عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی‌من حال تو چون؟
همیدونی چو من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون
درختانت همی پوشند مبرم
همی بندند دستار طبرخون؟
نقاب رومی و چینی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون؟
نثار آرد عروسان را به بستان
ز گوهرهای الوان ماه کانون؟
همی سازند تاج فرق نرگس
به زر حقه و لولوی مکنون؟
گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون
مرا باری دگرگون است احوال
اگر تو نیستی بی‌من دگرگون
مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن
بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بندم به آب زریون
زجور دهر الف چون نون شده‌ستم
زجور دهر الف چون نون شود،نون
مرا دونان زخان و مان براندند
گروهی از نماز خویش ساهون
خراسان جای دونان گشت، گنجد
به یک خانه درون آزاده با دون؟
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون
همانا خشم ایزد بر خراسان
بر این دونان بباریده است گردون
که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان
درو امروز خان گشتند و خاتون
بر آن تربت که بارد خشم ایزد
بلا روید نبات از خاک مسنون
بلا روید نبات اندر زمینی
که اهلش قوم هامان‌اند و قارون
نبات پر بلا غزست و قفچاق
که رسته‌ستند بر اطراف جیحون
شبیخون خدای است این بر ایشان
چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون
نه او را مکر او را کس ببیند
چه بیند مکر او را مست و جنون؟
به مکر و غدر میرد هر که دل را
به مکر و غدر دارد کرده معجون
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون
قضا آن یابد از میر خراسان
که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون
چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ
همان ساعت برون پرد ز پرهون
کند مبطل محقی را به قولی
روایت کرده حماد از فریغون
چه حال است این که مدهوشند یکسر؟
که پنداری که خورده‌ستند هپیون
ازیرا دشمنی‌ی هارون امت
سرشته است اندر ایشان دیو وارون
سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان
به جای قطر باران خون چکد، خون
به دنیا دین فروشانند ایشان
به دوزخ در همی برند آهون
گزیدهٔ مار را افسون پدید است
گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟
مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر
نیاید کم حسود و دشمن اکنون
چو بر خوانند اشعارم، منقش
به معنی‌ها، چو سقلاطون مدهون
کسی کانده برد از نور خورشید
بود مغبون به عمر خویش و محزون
تو ای جاهل برو با آل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون
بهشت کافر و زندان مؤمن
جهان است، ای به دنیا گشته مفتون
ازیرا تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون
تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون
من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون
اگر بر خاک افلاطون بخوانند
ثنا خواند مرا خاک فلاطون
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
در اقلیدس به پنجم شکل مامون
مرا گر ملک مامون نیست شاید
که افزونم زمامون هست ماذون
به آل مصطفی بر عالم نطق
فریدونم فریدونم فریدون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی به‌پای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن
کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان
پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن
گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یکسره نهال خدای‌اند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن
گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵
امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان
چون سخن‌گوی بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بی‌گمان سخن بوده‌است
خوبتر زین کسی نداد نشان
نه سخن کمتر از یکی باشد
نه بگوید کم از دو حرف زبان
یک سخن باد و حرف خویش چنانک
خرد و جان ز وحدت یزدان
این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حیوان
آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان
وانچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پدید
به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شریف خرد
سخن آخر آن عزیز قران
سخنت اول و سخنت آخر
سخنی خوب شو در این دومیان
این جهان کثیف چون تن توست
جان این تن از آن لطیف جهان
نعمت این بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سیرت جان
تنت را مادر این زمین و، فلک
پدر او و هر دوان حیران
جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان
این فرودین بدین دو باز رسید
آن برین را بدان دو باز رسان
تن تو چون بیافت صورت این
نعمت این همه بیافت بدان
جانت ار یابد از خرد صورت
هم جنان یافتی و هم ریحان
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان
جفت‌ها را ز طاق بشناسی
به غلط نوفتی درین و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بی‌صفت به عیان
حد و محدود جفت یکدگرند
نیست با هست چون مکین و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کردهٔ سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ایشان دو قاهر ایشان
باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحید نیست زیر بیان
چون بدانی حدود جفتی‌ها
برتر آئی ز پایهٔ حیوان
ای برادر، شناخت محسوسات
نردبانی است اندر این زندان
تو به پایه‌ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است
که سرائی است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت
وین همه رنج و ظلمت و نیران
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفرست و هست هست ایمان
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
جهل مانند نیست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان
وانکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی زهوان
وانکه او هست و نیست خواهد شد
سوی زندان کشندش از بستان
نیست را هست صنع یزدان کرد
هست را نیست صنعت شیطان
ای اخی دوزخ و بهشت ببین
بی‌گمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نیست را سامان
هست و دانش قرین و جفتانند
نیست یا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نیست
به بهی‌ی جان ز نیستی برهان
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان
حیوانی که خوی ما گیرد
قیمتش برتر آید از دگران
گر بگیریم خوی بهتر خلق
از ثری برشویم زی کیوان
بهترین زمانه مستنصر
که عیال ویند انسی و جان
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان
داد و دانش به عز او زنده است
دین و دنیا به نور او رخشان
جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان
سوی او شو اگر ندیده‌ستی
ملک داوود و حکمت لقمان
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان
ایمنی در بزرگ ملکت او
گستریده فراخ شادروان
کعبهٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کرد
جان بشوی از پلیدی عصیان
گر تو از گوسپند او باشی
بخوری آب چشمهٔ حیوان
ای رسیده ز تو جهان به کمال
ای مراد از طبایع و دوران
بنده را دستگیر باش به فضل
به خراسان میانهٔ دیوان
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندی که خوی خوگ گرفت
بر نیدیشد از ضعیف شبان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که می‌زاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیره‌ت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند
عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟
چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان
چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟
چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان
تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی
تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را
در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان‌سان
که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را
توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان
چو پنهان را نمی‌بینی درو رغبت نمی‌داری
مرین را زین گرفته‌ستی به ده چنگال و سی دندان
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟
جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان
از این پنگان برون نور است و نعمت‌های جاویدی
همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه‌ای نو کن
که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر
نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان
مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»
بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم‌رهی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی‌داری
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده‌ستی
چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمی‌گردد به نیسان دشت چون بستان
اگر همچون منی زنده تو بی‌طاعت مشو غره
که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو تورا خود می‌نخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل‌البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان
گناه کاهلی‌ی خود را همیشه بر قضا بندی
که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی
که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان
شبانگه بس گران باشی بخسپی بی‌نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان
نثار میر عدلی‌های چون زهره بری رخشان
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان
به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا
که دیوانت نهاده‌ستند در دل سیرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن
دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نیکی‌ها گریزانی سوی بدها شتابانی
چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی
پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را
مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان
به پند تلخ معنی‌دار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن
که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی
که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،
تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بی‌شک سزای دفتر و دیوان
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری
چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱
چند کنی جای چنین به گزین؟
چون نروی سوی سرائی جز این؟
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک
همره و یارانت، هلا برنشین
چند کنی صحبت دنیا طلب؟
صحبت یاری به ازین کن گزین
مهر چنین خیره چه داری برانک
بر تو همی دارد همواره کین؟
بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک
مادر زیرین و پدرت از برین
چونکه زمینی نشود بر فلک
چند بود آن فلکی بر زمین؟
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته‌است به بندی متین!
چند در این بند به گشی چنین
دامن دنیا بکشی واستین؟
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که چنینی به زار
گرت برآرند از این پارگین
جهل نموده است تو را این خیال
جز که چنین گفت یکی پیش بین؟
گفت که «تو زنده‌تر آنگه شوی
که‌ت برهانند از این تیره طین»
بلکه به زندانی چونان که گفت
مه ز رسولان خدای اجمعین
این فلک زود رو، ای مردمان،
صعب حصاری است بلند و حصین
بر دل و بر وهم جهان چرخ را
زندان کرده است جهان‌آفرین
تا نشناسد که برون زین فلک
چیست به اندیشهٔ کس آفرین
وهم گران را که برون است ازین
راست بدیدی و به عین‌الیقین
خلق بدان عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند حین
جز به چنین صنع نیامد درست
وعدهٔ بستان پر از حور عین
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بو معین
نیست درین هیچ خلاقی که نیست
جز که بر این گونه جهان مهین
نیست چنین مرده که این عالم است
وصف چنین کردش روح‌الامین
جای خور و خواب تو این است و بس
آن نه چنین است مکان و مکین
آرزوی خویش بباید درو
هر کسی از خلق مهین و کهین
گر تو درو گرسنه و تشنه‌ای
مرغ مسمن خور و ماء معین
من نه همی طاعت ازان دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین
رنجگی تشنه نخواهم نه آب
بی‌سفرم نیست به کار اسپ و زین
کار ستور است خور و خفت و خیز
شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
خور چه کنی گر نه خری راستین؟
نیستی آگاه به حق خدای
بیهده دانی که نخوردم یمین
بر نشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود هم نشین
گر همی اندر دین رغبت کنی
دور کند داس جهان پوستین
روی به دریا نه اگر گوهر است
آرزوی جانت و در ثمین
گر در دانش به تو بربسته گشت
من بگشایم ز در آن زوپرین
تا نشناسی تو لطیف از کثیف
مانده‌ای اندر قفس آهنین
کی رسد این علم به یاران دیو؟
خیره برآتش ندمد یاسمین
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول
بار خدای و شرف المرسلین؟
گفت «بباید جستن علم را
گر نبود جایگهش جز به چین»
خانهٔ اسرار خدای است امام
روح امین است مرو را قرین
تا تو نگیری رسن عهد او
دست نشوید ز تو دیو لعین
علم کجا باشد جز نزد او؟
شیر کجا باشد جز در عرین؟
هر که سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش و سهیل از جبین
از رهی و حجت او خوان برو
هر سحر، ای باد، هزار آفرین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفته‌است
مرا از دوستی گشته‌است دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن
ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بی‌روغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامی‌دید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن
چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بی‌خرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزه‌داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمی‌بینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمی‌یاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
از این دریای بی‌معبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کرده‌است به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷
ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بی‌دهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه
چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه
گر از سوختن‌رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه
سخن‌های حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره می‌کنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹
دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله
که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله
هر که در ره با گلهٔ خوگان رود
گرد و درد و رنج یابد زان گله
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ
دانیال این کرد بر دانا مله
همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله
وز نهیب مؤذن و بانگ نماز
اندرون افتد به تن‌شان زلزله
آب تیره است این جهان، کشتیت را
بادبان کن دانش و طاعت خله
گر کله زد جاهلی با بخت بد
مر تو را با او نباید زد کله
چون کله گم کرد نادان مر تو را
کی تواند دید هرگز با کله؟
با عمل مر علم دین را راست دار
آن ازین کمتر مکن یک خردله
کار بی‌دانش مکن چون خر، منه
در ترازو بارت اندر یک پله
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسپد به شب دست آبله
چون نشوئی دل به دانش همچنانک
موی را شوئی به آب آمله؟
علم خورد و برد خود گسترده‌اند
پیش این انبوه و گمره قافله
پیش این گاوان که هرگزشان نبود
دل به کاری جز به کار حوصله
نان همی جوید کسی کو می‌زند
دست بر منبر به بانگ و مشغله
زیمله بر تو نهاده است آن خسیس
چون کشی گر خر نگشتی زیمله
عقل تاویل است و دوشیزه نهان
چون به برگ حنظل اندر حنظله
علم حق آن است، از آن سو کش عنان
عامه را ده جمله علم خربله
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پا اندر دریده کشکله
علم تاویلی به تنزیل اندر است
وز مثل دارد به سر بر قوفله
مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله
عهد یزدان است کلید و، قفل او
نیست جز ترفند تقلیدی یله
ای سپرده دل به دنیا، وقت بود
که شوی مر علم دین را یکدله
دهر بد گوهر به شر آبستن است
جز بلا هرگز نزاد این حامله
دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک
در کشندت زیر شر و ولوله
چون نگیری سلسله داوودوار؟
پیش توست آویخته آن سلسله
گر به تاریکی همی چشمت ندید
حجت اینک داشت پیشت مشعله
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳
بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوی رسته
بستهٔ هوا مباش اگر خواهی
تا دیو مر تو را نگرد بسته
دیو از تو دست خویش کجا شوید
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
تا کی بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را
صد ره تو را به زیر لگد خوسته
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر
جل و عنان دریده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشی دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هوای دل
یک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساری از سر بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تیر هوای دل نکند خسته
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهٔ پیوسته
هر گه که جست و جوی کنی دین را
دنیا به پیشت آید ناجسته
جای خلاف‌هاست جهان، دروی
شایسته هست و هست نشایسته
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودی آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته»
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بایسته چون بود به‌سزا دنیا
چون نیست او نشسته و بایسته
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
مگذار کار بیهده برسته
هرچیز باز اصل همی گردد
نیک و بد و نفایه و بایسته
دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و خایسته
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵
ای خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟
ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حیله جست توانی بجه
از مرگ کس نجست به بیچارگی
بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده
حلقهٔ کمند گشت زه پیرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سرای و جای سپنجی منه
خواهی که تیر دهر نیابد تو را
جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندین گره
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه
زاری نکرد سود کسی را که کرد
زاری و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدین زره بده
در گرم سیر برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را
همسایه هست از تو بسی سال مه
دیوی است صعب در تن تو آرزو
جویای آز و ناز و محال و فره
هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان به چوب نمیدیش ده
همچون شکر به هدیه ز حجت کنون
بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر
ای در کمال فضل تو را یار نه
از مردمان به جمله جز از روی علم
مه را به مه مدار و نه که را به که
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸
داری سخنی خوب گوش یا نه؟
کامروز نه هشیاری از شبانه
حکمت نتوانی شنود ازیرا
فتنهٔ غزل نغزی و ترانه
شد پرده میان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی
جز خفتن و خور چون ستور لانه
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد
این گوی سیاه اندر این میانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوی به دانه؟
بندیش که نابوده بوده گردد
تا پیش نباشد یکی بهانه
این نفس خوشی جوی را نبینی
درمانده بدین بند و شادمانه؟
ای رس به جز از بهر تو نگردد
این خانهٔ رنگین بر رسانه
دیوار بلند است تا نبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانهٔ بیگانه‌ش آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که این است
او را وطن و جای جاودانه
بل دهر درختی است و نفس مرغی
وین کالبد او را چو آشیانه
ای کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت یکی دهانه
دانی که نیاوردت آنکه آورد
خیره به گزاف اندر این خزانه
بل تا بنماید تو را بر این لوح
آیات و علامات بی‌کرانه
کردند تو را دور از این میانت
گه چشم و گهی حلق و گه مثانه
گوئی که جوانم، به باغ‌ها در
بسیار شود خشک و، تر جوانه
چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانهٔ کسانه
بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟
بر هرچه برون زین نشان دهندت
بکمانه ازین یابی و کمانه
شخص تو یکی دفتر است روشن
بنوشته برو سیرت زمانه
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانید
پیغام جهان داور یگانه
او بود زبانهٔ ترازوی عقل
گشته به همه راستی نشانه
بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانهٔ حق محکم آستانه
در خانهٔ دین چونکه می‌نیائی؟
استاده چه ماندی بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زی خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بی‌تو من ازیرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زین است بر او قال و قیل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عنانیش و تازیانه
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه
ای ساخته مکر و کتاب حیلت
کاین گفت فلانی ز بو فلانه
بر شوم تن خویش سخت کردی
از جهل در هاویه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جای چاکرانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰
جهان دامگاهی است بس پر چنه
طمع در چنهٔ او مدار از بنه
بباید گرستن بر آن مرغ‌زار
که آید به دام اندرون گرسنه
سیه کرد بر من جهان جهان
شب و روز او میسره میمنه
نیابم همی جای خواب و قرار
در این بی‌نوا شب گه پر کنه
هزاران سپاه است با او همه
ز نیکی تهی و به دل پر گنه
به یمگان به زندان ازینم چنین
که او با سپاه است و من یکتنه
تو، ای عاقل، ار دینت باید همی
بپرهیز از این لشکر بوزنه
از این دام بی‌رنج بیرون شوی
اگر نوفتادت طمع در چنه
به دون قوت بس کن ز دنیای دون
که دانا نجوید ز دنیا دنه
از ابر جهان گر نباردت سیل
چو مردان رضا ده به اندک شنه
بباید همی رفت بپسیچ کار
چنین چند گردی تو بر پاشنه؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
زین چاه آرزو ز چه برنائی؟
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
بنگر که عمر تو به رهی ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
هر روز منزلی بروی زین ره
هرچند کارمیده و بر جائی
زیر کبود چرخ بی‌آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی
بر مرکب زمانه نشسته‌ستی
زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی
پیری نهاد خنجر بر نایت
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
ناخن ز دست حرص به خرسندی
چون نشکنی و پست نپیرائی؟
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی؟
پنجاه سال براثر دیوان
رفتی به بی‌فساری و رسوائی
بر معصیت گماشته روز و شب
جان و دل و دو گوش و دو بینائی
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی
فرمان کردگار یله کرده
شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»
مؤذن چو خواندت زپی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی
ور شاه خواندت به سوی گلشن
ره را به چشم و روی بپیمائی
تا مذهب تو این بود و سیرت
جز مرجحیم را تو کجا شائی؟
در کار خویش غافل چون باشی؟
بر خویشتن مگر به معادائی!
چون سوی علم و طاعت نشتابی؟
ای رفتنی شده چه همی پائی؟
بی علم دین همی چه طمع داری؟
در هاون آب خیره چرا سائی؟
عاصی سزای رحمت کی باشد؟
خورشید را همی به گل اندائی!
رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش
نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!
دین است و علم رحمت، خود دانی
او را اگر تو ز اهل تؤلائی
رحمت به سوی جان تو نگراید
تا تو به‌سوی رحمت نگرائی
بخشایش از که چشم همی داری؟
برخویشتن خود از چه نبخشائی؟
یک چند اگر زراه بیفتادی
زی راه باز شو که نه شیدائی
شاید که صورت گنهانت را
اکنون به دست توبه بیارائی
اول خطا ز آدم و حوا بد
تو هم ز نسل آدم وحوائی
بشتاب سوی طاعت و زی دانش
غره مشو به مهلت دنیائی
آن کن ز کارها که چو دیگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائی
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی
زنهار که به‌سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی
با مردم نفایه مکن صحبت
زیرا که از نفایه بیالائی
چون روزگار برتو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبائی
زیرا که گونه گونه همی گردد
جافی جهان ،چو مردم سودائی
بر صحبت نفایه و بی‌دانش
بگزین به‌طبع وحشت تنهائی
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری
بفزای تا کمال بیفزائی
ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،
هرچند بی‌وفائی ،در بائی
ز آبستنی تهی نشوی هرگز
هرچند روز روز همی زائی
زیرا ز بهر نعمت باقی تو
سرمایه توانگری مائی
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خا رو ظاهر خرمائی
امروز هرچه‌مان بدهی، فردا
از ما مکابره همه بربائی
داند خرد همی که بر این عادت
کاری بزرگ را شده برپایی
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی
بل مردم است میوه تو را و، تو
یکی درخت خوب مهیائی
معیوب نیستی تو ولیکن ما
بر تو نهیم عیب ز رعنائی
ای حجت زمین خراسان تو
هرچند قهر کردهٔ غوغائی
پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها
خورشیدوار شهره و پیدائی
از شخص تیره گرچه به یمگانی
از قول خوب بر سر جوزائی
از هرچه گفته‌ام نه همی جویم
جز نیکی، ای خدای تو دانائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۴
ای کرده سرت خو به بی‌فساری
تا کی بود این جهل و بادساری؟
در دشت خطا خیره چند تازی؟
چون سر ز خطا باز خط ناری؟
گر سر ز خطا باز خط ناری
دانم به حقیقت کز اهل ناری
خاری است خطا زهر بار، تاکی
تو پشت در این زهر بار خاری؟
عقل است به سوی صواب رهبر
با راه‌برت چون به خار خاری؟
چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی
جز رنج نبینی و سوکواری
گوئی که «چرا روزگار جافی
با من نکند هیچ بردباری؟»
این بند نبینی که بر تو بستند؟
در بند همی چون کنی سواری؟
خواهی که تماشاکنی به نزهت
به خیره در این چاه تنگ و تاری
جز کانده و غم ندروی و حسرت
هرگاه که تخم محال کاری
آنگه گنه ز روزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که به تقدیر و امر باری
هش‌دار که عالم سرای کار است
مشغول چه باشی به نابکاری؟
بنگر که پس از نیستی چگونه
با جاه شدستی و کامگاری
دانی که تو را کردگار عالم
داده‌است به حق داد کردگاری
گر تو ندهی داد او به طاعت
در خورد عذابی و ذل و خواری
بیداد کنی با بزرگ داور
زنهار مکن زینهار خواری
گر کار فلک گرد گشتن آمد
دین کار تو است و مرد کاری
چون کار به مقدار خویش کردی
رفتی به ره عز و بختیاری
گر گیتی تیمار تو ندارد
آن به که تو تیمار او نداری
زیرا که همی هرچگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هرچند که لابه کنی و زاری
دیوی است ستمگاره نفس حسی
کو مایهٔ جهل است و بی‌فساری
یاری ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن این دیو کارزاری
بس کس که بر امید پیشگاهی
زو ماند به خواری و پیشکاری
بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان
اندر طلب نان و نامداری
زنهار بدین زینهار خواره
ندهی خرد و جان زینهاری
زیر قدمت بسپرد به خواری
هرگه که تو دل را بدو سپاری
ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری
گر در دلت این مار جای گیرد
چون تو نبود کس به دل فگاری
بی‌باکی اگر مار را به دل در
با پاک خرد جای داد یاری
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری
نیکو مثل است آن که «جای خالی
بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو گذاری
وز روزی و از مال و تن‌درستی
وز فکرت و از علم و هوشیاری
مر نعمت یزدان بی‌قرین را
یک یک به تن خویش برشماری
و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند
از بهر چرا گشته‌ای حصاری
وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند
بر جانوران جمله شهریاری
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری
جستند درین، هر کسی طریقی
این رفت به ایوان و آن بخاری
رازیت جز آن گفت کان چغانی
بلخیت نه آن گفت کان بخاری
گشتی متحیر که اندر این ره
گامی نتوانی که در گزاری
گوئی به ضرورت که این چنین است
لیکنت همی ناید استواری
رازی است بزرگ این و صعب، او را
تنگ است به دلها درون مجاری
اهل تو مر این راز را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری
ور گردن تو طوق او ندارد
بر خشک بخیره مران سماری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰
سفله جهانا چو گرد گرد بنائی
هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
گرچه سرای بهایمی، حکما را
تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی
شهره سرائی و استوار ولیکن
چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
جود خدای است علت تو و، ما را
سوی حکیمان تو از خدای عطائی
گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست
سوی من الفنج گاه علم و بقائی
آنکه بداند چگونگیت بداند
شهره سرایا که تو ز بهر چرائی
وانکه نیابد طریق سوی چرائیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی
دور فنائی و سوی عالم باقی
معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی
راست رجائی و نغز کار ولیکن
راست بخواهی پر از فریب و رجائی
صحبت تو نیستم به کار ازیراک
صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی
دانا ما را پیسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی
دنیا، پورا، تو را عطای خدای است
گر تو خریدار مذهب حکمائی
چون بروی تو عطاش با تو نیاید
پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟
گرنه همی ساید این عطای مبارک
تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟
آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائی
نیک نگه کن در این عطا و بیندیش
تا که تو، این عطا تو راست، کرائی
سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن
تا که همی خود کجا روی و کجائی
دهر تو را می به یشک مرگ بخاید
چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او بربائی
گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی
عالم دیگر اگر دوباره نزائی
هیچ میندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی
بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه
گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟
جز که جسد را همی ندانی ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکی نهفته جان سمائی
نیک بیندیش تا همی که کند جفت
با سبک باقی این گران فنائی
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به میانشان فگند خواست جدائی؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بمیراندت چراش ستائی؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازین بارنامه جست و روائی
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟
رای تو را راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رائی
جز که مرا و لجاج نیست تو را علم
شرم نداری ازین مری و مرائی؟
بند خدای است مشکلات و توزین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟
اینکه قران است گنج علم خدای است
چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟
هرچه جز از خازن خدای ستانی
جمله سؤال است و خواری است و گدائی
هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند
بیهده باشدش کرد قصد سقائی
گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راه‌نمائی
زیر لوای خدای جای بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی
اهل عبا یکسره لوای خدایند
سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی
حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی؟
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمری بداد حاتم طائی
گر تو جز او را به جای او بنشاندی
والله والله که بر طریق خطائی
جغدک را چون همای نام نهادی
ناید هرگز ز جغد شوم همائی
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است
روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی
آل رسول خدای خبل خدایند
چونش گرفتی زچاه جهل برآئی
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز دانش همی درو نفزائی
کان و مکان شفا قران کریم است
چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟
زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل
در طلب اسپ و طیلسان و ردائی
مرد به حکمت بها و قیمت گیرد
زیب زنان است ششتری و بهائی
ور تو حکیمی بیار حجت و معقول
زرد مکن سوی من رخان لکائی
پند ده ای حجت زمین خراسان
مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی
قبلهٔ علمی و در زمین خراسان
زهد به جای است و علم تا تو بجائی
تا تو به دل بندهٔ امام زمانی
بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی
بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲
ای غره شده به پادشائی
بهتر بنگر که خود کجائی
آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائی؟
تو سوی خرد ز بندگانی
زیرا که به زیر بندهائی
گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت
این چند گره نه بر گشائی؟
زین بند گران که این تن توست
چون هیچ نبایدت رهائی؟
پس شاه چگونه‌ای تو با بند
چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟
گر شاه توی ببخش و مستان
چیزی تو ز شهر و روستائی
زیرا که ز خلق خواستن چیز
شاهی نبود بود گدائی
یا باز شه است یا تو بازی
زیرا که چو باز می‌ربائی
وان را که به مال و جان کنی قصد
خود باز نه‌ای که اژدهائی
گیتی، پسرا، دو در سرائی است
تو بسته در این دو در سرائی
بیرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئی
پیوسته شدی به خاک تا زو
می‌رای نیایدت جدائی
گر رای بقا کنی در این جای
بیهوده درای و سست رائی
وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست
تو بر طمع بقا چرائی؟
گر می به خرد درست مانده است
این بر شده چرخ آسیائی
هر کو به خرد بقا نیابد
بیهوده چرائی ای چرائی
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتائی
ای گاو! چرای شیر مرگی
بندیش که پیش او نیائی
تو جز که ز بهر این قوی شیر
از مادر خویش می‌نزائی
از کاهش و نیستی بیندیش
امروز که هستی و فزائی
دندان جهان همیت خاید
ای بیهده، ژاژ چند خائی؟
آنجا که شوی همی بپایدت
وینجای همیشه می نپائی
بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حیران و هایهائی
خوردی و زدی و تاخت یک چند
واکنون که نماندت آن روائی
یک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائی
ای بوده بسی چو اسپ نو زین،
امروز یکی کهن حنائی
جاهل نرسد به پارسائی
بیهوده خله چرا درائی؟
آن بس نبود که روی و زانو
بر خاک بمالی و بسائی؟
گر سوی تو پارسائی است این
والله که تو دیو پر خطائی
زیرا که نخست علم باید
تا بیش خدای را بشائی
هرگز نبرد کسی به بازار
نابیخته گندم بهائی
پر خاک و خسی تو ای نگونسار
از بی‌خردی و از مرائی
هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائی
چون یک سخن خطا بگوئی
بهر جهل تو آن دهد گوائی
ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون بنوی شده خدائی
اکنون مردم شوی گر از دل
دیوی به خرد فرو زدائی
شوراب ز قعر تیره دریا
چون پاک شود شود سمائی
آئینه عزیز شد سوی ما
چون نور گرفت و روشنائی
با علم گر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیایدت همائی
ای جاهل چون شوی به مسجد؟
ای تشنه چرا کنی سقائی؟
گر جهد کنی، به علم از این چاه
یک روز به مشتری برآئی
در خورد ثنا شوی به دانش
هرچند که در خور هجائی
خورشید شوی قوی به دانش
هرچند ضعیف چون سهائی
یک روز چنان شوی به کوشش
کامروز چنان همی نمائی
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی
تا میوهٔ جانفزای یابی
در سایهٔ برگ مرتضائی
چیزی عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی
زان میوه شوی قوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی
هرچند که بی‌بها گلیمی
دیبای نکو شوی بهائی
از حجت گیر پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائی
با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائی