عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳ - در ستایش حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه واله گوید
بهین نقش کلک جهان آفرین
پرستنده ی خاص جان آفرین
به خلق اولین جلوه ی کردگار
به دین آخرین آیت استوار
شه ابطحی داور یثربی
جهان را خدیو و خدا را نبی
ملک لشگر و آسمان پیشگاه
رسولی که پیغمبران راست شاه
محمد که بر چهر دین غازه زوست
همه آفرینش پر آوازه زوست
مراو را چو پروردگار آفرید
نمود از رخش صورت خود پدید
نشان گر نبود او ز هستی نبود
در آفاق یزدان پرستی نبود
به جسم جهان جان تک پاک او
جبین سوده نه چرخ بر خاک او
به چنبر درش گردن راستین
عیان دست دادارش از آستین
زهی بنده کز فر فرخنده گی
خداییش در کسوت بنده گی
رخ کبریا صورت آرا شده ست
زدیدار او آشکارا شده ست
جمالش که نور علی نور بود
فروزنده ی آتش طور بود
ز قهرش خبر داده طوفان نوح (ع)
ز مهرش تن بوالبشر(ع)دید ر وح
از او کرده داوود (ع) آهنگری
وزو دست جم برده انگشتری
ازو رفته سوی فلک با شتاب
مسیحا(ع) به مهمانی آفتاب
بنای صنم خانه درهم شکست
نمانده نشان از بت و بت پرست
به دین پروری چون فرو کوفت کوس
بمرد آتش موبدان محبوس
چو شد شعله ی نارخشمش بلند
شرر زد به زرتشت و استا وزند
شرار شکوهش برآورد دود
زقسیس و ترسا و حبر و جهود
زتیغ سر انگشت او یافت بیم
که گشت اسپر بدر رخشان دو نیم
چو او را گه زادن اندر رسید
شد از معجزش بس شگفتی پدید
به ایوان کسری درآمد شکست
شد آتشکده ی پارس با خاک پست
ز دریای ساوه نجوشید نم
ز دشت سماوه بجوشیدیم
درآن شب که فرمان معراج یافت
به سرزین شکوه ایزدی تاج یافت
گشاد از هوا طایر سدره پر
براقی بیاورد طاووس فر
براقی که چون پویه اوری شدی
ازآن سوی امکان فراتر شدی
بدان باره بنشست پیغمبرا
گشاد آن عقاب بهشتی پرا
به یکدم شد از بنگه خاکیان
بدان سوتر از کاخ افلاکیان
چو بر ذروه ی عرش حق پا نهاد
لب عرش بر پای او بوسه داد
سخن کوته آنجا رسید آن جناب
که از یار چیزی نماندش حجاب
جهان بینش دید آنچه بایست دید
به گوش آمدش هر چه باید شنید
بدین پیکر خاکی آن سرفراز
برفت و بیامد ز معراج باز
نه در خواب بود و نه در بیخودی
به بیداری و فره ی ایزدی
شد و آمد آن داور دین چنان
که لفظ شد آمد رود بر زبان
سخن گفت آن شب به صورت جلی
خدا با رسول از زبان علی(ع)
پرستنده ی خاص جان آفرین
به خلق اولین جلوه ی کردگار
به دین آخرین آیت استوار
شه ابطحی داور یثربی
جهان را خدیو و خدا را نبی
ملک لشگر و آسمان پیشگاه
رسولی که پیغمبران راست شاه
محمد که بر چهر دین غازه زوست
همه آفرینش پر آوازه زوست
مراو را چو پروردگار آفرید
نمود از رخش صورت خود پدید
نشان گر نبود او ز هستی نبود
در آفاق یزدان پرستی نبود
به جسم جهان جان تک پاک او
جبین سوده نه چرخ بر خاک او
به چنبر درش گردن راستین
عیان دست دادارش از آستین
زهی بنده کز فر فرخنده گی
خداییش در کسوت بنده گی
رخ کبریا صورت آرا شده ست
زدیدار او آشکارا شده ست
جمالش که نور علی نور بود
فروزنده ی آتش طور بود
ز قهرش خبر داده طوفان نوح (ع)
ز مهرش تن بوالبشر(ع)دید ر وح
از او کرده داوود (ع) آهنگری
وزو دست جم برده انگشتری
ازو رفته سوی فلک با شتاب
مسیحا(ع) به مهمانی آفتاب
بنای صنم خانه درهم شکست
نمانده نشان از بت و بت پرست
به دین پروری چون فرو کوفت کوس
بمرد آتش موبدان محبوس
چو شد شعله ی نارخشمش بلند
شرر زد به زرتشت و استا وزند
شرار شکوهش برآورد دود
زقسیس و ترسا و حبر و جهود
زتیغ سر انگشت او یافت بیم
که گشت اسپر بدر رخشان دو نیم
چو او را گه زادن اندر رسید
شد از معجزش بس شگفتی پدید
به ایوان کسری درآمد شکست
شد آتشکده ی پارس با خاک پست
ز دریای ساوه نجوشید نم
ز دشت سماوه بجوشیدیم
درآن شب که فرمان معراج یافت
به سرزین شکوه ایزدی تاج یافت
گشاد از هوا طایر سدره پر
براقی بیاورد طاووس فر
براقی که چون پویه اوری شدی
ازآن سوی امکان فراتر شدی
بدان باره بنشست پیغمبرا
گشاد آن عقاب بهشتی پرا
به یکدم شد از بنگه خاکیان
بدان سوتر از کاخ افلاکیان
چو بر ذروه ی عرش حق پا نهاد
لب عرش بر پای او بوسه داد
سخن کوته آنجا رسید آن جناب
که از یار چیزی نماندش حجاب
جهان بینش دید آنچه بایست دید
به گوش آمدش هر چه باید شنید
بدین پیکر خاکی آن سرفراز
برفت و بیامد ز معراج باز
نه در خواب بود و نه در بیخودی
به بیداری و فره ی ایزدی
شد و آمد آن داور دین چنان
که لفظ شد آمد رود بر زبان
سخن گفت آن شب به صورت جلی
خدا با رسول از زبان علی(ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵ - در ستایش حضرت صدیقه ی کبری فاطمه ی زهرا و ائمه هدی علیهم السلام
کنون مدحت آرم به دستور اوی
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
وزان همسر و یازده پور اوی
اگر پاکدخت پیمبر نبود
علی را در آفاق همسر نبود
چنین زن تنی همترازوی او
نشد آفریده مگر شوی او
زحوا و آدم جهان آفرین
یکی مرد و زن نافرید اینچنین
زنی بانوی بانوان بهشت
ز آدم نژادش زحوران سرشت
ولی برتر از این و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف برصدف
زنی از غبار رهش غالیه
به مو برزده ساره و آسیه
زنی مریمش پرده گی کهترین
دو فرزند پاکش مسیح آفرین
زنی برتر از شیر مردان دین
به جز شرزه شیر جهان آفرین
همی نازش آن پاک جانرا سزاست
که او را پدر خاتم انبیاست
بدان پرده گی عصمت کردگار
درود از جهان آفرین بی شمار
سپس بر دو فرزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آویزه ی گوش عرش خدای
دو حجت به دین نبی رهنمای
یکی رادپور پیمبر حسن
و دیگر شهنشاه خونین کفن
که بد مهد جنبانش روح الامین
برافلاک شد مهد او از زمین
سلام فراوان ز دادار او
به نه سرور از آل اطهار او
به ویژه خداوند فرهنگ وهش
شه مرتضی تیغ دجال کش
ولی خدا قائم دودمان
ظفر بخش دارای عصر و زمان
که تیغش به دین اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدایا ظهورش تو نزدیک ساز
ازو روشن این دهر تاریک ساز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
یکی راز گویم بری از دروغ
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۱ - آغاز داستان شاهزاده ی ممتحن
چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع)
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۲ - نیایش ناظم کتاب با حضرت عباس و خواستن حاجت خود را از آنجناب
گرانمایه فرزند حیدر تویی
در حاجت خلق یکسر تویی
تویی آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوائج تو باب المراد
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلی زار و حالی تباه
سخت ناتمام و ثنا نیمه کار
سخنگوی پژمان و آسیمه سار
نه من بنده ی آستان توام؟
سراینده ی داستان توام
نکوهشگری را سخن هر زمان
بگویند با من چنین داستان
که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت
همیشه زغم زردی چهر داشت
همیشه بود زار و ناسازمند
تهیدست و بیچاره و مستمند
مه آگاهم ای صفدر دین پناه
که اینگونه هستند یاران شاه
چو دنیا ست رد کرده ی باب تو
نبینند از آن بهره احباب تو
ولی خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علی است
ازو مهر جستن نه از عاقلی است
ولی در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدترست ازسنان
اگر شرمسارم وگر پر گناه
نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
رها کن مرازین غم جانگزا
که روشن کنم این چراغ عزا
دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا
گرانمایه اسپهبدا – صفدرا
تناور درخت قوی شاخ دین
به کیوان فرازنده ی کاخ دین
زبر دست دست خدای جهان
چمان تیر شست خدای جهان
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دلیری که بود
ایا احمد رفرف اقتدار
ایا حیدر پهنه ی کار زار
ایا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگی یادگار پدر
مراد همه خلق درمشت تست
کلید حوائج درانگشت تست
ثنایت نگوید سزاوار –کس
همنیت که گویند ابوالفضل بس
ز الهامی ای شه فرامش مکن
چنین بلبل از نغمه خامش مکن
کی ام من یکی خون دل خورده ای
شب وروز با غم به سر برده ای
زخلد آمدم همچو آدم برون
شده درکف مکر شیطان زبون
بساط سلیمان ز کف داده ای
به زندان اهریمن افتاده ای
به جهل از کلیم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
زدامان عیسی رها کرده دست
زمشتی یهودی صفت گشته پست
ز بیداد نمرود این روزگار
درآذر فتاده براهیم وار
مراین طشت پر فتنه ی باژگون
چو یحیی تنم را کشیده به خون
چو یونس به کام نهنگ بلا
چو یوسف به زندان غم مبتلا
چو یعقوب در کنج بیت الحزن
نشسته گریزان ز فرزند و زن
مرا نیست ای سرور سروران
تو انایی پاک پیغمبران
کزین گونه تیمار افزون کشم
پر کاهم این کوه را چون کشم
گرانمایه سنگی که بر آسیاست
به پشت یکی پشه این کی رواست؟
کسی دیده البرز بر پشت مور
به چندین بلا نیست یک تن صبور
چرا با سگت چرخ شیری کند
جهان با غلامت دلیری کند
ایا خشمت آتشفشان اژدها
سگ خود ازین شیر فرما رها
غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ
به روباه بازی دلیرست چرخ
چو خشمت بدو ترکتازی کند
نیارد که روباه بازی کند
منم بنده ای گرچه با خاک پست
مهل تو خداوندی خود زدست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار را
کنون ای نیوشنده باهوش باش
سراپا دراین داستان گوش باش
در حاجت خلق یکسر تویی
تویی آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوائج تو باب المراد
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلی زار و حالی تباه
سخت ناتمام و ثنا نیمه کار
سخنگوی پژمان و آسیمه سار
نه من بنده ی آستان توام؟
سراینده ی داستان توام
نکوهشگری را سخن هر زمان
بگویند با من چنین داستان
که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت
همیشه زغم زردی چهر داشت
همیشه بود زار و ناسازمند
تهیدست و بیچاره و مستمند
مه آگاهم ای صفدر دین پناه
که اینگونه هستند یاران شاه
چو دنیا ست رد کرده ی باب تو
نبینند از آن بهره احباب تو
ولی خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علی است
ازو مهر جستن نه از عاقلی است
ولی در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدترست ازسنان
اگر شرمسارم وگر پر گناه
نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
رها کن مرازین غم جانگزا
که روشن کنم این چراغ عزا
دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا
گرانمایه اسپهبدا – صفدرا
تناور درخت قوی شاخ دین
به کیوان فرازنده ی کاخ دین
زبر دست دست خدای جهان
چمان تیر شست خدای جهان
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دلیری که بود
ایا احمد رفرف اقتدار
ایا حیدر پهنه ی کار زار
ایا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگی یادگار پدر
مراد همه خلق درمشت تست
کلید حوائج درانگشت تست
ثنایت نگوید سزاوار –کس
همنیت که گویند ابوالفضل بس
ز الهامی ای شه فرامش مکن
چنین بلبل از نغمه خامش مکن
کی ام من یکی خون دل خورده ای
شب وروز با غم به سر برده ای
زخلد آمدم همچو آدم برون
شده درکف مکر شیطان زبون
بساط سلیمان ز کف داده ای
به زندان اهریمن افتاده ای
به جهل از کلیم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
زدامان عیسی رها کرده دست
زمشتی یهودی صفت گشته پست
ز بیداد نمرود این روزگار
درآذر فتاده براهیم وار
مراین طشت پر فتنه ی باژگون
چو یحیی تنم را کشیده به خون
چو یونس به کام نهنگ بلا
چو یوسف به زندان غم مبتلا
چو یعقوب در کنج بیت الحزن
نشسته گریزان ز فرزند و زن
مرا نیست ای سرور سروران
تو انایی پاک پیغمبران
کزین گونه تیمار افزون کشم
پر کاهم این کوه را چون کشم
گرانمایه سنگی که بر آسیاست
به پشت یکی پشه این کی رواست؟
کسی دیده البرز بر پشت مور
به چندین بلا نیست یک تن صبور
چرا با سگت چرخ شیری کند
جهان با غلامت دلیری کند
ایا خشمت آتشفشان اژدها
سگ خود ازین شیر فرما رها
غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ
به روباه بازی دلیرست چرخ
چو خشمت بدو ترکتازی کند
نیارد که روباه بازی کند
منم بنده ای گرچه با خاک پست
مهل تو خداوندی خود زدست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار را
کنون ای نیوشنده باهوش باش
سراپا دراین داستان گوش باش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۹ - در ستایش حضرت علی اکبر عالی مقدار علیه السلام
هنوزش نرسته بنفشه ز گل
به دانش قرین بود با عقل کل
به هجده درون سال آن بی همال
ولی آدمش –کودکی خردسال
چو فرزند استاد جبریل بود
دلش آگه از راز تنزیل بود
به خلق وبه خلق وبه منطق رسول
به نیروی بازو چو شوی بتول
شه کربلا را بدان نامدار
زجد و پدر بهترین یادگار
چو کردی دلش آرزوی نیا
از آن چهره می دید روی نیا
که را نیز زاصحاب شاه حجاز
به دیدار پیغمبری بد نیاز
به دیدار شهزاده بشتافتی
ز رخسار او کام دل یافتی
خدایی که هر نیک و بد آفرید
به جز نیکویی در خور وی ندید
رخش مظهر حسن لاریب بود
سراپاش عاری ز هر عیب بود
چو از غیر حق بد سراپا تهی
خدایش ببخشد فر بهی
چو کنه پرستش خدایی بود
علی اکبر الله اکبر شود
به روز سپید وشبان سیاه
ازو پرتوی بود خورشید وماه
بهشت برین آیتی از رخش
روان کوثر از شکرین پاسخش
مراو را چو یا زنده قامت شدی
پدید از قیامش قیامت شدی
دو چشمانش مست از می ناب عشق
دو ابروی او طاق محراب عشق
نگینی ز لب داشت یاقوتگون
بهایش ز ملک سلیمان فزون
مسیح آفرین لعل جانپرورش
مه و مهر چون مرغ عیسی برش
بدی تاری از رشته ی موی اوی
بهای دو صد یوسف ماهروی
هنرها فزون تر زانداره داشت
جهان را به مردی پرآوازه داشت
چو آراستی تن به ساز نبرد
عنان رفتی ازدست مردان مرد
ز پیچیدنش در صف کارزار
به یک زخم کردن دو نیمه سوار
نشستن به زین همچو که استوار
ربودن ززین پیکر کوهوار
هنرها نمودن بر هم نبرد
زدن یکتنه بر یکی پهنه مرد
مثل بود اندر تمام عرب
گزیدند ازکار او دست ولب
کسی را که حیدر ثنا خوان اوست
کجا مدح من در خورشان اوست
من و مدح او این بدان ماندا
که از هور کوری سخن راندا
ویا بر کری لالی آرد مقال
نیوشنده کر مدح گوینده لال
ز رزمش کنون باز رانم سخن
اگر روز یابم ز چرخ کهن
به دانش قرین بود با عقل کل
به هجده درون سال آن بی همال
ولی آدمش –کودکی خردسال
چو فرزند استاد جبریل بود
دلش آگه از راز تنزیل بود
به خلق وبه خلق وبه منطق رسول
به نیروی بازو چو شوی بتول
شه کربلا را بدان نامدار
زجد و پدر بهترین یادگار
چو کردی دلش آرزوی نیا
از آن چهره می دید روی نیا
که را نیز زاصحاب شاه حجاز
به دیدار پیغمبری بد نیاز
به دیدار شهزاده بشتافتی
ز رخسار او کام دل یافتی
خدایی که هر نیک و بد آفرید
به جز نیکویی در خور وی ندید
رخش مظهر حسن لاریب بود
سراپاش عاری ز هر عیب بود
چو از غیر حق بد سراپا تهی
خدایش ببخشد فر بهی
چو کنه پرستش خدایی بود
علی اکبر الله اکبر شود
به روز سپید وشبان سیاه
ازو پرتوی بود خورشید وماه
بهشت برین آیتی از رخش
روان کوثر از شکرین پاسخش
مراو را چو یا زنده قامت شدی
پدید از قیامش قیامت شدی
دو چشمانش مست از می ناب عشق
دو ابروی او طاق محراب عشق
نگینی ز لب داشت یاقوتگون
بهایش ز ملک سلیمان فزون
مسیح آفرین لعل جانپرورش
مه و مهر چون مرغ عیسی برش
بدی تاری از رشته ی موی اوی
بهای دو صد یوسف ماهروی
هنرها فزون تر زانداره داشت
جهان را به مردی پرآوازه داشت
چو آراستی تن به ساز نبرد
عنان رفتی ازدست مردان مرد
ز پیچیدنش در صف کارزار
به یک زخم کردن دو نیمه سوار
نشستن به زین همچو که استوار
ربودن ززین پیکر کوهوار
هنرها نمودن بر هم نبرد
زدن یکتنه بر یکی پهنه مرد
مثل بود اندر تمام عرب
گزیدند ازکار او دست ولب
کسی را که حیدر ثنا خوان اوست
کجا مدح من در خورشان اوست
من و مدح او این بدان ماندا
که از هور کوری سخن راندا
ویا بر کری لالی آرد مقال
نیوشنده کر مدح گوینده لال
ز رزمش کنون باز رانم سخن
اگر روز یابم ز چرخ کهن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲ - در نعت حضرت ختمی مرتبت (ص) گوید
محمد شهنشاه پیغمبران
به سوی خدا رهبر رهبران
رسولی که گیتی خدا پیش بود
به تن خلعت کبریاییش بود
پس از ایزد او بود و چیزی نبود
وزو یافت هستی فراز و فرود
جز او مرکز آفرینش مدان
چراغ ره و نور بینش مدان
خدانیست، لیکن خداییش هست
به هر آفریده ز بالا و پست
تنش جان بد از خاک مایه نداشت
از آن رو چو خورشید سایه نداشت
چو آدم نهان بود درآب و گل
پیمبر بد و روشنی بخش دل
چو او ز آفرینش نبد هیچ کس
اگر بود، شیر خدا بود و بس
علی (ع) آن جهان داور بی همال
که چون مصطفی (ص) بود درهر کمال
به سوی خدا رهبر رهبران
رسولی که گیتی خدا پیش بود
به تن خلعت کبریاییش بود
پس از ایزد او بود و چیزی نبود
وزو یافت هستی فراز و فرود
جز او مرکز آفرینش مدان
چراغ ره و نور بینش مدان
خدانیست، لیکن خداییش هست
به هر آفریده ز بالا و پست
تنش جان بد از خاک مایه نداشت
از آن رو چو خورشید سایه نداشت
چو آدم نهان بود درآب و گل
پیمبر بد و روشنی بخش دل
چو او ز آفرینش نبد هیچ کس
اگر بود، شیر خدا بود و بس
علی (ع) آن جهان داور بی همال
که چون مصطفی (ص) بود درهر کمال
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۳
مژده که میلاد شاه عرش مکان است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید
ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده حسام السلطنه گوید
عید مولود شه تاجور گردون فر
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پیروزگر خسرو گردون خرگاه
تیغ پر جوهر شاهنشه خورشید افسر
علم حشمتش افراشته چون افریدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکنی و دوست نوازی به ازو
نگشاده است کسی دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ی خاک به زیر
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشاید رایت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پیروزی و مجد است و نکوکاری و نام
همه بهروزی و داد است و جهانداری و فر
نام نیکش شده مشهور به هر هفت اقلیم
صیت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونین بودش نیک نهال
نامی آن بحر که چونین بودش نیک گهر
هر دیاری که چنین نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نیست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نیست در آن شهر که او هست گذر
نام نیکو به جهان گنج پراکنده ی اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ی اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشیده فزون از حد و مر
بجز این بنده ندانم کسی از اهل ثنا
کش به تشریف شرف میر نیاراسته بر
دارد امید بدین مدحت نغز الهامی
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاویدان
باد فرمانده و میران جهان فرمانبر
وز چنین داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دین پرور
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پیروزگر خسرو گردون خرگاه
تیغ پر جوهر شاهنشه خورشید افسر
علم حشمتش افراشته چون افریدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکنی و دوست نوازی به ازو
نگشاده است کسی دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ی خاک به زیر
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشاید رایت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پیروزی و مجد است و نکوکاری و نام
همه بهروزی و داد است و جهانداری و فر
نام نیکش شده مشهور به هر هفت اقلیم
صیت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونین بودش نیک نهال
نامی آن بحر که چونین بودش نیک گهر
هر دیاری که چنین نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نیست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نیست در آن شهر که او هست گذر
نام نیکو به جهان گنج پراکنده ی اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ی اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشیده فزون از حد و مر
بجز این بنده ندانم کسی از اهل ثنا
کش به تشریف شرف میر نیاراسته بر
دارد امید بدین مدحت نغز الهامی
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاویدان
باد فرمانده و میران جهان فرمانبر
وز چنین داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دین پرور
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - فی تهنیة مولود السلطان خلّد الله ملکهُ
عید مولود شهنشاه ملایک پاسبان
باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران
شرزه شیر بیشه ی مردی حسام السلطنه
آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهریار راستین و میر دریا آستین
قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان
بازو مردان ایران تیغ دست پادشه
والی ملک خراسان برق کشت ترکمان
کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او
فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان
غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو
آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان
ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار
ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان
ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]
چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم
گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان
[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]
مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست
کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان
وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت
پایه ی قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وین فروتر پایه ی جاه تو باشد ای امیر
وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان
آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من
گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
ای امیر کامران و ای خدیو مستعان
تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار
تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان
باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران
شرزه شیر بیشه ی مردی حسام السلطنه
آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهریار راستین و میر دریا آستین
قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان
بازو مردان ایران تیغ دست پادشه
والی ملک خراسان برق کشت ترکمان
کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او
فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان
غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو
آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان
ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار
ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان
ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]
چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم
گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان
[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]
مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست
کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان
وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت
پایه ی قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وین فروتر پایه ی جاه تو باشد ای امیر
وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان
آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من
گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
ای امیر کامران و ای خدیو مستعان
تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار
تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۲ - فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و سلم
زیر افکن تاج چیردستان
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت صدیقه ی کبری علیهاالسلام گوید
این تا جوران عرش مسند
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گوید
شهنشاه رسولان مکرّم
جهاندار و نگهبان دو عالم
خداوند براق و رفرف و تاج
شه گردو ننورد و عرش معراج
محمد آفتاب برج لولاک
کزو هستی گرفت اجرام افلاک
طراز کارگاه آفرینش
فروغ افزای چشم اهل بینش
خدا نی لیک چون ذات خدایی
سزاوار لباس کبریایی
ز حق تا کار دین آرد به سامان
ز فرقانش به دست پاک فرمان
ز کرسی تخت بر ایوان جاهش
گروه قدسیان یکسر سپاهش
نجوم از خرمن او خوشه ای چند
ز ملکش هفت گردون گوشه ای چند
ز شهر حشتمش فردوس کاخی
ز باغ همتش طوباست شاخی
به در یک بنده جبریل امینش
به گیتی ناسخ هر شرع دینش
دوام ملتش در استقامت
شده پیوسته تا روز قیامت
کشیده خط نسخ آیات تنزیل
ازو بر نامه ی تورات و انجیل
به هم بشکسته لشکر کافران را
برافکنده بتان و بتگران را
شکوه او دم ناقوس بسته
صلیب و خاج ترسایان شکسته
براقش چند گامی ناشمرده
همه نُه باره ی گردون سپرده
کشیده ناز او بر عرش دامان
شده حق را به پشت پرده مهمان
از آن اصل طراز ملک هستی
پدید آمد ره یزدان پرستی
برابر با نبی زوج بتول است
که فرّخ نفس او نفس رسول است
همان بِه کز پس نعت پیمبر
ثنا بر پاک دامادش کنم سر
جهاندار و نگهبان دو عالم
خداوند براق و رفرف و تاج
شه گردو ننورد و عرش معراج
محمد آفتاب برج لولاک
کزو هستی گرفت اجرام افلاک
طراز کارگاه آفرینش
فروغ افزای چشم اهل بینش
خدا نی لیک چون ذات خدایی
سزاوار لباس کبریایی
ز حق تا کار دین آرد به سامان
ز فرقانش به دست پاک فرمان
ز کرسی تخت بر ایوان جاهش
گروه قدسیان یکسر سپاهش
نجوم از خرمن او خوشه ای چند
ز ملکش هفت گردون گوشه ای چند
ز شهر حشتمش فردوس کاخی
ز باغ همتش طوباست شاخی
به در یک بنده جبریل امینش
به گیتی ناسخ هر شرع دینش
دوام ملتش در استقامت
شده پیوسته تا روز قیامت
کشیده خط نسخ آیات تنزیل
ازو بر نامه ی تورات و انجیل
به هم بشکسته لشکر کافران را
برافکنده بتان و بتگران را
شکوه او دم ناقوس بسته
صلیب و خاج ترسایان شکسته
براقش چند گامی ناشمرده
همه نُه باره ی گردون سپرده
کشیده ناز او بر عرش دامان
شده حق را به پشت پرده مهمان
از آن اصل طراز ملک هستی
پدید آمد ره یزدان پرستی
برابر با نبی زوج بتول است
که فرّخ نفس او نفس رسول است
همان بِه کز پس نعت پیمبر
ثنا بر پاک دامادش کنم سر
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ و مرشد خویش گوید
کنون گویم ثنا مرد خدا را
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
همی تا بقا ممکن است آسمان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
لبت به رنگ شراب است و میل من به شراب
مرا شراب تو تا کی دهد غرور سراب
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
وگر دو دیده تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن ز عهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
ازآن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته درخوشاب
حجاب زلف ز رخ دور کن یکی ساعت
ز شب سیاه چه ساخته پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
ز نور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
زاشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه این خیمه چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
ز عقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز « ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک زکوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمان
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب
مرا شراب تو تا کی دهد غرور سراب
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
وگر دو دیده تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن ز عهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
ازآن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته درخوشاب
حجاب زلف ز رخ دور کن یکی ساعت
ز شب سیاه چه ساخته پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
ز نور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
زاشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه این خیمه چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
ز عقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز « ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک زکوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمان
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب