عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قاتل کفار حیدر کرار حضرت علی ابن ابیطالب علی علیه‌السلام
مقصود ز آفرینش کون و مکان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه می‌دهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان می‌دهد نشان
بی‌شک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مولودیه در مدح انسیه حورا فاطمه زهرا سلام‌الله علیها
امروز عالمی ز تجلی منور است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفه‌اش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمت‌الله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بی‌شک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح مولی الکونین علی‌علیه‌السلام
درحقیقت جان ندارد هرکسی جانان ندارد
هرکسی جانان ندارد درحقیقت جان ندارد
جان که جان باشد نیاساید دمی بی‌روی جانان
پس محقق‌دان که هرکس این ندارد آن ندارد
معنی اندر صورت آدم همان عشقست آری
آدمی و ز عشق غافل بودن این امکان ندارد
ورتو گوئی صورت انسانست خندد عقل و گوید
صورتی باشد ولیکن معنی انسان ندارد
ای بسا انسان که چون با دیده تحقیق بینی
کمتر از حیوان بود یا فرق با حیوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزیر از عشق جانان
جان انسان داشتن زین خوبتر برهان ندارد
کیست دلبر آنکه بی‌عشقش دلی تسکین نیابد
کیست جانان آنکه بیمهرش کسی ایمان ندارد
مرتضی شاه ولایت شیر یزدان زوج زهرا
کاسمان دین چو رویش اختری تابان ندارد
درد جسمست آنکه درمانش بود نزد طبیبان
درد روح الا تو لای علی درمان ندارد
ز انبیاء و اولیاء و اصفیاء پاک دامان
کیست آنکو مرتضی را دست بر دامان ندارد
در علی فانی شود آخر وجود حق‌پرستان
ز آنکه راه حق‌پرستی جز علی پایان ندارد
بی‌علی فلک بشر غرقست در بحر طبیعت
کی بساحل میرسد کشتی چو کشتیبان ندارد
کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت
تا بدانی ملک هستی جز علی سلطان ندارد
عالم ایجاد میدانی است از روی تصور
و ندر آن مردی بجز شیر خدا جولان ندارد
خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت
تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم شان ندارد
راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد
هرکه نشناسد علی را جانشین وجدان ندارد
هرچه میخواهی بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خوانی به ز حق مدحی به از قرآن ندارد
آنکه امروز است بیسامان کوی او بفردا
باش تا بینی کسی جز او سروسامان ندارد
آنکه با عشقش در آتش میرود بنگر که یک مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
یا علی خاک درت یعنی صغیر اصفهانی
خود تو دانی جز تو بر کس دیده احسان ندارد
تو ولی نعمتی بر او تو را میخواهد از تو
تا نگویندش که این کوته نظر عرفان ندارد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ساقی کوثر حیدرصفدر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
همچو جام جمت ار آینه رخشان گردد
صد سکندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه این آب و گلی بلکه همه جان و دلی
آندو چون محو شود ایندو نمایان گردد
گنج در خانه نهان داری وز آن بیخبری
شود آن گنج عیان خانه چو ویران گردد
مکن آسایش خاطر طلب از کثرت مال
مال چون جمع شود فکر پریشان گردد
جان من دم زدن از چون و چرا ابلیسی است
باید آدم بخدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار که سر حد درستی اینجاست
متجاوز بخطا پیروز شیطان گردد
ای نگردیده پشیمان تو همان ابلیسی
آدم ار جرم و خطا کرد پشیمان گردد
گرچه مشکل ز پی مشکلت آید در پیش
کن تو کل بخدا تا همه آسان گردد
کار خود چون بخدا بازگذاری چو خلیل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مکنت و ثروت نبری جز که ز تو
دل انده زدهٔی شاد بدوران گردد
راضی از خوددل مردان خدا کن که تو را
این عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بی‌سبب خشم مرا ز آنکه بفدای جزا
خشم بیجای تو از بهر تو نیران گردد
خویشتن را بتولای علی (ع) ثابت کن
ثابت از بهر تو تا معنی ایمان گردد
پادشاهی که بهمراهی لطف و کرمش
صعوه سمیرغ شود مور سلیمان گردد
آبرو یابد اگر قطره ز خاک در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ریگ هامون اگر از مقدم او گیرد فیض
در شود لعل شود لولو و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عمیمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ریحان گردد
ذره گر وام کند نور ز در نجفش
مه شود مهر شود زهره و کیوان گردد
عشق کل نقطه توحید که اندر صفتش
عقل کل و اله و سرگشته و حیران گردد
جز علی کیست که در کندن بابت خیبر
ظاهر از بازوی او قدرت یزدان گردد
جز علی کیست که افزون ز ثواب ثقلین
فضل یک ضربت او در صف میدان گردد
آنکه بر اوست خداوند ثناخوان چو منی
کی تواند که بدان ذات ثنا خوان گردد
هنرم عیب ولی عیب هنر باشد اگر
مورد ترضیه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بکهسار همی ابر در افشان گردد
دوستدار علی و دشمنش از شادی و غم
این یکی خندان و آن یک همه گریان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأیوس
سائلی همچو من از آن شه مردان گردد
هست امید صغیر اینکه در این آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علی‌ابن ابیطالب علیه‌السلام
هیچ دانی که جوانمرد و هنرور باشد؟
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمه‌اش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بی‌پدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بی‌مثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)
خورشید و تیغ و آینه درویش این چهار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهره‌ور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زره‌پوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بی‌کدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینه‌اش مرد هوشیار
با خشت تیره‌اش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بی‌پرده یار پرده‌نشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوست‌ها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذره‌های وجود آفتاب‌وار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بی‌دوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشته‌ایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - غدیریه در مدح ساقی سلسبیل و مرشد جبرئیل
فسرده طبع من ای عندلیب دستان‌ساز
چه روی داده که برناید از تو هیچ آواز
مگر چه شد که تو گشتی ز خویشتن مأیوس
چو صعوه‌ئی که در افتد به چنگل شهباز
گر از حوادث دهری ملول ایمن باش
که نیست بار خدا را کسی بملک انباز
هر آنچه بینی حق‌بین و بس سخن کوتاه
مپوی راه دو بینی مسا ز قصه دراز
اگر بدیده تحقیق بنگری بینی
حقیقت است که پوشد همی لباس مجاز
غرض ز کنج خموشی بچم بطرف چمن
غزل‌سرای و سخن‌گوی و ساز عشرت ساز
رسید فصل گل و کبک و بوالملیح و تذرو
ببوستان همه در نغمه‌اند و سوز و گداز
فتاده غلغله در سقف آسمان بلند
ز بس ترانه زیر و بم و نشیب و فراز
شعاع شمس نتابد دگر بصحن چمن
ز بس که مرغ کند در هوای آن پرواز
گرفته لاله بدل داغ چون دل محمود
پریش طره سنبل شده چو زلف ایاز
به آب جوی در افکنده سر و سایه‌مگر
شنیده اینکه نکوئی کن و در آب انداز
هوا هوای بهشت است گوئیا بجهان
در بهشت در اردیبهشت گردد باز
الا بعیش و طرب کوش و باده نوش و نیوش
مر این ترانهٔ دلکش ز حافظ شیراز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیرعشق مباز
علی‌الخصوص به فصلی ز فصل‌ها خوشتر
به‌ویژه روز شریفی ز روزها ممتاز
چه روز روز سعید غدیر کاندر وی
فتاد سر هویت برون ز پرده راز
نمود ابروی خود یار تا بدان محراب
کنند مردم دیر و کنشت و کعبه نماز
نهاد ناز و درآمد ز پشت پرده و خواست
که عالمی همه جانها بر او کنند نیاز
ز راه بنده نوازی به بندگان ز علی
نمود جلوه سراپا خدای بنده نواز
به تنگ آمدم ای عقل تا کیش خوانی
گهی خدیو عجم گاه پادشاه حجاز
گهی بمدحش گوئی نموده اینسان رزم
گهی بوصفش خوانی کز اوست این اعجاز
تو می‌نیاری این راه را نوردیدن
بجا بایست که عشق آمده است در تک و تاز
علی است ما حصل لااله الا هو
بحق‌پرستی خود ای علی‌پرست بناز
علی است کنز خفی کز خفای ذات قدیم
ظهور یافت بدان فر و شوکت و اعزاز
چو حق ندیدی و نشناختی چه بستائی
ببین و بشناس آنگه به بندگی پرداز
اگر خدا طلبی روی در علی (ع) آور
اگر علی طلبی بین بشاه صابر باز
جهان صبر و محیط صفا و قلزم صدق
سحاب مکرمت و کوه حلم و مخزن راز
طریق اوست طریق علی و آل و صغیر
مطیع وی شده و ز هر طریق آمده باز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در میلاد مسعود حضرت ثامن الائمه علیه‌السلام
طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس
ببین ز نجمه بعالم طلوع شمس شموس
نمود انفس و آفاق را قرین سرور
شهی که نفس نفیسش بود انیس نفوس
تبارک الله از این روز اسعد میمون
که هست مولد شاه حجاز خسروطوس
خدیو خطه طوس آنکه عارفان ندهند
گدائی در او را بحشمت کاوس
امام جن و بشر کش بر آستانه قدس
ملایکند دما دم بذکر یا قدوس
مه سپهر ولایت شهی که در هر صبح
زند بخاک درش آفتاب گردون بوس
زرشگ خادم کویش رواست خازن خلد
همی گزد لب و برهم زند کف افسوس
عجب نباشد اگر فایق آمد از هر باب
گه مباحثه با عالم یهود و مجوس
چه جلوه ذره کند درمقابل خورشید
چه صرفه قطره برد در کنار اقیانوس
چه شد دنائت مأمون و کینه‌توزی او
کجاست آن همه تزویر و حیله و سالوس
بگو بیا و ببین حشمت خدائی وی
که آن بدیده خلق خدا بود محسوس
همیشه بر سر بام جهان بکوری خصم
بنام نامی آنشه فلک نوازد کوس
درون جسم گدازد دل حسودانش
چنانکه شمع گدازد میانهٔ فانوس
شهی که وحش بیابان از او گرفته مراد
صغیر کی شود از لطف و رحمتش مأیوس
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید مولود مسعود حلال مشکلات کشتی نجات علی علیه‌السلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بی‌شک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بی‌خردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابن‌مریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ولی ذوالمنن حضرت حجه‌ابن‌الحسن عجل‌اله تعالی فرجه
هر آنچه میزنم از دفتر وجود ورق
نوشته است بخط جلی که جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
یقین فراخته از غیب در عیان بیرق
به یمن مولد مسعود مهدی موعود
زمین بعرش برین از شرف گرفته سبق
ولی مطلق حق آنکه کارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق کاینات از او ظاهر
خود اوست مصدر کل ممکنات از او مشتق
چگونه عالم ایجاد را نظامی بود
نمیگرفت ز اضداد اگر که نظم و نسق
زبق نماید اگر هیبتش هواداری
کند فرار دوصد سال راه باد از بق
از او قوائد اسلام راست استحکام
از او مسائل و احکام را بود رونق
شد او به پردهٔ غیبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
برای آنکه نماید نثار مقدم او
زمانه هستی خود را نهاده روی طبق
بدست قدرت شد کلک صنع روز ازل
پی نوشتن نام گرامیش منشق
بدل ز معرفتش تا که بهره‌ای نرسد
دل حزین نرهد هیچ ز اضطراب و قلق
مر این عطیه میسر نمی‌شود دل را
مگر که با دل صابر علی شود ملحق
صغیر دانی در بحر زورقی باید
ببحر معرفت امروز او بود زورق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینه‌اند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشنده‌اند زان خورشید
چراغهای فروزنده‌اند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمی‌کرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح مولی‌الموالی حضرت علی علیه‌السلام
مکین مسند شاهی علیست جل‌جلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ولی سبحانی حضرت علی عمرانی (ع)
ای پیش ارغوان تو کمتر ز خار گل
قدیک چمن صنو برو رخ یک بهار گل
جز سرو قامت و گل روی تو تاکنون
سروی بباغ دهر نیاورده بار گل
گر بگذری بدین گل رخسار در چمن
چون لاله میشود ز غمت داغدار گل
باد صبا شمیم تو آورد سوی من
گفتم که بر نثار تو بادا هزار گل
ای گلعذار ناز تو بر من روا بود
آری روا بود که بنازد بخار گل
هرکس ز حسرت گل روی تو جان سپرد
نبود عجب که سر زندش از مزار گل
صد چاک کرده پیرهن خویش از چه ور
گر نیست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنیدم که بلبلی
میگفت بی‌وفا گل و بی‌اعتبار گل
تا بر صفای آن بفزاید کنون ردیف
گیرم بمدح حیدر دلدل سوار گل
شاهی که بی‌اشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار می‌نشود آشکار گل
در خود چو یافت رشحهٔی از رنگ و بوی وی
زانرو برنک و بوی کند افتخار گل
آنرا که دل چو لاله بود داغدار وی
بر مقدمش همیشه بود خاکسار گل
جمعی که از مناقب آن شه سخن کنند
سازد صبا به مجلس ایشان نثار گل
بزمی که از مدایح آن شه مزین است
آنجا معین است که ناید بکار گل
تا غنچه از نسیم سحر خنده میزند
تا جلوه میکند بر چشم هزار گل
در پیش خلق بادعدویش چو خار خوار
چیند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغیر از دل منکر طمع مدار
نارسته است هیچ‌گه از شوره‌زار گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - غدیریه در مدح سراج الامه اب الائمه علی «علیه السلام»
عید غدیر آمد و شد گاه وجد و حال
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از می‌این در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن می‌به جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن باده‌ام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بی‌شبه و بی‌نظیری و بی‌مثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمی‌شود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بی‌مهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بی‌زوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهده‌گوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمی‌یافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایه‌اش به مقام علی و آل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در تهنیت عید مولود شاه ولایت اسداله الغالب علی ابن ابیطالب (ع)
در ماه رجب ۱۳۵۳ هجری‌قمری سروده شد
از آن نهاد بعالم بنای کعبه خلیل
که تا در آن بنماید علی جمال جمیل
زهی خدیو مجلل که میشود بنیاد
برای مولد او خانه خدای جلیل
ببزم قدرت او شمس چیست یک مشعل
ز کاخ رفعت او عرش چیست یک قندیل
همین نه شرع نبی راست آمر و ناهی
که کارخانه حق را بود یگانه وکیل
چنان سپهر بفرمان اوست در گردش
که سر ز پا نشناسد ز شدت تعجیل
جناب اوست بذرات ممکنات مجیر
وجود اوست بارزاق کاینات کفیل
اگر نه نام علی اسم اعظم است چرا
شود دوای سقیم و دهد شفای علیل
کفی ز خاک درش با دو کون نتوان داد
که آن متاع کثیر است و این بهای قلیل
بدرگهش دو ملک گرم خدمتند مدام
که میکنند همی هست و نیست را تبدیل
خود اوست مظهر الحی و دمبدم ز دمش
حیات گیرد و بر کون بخشد اسرافیل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائیل
ز خوان مکرمتش رزق ماسوی الله را
دهد بروز و شبان کیل کیل میکائیل
از او رسد بدل جبرئیل وحی و رسد
بر انبیاء و رسل وحی از دل جبریل
تمام وصف علی بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحی تصور کنی تو یا تنزیل
مدیح خوانش موسی گهی و گه عیسی
کتاب مدحش توراه گاه و گه انجیل
باو شدند پناهنده انبیاء و رسل
شعیب و یونس و ادریس و هود و خضر و خلیل
طفیل حضرت او نوح و یوسف و یعقوب
رهین منت او شیث و صالح و حزقیل
خلیل گشت به یمن ولایش ابراهیم
ذبیح گشت ز جان در منایش اسماعیل
اگر نه از پی در یوزه بود بر دروی
بدست داشت سلیمان چرا همی زنبیل
عطا و لطفش عاید بهر فقیر و غنی
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخیل
ز جن و انس و ملک نیست جز بتعلیمش
زبان هرکه بتسبیح گردد و تهلیل
گر او بخواهد و فرمان دهد یقین بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پیل
بجز خدا که توان گفت وصف او که بود
فزونتر از حد اجمال و غایت تفصیل
خوش است ختم کنم نامه را بنام کسی
که هست حیدر کرار را خجسته سلیل
سمی عابد و پور عزیز شه صابر
که نیست جز بپدر نسبتش گه تمثیل
چنین کمال مر او را روا بود زانرو
که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل
بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید
بزرگواری خود را خود آمده است دلیل
ز خوان نعمت شه نعمت اله این نعمت
در این طریق مبادا جدا ز ابن سبیل
محب جاهش بادا بهر دو کون عزیز
عدوی جانش بادا به نشأتین ذلیل
به یمن همت او هم صغیر مدحت‌گر
بهر کجا که شود جشن مرتضی تشکیل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
روزگاری شد که مدح حضرت مولاست کارم
کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم
مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر
من ز جوی طبع در آن پاک مزرع آبیارم
این شنیدستی که اندر لیله الاسری پیمبر
اشتران را دید من خود اشتری از آن قطارم
ورنداری باور و حجته همی خواهی نظرکن
بر کتاب مدح او در دست من کاین هست بارم
تا علی را مدح گویم تا گدای کوی اویم
راستی از سلطنت با اینکه عورم هست عارم
افتخار دیگران گر هست جاه و مال و منصب
من غلام حیدرم این بس به دوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقی کوثر که دانم
نفخهٔ صور قیامت هم نسازد هوشیارم
بنده عشق ویم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اینجا نمی‌شاید که من اشتر سوارم
فاش از عشقش انا الحق گویم و در دعوی خود
پایدارم ور بیفتد کار بر بالای دارم
من به دنبال وی اینجا آمدم افتان و خیزان
ور نه هرگز اندر این عالم نیفتادی گذارم
از دل خود هرچه میپرسم ز رسم و راه و آئین
گوید اینها چیست من از عشق حیدر بیقرارم
گر ز سودای علی سازم جنون خویش ظاهر
میکنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنکه میخواند مرا غالی قصور خود نداند
هرچه خواهد گو بگو من عاشق شیدای یارم
با علی باشد همه کار خدا من کار خود را
گر گذارم با علی باشد چه نقصانی بکارم
یا علی ای مظهر ذات و صفات حی بیچون
خود تو دانی پای تا سربنده عجز و انکسارم
گر مرا بر آستان خوانی زهی بخت سعیدم
ور مرا از در برانی وای بر حال فکارم
گر بدوزخ میفرستی خود تویی مولا و میرم
ور بجنت میبری هستی تو صاحب اختیارم
پادشاها من صغیر مستمندم کز دو عالم
گشته‌ام مستغنی و بر حضرتت امیدوارم
هرچه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
یعنی آور از میان بحر محنت بر کنارم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - تنقید از حاسدین و مناقب علی ابن ابیطالب علیه‌السلام
من که نی تدلیس در محراب و منبر میکنم
نی بخلوت میروم آن کار دیگر میکنم
بی‌سبب خصمی همی ورزند با من حاسدین
کز چه رو مداحی آل پیمبر میکنم
آنچه میگویند در حق من امروز از عناد
روبرو در روز بی‌فردای محشر میکنم
گوی با آنکسکه میگوید سخن از فضل خویش
من بحرف بی‌حقیقت گوش کمتر میکنم
هرچه گوشم بشنود اندازم آنرا پشت گوش
هرچه می‌بینم بچشم خویش باور میکنم
کوری چشم مخالف‌های ذکر یا علی
یا علی را هرچه بتوانم مکرر میکنم
تو مدد از هرکه میخواهی بخواه ای مدعی
من مدد تنها طلب از ذ ات حیدر میکنم
تو مدیح از هرکه میدانی بگو ای کوردل
من بجان مداحی مولای قنبر میکنم
تو زهر خم باده میخواهی بساغر کن که من
از غدیر خم می‌کوثر بساغر میکنم
میشوم محبوب حق از حب شاه اولیا
وال من والاه را بر خود مقرر میکنم
پیروان غیر را با شیعیان او چه حد
من کجا خرمهره را با دربرابر میکنم
شهر علم مصطفی را در علی باشد بلی
من گدائی هرچه میخواهم از این در میکنم
از وصی میپرسم احکام نبی را وین رواست
کسب فیض این برادر زان برادرم میکنم
هرکسی دارد پناهی در جز امن چون صغیر
جا به زیر پرچم ساقی کوثر میکنم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح کشتی نجات حلال مشکلات حضرت علی (ع)
ای وجه رب العالمین هو یا امیرالمؤمنین
ای قبله اهل یقین هو یا امیرالمؤمنین
دل جلوه‌گاه روی تو محراب جان ابروی تو
تو مستعان ما مستعین هو یا امیرالمؤمنین
راه طلب پویم تو را در هر کجا جویم تو را
در هر نفس گویم چنین هو یا امیرالمؤمنین
خیل ملایک لشگرت تاج ولایت بر سرت
ملک حقت زیر نگین هو یا امیرالمؤمنین
تو جان پاک مصطفی وصف تو از قول خدا
آیات فرقان مبین هو یا امیرالمؤمنین
هم سرما او حی تویی هم عروه الوثقی تویی
مهرت بود حبل المتین هو یا امیرالمؤمنین
اول تویی آخر تویی یاور تویی ناصر تویی
بر اولین و آخرین هو یا امیرالمؤمنین
از بهر خدمت روز و شب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامین هو یا امیرالمؤمنین
هرکس کسیر املتمس درویش را عون تو بس
الغوث یا نعم المعین هو یا امیرالمؤمنین
سوی محبان کن نظر محفوظشان دار از خطر
ای حب تو حصن حصین هو یا امیرالمؤمنین
دارد صغیر بی‌نوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمین هو یا امیرالمؤمنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - مولودیه در مدح مظهر العجائب علی ابن ابیطالب «علیه السلام»
ای عاشقان خسته جان‌یار آمد یار آمده
ازخلوت آن‌جا جهان اینک ببازار آمده
آن طلعت زیبنده را آن عارض‌رخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام دیدار آمده
طی سیزده‌روز از رجب گردیده و طرزی عجب
درخانهٔ رب وجه رب ناگه پدیدار آمده
ساقی بزم کبریا بودند یک‌دور انبیا
ساقی کوثر حالیا با جام سرشارآمده
بدحسن کل‌را کوبکو اینعشق کل در جستجو
حالی پی دیدار او با شور بسیار آمده
ور نه بد امانش چرا آن سرالله اشتری
بگشوده چشمان و ور احیران برخسار آمده
قد افلحش ذکر زبان گوئی که آنقدسی بیان
از داستان عاشقان اینجا بگفتار آمده
تا حق‌پرستان بر ملا بینند یزدان را لقا
ز اطلاق و غیب و اختفا در قید اظهار آمده
رفتم خطا این راه را او مظهر است الله را
کی رفته تا آنشاه را گویم دگر بار آمده
در دور گیتی از وفا در هر زمان در هرکجا
بر انبیاء و اولیاء یار و مددکار آمده
تنها نه در دوران ما شد جلوه‌گر جانان ما
در دیدهٔ حیران ما از راه تکرار آمده
چونو صف او را بر شئون از عهده کس نامد برون
اوصاف خود را خود کنون از بهر تذکار آمده
عون الهی پشت او قدرت همه در مشت او
جواله انگشت او این چرخ دوار آمده
حق خواسته جل علا اثبات خود را بر ملا
با ذوالفقاری شکل لا بر نفی کفار آمده
بر آستانش روز سروز چشم‌دل بنما نظر
کز مسکنت چو نبو البشر نوحش بدر بار آمده
از نعمت خاص علی در مدح آن شاه ولی
اینک گهرهای جلی در بحر اشعار آمده
سازد صغیر از جان رقم اوصاف او را دم به دم
کز لطف آن بحر کرم طبعش گهربار آمده
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - غدیریه در مدح مولای متقیان
الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوت‌های نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانه‌ات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوت‌های روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر می‌نگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بی‌خضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکل‌ها به آسانی
بپوش آئینه‌ی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیده‌اند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیم‌الشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم می‌کنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در این‌صورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بی‌همتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار می‌شاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیده‌ها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روح‌الامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس می‌نباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز هم‌شأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خون‌خواره‌اش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی