عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳
پند بدادمت من، ای پور، پار
چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟
غره مشو گر چه نیابد همی
بی تو نه بهرام و نه شاپور پار
پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است
کامدت از بلخ و نشابور بار
خانهٔ معموری و مار است جهل
مار درین خانهٔ معمور مار
ز ایزد مذکور به عقلی، مکن
جز که به عقل، ای سره مذکور، کار
دیو سیاه است تنت، خویشتن
از بد این دیو سیه دور دار
پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور و عار
خمر مخور، پور، که آن دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار
پیر پدر پار تو خواهد شدن
باز نیاید به تو، ای پور، پار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز
ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز
گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز
آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را
بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟
کار دنیای فریبنده همه تاختن است
پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو
چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟
عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد
تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز
باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت
به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز
جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه
خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو
به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو
زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت
مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب
به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز
آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان
حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همی علم فروشند ببین
به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز
می و قیمار و لواطت به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!
اگر این دین خدای است و حق این است و صواب
نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز
سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز
زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان
دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز
گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند
ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز
بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راست‌تر است ای پسر از تار طراز
به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان
بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز
شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز
ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم
«سخن رافضیان است که آوردی باز!»
به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط
«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست
چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز
سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور
باز شیطان به زمین آید باز از پرواز
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
باز گردند سرانجام و بباشند انباز
روی جان سوی امام حق باید کردنت
گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز
سخن حکمتی ای حجت زر خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶
ای تو را آروزی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسپ نیاز
عمرت از تو گریزد از پس آز
تو همی تاز در نشیب و فراز
بر در بخت بد فرود آید
هر که گیرد عنان مرکبش آز
چونکه سوی حصار خرسندی
نستانی ز شاه آز جواز؟
ز آرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار طراز
زانچه داری نصیب نیست تو را
جز شب و روز رنج و گرم و گداز
چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب
چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هر کجا روی ز تو باز
رنج بی‌مال بهرهٔ تو رسید
مال بی‌رنج بهرهٔ انباز
آن نه مال است که‌ش نگه‌داری
تا نپرد چو باز بر پرواز
آن بود مال که‌ت نگه دارد
از همه رنجها به عمر دراز
بفزاید اگر هزینه کنیش
با تو آید به روم و هند و حجاز
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز
جز بدین مال کی شود بر مرد
به دو عالم در سعادت باز؟
کی تواند خرید جز دانا
به چنین مال ناز بی‌انداز؟
در نگنجد مگر به دل، که دل است
کیسهٔ دانش و خزینهٔ راز
گر بدین مال رغبت است تو را
کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز
کیسهٔ راز را به عقل بدوز
تا نباشی سخن‌چن و غماز
وز نماز و زکات و از پرهیز
کیسه را بندهای سخت بساز
چون به حاصل شودت کیسه و بند
به تو بدهم من این دلیل و جواز
بر کشم مر تو را به حبل خدای
به ثریا ز چاه سیصد باز
بنمایمت حق غایب را
در سرائی که شاهد است و مجاز
تا ببینی که پیش ایزد حق
ایستاده است این جهان به نماز
بنمایم دوانزده صف راست
همه تسبیح‌خوان بی‌آواز
چون ببینی از این جهان انجام
بشناسی که چیستش آغاز
این طریقی است که‌ش نبیند چشم
وین شکاری است که‌ش نگیرد باز
بر پی شیر دین یزدان رو
از پی خر گزافه اسپ متاز
این رمهٔ بی‌کرانه می‌بینی
کور دارد شبان و لنگ نهاز
گرد ایشان رمنده کرد مرا
از سر خان و مان و نعمت و ناز
چه کند مرد جز سفر چو گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز؟
گر ستوهی ز «قال حدثنا»
سر به سر خدای دار فراز
که مرا دید رازدار خدای
حاجب کردگار بنده‌نواز
امت جد خویش را فریاد
از فریبنده زوبعهٔ هماز
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی‌حاصل دوالک باز
از سخن‌های من پدید آمد
بر تن آستین حق طراز
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جرم و یمگ و براز
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زیر جواز
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸
ای خداوند این کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمهٔ نسناس
تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خویش و قیاس
هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه‌ها پیش تو همی آید
هم ز بیدار دل هم از فرناس
هیچ کاری از این دو نامه برون
نکند کافر و خدای‌شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس
داد من بی‌گمان بر آیدمی
روز حشر از نبیرهٔ عباس
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه‌گشتند بریکی به قیاس
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلهٔ وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب‌الناس؟
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او
کوفته‌ستند پای خویش به فاس
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس
برده‌گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هر یکی نخاس
به خراسی کشید هر یک‌شان
که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لایجوز چنین»
آن دگر گفت «عندنا لاباس»
اینت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته‌ستند
چون سیاه و سپید و خز و پلاس
نشد از ما بدین رسن یک تا
هر که بشناخت پای خویش از راس
لیکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو یک دگرند
سوی بی‌عقل هرمس و هرماس
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز اماس
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس
تیزتر گشت و جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس
نیست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کی شوند عدیل؟
بز را نیست آشنا رواس
می‌شتابد چو سیل سوی نشیب
خلق سوی نشاط و لهو و لباس
من همانا که نیستم مردم
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پای بود
نروم جز که بر طریق اساس
پاس دارم ز دیو و لشکر او
به سپاس خدای بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹
ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس
ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس
اثبات یقین تو به معقول چه سود است،
چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟
تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟
آب حیوان جوئی در چشمهٔ مطموس!
گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان
ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس
ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،
وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس
تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت
از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟
چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست
چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟
هر که او انده و تیمار تو را کوشد
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟
تن همان خاک گران سیه است ار چند
شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان گرانمایه همی دارش
گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش
یار خرماست یکی خار، بتر یاری
یار بد عار بود دایم بر یارش
یار بد خار توست، ای پسر، از یارت
دور باش و به جز از خار مپندارش
یار چون خار تو را زود بیازارد
گر نخواهی که بیازاری مازارش
هر که با اوت همی صحبت رای آید
بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش
سیرت خوب طلب باید کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به دیدارش
صورت خوب بسی باشد بی حاصل
بر در و درگه و بر خانه و دیوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش
هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت دیوار مینگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش
سر پیکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش
میوه چون اندک باشد به درختی بر
بی‌مزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش
هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک
سوی مردار نماید ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش
مار مردم نیت بد بود اندر دل
بد نیت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستی خویش مده بارش
سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی
تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش
هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت
نقد او باید بردنت به بازارش
زرق پیش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همی باش به مقدارش
گر همی خفته گمانیت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش
سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را
که ندارد دین، منگر سوی دینارش
زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،
که بیالاید زو دلت به زنگارش
نه مکان است سخن را سر بی‌مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش
نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش
خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش
چه شوی غره به راهش چو همی بینی
که همی غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کنی افگارش
به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی
خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش
نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی
چون همی تازی بر مرکب رهوارش
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش
چون همی بر من زنهار خورد دنیا
خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش
تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار
چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا
یله بایدت همی کرد به ناچارش
این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است
نشود مرد خردمند خریدارش
پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تا و مگر تار خویش
در طلب آنچه نیامد به دست
زیر و زبر کردی کاچار خویش
خیره بدادی به پشیز جهان
در گران‌مایه و دینار خویش
پنبهٔ او را به چه دادی بدل
ای بخرد، غالیه و غار خویش؟
یار تو و مار تو است این تنت
رنجه‌ای از مار خود و یار خویش
مار فسای ارچه فسون‌گر بود
کشته شود عاقبت از مار خویش
و اکنون کافتاد خرت، مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش؟
بد به تن خویش چو خود کرده‌ای
باید خوردنت ز کشتار خویش
پای تو را خار تو خسته است و نیست
پای تو را درد جز از خار خویش
راه غلط کرده‌ستی، باز گرد
سوی بنه بر پی و آثار خویش
پیش خداوند خرد بازگوی
راست همه قصه و اخبار خویش
وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش
دیو هوا سوی هلاکت کشد
دیو هوا را مده افسار خویش
راه ندانی، چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش؟
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی بن دیوار خویش؟
چون ندهی پند تن خویش را
ای متحیر شده در کار خویش؟
نار چو بیمار تؤی خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خویش
عار همی داری ز آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش؟
وز هوس خویش همی پر خمی
بیهده‌ای در خور مقدار خویش
نیست تو را یار مگر عنکبوت
کو ز تن خویش تند تار خویش
عیب تن خویش ببایدت دید
تا نشود جانت گرفتار خویش
یار تو تیمار ندارد ز تو
چون تو نداری خود تیمار خویش
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شود از سیرت خروار خویش
نیز به فرمان تن بد کنش
خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش
پاک بشوی از همه آلودگی
پیرهن و چادر و شلوار خویش
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش
دین و خرد باید سالار تو
تات کند یارت سالار خویش
یار تو باید که بخرد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش
چونکه بجوئی همی آزار من
گر نپسندی زمن آزار خویش؟
چون تو کسی را ندهی زینهار
خلق نداردت به زنهار خویش
رنج بسی دیدم من همچو تو
زین تن بد خوی سبکسار خویش
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوش خوار گنه کار خویش
یک یک بر وی بشمردم همه
عیب تن خویش به اقرار خویش
گفت گنه کار تو هم چون ز توست
بایست کنون خود به ستغفار خویش
آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک زطومار خویش
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش
بنگر و با کس مکن از ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش
آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن
داروی خود باش و نگه‌دار خویش
مرغ خورش را نخورد تا نخست
نرم نیابدش به منقار خویش
وز پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش
قول و عمل چون بهم آمد بدانک
رسته شدی از تن غدار خویش
خوار کند صحبت نادان تو را
همچو فرومایه تن خوار خویش
خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند
رنجه به ژاژیدن بسیار خویش
سیر کند ژاژ ویت تا مگر
سیر کند معدهٔ ناهار خویش
راه مده جز که خردمند را
جز به ضرورت سوی دیدار خویش
تنها بسیار به از یار بد
یار تو را بس دل هشیار خویش
مرد خردمند مرا خفته کرد
زیر نکو پند به خروار خویش
چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خویش
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر در اشعار خویش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵
صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش
پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همی گوید ما را که بقا نیست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش
روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش
به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش
این جهان آب روان است برو خیره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکیمان جهانند درختان خدای
دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش
گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش
عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است
چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ
مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است
نکند جز که بیان علی از بند رهاش
هر که از علم علی روی بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،
ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبیان را به جز او هست امام
نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ‌تر
به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش
ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون
که به تاویل قران بررسد از چون و چراش
دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است
علم تاویل بگوید که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش
تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست
که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت
که نباید به در تاش و تگین بود فراش
گر بدانی که تنت خادم این جان تو است
بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش
تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل
گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش
چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش
تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک
زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش
تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش
جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر
باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد
از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،
چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی
هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است
زنهار که از نار جویی بد برهانیش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد
آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
وز خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش
در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است
چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش
چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش
مستنصر بالله که او فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانیش
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک
اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش
در عالم دین او سوی ما قول خدای است
قولی که همه رحمت و فضل است معانیش
با همت عالیش فلک را و زمین را
پست است بلندی و حقیر است کلانیش
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش
غره نکند هر که بدیده است سپاهش
این عالم ازان پس به فراخی مکانیش
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دینار و شیانیش
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷
گردش این گنبد و مکر و دهاش
گرد بر آرد همی از اولیاش
کینه نجوید مگر از دوستان
برچه نهادی تو الهی بناش؟
گرچه جفا دارد با عاقلان
زشت نگویند ز بهر تراش
هر که مرو را کند این دردمند
کرد نداند به جهان کس داوش
سخت دو روی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه روی از قفاش
گر به من از دهر جفائی رسد
نیز رسیده‌است بدو خود جفاش
هر که جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله وفاش؟
این همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش
وین که چو گل روی بشوید به شب
مشک دمد بر رخ شسته صباش
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نو نو به شگفتی نواش
وین که همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش
وین که چو آهو بخرامد به دشت
سنبل تر است و بنفشه چراش
وین که به جوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش
دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر
لولوی شهوار کشد توتیاش
وین که اگر باد به گل بروزد
عنبر پاشد به هوا بر هباش
دیر نپاید که کند گشت چرخ
این همه را یکسره ناچیز و لاش
از کتف گلبن سوری به قهر
باد خزانی برباید رداش
وآنچه که بنواختش اردیبهشت
عرضه کند آذر و دی بر بلاش
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش
هرچه کنون هست زمرد مثال
باز نداند خرد از کهرباش
سیرت این چرخ چنین یافتم
بایدمان کرد بر این ره رهاش
نیش زمانه چو بر آشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش
قد تو گرچند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان چون حناش
گر بگمانی تو ز بدهای او
قامت چون نون منت بس گواش
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن
نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش
مرکب من بود زمان پیش ازین
کرد ندانست ز من کس جداش
گشته شب و روز به درگاه من
خشندیم آب و مرادم گیاش
جز به هوای دل من تاختن
شاد و سرافراز نبودی هواش
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش
واکنون چون کار به آخر رسید
سوی من آورد عنان عناش
هرچه به آغازی بوده شود
طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند
نیک دلیل است تو را بر فناش
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش
هیچ شنودی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش؟
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک
شهره ازو شد به جهان کربلاش
تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش
وان کس کو کشت مر آن شمع را
باز فرو خورد همین اژدهاش
غافل کی بود خداوند ازانک
رفت در این سبز و بلند آسیاش؟
لیکن نشتابد در کارهاش
زانکه نه این است سزای جزاش
چون به نهایت برسد کار خلق
خود برسد باز به هر کس سزاش
گرچه دراز است مراین را زمان
ثابت کرده‌است خرد منتهاش
رفته برین است نهاد جهان
دیگر نکنند ز بهر مراش
چون و چرا بیش نداند جز آنک
بر نرسد خلق به چون و چراش
دهر همی گوید ک «ای مردمان
رفتنیم من» به زبان شماش
طاعت دارید رسولانش را
تکیه مدارید چنین بر قضاش
عقل عطائی است شما را ازو
سخت شریف است و بزرگ این عطاش
آنکه چنین داند دادن عطا
هیچ قیاسی نپذیرد سخاش
هرکه رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش
جز که به نیروی عطای خدای
گفت نداند به سزا کس ثناش
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش
ای شده مر طبع تو را بنده شعر
طبع تو افزوده جمال و بهاش
شعر شدی گر بشنیدی زشرم
شعر تو بر پشت کسائی کساش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸
بفریفت این زمان چو آهرمنش
تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم
بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش
این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز
جز شر و شور از شب آبستنش
ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش‌منش
بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب
پرهیز کن مگرد به پیرامنش
از تن به تیغ تیز جدا کرده به
آن سر که باک نیستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد و روز کور
خشکی و درد سر کند از روغنش
هر چ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
بر هرکه تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار
جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود
با ناوکی نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک
از شاخ او سلام کند سوسنش
پروین به جای قطره ببارد ز میغ
گر میغ بگذرد ز بر برزنش
آویخته است زهرش در نوش او
آمیخته است تیره‌ش با روشنش
وین زهرگن ز ما کند از بهر او
روشن چو زهره روی چو آهرمنش
آگه منم ز خوی بد او ازانک
کس نازمود هرگز بیش از منش
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک
سورش بقا ندارد و نه شیونش
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز
غره مشو به لابهٔ مرد افگنش
گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش
بر دشمن ضعیف مدار ایمنی
وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش
وان را که دست خویش بیابی برو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش
وان را که حاسد است حسد خود بس است
اندر دل ایستاده به پاداشنش
زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش
هرکو زنفس خویش بترسد کسی
نتواند، ای پسر، که کند ایمنش
احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش
دست از دروغ زن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش
وصف دروغ نیز دروغ است ازانک
پایان رود طبیعت پالاونش
مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک
چون سیم قلب قلب بود خازنش
در هاونی که صبر بکوبد طبیب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود
گلخن شود زدود سیه گلشنش
ز اندیشگان بیهده زاید دروغ
همچون شبه سیاه بود معدنش
پر نور ایزد است دل راست گوی
ز اسفندیار داد خبر بهمنش
چون راست بود خوب نماید سخن
در خوب جامه خوب شود آگنش
از علم زاید و زخرد قول راست
چون مرد نیک نیک بود مسکنش
فرزند جز کریم نباشد بخوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش
ای حجت زمین خراسان بگوی
بر راستی سخن که توی ضامنش
ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست
بر بی‌فسار سخت کش توسنش
سالوک‌وار زد به کمرش اندرون
از بهر حرب دامن پیراهنش
جز صبر هیچ حیله ندانم تو را
با مکر دیو و با سپه کودنش
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش
هرچند بی‌شمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش
هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا
از بیخ و بار برکند این ریمنش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹
وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوی چشمهٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش
هر آن ناز کغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش
که خود زود بندازد این شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است این قول و این است رازش
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگیتی حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنیا به دین بازگردان
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامهٔ عز بربود دنیا
به دین باز گردد بدو اعتزازش
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علم است و پرهیز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه یابی ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازی تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پی پیازش
کرا ره گشاده شود سوی دانش
حقیقت شود سوی دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش
نسازد تو را طبع با گفتهٔ او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسی کو به شهر محبت نیاید
بده سوی دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دین و دنیا
چگونه است از این ناکسان احترازش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲
جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش
گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافور بارش
که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش
درم خواهی از گلبانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنین در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاری
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوی شهوار دارد
مشو غره خیره به روی چو قارش
نگه کن بدین کاروان هوائی
که کافور و در است یکرویه بارش
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش
که دیده است هرگز چنین کاروانی
که جز قطره باری ندارد قطارش؟
به سال نو ایدون شد این سال خورده
که برخاست از هر سوی خواستارش
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سرو روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او
چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش
به خرما بنی ماند از دور لیکن
به نسیه است خرما و نقد است خارش
نخرد به جز غمر خارش به خرما
ازین است با عاقلان خارخارش
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
که او سوی من نیز خوار است بارش
به دین یافته است این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دینم همی مرد دنیا
نه آید به کارم نه آیم به کارش
نبیند زمن لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبید است و نادانی اصل بلائی
که مرد مهندس نداند شمارش
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
که بر شر یازد همیشه سوارش
یکی بدنهال است خمر، ای برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش
چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟
جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش
نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسند خاک قدم بنده‌وارش
به مردی چو خورشید معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دلیل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش
چه گویم کسی را که ابلیس گمره
کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟
بگویم چو گوید «چهارند یاران»
بیاهنجم از مغز تیره بخارش
چهار است ارکان عالم ولیکن
یکی برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نیز ولیکن
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلی جز به مردم
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟
هگرز آشنائی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش
همه علم امت به تایید ایزد
یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش
گر از جور دنیا همی رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش
فلک چاکر مکنت بیکرانش
خرد بندهٔ خاطر هوشیارش
درختی است عالی پر از بار حکمت
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
این طارم بی‌قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی‌قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بی‌شرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی به‌غایت احمق؟
جز بی‌خردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸
گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل
چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟
علت جنبش چه بود از اول بودش؟
چیست درین قول اهل علم اوایل؟
کیست مر این قبه را محرک اول؟
چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟
از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود
از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟
جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد
وین نشود بر عقول مبهم و مشکل
حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال بود محدث و زایل
هرکه مر او را بر این مقام بگیری
گرچه سوار است عاجز آید و راجل
علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص
حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟
بار درخت جهان چه آمد؟ مردم
بار درختان ز تخمهاست دلایل
بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست
از جو جو زایدو از پلپل پلپل
تو که بر تخم عالمی که مر او را
برگ سخن گفتن است و بار فضایل
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل
قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش
می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل
عاقل داند که او چه گفت ولیکن
رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل
هرکه نداند که این لطیف سخن گوی
از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل
بند بدید است بسته چون نه بدید است
بند همی بیند از عروق و مفاصل
غافل ساهی است از شناختن خویش
تا بتوانی مجوی صحبت غافل
از پس دانش قدم نهاد نیارد
باز شود پیش یک درم به دو منزل
ای زپس مال در بمانده شب و روز
نیستی الا که سایه‌ای متمول
دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل
مال چنه است و زمانه دام جهان است
ای همه سال به دام پر چنه مایل
مرغ که در دام پر چنه طمع افگند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار
ستر قناعت به روی خویش فروهل
فتنه مشو خیره بر حمایل زرین
علم نکوتر، زعلم ساز حمایل
فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی
زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل
سائل دانا نماند هیچ کس امروز
سائل شاهند خلق و سائل عامل
گر تو به سوی سؤال علم شتابی
پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل
در ره دین پوی بر ستور شریعت
وز علما دان در این طریق منازل
گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل
آب تو را بس جواب و، زاد مسائل
بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن
باز نهاده دهان‌ها چو حواصل
دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند
یکسره امروز حاکمند و معدل
هر یکی از بهر صید این ضعفا را
تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل
بنگرشان تا به چشم سرت ببینی
جایگه حق گرفته هیکل باطل
خامش و آهستگان به روز ولیکن
در می و مجلس به شب به سان جلاجل
هر که ثوابش شراب و ساقی حور است
تکیه زده با موافقان متقابل
و امروز اینجا همی نیاید هرگز
عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل
هیچ نبیند که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه قاتل
بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد
باز ستمگار دیر ماند و مقبل
این همه مکر است از خدای تعالی
منشین ایمن ز مکرش ای متغافل
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل
بحر عظیم از قیاس عالم عالی است
کشتی او چیست؟ این قباب اسافل
باز جهان بحر دیگر است و بدو در
شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا به چه بار است کشتیت متحمل
بارش افعال توست، وان همه فردا
شهره بباشد سوی شعوب و قبایل
بنگر تا عقل کان رسول خدای است
برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟
بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟
اینجا بنگر حساب خویش هم امروز
کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل
تا به تغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰
ای نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود زجای خویش آجل
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
در خورد تو نیست، نیست این مشکل
چنگال مزن در این شتابنده
که‌ت زود کند چو خویشتن زایل
کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو
ور می‌نروی ازو طمع بگسل
تو با خردی و این جهان نادان
اندر خور تو کجاست این جاهل؟
با عقل نشین و صحبت او کن
از عقل جدا کجا شود عاقل؟
عقل است ابدی، اگر بقا بایدت
از عقل شود مراد تو حاصل
چون خویشتنت کند خرد باقی
فاضل نشود کسی جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاری
عقل است امیر و جان تو عامل
تن خانهٔ جان توست یک چندی
یک مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه
چندین مطلب مراد این دوپل
عقلی تو به جان چو یار او گشتی
گل باز شود ز تن بکل گل
عقلت یک سوست گل به دیگر سو
بنگر به کدام جانبی مایل
گل‌خواره تن است جان سخن خوار است
جانت نشود زگل چو تن کامل
جان را به سخن به سوی گردون کش
تن را با گل ز دل به یک سو هل
بهری ز سخن چو نوش پرنفع است
بهری زهر است ناخوش و قاتل
آن را که چو نوش، نام حق آمد
وان را که چو زهر، نام او باطل
چون زهر همی کند تو را باطل
پس باطل زهر باشد، ای غافل
باطل مشنو که زهر جان است او
حق را بنیوش و جای کن در دل
عدل است مراد عقل، ازان هر کس
دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»
پس راست بدار قول و فعلت را
خیره منشین به یک سو از محمل
هرکو نکند کمان به زه برتو
تو بر مگرای زخم او را سل
چون سر که چکاند او ره ریشت بر
بر پاش تو بر جراحتش پلپل
با این سفری گروه نیکورو
این مایه که هستی اندر این منزل
نومید مکن گسیل سایل را
بندیش ز روزگار آن سایل
تا عادل شوی شوی به‌اندیشه
هر گه که تنت به عدل شد فاعل
بندیش ز تشنگان به دشت اندر،
ای برلب جوی خفته اندر ظل
بد بر تن تو ز فعل خویش آید
پس خود تن خویش را مکن بسمل
کان هر دو فریشته به فعل خویش
آویخته مانده‌اند در بابل
از بی‌گنهان به دل مکش کینه
همچون ز کلنگ بی گنه طغرل
اندر دل خویش سوی من بنگر
هرکس سوی خویشتن بود مقبل
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش ای حجت
هرچند که نیست پند را قابل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳
مانده به یمگان به میان جبال
نیستم از عجز و نه نیز از کلال
یکسره عشاق مقال منند
در گه و بیگه به خراسان رجال
وز سخن ونامهٔ من گشت خوار
نامهٔ مانی و نگارش نکال
نام سخن‌های من از نثر و نظم
چیست سوی دانا؟ سحر حلال
گر شنوندی همی اشعار من
گنگ شدی رؤبه و عجاج لال
ور به زمین آمدی از چرخ تیر
برقلم من شده بودی عیال
ور به گمان است دل تو درین
چاشنیم گیر چه باید جدال؟
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال
خیره نکرده‌است دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال
عشق محال است نباشد هگرز
خاطر پرنور محل محال
نظم نگیرد به دلم در غزل
راه نگیرد به دلم بر غزال
از چو منی صید نیابد هوا
زشت بود شیر شکار شگال
نیست هوا را به دلم در مقر
نیست مرا نیز به گردش مجال
دل به مثل نال و هوا آتش است
دور به از آتش سوزنده، نال
نیست بدین کنج درون نیز گنج
نامدم اینجای ز بهر منال
مال نجسته‌است به یمگان کسی
زانکه نبوده است خود اینجای مال
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرا بختم از اینجا «تعال»
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل
چشم همی دارم تا در جهان
نو چه پدید آید از این دهر زال
گر تو نی آگاهی از این گند پیر
منت خبر گویم از این بد فعال
سیرت او نیست مگر جادوی
عادت او نیست مگر کاحتیال
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال
بی‌هنرت گر بگزیند چو زر
بی‌گنهت خوار کند چون سفال
گر نه همی با ما بازی کند
چند برون آردمان چون خیال؟
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال
رنجه زگرمای تموز آن و، این
خفته و آسوده به زیر ظلال
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت
ایدون این نرم و رونده رمال؟
وز چه پدید آورد این زال را؟
جز که ازین دخترکی با جمال
دیر نپاید به یکی حال بر
این فلک جاهل بی‌خواب و هال
زود بگرداند اقبال و سعد
زان ملک مقبل مسعود فال
مهتر و کهتر همه با او به خشم
عالم و جاهل همه زو نال نال
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن به یمین و شمال
کیست جز از من که نشد پیش او
روی سیه کرده به ذل سال؟
راست که از عادتش آگه شدم
زان پس بر منش نرفت افتعال
ای رهی و بندهٔ آز و نیاز
بوده به نادانی هفتاد سال
یک ره از این بندگی آزاد شو
ای خر بدبخت، برآی از جوال
گرت نباید که شوی زار و خوار
گوش طمع سخت بگیر و بمال
دست طمع کرده میان تو را
پیش شه و میر دو تا چون دوال
سیل طمع برد تو را آب‌روی
پای طمع کوفت تو را فرق و یال
ذل بود بار نهال طمع
نیک بپرهیز از این بد نهال
کم خور و مفروش به نان آب‌روی
سنگ خور از ننگ و سفال سکال
زشت بود بودن آزاده را
بندهٔ طوغان و عیال ینال
شرم نداری همی از نام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال؟
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که‌ش نپسندم همال
بلخ تو را دادم و یمگان ستد
وین درهٔ تنگ و جبال و تلال
چون ز تو من باز گسستم ز من
بگسل و کوتاه کن این قیل و قال
دست من و دامن آل رسول
وز دگران پاک بریدم حبال
از پس آن کس که تو خواهی برو
نیست مرا با تو جدال و مقال
فصل کند داوری ما به حشر
آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال
فردا معلوم تو گردد که کیست
پیش خدا از تو و من بر ضلال
بد چه سگالی که فرومایگی است
خیره بر این حجت نیکو سگال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج وز تفکر دوشینم
زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟
بل روز و شب به قولی پوشیده
پندی همی دهند به هر حینم
آئین این دو مرغ در این گنبد
پریدن و شتاب همی بینم
پس من به زیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده است ریاحینم
از دیدن دگر دگر آئینش
دیگر شده‌است یکسره آئینم
بازی گری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم
زیرا که دی به جلوه برون آورد
آراسته به حلهٔ رنگینم
بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم
و امروز باز پاک ز من بربود
آن حلهای خوب و نوآئینم
یکچند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم
آزرده این و آن به حذر از من
گفتی مگر نژادهٔ تنینم
آهو خجل ز مرکب رهوارم
طاووس زشت پیش نمد زینم
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم
زین گونه کرد با من بازی‌ها
پرکین دل از جفای فلک زینم
واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و ازو بکشم کینم
نندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم
با زخم دیو دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زرهم دینم
سلطان بس است بر فلک جافی
فخر تبار طاها و یاسینم
«مستنصر از خدای» دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بی‌وفا زمانهٔ پیشینم
مجلس به فر دولت او فردا
جز در کنار حورا نگزینم
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم
منگر بدان که در درهٔ یمگان
محبوس کرده‌اند مجانینم
مغلوب گشت از اول ازاین دیوان
نوح رسول، من نه نخستینم
فخرم بس آنکه در ره دین حق
بر مذهب امام میامینم
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم؟
از جان پاک رفته به علیین
وز جسم تیره مانده به سجینم
شاید اگر ز جسم به زندانم
کز علم دین شکفته بساتینم
سقراط اگر به رجعت باز آید
عشری گمان‌بریش ز عشرینم
بازی است پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم
گر ناصبی مثل مگسی گردد
بگذشت نارد از سر عرنینم
چون من سخن به شاهین برسنجم
آفاق و انفس‌اند موازینم
نپسندم ار بگردد و بگراید
بر ذره‌ای زبانهٔ شاهینم
زیرا که بر گرفت به دست عقل
ایزد غشاوت از دو جهان بینم
زی جوهری علوی رهبر گشت
این جوهر کثیف فرودینم
زانم به عقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم
نزدیک عاقلان عسل النحلم
واندر گلوی جاهل غسلینم
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سنگینم
افسانها به من بر چون بندی
گوئی که من به چین و به ماچینم؟
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر از آذر برزینم
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه به نام تیغ و تبرزینم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵
از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بی‌مزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بی‌قرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بی‌وفا را
هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بی‌قرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که می‌بگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده‌شان یم
وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم