عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
اعلان جنگ
مه شوال بیاراست سپاهی ز انجم
داد دیشب به مه روزه یک اولتیماتوم
گفت بایکوت‌ا عمومی را بر دار زخم
در خمخانه کن آزاد به روی مردم
هم خود از ملک ده استعفا تا پاس نهم
ورنه ار پاس دهم باش خود آماده به جنگ
کرد عید رمضان بر زبرتخت جلوس
ز می و مطربش اردو، زنی و چنگش کوس
تاخت برروزه چوبربابل جیش سیروس
یا چو بر شهر «‌لیژ» لشکر جرار پروس
رمضان کرد چو بلژیک رخ از کینه عبوس
گشت تسلیم و بیفکند ز کف توپ وتفنگ
روزه چون صرب‌ بلرزند زبیم کیفر
عید شوال چو اطریش بزد کوس ظفر
لشکری راند که جوید ز عدو کین پسر
رمضان جای تهی کرد و شد از پیش بدر
بر سپاه رمضان توپ وی افکند شرر
بلگراد آسا بر شد ز مه روزه غرنگ
خیل زهاد ریایی چو سپاه بلژیک
داده سرمایه و با آه و اسف گشته شریک
عرشه ی منبر، خالی و شبستان تاریک
خلق از روزه گریزند ز دور و نزدیک
اهل تدلیس فراری شده ز اهل پلتیک
همچنان کز سپه آلمان اردوی فرنگ
ملک ایران احمدشه پاکیزه سرشت
که به پیشانیش ایزد خط انصاف نوشت
تاکه این شاه به سرتاج جهانبانی هشت
کار نیکو شد و هرگز نشود نیکو زشت
ملک ازو گردد معمورتر از باغ بهشت
خاک ازو گردد آبادتر از خاک فرنگ
تا اجانب را با هم سر کین است و نقار
باید این شاه به اصلاح وطن بندد کار
چاره ی خستگی ملک کند زین دو سه چار
صنعت و علم و تجارت شرف و مجد و وقار
راه‌آهن که ازو ملک شود با مقدار
عدل و دانش که ازو خاک شود سنگین سنگ
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
مسمط موشح (در دو معنای متضاد: در ظاهر موافقت با جمهوری، از برداشتن کلمات اول سه مصرع اول هر بند با مصرع چهارم غزلی در مخالفت)
جمهوری -‌ایران چو بود عزت احرار
سردار سپه مایهٔ -‌حیثیت احرار
ننگ‌است - که‌ننگین شود این نیت احرار
این‌صحبت‌اصلاح‌وطن‌نیست که‌جنگست
ازکار قشون - کشور ایران شده گلزار
حال خوش -‌ایران شده مشهور در اقطار
از ما چه توقع -‌به قبال صف قاجار
کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست
بی‌علمی و -‌افلاس دل ما بخراشد
آوازهٔ - دین مانع اصلاح نباشد
جمهوری ایران -‌سر دین را نتراشد
این‌حرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو -‌یک دستهٔ مستخدم دربار
برده‌است به یغما وتو-‌یی غافل ازین کار
خوابی -‌وتو را هست شب وروز نگهدار
آن کس که‌پی‌حفظ‌تو دستش‌به‌تفنگ است
آزادی و -‌اصلاح بود لازم و واجب
مشروطیت -‌از ما نکند دفع معایب
افتاده به زحمت -‌وطن ازکید اجانب
این گوهر پر شعشعه درکام نهنگ است
در پردهٔ -‌شور است سرود جلی ما
جمهوری -‌ما دفع کند تنبلی ما
کوبد در شاهی -‌قجر از مهملی ما
ما بی‌خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیهٔ -‌آل قجر هست و تک و دو
گردان بود -‌این تعزیه‌های کهن و نو
آن هوچی بی‌دین -‌زره دین فکند هو
این قافله تا حشر درین بادیه لنگ است
افسانهٔ -‌تلخی است بگیرید ز من یاد
جمهوری -‌ما با بچه‌بازی عقب افتاد
ما ملت کودک -‌شده بیهوده از آن شاد
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
درکیسهٔ - احرار بود نقد حقایق
ناهید بود -‌بهر وطن عاشق صادق
لعل و زر و سیم -‌است بر خصم منافق
زبن‌روکلماتش‌همگی‌رنگ به رنگ است
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلت‌ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحط‌الرجال است
خرابی‌از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامت‌های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک‌الله‌، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوش‌ها کر چشم‌ها کور
چنین ‌جمهوری ‌بر ضد جمهور
ندارد یادکس‌، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل‌ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بی‌شعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی‌خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این‌! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردن‌بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول‌های بی‌نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری‌! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که می‌خواهد نشیند جای قاجار
همان‌طوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم‌، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حق‌شناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسون‌های نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش می‌دهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می‌شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق‌، کوشش‌، وطن‌، گلشن‌، ستاره
قیامت می‌شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بی‌عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق‌الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام‌السلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی‌الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می‌خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون می‌شود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل می‌دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل می‌رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطه‌خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخن‌ها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه‌مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع‌های فردی
علم در دست‌، گرم دوره گردی
علم‌ها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بی‌حیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکست‌ازخلق‌مسکین‌دست‌و سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس این‌چنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب‌ ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی‌خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که می‌دیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدت‌خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراش‌آباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبان‌های خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن‌خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
تا کی و تا چند؟
ای وطن‌خواهان‌سرگشته وحیران‌تاچند؟
بدگمان‌ و دو دل و سر به گریبان‌ تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان‌ تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی‌، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان‌، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملک‌سلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون‌، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش‌،‌ غارتگر و سرخیل‌ سپه جانباز است
ره به هر بدگهری‌، بدکهران را باز است
لوحش‌الله که به‌ هر حسن وطن‌ ممتاز است
زین‌ سپس‌ ناشدنش روضهٔ‌ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ‌، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت‌، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک‌، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ترانهٔ ملی
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گل‌های نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه‌، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خون‌های شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دل‌های فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال‌، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جان‌سپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه‌، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف‌، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزت‌آمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتش‌انگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجت‌دین حکیم مشفق‌
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بی‌حد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گل‌اندامی چند
فتنه در شهر فزونست‌، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست‌، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوش‌لهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است‌، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرین‌گفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بی‌انصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من‌، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه‌ دانم که‌ خراسان چه‌ و این ‌شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه‌ آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت‌، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل‌، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی‌، آخر به تو چه
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ناصر الملک
نایب شه چون زگیتی رخت بست
ناصرالملک آمد و جایش نشست
ظاهرا گفتند جمعی کم خرد
بعد جاهل عالمی برجای هست
گفتیم کاین مرد جبان
پشت استقلال را خواهد شکست
این اروپایی‌پرست است از چه روی
کام خواهید از اروپایی‌پرست
این نسازد کار را محکم‌، ولی
رشته‌های ملک را خواهدگسست
در اروپا پخته‌اند او را و او
سخت از این پخت و پزهاگشته مست
سخت مکار است و ترسو این جناب
دل بر او زبن روی نتوانیم بست
ابلهان گفتند خیر این‌طور نیست
ناصرالملک آدمی دانشور است
هرکه جاهل ماند دور از آدمیست
هرکه آدم شد ز قید جهل رست
ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز
گرچه نشنیدند و تیر از شست جست
« کای بسا ابلیس آدم‌رو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست‌»
« گر به صورت آدمی انسان بدی‌»
«‌احمد و بوجهل هم یکسان بدی‌»
هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ
کی شود اگه ز رسم نام وننگ
وانکه درسی چند از طامات خواند
کی کند در سینه‌اش دانش درنگ
دیپلوماسی مشربان خشک مغز
خود چه‌ می‌دانند جز نیرنگ و رنگ
و آن همه نیرنگ‌هاشان صورتی است
کز درون زشتست و از بیرون قشنگ
هرکجا نفعی است شخصی‌، می‌پرند
سوی آن چون جره باز تیز چنگ
سوی منصب حمله آرند این گروه
چون مقیمان ترن هنگام زنگ
ناصرالملک از فرنگستان چه یافت
جز تقلب‌های دزدان فرنگ
سیرتش باری همان باشدکه بود
گرچه باشد صورت او رنگ رنگ
سخت نزدیک است شعر مولوی
در صفات این چنین قوم دبنگ
«‌یک شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
«‌پس برآمد یال و دم رنگین شده‌»
« کاین منم طاووس علیین شده‌»
ناصرالملک آن برید زشت‌پی
از فرنگ آمد شتابان سوی ری
شورها انگیخت در آغاز کار
با نواهای مخالف همچو نی
اکثریت گشت گردش چرخ زن
چون بنات‌النعش برگرد جدی
حیلت آغازبد و ضدیت فکند
در وکیلان‌، حیله‌بازی‌های وی
از بیانات پیاپی فاش کرد
آن بناهایی که می‌افکند پی
باده‌ای کاندر اروپا خورده بود
کرد در ایران به یک گفتار قی
نیز از او در اعتدالیون فتاد
آنچه در دیوانگان از شور می
مست گشتند و سوی ما تاختند
چون به سوی باغ‌، باد سرد دی
خان نایب نیز می‌بالید سخت
کامدستم از اروپا سوی ری
بهر ایران علم و فضل آورده‌ام
تا شوند از فضل من اموات حی
وه چه‌خوش گفت آن حکیم مولوی
در صفات این گروه لابشی
«‌آن یکی پرسید اشتر را که هی
ازکجا می‌آیی ای فرخنده پی‌»
« گفت از حمام گرم کوی تو»
« گفت خود پیداست از زانوی تو»
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل بازی‌ها نمود
حیله‌ها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود
(‌شستر) آن والا مشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
نامداران نیز بر اسب نبرد
زین فروبستند بی گفت و شنود
حمله‌های آتشین‌شان شاه را
دادکش از هر طرف برسان دود
شاه خود شد مات لیکن کینه‌ها
مر وزیران را ز شستر برفزود
دست در دامان این نایب زدند
که بکن فکری در این هنگامه زود
خان نایب نیز انگشتی رساند
تاکه از روسیه بالا شد عمود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود
ناصرالملک از طبابت‌های خویش
این چنین بر خستگان بخشود سود
از دواهایش شفا نامد پدید
وتن مریض از آن کسل‌تر شدکه بود
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود»
«‌آن علاج و آن طبابت‌های او»
«‌ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زینکار نبود ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روسند و بس
از تمدن خواه تا الدنگشان
کفه‌شان بالاست در عرض دول
نیست گو در ترازو سنگشان
این وزیران کاروان غفلتند
ناصرالملک است پیش‌آهنگشان
آن‌چنان قومی که این شان پیشواست
چیست گویی دانش و فرهنگشان
لاجرم این پیشوا بی‌هیچ عذر
می کند تقدیم خصم اورنگشان
وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست
نزکیومرث و نه از هوشنگشان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته است روی و رنگشان
« کز خیالی صلحشان و جنگشان
و از خیالی نامشان و ننگشان‌»
«‌این وزیران از کهین و از مهین‌»
«‌لعنت‌الله علیهم اجمعین‌»
ناصرالملک آن یل کار آزمود
اندرین میدان میانداری نمود
گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک
گاه شد بالا وگاه آمد فرود
در مصالح کرد جنبش دیر دیر
در مفاسد کرد کوشش زود زود
کشت ملت‌ را که خرم بود و سبز
نارسیده از حیل بازی درود
زان سپس قصد فراریدن گرفت
تا نه بیند آنچه خود آورده بود
کرد روشن آتش و خود روی تافت
تا از آن ما را رود در چشم دود
کارهای ملک و رأی خو یش را
جمله پیچید و به صندوقی نمود
چون از ایران رفت آن صندوق را
دست قدرت بی‌محابا برگشود
«‌تا بداند مسلم و گبر و یهود»
« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
توپ روس
اردیبهشت نوحه و آغاز ماتم است
ماه ربیع نیست که ماه محرم است
گر باد نوبهار وزد اندرین ربیع
همچون محرم‌ از چه‌ جهان غرق‌ ماتم‌ است
در عاشر محرم اگرکشته شد حسین
در عاشر ربیع چرا دل پر از غم است
باز این مصیبت نو و این نوحه بهر چیست
آن‌نوحه ومصیبت دیرین مگرکم است
تاکی جهان بکشتن آزادگان جریست
تاکی فلک به خواری پاکان مصمم است
درآخرالزمان چه غمی داده است روی
بر شیعیان‌، که بر همه غم‌ها مقدم است
گویی دراهل فرش بود ماتمی عظیم
کافغان وشور وولوله درعرش‌اعظم است
یاخود عزای تازه و سوگ دوباره ای
این مه بر آل محمد فراهم است
پیغمبر خدای چرا نوحه می کند
گویی به یاد قبر سلیل مکرم است
شاه رضا شهید خراسان غریب طوس
کاتش به قلب پاک وی افکند توپ روس
شاهی که خون کند دل احباب‌، غربتش
پر خون شد از جفای بداندیش تربتش
جور غریب مایهٔ اندوه و کربت است
جور از پس وفات‌، فزونست کربتش
محصور شد ز خیل عدو درگهی که بود
خلق دو کون درکنف لطف و عزتش
آن آستانه‌ای که خدا کردش احترام
دردا که توپ روس برانداخت حرمتش
صحنی که داشت قیمت جان‌ها غبار او
نعل سمند حادثه بشکست قیمتش
سوراخ شد زتیرجفا پیکری که بود
پشت نهم سپهر، کمان بهر خدمتش
غلطید در دماء شهیدان تنی که بود
آب حیوه‌، ربزه‌خور خوان نعمتش
درپای قهر حق ز چه‌رو موج زن نگشت
زبن کینه‌هاکه رفت به دریای رحمتش
ای حجه خدای ز غیبت برآر سر
بنگرکه با خدای چه کردند و حجتش
بیدارگشت فتنه‌، چرا رخ نهفته‌ای‌!
برپای شد قیامت کبری‌، چه خفته‌ای‌!
رضوان درند جامه و زد پیرهن به نیل
خون موج‌زد ز چشمهٔ‌ تسنیم و سلسبیل
گرد عزاگرفت سراپای عرش حق
خاک الم نشست به رخسار جبرئیل
بارید سنگ فتنه به گهوارهٔ مسیح
افتاد نارکینه به گلخانهٔ خلیل
کروبیان سدرهٔ رحمت پریده رنگ
پرسان بیان واقعه از حضرت جلیل
کایانجی و کشتی او شد نهان به موج
آیاکلیم و امت او غرقه شد به نیل‌؟
آیا خلیل زآتش نمرود شد هلاک
آیا خراب‌، خانهٔ حق شد ز قوم فیل‌؟
آیا شکست‌، قائمه ی جیش مصطفی
از جیش خصم و لشکر اسلام شد ذلیل‌؟
آیاکه مرتضی است زتیغ ستم فکار
آیاکه مجتبی است ز زهر جفا علیل‌؟
آیا دوباره خون حسین وکسان او
گشته است برگروه زنازادگان سبیل‌؟
ایشان‌در این‌سخن‌، که‌برآمد زخاک طوس
از چارسو خروش غم‌انگیز توپ روس
ای حجه زمانه دل ما به جان رسید
تعجیل کن که فتنه ی آخر زمان رسید
دزدان شرع لاف دیانت همی زنند
ای حجت خدای گه امتحان رسید
دین زین شکست‌های ییاپی زدست رفت
هنگام فتح و زندگی جاودان رسید
اسلام از تطاول اعدا ز پا فتاد
بر ما ز دستبرد اجانب زیان رسید
قصد خراب کردن ایرانیان نمود
آن سیل فتنه‌ای که به هندوستان رسید
خودمی‌نگو‌یم این که به‌ ایران چه می‌رسد
یا خود چه لطمه‌ای به‌ سریرکیان رسید
ای پیشتاز لشکر اسلام درنگر
بر این مصیبتی که بر اسلامیان رسید
بنگر که از زمین خراسان ز جور روس
افغان و شور و غلغله بر آسمان رسید
بنگرکه در میان شبستان جد تو
خون‌های کشتگان جفا تا میان رسید
بنگرکه در ضریح رضا تیر آتشین
از چارسو برآن تن بهتر ز جان رسید
برآن ضریح‌، توپ مسلسل زدند آه‌!
آتش به قلب احمد مرسل زدند آه‌!
تاریک شد زمانه و گم گشت راه دین
مغلوب شد زکثرت اعدا سپاه دین
شد بی‌حقوق هرکه نشان داد راه حق
شد بی‌پناه هرکه شد اندر پناه دین
درغم بماند هرکه شد او غمگسار شرع
بیداد یافت هرکه شد او دادخواه دین
پرشد جهان ز خیل خدایان ملک و مال
بیگانه شد به چشم خلایق اله دین
چندان غبار فتنه و بدعت پدیدگشت
کاینک به راه کفر بدل گشته راه دین
نی حاکمی که دفع کند اشتغال ملک
نی عالمی که رفع کند اشتباه دین
ای آفتاب دنیی و دین چند در حجاب
بنگر به حال تیره و روز سیاه دین
ای پادشاه دین بنگرکاوفتاده باز
از توپ روس زلزله در بارگاه دین
بنگر که کرد دشمن ناپاک دین تباه
آماج تیرکینه تن پاک شاه دین
بنگرکه از زمین خراسان ز توپ روس
بر آسمان زبانه کشد دود آه دین
این آتش ار ز ملک خراسان گذرکند
ترسم به خاک یثرب و بطحا اثرکند
این بارگاه کیست چنین خالی و خراب
خائن به جای خادم وآتش به جای آب
درگاهش از تزاحم دین‌پروران تهی
ایوانش از تطاول بیگانگان خراب
سوراخ گشته گنبدش از توپ قلعه کوب
پرگردکشته حضرتش از ظلم بی‌حساب
برق تفنگ برشده جای چراغ برق
نار سعیر در شده جای زلال ناب
رخشنده گنبدش شده پنهان بدود توپ
چون روی حور پنهان در نیلگون نقاب
گاه اذان شام فراز مناره‌اش
غران خروش توپ که قد قامت العذاب
در زیر طاق و پای ضریح مطهرش
هنگامه‌ای که کاش نبیندکسش به خواب
زوار بی گناه و فقیران بی‌نوا
تن‌ها به‌ره فتاده ورخ‌ها به‌خون خضاب
آنجاکه بوده مسکن کروبیان قدس
خاکم به سر! چرا شده منزلگه کلاب
این کاخ جای بوسهٔ شاهان عصر بود
اسب عدوکجا و چنین کاخ مستطاب
خواب است این حدیث که گوینده‌ایم ما
گر نیست خواب پس ز چه رو زنده‌ایم ما
ای خالق طبیعت‌، جان از برای چیست
وین جسم خاکسارگران از برای چیست
این مغز خانه خانه و اعصاب تار تار
وین قلب وخون و این دوران ازبرای چیست
این جمله گر برای حیاتست و مردمی
پس لشکر هوا و هوان از برای چیست
بخل وحسد چرا و نفاق و غضب ز چه
ظلم و جفا و ظن وگمان از برای چیست
این کینه و هوا و هوس گر غریزی است
پس حکمت بنای جهان از برای چیست
ورگردش جهان را اینست سرنوشت
نار جحیم و باغ جنان از برای چیست
مظلوم اگر به پنجهٔ ظالم حوالت است
پس صحبت فلان و فلان ازبرای چیست
ور حق عیان و نیست در او حاجت بیان
پس صدهزار سر نهان از برای چیست
از ره بدر شدیم خدایا هدایتی
حیران شدیم ای مدد حق عنایتی
گرگم نگشته بودی در شرع‌، راه ما
پهلو بر اوج چرخ زدی بارگاه ما
قرآن اگر نماندی در پردﻩ افول
صد آفتاب‌، نور گرفتی ز ماه ما
ور جهل جای فلسفه را نستدی بدین
در دین بجا نماندی این اشتباه ما
شد موی ما سفید به اِن قلت و قال و قیل
یک مو نکرد فرق ز روز سیاه ما
از رفض و جبر و غالی و سنت پدید گشت
این اختلاف و ذلت و حال تباه ما
این اختلاف شوم و دگر اختلاف‌هاست
بر حالتی خراب‌تر از این گواه ما
تقصیر از آن ماست که توپ جفای روس
ویران کند حریم ولی‌اله ما
و امروز چون اسیران در ﭘﻨﺠﻪ دو خصم
درمانده‌ایم و نیست کسی داد خواه ما
از کید خصم و ناکسی قائدان ملک
درهم شکسته سطوت خیل و سپاه ما
یکسو به دار، حجه و سالار دین رود
یک سو خراب‌، کعبهٔ اهل یقین شود
اسلام را شهید جفا کرد توپ روس
نتوان شمردنش که چها کرد توپ روس
هر ماتمی که بود، کهن شد به روزگار
زبن ماتم نوی که به پا کرد توپ روس
آوخ که در دیار خراسان به عهد ما
تجدید عهد کرب و بلا کرد توپ روس
نمرودوش به بارگه حجهٔ خدا
با تیر کینه قصد خدا کرد توپ روس
درداکه رخ‌، ز بهر خرابی چو قوم فیل
بر کعبهٔ حریم رضا کرد توپ روس
آه از دقیقه‌ای که بمانند پیک مرگ
دراین شریف بقعه‌، صدا کرد توپ روس
گرد ضریح سبط نبی را چوقتلگاه
پر از جنازهٔ شهدا کرد توپ روس
زوار را به طوف ضریح رضا، درو
همچون‌ علف‌، به ‌داس ‌جفا کرد توپ‌ روس
زودا که آه بی گنهان شعله‌ور شود
تا خاندان ظالم از آن پر شرر شود
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
مجلس سوم
در مجلس به فرخی وا شد
آنچه گم گشته بود پیدا شد
شید رخشان عدل طالع گشت
دیو دژخیم ظلم رسوا شد
بیرق اعتساف ساقط گشت
رایت انتظام‌، برپا شد
بانک پاینده باد آزادی
از ثری بازتا ثریا شد
جریان امور را، امروز
همه اسباب‌ها مهیا شد
تا نگویی که آه نیم شبی
بی‌اثر ماند و ناله بیجا شد
آه شد اشگ و اشک شد قطره
قطره شد سیل و سیل دریا شد
کودتای سه ساله غوغا کرد
کودک شصت ساله بانی او
من نگویم که خود چه با ما کرد
آنکه بودیم جمله فانی او
زنده درگورمان چو موتی کرد
آنکه از ماست زندگانی او
نی زتوبیخ خلق پرواکرد
نه اثرکرد مدح‌خوانی او
وه که خسرو به تخت ماوا کرد
فری آن فر خسروانی او
چتر انصاف بر سر پا کرد
زهی آن چترکاویانی او
حکمت حق چنین تقاضاکرد
به خطا نیست حکمرانی او
غنچهٔ انقلاب نشکفته
شد دچار نسیم آذاری
فکرهای بدیع ناگفته
شد ز زنگار مفسدت تاری
مغزها تیره‌، عقل‌ها خفته
قهرمان نجات متواری
کودتای سیاه آشفته
شده غرق سیاه کرداری
لب مردم ز تشنگی تفته
رشوه چون سیل هرطرف جاری
دزد با دزد راز دل گفته
دیو با دیو کرده همکاری
مژده کامروز شد پذیرفته
دعوت ما ز حضرت باری
وه که سخت اوفتاده در ششدر
کشور شش هزار سالهٔ ما
وه که جز احتیاج و فقر و ضرر
نیست سرلوحهٔ مقالهٔ ما
وه که بر هیچ کس نکرد اثر
خنجر آه و تیر نالهٔ ما
هله ز اخلاق ما به جای شکر
می‌چکد زهر در پیالهٔ ما
با چنین حال کی دهد اختر
بجز از خون دل نوالهٔ ما
خود جز از سیرت زنان یکسر
نیست سیر علی‌العجالهٔ ما
می‌دهد، هرکه می‌شود شوهر
به کف اجنبی‌، قباله ما
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
خویش را احیا کنید
ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید
حال خود را دیده‌، واغوثا و واویلا کنید
کیسه‌های خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید
تا به کی با این لباس ژنده می‌ریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید
کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید
خانه‌هاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانه‌خرابان لااقل نجوا کنید
انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید
خودکشی باشد قمه برسرزدن‌، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید
این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید
ای جوانان مدارس‌، بی‌سوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید
ای رفیقان اداری‌، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید
ای دیانت‌پیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشم‌پوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید
چشم‌هاتان روشن ای مشروب خواران قدیم
هم به‌ضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید
کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید
چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یک‌یک کشیدند انتقام
رفته حس مردمی از مرد و زن‌، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن‌، من با کیم؟
بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو می‌زنم داد وطن‌، من با کیم
همچو بلبل گر هزار آوا برآرم‌، چون که هست
گوش‌ها بر نغمهٔ زاغ و زغن‌، من با کیم
هی‌علی و هی‌حسین و هی‌حسن گویم‌،‌چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن‌، من با کیم
گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمی‌بینم‌ مشیری مؤ تمن‌، من با کیم
می‌زنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن‌، من با کیم
خلق ایران دسته‌ای دزدند و بی‌دین‌، دسته‌ای
سینه‌زن‌، زنجیرزن‌، قداره‌زن‌، من با کیم
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن‌، من باکیم
گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن‌، من با کیم
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن‌، من با کیم
گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز می‌پوشد به عاشورا کفن‌، من با کیم
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان‌، من با کیم
گویم ای‌ آخوند خوردند این شپش‌ها خون تو
او شپش می‌جوید اندر پیرهن‌، من با کیم
گوبمش دین رفت از کف‌، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن‌، من با کیم
گویم ای کلاش‌، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم‌: چیزی به نذر پنج تن‌، من با کیم
پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری‌، خامشی باید گزید
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
صد شکر و صد حیف
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این‌ آمد و صد حیف که آن رفت
تیری به کمان آمد بر قصد دل خصم
هم گر به خطا ناگه تیری ز کمان رفت
سلطان جوان آمد شاد و خوش و پیروز
وان انده دیرین ز دل پیر و جوان رفت
آمد ملکی راد که از آمدن او
از عیش‌، نوید آمد و از رنج‌، نشان رفت
در آمدن این شه و در رفتن آن شاه
بیتی به زبان آمد کاوّل به زبان رفت
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
المنّه لله که جهان باز جوان شد
وین شاه فلک مرتبه سلطان جهان شد
جم رتبه محمدعلی آن شاه جوان‌بخت
کز فر وی این ملک کهن گشته‌، جوان شد
شاهی که به عهدش به جهان فتنه اگر بود
در دیدهٔ فتان بتان رفت و نهان شد
بسترد کفش خاک غم از روی جهان لیک
خاک غم او بر سر گنجینه و کان شد
بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای
این گفته ملک را به فلک ورد زبان شد
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این‌ آمد و صد حیف که آن رفت
امروز به جز شادی کار دگری نیست
کز دوحهٔ‌ اندوه به جز انده ثمری نیست
زین‌ آمده‌ دل خوش کن و زان رفته مخور غم
کز آمده و رفتهٔ گیتی خبری نیست
ای ترک بدین مژده بده باده که امروز
ما را به جز این ره سوی وصلت گذری نیست
آنجا که تو را تیر نظر در پی صید است
اهل نظری نیست که صید نظری نیست
لیکن ز میان رفت حدیث تو که امروز
در دهر جز این نکته حدیث دگری نیست
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکر که‌ این ‌آمد و صد حیف که آن رفت
هر روز به دست دگری تاج و نگین بود
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
آمد ملکی کش غم ملک و غم دین است
بگذشت شهی کش غم ملک و غم دین بود
این شاه در ایوان شهی صدرنشین گشت
وآن شاه در ایوان شهی صدرنشین بود
برتخت شهی این شه منصور، مکین باد
چونان که مظفر شه مغفور، مکین بود
زین قصه‌ وز آن غصه‌ به هر جا که‌ سخن رفت
پایان سخن را چو بدیدی نه جز این بود
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
جشنی اگر امروز بدین مژده بباید
نیکوتر و زیباتر از این جشن نشاید
جشنی و به صدر اندر بنشسته امیری
کز خوی نکو زنگ غم از دل بزداید
فخرالامرا آصف دولت که ز جودش
حاتم به تحیر سر انگشت بخاید
فرمانده خاور که ز عدل و سخط او
تیهو بچه صید ازکف شاهین برباید
آراسته امروز یکی بزم که در وی
هر دم به میان این سخن نادره آید
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
تا هست جهان‌، خسرو ما شاه جهان باد
با فر جهانداری و با بخت جوان باد
دیروز ملک زاده و امروز ملک گشت
یک قرن چنین بود و دوصد قرن چنان باد
تا بود به عیش تن وآسایش جان بود
تا باد به عیش تن و اسایش جان باد
در سایهٔ او آصف دولت به خراسان
ایمن ز غم و محنت و آسیب زمان باد
وین بنده بهارش به جهان مدح سراباد
وین گفته ز من در سخن خلق روان باد
شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت
صد شکرکه‌این‌آمد و صد حیف که آن رفت
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
الحمدلله
می ده که طی شد دوران جانکاه
آسوده شد ملک‌، الملک‌لله
شد شاه نو را اقبال همراه
کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه
شد صبح طالع‌، طی شد شبانگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
یک چند ما را غم رهنمون شد
جان یارغم گشت‌،‌دل غرق‌خون شد
مام وطن را رخ نیلگون شد
و امروز دشمن خوار و زبون شد
زبن جنبش‌ سخت‌، زبن فتح ناگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
چندی ز بیداد فرسوده گشتیم
با خاک و با خون آلوده گشتیم
زیر پی خصم پیموده گشتیم
و امروز دیگر آسوده گشتیم
از ظلم ظالم‌، از کید بدخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
آنان که ما را کشتند و بستند
قلب وطن را از کینه خستند
از کج نهادی پیمان شکستند
از چنگ ملت آخر نجستند
از حضرت‌ شیخ تا حضرت‌ شاه
الحمد لله‌، الحمد لله
آنان که با جور منسوب گشتند
در پیکر ملک میکروب گشتند
آخر به ملت مغضوب گشتند
از ساحت ملک جاروب گشتند
پیران جاهل‌، شیخان گمراه
الحمد لله‌، الحمد لله
چون کدخدا دید جور شبان را
از جا برانگیخت ستارخان را
سدّ ستم ساخت آن مرزبان را
تاکرد رنگین تیغ وسنان را
از خون دشمن وز مغز بدخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
پس مستبدین لختی جهیدند
گفتند لختی‌، لختی شنیدند
ناگه ز هر سو شیران رسیدند
آن روبهان باز دم درکشیدند
شد طعمهٔ شیر بیچاره روباه
الحمد لله‌، الحمد لله
یک سو سپهدار شد فتنه را سد
یک سو یورش برد سردار اسعد
ضرغام پر دل‌، آمد ز یک حد
برکف گرفتند تیغ مهند
بستند بر خصم از هر طرف راه
الحمد لله‌، الحمد لله
اقبال شد یار با بختیاری
گیلانیان را حق کرد یاری
جیش عدو شد یکسر فراری
درگنج غم گشت دشمن حصاری
شد کار ملت بر طرز دلخواه
الحمد لله‌، الحمد لله
بد خواه دین را سدی متین بود
لیکن مر او را غم درکمین بود
خاکش به سر شد پاداشش این بود
دشمن که با عیش دایم قرین بود
اکنون قرین است با ناله و آه
الحمد لله‌، الحمد لله
بخت سپهدار فرخنده بادا
سردار اسعد پاینده بادا
صمصام ایران برنده بادا
ضرغام دین را دل زنده بادا
کافتاد از ایشان بدخواه در چاه
الحمد لله‌، الحمد لله
ستارخان را بادا ظفر یار
تبریزیان را یزدان نگهدار
سالارشان را نیکو بودکار
احرار را نیز دل باد بیدار
تا حمله گویند با جان آگاه
الحمد لله‌، الحمد لله
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
اتحاد اسلام
چندگویی چرا مانده ویران
هند و افغان و خوارزم و ایران
چندگویی چرا جسته مأوا
خرس پتیاره بر جای شیران
چندگویی چرا روز حاجت
مانده ازکار، دست دلیران
چندگویی چرا ما اسیریم
زانکه آزادی ما اسیران
جنبش و دوستی و وداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ثروت وملک و ناموس ومذهب
چار چیز است در ما مرکب
ثروت و ملک و ناموس ما را
برده این اختلافات مذهب
اختلافات مذهب در اسلام
روزما را سیه کرده چون شب
عزت ما به دو چیز بسته است
اتحاد اول و بعد مکتب
کاین دو، اول طریق ارشاد است
روز یکرنگی و اتحاد است
اجنبی یارگردد نگردد
خصم‌، غمخوارگردد نگردد
آنکه بیمار را زهر داده است
خود پرستارگردد نگردد
وآنکه صد بی‌وفایی به ماکرد
او وفادارگردد نگردد
زبن خرابی که درکار ما هست
سخت‌تر کار گردد نگردد
زین سبب چاره صلح و سداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
هند و ترکیه و مصر و ایران
تونس و فاس و قفقاز و افغان
در هویت دو، اما به دین‌، یک
مختلف‌، تن ولی متحد، جان
جملگی پیرو دین احمد
جملگی تابع نص قرآن
مسلمی گر بگرید به طنجه
مؤمنی نالد اندر بدخشان
آری این راه و رسم عباد است
روز یکرنگی و اتحاد است
وقت حق‌خواهی و حقگزاری‌ست
روز دینداری و روز یاری است
حکم اسلام و حکم پیمبر
بر تو و او و ما جمله جاری است
ما و اویی نباشد در اسلام
کاین سخن‌ها ز دشمن شعاری است
چار یار نبی صلح بودند
زین سبب جنگ ما و تو خواری است
تیشهٔ ریشهٔ دین عناد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
وقت کا رست
ای دل ز جفای دیده یاد آر
زان اشک به ره چکیده یاد آر
این نکتهٔ ناگزیر بشنو
وین قصهٔ ناشنیده یاد آر
زین ملک ستم کشیده‌، یعنی
ز ایران تعب کشیده یاد آر
ز آن روزکه اشکبار بودی
درگوشهٔ غم خزیده یاد آر
امروزکه زخم یافت مرهم
زان جسم به خون طپیده یاد آر
گرکسوت نو بریده‌ای باز
زان پیرهن دریده یاد آر
امروز که چهر بخت دیدی
زان عارضهٔ ندیده یاد آر
امروزکه شد بهار پیدا
زان باغ خزان رسیده یاد آر
هر وقت که قصد کارکردی
این یک بیت گزیده یاد آر:
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
یک چند شد از جفای اشرار
بنیاد بقای ما نگونسار
یک چند بهر دیار و هر شهر
گشتیم قتیل تیغ اشرار
با اینکه به حق حق نبودیم
در هیچ طریقه‌ای گنه کار
تا آنکه مجاهدین دانا
ما راگشتند ناصر و یار
از خطهٔ مرد خیزتبریز
بر بست میان‌، گزیده ستار
ازکشور رشت نیز برخاست
آوازهٔ حضرت سپهدار
صمصام برآمد از صفاهان
سید عبدالحسین از لار
از شاه حقوق خویشتن را
کردند طلب به جهد بسیار
امروزکه رنج برطرف گشت
ای ملت رنجدیده زنهار
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
در جهل مباش و دانش اندیش
کز جهل نرفت کاری از پیش
زنهار به فکرکار خود باش
بیگانه چنین مباش از خویش
با داوری فکر تا توانی
می کوش به مرهم دل ریش
در فکر وکیل باهنر باش
لیکن نه به طرز دورهٔ‌ پیش
خود شرط وکیل نیست امروز
قطر تنه و درازی ریش
از ظاهر بی‌درون حذرکن
وز عالم بی‌عمل بیندیش
امروزکه روز نیک‌بختی است
می کوش به نیک‌بختی خویش
امروز درست باید انداخت
تیری که نهفته‌ایم درکیش
گر زانکه خدنگ بر خطا رفت
گردیم نشان تیز تشویش
پندی دهمت ز خیرخواهی
از جان بنیوش پند درویش
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
شد لطف خدا به خلق شامل
افتاد بدست‌، مقصد دل
شد از پس جهدهای بسیار
امروز مراد ملک حاصل
امروزکه روزکاردانی است
چندین منشین زکار عاطل
بی‌حیله و دست کاری و مکر
یک ره بگزین وکیل عامل
نادان چو مواضعت نماید
دانا افتد به دام هایل
کی آنکه به‌قصد جاه و مال است
درکار وکالت است قابل
بایست وکیل ممتحن جست
با خاطر پاک و رای مقبل
ورنه زهجوم طعنهٔ خلق
عاطل گردد وکیل باطل
گفتار بهار خسته دل را
بشنو، بشنو به حس کامل
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
دوز و کلک انتخابات
ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحب‌الرأیا! رو صبح‌نشین روی خرک
رأی‌ها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
می‌دود پیشتر و می‌دهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه به‌آزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکم‌دلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا به‌تسبیح و به‌عمامه و تحت‌الحنک‌است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملک‌هایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بی‌درک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
خون خیابانی
در دست کسانی است نگهبانی ایران
کاصرار نمودند به ویرانی ایران
آن قوم‌، سرانند که زیر سر آنهاست
سرگشتگی و بی‌سرو سامانی ایران
الحق که خطا کرده و تقصیر نمودند
این سلسله در سلسله جنبانی ایران
در سلطنت مطلقه چندی پدرانشان
بردند منافع ز پریشانی ایران
نعم‌الخلفان نیز درین دورهٔ فترت
ذیروح شدند از جسد فانی ایران
پامال نمودند و زدودند و ستردند
آزادی ایران و مسلمانی ایران
کشتند بزرگان را و ابقا ننمودند
بر شیخ حسین و به خیابانی ایران‌
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
کشت ‌آن‌ حسن از بهر وطن‌، گر دو سه کاشی
کشت این ‌حسن احرار وطن را چو مواشی
تقلید از او کرد و ندانست و خطا کرد
آری در کهدان شکند سارق ناشی
این صاحب کابینه و آن والی تبریز
صدری که چنین است چنانند حواشی
گه ‌قتل مهین شیخ حسین‌خان را در فارس
تصویب نمودند به صد عذرتراشی
گه بر سرتبریز دویدند و نمودند
قانون اساسی را از هم متلاشی
در سایهٔ قانون سر قانون‌طلبان را
از تن ببریدند و نکردند تحاشی
آوخ اگر ارواح شهیدان به قیامت
گیرند گـــــریبان نژاد لله‌باشی
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
دریوزه گری کوفت در صاحب‌خانه
وانگاه برفت از اثر صاحب خانه
از کثرت تلبیس و ریا کرد به خود جلب
چون گربهٔ عابد نظر صاحب خانه
از بهرگدایی شد و چون خانه تهی دید
بگرفت به حجت کمر صاحب خانه
دژخیم خیابانی ازین قسم به تبریز
وارد شد و شد حمله‌ور صاحب خانه
با آنکه در افواه عوام است که مهمان
من‌باب مثل هست خر صاحب خانه
این نره‌خران لگدانداز شتر کین
جستند به دیوار و در صاحب خانه
در خانهٔ احرار شدند، از ره اصرار
مهمان و بریدند سر صاحب خانه
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
رندان به گمانشان که شکاری سره کردند
وز قتل مهمان‌، کار جهان یکسره کردند
روبه‌صفتان بین که چسان پنجه خونین
از فرط سفه درگلوی قسوره کردند
آزادی را بلهوسان ملعبه کردند
حریت را بی‌خردان مسخره کردند
راندند ز خون شهدا سیل و بر آن سیل
از نعش بزرگان وطن قنطره کردند
قصری زخیانت بنهادند و بر آن قصر
از لخت دل سوختگان کنگره کردند
وانگه پی تنویر شبستان شقاوت
از تیر جفا، سینهٔ ما پنجره کردند
وز کینه شبانگاه‌، تجددطلبان را
کشتند و تو گویی عملی نادره کردند
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
جمعی پی ترحیم خیابانی مظلوم
اجلاس نمودند نجیبانه درین بوم
رسم‌ است که‌ چون‌ مُرد مسلمان‌،‌ پی ترحیم
قرآن به دعا ختم کند امت مرحوم
جز آنکه مسلمان نبود یا که نباشند
حکام مسلمان و مسلمانی مرسوم
چون مرده مسلمان بود و زنده مسلمان
از ختم و عزا منع حرام آید و مذموم
این بلعجبی بین که به‌جد حمله نمودند
بر مجلس ترحیم خیابانی مظلوم
بستند ره آمد و شد را به رخ خلق
وابداع نمودند ز نو قاعده‌ای شوم
غافل که ازین حرکت مذبوح‌، نگردد
آزادی معدوم و ستمکاری مکتوم
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
از آستی ار دست حقیقت به در آید
این دستگه غیر طبیعی به سر آید
رخسار بپوشند وجیهان ریاکار
گر چهر حقیقت ز پس پرده درآید
ای قاتل آزادی ایران به حذرباش
زان لحظه که قاضی به‌سر محتضر آید
پر گیرد و در بارگه عدل بنالد
این روح کزین کالبد خسته برآید
ملت بود آن شیر که هنگام تزاحم
چون بیشتر آزرده شود پیشتر آید
ای پیر مکن گریه که هنگام مکافات
از روح جوان تو بر تو خبر آید
وی کودک نالان پدر کشتهٔ مسکین
زاری مکن امروز که روز دگر آید
گر خون خیابانی مظلوم بجوشد
سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
اهلا و سهلا
اهلا و سهلا ای نسیم بهار
ای قاصد زلف یار
از زلف یار آیی چه داری بیار
ای کاروان تتار
گویی هنوز ای نفخهٔ مشگبار
هست‌آن سیه‌زلف یار
آشفته و سرگشته و بی‌قرار
از بار دل‌های زار
گو هنوز آن بستگی‌های دل
نگشوده‌از پای او
وآن کنج ویرانست مأوای دل
رنج است کالای او
دلبر ندارد هیچ پروای دل
غافل ز غوغای او
دل نیز باشد خسته و داغدار
ز اندوه هجران یار
نی نی خطا گفتی چنین نیست راز
نرد تخطی مباز
کز جور دل‌ها سرکشیده است باز
آن زلف دستان طراز
کوته شدش از جور دست دراز
دستان دیگر نبواز
کان سرکشی بگذشت و آن روزگا‌ر
سامان پذیرفت کار
وصل آمد و بگذشت ایام هجر
معدوم شد نام هجر
زهری که پنهان بود در جام هجر
شد جمله درکام هجر
یکسر گذشت آغاز و انجام هجر
برچیده شد دام هجر
وآن عاشق غمدیده اشکبار
بیرون شد ز انتظار
بگذشت آن کز دستبرد رقیب
نالان شود جان ما
گردد پریشانتر ز زلف جبیب
حال پریشان ما
گل را نباشد ناز بر عندلیب
اندرگلستان ما
وزگل ندارد شکوه‌، نالان هزار
با نالهٔ زار زار
بگذشت آن کافراسیاب خزان
آید به ملک چمن
کاذر مهش آ‌ذر فروزد به جان
با نیروی تهمتن
بگذشت آن کز جانب مهرگان
تازد به تل و دمن
کاردیبهشت آید چو اسفندیار
با گرزهٔ گاو سار
با گلبنان باغ بربست دی
عهدی به فال سعید
کاندر چمن تازد دگرباره وی
چپش ازقریب و بعید
گر بشکند عهد از ره جهل وغی
ترسم چو عبدالحمید
گردد اسیر پنجهٔ اقتدار
از نیروی نوبهار
خوش باشد ارزین شاه گیرند پند
شاهان پیمان شکن
سبلت نخایند از ره ریشخند
برملت خوبشتن
بندند بر ملت در چون و چند
بی‌حیله و مکر و فن
کافزون‌تر است از حیلهٔ شهریار
مکر و فن کردکار
والله خیرالماکرین گفت حق
رو مکر و افسون مکن
از مکر، دم درکش چنین گفت حق
حق را دگرگون مکن
پیمان‌شکن را خصم‌دین گفت حق
چندین چه و چون مکن
پیمان قران را بدار استوار
تا داردت پایدار
ای ملت عثمانی ای رویتان
پیوسته روی خدا
ای ملت عثمانی ای سویتان
همواره روی خدا
بشکسته از نیروی بازویتان
پشت عدوی خدا
وز پردلی‌تان گشته شادی گوار
دل‌های امیدوار
شد مایهٔ رادی و فرزانگی
جیش سلانیکتان
دست ستم از دشمن خانگی
بربسته پلتیکتان
رانند تحسین‌ها به مردانگی
از دور و نزدیکتان
واندر بطون دهر جست انتشار
آن جنبش و کارزار
چتر (‌ترقی‌)‌تان برازنده شد
از نعمت (‌اتحاد)
بنیاد (‌اقدام‌) عدو کنده شد
از همت اتحاد
ایرانیان را جان و دل زنده شد
از خدمت اتحاد
زبن رو نمودند از (‌سعادت‌) شعار
در آن همایون دیار
گشت از شما بنیاد ایمان متین
رحمت بر ایمانتان
وزکارکرد جانفشانان دین
فرخنده شد جانتان
سلطان نو جستید صد آفرین
بر جان سلطانتان
طوبی براین سلطان والاتبار
وین سایهٔ کردگار
شاه رعیت پرور نامور
سلطان محمد رشاد
سلطان والا اختر دادگر
منظور جان عباد
کردار او باشد در اول نظر
پیرایهٔ اتحاد
آثار او باشد در آخر شمار
سرمایه افتخار
سلطان محمدخان خامس که بخت
پیوسته جوید درش
در باغ اسلامی تناور درخت
شخص خرد پرورش
زببندهٔ خرگاه و دیهیم و تخت
ذات همایون فرش
شایستهٔ تحمید یزدان یار
آن خاطر بردبار
شاهی که خیزد نور شهزادگی
از جبههٔ پاک او
ماهی که تابد مهر آزدگی
از چرخ ادراک او
مایل به درویشی و افتادگی
طبع طربناک او
آری بزرگان‌را به هر روزگار
زینگونه بوده است کار
ای دوحهٔ سلجوقیان بی گزند
از چون تو زیبا ثمر
وی نام عثمان‌خان غازی بلند
از چون تو والا پسر
ای از تو در خلد برین شادمند
سنجر شه نامور
وی از تو در باغ جنان شادخوار
از طغرل نامدار
دانی که یکسانند نوع بشر
اندر حقوق خودی
غصب حقوق خلق درهرنظر
باشد ز نابخردی
عدل و مساواتست نعم‌السیر
در مذهب ایزدی
جور و ستبداد است بئس‌الشعار
در کیش پروردگار
عبدالحمید از جهل مبرم چه دید
جز بند و مسمار جهل
وز جور و استبداد جز غم چه دید
این است آثار جهل
جاهل به جز محنت ز عالم چه دید
وای آنکه شد یار جهل
زین رو بباید علم کرد اختیار
شاد آنکه با علم یار
شاهد شدی از جان و دل یار علم
یزدان بود یار تو
گرم است در ملک تو بازار علم
خود گرم بازار تو
چون کرده‌ای با نیکوئی کار علم
نیکو بود کار تو
کار تو از علم تو گیرد قرار
خرم زی ای شهریار
شاها زمان خدمت ملت است
آن هم چنین ملتی
کز جان و دل فرمانبر دولتست
آن هم چنین دولتی
باری اوان جنبش و همت است
شاها کنون همتی
تا خود شود بنیاد دین پایدار
زان همت شاهوار
شاها به راه راستی زن قدم
تا دین شود رو سفید
دامان دل را پاک دار از ستم
تا خصم گردد پلید
بر جان خلق ای فیض مطلق بدم
تا دانش آید پدید
بر کِشت ملک ای ابر رحمت ببار
تا بیش آید ببار
شاها درِ علم و خرد بازکن
بر دولت خویشتن
اسلام را شاها سرافرازکن
از صولت خویشتن
ایرانیان را یار و دمسازکن
با ملت خویشتن
تا دین شود زین اتحاد آشکار
ای شاه دشمن شکار
نادرشه آن شاهنشه هوشمند
شد یار این اتحاد
ز آن رو که خود می‌دید بی چون و چند
آثار این اتحاد
در ملک ایران شد بعهدش بلند
گفتار این اتحاد
لیکن ندادش آسمان زبنهار
رفت‌از جهان‌خوار وزار
او رفت و واماندند ایرانیان
چون گله در دست گرگ
وز رفتن او نیز رفت از میان
این اتحاد بزرگ
واکنون فرو بستند ملت میان
در این خیال سترگ
خوش باشد ار سلطان گیهان مدار
گردد به این قوم یار
تا این دو ملت بار دیگر شوند
همدست وهمداستان
بر دشمنان دین مظفر شوند
بر سیرت باستان
زان کج نهادی‌ها مکدر شوند
این فرقهٔ راستان
گردد اساس راستی برقرار
یکرنگی آید به کار
شاها ببین از راه مردانگی
بر ما که رسوا شدیم
وز ترکتاز دشمن خانگی
مطموع اعدا شدیم
بیگانگان کردند دیوانگی
چندانکه بی‌پا شدیم
شاید ز فر خسرو بختیار
ما را شود بخت یار
برما ز روس و انگلیس است بیش
اجحاف و کین و ستیز
بر ما رسد هردم دوصدگونه نیش
زان فرقهٔ بی‌تمیز
شد مملکت بی‌خانمان و پریش
چون خانم بی‌جهیز
هرکس چو داماد آید از هرکنار
تا گیردش درکنار
غافل که اسلام این‌قدر پست نیست
کش برگرفتن توان
وربیشه از شیران تهی هست‌، نیست
چندان که خفتن توان
این خانه باری خانهٔ مست نیست
کش پاک رفتن توان
بیرون شوند از خانهٔ هوشیار
گر هستشان هوش یار
چون خاطر فردوس پیمای تو
اسلام را زیور است
وندرکلام پارسی رای تو
استاد دانشور است
اندر مدیح ذات والای تو
گفتار من درخور است
والا شود آری از این رهگذار
گفتار نغز بهار
تا مرد را از بخت‌، فرخندگیست
بخت تو فرخنده باد
تا ملک را از عدل‌، پایندگیست
ملک تو پاینده باد
تا جان و تن سرمایه زندگیست
جان و تنت زنده باد
بادا نگهدارت به لیل و نهار
لطف خداوندگار
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
کار ایران با خداست
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهب‌ها جداست
کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هردم از دستان مستان فتنه و غوغا بپاست
کار ایران با خداست
هردم از دریای استبداد آید بر فراز
موج‌های جانگداز
زبن تلاطم کشتی ملت به گرداب بلاست
کار ایران با خداست
مملکت کشتی‌، حوادث بحر و استبداد خس
ناخدا عدلست و بس
کار پاس کشتی وکشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی گناه
ای مسلمانان در اسلام این ستم‌ها کی رواست
کار ایران با خداست
شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست
زانکه طینت پاک نیست
دیدهٔ خفاش از خورشید در رنج و عناست
کار ایران با خداست
باش تا آگه کند شه را ازین نابخردی
انتقام ایزدی
انتقام ایزدی برق است و نابخرد گیاست
کار ایران با خداست
سنگر شه چون بدوشان تپه رفت از باغ شاه
تازه‌تر شد داغ شاه
روز دیگر سنگرش در سرحد ملک فناست
کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان
حضرت ستارخان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست
کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ
فر دادار بزرگ
آنکه گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست
کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید
نام حق گردد پدید
تا ببینیم آنکه سر ز احکام حق پیچدکجاست
کار ایران با خداست
خاک ایران‌، بوم و برزن از تمدن خورد آب
جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
کار ایران با خداست
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
شام ایران روز باد
عیدنوروزاست هر روزی به ما نوروز باد
شام ایران روز باد
پنجمین سال حیات ما به ما فیروز باد
روز ما بهروز باد
برق‌تیغ ماجهان پرداز و دشمن‌سوز باد
جیش ما کین توز باد
سال استقلال ما را باد آغاز بهار
با نسیم افتخار
یاد باد آن نوبهار رفته وان پژمرده باغ
وآن خزان‌تیز چنگ
وان همه محنت که بر بلبل رسید از جور زاغ
در ره ناموس و ننگ
وان ز خون نوجوانان برکران باغ و راغ
لاله های‌رنگ رنگ
وان ز قد راد مردان درکنار جوببار
سروهای خاکسار
یاد باد آن باغبان کزکینه آتش درفکند
در فضای این چمن
وان نسیم مهرگان کامد و از بیخ کند
لاله و سرو سمن
آن یکی بر هرزه کرد انباز رنج سخت‌، بند
گلبنان ممتحن
وان‌دگر بر خیره کرد آوبز چوب خشک دار
میوه‌های خوشگوار
بر کران گلشن تبریز آتش درگرفت
از نسیم جور شاه
کشت از آن آتش که ناگه اندران کشور گرفت
خون مسکینان تباه
چون ز مردی و دلیری ره برآن لشکر گرفت
لشگر مشروطه‌خواه
لشکر همسایه ناگه سر برآورد ازکنار
با هزاران گیر و دار
کاین منم افشرده پا اندر ره صلح و وداد
نیست‌ازمن‌ خوف‌ و بیم
آمدستم تا ببندم ره بر آشوب و فساد
بر طریق مستقیم
اله اله ز آن تطاول‌، اله اله زان عناد
ای خداوند کریم
این‌چه جوراست و عداوت این‌چه بغض‌است ونقار
زبن کروه بار بار
اندک اندک زین بهانه سوی قزوین کرد روی
وحشیانه‌جیش‌روس‌
در شمال ملک ما افتاد ز ایشان های و هوی
ای‌درپغ‌وای‌فسوس‌
درخراسان هم در آن هنگامه روس خیره‌پوی
ازستم‌بنواخت کوس‌
حامی اشرار شد و افکند در مشهد شرار
نی نهان‌، بل آشکار
یاد بادا آن مه خرداد و آن جان باختن
در ره ناموس و دین
وان به سوی قبهٔ الاسلام توپ انداختن
بر عناد مسلمین
قومی از بی‌دانشی کار وطن را ساختن
نیز قومی در کمین
تا که میدانی به دست آرند در آن گیر و دار
غافل‌ازانجام کار
غافل از این کاسمان هر روز بازی‌ها کند
برخلاف رای مرد
ملت بیدار دل‌، گردن فرازی‌ها کند
روز پیکار و نبرد
کردگار دادگستر, کارسازی‌ها کند
بر مرام اهل درد
تاکه اهل درد راگردد زمانه سازگار
چرخ، ‌رام ‌و بخت، ‌یار
یاد باد و شاد باد آن سرو آزاد وطن
حضرت ستارخان
آن که داد از رادی و مردانگی داد وطن
اندر آذربایجان
راد باقرخان کزو شد سخت بنیاد وطن
شاد بادا جاودان
یاد بادا ملت تبریز و آن مردان کار
مایه‌های افتخار
یاد باد آن جیش گیلان وآن همه غرنده شیر
وان یورش های بزرگ
وان مهین سردار اسعد وان سپهدار دلیر
وان جوانان سترگ
یادباد آن در سفارتخانه از جان گشته سیر
چون ز شیر آشفته گرگ
وان حمایت پیشگان همسایگان دوستار
بوده او را در جوار
یاد بادا آن طبیب روسی عیسی نفس
وان رحیم دردمند
وان دوای روح‌پرورکش نباشد دسترس
جزکه‌بیماری نژند
وان شفای عاجل و جنگ‌آوری‌های سپس
وآن‌همه رنج وگزند
وان بهانه جستن و آوردن اندر آن دیار
لشکروحشی‌شعار
اینک اینک سال نوشد آفرین بر سال نو
هم بر این اقبال نو
سال نو هردم زند بر ملک ایران فال نو
دل کند آمال نو
ماضی ماکهنه شد بنگر به استقبال نو
فر و استقلال نو
فر و استقلال نو باشد در استقبال کار
منت از پروردگار
هم‌جواران را به‌ما انصاف کاری هست نیست
رو بکن کار دگر
قوم مغرب را بر اهل شرق یاری هست نیست
رو بجو یار دگر
خو‌د خریداری برین افغان و زاری هست نیست
رو به بازار دگر
زان که کس را دل به حال کس نمی‌سوزد، بهار
کار باید کرد کار
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست خواص
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص
کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص
داد از دست خواص
داد مردم ز عوام است که کالانعامند
به خدا بدنامند
که خرابی همه از دست خواص است خواص
داد از دست خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا
ایمن از حبس و جزا
ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
داد از دست خواص
عامی از بی‌خبری خیر ندانسته ز شر
اندر افتد به خطر
عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
داد از دست خواص
بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز
همچو بر خیل عجم‌، نیزهٔ سعد وقاص
داد از دست خواص
عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست
این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص
داد از دست خواص
عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان را تسخیر
عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
داد از دست خواص
از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید
صدف پر باید
چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
داد از دست خواص
عامیان را همه سو رانده بمانند رمه
یکتن آقای همه
خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص
داد از دست خواص
در صف ساده‌دلان شور و شر افکنده ز کید
عمرو رنجیده ز زید
خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص
داد از دست خواص
دست‌ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر
در دل خالد و بکر
تا که خود در حرم قدس‌، شود خاص‌الخاص
داد از دست خواص
نفع خود یافته در تقویت جهل انام
طالب حمق عوام
که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص
داد از دست خواص
طالب راحتی نوع مباشید دگر
کاین فضولان بشر
بشریت را بستند ره استخلاص
داد از دست خواص