اندر طریقت پیر و استاد
و ز آنها ابتدا شد رسم ارشاد
پس از معروف شیخ دین سری بود
که ماهی در سپهر رهبری بود
جنید از بعد او قطب جهان شد
دلیل و پیشوای عارفان شد
پس از او بوعلی رودباری
نکو شد پیر وقت از لطف باری
پس از او بوعلی کاتب آمد
ز پیر رودباری نایب آمد
از آن پس شیخ ابوعمران عیان گشت
ز مغرب نور حق مشرق نشان گشت
ابوالقاسم از آن پس حق نسب شد
که او را گورکانی خود لقب شد
ابوبکر است زان پس صاحب تاج
که نام اوست عبدالله نساج
شد احمد را از آن پس رتبه عالی
که خوانند اهل توحیدش غزالی
ابوالفضل است دیگر پیر ارشاد
که اصل او بود از شهر بغداد
ابوالبرکات زان پس حق نفس شد
و زان پس بوسعید از اندلس شد
ابومدین دگر کو مغربی بود
چو شمس از مشرق توحید بنمود
شهید راه عشق او بوالفتوح است
که صاحب خرقه و فرزنانه روح است
از آن پس شد کمالالدین کوفی
همانا قطب وقت و پیر صوفی
دگر از اهل بربر شیخ صالح
بر ابواب معانی بود فاتح
از آن پس یافعی شد شیخ آگاه
باسم و رسم عبد خاصالله
و زان پس یافت خرقه نعمتالله
که باشد رهنمای کل در این راه
کسی کابطال این نام و نسب کرد
بنفی یا فعی ترک ادب کرد
بهل او را که باشد بند تقلید
کند از حمق نفی اهل توحید
نماید نعمتالله خود تفاخر
ب شیخ یافعی دور از تشاجر
غرض شد نعمتالله ولی هم
ز عبدالله شیخ و قطب عالم
خلیلالله که او برهان دین است
پدر را در طریقت جانشین است
محبالدین حبیبالله در این راه
هم آمد یادگار نمعتالله
کمالالدین هم از وی یادگار است
که نسل سیم از آن شهریار است
دگر هم قطب عالم در عیانی
از آن پس شد خلیلالله ثانی
و زان پس میرشمسالدین چو ماهی
فروزان شد بگو بیاشتباهی
عیان شد پر حبیبالدین ثانی
ز چرخ دل چو ماه آسمانی
دگر شد شاه شمسالدین ثانی
بنای معرفت را پیر و بانی
کمالالدین ثانی پس کلهدار
شد اندر سلسله هم صاحب اسرار
از آن پس شاه شمسالدین ثالث
شد از جد و پدر بر خرقه وارث
رسید این خرقه پس بر شیخ محمود
دگر بر شیخ شمسالدین مسعود
علی شاه رضا را او خلیفه
نمود اندر دکن چون بد وظیفه
فرستاد او به ایران وینت معلوم
شهیرا کو بود سلطان معصوم
هم آن شد خرقه بر نور علی داد
که بود آن شاه ماه چرخ ارشاد
حسین شیخ زینالدین از ودلق
گرفت و گشت درجی هادی خلق
پس از وی پیر مجذوب علی بود
که اندر عهد خود قطب و ولی بود
بزین العابدین شیروانی
رسید این خرقه با رسم و نشانی
و زو رحمتعلی هم گشت ذی قدر
که در شیراز بود او نایبالصدر
صفی دریافت فیض خدمت او
نصیب جان ما شد رحمت او
مراد از خرقه بود و وضع ارشاد
نبودم قصد شرح حال اوناد
که گویم حال هر یک را به تفصیل
تو وصف جمله در خود کن به تحصیل
بروح انبیا و اهل اعجاز
درد اول بروح پاک آدم
که باشد صفوه الله مکرم
دگر نوح نبیالله و دیگر
خلیل و حضرت ابراهیم آذر
دگر بر موسی صاحب فتوحش
دگر بر عیسی پاکیزه روحش
بهر یک ز انبیاء حق بتعیین
ز آذم جمله تا ختمالنبیین
باصحاب و بآل طیبینش طبیبش
خلیفه زادگان و جانشینش
علی کو لنگر عرش است و افلاک
دگر همجفت او صدیقه پاک
سلام بیشمار از حی داور
بزهرا و بسبطین و بحیدر
دگر هم بر علی و بر محمد
بر جعفر نونهال باغ احمد
درود از حق بلا فصل و مکرر
بروح اطهر موسی بن جعفر
دگر هم بر علی فرزند موسی
که قطب اعظم است و شمس اجلی
تحیات و سلام از حق دگر هم
تقی و هم نقی را خوش دمادم
دگر بر عسگری سلطان دوالنصر
دگر بر مهدی دین صاحب عصر
خود این اثنی عشر شاه و امامند
خلیفه حق پس از خیرالانامند
تحیات و سلام بیتناهی
بروح این امامان از الهی
دگر بر اولیا و اهل توحید
که از حق بودشان تکمیل و تایید
خصوص آنها که میرند و مکمل
شود بر نامشان ختم سلاسل
کمیل و ادهم و طیفور و معروف
زهر یک سر وحدت گشته مکشوف
همه اندر طریقت پیر و استاد
و ز آنها ابتدا شد رسم ارشاد
پس از معروف شیخ دین سری بود
که ماهی در سپهر رهبری بود
جنید از بعد او قطب جهان شد
دلیل و پیشوای عارفان شد
پس از او بوعلی رودباری
نکو شد پیر وقت از لطف باری
پس از او بوعلی کاتب آمد
ز پیر رودباری نایب آمد
از آن پس شیخ ابوعمران عیان گشت
ز مغرب نور حق مشرق نشان گشت
ابوالقاسم از آن پس حق نسب شد
که او را گورکانی خود لقب شد
ابوبکر است زان پس صاحب تاج
که نام اوست عبدالله نساج
شد احمد را از آن پس رتبه عالی
که خوانند اهل توحیدش غزالی
ابوالفضل است دیگر پیر ارشاد
که اصل او بود از شهر بغداد
ابوالبرکات زان پس حق نفس شد
و زان پس بوسعید از اندلس شد
ابومدین دگر کو مغربی بود
چو شمس از مشرق توحید بنمود
شهید راه عشق او بوالفتوح است
که صاحب خرقه و فرزنانه روح است
از آن پس شد کمالالدین کوفی
همانا قطب وقت و پیر صوفی
دگر از اهل بربر شیخ صالح
بر ابواب معانی بود فاتح
از آن پس یافعی شد شیخ آگاه
باسم و رسم عبد خاصالله
و زان پس یافت خرقه نعمتالله
که باشد رهنمای کل در این راه
کسی کابطال این نام و نسب کرد
بنفی یا فعی ترک ادب کرد
بهل او را که باشد بند تقلید
کند از حمق نفی اهل توحید
نماید نعمتالله خود تفاخر
ب شیخ یافعی دور از تشاجر
غرض شد نعمتالله ولی هم
ز عبدالله شیخ و قطب عالم
خلیلالله که او برهان دین است
پدر را در طریقت جانشین است
محبالدین حبیبالله در این راه
هم آمد یادگار نمعتالله
کمالالدین هم از وی یادگار است
که نسل سیم از آن شهریار است
دگر هم قطب عالم در عیانی
از آن پس شد خلیلالله ثانی
و زان پس میرشمسالدین چو ماهی
فروزان شد بگو بیاشتباهی
عیان شد پر حبیبالدین ثانی
ز چرخ دل چو ماه آسمانی
دگر شد شاه شمسالدین ثانی
بنای معرفت را پیر و بانی
کمالالدین ثانی پس کلهدار
شد اندر سلسله هم صاحب اسرار
از آن پس شاه شمسالدین ثالث
شد از جد و پدر بر خرقه وارث
رسید این خرقه پس بر شیخ محمود
دگر بر شیخ شمسالدین مسعود
علی شاه رضا را او خلیفه
نمود اندر دکن چون بد وظیفه
فرستاد او به ایران وینت معلوم
شهیرا کو بود سلطان معصوم
هم آن شد خرقه بر نور علی داد
که بود آن شاه ماه چرخ ارشاد
حسین شیخ زینالدین از ودلق
گرفت و گشت درجی هادی خلق
پس از وی پیر مجذوب علی بود
که اندر عهد خود قطب و ولی بود
بزین العابدین شیروانی
رسید این خرقه با رسم و نشانی
و زو رحمتعلی هم گشت ذی قدر
که در شیراز بود او نایبالصدر
صفی دریافت فیض خدمت او
نصیب جان ما شد رحمت او
مراد از خرقه بود و وضع ارشاد
نبودم قصد شرح حال اوناد
که گویم حال هر یک را به تفصیل
تو وصف جمله در خود کن به تحصیل
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۷ - سودای حیدر
سرت گردم بیا ساقی ز می، پر ساز و ساغر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۹ - در نجف
ای کشتی علم را تو لنگر!
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم