عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای شیر خدا ولی حق مالک دین
نور دل عارفان مه ملک یقین
گامی که زدیم بر تو لای تو بود
در مسلک ماست حاصل فقر همین
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
سبحان‌الله بذات پاینده توئی
سبحان‌الله بجان فراینده توئی
سبحان‌الله زبنده زبینده خطاست
سبحان‌‌‌الله بعفو زینده توئی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۷
ای آنکه با مرتست ایجاد
یادش کنی ار کست کند یاد
غیر از تو بهر دم از مکاره
ما را نرسد کسی بفریاد
ای آنکه توئی بذات موجود
باقی هم فانیند و نابود
ار جود تو گشت عالمی خلق
ما راست امید بر همان جود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که بنیاد جهان کرد
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی‌
مگر می‌گفت در گوشم سروشی‌
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوه‌ها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده‌ ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبده‌الاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمت‌الله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختم‌است
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸ - احصاء الاسماء
اگر صاحبدلی بشنو کماهی
ز من احصا اسماء الهی
تحقق بروی اندر واحدیتی
فنای عبد از رسم دوئیت
فنا از شأن خلقی جمله گشتن
ز رسم و وصف خلقیت گذشتن
شدن پس بر احد باقی هم احصا
تخلق جستن آن باشد به اسما
دگر احصاتیقن برمعا نیست
بر آنها هم عمل کردن عیانیست
پس احصاراسه معنی شد، فنا یک
تخلق پس تیقن باز بیشک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹ - الاحوال
بود احوال افاضات مواهب
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹ - الافق المبین والافق الاعلی
افق باشد مبین اندر بدایت
مقام قلب را اما نهایت
یکی زاعلی افق بشنو تو مشروح
بود آن منتهای رتبه ی روح
الوهیت در اینجا جلوه گر شد
مقام واحدیت پرده در شد
رسد چون سیر قلبت بر نهایت
افق بینی مبین آنجا به آیت
رسد ور بر نهایت سیر روحت
افق اعلا شود اندر فتوحت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱ - البارقه
شود ظاهر به سالک در اوایل
یکی نوری و گردد زود آفل
مرا آن را بارقه خوانند سلاک
که بر دل همچو برق آید ز افلاک
ز افلاکم غرض گردون روحست
که از وی قلب سالک را فتوح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶ - البرزخ
بود برزخ گرت با من بود دل
خود آنکو بین شیئین است حایل
از آن تعبیر برکون مثالت
نمایند اهل تحقیق و کمالت
بود مابین اجسام کثیفه
دگر ارواح ممتاز لطیفه
دو عالم را چنین تفسیر کردند
ز دنیا و آخرت تعبیر کردند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸ - البسط
بود بسط آن ورود ناگهانی
به قلب از غیب سلطان معانی
دلیل بّر و اکرام و قبول است
نشان انس و لطف بی‌غلولست
گر از مکری نباشد نیک حالیست
غنیمت دان که بس فرخنده فالیست
گهی باشد که محض امتنان است
بدل از وی بس آفات و زیانست
چه برنا اهل لطف پادشاهی
ندارد بهر او غیر از تباهی
ولی چون در مقام قابل آید
مراد دل زشاهش حاصل آید
زحال خود به بسطی برنگردد
لبش گر بحر نشود تر نگردد
اگر در قلب خود بینی گشایش
نظر کن تا نباشد آزمایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳ - بیت‌المقدس
ز بیت‌المقدس بشنو قلب طاهر
بود آن از تعلقهای ظاهر
مطهر باشد از رجس علایق
مقدس از قیود ناموافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵ - بیت‌العزه
بیت‌العزه آنک اهل دل آمد
اگر پرسند قلب واصل آمد
شود حال فنا او را چو حاصل
بود اندر مقام جمع داخل
فنا باشد مقام عز و اکرام
دل از ذلت در آنجا یافت آرام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۵ - باب الجیم الجذبه
بود جذبه اگر پرسی عنایت
کر رهرو را رساند بر نهایت
کند او را مهیا هر چه محتاج
به طی منزلست و قطع منهاج
بدون کوشش و جهد و تکلف
که باشد در قصور آن تاسف
ولی آن جذبه رهرو را پناهست
نه هر کس قابل جذب اله است
هر آنکو حاضر خدمت نباشد
ز شه شایسته خلعت نباشد
خداوندا صفی را منجذب کن
سوی خود قلب او را منقلب کن
چنان جذبی که از وی در نیاید
ز دیدارت بخود دیگر نیاید
چنان جذبی که دور از شه نگردد
بسوزندش اگر، آگه نگردد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۱ - الجمعیه
اگر پرسی که جمعت کدام است
بسوی حق حضور مستدام است
حضور آید هموم ار مجتمع شد
بجز بر وی توجه ممتنع شد
بدانسان یافت خاطر اشتغالی
که مر تفریق را نبود مجالی
همومت گشت یکجا هم واحد
تشتت رفت و تفریق و زواید
دل مجموع مجلای وجود اوست
تجلی گاه انوار شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۶ - جنه‌‌الصفات
یکی جنّت مسما بر صفات است
که خاص اهل معنی در ثبات است
ورا دانند قوم اظلال اسما
بمعنی جنه‌‌القلب است آنجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۷ - جنه‌‌الذات
دری از جنه‌‌الذاتست مفتوح
که صوفی خواند آنرا جنه‌‌الروح
خود آنرا جلوه وجه‌الاحددان
یک از لذات روح آنجا تو صددان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۴ - باب السین السابقه
کنند از سابقه اهل گواهی
اشارت بر عنایات الهی
عنایتها که او را در ازل بود
باهل صدق و اخلاص عمل بود
عنایاتی که اصلا گفتنی نیست
نهفته است ار چه هم بنعفتنی نیست
بیاران آنچه آن سلطان سر کرد
به پنهان کرد اما منتشر کرد
یکی از یار بیند روی زیبا
یکی لطف و اشارتها و ایما
اگر گویم عنایتهای سابق
دو صد دفتر شود بحر‌الحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۲ - السدره
زکبری برزخیت کوست سدره
ترا گوید صفی و صفی بقدره
رسد علم و عمل آنجا بغایت
ز سیر کل بود آنجا نهایت
هم اسماء را بود اعلی مراتب
به لا تعلواعلیها شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۳ - السر
شنو از سر و سر حق نگهدار
که هر سر دار گردد زود سردار
بود سر آنکه در ایجاد از وی
بشیئیت بود مخصوص هر شی‌ء
از آن شد نزد اهل حق محقق
که حق را هیچکس نشناخت جز حق
نه او را غیر او کس گشت طالب
محب اوست هم او بیشوائب
هر آن آگه زعین ما خلق شد
بسر ذات خود عارف بحق شد
چو او را طالب الا سر او نیست
محب او جز آنوجه نکونیست
نبی کو را بحق بد تام حبی
عرفت گفت زان ربی بریی
گر این سر یافتی اسرار دانی
بعرفان محرم این آستانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۵ - سرالحال
اگر آگه ز سر حال گردی
تو عارف بر مراد الله گردی
ز ما یعف به گردی شناسا
بحال من مراد الله فیها