عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح ملک تمغاج خان
مرا خدای بمدح خدایگان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ملک نصرة الدین علی بن هارون
ز عشق نگاری شدم مست و مجنون
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح برهان الدین
دارم هوای آنکه پر از در کنم جهان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شجاع الدین
علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و کین
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین
بهاء دولت عالی مبارز الحضرت
پناه حضرت سلطان ملک روی زمین
مبارزی که مراو را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید به بیند بچشم روشن بین
هزار حاتم طائی نشسته در یک تخت
هزار رستم دستان سام در یک زین
بچشم او ننماید بحرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم و روئین
زنانگور اگر روی سوی چین آرد
ز سهم ان فزع اندر فتد بلشکر چین
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین
ز بس شجاعت او بر دهان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار بهنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت از یک طین
ز هر مصافی آید مظفر و منصور
بدان صفت که علی آمد از صف صفین
قد عدوش بسان کمان شود پر خم
چو او زخم کین یر عدو گشاد کمین
شهاب ثاقب گردد خدنگ او ز گشاد
عدوش سوخته گردد ازو چو دیو امین
برند کیفر از چاه و بند و تخته او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین
ایا بنزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین
رعیت توامان یافته ز دست رستم
از آن سبب که نئی بر ستم کننده امین
بجاه خسرو گیتی ستان ستانی داد
ز ملک گیتی چونانکه خسرو از شیرین
کسی که عیش تو بر او تلخ کرد آفت دهر
شود ز دیدن تو عیش تلخ او شیرین
تو آفتاب زمینی برأی روشن بین
که هست رأی ترا بنده آفتاب مبین
بجود بحر محیطی نه زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین
رهین منت انعام تست در عالم
فزون ز ذره آن و فزون ز قطره این
رمیدگان و کراشیده گشته گان ز وطن
ترا خوهند ز ایزد بدعوت و آئین
که تا بدولت و اقبال و جاه و حشمت تو
روند تا ز وطن چند بیوه و مسکین
بزیر سایه عدل تو روزگار کشند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین
همیشه تا چکد از ابر قطره باران
ز کف راد برافشان بخلق در تمثین
ز دست آنکه چو نسرین و لاله دارد رخ
بگیر جام و مئی نوش همچو ماه معین
تو یار خلق خدائی خدای یار تو باد
بهر کجا که روی حافظ تو باد و معین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح گوید
ای بر تو ناروا بدکاران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح حمیدالدین
بدست خاطر من داده شد عنان سخن
زمانه داد زبان مرا بیان سخن
بیان کنم صفت حسن آن کمان ابرو
اگر ببازوی طبع آیدم کمان سخن
سخن بلند به وراست چون بقامت او
نگه کنم همه بینم در او نشان سخن
چو بنگرم برخ چون گل شکفته او
ز طبع گل شکفانم بگلستان سخن
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن
حدیث تنگ دهانش کنم که از تنگی
کسی نیارد بردن بر او گمان سخن
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نه بینم در او توان سخن
بخاطر آمد شکلی میان نازک او
ولی نگویم تا نگسلم میان سخن
من و نگار من از دو میان بدر نشویم
وی از میان نکوئی من از میان سخن
همه جهان سخن من شد از نکوئی او
چگونه عرضه خوهم کرد بر جهان سخن
حمید دین محمد که جز مدایح او
هرآنچه گفته شود نیست جز زیان سخن
مکان و کان خرد جوهری نسب صدری
که جوهر است همه لفظ او زکان سخن
همه بجوهر کانی سخن خرد ز خرد
از آنکه کان خرد باشد و مکان سخن
بقهرمان سخن اطلس و قصب بخشد
چو عرضه کرد بر او نظم قهرمان سخن
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شدست بهر وقت بر نهان سخن
بدیده خرد زود یاب دیر نظر
همی به بیند مغز اندر استخوان سخن
چنان بلند سخن مهتری که گر خواهد
ببام عرش برآید ز نردبان سخن
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن
بمدح او و بپروردن چو من مادح
وراست دست سخا و مرا زبان سخن
کند بساط سخن طی بمدح اهل هنر
چو او بگسترد از فضل طیلسان سخن
سخن بحضرت او قیمتی گران دارد
دهد بمزد سخن قیمت گران سخن
گه مجادله اندر صف نبرد
زند بسینه خصم اندرون سنان سخن
ز من نپرسی و گوئی سخن روان دارد
روانی سخن او بود روان سخن
ایا روان سخن در روانی سخنت
بجان تو که در الفاظ تست جان سخن
بامتحان سخن ار ردیف خود را خواست
بمدح صدر تو رفتم بامتحان سخن
بامتحان طبیعت نشایدم پذرفت
نهال مدح تو در صحن بوستان سخن
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
ازان کسان که ز دستند داستان سخن
اگر درست شود شاهی سخن بر من
بجنب تو نبوم جز که پاسبان سخن
سخنورانرا صاحبقران توئی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن
بر آسمان سخن پایدار خورشیدی
همه سلامت خورشید آسمان سخن
فزونتر است زمان سخن ز هر چیزی
فزوده باد زمان تو از زمان سخن
همیشه تا که سخن را بقا بود جاوید
بقای تو به جهان باد همچو آن سخن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح فضل بن عمران
حکیم و کریم آمدند از دو عمران
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح احمد بن علی
شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح نصیرالدین احمد
ماه معظم آمد با فر و آفرین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح نصیرالدین احمد
خورشید نوربخش چو رای نصیرالدین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح افتخار الدین عمر
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین محمد بن احمد
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابانرا وطن
بلکه خدو قد آن زیبا صنم را بنده ام
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناروان لب لعبتی در ناروان شهد و لبن
در کنار من بود تا در کنار من بود
شهد و شیر و ناروان و ماه و مهر و نارون
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکف اهرمن
برهمن پیش صنم خود را بآتش برنهد
عشق آن دلبر صنم گشت و دل من برهمن
تا نهان شد یوسف چاهی نگارین مرا
یوسف اندر روی پیدا گشت و چاه اندر ذقن
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن
همچو کز خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشد آن ماه یغما و ختن
زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است و فن
کی بود کز زلف او آنسان که قطران فال رد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه بخشم بمن
هست بوی زلف او خوشتر از آن کاندر بهار
بروزد باد سحر بر تازه برگ یاسمن
هست بوی زلفش از خلق خوش میرجلیل
ناصر الدین خسرو آل نبی و بوالحسن
آن محمد ابن احمد ابن احمد کز شرف
عالم حمد است و خلق اوست محمود و حسن
آنکه تا اندر جهان دینار و تیغ آمد پدید
در جهان نامد چنو دینار بخش و تیغ زن
تا کند آزادگانرا بنده احسان خویش
رادی و آزادگی دارد ره و رسم و سنن
تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد
از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن
در میان آتش کین روز حرب و کار زار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن
مجلس آراید ببزم و لشکر آراید برزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو بر مفتتن
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده است
مجلس آرائی نیاید همچو او لشکر شکن
ای خداوندی که اندر جمله روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو او دشمن فکن
دوستان و دشمنان دولت و جاه ترا
حلم و خشم تست باغ دولت و داغ محن
مربنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از برای مدح تو آید فراهم چون پرن
زانکه در سر و علن داری سخندانرا عزیز
گردد اندر مدح تو سر سخندانان علن
عنصری بایستی اندر مجلس تو شعر گوی
من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من
بس فروتن سروری یا خویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن
تلخی گوش از شنیدن مدح تو گردد عسل
صف دندان گاه گفتن رشته در عدن
گر نه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی
آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن
طبع من گنج گوهر بگشاید اندر مدح تو
گنج گوهر را نباشد هر قبول تو سمن
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب هنگامه کردم با شجن
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و زتن
تا قیام الساعه در اقبال و در دولت بود
هر که اندر سایه تو ساعتی گیرد سکن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسام الدین
سران ملک سمرقند را چو تن را جان
جمال داده سپه پهلوان ترکستان
حسام دین که بهیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا بمیان
چنان دو نیمه کند خصم را که نیم از نیم
بذره ای نپذیرد زیاده و نقصان
چو بر براق سبک سیر او بگاه بزد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز در او شده گردان
بشست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد بدست تیر و کمان
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن
برزمگه ز صریر کمان کشیدن او
بگوش خصم رسد کل من علیها فان
اگر برستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
از آنکه رستم دستان بدست مردم کرد
گهی مبارزت و گه بحیلت و دستان
همه مبارزت او بدست مردی اوست
چنان شناس مرانرا ورا چنین میدان
بهیبت از در جنیانج تا بچین نگرد
شود ز زلزله از تنگ مانوی ویران
بپشت آینه چین بر آرزوی مثل
نهاد و هیئت جنبان چون کنند نشان
بروی آینه بر شاه چین نگه نکند
ز پشت آینه ناخواسته پناه و امان
انار پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان بفسفان
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان
بنور رای خود اربنگری توانی دید
همه نهان جهانرا به پیش دیده عیان
مهابت تو بیک دم جهان خراب کند
مواهب تو خراب جهان کند عمران
جهان اگر نرود بر مراد تو یکدم
بقهر نام جهانی بیفکنی ز جهان
نهاد قلعه جیتانج تو بعقل تو است
چنانکه شهر مداین بعدل نوشروان
در آن دیار و . . . ز بس سیاست تو
پناه گرگ بود زیر پوستین شبان
بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد
که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان
همیشه بزم تو بادا چو بوستان ببهار
پر از گل طرب و بلبل مدایح خوان
مراد تو ز جهان چیست آن محصل باد
هرآنچه داری کام و هوا مباد جز آن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح فخرالدین احمد
سپاس از خداوند بیمثل و بیچون
که با طالع سعد و با بخت میمون
خداوند را دیدم و روز بر من
بدیدار میمون او شد همایون
اجل فخر دین احمد آن صدر دنیا
که با قدر والاش گردون بود دون
بجز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون
بعالم کس از امر او سر نتابد
جز آن کاید از عالم عقل بیرون
دل و جان دولت برو هست عاشق
چو بر روی لیلی دل و جان مجنون
همه خلق مفتون نازند و نزهت
بر او ناز و نزهت همه ساله مفتون
ایا صدر دنیا که ارباب دین را
چو دینست مهر تو در سینه مخزون
هر آندل که مهر ترا شد خزانه
ز مخزون خود شاد باشد نه محزون
ثنای تو فرض است بر اهل حکمت
که بارند در مدح تو در مکنون
من آن در حکمت ندارم مهیا
که عرضه دهم بر تو هزمان دگرگون
توانم که در رشته مدحت آرم
بصدر تو خس مهره ای چند موزون
ثنای تو طبع از بدیها بشوید
بدانسان که جامه بشوید بصابون
ثنای تو ناگفته عینی است فاحش
مبادا ثناگوی صدر تو مغبون
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید بر ایشان ز قهرت شبیخون
شبیخون قهر تو که برندارد
که از سهم بیم تو خارا شود خون
دل حاسدانت ز احسان و برت
بدست هوای تو گشته است مرهون
کریمانه بخشی و منت نخواهی
عطای کریمان بود غیر ممنون
بهامون همی تا ددان را بود جا
عمارات اعدای تو باد هامون
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح عین الدهاقین احمد بن علی
ایا فراق تو دردی که وصل تو درمان
بکوی وصل سرای فراق را دربان
فراق روی تو دردی فکنده بر دل من
که جز بدست وصال تو نیستش درمان
مرا ز وصل تو هجر آمد و بهجر تو وصل
بهم بدل شده باد این وصال و این هجران
فراق و وصل تو وصل و فراق من جستند
که دادشان بسوی تو چنین درست نشان
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان
ز فرقت لب مرجان شکر آگینت
بجان رسیدم کار و بلب رسیدم جان
چو شکرم بگذار اندر آب دیده خویش
چگونه آبی آبی بگونه مرجان
نشاط دیدن روی تو باشدم یکروی
دگر مدایح خوانم بمجلس دهقان
تن مکارم و احسان و جود و مایه فضل
ستوده عین دهاقین و مفخرا عیان
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است سیرت چو احمدست بشان
بشأن و سیرت و آیین مردمی کردن
همه جهانرا دعویست مرو را برهان
ورا خدای جهان گوئی از عدم بوجود
بجود و مردمی آورد نزد خلق جهان
بهیچ نوع زانواع جود و فضل و هنر
کزان ستایش و آرایش است بر انسان
بصد هزار یک او بصد هزاران سال
پدید نارد افلاک و انجم و ارکان
سران همه صدفند اوست همچو لؤلؤ بر
مهان همه خزفند اوست همچو گوهر کان
وی آفتاب کمالست بر سپهر شرف
که بی کسوف و زوالست و آفت و نقصان
ویست در سر جاه و خطر بسان خرد
وی است در تن فضل و هنر بجای روان
نیافرید ملک همچنو بسیصد قرن
نیاورید فلک همچنو بصد دوران
عنان مرکب انعامش از برگردون
طناب رایت اقبالش از بر کیوان
مدیح او نتوانم تمام گفتن اگر
مرا بشاعری اندر چو عنصریست توان
بیک زبان نتوانم بکام خویش رسید
اگر برآید بر کام من هزار زبان
بهر ستایش کورا تمام بستانم
ازآن ستوده فزونتر بود بصد چندان
ستوده شعر من آمد بمدح مجلس او
چو در محمد مختار گفته حسان
ایا رونده بکاشان بگیر مدحت من
بهر کجا که خداوند من بود برسان
زمین ببوس و یکی خدمتی نخست از من
بر اوئی ده و گو این قصیده را برخوان
بگوی (که سوزنی) از آرزوی خدمت تو
نحیف گشت بمانند سوزن کمسان
بگو که ای سر صدر زمانه افزونست
نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان
اگر ضمان کنی آنجا بخدمت آید هست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان
همیشه تا که ندید است کس درین عالم
زمین ساکن و گردنده چرخ را یکسان
عدوی دولت تو خوار باد همچو زمین
بگرد روی زمین همچو چرخ سرگردان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح سعدالدین
همه سلامت سلطان ملک مشرق و چین
همه سعادت میر عمید سعدالدین
که ملک دینرا بنیاد محکم است و قوی
ز تیغ بازوی آن وز بنان و خامه این
امین و مؤتمن شاه مشرق و مغرب
عمید ملک خداوند تاج و تخت و نگین
جهان چنانست از عدل خسرو شاهان
که آشیانه کند کبک بر سر شاهین
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرا
ز رای اوست ترازوی عقل را شاهین
بگوش خسرو شیرین بود عبارت او
که دوست دارد خسرو عبارت شیرین
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین
سخن ز خسرو چین است و لفظ میرعمید
از آنکه میرعمید است خاص خسرو چین
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکر آستین شکر چین
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است و زلف چین بر چین
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه مانی است از کمال یقین
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی بطوع کنند آستان تو بالین
ز آسمان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک فلکی همعنان علیین
قلم بدست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین
اگر قلم قلم تست و خط خط تو بود
به آن ز بدره دینار و درج در ثمین
خط عطاست خط تو باین و آن دادن
نه خط بخواستن ازاین و آن بقهر و بکین
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خط آرای از یسار و یمین
یمین اهل قلم جز بدستخط تو نیست
بخط تو که ز خط تو نشکنند یمین
در سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه حاجت روا علی التعیین
بحاجت آمده ام تا قبول فرمائی
مرا بخدمت خود تا بوم رهی و رهین
بفر دولت سلطان آسمان همت
که نیکخواه ویند اهل آسمان و زمین
تو نیخکواه وئی نیخکواه تو اقبال
همیشه بادی با نیخکواه خویش قرین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح سعدالدین
سعد دین مدح خواجه مستو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح وزیر نصیرالدین
ای بزرگی که بی نظیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا دنیا آفرین تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو