عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۹ - در سوگ و تاریخ مرگ میر فضل الله
از جهان رفت «میرفضل الله »
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مناجات
الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
به جز معصیت گر چه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۳
فرازنده دست و تیغ زبان
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۶
چه درگاه؟ درگاه شاه گزین!
امام هدی، قبله هشتمین!
چه درگاه؟ درگاه شمع هدی!
شه دین علی بن موسی الرضا
امامی که از یاد قدرش زمین
شد انگشتر آسمان را نگین
از آن است پیر خرد تازه رو
که رخ شسته از چشمه رای او
ز رایش نظر یافت مرآت علم
ز قدرش گران شد ترازوی علم
کرم دستگیری از او یافته
شجاعت دلیری از او یافته
رخ ذلت از خاک او پر صفا
سر طاعت از مهر او عرش سا
اگر نه غبار درش توتیاست
بگو دیده روز، روشن چراست؟!
کی این آب و رنگ است در گوهرش
نساید اگر مهر، رخ بردرش؟!
بود ریزش رحمت بیحساب
گل سجده درگهش را گلاب
ز شرح کمالش، زبان یک ورق
ز در ثنایش، دهان یک طبق
سخن در مدیحش بود زآن فزون
که از عهده اش گفتن آید برون
زبان را ببازار او نیست دست
ز وصفش سخن ورنه بر می شکست
دل معنی از فکر مدحش فگار
زر لفظ از نام او سکه دار
ندارد سخن مدحتی در خورش
از این پس سر فکر و خاک درش
چه در قبله آرزوی ملک
چه در سجده گاه شکوه فلک
ز گلریزی سجده از فرق ها
ازو تا به جنت بسی فرق ها
ز فیض اجابت در آن آستان
شکفت از دعا غنچه های دهان
در آن روضه از اشک اخلاص ها
شده بر فلک نخل های دعا
در و رسته از اشک چشم ملک
گل آفتاب از سفال فلک
ز بس جذبه با خاک آن منزل است
از آن روضه بیرون شدن مشکل است
ندانم در آن روضه پرصفا
چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
چراغان آن روضه دانی ز چیست؟
بصد شمع جویای هر حاجتی است
بر نور آن بارگاه از ادب
سیه شد نفس بس که دزدید شب
برش تا دم نور زد بی حجاب
لب صبح تبخاله زد ز آفتاب
مگو گنبذ است، آفتابی است آن
ز دریای رحمت حبابی است آن
گریزان از او تیرگی با شتاب
چو دود شب از مجمر آفتاب
بود آسمان پیش آن بارگاه
چو نقش کلف بر رخ قرص ماه
چنان است پیشش سپهر بلند
که از مجمری جسته باشد پسند
از آن رشک افلاک گردیده است
که برگرد آن خاک گردیده است
خطوط شعاعی از آن بارگاه
کشد میل در دیده مهر و ماه
مگر سجده کرده است صبحش ز دور
که از مهر دارد بسر تاج نور؟!
ز بس نور قندیل آن بارگاه
نماند او نامه کس، سیاه
ز بس نور آن صحن قدسی مکان
چو شمعی است جاروب آن آستان
بود صحن آن روضه عرش سای
حصار امانی ز قهر خدای
حصارش از آن گنبذ چون سپهر
درخشنده چون هاله ماه و مهر
بر گنبذش آسمان در نظر
نمایان چو فیروزه از تاج زر
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۸ - اصل دهم (ترتیب در دعاهاست)
از آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم معلوم شد که آدمی را بدین عالم غریب که عالم خاک و آب است به تجارت فرستاده اند، اگرنه حقیقت روح علوی است و از آنجا آمده است و باز آنجا خواهد شد. سرمایه وی در این تجارت عمر وی است و این سرمایه ای است که بر دوام بر نقصان است. اگر فایده و سود هر نفسی از وی نستاند، سرمایه به زیان آید و هلاک شود. و برای این گفت حق تعالی، «والعصر ان الانسان لفی خسر. الاالذین آمنوا... الایه». و مثال وی چون آن مردی است که سرمایه وی یخ زده بود. در میان تابستان می فروخت و منادی می کرد و می گفت، «ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایه وی می گدازد.»، همچنین سرمایه عمر آدمی بر دوام می گدازد که جمله وی انفاسی معدودی است در علم خدای تعالی، پس کسانی که خطر این کار بدیدند انفاس خود را مراقب بودند که دانستند که هریک نفس گوهری است که به وی سعادت ابد صید توان کرد، بر وی مشفق تر از آن بودند که کسی بر سرمایه زر و سیم باشد و این شفقت بدان بود که اوقات شب و روز را توزیع کردند بر خیرات و هر چیزی را وقتی تعیین کردند و وردهای مختلف بنهادند.
اما اصل ورد از آن نهادند تا هیچ وقت ایشان ضایع نشود که دانستند که به سعادت آخرت کسی رسد که از این عالم بشود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب بود. و انس جز به دوام ذکر نبود و محبت جز به معرفت نبود و معرفت جز به تفکر حاصل نشود. پس مداومت ذکر و فکر تخم سعادت است و ترک دنیا و ترک شهوات و معاصی برای آن می باید تا فراغت ذکر و فکر یابد. و دوام ذکر را دو طریق است. یکی آن که «الله الله» بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، بلکه به دل نیز نگوید که گفتن دل هم حدیث نفس بود بلکه همیشه در مشاهده بود، چنان که هیچ غافل نباشد ولیکن این سخت متعذر و دشوار بود و هرکسی طاقت این ندارد که دل خویش یک صفت و یک حالت دارد که از این بیشتر خلق را ملال گیرد. پس بدین سبب اوراد مختلف نهاده اند، بعضی به کالبد چون نماز و بعضی به زبان چون قرآن خواندن و تسبیح و بعضی به دل چون تفکر تا ملال حاصل نیاید، چه در هر وقتی شغلی دیگر باشد و در انتقال از حالتی به حالت دیگر سکونتی بود و دیگر نیز با اوقاتی که به ضرورت به حاجات دنیا صرف باید کرد متمیز شود. و اصل آن است که اگر همه اوقات به کار آخرت صرف نکند، باری بیشتر اوقات صرف کند تا کفه حسنات راجح شود. که اگر یک نیمه اوقات به دنیا و تمتع در مباحات صرف کند و یک نیمه در کار دین، بیم بود که آن دیگر کفه راجح شود که طبع یار باشد در هرچه مقتضای طبع است.
و صرف دل به کار دین برخلاف طبع است و اخلاص در آن دشوار است و بی اخلاص هرچه رود بی فایده بود و بسیار اعمال باید که تا یکی به اخلاص از میان بیرون آید، پس بیشتر اوقات باید که در کار دین باشد و کار دنیا تبع باید که بود. و برای این گفت حق تعالی رسول (ص) را، «دومن اناء اللیل فسبح و اطراف النهار لعلک ترضی». و گفت، «و اذکر اسم ربک بکره و اصیلا. و من اللیل فاسجدله و سبحه لیلا طویلا» و گفت، «کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون»، و در همه اشارت بدان است که بیشتر اوقات می باید که به حق تعالی مشغول بود، پس این جز به قسمت اوقات روز و شب راست نیاید، پس بیان این لابد است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۹ - پیدا کردن وردهای روز
بدان که در روزی پنج ورد است:
ورد اول از صبح است تا برآمدن آفتاب و این وقتی شریف است که حق تعالی بدین سوگند یاد کرده است، «و الصبح اذا تنفس» و گفت، «قل اعوذ برب الفلق»، و گفت، «فالق الاصباح»،همه در این آمده است باید که در این وقت همه انفاس خود را مراقب بود. چون از خواب بیدار شود، باید که بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور» و جامه درپوشد و به ذکر و دعا مشغول بود و در پوشیدن جامه نیت ستر عورت و امتثال فرمان و از قصد ریا و رعونت حذر کند. پس به طهارت جای شود و پای چپ پیش نهد، پس وضو کند و مسواک چنان که گفته ایم با جمله اذکار و دعوات به جای آرد. پس سنت صبح در خان بکند، آنگاه به مسجد رود که رسول (ص)چنین کردی و دعایی که ابن عباس روایت کرد است پس از سنت، چنان که در کتاب بدایه الهدایه و احیا آوردیم یاد گیرد و بگوید. پس به مسجد رود آهسته و پای راست در نهد و دعای دخول مسجد بگوید و قصد صف اول کند و سنت صبح بگزارد و اگر در خانه گزارده است تحیف مسجد کند و منتظر جماعت نشیند و به تسبیح و استغفار مشغول شود و چون فریضه بگزارد بنشیند تا آفتاب برآید که رسول (ص) می گوید، «نشستن در مسجد تا آفتاب برآید دوست تر دارم از آن که چهار بنده آزاد کنم.»
و تا آفتاب برآید، باید که به چهار نوع ذکر مشغول باشد. دعا و تسبیح و قرآن خواندن و تفکر. چون سلام نماز بدهد ابتدا به دعا کند و گوید، «اللهم صل علی محمد اللهم انت السلام و منک السلام و الیک یعود السلام، جینا ربنا بالسلام و ادخلنا دارالسلام، تبارکت ربنا یا ذالجلال و الاکرام»، آنگاه دعاهای ماثوره در این وقت خواندن گیرد و از کتاب دعوات یاد گیرد.
چون از دعا فارغ شود به تسبیح و تهلیل مشغول شود و هریک صد بار یا هفتاد بار یا ده بار بگوید و چون ده ذکر، هر یکی را ده بار بگوید، جمله صد بار باشد و کمتر از این نباید و این ده ذکر که در فضل وی اخبار بسیار آمده است و نقل نکردیم تا دراز نشود، یکی لااله الاالله وحده لاشریک له، له الملک و الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر دوم، «لااله الاالله الملک الحق المبین سوم، «سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله و الله اکبر، لاحول ولا قوه الابالله العلی العظیم»، و چهارم، «سبحان الله و بحمده، سبحان الله العظیم و بحمده، استغفرالله» پنجم، «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» ششم، «استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و اساله التوبه» هفتم «یا حی یا قیوم، برحمتک استغیث، لا تکلنی الی نفسی طرقه عین، واصلح لی شانی کله» هشتم، «اللهم لا مانع لما اعطیت و لا معطی لما منعت، و لا ینفع ذالجد منک الجد» نهم، «اللهم صل علی محمد و علی ال محمد» دهم، «بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء فی الارض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم» این ده کلمه هریک ده بار یا چندان که تواند بگوید که هر یکی را فضلی دیگر است و در هر یکی لذتی و انسی دیگر باشد.
و پس از این به قرآن خواندن مشغول شود و اگر از بر یاد ندارد قوارع قرآن برخواند، چون آیت الکرسی و امن الرسول شهد الله و قل اللهم مالک الملک و اول سوره الحدید و آخر الحشر. و اگر چیزی جامع خواهد مسبعات عشر خواند که قرآن و ذکر و دعاست که خضر (ع) ابراهیم تیمی را بیاموخته است در مکاشفاتی که او را بوده است آن را می خواند که در وی فضل بسیار است. و آن ده چیز است. هریکی هفت بار، الحمدلله و معوذتین و اخلاص و قل یا ایها الکافرون و آیه الکرسی این شش از قرآن است و چهار ذکر است، «سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله والله اکبر» و دیگر «اللهم صل علی محمد و ال محمد» دیگر، «اللهم اغفر للمومنین و المومنات» و دیگر «اللهم اغفرلی و لوالدی و ارحمها و افعل بی و بهم عاجلا و آجلا ما انت له اهل و لا تفعل بنا ما نحن له اهل، انک غفور رحیم» و اندر فصل این حکایت دراز است و در کتاب احیا و چون از این فارغ شود به تفکر مشغول شود و مجال تفکر بسیار است و در آخر کتاب گفته آید.
اما آنچه مهم است در هر روز، آن است که در مرگ و نزدیکی اجل تفکر کند و با خود گوید که ممکن است که از اجل یک روز بیش نمانده است که فایده این فکرت عظیم است که این خلق که روی به دنیا آورده اند از درازی امل است و اگر به یقین دانندی که تا یک ماه یا یک سال بخواهند مرد، از هرچه بدان مشغولند دور باشندی و باشد که تا یک روز بخواهند، مرد و ایشان به تدبیر کاری مشغولند که تا ده سال به کار خواهد آمد و برای این گفت حق تعالی، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شیء و ان عسی ان یکون قداقترب اجلهم... الآیه» و چون دل صافی کند و این تامل کند رغبت ساختن زاد آخرت در دل حرکت کند و باید که تفکر کند تا در این روز چند خیر میسر تواند بود وی را و از هرچه معصیت است حذر می باید کرد. و در گذشته چه تقصیر کرده است که می تدارک باید کرد. و این همه را به تدبر و تفکر حاجت بود، پس اگر کسی را راه گشاده بود تا در ملکوت آسمان و زمین نگرد و در عجایب صنع نگرد، بلکه در جمال و جلال حضرت الهیت نگرد، این تفکر از همه عبادات و از همه تفکرها فاضلتر که تعظیم حق تعالی بدین بر دل غالب شود تا تعظیم غالب نشود محبت غالب نشود و کمال سعادت در کمال محبت است، لیکن این هر کسی را میسر نباشد.
لیکن در بدل این باید که در نعمتهای حق تعالی که بر وی است تفکر کند و در محنت ها که در عالم است از بیماری و درویشی و انواع عقوبات که ورا از آن خلاص داده اند تا بداند که شکر بر وی واجب است و شکر بدان بود که فرمانها به جای آرد و از معصیتها دور باشد و در جمله ساعتی در آنها تفکر کند که پس از برآمدن صبح جز فریضه و سنت نماز دیگر نشاید تا آفتاب برآید بدل آن ذکر و تفکر است.
اما ورد دوم: از آفتاب برآمدن تا چاشتگاه. باید که اگر تواند در مسجد صبر کند تا آفتاب یک نیزه بالا برآید و به تسبیح مشغول باشد تا وقت گراهیت نماز بگذرد. آنگاه دو رکعت نماز کند و چون چاشتگاه فراخ شود که چهار یکی از روز بگذرد، نماز چاشت آنگاه فاضلتر. چهار رکعت نماز کند یا شش یا هشت که این همه نقل کرده اند. چون آفتاب ارتفاع گرفت و آن دو رکعت نماز گزارد، به خیراتی که تعلق به خلق دارد مشغول شود، چون عبادت و تشییع جنازه و قضای حاجت مسلمانان یا حضور در مجلس علم.
اما ورد سوم: از چاشتگاه تا نماز پیشین. این وردها مختلف بود و در حق مردمان و از چهار حال خالی نباشد.
حالت اول آن که قادر باشد بر تحصیل علم و عبادت از این فاضلتر نباشد، بلکه کسی که بر این قادر باشد، چون از فریضه بامداد پرداخت، اولیتر آن بود که به تعلم مشغول شود، لیکن علمی خواند که نافع بود در آخرت و آن علمی بود که رغبت دنیا را ضعیف گرداند و رغبت آخرت زیاد کند و عیوب و آفتاب اعمال را کشف کند و به اخلاص دعوت کند. اما علم جدل و خلاف و قصص و تذکیر که به صنعت و سجع باز نهاده باشد، این همه حرص دنیا را زیادت کند و در دل تخم حسد و مباهات پیدا کند و این علم نافع در کتاب احیا و در کتاب جواهر القرآن و در این کتاب مجموع است. این حاصل باید کردن پیش از علمهای دیگر.
حالت دوم آن که قدرت این ندارد، ولیکن به ذکر و تسبیح و عبادت مشغول تواند بود که این درجه عابدان است و مقام بزرگ است، خاصه که به ذکری مشغول تواند بود که غالب باشد بر دل و متمکن و ملازم بود دل را.
حالت سیم آن که به چیزی مشغول شود که در آن راحت خلق بود، چون خدمت صوفیان و فقها و درویشان و این از نوافل عبادات فاضلتر که این هم عبادت است و هم راحت مسلمانان و هم معاونت ایشان بود بر عبادت و برکات و دعای ایشان اثری عظیم کند.
حالت چهارم آن بود که بر این نیز قادر نباشد تا به کسب مشغول باشد برای خویش و عیال. چون امانت نگاه دارد و خلق از دست و زبان وی سلامت یابد و حرص دنیا وی را در طلب زیادتی نیفکند و به قدر کفایت قناعت کند، وی نیز از جمله عابدان بود و در درجه اصحاب الیمین بود و اگرچه از سابقان و مقربان نباشد.
و درجه سلامت را ملازم بودن، اقل درجات است، اما آن که روزگار نه در این چهار قسم یکی بگذارد، از جمله هالکان و اتباع شیطان است.
اما ورد چهارم: از وقت زوال تا نماز دیگر بود، باید که پیش از زوال قیلوله کند که قیلوله هر نماز شب را همچون سحور بود روزه را، اما چون قیام شب نباشد قیلوله کراهیت باشد که بسیار خفتن مکروه است. و چون بیدار شود باید که پیش از وقت طهارت کند و جهد آن کند که پیش از بانگ نماز در مسجد شود و تحیت مسجد بگزارد و جواب موذن بازدهد، و چهار رکعت کند پیش از فرض که رسول (ص) این چهار رکعت دراز بکردی و گفتی در این وقت درهای آسمان بگشایند.
و در خبر است که هرکه این چهار رکعت بکند، هفتاد هزار فرشته با وی نماز کنند و تا شب وی را آمرزش خواهند، پس با امام فریضه بگزارد و دو رکعت سنت بکند و تا نماز دیگر جز به علم یا معاونت مسلمانی یا ذکر و قرائت قرآن یا کسبی حلال به قدر حاجت مشغول نباشد.
اما ورد پنجم: از نماز دیگر تا فرو شدن آفتاب بود. باید که پیش از نماز دیگر به مسجد آید و چهار رکعت نماز کند که رسول (ص) گفته است، «خدای رحمت کند بر کسی که پیش از فریضه عصر چهار رکعت نماز کند» و چون فارغ شود، جز بدانچه گفتیم مشغول نشود که فضل این وقت چون فضل بامداد است، چنان که گفت، «و سبح بحمد ربک قبل طلوع الشمس و قبل الغروب» و در این وقت باید که «و الشمس و ضحی ها» و «واللیل اذا یغشی» و «المعوذتین» برخواند و باید که چون آفتاب فرو شود وی در استغفار بود.
و در جمله باید که اوقات موزع باشد که برکت عمر بدین پدید آید و کسی که اوقات وی فرو گذاشته بود تا در هر وقتی چه اتفاق افتد، عمر وی ضایع شود. اما اوراد شب سه است:
ورد اول از نماز شام بود تا نماز خفتن و احیا کردن را در میان این دو نماز فضیلت بزرگ است. و در خبر است که، «تتجافی جنوبهم عن المضاجع» در این آمده است. باید که به نماز مشغول شود تا فریضه نماز خفتن بگزارد و بزرگان این فاضلتر از آن داشته اند که روز روزه دارد تا در این وقت به نان خوردن مشغول شود. و چون از وتر فارغ شد، باید که به حدیث و لهو مشغول نشود که خاتمت شغل این باشد.
اما ورد دوم خواب بود. هرچند که خواب از جمله عبادات نیست، لیکن چون آراسته بود به آداب و سنن، از جمله عبادات بود. و سنت آن است که روی به قبله بخسبد. و بر دست راست خسبد. به اول، چنان که مرده را در لحد خوابانند. و بدان که خواب برادر مرگ است و بیداری چون حشر است. و باشد که آن روح که در خواب قبض کردند بازندهند، باید که ساخته باشد کار آخرت را و باید که بر طهارت خسبد و توبه کند و عزم کند که بیش بر سر معصیت نرود. اگر بیدار شود و وصیت نامه نبشته دارد، در زیر بالین نهاده و به تکلف خویشتن در خواب نکند و جامه نرم در بر نپوشد تا خواب غالب نشود که خواب تعطیل عمر است و باید که در شب و روز هشت ساعت بیش نخسبد که این سه یک بیست و چهار ساعت باشد که چون چنین کند اگر شصت سال عمر دارد بیست سال ضایع شود در خواب، بیش از این نباید که ضایع شود.
و باید که آب و مسواک به دست خویش نهاده باشد تا در شب برای نماز برخیزد یا بامداد پگاه برخیزد. و باید که عزم کند بر قیام شب یا به پگاه خواستن که چون این عزم کند ثواب حاصل آید، اگرچه خواب غلبه کند. و چون پهلو بر زمین نهد گوید، «رب باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه» چنان که در دعوات گفته ایم و آیه الکرسی و آمن الرسول و معوذتین و سوره تبارک برخواند، چنان که در خواب شود در میان ذکر و بر طهارت باشد. و کسی که چنین کند روح وی را به عرش برند و در جمله مصلیان نویسند وی را تا بیدار شود.
اما ورد سوم تهجد است و آن نماز شب بود پس از بیداری در نیم شب که دو رکعت در نیمه بازپسین شب فاضلتر از بسیاری نماز در وقت دیگر. که در آن وقت دل صافی بود و مشغله دنیا نبود و درهای رحمت از آسمان گشاده بود و اخبار در فضل قیام شب بسیار است و در کتاب احیا آورده ایم.
و در جمله باید که اوقات شب و روز هریکی را کاری معلوم بود و هیچ ضایع گذاشته نبود. و چون یک شبانه روز چنین کرد هر روزی از بعد آن چنین کند تا به آخر عمر. اگر بر وی دشوار بود امل دراز در پیش نگیرد و با خود گوید، «امروز این بکنم باشد که امشب بمیرم، و امشب بکنم باشد که فردا را مرده باشم» و هر روزی هم چنین و چون رنجور شود از مواظبت، بداند که وی در سفر است و وطن وی آخرت است و در سفر رنج غربت باشد، لیکن تسلی بدان باشد که زود بگذرد و در وطن بیاساید. و مقدار عمر پدید است که چند است به اضافت با عمر جاودان که در آخر خواهد بود. اگر کسی یک سال رنج کشد برای راحت ده سال عجب نباشد، پس چه عجب اگر صد سال رنج برد برای راحت صدهزار سال، بلکه برای راحت جاودانه.
تمام شد رکن اول از کتاب کیمیای سعادت و بعد از این رکن دوم بباید و آن رکن معاملات است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۸ - فصل (علاج خشم واجب است)
بدان که علاج خشم واجب است که بیشتر خلق را خشم به دوزخ برد. و علاج وی دو جنس است: یکی جنس وی چون مسهل است که بیخ و مادت آن از باطن بر کند و جنس دوم مثل سکنجبین است که تسکین کند و مادت نبرد.
و جنس اول که مثل مسهل است آن است که نگاه کند که سبب خشم اندر باطن چیست. آن اسباب را از بیخ بکند. و آن را پنج سبب است.
سبب اول کبر است که متکبر به اندک مایه ای سخن یا معاملت که در خلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. باید که کبر را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است که فضل به اخلاق نیکو بود و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
سبب دوم عجب است که اندر شأن خویشتن اعتقادی دارد. و علاج آن است که خود را بشناسد و تمامی علاج کبر و عجب به جای خود گفته شود.
سبب سیم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند. باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن کار و اخلاق نیکو و از مزاح باز ایستد. و همچنین پر خندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند. باید که خود را از آن صیانت کند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خود از آن اعراض کند.
سبب چهارم ملامت کردن و عیب کردن است که این نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند بی عیب خدای تعالی است و هرکه عیب خود باشد عیب دیگران نرسد. و ملامت همین سبیل. پس اگر به عیب و ملامت خود مشغول شود تا خشم دیگری از میان برخیزد اولیتر.
سبب پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه که بدان حاجت بسیار شود و هرکه بخیل بود به یک دانگ که از وی بشود خشمگین گردد و هرکه طامع بود به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک گردد و این همه اخلاق بد است.
و اصل خشم این است. و علاج این هم علمی است و هم عملی. اما علمی آن است که آفت و شر وی بداند که ضرر آن بر وی اندر دین و دنیا تا به چه حد است تا به دل از آن نفور شود، آنگاه به علاج عملی مشغول گردد و آن باشد که از این صفات به مخالفت برخیزد که علاج همه به مخالفت هوا و هوس و اخلاق بد است. چنان که اندر ریاضت نفس بگفتیم. و انگیختن خشم و اخلاق بد بیشتر از آن است که مخالطت با گروهی کنند که خشم بر ایشان غالب باشد و باشد که آن را شجاعت و صلابت نام کنند و بدان فخر آورند. و حکایت کنند که فلان بزرگ به یک کلمه فلان را بکشت یا خان و مال او ببرد که کس زهره نداشتی که بر خلاف وی سخن گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند و فرا گذاشتن آن خواری و بی حمیتی و ناکسی باشد، پس خشم را که خوی سگان است شجاعت و مردانگی نام نهاده باشد و حلم که اخلاق پیغمبران است ناکسی و بی حمیّتی نام کند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو باز می دارد و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت می کند. و عاقل داند که اگر راندن هیجان خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف نفس و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند. بلکه هیچ مردی در آن نرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیاست (ع). و آن دیگر صفت کردان و ترکان و عرب و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکتراند. بنگر که بزرگی در آن باشد که مانند انبیا باشی یا مانند غافلان و ابلهان باشی؟
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۳ - فایده های مال
اما فایده های مال دو قسم است: یکی دنیاوی و این را به شرح حاجت نبود که همه کس شناسد و دیگر دینی است و آن سه نوع است:
نوع اول آن است که بر خویشتن نفقه کنی یا اندر عبادت یا اندر ساز عبادت. اما عبادت چون حج و غزا بود که مالی که بر خویشتن به کار برد، اندر عین عبادت بود. و اما آنچه اندر ساز عبادت بود نان جامه و قدر کفایت بود که بدان قوت عبادتها و فراغت همه عبادتها حاصل آید که هرچه جز بدان به عبادت نتوان رسید آن نیز عین عبادت بود و هرکه را قدر کفایت نبود همه روز به تن و به دل به طلب کفایت مشغول بود و از عبادت که لبالب آن ذکر و فکر است بازماند، پس قدر کفایت که برای فراقت عبادت بود و از فواید دین بود و از جمله دنیا نباشد و این در نیت و اندیشه بگردد تا قبله دل چه بود. اگر قبله فراغت راه آخرت بود قدر کفایت زاد راه بود و هم از راه بود.
شیخ ابوالقاسم گرگانی رحمهم الله را ضیاعی بود حلال که از آن کفایت وی آمدی. یک روز غله آورده بودند. از خواجه ابوعلی فارمدی رحمهم الله شنیدم که از آن غله یک مشت برگرفت و گفت این با توکل بیشتر متوکلان عوض نکنم و به حقیقت این کسی شناسد که به مراقبت دل مشغول بود که بداند که فراغت از کفایت چه مددها دهند در رفتن راه دین را.
نوع دوم آن که به مردمان دهند. و این چهار قسم بود:
قسم اول صدقه بود و ثواب آن و برکات دعای درویشان و همت ایشان و خشنودی ایشان اندر دین و دنیا بزرگ بود و کسی که مال ندارد از این عاجز بود.
قسم دوم مروت باشد که میزبانی کند با برادران، اگرچه توانگر بودند. نیکویی کند و هدیه دهد و مواسات کند و به حق مردمان قیام کند و رسمها به جای آورد که این اگرچه با توانگران بود محمود باشد و صفت سخا بدین حاصل آید و سخا بزرگترین اخلاق است چنان که مدح وی بیابد.
قسم سیم آن که عرض خویش بدان نگاه دارد، چنان که مثلا به شاعر دهد، به عوان دهد و به کسانی که به وی طمع دارند و اگر ندهد زبان دراز کنند و غیبت گویند و فحش دهند. و رسول (ص) گفته است، «هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه دارند آن صدقه ای بود که راه غیبت و فحش بر ایشان بسته بود. آفت دلمشغولی بدان از خویشتن بازداشته بود که اگر نکند باشد که وی نیز اندر مکافات آید و عداوت نیز دراز شود و این نیز جز به مال نتوان کرد.
قسم چهارم آن که به کسانی دهد که خدمت وی کنند که هرکس که همه کارهای خویش به دست خویش کند چون رفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن، همه روزگار وی بشود. و فرض عین هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتوان کرد و آن ذکر و فکر است و هرچه نیابت را بدان راهی است روزگار بدان ببردن دریغ بود که عمر مختصر است و اجل نزدیک و راه سفر آخرت دراز و زاد وی بسیار باید. و هر نفسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بود مشغول نباید بود و این جز به مال راست نیاید که اندر وجه خدمتکاران کند تا این رنجها از وی بازداند. و کارها به نفس خویش سبب ثواب بود ولیکن این کار کسی بود که درجه وی چنان باشد که طاعت وی به تن باشد نه به دل، اما کسی که اهل معاملت بود به طریق علم، وی باید که دیگری کند تا سبب فراغت وی بود به کاری که عزیز از آن بود که به تن کند.
نوع سیم آن بود که به کسی معین ندهد ولیکن خیرات عام کند، چون پلها و رباطها و مساجد و بیمارستان و وقف بر درویشان و غیر این، خیرات عام بود و روزگار دراز بماند و دعا و برکت از پس مرگ وی همی رسد. و این نیز جز به مال نتوان کرد. این است فواید مال اندر دین.
اما فواید وی اندر دنیا پوشیده نیست که بدان عزیز بود و مکرم شود و از خلق بی نیاز بود و خلق به وی حاجتمند باشند و دوستان و برادران بسیار به دست آورد و در دل همگان محبوب بود و به چشم حقارت به وی ننگرند و امثال این.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال
بدان که مثل مال همچون مار است که اندر وی زهر و تریاک است چنان که گفتیم و هرکه افسون مار نداند و دست به وی برد هلاک شود. و بدان سبب است که روا نیست که کسی گوید اندر صحابه کسانی بودند که توانگر بودند چون عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه پس در توانگری عیبی نیست و این همچنان بود که کودکی معزمی می بیند که دست فرا مار کند و اندر سله جمع همی کند. پندارد که از آن همی برگیرد که نرم است و اندر دست خوش است. وی نیز به گرفتن ایستد و ناگاه هلاک شود.
و افسون مال پنج است:
اول آن که بدانی که مال را به چه آفریده اند، چنان که گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن که ضرورت تن آدمی است. و تن برای حواس است و حواس برای عقل است و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد و اندر آن مقصود حکمت وی به کار دارد.
دوم آن که جهت دخل نگاه دارد تا از حرام و شبهت و از جهتی که اندر مروت قدح کند چون رشوت و گدایی و مزد حمامی و امثال این نبود.
سوم آن که مقدار وی نگاه دارد تا پیش از حاجت جمع نکند و هرچه زیادت از حاجت است که نه برای زاد راه دین بدان حاجت است حق اهل حاجت شناسد. چون محتاجی پدید آید زیادت از حاجت از آن وی است. از وی بازنگیرد. اگر قوت ایثار ندارد اندر محل حاجت تقصیر نکند.
چهارم آن که خرج نگاه دارد تا جز به اقتصار به کار نبرد و به اندک قناعت کند و به حق خرج کند که خرج کردن نه به حق همچون کسب کردن نه از حق است.
پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو. آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین. و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر.
و برای این گفت علی مرتضی (ع)، «اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است، وی زاهد نیست». باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند. اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود، همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است، ولیکن کار نیست دارد. و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند، اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود، آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد.
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت، بسیار مال از وی بماند. بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت. کعب اخبار گفت، «سبحان الله! چه می ترسید؟ مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود؟» خبر به بوذر رسید. بیرون آمد. خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند. کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد. بوذر اندر شد و گفت، «هان ای جهود! به چه تو همی گوئی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند؟ و رسول (ص) یک روز به اُحُد همی شد و من با وی بودم. گفت: یا بوذر! یا رسول الله! گفت: مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت، الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند. یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند. رسول (ص) چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گوئی؟ دروغ زنی؟» این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد.
یک روز کاروانی شترعبدالحمن از بازرگانی از یمن بازرسیدند. بانگ و غلبه اندر مدینه افتاد. عایشه رضی الله عنه گفت، «این چیست؟» بگفتند که شتران عبدالرحمن اند. گفت، «راست گفت رسول (ص)». خبر به عبدالرحمن رسید. بدین کلمه دلمشغول شد. اندر وقت پیش عایشه آمد و گفت، «یا عایشه! رسول چه گفت؟» گفت، «رسول گفت بهشت به من نمودند. درویشان و اصحاب را دیدم همی شدند و همی دویدند به شتاب و هیچ توانگر را ندیدم مگر عبدالحمن عوف را که نمی توانست رفت. همی خزید به دست و پای تا اندر بهشت شد». عبدالرحمن گفت، «این شتران و هرچه بر این شتران است سبل کردم و جمله غلامان را آزاد کردم تا باشد که من نیز با ایشان به هم بتوانم رفت». رسول (ص) گفت، «پیشین کس از توانگران امت من که به بهشت شوند تو باشی. اندر نتوانی شد مگر به جهد و حیله و خزیدن».
و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم. گفتند چرا؟ گفت تا اندر موقف سوال نگویند: بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی؟ گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم.
رسول (ص) گفت، «مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند. پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده. گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد. گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم. گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی. گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم. گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی. گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم.
پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت. وی را از حق ما بپرس. از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور، همچنین می پرسند. و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت، بلکه رسول (ص) که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری.
عمران حصین گوید که مرا با رسول (ص) گستاخی بود. یک روز گفت، «بیا تا به عیادت فاطمه شویم». چون به در خانه وی رسیدیم در بزد و گفت، «السلام علیکم! درآیم؟» گفت، «درآی» گفت، «من و آن تن که با من است؟» گفت، «یا رسول الله بر همه اندام من هیچ چیز نیست مگر گلیمی کهنه». گفت، «بر سر اندر گیر و به خویشتن فراگیر». گفت، «اگر برگیرم پای برهنه بماند». ازاری کهنه به وی داد که این سر فراگیر. پس اندر شد و گفت، «چگونه ای فرزند عزیز؟» وی گفت، «سخت بیمار و دردمند و رنج از آن زیادت همی شود که گرسنه ام با این بیماری و هیچ چیز ندارم و نمی یابم که بخرم و طاقت گرسنگی نمی دارم». رسول الله بگریست و گفت، «جزع مکن که به خدای که سیم روز است که هیچ نچشیده ام و من بر خدای تعالی از تو گرامی ترم و اگر خواستی بدادی ولیکن آخرت بر دنیا اختیار کرده ام». آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت، «بشارت باد تو را که سیده زنان اهل بهشتی». گفت، «آسیه زن فرعون و مادر عیسی، مریم چه اند؟» گفت، «هریکی از ایشان سیده زنان عالم خویش اند و تو سیده زنان همه عالمی. و شما همه اندر خانه ها باشد به قصب آراسته و اندر وی نه بانگ و نه رنج و مشغله. پس گفت، «بسنده کن به پسر عم من و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده ام که سید است اندر دنیا و سید است اندر آخرت.
و روایت کرده اند که مردی با عیسی (ع) گفت، «خواهم که اندر صحبت تو باشم». با وی به هم برفتند تا به کنار جوی و سه نان داشتند. مرد یکی بذر دید و عیسی (ع) به کناره جو شده بود. چون بازآمد نان ندید. گفت، «که برگرفت؟» گفت، «ندانم». پس از آنجا بگذشتند. آهویی همی آمد با دو بچه. عیسی (ع) یکی را آواز داد. نزدیک وی آمد وی را بکشت و اندر وقت بریان شد و هردو سیر بخوردند. پس گفت، «زنده شو». زنده شد به فرمان خدای تعالی. پس آن مرد را گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم». از آنجا برفتند. به رودی آب رسیدند. عیسی (ع) دست وی بگرفت و هردو بر روی آب بگذشتند. گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود. بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم. از آنجا برفتند و به جائی رسیدند که ریگ بسیار بود. عیسی (ع) آن ریگ جمع کرد و گفت، «به فرمان خدای زر کرد». همه زر شد. پس سه قسمت کرد و گفت، «یک قسمت مرا و یک قسمت تو را و یک قسمت آن را که نان دارد». مرد از حرص زر که بدید مقر آمد که نان من دارم. عیسی (ع) گفت، «هر سه تو را» و به وی بگذاشت و برفت. دو مرد فراوی رسیدند و خواستند که وی را بکشند و زر ببرند. گفت، «مرا مکشید و هریکی از ما سیکی برگیرد». پس گفتند، «یکی را بفرستیم تا ما را طعامی آرد». این مرد بشد و طعام خرید و با خویش گفت، «افسوس باشد که این زر ببرند. من زهر اندر این طعام کنم تا ایشان بخورند و بمیرند و من جمله زر برگیرم». و آن دو کس گفتند، «چه بوده است که زر به وی باید داد؟ چون بازآید وی را بکشیم و زرها برگیریم». چون بازآمد وی را بکشتند و ایشان هردو طعام بخوردند و بمردند. زر جمله بماند. عیسی (ع) بر آنجا بگذشت. زر جمله آنجا دید و هرسه کشته. گفت، «یا اصحاب! دنیا چنین باشد. از وی حذر کنید». پس از این حکایت معلوم شد که اگر استاد باشد و معزم باشد اولیتر که اندر مال ننگرد و گرد وی نگردد مگر به قدر حاجت که مار افساء را آخر هلاک به دست مار بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۴ - درجات طول امل
بدان که خلق اندر این متفاوتند: کس بود که آن خواهد که همیشه در دنیا می بود. چنان که حق تعالی گفت، «یود احدهم لو یعمر الف سنه» و کس بود که خواهد که پیر شود و کس بود که یک سال امید بیش ندارد تدبیر سال دیگر نکند، و کس بود که روزی بیش امید ندارد، تدبیر فردا نکند. چنان که عیسی (ع) گفت، «اندوه روزی فردا مبرید، که اگر اجل مانده باشد، روزی مانده باشد، و اگر زندگانی نمانده باشد رنج روزی دیگران چه کشی؟»
و کس باشد که یک ساعت نیز امید ندارد، چنان که رسول (ص) تیمم کرد به وقت آب تاختن که نباید که به آب نرسد. و کس بود که مرگ در پیش چشم وی باشد و هیچ غایب نبود، چنان که رسول (ص) معاذ را پرسید از حقیقت ایمان وی. گفت، «هیچ گام برنگرفتم که نپنداشتم که دیگر برنگیرم».
و اسود حبشی نماز می کردی و از هر جایی می نگریدی. گفتندی چه می نگری؟ گفتی، «تا ملک الموت از کدام سو فراز آید».
و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب. یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی. تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند. پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است، ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند. چنان که رسول (ص) گفت، «پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید: «جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ». و گفت، «دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن: تندرستی و فراغت».
و رسول (ص) چون اثر غفلتی دیدی از صحابه،منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت. و حذیفه می گوید، «هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل، الرحیل». و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز. گفتند، «این چه شتاب است؟» گفت، «لشکر در شهر است. منتظر منند». یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا. ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد. گفتند، «اگر رفق کنی چه بود؟» گفت، اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید، از این جهد هیچ بازنگیرم».
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل اول
به حکم آنکه مردم در تبقیه شخص، به غذا محتاج است، و غذای نوع انسانی بی تدبیری صناعی چون کشتن و درودن و پاک کردن و نرم کردن و سرشتن و پختن مهیا نه، و تمهید این اسباب به معاونت معاونان و آلات و ادوات بکار داشتن و روزگار دراز دران صرف کردن صورت بندد، نه چون غذای دیگر حیوانات، که به حسب طبیعت ساخته و پرداخته است تا انبعاث ایشان بر طلب علف و آب مقصور بود بر وقت تقاضای طبیعت، و چون تسکین سورت جوع و عطش کنند از حرکت بازایستند؛ و اقتصار مردم بر مقدار حاجت روز به روز، چون ترتیب آنقدر غذا که وظیفه هر روزی بود به یک روز ساختن محال است، موجب انقطاع ماده و اختلال معیشت بود.
پس از این جهت به ادخار اسباب معاش، و حفظ آن از دیگر ابنای جنس که در حاجت مشارک اند، احتیاج افتاد، و محافظت، بی مکانی که غذا و قوت در آن مکان تباه نشود و در وقت خواب و بیداری و به روز و به شب دست طالبان و غاصبان ازان کوتاه دارد، صورت نبندد.
پس به ساختن منازل حاجت آمد، و چون مردم را به ترتیب صناعتی که بر تحصیل غذا مشتمل باشد مشغول باید بود از حفظ آن مقدار که ذخیره نهاده بود غافل ماند، پس از این روی به معاونی که به نیابت او اکثر اوقات در منزل مقیم باشد و به حفظ ذخایر اقوات و اغذیه مشغول، محتاج شد و این احتیاج به حسب تبقیه شخص است.
و اما به حسب تبقیه نوع نیز به جفتی که تناسل و توالد بر وجود او موقوف باشد احتیاج بود، پس حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید، و هم کار تناسل به توسل او تمام شود، و هم در تقلد یک شخص دو مهم را شرط خفت مؤونت مرعی بود. و چون توالد حاصل آید و فرزند بی تربیت و حضانت پدر و مادر بقا نمی یابد و به نشو و نما نمی رسد تکفل امور او نیز واجب گشت، و چون جماعتی انبوه شوند، یعنی مرد و زن و فرزندان، و ترتیب اقوات این جماعت و ازاحت علل ایشان بر یک شخص دشوار تواند بود، پس به اعوان و خدم احتیاج ظاهر شد، و بدین جماعت که ارکان منازل اند نظام حال معاش صورت بست. پس از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.
و چون نظام هر کثرتی به وجهی از تألیف تواند بود، که مقتضی نوعی از توحد باشد، در نظام منزل نیز به تدبیری صناعی که موجب آن تألیف باشد ضرورت افتاد، و از جماعت مذکور صاحب منزل به اهتمام آن مهم اویتر بود، از این روی ریاست قوم برو مقرر شد و سیاست جماعت بدو مفوض گشت، تا تدبیر منزل بر وجهی که مقتضی نظام اهل منزل بود به تقدیم رساند.
و همچنان که شبان رمه گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علفزار و آبشخور موافق برد، و از مضرت سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضا کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت به ترغیب و ترهیب و وعد و وعید و زجر و تکلیف و رفق و مناقشت و لطف و عنف قیام کند، تا هر یک به کمالی که به حسب شخص بدان متوجه باشند برسند، و همگنان در نظام حالی که مقتضی سهولت تعیش بود مشارکت یابند.
و بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان شوهر و زن و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد، مسکن ایشان چه از چوب و سنگ بود و چه از خیمه و خرگاه و چه از سایه درخت و غار کوه.
پس صناعت « تدبیر منزل » که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر محتاج اند، و هر کسی در مرتبه خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بود و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه السلام، که کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.
و قدمای حکما را در این نوع اقوال بسیار بوده است، اما نقل کتب ایشان در این فن از لغت یونانی به لغت عربی اتفاق نیفتاده است، مگر مختصری از سخن ابروسن که در دست متأخران موجود است و متأخران، به آرای صائب و اذهان صافی در تهذیب و ترتیب این صناعت، و استنباط قوانین و اصول آن بر حسب اقتضای عقول، غایت جهد مبذول داشته اند و آن را مدون و مجلد گردانیده. و خواجه رئیس ابوعلی الحسین بن عبد الله بن سینا را رساله ایست در این باب که با کمال بلاغت شرط ایجاز رعایت کرده است، خلاصه ای از آن رساله با این مقاله نقل کرده آمد، و آن را به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد، انشاء الله به نظر ارتضای اهل فضل مشرف شود، انه ولی التوفیق.
و بباید دانست که اصل کلی در تدبیر منزل آن بود که همچنان که طبیب در حال بدن انسان نظر کند، از جهت اعتدالی که به حسب ترکب اعضا مجموع ترکیب را حاصل آید، و آن اعتدال مقتضی صحت بدن و مصدر افعال بود بر وجه کمال، تا اگر آن اعتدال موجود بود آن را محافظت کند، و اگر مفقود بود استعادت نماید، و چون در عضوی از اعضا خللی حادث شود درعلاج آن عضو مصلحت عموم اعضا نگاه دارد، و خاصه مصلحت عضوی رئیس که مجاور او بود به قصد اول، و بعد ازان مصلحت آن عضو به قصد ثانی، به حدی که اگر صلاح عموم اعضا در قطع و کی آن عضو بود قطع نظر کند از اصلاح آن عضو، و به قطع و قلع آن مبالات نکند تا فساد به دیگر اعضا سرایت نکند هم بر این نسق مدبر منزل را رعایت صلاح عموم اهل منزل واجب بود، و نظر او به قصد اول بر اعتدالی که در تألیف افتد مقصور، و محافظت آن اعتدال یا استردادش بر وجه صواب مقدر، و در تدبیر حال یک یک شخص به معالجه ای که طبیب یک یک عضو را کند مقتدی؛ چه هر یکی از ارکان منزل به نسبت با منزل به مثابت هر یکی از اعضای مردم باشند به نسبت با مجموع بنیت، بعضی رئیس و بعضی مرؤوس و بعضی خسیس و بعضی شریف، و هر چند هر عضوی را اعتدالی و فعلی خاص بود لیکن فعل همه اعضا به مشارکت و معاونت غایت همه افعال بود. همچنین هر شخصی را از اشخاص اهل منزل طبعی و خاصیتی بود به انفراد، و حرکات او متوجه به مقصدی خاص که از افعال جماعت نظامی که در منزل مطلوب بود حاصل آید، و مدبر منزل که به منزلت طبیب بود از وجهی، و به منزلت یک عضو که شریف تر بود از اعضا به اعتباری، باید که بر طبیعت و خاصیت و فعل هر شخصی از اشخاص اهل منزل واقف بود، و بر اعتدالی که از تألیف آن افعال حاصل آید واقف، تا ایشان را به کمالی که مقتضی نظام منزل بود برساند، و اگر مرضی حادث شود آن را زایل کند.
و اگرچه اعتبار حال منزل از وضع صناعت خارج است، چنانکه گفتیم، اما افضل احوال منزل که مسکن بود چنان بود که بنیادهای آن استوار باشد، و سقفها به ارتفاع مایل، و درها گشاده، چنانکه در اختلاف به تکلفی احتیاج نیفتد، و مساکن مردان از مساکن زنان مفروز، و مقامگاه هر فصلی و موسمی به حسب آن وقت معد، و موضع ذخایر و اموال به حصانت موصوف، و احتیاطی که به دفع آفات تعلق دارد، مانند حرق و غرق و نقب دزدان و تعرض هوام، به تقدیم رسانیده، و در مسکن مردم آنچه توقی از زلازل اقتضا کند، یعنی ساحت فراخ و دکانهای افراشته، مرعی، و با وجود کثرت مرافق و محال شرایط تناسب اوضاع محفوظ.
و از همه مهم تر اعتبار حال جوار، تا به مجاورت اهل شر و فساد و کسانی که موذی طبع باشند مبتلا نشود، و از آفت وحشت و انفراد ایمن ماند. و افلاطون حکیم منزل در کوی زرگران گرفته بود، از حکمت آن استعلام کردند، فرمود که « تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند آواز ادوات ایشان مرا بیدار کند ».
و هو احکم و اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل دوم
چون نوع مردم به ادخار اقوات و ارزاق مضطر است، چنانکه در فصل گذشته یاد کردیم، و بقای بعضی اقوات در زمانی بیشتر ناممکن، پس به جمع مالابد و اقتنای مایحتاج از هر جنسی احتیاج افتاد، تا اگر بعضی اجناس در معرض تلف آید بعضی که از فساد دورتر بود بماند، و به سبب ضرورت معاملات و وجوه اخذ و اعطا، چنانکه در مقاله گذشته گفته ایم، به دینار که حافظ عدالت و مقوم کلی و ناموس اصغر است حاجت بود، و به عزت وجود او و معادلت اندکی از جنس او با بسیاری از دیگر چیزها، مؤونت نقل اقوات از مساکن به مساکن دورتر مکفی شد، بدان وجه که، چون نقل اندک او که قیمت اقوات بسیار بود قائم مقام نقل اقوات بسیار بود، از کلفت و مشقت حمل آن استغنا افتد، و همچنین به رزانت جوهر و استحکام مزاج و کمال ترکیب او که مستدعی بقا بود ثبات و قوام فواید مکتسب صورت بست، چه استحالت و فنای او مقتضی احباط مشقتی بود که در طریق کسب ارزاق و جمع مقتنیات افتاده باشد، و به قول او به نزدیک اصناف امم شمول منفعت او همگنان را منظوم شد، و بدین دقایق حکمت کمالی که در امور معیشت تعلق به طبیعت داشت لطف الهی و عنایت یزدانی از حد قوت به حیز فعل رسانید، و آنچه تعلق به صناعت دارد مانند دیگر امور صناعی با نظر و تدبیر نوع انسانی حواله افتاد.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم: نظر در حال مال بر سه وجه تواند بود، یکی به اعتبار دخل، و دوم به اعتبار حفظ، و سیم به اعتبار خرج. اما دخل یا سبب آن به کفایت و تدبیر منوط بود یا نبود. اول مانند صناعات و تجارات، و دوم مانند مواریث و عطایا. و تجارت، به سبب آنکه به مایه مشروط بود، و مایه در معرض تعرض اسباب زوال، در وثوق و استمرار از صناعت و حرفت قاصر باشد.
و در اکتساب، بر جمله سه شرط رعایت باید کرد، اول احتراز از جور، و دوم احتراز از عار، و سیم احتراز از دناءت، اما جور مانند آنچه به تغلب یا تفاوت وزن وکیل یا طریق اخداع و سرقه بدست آرند، و اما عار مانند آنچه به مجون و مسخرگی و مذلت نفس بدست آرند، و اما دناءت مانند آنچه از صناعتی خسیس بدست آرند با تمکن از صناعتی شریف.
و صناعات سه نوع بود، یکی شریف، و دوم خسیس، و سیم متوسط. اما صناعات شریفه صناعتهایی بود که از حیز نفس باشد نه از حیز بدن، و آن را صناعات احرار و ارباب مروت خوانند، و اکثر آن در سه صنف داخل باشد: اول آنچه تعلق به جوهر عقل دارد، مانند صحت رای و صواب مشورت و حسن تدبیر، و این صناعت وزرا بود؛ و دوم آنچه تعلق به ادب و فضل دارد، مانند کتابت و بلاغت و نجوم و طب و استیفا و مساحت، و این صناعت ادبا و فضلا بود؛ و سیم آنچه تعلق به قوت و شجاعت دارد، مانند سواری و سپاهی گری و ضبط ثغور و دفع اعدا، و این صناعت فروسیت بود.
و اما صناعات خسیسه هم سه نوع بود: یکی آنچه منافی مصلحت عموم مردم بود مانند احتکار و سحر، و این صناعت مفسدان بود؛ و دوم آنچه منافی فضیلتی از فضائل باشد، مانند مسخرگی و مطربی و مقامری، و این صناعت سفها بود؛ و سیم آنچه مقتضی نفرت طبع بود، مانند حجامی و دباعی و کناسی، و این صناعت فرومایگان بود. و به حکم آنکه احکام طبع را به نزدیک عقل قبولی نبود صنف آخر از این اصناف در عقل قبیح نباشد، و باید که از جهت ضرورت جمعی بدان قیام نمایند و دو صنف اول قبیح بود و ازان منع کنند.
و صناعات متوسط دیگر انواع مکاسب و اصناف حرفتها بود، و بعضی ازان ضروری بود مانند زراعت، و بعضی غیرضروری مانند صیاغت، و همچنین بعضی بسیط بود مانند دروگری و آهن گری، و بعضی مرکب بود مانند ترازوگری و کاردگری.
و هر که به صناعتی موسوم شود باید که در آن صناعت تقدم و کمال طلب کند، و به مرتبه نازل قناعت ننماید، و به دناءت همت راضی نشود. و بباید دانست که مردم را هیچ زینت نیکوتر از روزی فراخ نبود، و بهترین اسباب روزی صناعتی بود که بعد از اشتمال بر عدالت به عفت و مروت نزدیک باشد و از شره و طمع و ارتکاب فواحش و تعطیل افگندن در مهمات دور. و هر مال که به مغالبه و مکابره و استکراه غیر و تبعه عار و نام بد و بذل آبروی و بی مروتی و تدنیس عرض و مشغول گردانیدن مردمان از مهمات بدست آید احتراز ازان واجب بود و اگرچه مالی خطیر بود. و آنچه بدین شوائب ملوث نبود آن را صافی تر و مهناتر و میمون تر و با برکه تر باشد شمرد و اگرچه به مقدار حقیر بود.
و اما حفظ مال بی تثمیر میسر نشود، چه خرج ضروریست و دران سه شرط نگاه باید داشت: اول آنکه اختلالی به معیشت اهل منزل راه نیابد؛ و دوم آنکه اختلالی به دیانت و عرض راه نیابد، چه اگر اهل حاجت را با وجود ثروت محروم گذارد در دیانت لایق نبود، و اگر از ایثار بر اکفاء و متعرضان عرض اعراض کند از همت دور باشد؛ و سیم آنکه مرتکب رذیلتی مانند بخل و حرص نگردد.
و چون این شرایط رعایت کند حفظ به سه شرط صورت بندد: اول آنکه خرج با دخل مقابل نبود، و ازان زیادت نیز نبود بل کمتر بود؛ و دوم آنکه در چیزی که تثمیر آن متعذر بود، مانند ملکی که به عمارت آن قیام نتوان کرد، و جوهری که راغب آن عزیزالوجود بود، صرف نکند؛ و سیم آنکه رواج کار طلبد، و سود متواتر و اگرچه اندک بود بر منافع بسیار که بر وجه اتفاق افتد اختیار کند.
و عاقل باید که از ذخیره نهادن اقوات و اموال غافل نباشد تا در اوقات ضرورت و تعذر اکتساب، مانند قحط سالها و نکبات و ایام امراض، صرف کند؛ و گفته اند أولی چنان باشد که شطری از اموال نقود و اثمان بضاعات باشد، و شطری اجناس و امتعه و اقوات و بضاعات، و شطری املاک و ضیاع و مواشی، تا اگر خلل به طرفی راه یابد از دو طرف دیگر جبر آن میسر شود.
و اما خرج و انفاق باید که دران از چهار چیز احتراز کند: اول لؤم و تقتیر، و آن چنان بود که در اخراجات نفس و اهل تنگ فرا گیرد یا از بذل معروف امتناع نماید؛ و دوم اسراف و تبذیر، و آن چنان بود که در وجوه زواید مانند شهوات و لذات صرف کند، و یا زیادت از حد در وجه واجب خرج کند؛ و سیم ریا و مباهات، و آن چنان بود که به طریق تصلف و اظهار ثروت در مقام مرا و مفاخرت انقاق کند؛ و چهارم سوء تدبیر، و آن چنان بود که در بعضی مواضع زیادت از اقتصاد و در بعضی مواضع کمتر ازان بکار برد. و مصارف مال در سه صنف محصور افتد: اول آنچه از روی دیانت و طلب مرضات ایزدی دهند، مانند صدقات و زکوات؛ و دوم آنچه به طریق سخاوت و ایثار و بذل معروف دهند، مانند هدایا و تحف و مبرات و صلات؛ و سیم آنچه از روی ضرورت انفاق کنند، یا در طلب ملایم یا در دفع مضرت؛ اما طلب ملایم مانند اخراجات منزل از وجوه مآکل و ملابس و غیر آن، و اما دفع مضرت مانند آنچه به ظلمه و سفها دهند تا نفس و مال و عرض از ایشان نگاه دارند.
و در صنف اول که غرض طلب قربت بود به حضرت عزت چهار شرط رعایت باید کرد: اول آنکه آنچه دهد به طیب نفس و انشراح صدر دهد، و بران تلهف و تأسف ننماید نه در ضمیر و نه بظاهر؛ و دوم آنکه خالص در طلب رضای معبود خویش دهد، نه به جهت توقع شکری یا انتظار جزائی یا التماس نشر ذکری؛ و سیم آنکه معظم آن به درویشان نهفت نیاز دهد، و هر چند سائل را، تا تواند، باید که محروم نگرداند اما اولی آنکه این قسم از صنف دوم شمرد چه تقرب به حضرت عزت به چیزی که باعث بران از دخل باشد نه از خارج بهتر؛ و چهارم آنکه هتک ستر مستحقان نکند به افشا و اظهار آن.
و در صنف دوم که از افعال اهل فضیلت باشد پنج شرط نگاه باید داشت: اول تعجیل، که با تعجیل مهناتر بود؛ و دوم کتمان، که با کتمان به انجاح نزدیکتر بود و به کرم مناسب تر؛ و سیم تصغیر و تحقیر و اگرچه به وزن و قیمت بسیار باشد؛ و چهارم مواصلت، که انقطاع منسی بود؛ و پنجم وضع معروف در موضع خویش، و الا مانند زراعت در زمین شوره ضایع افتد.
و در صنف سیم یک شرط رعایت باید کرد و آن اقتصاد بود، و در آنچه سبب طلب ملایم باشد باید که به اسراف نزدیکتر بود ازانکه به تقتیر، بدان قدر که موجب محافظت عرض باشد، و آن از قبیل دفع مضرت افتد نه از قبیل اسراف محض، چه اگر به شرایط توسط من کل الوجوه قیام نماید از طعن طاعن و وقیعت بدگوی نجات نیابد، و علت آن بود که انصاف و عدالت در اکثر طبایع مفقود است، و طمع و حسد و بغضاء مرکوز، پس بنای انفاق بر حسب آرای عوام نهادن به سلامت عرض نزدیک تر ازانکه بنای آن بر قاعده سیرت خواص، و میل عوام به تبذیر بود چنانکه میل خواص به تقدیر بود.
اینست قوانین کلی که در باب تمول بدان حاجت افتد و اما جزویات آن بر عاقل پوشیده نماند.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل پنجم
بباید دانست که خدم و عبید در منزل به منزلت دست و پای و جوارح دیگر باشند از بدن، چه کسی که به جهت غیری تکفل امری کند که به اعانت دست دران حاجت افتد قائم مقام دست آن غیر بوده باشد، و کسی که سعی کند در کاری که قدم در آن کار رنجه باید کرد مشقت قدم کفایت کرده باشد، و کسی که به چشم نگاه دارد چیزی که نظر دران صرف باید کرد زحمتی از بصر بازداشته بود.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل چهارم
چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هفتم
مردم باید که نسبت حال خود با احوال جملگی اصناف خلق اعتبار کند، چه نسبت او با هر صنفی از سه نوع خالی نبود: یا به رتبت بالای آن صنف باشد یا مقابل یا فروتر؛ اگر بالای آن صنف بود در رتبت آن اعتبار او را بر محافظت مرتبه باعث باشد تا به نقصان میل نکند، و اگر مقابل باشد بر ترقی از آن مرتبه در مدارج کمال باعث شود، و اگر فروتر بود در رسیدن به درجه آن صنف جهد نماید. و حال معاشرت هم به اختلاف احوال مراتب مختلف باشد: اما معاشرت با صنف بلندتر از آنچه در باب پنجم یاد کردیم معلوم باشد. و اما معاشرت با صنف مقابل متنوع بود به سه نوع: اول معاشرت با دوستان، و دوم معاشرت با دشمنان، و سیم معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن. و دوستان دو صنف باشند: حقیقی و غیرحقیقی، و معاشرت با دوستان حقیقی یاد کرده شد.
و اما دوستان غیرحقیقی که به دوستان حقیقی متشبه باشند و از نوعی تصنع و ملق خالی نه، معاشرت با ایشان چنان باید که به قدر وسع مجامله و احسان کند، و در استمالت و مدارات و صبر و معامله به حسب ظاهر هیچ دقیقه مهمل نگذارد، و اسرار و عیوب خود از ایشان پوشیده دارد، و خواص احادیث و احوال و اسباب منافع و مقادیر اموال همچنین، و به تقصیر ایشان را مؤاخذت نکند و در اهمال حقوق عتاب ننماید و به مکافات آن مشغول نشود تا صلاح ذات البین و اصلاح ایشان مرجو باشد؛ و تواند بود که بعضی به روزگار به درجه اصفیا و اولیای مخلص برسند؛ و باید که به قدر قدرت با ایشان مواسات کند، و تفقد اقارب و متعلقان ایشان لازم داند، و به قضای حاجات و اظهار بشاشت در اختلاط، چه به طبع و چه به تکلف، قیام کند، و در حال ضرورت ایشان را دست گیرد، و فی الجمله اصناف کرم خلق و حسن عهد به تقدیم رساند، تا همه کس را در دوستی او رغبت بیفزاید، و به وقت آنکه در مرتبه ایشان تفاوتی افتد و به جاهی و یا به کرامتی بیشتر برسند در طلب دوستی ایشان نیفزاید، و اتصال و قربت زیادت از معهود نطلبد.
و اما اعدا دو نوع باشند، نزدیک و دور، و هر یک به دو قسم شوند، آشکارا یا نهانی. و اهل حقد از حساب دشمنان ظاهر باشند و اهل حسد از قسم اعدای مخفی، و از دشمن نزدیک احتراز بیشتر باید کرد از جهت وقوف او بر اسرار و عورات، و در مآکل و مشارب و غیر آن ازو احتیاط واجب باید شمرد. و اصل کلی در سیاست اعدا آن بود که اگر به تحمل و مواسات و تلطف ایشان را دوست توان کرد و اصول حقد و عداوت از دلهای ایشان منقطع گردانید خود بهترین تدبیری باشد که تقدیم یافته بود، و الا مادام که به مروتی ریائی و مجاملتی ظاهر یکدیگر را می بینند بر محافظت آن توفر باید نمود و به هیچ نوع در تظاهر دشمنی رخصت نداد، که قمع شر به خیر خیر بود و قمع شر به شر شر؛ و به سفاهت اعدا مبالات نباید نمود و اغضا و تحمل و مدارات استعمال کرد، و از تمادی و منازعت و مناقشت احتراز تمام لازم دانست، چه اظهار عداوت مقتضی ازالت نعم، و تعریض انتقال دول و، استدعای افکار دایم و، هموم متوالی و، اضاعت اموال و کرامت و، تحمل ضیم و مذلت و، سفک دما و، دیگر انواع شرور باشد، و عمری که در تدبیر و تفکر و ممارست و مباشرت این افعال صرف شود هم در دنیا ضایع و منغص بود و هم در دین سبب شقاوت و خسران.
و اسباب عداوت ارادی پنج چیز بود: تنازع در ملک و، تنازع در مرتبه و، تنازع در رغایب و، اقدام بر شهواتی که موجب انتهاک حرم بود و، اختلاف آرا. و طریق توقی از هر صنفی احتراز از سبب آن صنف بود.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.
و تلفظ به دشنام و لعنت و تعرض اعراض دشمنان بغایت مذموم بود و از عقل دور، چه این افعال به نفوس و اموال ایشان مضرتی نرساند، و نفس و ذات مرتکب را فی الحال مضر بود که به سفها تشبه نموده باشد و هم خصوم را مجال دراززبانی و تسلط داده. چنین گویند که شخصی در پیش ابومسلم مروزی زبان به عرض نصر سیار آلوده کرد به تصور آنکه ابومسلم را خوش آید و ازو پسندیده دارد، ابومسلم روی ترش کرد و او را ازان به عنف زجر فرمود، و گفت اگر به سبب غرضی دستها به خون ایشان آلوده می کنیم باری درانکه زبانها به اعراض ایشان آلوده کنیم چه غرض و فایده خواهد بود؟ و چون دشمنان را آفتی رسد که خود ازان ایمن نبود و مانند آن آفت را متوقع و منتظر باشد، البته باید که شماتت ننماید و شادمانی و فرح اظهار نکند که دلیل بطر بود و به معنی آن شماتت هم با خود کرده باشد.
و اگر دشمن به حمایت او آید و از حریم او مأمنی سازد، یا در چیزی که اقتضای وفای امانتی کند اعتمادی نماید، غدر و مکر و خیانت استعمال نکند و مروت و کرم بکار دارد، و چنان کند که ملامت و مذمت به دشمن مخصوص گردد و حسن عهد و نیکو سیرتی او همه کس را معلوم.
و دفع ضرر اعدا را سه مرتبه بود: اول اصلاح ایشان فی انفسهم اگر میسر باشد، و الا اصلاح ذات البین؛ و دوم احتراز از مخالطت ایشان به بعد جوار یا سفری دور که اختیار کند؛ و سیم قهر و قمع، و این آخر همه تدبیرها باشد؛ و با وجود شش شرط بران اقدام توان نمود: اول آنکه دشمن شریر بود به ذات خویش و اصلاح او به هیچ طریق صورت نبندد؛ و دوم آنکه به هیچ وجه از وجوه، جز قهر، خویشتن را از تعرض او خلاصی نبیند؛ و سیم آنکه داند که اگر ظفر او را بود زیادت ازین که این کس ارتکاب خواهد کرد استعمال کند؛ و چهارم آنکه اظهار قصد و سعی در ازالت خیرات ازو مشاهده کرده باشد؛ و پنجم آنکه در قهر او به رذیلتی مانند خیانت و غدر موسوم نشود؛ و ششم آنکه آن را عاقبتی مذموم چه در دنیا و چه در آخرت متوقع نبود، و مع ذلک اگر قهر او به دست دشمنی دیگر کند بهتر، و انتهاز فرصت با وجود مهلت از لوازم حزم باشد.
و اما حسود را به اظهار نعم و مراآت فضایل و دیگر چیزهایی که مستدعی غیظ و ایذای او بود و بر رذیلتی مشتمل نه، رنجور دل و گداخته تن دارد، و از کید او احتراز کند و جهد نماید در آنکه مردمان بر سیرت او واقف شوند.
و اما معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن هم مختلف باش، و هر کس را بدانچه مستحق آن بود تلقی کردن به مصلحت نزدیکتر، مثلا نصحا را، و آن قومی باشند که به نصیحت همه کس تبرع نمایند، خدمت کند و با ایشان مخالطت کند و سخن ایشان بشنود و بشاشت و ابتهاج به دیدار ایشان ظاهر گرداند، اما در قبول قول هر کسی مسارعت ننماید و به ظواهر احوال مغرور نشود، بلکه تأمل کند تا بر غرض هر کسی واقف شود و حق از باطل فرق کند، بعد ازان بر وجه اصوب برود، و صلحا را، و آن جماعتی باشند که به اصلاح ذات البین مشغول باشند، از روی تبرع مدح و ثنا گوید، و به کرامات و اصناف تبجیل مخصوص دارد و بدیشان تشبه نماید، چه مذاهب ایشان به نزدیک همه خلق محمود بود، و با سفها حلم بکار دارد و به سفاهت ایشان مبالات و التفات نکند تا از ایذای او اعراض کنند، و اگر به شتم و سفه ایشان مبتلا شود آن را حقیر شمرد، و بدان توجع و تألم فرا ننماید و به مکافات مشغول نشود، بلکه به سکون و تأنی اصلاح حال یا مفارقت و ترک مخالطت ایشان به تقدیم رساند، و تا تواند مجالست این صنف اختیار نکند و مجادله و مجارات ایشان محظور شمرد، و با اهل تکبر تواضع ننماید بلکه به سیرت ایشان با ایشان کار کند تا ازان متألم و منزجر شوند، که التکبر علی المتکبر صدقه، چه تواضع با این قوم موجب استهانت و تحقیر بود و در اصابت خود متیقن شوند، و پندارند که بر همه کس واجب است خدمت و تذلل کردن، و چون ضد این باشد دانند که گناه ایشان را بوده است و یمکن که با سر تواضع و حسن سیرت آیند.
و با اهل فضائل اختلاط کند و ازیشان استفادت واجب شمرد، و معاونت و مساعدت ایشان به غنیمت دارد، و جهد کند تا از زمره ایشان باشد، و با همسایه بد و عشیرت ناسازگار صبر کند و مدارا و مجامله استعمال فرماید، و یقین داند که لئیمان به بدن صابرتر باشند و کریمان به نفس، و هم برین منوال و نمط با هر کسی آنچه عقل اقتضا کند و حزم و کیاست اشارت، بکار می دارد، و در صلاح عموم خلق و صلاح خصوص خود به قدر استطاعت می کوشد.
و اما زیردستان هم اصناف باشند؛ متعلمان را نیکو دارد و در احوال طبایع و سیرتهای ایشان نظر کند، اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرت خیر موسوم، علم ازیشان منع نکند و بران تحمل منتی یا مؤونتی نطلبد، و در ازاحت علت ایشان کوشد، و خداوندان طباع ردیء را که تعلم از روی شره کنند به تهذیب اخلاق فرماید، و بر معایب ایشان تنبیه دهد و به حسب استعداد تکیمل کند، و علمی که سبب توسل ایشان بود به اغراض فاسده ازیشان بازدارد، و بلیدان را بر چیزی که به فهم ایشان نزدیکتر بود و بر فایده مشتمل تر، حث کند، و از تضییع عمر اجتناب فرماید، و سائلان را اگر ملح باشند از الحاح زجر کند و اجابت التماس در توقف دارد مگر که صادق الحاجه باشند، و میان محتاج و طامع تمییز کند و طامع را از طمع باز دارد و به مطلوب نرساند، تا باشد که سبب اصلاح او شود، و محتاج را عطا دهد و با ایشان مواسات کند و در اسباب معاش مدد دهد، و مادام که به إخلالی در امور نفس و عیال مؤدی نبود بر ایشان ایثار کند، و ضعفا را دست گیرد و بر ایشان رحمت نماید، و مظلومان را اعانت کند.
و در همه ابواب خیر نیت راستی و پاکی کند، و به خیر مطلق که منبع خیرات و مفیض کرامات اوست، تعالی و تقدس، تشبه نماید. ان شاء الله، تعالی.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی، که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنائی را مدد و معونت.
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم